- Dec
- 499
- 12,686
- مدالها
- 4
تکهای کوچکی از کاکائوی خیس کیک را با چنگال برداشت. تلخی دلپسندش، معادل حال این روزهایش بود. تکههای بیشتری از کیک را به کامش فرستاد. بعد از خوردن صبحانه هم انگار قصد رفتن نداشتند. در سالن گرد هم نشستند که ستارهخانم اشارهای به حنانه کرد. مشکوک شد. حنانه جعبهی کادوپیچ شدهای را از داخل کیفش درآورد و به سمتش گرفت.
- ناقابله عزیزم، امیدوارم خوشت بیاد.
با ابروهای بالا رفته به جعبهی قرمز مخملی روبان زدهی میان دستش و بعد سوالی به حسام خیره شد که او هم شانهای به علامت ندانستن بالا انداخت و چیزی نگفت. ستارهجون تعللش را که دید لبخندی زد و توضیح داد:
- بگیرش دختر، ما رسم داریم به عروس فردای شب عروسیش کادو بدیم.
زیر گونههایش خون گرمی با سرعت جاری شد. به گمانش صورتش شبیه لبو شده بود. به ناچار جعبه را گرفت و بازش کرد. از دیدن گردنبندی که گلبرگهای ریز طلایی داشت، دروغ چرا، چشمانش برای لحظهای خیرهاش ماند. کمی که دقت کرد، دید که اسم خودش به زبان لاتین با طرح قشنگی میان شکوفهی درشت پلاک حک شده است.
- پسندیدی دخترم؟ خوشت اومده یا نه؟
روا نبود ذوق این زن را خ*را*ب کند. نگاه از گردنبند گرفت و تمام قدردانیاش را در چشمانش ریخت.
- ممنون، خیلی زیباست.
لبخند رضایتمندی روی لبانش جان گرفت که چال گرد و درشتی سمت راست صورت سفید و پرش افتاد. حسام هم چالگونه داشت؛ اما گرد نبود، مثل یک خط باریک از هم باز میشد.
- قابل تو رو نداره خوشگل خانم. حسامجان مادر، گردنبند رو توی گر*دن زنت بنداز.
چشمهایش درشت شد. به حسام نگاه کرد که کاملاً عادی و خونسرد دست دراز کرد و زنجیر کلفت گردنبند را از داخل جعبه برداشت. اخم ریزی بین ابرویش نشست. تحمل گذاشتن این صورتک مصنوعی که نقش بازی میکرد سخت و غیر قابل تحمل بود. صدای آرام و گیرایش زیر گوشش پیچید:
- برگرد این رو ببندم.
خودش کرد که لعنت بر خودش باد! مستاصل بین برداشتن شالش، با لبهی بلوزش مشغول بازی شد. حسام تردیدش را که دید خودش دست به کار شد و شالش را از سر برداشت.
عرق سرد روی تنش نشست. قبل از این هم موهایش را دیده بود، باید میگفت تنها مرد غریبهای که او را بدون حجاب دیده؛ اما حال این مرد غریبه شوهرش بود و از برخورد دست گرمش به پشت گ*ردنش حس منزجری به او دست میداد. بعد از بستن قفل گردنبند نفس حبس شدهاش را بیرون فرستاد. با نگاه به حسام فهمید که فقط خودش دارد گر میگیرد، وگرنه انگار برای او، تجربهی چنین چیزهایی پیش پا افتاده بهنظر میرسید. بعد از مدتی بالاخره عزم رفتن کردند. مادرش بعد از کلی سفارش و پیغام راضی به خداحافظی شد. اکنون او با این مرد، در این خانهی درندشت و بزرگ تنها بود. یعنی قرار بود امروز را کامل در خانه بماند؟ چه سوالی بود! کدام دامادی فردای عروسیاش به سر کار میرفت؟! ستارهجون اندازهی چند روز برایشان غذا آورده بود. کاری نبود که انجام بدهد، بیحوصله نگاهش را در اطراف گرداند. خانهی تازه عروس که تمیز کردن نداشت! یعنی حسام در زمان مجردیاش هم همینجا زندگی میکرد؟ این خانه سه اتاق داشت که یکی اتاق کار حسام میشد و دومی برای میهمان بود. به سمت اتاق ته راهرو رفت و واردش شد. روبهروی آینهی گرد مقابلش که روی سطح شیشهای میز آرایشش قرار داشت ایستاد. چقدر گونههایش آب رفته بودند. چه شد سرخی صورت و چشمان پر شوقش؟ برس را برداشت و دندانههای چوبیاش را درون تارهای خشک و چسبیده موهایش فرو برد. درست بود که به این مرد محرم بود؛ اما دوست نداشت باز موهایش را ببیند. دیگر حوصلهی بافتن نداشت، همانطور ساده پشت سرش بست و شالش را روی سرش مرتب کرد. اینطوری بهتر بود. فکرش دوباره هرز رفت و به سمت امیرعلی چرخید.
- ناقابله عزیزم، امیدوارم خوشت بیاد.
با ابروهای بالا رفته به جعبهی قرمز مخملی روبان زدهی میان دستش و بعد سوالی به حسام خیره شد که او هم شانهای به علامت ندانستن بالا انداخت و چیزی نگفت. ستارهجون تعللش را که دید لبخندی زد و توضیح داد:
- بگیرش دختر، ما رسم داریم به عروس فردای شب عروسیش کادو بدیم.
زیر گونههایش خون گرمی با سرعت جاری شد. به گمانش صورتش شبیه لبو شده بود. به ناچار جعبه را گرفت و بازش کرد. از دیدن گردنبندی که گلبرگهای ریز طلایی داشت، دروغ چرا، چشمانش برای لحظهای خیرهاش ماند. کمی که دقت کرد، دید که اسم خودش به زبان لاتین با طرح قشنگی میان شکوفهی درشت پلاک حک شده است.
- پسندیدی دخترم؟ خوشت اومده یا نه؟
روا نبود ذوق این زن را خ*را*ب کند. نگاه از گردنبند گرفت و تمام قدردانیاش را در چشمانش ریخت.
- ممنون، خیلی زیباست.
لبخند رضایتمندی روی لبانش جان گرفت که چال گرد و درشتی سمت راست صورت سفید و پرش افتاد. حسام هم چالگونه داشت؛ اما گرد نبود، مثل یک خط باریک از هم باز میشد.
- قابل تو رو نداره خوشگل خانم. حسامجان مادر، گردنبند رو توی گر*دن زنت بنداز.
چشمهایش درشت شد. به حسام نگاه کرد که کاملاً عادی و خونسرد دست دراز کرد و زنجیر کلفت گردنبند را از داخل جعبه برداشت. اخم ریزی بین ابرویش نشست. تحمل گذاشتن این صورتک مصنوعی که نقش بازی میکرد سخت و غیر قابل تحمل بود. صدای آرام و گیرایش زیر گوشش پیچید:
- برگرد این رو ببندم.
خودش کرد که لعنت بر خودش باد! مستاصل بین برداشتن شالش، با لبهی بلوزش مشغول بازی شد. حسام تردیدش را که دید خودش دست به کار شد و شالش را از سر برداشت.
عرق سرد روی تنش نشست. قبل از این هم موهایش را دیده بود، باید میگفت تنها مرد غریبهای که او را بدون حجاب دیده؛ اما حال این مرد غریبه شوهرش بود و از برخورد دست گرمش به پشت گ*ردنش حس منزجری به او دست میداد. بعد از بستن قفل گردنبند نفس حبس شدهاش را بیرون فرستاد. با نگاه به حسام فهمید که فقط خودش دارد گر میگیرد، وگرنه انگار برای او، تجربهی چنین چیزهایی پیش پا افتاده بهنظر میرسید. بعد از مدتی بالاخره عزم رفتن کردند. مادرش بعد از کلی سفارش و پیغام راضی به خداحافظی شد. اکنون او با این مرد، در این خانهی درندشت و بزرگ تنها بود. یعنی قرار بود امروز را کامل در خانه بماند؟ چه سوالی بود! کدام دامادی فردای عروسیاش به سر کار میرفت؟! ستارهجون اندازهی چند روز برایشان غذا آورده بود. کاری نبود که انجام بدهد، بیحوصله نگاهش را در اطراف گرداند. خانهی تازه عروس که تمیز کردن نداشت! یعنی حسام در زمان مجردیاش هم همینجا زندگی میکرد؟ این خانه سه اتاق داشت که یکی اتاق کار حسام میشد و دومی برای میهمان بود. به سمت اتاق ته راهرو رفت و واردش شد. روبهروی آینهی گرد مقابلش که روی سطح شیشهای میز آرایشش قرار داشت ایستاد. چقدر گونههایش آب رفته بودند. چه شد سرخی صورت و چشمان پر شوقش؟ برس را برداشت و دندانههای چوبیاش را درون تارهای خشک و چسبیده موهایش فرو برد. درست بود که به این مرد محرم بود؛ اما دوست نداشت باز موهایش را ببیند. دیگر حوصلهی بافتن نداشت، همانطور ساده پشت سرش بست و شالش را روی سرش مرتب کرد. اینطوری بهتر بود. فکرش دوباره هرز رفت و به سمت امیرعلی چرخید.
آخرین ویرایش: