جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 48,110 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
از خانه شهرزاد که بیرون آمدم فقط توانستم مسافت کوتاهی را با گریه رانندگی کنم. به ناچار کنار خیابان نگه داشتم و سرم را روی دستانم که فرمان را گرفته بودند گذاشتم. چشمانم را بستم تا راحت‌تر زار بزنم و خودم را تخلیه کنم.
- علی‌جان! برگرد! ببین چی به روزم اومده؟ بین این‌هایی که مدام بهت بد میگن، تک افتادم، خیلی تنهام... این‌ها نمی‌دونن تو کی هستی، بیا نشونشون بدم چه جواهری هستی، بیا تا همشون بفهمن اشتباه کردن و تو منو دوست داری.
***
- خانم‌گل! بیا یه چیزی نشونت بدم.
سرم را بالا نیاوردم. نگاهم به مسئله‌های روبه‌رویم بود و با پشت خودکار شقیقه‌‌ام را می‌خاراندم.
- چیه علی؟
- یه دقیقه پاشو‌ بیا!
سرم را بلند کردم. صندلی علی با فاصله کمی از من قرار داشت، اما او بلند شده و پنجره‌ای که بالای میز کارمان بود را باز کرده بود و درحالی‌که یک دستش هنوز روی دسته پنجره بود مشتاقانه به من نگاه می‌کرد.
- چی شده علی؟
- دِ پاشو‌ بیا دیگه!
بی‌میل خودکار را روی برگه‌ها انداختم و از پشت میز بلند شده و تا کنارش رفتم.
- چه چیز مهمی می‌خوای نشون بدی که نمی‌ذاری سوالا رو حل کنم؟
علی به جایی روی درخت توت بزرگ و کهنسال پشت پنجره اشاره کرد.
- ببین اون پرنده‌ها رو.
نگاهم را به طرف اشاره علی چرخاندم، لای شاخه و برگ‌های درخت، یک لانه پرنده بود که درون آن یک پرنده نشسته بود و پرنده دیگر با فاصله کمی از لانه روی شاخه درخت بود و اطراف را با حرکات سریع سر می‌پایید. علی گفت:
- مثل من و تو نیستن؟
کمی اخم از سر دقت کردم.
- این‌ها گنجشکن؟
- نه! نمی‌دونم چی هستن؟ اما از گنجشک بزرگ‌ترن.
سری به نشانه فهمیدن تکان دادم.
- بیا بریم سر تمرین‌ها الانه که دکتر فروتن برگرده.
- یه لحظه بمون این‌ها رو نگاه کن، ببین چقدر قشنگن!
- بیخیال اینا شو علی!
- نگاه خانم‌گل! اونی که توی لونه‌اس تویی، اونی که اون کنار وایساده منم، مثل شیر همیشه مراقبتم.
از شنیدن حرفی که هیچ به چهره علی نمی‌خورد، خنده‌ام گرفت. او چشم از پرنده‌ها برنمی‌داشت. به زور لب‌هایم را فشردم تا نخندم. پرنده‌ای که روی شاخه بود پر زد و رفت. ضربه‌ آرامی به بازوی علی زدم.
- بیا، پر زدی رفتی، حالا بشین سر سوالاتت.
به طرف صندلی خودم برگشتم و نشستم. علی پنجره را تا انتها باز کرد و روی صندلی خودش نشست.
- رفتم برات غذا بیارم.
درحالی‌که خودکار را برمی‌داشتم و به دقت سوال روی برگه را می‌خواندم گفتم:
- اِ... پس دستت درد نکنه، فعلاً به سوال‌ها برس.
سرم را بلند کردم و با خودکار به طرف دیگر سالن آزمایشگاه که دو همکلاسی دیگرمان پشت به ما درحال نوشتن بودند اشاره کردم.
- دکتر ببینه از فرجام و حسنلو عقب افتادیم شاکی میشه.
علی هم خودکارش را برداشت.
- چیزی نیستن که، کافیه طبق فرمول از نتایج آزمایش استفاده کنی تا حل بشن.
درحالی‌که با چشم جدول نتایج را بالا و پایین می‌کردم گفتم:
- من هم نگفتم چیزیه، ولی اینقدر سربه‌هوایی که همین‌ها رو هم نمی‌نویسی.
سرم را بلند کردم تا در صورتش تأکیدم را کامل کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
دست علی به تندی روی برگه درحال حرکت بود. یک لحظه مات سرعت نوشتنش شدم. همیشه همین بود؛ خوب می‌شناختمش. از همان زمان کارشناسی در سرعت عمل از او عقب می‌ماندم. خودکار را روی برگه انداخت.
- بفرما، تموم شد.
و با لبخند به طرف من برگشت.
- اَه علی! تو چرا اینقدر سریعی؟ من همیشه ازت عقب میفتم.
دستانش را پشت گردنش قفل کرد و صندلی چرخان را نیم‌دور چرخاند تا کاملاً به طرف من قرار گرفت.
- اگه بدآموزی نداشت برات می‌نوشتم، اما بدعادت میشی.
چشمانم را ریز کردم.
- اِ... فکر کردی آقای محترم! من کم نمیارم.
به طرف برگه‌هایم برگشتم و سعی کردم با سرعت حل سوال‌ها را تمام کنم. با نوشتن آخرین عدد خودکار را روی برگه پرت کرده و با چرخش نیم‌دور صندلی چرخان با نگاهی حق به جانب به طرف او که با لبخند به من نگاه می‌کرد، برگشتم و با ابرو به برگه روی میز اشاره کردم.
- تحویل بگیر! من هم نوشتم.
علی بلند شد و گفت:
- خب حالا که نوشتی بیا باهم دوباره پرنده‌ها رو ببینیم. علی پشت پنجره قرار گرفت و من هم بلند شدم و کنارش رفتم. علی دست در گردنم انداخت و من هم سرم را به او چسباندم. پرنده دوم برگشته بود. علی گفت:
- من هم مثل این نمیذارم آب توی دلت تکون بخوره.
سرم را کمی بلند کردم تا به او نگاه کنم.
- واقعاً؟
او هم نگاهش را به طرف من چرخاند.
- واقعاً!
- پس همیشه همین میز رو برای کار انتخاب می‌کنیم تا چشم دوتایی‌مون به پرنده‌های جنابعالی باشه علی‌آقا، که یه وقت فراموش نکنی چه قولی دادی؟
- من که فراموش نمی‌کنم، مطمئن باش!
نگاهم را به نگاهش دوختم و لبخند زدم. چقدر حضورش آرامبخش بود.
صدای دکتر فروتن به هر دوی ما شوک وارد کرد.
- خب زوج عاشق! اگه تمرین‌ها رو تموم کردید بدید بررسی کنم.
خانم دکتر برگشته بود و‌ ما متوجه نشده بودیم. با دستپاچگی از هم جدا شدیم و علی گفت:
- شرمنده استاد!
من هم «ببخشید»ی گفتم و سریع به طرف برگه‌هایم‌ خیز برداشته و آن‌ها را چنگ زده و همراه با علی تمرین‌ها را به دست خانم دکتر دادم. به خاطر حضور دکتر‌فروتن عرق شرم روی تن هر دوی ما نشسته بود. سر به زیر منتظر بررسی تمرین‌ها بودیم، اما حواسم به فرجام و‌ حسنلو هم بود که از سوی دیگر سالن به ما دو نفر ریزریز می‌خندیدند. حرص خوردم که علی به هیچ وجه نخواهد گذاشت از خجالت آن دو پسر دربیایم و خودش هم اهل اذیت کردن نیست که حال این دو نفر را بگیرد تا دیگر ما را مسخره نکنند.
دکتر فروتن جواب‌ها را بررسی کرد و برگه‌ها را پس داد.
- خجالت نکشید! این رفتارها برای شما طبیعیه، قدر این لحظاتِ با هم بودنتون رو بدونید، فقط حواستون باشه به درستون لطمه وارد نشه.
دکتر لبخندی ضمیمه کلامش کرد و به طرف دو دانشجوی دیگر چرخید و درحالی‌که به طرف آن‌ها می‌رفت گفت:
- خب پسرها! جواباتونو آماده کنید ببینم شما چیکار کردید.
***
سرم را از روی فرمان برداشتم و اشک‌هایم را از پهنای صورتم پاک کردم.
- چرا قدر اون روزها رو ندونستم؟ ها؟ علی؟ چرا قدر تو رو‌ ندونستم؟ چرا اون روزها اینقدر زود تموم شد؟ چرا؟ چرا؟
در آخر‌ حرف‌هایم دو‌ ضربه به فرمان زدم. کمی مکث کرده و بعد سعی کردم با پایین آوردن شیشه و کشیدن نفس عمیق بر خودم مسلط شوم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
بدون هیچ مکثی خودم را تا آخرین طبقه ساختمان نماشیشه‌ای شرکت رساندم. همین که پایم را از آسانسور بیرون گذاشتم با سالن بزرگ پارکت شده‌ای روبه‌رو شدم که با دیوارپوش‌های چوبی دیوارهایش تزئین یافته بود. چند گلدان لیندا و بنجامین در گوشه‌گوشه سالن قرار داشت. نگاهم را روی تابلوهای کوچک طلایی با نوشته‌های سیاهرنگ بالای اتاق‌ها چرخاندم. از سالن جلسات، اتاق معاونت و خدمات گذشتم تا رسیدم به اتاق مدیریت. با فاصله کمی از اتاق یک دختر جوان پشت میز چوبی منبت‌کاری شده‌ای به عنوان منشی نشسته بود و با تلفن مشغول هماهنگی‌ انجام کارهایی با فرد پشت خط بود. در کودکی به ساختمان قدیمی شرکت رفت‌وآمد داشتم. ولی به این ساختمان برای اولین بار بود که پا می‌گذاشتم. منشی لباس فرم خوش‌دوختی را بر تن داشت که سایه‌های مختلفی از رنگ کرم تا قهوه‌ای روشن را شامل میشد و با روسری قهوه‌ای نسبتاً کوتاهی موهایش را کنترل کرده بود. گرچه چتری‌های شرابی رنگش آزادانه در حال جولان دادن روی صورت آرایش‌کرده‌اش بودند. منشی مشغول صحبت با تلفن بود و من لباس‌هایش را آنالیز می‌کردم. قشنگ می‌توانستم سلیقه پدر را در انتخاب رنگ لباس‌ها ببینم، چراکه او برخلاف من که به رنگ‌های تیره علاقه داشتم، رنگ‌های روشن را می‌پسندید و کمدش بیش از آنکه کت و شلوارهای تیره داشته باشد، تنوعی از رنگ‌های روشن را درون خود نگه می‌داشت.
منشی که متوجه ایستادن طولانی مدتم شده بود دستش را روی تلفن گذاشت تا صدایش به آن طرف خط نرود و با ابروهای درهم نگاهی به سرتاپایم کرد و بعد پرسید:
- فرمایش؟
کوله‌ام را روی شانه مرتب کردم و نگاهی به در چرمی و بسته اتاق مدیریت کردم و پرسیدم:
-پدرم هستن؟
اخمش بیشتر شد و با لحن پرخشم و تمسخرآمیزی گفت:
- بابات کیه دیگه؟
از برخوردش هیچ خوشم نیامد. اخم کرده گفتم:
- من سارینام. دختر آقای ماندگار!
دختر جوان دستپاچه گوشی تلفن را روی میز گذاشت، بلند شد و با لحن کامل تغییر کرده و مهربانی گفت:
- ببخشید خانم ماندگار! پدر گفته بودن تشریف میارید، آقای رئیس الان توی اتاق جلسات هستن.
سری تکان دادم.
- می‌تونم توی اتاقشون منتظر باشم؟
با تندی از پشت میز بیرون آمد.
- بله... بله... حتماً.
در اتاق پدر را باز کرد و با دست به نشانه احترام به من تعارف کرد.
- بفرمایید داخل، بهشون خبر میدم اومدید.
داخل شدم.
- ممنونم، لازم نیست، منتظر میشم کارشون تموم بشه.
- چیزی میل دارید براتون بیارم؟
- نه شما بفرمایید.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
دختر منشی لبخندی زد و بیرون رفت. درحالی‌که به همه جای اتاق پدر چشم می‌چرخاندم کوله‌ام را روی یکی از مبل‌هایی که ابتدای اتاق وجود داشت، انداختم تا چرخی در اتاق بزنم. به‌جز همین مبل خاکستری رنگ یک سری مبلمان دیگر هم به همین رنگ وجود داشت. اتاق بزرگی بود که میز کار پدر در انتهای شمالی آن جلوی پنجره‌های قدی قرار داشت. علاقه وافر پدر به دکوراسیون چوب از همان ابتدای ورودم به شرکت کاملاً برایم واضح شده بود، اینجا هم کامل نظریه‌ام را تایید می‌کرد. میز بزرگ کارش، میز منبت‌کاری شده‌ای از جنس چوب گردوی مرغوب بود، البته سایر مبلمان اتاقش نیز به همین جنس و مدل بودند. پشت میزش قرار گرفته و از پنجره‌های قدی که کل دیوار منحنی‌طور را گرفته بودند، لحظاتی به باغ‌های قصرالدشت نگاه کردم و بعد برگشتم. کنار پنجره‌ها به ترتیب گلدانی از لیندا یا بنجامین پشت هم قرار داشت و یک گلدان لیندا که بزرگ‌تر از بقیه بود نیز، در نزدیک‌ترین فاصله از میز پدر قرار داشت. از وجود این همه گلدان بنجامین و لیندا که هم در بیرون اتاق و هم درون اتاق پدر بود، متعجب شدم. چرا که هرگز پدر این علاقه‌اش را بروز نداده بود و در خانه هم هیچ اثری از چنین گیاهانی پیدا نمی‌شد، چون کل فضای سبز خانه به درختان و گل‌های درون حیاط ختم میشد، که گاهی گل‌هایشان زینت‌بخش فضای داخل خانه میشد. برگ یکی از بنجامین‌ها را با دو انگشت لمس کردم و بعد به طرف میز پدر برگشتم. روی صندلی چرم بزرگش نشستم، از راحتی‌اش ابرویی بالا انداختم و کمی چرخیدم. دو قاب عکس از من روی میز کار پدر بود، یکی متعلق به دوران کودکیم بود و دیگری را زمان جشن فارغ‌التحصیلی لیسانسم با لباس مخصوص فارغ‌التحصیلی گرفته بودم. قاب عکس کودکیم را برداشتم. کودک دو سه ساله‌ای بودم در آغوش پدر جوان. دستی روی صورت پدر کشیدم و لبخند غمگینی زدم. چرا باید به اینجا می‌رسیدیم؟
قاب عکس را روی میز برگرداندم. نگاهم جلب سررسید کوچک و جلد مشکی پدر شد. خوب می‌دانستم پدر هنوز به سنت‌های قدیمش پای‌بند است و به رسم قدیم کارها و قرارهایش را درون سررسید می‌نویسد. سریع یاد چیزی افتادم و همزمان که خودم را جلو می‌کشیدم سررسید را برداشته و مقابلم گذاشتم و باز کردم. روان‌نویس طلایی پدر هنوز لای آن بود. برگه‌ها را ورق زده و به عقب برگشتم. به پنج‌شنبه‌ای رسیدم که علی حلقه‌ی مرا پس داد. با دقت روزهای قبلش را چک کردم و با چشم قرارهای پدر را خواندم. در روز دوشنبه همان هفته پدر نوشته بود: «ساعت ۴ونیم دیدن پسره‌ی الدنگ»
روی نوشته انگشت کشیدم و گفتم:
- بابایی! کاش اینجا چیزی ننوشته بودی.
بغضی گلویم را گرفت. سررسید را محکم بستم و با چشمانی پر از اشک از روی صندلی بلند شدم و به طرف پنجره‌های قدی پشت میز برگشتم. دستانم را در بغل جمع کرده و بازوهایم را چنگ زدم. سعی کردم با فشردن لب‌هایم روی هم از ریزش اشک‌هایم جلوگیری کنم. به باغ‌های قصرالدشت که تکه‌تکه با ساختمان‌های بی‌قواره لکه‌دار شده بودند، چشم دوختم و به این فکر کردم که چگونه از پدر اعتراف بگیرم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
صدای باز شدن در اتاق باعث برگشتنم شد. پدر با ذوق از همان ابتدای وارد شدن دستانش را باز کرد و همان‌طور‌که به طرف من می‌آمد گفت:
- سلام سارینای بابا! بالاخره پات به شرکت باز شد.
من هم به طرف پدر قدم برداشته و در آغوشش قرار گرفتم.
- سلام بابا! فقط برای ناهار اومدم.
پدر مرا از خود جدا کرد.
- همه‌چی کم‌کم... .
به طرف مبل‌های راحتی وسط اتاق اشاره کرد.
- فعلاً بیا بشینیم پدر دختری حرف بزنیم.
خودش جلوتر رفت و من هم با کمی تردید به دنبالش رفتم.
- منشی بیچاره تو‌ رو نشناخته بود، کلی ازم عذرخواهی کرد.
روی یکی از مبل‌ها نشست و هنگام نشستن کتش را مرتب کرد و بعد سر تا پای مرا با دست نشان داد.
- آخه دختر این چه سر و وضعیه؟ با این تیپ و قیافه باید بیای؟
روی مبل مقابل پدر نشستم و گفتم:
- مگه چِمه بابا؟
پدر کمی در جایش جابه‌جا شد.
- ناسلامتی دختر فریدون خان ماندگاری! یه کم به خودت برس، منشی‌های من از تو خوش‌لباس‌تر و خوش‌قیافه‌ترن.
از لحن صریح پدر دلخور شده و اخم کردم، اما چیزی نگفتم.
- حداقل امروز که میومدی این‌جا یه کم آرایش می‌کردی و یه لباس بهتر می‌پوشیدی تا کارمندهای اینجا با دیدنت حساب کار دستشون بیاد.
- بابا! تو که منو می‌شناسی، من همینم، هیچ‌وقت حوصله آرایش کردن نداشتم، لباس‌هام هم به نظر خودم‌ خوبه و ایرادی ندارن.
پدر سری از تمسخر تکان داد.
- بله، بله، یه مانتوی تابستونه با شلوار کتان و پوتین کاملاً مناسبه یه محیط اداریه، اون هم برای کسی که قراره بشینه پشت میز مدیریت.
کمی مکث کرد. اخم‌هایم بیشتر درهم شده بود.
- دخترم! تو بعداً باید به جای من بالاسر این کارمندها باشی، بعد مثل یه جوجه دانشجویی که دنبال کار می‌گرده اومدی اینجا؟
- اَه بابا! ولم کنید، من همین‌جوری خیلی راحتم.
پدر خود را عقب کشید و گفت:
- هرچی بودی تا همین امروز بوده، از این به بعد باید عوض بشی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
پدر بعد از کمی مکث خود را جلو کشید.
- همین امروز، بعد کار میریم پیش خیاط من، میدم فعلاً دو دست مانتو و شلوار رسمی و خوش‌دوخت برات بدوزه، یکی طبق نظر من کرم و قهوه‌ای‌روشن، یکی هم طبق دلخواه خودت دودی و مشکی.
متفکرانه عقب نشست.
- شال رو هم باید بذاری کنار، به جاش روسری استفاده کن، از اون کوتاه‌ها.
به پاهایم اشاره کرد و گفت:
- پوتین‌ها رو هم با کفش چرم پاشنه‌دار عوض کن.
و بعد از کمی فکر گفت:
- به جای کوله‌پشتی هم یه کیف دستی کوچیک، ترجیحاً دسته کوتاه دست می‌گیری.
اعصابم داشت بهم می‌ریخت. من قصد نداشتم برای کار به اینجا بیایم و حالا پدر حتی لباس فرمم را هم‌ انتخاب می‌کرد.
- بابا! این حرف‌ها یعنی چی؟ من که نمی‌خوام بیام اینجا.
- ولی بالاخره که باید بیای.
- حتماً هم همه‌ی این کارها رو باید انجام بدم؟
- بله همشون لازمه.
- من کفش پاشنه‌دار دوست ندارم، پاهام درد می‌گیره نمی‌تونم درست راه برم.
- باید عادت کنی و راه رفتن باهاش رو یاد بگیری، یه زن بدون کفش پاشنه‌دار معنی نداره.
- اگه کوله نداشته باشم وسایلمو کجا بذارم؟
- مگه چی داری که کوله به این گندگی لازمت بشه؟ یه گوشی، یه کیف پول، یه چندتا لوازم‌ آرایش.
- نه من کلی وسیله توی کوله دارم، لپ‌تاپ، تخته‌شاسی، اسپری، پاور... .
پدر وسط حرفم پرید.
- چه خبرته؟ این همه وسیله به چه کارت میاد؟ همه رو‌ می‌ذاری خونه، بزرگ شدی دخترم، این اداها چیه؟
- بابا! من نمی‌خوام‌ روتینم رو‌ تغییر بدم.
- ولی چاره‌ای جز تغییر نداری، اول هم از آرایش شروع می‌کنیم، یه خانم‌ متشخص حتماً آرایش می‌کنه، اگه بلد نیستی یکی‌ رو‌ مأمور کنم یادت بده؟
حرصی شدم.
- بابا! میگم خوشم نمیاد.
پدر کمی اخم کرد.
- برای پرستیژت لازمه، تو باید با آدم‌های مهمی برخورد کنی، باید سر و‌ وضعت به جایگاهت بیاد، نصف ابهت آدم به لباسشه و‌ برای خانم‌ها آرایش کردن هم شاملش میشه.
با ضرب خودم را به پشتی مبل زدم.
- بودن توی شرکت برای من عذابه.
پدر بیشتر اخم کرد.
- عذاب چیه دختر؟ اینجا آینده توئه.
فقط دلخور به پدر نگاه کردم. دوست نداشتم این‌ بحث را بیشتر کش بدهم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
پدر بعد از چند لحظه نگاه، اخم‌هایش را باز کرد و با مهربانی گفت:
- بهتره بگم برامون ناهار بیارن، بعد از غذا مفصل حرف می‌زنیم، چی می‌خوری بگم سفارش بدن؟
کلافه سری تکان دادم.
- فرقی نمی‌کنه.
- اصلاً دوست داری بریم بیرون؟ یه رستوران خوب و آنتیک همین نزدیکیه.
- نه بابا! همین‌جا‌ خوبه.
پدر بلند شد و همین‌طور که به طرف میزش می‌رفت گفت:
- به منشی میگم شیشلیک سفارش‌ بده.
تا پدر با فشردن دکمه تلفن میزش و‌ دادن سفارش غذا به سر جایش برگردد به این فکر می‌کردم که چگونه بحث را به سمت علی بکشانم و وقتی پدر سرخوش روبه‌رویم‌ نشست ترجیح دادم بعد از ناهار حرف‌هایم‌ را بزنم. تا غذا برسد پدر از شرکت و کارهایش حرف زد و من در سکوت فقط گوش کردم، اما حواسم جای دیگری بود و فقط گاهی به نشانه تأیید سری تکان می‌دادم.
فقط صدای در باعث شد پدر دست از توضیح بردارد. منشی به همراه پسر جوانی که سفارش‌ها را در دست داشت وارد شد و هر دو، غذاها و مخلفات همراهش را به سرعت روی میز مقابل ما چیدند. با تمام شدن کارشان پسر بیرون رفت و دختر منشی رو به من کرد.
- چیز دیگه‌ای لازم ندارید خانم؟
لبخندی در جوابش زدم و گفتم:
- نه ممنون، بفرمایید.
رو به پدر کرد و پدر گفت:
- تماسی نداشتم؟
- خیر قربان!
- می‌تونی بری، فقط اگه نفیسی تماس گرفت به اتاقم وصل کن.
- چشم قربان!
با رفتن منشی، پدر رو به من کرد و با لبخند گفت:
- شروع کن!
با لبخندی زورکی شروع به خوردن کردم. در تمام طول ناهار هم پدر یک ریز درمورد معاونینش، همکارانش و رقبایش حرف زد. نام‌هایی که از بینشان فقط نفیسی وکیل مورد اعتماد پدرم و پسرش سهراب که نماینده تام‌الاختیار پدرم‌ در دبی بود را می‌شناختم و بقیه برایم فقط اسامی توخالی بودند. با هر اجباری ناهار تمام و تمام شدنش مصادف با ورود منشی شد.
- قربان آقای نفیسی پشت خطند.
پدر سری تکان داد. بلند شد تا پشت میزش قرار بگیرد و همزمان با دست میز را نشان داد.
- این‌ها رو جمع کنید و دوتا چایی بیارید، خانم چای دوست داره.
- چشم قربان!
تا پدر تماسش را انجام داد منشی و همان پسرجوان میز را جمع کرده و دو فنجان چای آوردند. منشی را با لبخند بدرقه کردم و پدر هم که تماسش تمام شده بود به جای خود در مبل روبه‌رویم برگشت.
- موافقی بعد از چای، بریم جاهای مختلف شرکت رو‌ نشونت بدم؟

من نگاهم روی فنجان‌های چینی چای قفل شده بود، سرم را بالا آوردم و به پدر که مشتاقانه نگاهم می‌کرد چشم دوختم. دیگر وقتش بود.
- نه بابا!... به جاش ترجیح میدم بهم بگید چرا علی رو فراری دادید؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
پدر جاخورده از حرفی که شنیده بود، در سکوت به مبل تکیه داد، نگاه به من دوخت و چند لحظه بعد آرام گفت:
- رفتی دیدن پسره؟
جوابی ندادم. فقط در سکوت نگاه کردم.
پدر با همان لحن ادامه داد:
- نتونست سر قولش بمونه؟ گفتم به سارینا چیزی نگو، اون هم قول داد... قولش همین بود؟
سری به اطراف تکان دادم.
- نه بابا! اشتباه می‌کنید، علی به سارینا چیزی نگفته.
یک دفعه به جلو‌ خیز برداشت و محکم گفت:
- پس تو از کجا فهمیدی؟
با چشم به سررسید روی میز پدر اشاره کردم.
- از اون سررسید فهمیدم.
نگاه پدر به طرف میز چرخید و من ادامه دادم:
- چند روز قبلِ رفتن علی، شما باهاش اینجا قرار داشتید، مطمئنم شما فراریش دادید.
پدر به طرف من برگشت. به مبل تکیه داد و درحالی‌که کناره کتش را مرتب می‌کرد سرش را تکان داد.
- پس رودست زدن هم بلدی... نه... خوشم اومد، اصلاً فکر نمی‌کردم این‌جوری ازت بخورم.
لبخند مرموزی روی لب‌هایش آمد.
- باشه قبول! هرچی باشه دختر فریدونی، خون من توی رگاته... .
خود را جلو‌ کشید. درحالی‌که به چشمانم‌ خیره بود آرام و شمرده گفت:
- نمی‌دونی چقدر خوشم‌ اومد که مُچمو گرفتی.
با لبخند به سرجایش برگشت.
- آره، من اون پسره رو‌ فراری دادم، اصلاً هم پشیمون نیستم.
تمام غصه‌های عالم به یک‌باره به قلبم هجوم آورد.
- آخه چرا بابا؟ چرا با زندگی‌ من بازی کردی؟
پدر بیخیال دستش را تکان داد.
- بازی نکردم، زندگیت رو‌ به مسیر درستش برگردوندم.
- مسیر درست زندگی من علی بود.
پدر ابروهایش را بالا داد و انگشتش را به طرف من گرفت.
- اون پسر اشتباه بود، اشتباه بزرگ زندگی تو، اشتباهی که سه سال منتظر بودم‌ خودت بفهمی اما تو نفهمیدی... .
به خودش اشاره کرد و گفت:
- پس خودم دست به کار شدم، تا زندگیتو از وجودش پاک کنم.
این بار من به طرف پدر خیز برداشتم.
- نفهمیدم، چون علی اصلاً اشتباه نبود، اون درست‌ترین تصمیم همه‌ی زندگیم بود.
پدر با صدای بلندی مرا مخاطب قرار داد.
- مگه تو چی از زندگی می‌فهمی که ادعای درست و غلط می‌کنی؟ اون پسره‌ی الدنگ بی‌همه‌چیز چی داشت که بهش چسبیده بودی؟
صدای من هم بلند شد.
- درمورد علی بد حرف نزنید، من با علی خوشبخت بودم، شما نذاشتید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
پدر اخمش بیشتر شد.
- خوشبختی دیگه‌ چه صیغه‌ایه؟ اصلاً می‌فهمی خوشبختی یعنی چی؟ چرا بیدار نمی‌شی؟ همین که سه سال فریبشو‌ خوردی بس نبود؟
- کدوم فریب؟ علی چیکار کرد مگه؟ کِی روی حرف شما‌ حرف زد، اصلاً شد سر شرط و شروط‌های ظالمانه‌تون اعتراض کنه؟
- همین دیگه... همین که شرط‌های منو قبول کرد نشون داد که فریبکاره.
- چرا با زندگی من این کارو‌ کردید بابا؟ چرا اون شرط مسخره رو‌ گذاشتید؟ چرا منو از علی محروم کردید، سه سال کنارش بودم، اما‌ باهاش نبودم.
عصبانیت پدر به نهایت رسید با خشم‌ فریادی کشید که شانه‌هایم بالا پرید.
- خجالت بکش دختر! حرف‌هاتو‌ مزمزه کن بعد بریز بیرون.
اما من هم‌ عقب نکشیدم.
- از چی خجالت بکشم؟ علی شوهر‌ من بود، علی هنوز هم شوهر منه، اما شما نذاشتید بهش برسم، اونو توی معذوریت گذاشتید، بارها من خواستم‌ روی‌ قولم‌ پا بذارم، اما‌‌ اون کوتاه نیومد، به من حواله بعد از سه سال رو‌ می‌داد، تا به حرف شما احترام بذاره، ولی شما چی؟ شما ظلم کردید بابا... شما به دخترتون ظلم‌ کردید.
- هیچ‌ ظلمی‌ نبود، لیاقت تو‌ بالاتر از اون پسره‌س، تو لایق بهترین‌هایی اما‌ چون خودت حرف توی کله‌ات نمی‌رفت، فکر کردی من هم می‌ذاشتم تیغ رضایتم از بالای عقدتون کنار بره؟
- پس از همون اول هم‌ برنامه‌تون همین بود نمی‌خواستید بذارید من و علی بهم برسیم؟
- آره! برنامه‌ام همین بود، اون پسر مناسب تو نبود، اما من نتونستم دلتو بشکنم و کوتاه اومدم، زندگی تو نباید پای اون می‌سوخت، بودنش با تو‌ اشتباه بود.
لبخند رضایت‌بخشی روی لب‌های پدر آمد.
- الان هم‌ خیلی خوشحالم هیچی از تو‌ به اون نرسید، حتی یه لحظه لذت.
نیشخند روی لب‌های پدر آتشم میزد. بغض گلویم‌ را گرفته بود، با غم دلم فریاد زدم.
- پس من کی‌ام این وسط؟ من برده شُمام‌؟
لحن پدر مهربان و‌ آرام شد.
- این چه حرفیه دخترم؟ تو دخترمی، پاره تنمی.
دیگر هیچ‌ سدی مقابل‌ اشک‌هایم‌ نبود.
- دختر؟ پاره تن؟ چه فایده وقتی حتی نمی‌تونم‌ برای زندگی‌ خودم تصمیم بگیرم.
سرم را عصبی تکان دادم.
- من دخترت نیستم، من برده‌تم، اون از عشق و‌ زندگیم، این از کارم، حتی لباس تنمو هم شما باید انتخاب کنی.
با صدای بلندتری فریاد زدم.
- من فقط یه برده‌ام‌ که باید اوامر اربابش فریدون‌خان‌ رو‌ اطاعت کنه.
- آروم باش دخترم! تو خودت اربابی.
پدر دستانش را به اطراف باز کرد.
- ارباب آینده این قلمرو‌ تویی، من فقط می‌خوام‌ راه و رسم اربابی رو یادت بدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
عصبی از جایم‌ بلند شدم. اشک‌هایم را پاک کردم و از پدر فاصله گرفتم.
- نمی‌خوام، من این‌ قلمرو رو نمی‌خوام، من این ثروتو نمی‌خوام، من اسم بزرگ‌ ماندگار رو‌ نمی‌خوام.
خودم را روی صندلی‌ای که دورتر از پدر بود انداختم. آرام و باحسرت گفتم:
- کاش یه دختر معمولی بودم، حتی زیر معمولی، با هیچی، اما علی‌ رو الان داشتم، عشقمو‌ داشتم.
پدر بلند شد و تا نزدیکم قدم زد.
- تو نمی‌فهمی، هیچ‌وقت نفهمیدی، نفهمیدی چیکارها برات کردم، تمام عمر فقط نظر تو رو تأمین کردم حالا که به این‌ سن رسیدی به جای اینکه دستمو بگیری و کمک حالم باشی، بهم زخم می‌زنی که کاش اسم ماندگارو نداشتی؟
نگاهم را به پدر که بالای سرم ایستاده و نگاهش رنگ غم‌ گرفته بود دوختم، اما نباید کوتاه می‌آمدم.
- زخم؟ چه زخمی؟ من که مشکلی با شما نداشتم، شما بودید که به من زخم زدید، من از این دنیا فقط یه علی خواستم، فقط یه زندگی با علی، چی می‌شد باهاش مخالفت نمی‌کردید؟ چرا بابا موافقت نکردید؟
پدر تند شد.
- موافقت می‌کردم که بزنی یه شبه همه‌ی یه عمر تلاشم رو‌ به فنا بدی؟
با عصبانیت مقابل‌ پدر ایستادم.
- پس نگید به خاطر من همه کار کردید، شما فقط به خاطر خودتون کار کردید، سر من منت نذارید.
پدر با تأسف سری تکان داد و نگاهش را به من دوخت.
- تو هرگز نفهمیدی که به خاطرت چیکارها کردم، از همون اولش هرچی گفتی گوش کردم و هرچی خواستی فراهم کردم، برای اینکه آب توی دلت تکون نخوره رو خواسته‌های دلم سرپوش گذاشتم، به خاطر تو دست از کسی که عشقم بود کشیدم، چون تو نمی‌خواستیش و با زنی که هیچ قبولش نداشتم، نه اعتقاداتشو، نه رفتارشو، نه روال زندگیشو ازدواج کردم، فقط چون تو اونو می‌خواستی، من یه عمر ایران و پسرش رو توی خونه خودم تحمل کردم به خاطر دل تو، بعد تو برام از خودخواهی حرف می‌زنی؟
پوزخندی زدم.
- واقعاً بابا! چتونه؟ چی از زندگی می‌خواید که الان ندارید؟ چرا بهانه الکی می‌گیرید؟ ایران جز خوبی در حق شما چیکار کرده؟ پسرش چی؟ چرا الکی ادعای شکست می‌کنید؟ اون احترام و محبتی که ایران به شما داره رو کدوم زن به شما می‌داد؟ اون زن شما رو دوست داره اما شما با فکر یه عشق قدیمی که معلوم نیست باهاش خوشبخت می‌شدید یا نه، خوشبختی زندگی با ایرانو نمی‌بینید.
- تو نشستی جلوی من حرف از عشق می‌زنی بعد به من میگی به عشقم فکر نکنم؟
- می‌دونم منظورتون همون دختر افاده‌ای، نازلیه... با این‌که بچه بودم، اما هنوز نگاه‌های پرنفرتش‌ رو یادمه که منو مزاحم‌ زندگیش می‌دونست، فکر می‌کنید با نازلی خوشبخت‌تر از الان بودید؟
کمی از پدر که دست در جیب‌های شلوارش نگاهش را به زمین دوخته بود، فاصله گرفتم.
- نه بابا! اشتباه نکن! این شما بودید که نازلی رو خوشبخت می‌کردید، نه اون شما رو... نازلی فقط پول می‌خواست و شما زیاد داشتید، اما ایران چی؟ شما رو خوشبخت کرد، اما خودش خوشبخت نشد، یه عمر با احترام با شما برخورد کرد، اما شما یه پسرشو نگه نداشتید و انداختینش بیرون، اما باز هم ایران بهتون هیچی نگفت که اگه هرکی بود همون شب با پسرش می‌رفت، می‌دونید چرا؟ چون اون زن عاشق شماست.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین