جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Leila Moradi با نام [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 23,786 بازدید, 239 پاسخ و 73 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Leila Moradi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Leila Moradi
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
***
در این دو هفته‌ی کسالت‌بار، روز و شبشان با میهمانی می‌گذشت. تمام فامیل برای عروس و داماد پاگشا ترتیب داده‌بودند، امشب هم قرار بود به خانه‌ی عموی حسام بروند. کت سبز مخملش را روی شومیز کوتاه سفید ساده‌اش پوشید. آرایش مختصری کرد و از اتاق بیرون زد. حسام، حاضر و آماده در سالن نشسته‌بود و داشت با تلفن حرف می‌زد. باید اعتراف می‌کرد که به تیپ و ظاهرش اهمیت زیادی می‌دهد‌ و همین باعث میشد که همیشه خوش‌پوش و جذاب دیده شود. از صدای قدم‌هایش متوجه‌ی حضورش شد، نگاهش بالا آمد و ثانیه‌ای نگذشت که اخم محوی چهره‌اش را پوشاند. دخترک سرش را پایین انداخت و کنار درب ایستاد تا حرف زدنش تمام بشود.
- ببین کامران، فردا موعد چکمه، اگه مشیری واسه فروش اومد، بگو فعلاً تا دو هفته سفارش نمی‌گیریم؛ این ماه وضعیتم یه جوریه که همه‌چیز رو یِر‌ به‌ یِر رسوندم.
همان‌طور که داشت صحبت می‌کرد از جایش بلند شد و نگاهی به ماه‌بانو انداخت. کمی بعد مکالمه‌اش که به اتمام رسید، خم شد و کت اسپرت مشکی‌اش را از روی کاناپه برداشت و روی تیشرت روشنش پوشید. چطور سردش نمی‌شد؟ شال سفیدش را روی سرش مرتب کرد و دست بر دستگیره گرفت و آن را پایین کشید.
- کجا با این عجله مادمازل؟ یه لحظه وایسا ببینم.
با تعجب از لفظ مادمازل سر برگرداند و گنگ سر تکان داد.
- چی‌ شده؟
اخم‌هایش هنوز درهم بود و او هیچ نمی‌فهمید چه فکری در سر دارد. نزدیکش شد و نگاهش از نوک پا تا روی صورتش چرخید. از شرم سر پایین انداخت. چرا این‌طوری خیره‌اش بود؟ انگار ارث بابایش را طلب داشت.
- فکر نمی‌کنی سر و وضعت برای یه مهمونی مناسب نیست؟
ابرویش بالا رفت. جدیداً ایرادهای بنی‌اسرائیلی می‌گرفت و این کمی بیشتر از خیلی عجیب بود.
- لباسم خیلی هم خوبه. بریم، دیر شد.
تا برگشت که درب را باز کند، لحن جدی و پر تحکمش او را سرجایش میخکوب کرد.
- مگه با تو نیستم ماه‌بانو؟ نکنه این‌جور چیزها رو هم من باید یادت بدم؟
با این حرف، بغض بر گلویش نشست.
ماهی احمق! مگر این مرد را نمی‌شناخت؟ حسام از این سکوتش حرصش گرفت. یک قدم به سمتش برداشت و دست به سمت صورتش دراز کرد، به نیتش پی برد که پسش زد. شاکی شد و او را بین خودش و دیوار، در حصار خود گرفت.
- این اداها چه معنی داره؟ مگه داریم می‌ریم عروسی که این همه به خودت مالیدی؟
به دنبال حرفش چانه‌اش را محکم گرفت و شستش را روی ل*بش کشید، این وسط نفهمید دل دخترکی شکست و هزار تکه شد. کدام تازه عروسی به وضعیت او دچار بود؟ تک دختر حاج‌طاهر نباید اجازه می‌داد مردی چون حسام، شأن و شخصیتش را به بازی بگیرد. خودش را از مسلخ دستانش نجات داد و آن خوی گستاخانه‌اش از وجودش زبانه کشید. انگشت روی سی*ن*ه‌اش کوبید و پوزخند زد.
- واسه من غیرت به خرج نده آقای عاشق دل‌خسته‌! درسته بهت بله دادم؛ ولی یادت نره که خودت هم به خاطر حرف خانواده‌ات راضی به این وصلت شدی.
انتظار شنیدن این حرف را نداشت. دخترک از جانش سیر شده‌بود؟ آخ که زبان سرخ، سر سبز به باد می‌دهد! بدون تعلل بازویش را گرفت و از روی شال موهای صاف شده‌اش را در چنگش فشرد که صدای آخش بلند شد.
- حسام ولم کن، چرا این‌جوری می‌کنی آخه؟
نفس‌های عصبی و تندش به استرسش بیشتر دامن زد. قلبش بی‌محابا می‌کوبید. موهایش را محکم رها کرد که سرش تیر بدی کشید. زیر گوشش چنان غرید که شانه‌هایش از استرس تکان خوردند.
- اول از همه هر اراجیفی رو که نطق می‌کنی، زیر زبونت مزه کن.
او را به دیوار چسباند و با نوک انگشت بلندش، ضربه‌‌ای به وسط پیشانی‌اش کوبید.
- یادت باشه که من شوهرتم، وقتی که اسمت توی شناسنامه‌ام افتاد، هر حرکت کوچیکی دور از چشم و بی‌اجازه‌ی من برات گرون تموم میشه. شیرفهم شدی، یا یه جور دیگه برات توضیح بدم؟
نقاب سنگی‌اش شکسته شد و اشک‌هایش مثل باران صورتش را خیس کردند. خوشا به سعادتش! درسته در ظرف عسل افتاده‌بود. حسام با حالت عصبی شانه‌های پهنش را گرفت و تکانش داد.
- چته؟ گریه‌ات واسه چیه؟ فکر کردی خونه‌ی باباته هر کاری دلت خواست انجام بدی؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
در حالی که موهای اتو زده‌اش را زیر شالش جا می‌داد، یک بند تیشه به ریشه‌‌ی خشکیده‌اش می‌زد. می‌خواست اذیتش کند، وگرنه تعصب که چنین معنی نداشت! حاج‌بابا می‌گفت، ارزش زن بالاتر از این حرف‌ها است که زور بازوی مرد رویش خیمه بزند. او چه کار کرده‌بود؟ گاهی وقت‌ها زود هم پشیمان بشوی، خیلی دیر می‌شود، خیلی.
- من زن آوردم خونه، نه یه بچه‌ی زِر زِرو! فقط بلدی اعصابم رو خرد کنی.
چشمه‌ی اشکش جوشید. توان ایستادن نداشت، زانوهایش لرزیدند.
- تقصیر از... از منه... .
با همان اخم کمی فاصله گرفت. دخترک، بزاق دهانش را به گلو فرستاد و دست زیر چشمان خیسش کشید.
- حق... حق داری هر چی بگی، از... از روز اول باید می‌... می‌دونستم.
صورت حسام از حرص و خشم به سرخی می‌زد و چشم ریز کرده‌بود تا ادامه‌ی حرف‌هایش را بشنود. بغض ماه‌بانو شکست و از روی دیوار سر خورد. تنش روی پارکت‌های سالن فرود آمد. نفس جان‌سوزی کشید.
- دختری که ارزشش رو پایین میاره و به راحتی خودش رو ارزون می‌فروشه، نباید انتظار رفتار بهتری هم داشته باشه.
دست جلوی د*ه*ان گرفت تا صدای هق‌هقش را خفه کند. شاید انتظار داشت که کمی درکش کند، که حداقل همین آسایش و راحتی که در خانه‌ی پدری‌اش را داشت هم از او دریغ نکند؛ اما زهی خیال باطل! این مرد انگار بهانه‌های زیاد و مبهمی برای عذاب دادنش داشت. بدون این‌که دلش به حالش بسوزد، دسته‌کلید و کیف پولش را از روی کنسول برداشت و از جای‌کفشی، کفش‌های براق سیاهش را بیرون کشید.
- بسه، برای من ننه من غریبم بازی درنیار. پاشو سر و ریختت رو درست کن حداقل برای شام برسیم.
تا به حال هیچ‌کَس جرئت نداشت این‌‌گونه با او صحبت کند. با خودش چه کرده‌بود؟ از درون خودخوری می‌کرد. باید این مرد را سر جای خود می‌نشاند. ته‌مانده‌ی غرورش را جمع کرد و ایستاد. نمی‌خواست این دفعه کوتاه بیاید، بگذار هر چه می‌خواهد بشود. بالاتر از سیاهی که رنگی نبود، بود؟ در سرویس، رژ زرشکی‌اش را تجدید کرد و بعد از برداشتن کیفش از خانه خارج شد. حسام سوار بر پژو پارس نقره‌ایش، سرش را روی فرمان گذاشته‌بود. جلو نشست و رویش را سمت شیشه برد.
- بریم، به ترافیک می‌خوریم.
این‌که راه نمی‌افتاد نوید خوبی برایش نداشت. می‌دانست الان در فکرش چه می‌گذرد. نمی‌خواست نگاهش به صورتش بیفتد، اعصابش جا برای یک جنگ و جدل دوباره را نداشت.
- برگرد ببینم.
در دل از خدا طلب صبر کرد و شالش را کمی جلوتر کشید. حسام بدون درنگ، خودش را به سمتش کشید و قبل از این‌که اجازه‌ی حرکتی به او بدهد شالش را عقب برد، نگاهش که به رنگ جیغ رژش افتاد چشمانش به خون نشست.
- یک‌ ساعت داشتم واست روضه می‌خوندم؟! با کی داری لج می‌کنی؟
تمام بیزاری‌اش را در نطفه خفه کرد تا مبادا طوفان شود و بر عرشه‌ی زبانش بجنبد.
- با توأم، به من نگاه کن.
هر دو پلکش پرید. چرا تمام نمی‌کرد؟ ساعت از هفت گذشته‌بود و ممکن بود آن همه آدمی که منتظر آمدنشان بودند نگران بشوند. خودش را کنترل کرد و سعی کرد تنش را بخواباند.
- بسه! یه رژ که بحث نداره. اصلاً می‌خوای نیام، خودت تنها برو.
مثلاً می‌خواست ابرو را درست کند، چشم طرف را هم کور کرد! دستان بزرگ و عضلانی مردانه‌‌ی حسام، روی پایش مشت شد. گاهی از خودش متنفر میشد، اما جایی برای دل‌رحمی نبود؛ وگرنه از اول دخترک را انتخاب نمی‌کرد. فین‌فین‌هایش آزارش می‌داد. دست دراز کرد و از جعبه‌ی روی داشبورد چند برگ دَستمال کاغذی برداشت. ماه‌بانو در خودش جمع شد. این چشم‌ها به او آرامش نمی‌دادند، از این ن*زد*یک*ی وحشت داشت.
- چی... چی کار می‌کنی؟
چشم‌غره‌ای برایش رفت و دَستمال را محکم روی ل*بش کشید.
- عین دخترهای نوجوون باید کنترلت کرد. تو روی من وایمیستی؟ به خیالت این‌جوری بزرگ میشی؟
حرفش را با یک حرف زشت تمام کرد که از شرم، بدنش گر گرفت. اشک بود که از چشمانش فرو می‌ریخت. کاش می‌دانست با این تحقیرها بذر کینه در قلبش ریشه می‌زند و آن‌وقت ماه‌بانو تبدیل به یک کسی میشد که برای خودش هم غریبه بود. چقدر بین حسام و امیرعلی فرق بود. امیرعلی تعصبش رنگ دیگری داشت، محافظش بود. غیرتش به او امنیت می‌داد، نه این‌طور که مدام تن و بدنش بلرزد. حتی نوع و لحن صحبتشان هم قابل قیاس نبود. حسام از دیدن اشک‌های دخترک که تمام آرایشش را خ*را*ب کرده‌بود، رگ کنار گ*ردنش متورم شد و دَستمال را تا روی صورتش ادامه داد. کمی بعد پارچه‌ی نازک سیاه شده، میان مشت مردانه‌اش مچاله میشد. نگاه این مرد محبت نداشت، بیشتر به او هراس و دلهره می‌داد.
- توی خونه که همیشه چادر و چاقچورت به راهه! جلوی من خوب بلدی عابد و زاهد بشی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
توقع شنیدن این جمله را از دهانش نداشت. عرق شرم بر تنش نشست. انگار در وجودش مواد مذاب ریخته باشند. درست بود که حسام به او علاقه نداشت؛ اما این نکته را نمی‌توانست کتمان کند که یک مرد بود و تا ابد نمی‌توانست او را به چشم هم‌خانه ببیند. صدای چرخش سوئیچ و کمی بعد، غرولند اتومبیل برخاست که با سرعت از جا کنده شد. نگاه به نیم‌رخ عصبی‌اش داد. بد باخته‌بود، بعضی وقت‌ها یک اشتباه جای جبرانی برای آدمی نمی‌گذارد، حال او درمانده وسط زندگی‌اش مانده‌بود چه‌ کار کند. نه راه پس داشت و نه راه پیش، باید می‌سوخت و دم نمی‌زد.
***
آقاحسن که به خان‌عمو شهرت داشت، در حال حاضر بزرگ‌ترین عضو خاندان فلاح بود. کنار همسرش در ایوان به انتظار ورود تازه عروس و داماد ایستاده‌بودند. به لطف حسام و میهمانی‌های این مدت، خوب بلد بود جلوی بقیه نقش بازی کند. نگاهی به ویلای دوطبقه‌ی مقابلش انداخت که نمای سنگی سفیدش تضاد قشنگی با پنجره‌های هلالی رنگ و مشبک خانه ایجاد می‌کرد. آرام از بین شمشادها گذشتند‌. دو طرفشان تا چشم کار می‌کرد درخت‌های میوه و انواع گل و گیاه وجود داشت. بوی خوش اقاقی‌ها از تشنج درونی‌اش کاست. در میان روشنی و نور چراغ‌های پایه‌بلند، چشمش به آب‌نمای گوشه‌ی باغ افتاد که تصویر جوی روان روی پله‌هایش، منظره‌ی زیبایی ایجاد می‌کرد. آن‌قدر محو تماشای دور و برش بود که حتی وقتی دستان د*اغ حسام دور کمرش پیچید و تنش را به خود فشرد اعتراضی نکرد و به تماشای اطرافش پرداخت.
- خوش اومدین بچه‌ها، زودتر از این‌ها منتظرتون بودیم.
نگاهش بالا آمد و روی مرد نسبتاً مسنی نشست که آرام‌آرام، با صلابت و هیبت از پله‌ها پایین می‌آمد. کت و شلوار قهوه‌ای سوخته‌ای به تن داشت و کلاه شاپوی قدیمی روی سرش، او را شبیه به مردان قدیمی می‌انداخت. بی‌شک که حسام بیشتر به عمویش کشیده‌بود. حتماً این مرد در جوانی چهره‌ی محبوب و دل‌فریبی داشت. گرد پیری روی صورتش، ابهت و بزرگی‌اش را بیشتر نشان می‌داد. در شب عروسی از بس که در حال خودش بود متوجه‌ی اعضای فامیل حسام نشد. خان‌عمو کمی خوفناک به نظر می‌رسید؛ برعکس حاج‌حسین که بذله‌گو و شوخ بود و در کنارش آدم احساس راحتی داشت. به پیشوازشان چند پله پایین آمد که حسام از روی ادب پیش رفت و دست جلو برد.
- سلام عرض شد خان‌عمو. حالتون که انشاالله بهتره؟
او هم به تبعیت از حسام جلو رفت و سلام مضطربی داد. انگار سگرمه‌های درهمش عضو ثابت صورتش بود. لبخند بر ل*ب نداشت، فقط چند ثانیه خیره نگاهش کرد و بعد سری تکان داد.
- قدمت خوش باشه عروس!
در دل خدا را شکر کرد که عروس این مرد نشد، وگرنه حسابش با کرام‌الکاتبین بود. زن‌عمو از بالا، با سینی و منقل طلایی اسپند، به سمتشان آمد. برخلاف همسرش چهره‌ی شادابی داشت و نگاه قهوه‌ای گرمش مثل سنجد شیرین سفره‌ی هفت‌سین می‌ماند. اسپند را دور سرشان گرداند و اول با او و بعد با حسام روبوسی کرد.
- بیاین تو عزیزهای من، سر پا واینستین که هوا سوز داره.
مهربانی و محبت نگاهش باعث شد که استرسش کمتر شود. این زن برخلاف ستاره‌جون، هیکل بامزه و تپلی داشت. کت و دامن بنفش مجلسی‌اش را با روسری ساتن یاسی رنگی پوشیده‌بود و موهای مش شده زیتونی دودی‌اش او را جوان‌تر از سن و سالش نشان می‌داد. خانواده‌ی حاج‌حسین هم در میهمانی حضور داشتند. حنانه از دیدن چهره‌ی رنگ‌پریده دخترک سری از روی تأسف تکان داد. حیف ماه‌بانو که باید برادر کله‌خرابش را تحمل کند!
دخترک، روی مبل‌های استیل طلاکوبی شده، مابین حنانه و حسام نشست. چیدمان خانه کلاسیک و سنتی بود، انگار زن‌عمو علاقه‌ی زیادی به عتیقه‌جات و مجسمه داشت. مثل این بود که وارد موزه می‌شدی! تابلوهای فرش و شعرهای ادبی، رنگ آبی یخی دیوارها را به زور نشان می‌داد. زن میان‌سالی که لباس مستخدمان را به تن داشت، با سینی حاوی چای و شیرینی مشغول پذیرایی از آن‌ها شد. کمی که گذشت صدای جیغ‌جیغوی کسی، نگاهش را به سمت پله‌های مارپیچ گوشه‌ی سالن کشاند. با دیدن سر و تیپش گمان نکرد که دختر خان‌عمو باشد؛ اما شباهت بی‌حد و حصری به زن‌عمو داشت. موهای کوتاه رنگ شده‌ی بی‌پوشش تا روی گ*ردن کشیده و لاغرش می‌رسید. نگاهی به تیپ اسپرتش انداخت. فقط با یک تیشرت کوتاه و شلوار تنگ جین در میهمانی حضور پیدا کرده‌بود. فنجان نصفه‌ی چایش را روی میز گذاشت و از جا بلند شد. سلامی گفت که خیلی سرد جواب داد و به جایش حسابی با حسام گرم گرفت. به غرورش برخورد و اخم کرد. آزادانه و بی‌پروا با حسام روبوسی کرد و او را ندیده گرفت. حتماً ر*اب*طه‌ی ن*زد*یک*ی با هم داشتند و مثل خواهر و برادر بودند. بعد از خوش و بش، رو‌به‌رویشان روی تک مبل سلطنتی نشست و پا روی پا انداخت که سفیدی مچ پایش نمایان شد.
- وقتی تورنتو بودم باور نمی‌کردم که ازدواج کردی. چقدر سریع!
روی صحبتش با حسام بود و در عین حال یک نگاهی که تمسخر در آن فریاد می‌زد به قیافه‌ی ساده‌ی دخترک انداخت. خان‌عمو عصای مشکی‌اش را آرام به زمین کوبید تا متشنج شدن جو را بخواباند.
- الان وقت این حرف‌ها نیست مهسا!
پس اسم این دختر مهسا بود. هیکل ریزنقش و ظریفی داشت. زیبا بود و لوند؛ اما ناخودآگاه حس بدی به او منتقل می‌کرد. مهسا لاقید شانه بالا انداخت و در جواب پدرش خنده‌ی مستانه‌ای سر داد.
- وا، باباجون! من که چیزی نگفتم.
توجهی به چشم‌غره‌ی مادرش نکرد و رو به ماه‌بانوی ساکت ابروی میکرو شده‌‌ی مشکی‌اش را بالا انداخت.
- راستش رو بگو، چطور قاپ دل پسرعموم رو دزدیدی؟ شنیده بودم قبلاً به پسر همسایه‌ات... .
نفهمید که با بی‌مراعات حرف زدنش دخترک را معذب کرده‌است و هم‌چنان ادامه می‌داد. انگشت روی ل*ب‌های تزریقی براقش گذاشت و ادای فکر کردن درآورد.
- اسمش چی بود؟ امیرحسین... یا امیرمحمد؟
عرق از کمرش سرازیر شد. حسام چرا حرفی به این دخترک پررو نمی‌زد؟ حاج‌حسین لا اله‌ الا‌ اللهی زیر ل*ب گفت و لبخند تصنعی بر ل*ب نشاند.
- دخترم، فکر نمی‌کنی گفتن این حرف در این زمان درست نباشه؟
دوست داشت از این فضای خفه و سنگین خودش را آزاد کند، جای او این‌جا نبود. مهسا به حالت نمایشی دستانش را به حالت تسلیم بالا برد و پر سر و صدا گفت:
- باشه عمو، منظوری نداشتم.
تیز و بد نگاهش کرد. دخترک عفریته! فقط می‌خواست حالش را خ*را*ب کند. هدفش چه بود؟ خدا می‌دانست. کمی بعد جو به حالت عادی برگشت. مردها مشغول گپ و گفت از کار و بار بودند، ستاره‌جون و زن‌عمو که اسمش مهناز بود، مثل دو خواهر حسابی چانه‌شان گرم شده‌بود. حنانه هم معلوم نبود چه کسی با او تماس گرفت که بعد از ده دقیقه هنوز از اتاق بیرون نمی‌آمد. بی‌حوصله گوشه‌ای نشسته‌بود و به صحبت‌های بقیه گوش می‌داد. وقتی که حنانه برگشت و کنارش نشست، چند ثانیه هم نگذشت که حسام از پشت سر گر*دن کشید و شاکی به رویش غرید:
- هیچ معلومه یک‌ ساعته کدوم گوری بودی؟
شانس آوردند که تن صدایش آرام بود. دلش برای حنانه سوخت. آخر جلوی جمع، به قول خانم‌جان وقت چک‌پرسی بود؟! حنانه از استرس به جان پو*ست دور ناخنش افتاد و فقط رنگ عوض می‌کرد. یک نگاه ملامت‌زده تحویل حسام داد که این‌قدر دختر بیچاره را اذیت نکند. اصلاً فایده‌ای به حالش نداشت، به هیچش حساب کرد و کت ضخیم تیره‌اش را از تن درآورد و به دست خدمت‌کار داد. صدای لوس و چندش‌آور مهسا، مثل تیزی شیشه دیوار‌ه‌های ذهنش را خراش داد. سر به سمتش چرخاند و سوالی نگاهش کرد.
- چیزی گفتی مهساجان؟
این جانی که تنگ اسمش چسباند بدتر از صد تا فحش بود. لبخند بی‌خیالی زد و با افاده چشمکی پراند.
- خیلی‌ کم‌حرفی عزیزم! دانشجویی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
هوس کرد آن آباژور صورتی پایه‌بلند بالای سرش را روی سرش بکوبد؛ حیف که شرایط دستش را بسته بود. در همین دیدار اول از او خوشش نیامد. رفتار نچسب و زننده‌ای داشت که برایش کمی عجیب بود. کاش کمی هم از مادرش یاد می‌گرفت. سعی کرد زیاد تحویلش نگیرد. تبسمی کرد و جدی جواب داد:
- نه خیر، لیسانس علوم‌تربیتی دارم. تو چی؟ مشغول درس خوندنی، یا به کاری مشغولی؟
آهانی گفت و انگشتان باریک و کشیده‌اش روی دسته‌ی کنده‌کاری شده‌ی مبل قرار گرفت.
- من شش ساله که تورنتو زندگی می‌کنم. فوقم رو همون‌جا گرفتم و الان هم کارمند یه آژانس هواپیمایی‌ام.
بعد ژست مغرورانه‌ای به خودش گرفت و موهای قارچی‌اش را از جلوی صورتش کنار زد.
- این‌جا که نمی‌شه یه خورده نفس کشید. اگه بمونم مامان به فکر شوهر دادنم می‌افته، من هم که اهلش نیستم. مگه دیوونه‌ام خودم رو اسیر کنم؟
در سکوت نگاهش کرد و به زدن لبخندی اکتفا کرد. جوابش شاید در ظاهر عادی بود؛ ولی انگار یک جور داشت به او طعنه می‌زد. خواست بگوید:
«منم مثل تو آرزوها برای خودم داشتم که کنار عشقم با هم کار می‌کنیم و زندگی‌مون رو می‌سازیم؛ اما کشتی خوشبختی‌مون خیلی زود به گل نشست.»
بعد از ساعاتی، مستخدم آن‌ها را برای شام صدا کرد. میز رنگین و زیبایی در سالن غذاخوری چیده شده بود. چند نوع خورشت و ماهی کباب لذیذ و انواع سالاد و دسر که اشتهای هر آدمی را برمی‌انگیخت. شام را در سکوت سرو کردند. چقدر دلش برای کل‌کل‌هایی که با مهران داشت تنگ بود. حاج‌بابا عقیده داشت، آدمی همیشه باید حرمت سفره را نگه دارد و با دهن پر حرف نزند.
دلش حتی برای غر زدن‌ها و سرزنش‌های مادرش هم تنگ بود. آن‌قدر زود از دنیای خوش دخترانگی‌اش بیرون کشیده شد که هنوز هم نتوانسته بود وضعیت الانش را هضم کند. بعد از سرو شام، مهسا بی هیچ تشکر و کمکی به سالن برگشت و سرگرم موبایلش شد. بشقاب خالی خودش و حسام را برداشت و از جا برخاست. زن‌عمو تا متوجه‌اش شد سریع جنبید و مستخدم خانه را صدا زد:
- این کارها که برای تو نیست دختر! فرنگیس، کجا موندی پس؟
لبخندی به رویش زد.
- بذارید شامش رو بخوره زن‌عمو، چند تا ظرف و ظروف بردن که از آدم کم نمی‌کنه.
چل‌چراغی در چشمان فرو رفته‌اش روشن شد. رویش را به سمت ستاره‌جون گرفت و یک تای ابروی خوش‌فرم و باریکش را بالا داد.
- سرتاپای این عروس رو باید طلا
گرفت‌‌ها‌.
خجالت‌زده ظرف‌ها را به آشپزخانه برد و دیگر نماند تا جواب ستاره‌جون را بشنود. سر و کله‌ی حنانه با ظرف نصفه‌ی سالاد و سس پیدا شد. حالت خستگی به خودش گرفت و دست به کمر پوفی کشید.
- دختر ترشیده‌اش نشسته، بعد اون‌وقت ما باید میز رو جمع کنیم. خوبه مهمونیم خیر سرمون!
صورت سرخ شده از حرص و چشمان درشت عسلی‌اش که بیش از حد گرد به نظر می‌رسید، او را به خنده وا داشت. حنانه چپکی نگاهش کرد و نمک‌پاش را محکم به میز کوبید.
- مرض! تقصیر خودته دیگه، اگه سنگین و رنگین سر جات می‌نشستی این مامان خانوم هم این‌قدر سوزن به سوراخم فرو نمی‌کرد. از بس گفت حنا‌، حنا دیگه کوتاه اومدم، وگرنه من عمراً دست به سیاه و سفید بزنم؛ خودِ دختر از دماغ فیل‌ افتاده‌اش پاشه کمک کنه.
ل*بش را از خنده گ*از گرفت. جلو رفت و انگشت روی بینی‌اش گذاشت.
- هیش! می‌شنون.
چشم‌غره‌ی بانمکی برایش رفت و زیر گوشش پچ زد:
- دور از این حرف‌ها، زیاد باهاش هم‌کلام نشی بهتره. از حسادت داره می‌ترکه. اون موقع له‌له میزد با حسام ازدواج کنه؛ اما تیرش به سنگ خورد.
با تعجب سر بالا گرفت. وقتی برای تحلیل جمله‌اش نماند. فرنگیس‌خانم تا وارد آشپزخانه شد و چشمش به آن‌ها افتاد ضربه‌ی آرامی به گونه‌ی گلی‌اش زد و تند‌تند خودش را به آن‌ها رساند‌.
- خدا مرگم بده! شما چرا؟
لبخندی به چهره‌ی مهربان زن زد و دستش را به شانه‌‌ی پهن و گوشتی‌اش چسباند.
- شما شام به این خوشمزگی رو تدارک دیدین، حالا یه کمک کوچولو که این حرف‌ها رو نداره.
صورتش به لبخند باز شد که گوشه‌ و کنار چشمان ریز میشی‌اش چین افتاد. همان‌طور که دَست‌مالی از داخل کشوی کابینت برمی‌داشت گفت:
- خوشبخت بشی. والا دخترم سر شام زنگ زد، عجیب وراجه، منِ پیرزن رو هلاک کرد.
سری تکان داد و همراه حنانه که کم‌کم داشت آژیر قرمزش فعال میشد، پا از آشپزخانه بیرون گذاشت. تا وارد سالن شدند، خنده‌های سبکانه زنانه‌ای،نگاهش را به سمت صدا سوق داد. چشمش به مهسا افتاد که کنار حسام روی دسته‌ی‌ مبل نشسته بود و از این زاویه تمام دار و ندارش را به نمایش گذاشته بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
چشمانش روی لبخند حسام گره خورد که با دقت به چیزی که مهسا از موبایلش به او نشان می‌داد نگاه می‌کرد. در دل پوزخند زد. یاد حرف حنانه افتاد. مثل این‌که حسام هم همچین بدش نمی‌آمد. انگار امر و نهی کردن‌هایش سر چادر گذاشتن و آرایش، فقط برای او صدق می‌کرد. چرا از همان اول دخترعمویش را نگرفت؟ به هر حال فامیل بودند. کنار حنانه نشست و سعی کرد آن دو را ندیده بگیرد. شاید هر کسی جای او بود اجازه نمی‌داد زنی در حضورش برای شوهرش جفنگ‌بازی دربیاورد و با رفتارهایش حواس مردش را به خود معطوف کند؛ اما برای او مهم نبود، به حسام هیچ تعلق خاطری نداشت. فقط از این می‌سوخت که خودش هر کاری دوست داشت انجام می‌داد و برای او خوی مردسالاری‌‌اش گل می‌کرد. از نگاه‌ تیز حاج‌حسین روی برادرزاده‌‌اش و صورت رنگ پریده‌ی ستاره‌جون معلوم بود که به زور خودشان را کنترل می‌کردند تا حرفی بار مهسا و جلف‌بازی‌هایش نکنند. حسام راضی به نظر می‌رسید. خونسرد مشغول صحبت کردن با دخترعمویش بود‌ و میوه پوست می‌گرفت؛ مثل این‌که برای خودش خط قرمزی نداشت.
اصلاً به او چه؟ با هر کی دلش می‌خواهد باشد. اما خب حق نداشت. چطور می‌تواند با دختر دیگری بگو و بخند کند؟ هر چند دختر عمویش هم باشد. خجالت هم خوب چیزی بود!
مثل این‌که مهسا از حرص خوردن دخترک ل*ذت می‌برد، چون لبخند بدجنسی زد و رو به حسام با لحن حال به‌هم زن و چندش‌آوری گفت:
- در تعجبم حسامی، تو به این گرم و جذابی، زنت خیلی گوشت تلخ و منزویه. عجیبه که با هم ازدواج کردین!
خان‌عمو از آن‌سو، صبر تحملش برید و نگاه شماتت‌بارش را به دخترش دوخت.
- بهتره مراقب زبونت باشی مهسا!
مهنازخانم پر شرم رویش را به صورت گر گرفته‌ی ماه‌بانو داد و لبخند خجلی زد.
- شرمنده دخترم، مهسا منظوری نداشت، یه‌کم زیادی رکه. نه که با حسام از بچگی بزرگ شده، اینه‌که خیلی صمیمی‌ان. یه وقت فکر بد نکنی‌ها!
حتی لحن مهربان و شرمندگی این زن که می‌خواست حرف دخترش را توجیه کند هم از آتش درونش نکاست. فکر کرده بودند با یک احمق و ساده طرفند؟ حس می‌کرد بین یک مشت غریبه گیر کرده است که نمی‌دانست خوبش را می‌خواهند یا بدش را. پارچه‌ی مخمل زمردی دامنش، بین انگشتان خیس از عرقش فشرده شد. بغض عجیبی در گلویش خانه کرده بود. نگاهش از پشت پرده‌ی اشک به حسام افتاد که بی‌خیال عالم، یک دستش با موبایل ور می‌رفت و هم‌زمان پر نارنگی را در دهانش می‌گذاشت. صورت امیرعلی پیش چشمانش جان گرفت. گرمای حضورش همیشه به او قوت قلب می‌داد.
اگر بود نمی‌گذاشت کمتر از گل به او بگویند. آخ که اگر بود میان این قوم عجوج و مجوج، غربت گریبان‌گیرش نمی‌شد. تاب ماندن نداشت، داشت خفه میشد. زیر نگاه بقیه از جایش بلند شد و فقط توانست یک جمله بگوید:
- ببخشید، من باید برم بیرون.
زیر نگاه سنگینشان، بدون تعلل از جا برخاست و به سمت درب خروجی پرواز کرد. تا پایش به ایوان رسید، دلش مثل انار ترک خورد. هم‌زمان از آسمان غرش مهیبی بلند شد. قطره‌های گرم، از ناودان نگاهش، بر روی شیب گونه‌اش غلتید. چرا انتظار داشت حسام یک جواب درشت به توهین‌های دختر عمویش بدهد؟ تشری به افکار ذهنش زد.
خودش باید جواب آن دختره‌ی عفریته را می‌داد.
ولی آخر چه می‌گفت؟ مهمان که در اولین دیدار به صاحب‌خانه بی‌احترامی نمی‌کرد.
برای اویی که یک عمر در گوشش ورد آبرو و حیا خوانده بودند حرف مردم مهم بود، نمی‌خواست پس فردا روی زبان یکی بیفتد که عروس حاج‌حسین رفتار درستی ندارد، در صورتی که حرکت آن دختر زشت بود؛ کاش که این جماعت بفهمند.
***
سیگارش را آتش زد و بین ل*بش گذاشت، کمی که جلو رفت متوجه‌‌ی دخترک شد که پشت به او به نرده‌های ایوان تکیه زده بود. کام کوتاهی از سیگار گرفت و شقیقه‌اش را فشرد.
- بریم تو، هوا سرده.
با شنیدن صدایش تند به سمتش برگشت. چشمان گود افتاده دخترک و بینی که بالا می‌کشید اخم به ابرویش آورد. نزدیکش شد.
- مگه با تو نیستم؟ چرا زل زدی به من؟
وسط مهمونی پاشدی اومدی هوا‌خوری که چی؟ فقط می‌خوای من رو عصبی کنی، قصد دیگه‌ای نداری.
از زور حرص به نفس‌نفس افتاد. این مرد فقط بلد بود شخصیت طرف را خرد کند، اصلاً به خودش و کارهایش نگاهی نمی‌انداخت. لبخند تلخی بر ل*ب نشاند و شالش را مرتب کرد.
- چطور غیرتت اجازه میده یه نفهم جلوی روم مزخرف بگه و ککت نگزه؟
صورتش در آنی رنگ عوض کرد. خواست چیزی بگوید که زودتر از او جنبید و با پوزخند حرفی که در دلش مانده بود را بر زبان آورد:
- تعصب بی‌جات فقط توی زور گفتن خلاصه میشه. به من ربطی نداره کارهات؛ ولی وقتی از بقیه عیب و ایراد می‌گیری قبلش یه نگاه به خودت بنداز آقای فلاح.
آخرش را با لحن تمسخرآمیزی ادا کرد و بدون هیچ معطلی منتظر واکنشی از جانبش نشد و از کنارش گذشت. از همین‌جا هم می‌توانست قیافه‌‌ی سرخ‌‌ شده از خشمش را تصور کند. شاید این حرف برای او گران تمام میشد؛ ولی باید می‌گفت، وگرنه در گلویش گیر می‌کرد.
وقتی به سالن برگشت همه کنجکاو و توام با نگرانی نگاهش می‌کردند. سعی کرد لبخند بزند و به پوزخند مهسا که انگار به ریشش می‌خندید توجه نکند. بی‌خیال روی اولین مبل نشست. کارهای حسام مهم نبود، اصلاً برایش ارزشی نداشت؛ ولی یکی باید به او می‌فهماند که اول ایرادهای خودش را اصلاح کند تا دست از غرور مسخره‌اش بردارد. حنانه موشکافانه به ماه‌بانو نگاه می‌کرد. نمی‌توانست پیش‌بینی کند چه بینشان گذشته است که حسام بعدش با چهره‌ای برافروخته وارد سالن شد. مثل این‌که حسابی به تیپ و تاپ هم زده بودند. زودتر از همه عزم رفتن کردند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
معلوم بود که با آن حرف حسابی به‌هم ریخته که این‌قدر زود از مهمانی می‌خواست خارج بشود. در ماشین حرفی بینشان رد و بدل نشد. حس می‌کرد این آرامش قبل از طوفانش است. حسام مردی نبود که حرفی را بی‌جواب بگذارد، در این مدت کم خوب او را شناخته بود. به محض رسیدن سریع از ماشین پیاده شد و به سمت خانه پا تند کرد. حسام از پشت سر به رفتنش نگاه کرد و نیش‌خندی زد. دخترک زبان‌درازی بود، باید او را سرجایش می‌نشاند. هنوز حسام فلاح را نشناخته بود. ماه‌بانو، بعد از تعویض لباس‌هایش روی تخت دراز کشید و زیر پتو خزید. کمی که گذشت صدای قدم‌هایی در راهرو پیچید و چند ثانیه بعد درب با صدای جیری باز شد. از لای چشمان نیمه‌بازش او را دید که پشت به او داشت لباس‌هایش را عوض می‌کرد. چشمانش را بست و سعی کرد بخوابد. با تکان خوردن نرمی تخت، در خودش جمع شد. دستان داغی دور کمرش پیچید. انگار یک سطل آب یخ روی سرش ریخته باشند. به هول و ولا افتاد.
نجوای اغوا کننده‌اش، تنش را ریس کرد. فهمید که چیزی سر جای خود نیست. ضربان قلبش مثل ثانیه‌شمار می‌کوبید.
- یادت نره که من یه تاجرم.
جمله‌ی مرموزی که بی‌هوا بر زبان آورد موهای تنش را سیخ کرد. آب دهانش را قورت داد. حسام پوزخند زد. دخترک را در یک حرکت به طرف خود برگرداند. چهره‌ی ترسیده‌اش را از نظر گذراند و نگاه عمیقی به سرتاپایش انداخت که خون با فشار تندی زیر گونه‌های عرق‌زده‌‌ی ماه‌بانو جریان پیدا کرد. هیچ از این نگاهش خوشش نمی‌آمد، انگار که داشت درونش را هم اسکن می‌کرد، یک نگاه تیز و جسور که ته دلش را خالی می‌کرد. برق چشمان امیرعلی جلوی دیدگانش نقش بست. پلک‌هایش را فشرد تا آن صورت مهربان و دوست‌داشتنی‌اش این‌قدر شب و روز در خواب و بیداری به سراغش نیاید. نفهمید چقدر گذشت، شاید پنج دقیقه. او به امیر فکر می‌کرد، به آینده‌ی مبهمش و قلب زخمی که دیگر قابل ترمیم نبود. دلش برای بوی عطر خنک و دل‌پذیر مردانه‌اش تنگ بود، نه عطر تلخ و تندی که بینی‌اش را چین می‌‌انداخت. این اتاق و آرامشش امشب برایش مثل یک شکنجه‌گاه بود‌. باران یک نفس می‌بارید و به شیشه‌ی تراس ضربه می‌زد. حسام سکوت دخترک را مبنی بر استرس گذاشت؛ همین موجب گشت به خود جرئت بدهد و گونه‌های گلگون‌شده‌اش را طعمه‌ی لبان حریصش کند.
***
تا دم‌دم‌های صبح اشک ریخت و غصه خورد. حس بی‌ارزشی سراسر وجودش را گرفت. این‌که از سر نیاز و هوس دامنش دریده شده بود، نه عشق. حسام دوستش داشت؟ نه، از نظرش فقط از سر تشکیل زندگی و شاید فشارهای خانواده او را انتخاب کرد که با این اخلاقیات این چند وقت اخیرش همین را هم مطمئن نبود. نگاهش را به چهره‌ی آسوده و غرق در خوابش داد و بغضش بیشتر شد. چقدر دیشب ترسیده بود. لباس‌های پخش و پلا شده‌ی پایین تخت د*اغ دلش را تازه کرد. کاش زمین دهان باز می‌کرد و او را یک‌جا می‌بلعید. ناگهان دلش به هم پیچید. نفهمید چطور تن پر دردش را به سرویس رساند. جلوی روشویی خم شد و عق زد. زیر دلش تیر می‌کشید. مثل بچه‌ها همان‌جا روی سرامیک سرد حمام نشست و به بغضش اجازه شکستن داد. دیگر رسیدن به امیرعلی محال بود؛ آخر هنوز هم در ته دلش امید واهی داشت. دیشب تلنگری به او زده شد که او زن حسام فلاح است، شرعی و رسمی.
دوش مختصری گرفت تا گرفتگی عضلاتش تسکین پیدا کند. جلوی آینه‌ی قدی سرویس، سعی کرد به بدنش چشم ندوزد. حس می‌کرد هنوز کثیف است. آهی کشید و چشم از خودش گرفت. به اتاق بازگشت. صدای خر و پفش، نفرت‌ درونش را شعله‌ورتر کرد. سوی کمد رفت و لباس گرمی از آن بیرون کشید. خواست شال سرش کند که منصرف شد و سرجایش گذاشت.
دیده شدن چند تا تار مو هیچ فرقی به حال فعلی‌اش نداشت.
باران بی‌محابا می‌بارید. نمی‌دانست از تب درونش بود یا هوای داخل خانه سرما داشت. دلش حسابی ضعف می‌رفت. از داخل یخچال شیر و کیکی برداشت و همان‌طور سرد مشغول خوردن شد. کمی که گذشت حسام حاضر و آماده، مثل همیشه اتو کشیده سر رسید. تنفر در دلش لانه کرد. انگشتانش محکم دور ماگ پیچیده شد. چشم به حباب‌های ریز روی شیر دوخت و سعی کرد ندیده‌اش بگیرد. نگاه سنگینش را روی خودش حس می‌کرد.
- حالت خوبه؟
نگرانش بود؟ به نه ضعیفی اکتفا کرد. صدای نفس عمیقش را شنید. کیف سامسونت و مدارکش را روی کانتر گذاشت و به سمت یخچال رفت. حس عجیبی بعد از مدت‌ها در وجود حسام جوانه زده بود، یک‌ چیزی شبیه به غرور و پیروزی که نمی‌خواست این حال خوب را هیچ‌جوره تغییر دهد. شیشه‌ی ارده را از داخل قفسه‌ی بالا برداشت و در آن حال به طرفش سر کج کرد.
- چرا بیدارم نکردی؟
تنفر در چشمانش غلتید. معده‌اش تیر کشید. اخم‌آلود، نیم‌خیز شد تا از سر میز بلند شود. حسام به سمت چای‌ساز رفت و همان‌طور که به برق وصلش می‌کرد، سر به طرفش چرخاند و یک‌وری به لبه‌ی کابینت تکیه زد‌.
- کجا؟ صبحونه نخوردی که!
بالاخره زبانش به حرف باز شد:
- سیر شدم.
مثل دختربچه‌ها می‌خواست ناز کند؟ از داخل یخچال هر چه لازم بود بیرون آورد. خامه و شکلات، پنیر و کره.
- شیر و کیک که نشد غذا! بشین با هم بخوریم.
لحن پر تحکمش باعث شد مخالفتی نکند و سرجایش بشیند. دستانش را به دو طرف صورتش چسباند و شش‌دانگ تماشایش کرد. انگار تازه نگاهش به سر و شکلش افتاده‌بود. رنگ آبی بولیزی که پوشیده‌بود به قد و قواره‌ی بلند و چهارشانه‌اش می‌آمد. شلوار کتانی به پا داشت که خط اتویش به قول معروف هنداونه را هم قاچ می‌کرد! حسام، با حوصله نان‌های تست را از داخل تستر بیرون کشید و بعد از چای ریختن درون فنجان‌های چینی، سر میز نشست.
- این شد یه صبحونه درست و حسابی.
هاج و واج نگاهش کرد. بین این مرد و آن کسی که روح و جسمش را سلاخی کرد چقدر فاصله بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
ترجیح داد زیاد فکر نکند و به خوردن صبحانه‌اش بپردازد. لقمه‌ای برای خودش گرفت و بی‌هوا پرسید:
- چرا با دخترعموت ازدواج نکردی؟
این سوال ناگهانی را نفهمید چطور گفت و به چه دلیل. یک تای ابرویش بالا رفت. چند جرعه شیر به گلویش فرستاد و دست پشت ل*بش کشید.
- باید ازدواج می‌کردم؟!
سر پایین انداخت.
این که جواب بده نبود. اصلاً چرا پرسید؟ مگر مهم بود؟
حسام از این حالت دخترک، پوزخند صداداری زد.
- حالا خودت رو موش نکن! من که می‌دونم از فضولی داری می‌میری.
جوری سر بالا گرفت که قولنج گ*ردنش ترق صدا داد. چشمان شیطان و ل*ب‌های کج شده‌اش، مثل این بود که مسخره‌‌اش می‌کند. این مرد پیش خود چه فکر می‌کرد؟ دوست نداشت اسباب خوش‌گذرانی‌اش شود. اخم کرد و بعد از ریختن شکر درون چای، مشغول هم زدنش شد.
- من یه سوال عادی پرسیدم، دوست نداری جواب نده. گفتم شاید قبلاً به‌هم علاقه‌مند بودین؛ حداقل این‌طور نشون می‌داد.
سرش را بالا گرفت تا عکس‌العملش را ببیند. مثل این‌که از این بحث به وجود آمده ل*ذت می‌برد. لبخند ناشیانه‌ای گوشه‌ی ل*بش نشست. یک آرنجش را به میز چسباند و موی روی شقیقه‌اش را خاراند.
- خب اگه دوستش داشتم، باهاش ازدواج می‌کردم دیگه.
گیجش کرد. این مرد چرا یک جواب درست و حسابی به او نمی‌داد؟ از حرص رو برگرداند و لیوان شیرش را تا آخر تمام کرد. حسام، قوری را از وسط میز برداشت و برای خود چای ریخت.
- من و مهسا از بچگی با هم بزرگ شدیم، حس خاصی جز یه دخترعمو بهش ندارم.
لیوان خالی را از لبش فاصله داد و سوالی نگاهش کرد که چشمکی تحویلش داد و لبه‌ی طلایی فنجان را نزدیک ل*بش برد.
- من از دخترهای آویزون و سبک اصلاً خوشم نمیاد.
مات نگاهش کرد. منظورش چه بود؟ یعنی می‌خواست بگوید مهسا بی‌بند و بار و سبک است و چون او مقید و نجیب‌تر بود برای همسری برگزیده شد؟ همان‌طور مثل مجسمه به او زل زده بود که نیمچه لبخندی زد و با اشاره زمزمه کرد:
- صبحانه‌ات رو بخور.
از دست خودش عصبی شد. یعنی چه آخر؟ مگر روابط حسام مهم بود؟ طبق عادت برای خلاص شدن از شر این افکار سمی به خوردن پناه برد. شیرینی نوتلا زیر زبانش، شکمش را مالش داد. دوباره و چند باره برای خودش لقمه گرفت. صح*نه‌ی دیدنی بود، دو دستی و تند‌تند‌ لقمه‌های گنده را در دهانش می‌چپاند. قاشقی از نوتلا چشید و سرش را بالا گرفت که نگاهش قفل چشمان سیاه و جسورش شد. ل*ب گزید و سر پایین انداخت. هیچ از خیرگی نگاهش خوشش نمی‌آمد. برعکس امیرعلی بی‌پروا و دریده بود. باز یاد و خاطره آن مرد روح و جانش را متلاطم کرد.
امیرعلی قدرش را ندانست، اگر عشقش محکم بود پای همه چیز می‌ایستاد. حال این مرد شوهرش بود. انتظار داشت که مثل فیلم و داستان‌ها، تا ابد مثل دو هم‌خانه با هم زندگی کنند؟
بغض بیخ گلویش چسبید و قصد جدا شدن نداشت. کاش حداقل کمی فرصت می‌داد. دیشب چشمانش فقط خودش و غریزه‌اش را دید، اصلاً به حالش توجهی نکرد. حسام بعد از خوردن صبحانه کیف و سوئیچش را برداشت و عزم رفتن کرد.
- من شاید دیر برگردم، چیزی خواستی زنگ بزن.
بدون حرف به چهارچوب بیرونی درب سالن تکیه داد و به اویی که پای پله، کفش‌هایش را می‌پوشید چشم دوخت. پوزخندی در دل زد. زندگی‌شان در ظاهر مثل بقیه بود. بعد از خوردن یک صبحانه‌ی دونفره شوهرش را راهی کار می‌کرد. چرا هیچ چیز با معادلات ذهنش جور نبود؟ با صدای قارقار اتومبیل و چرخیدن لاستیک‌ها روی سنگ‌فرش حیاط، نفسش را از هوای مطبوع صبح‌گاهی چاق کرد. به یاد حرف پدرش افتاد. می‌گفت:
«درب این خونه همیشه به روت بازه؛ اما اگه روزی از تصمیم الانت پشیمون شدی بدون که کَس و کاری نداری.»
بغض مثل شعله‌های کم‌جان آتش در وجودش خاکستر شد. دلش نمی‌خواست مثل بقیه‌ی زنان کشورش عادت کند و اسیر روزمرگی شود. وارد خانه شد و دستانش را از هم باز کرد. یعنی همیشه قرار بود تک و تنها در این قصر زیبا بماند؟ باید حتماً سرکار می‌رفت، این‌طوری حداقل از شر این فکر و خیال‌ها راحت میشد. دلش برای فاطمه تنگ بود. نمی‌دانست زنگ زدن به او کار درستی است یا نه. پوفی از سر کلافگی کشید. کاری نبود که انجام دهد. روی کاناپه‌ی جلوی تلویزیون نشست و سرگرم دیدن برنامه‌ی آشپزی شد. کمی بعد، صدای زنگ خانه او را از جا پراند. متعجب چشم از تلویزیون گرفت. چه کسی می‌توانست این وقت صبح باشد؟ نزدیک آیفون رفت. با دیدن شخص پشت مانیتور نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شد.‌ چند بار پلک زد تا تصویر مقابلش را درست ببیند. امیر این‌جا چه‌کار می‌کرد؟ دستش می‌لرزید. گوشی آیفون را برداشت و ناباور اسمش را هجی کرد:
- امیر!
صدای گرفته و خش‌دارش در گوشش پیچید.
- در رو باز کن بانو.
یک قطره اشک از چشمش چکید. حالش دیدنی بود. انگار تمام حس‌های درونش را گم کرده بود؛ چیزی میان ترس و خوشحالی. تمام دلخوری‌هایش مثل دود در ذهنش پراکنده شدند. فراموش کرد که می‌خواست از این مرد انتقام بگیرد و د*اغ خودش را بر دلش بگذارد.
سریع چادر سر کرد و از خانه بیرون زد. پله‌های ایوان را یکی دو تا کرد و نفهمید چطور از راه سنگی حیاط گذشت. درب آهنی مشکی را باز کرد. نفس‌نفس می‌زد. با دیدنش اشک‌هایش شدت گرفت. چقدر سر و وضعش خ*را*ب بود. موهای ژولیده و به‌هم ریخته‌اش، با آن امیرعلی همیشه مرتب و تمیز فاصله داشت. چشمان مرد مقابلش، مثل دو گوی خونین در صورت رنگ‌پریده‌‌اش دودو می‌زد. هیچ‌کدام حرف نمی‌زدند، نگفته از دل هم‌دیگر خبر داشتند. حال که فکر می‌کرد می‌فهمید چقدر دلش برای این مرد تنگ شده است. لبخند تلخی روی ل*ب‌هایش نشست. پا از لنگه‌ی درب بیرون گذاشت.
- خوبی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
چقدر صدایش ضعیف بود. امیر با غم نگاهش کرد. چه سوال بی موردی! حالش خوب بود؟ بغض مردانه‌اش را قورت داد و پر حسرت نگاهش کرد.
- اون مر*تیکه که اذیتت نمی‌کنه؟
چشمه‌ی اشکش جوشید. در این شرایط هم به جای این‌که درد خودش را بازگو کند، از حال معشوقش می‌پرسید. خواست تمام هم و غمش را بگوید. سفره‌ی دلش را پیشش باز کند؛ اما شرم داشت، از واقعه‌ی دیشب و بر باد رفتن آمال و دخترانگی‌هایش. نگاه دزدید و با صدایی لرزان جوابش را داد:
- خو... خوبم. اون... اون رفته سرکار... .
سرش را بالا گرفت. از چهره‌اش عصبانیت و کلافگی می‌بارید.
- تو..‌.تو نرفتی هیرمند؟
با این حرف مثل انبار باروت منفجر شد و قدمی پیش آمد.
- گور بابای هیرمند، من دلم واسه تو داره پر می‌کشه. بیا بریم بانو، از این‌جا بریم. می‌دونی توی این روزها چی کشیدم؟
کینه و کدورت از قلبش پر کشیدند. نزدیکش شد. چطور محبت و آرامش این مرد را با زندگی در کنار حسام تاخت زد؟
- اشتباه کردم بانو، اون‌جا میون تیر و تفنگ هزار جور خبر بهم می‌رسید، تا زنگ زدی فکرم کار نمی‌کرد. بیا بریم، خودم طلاقت رو از اون ع*و*ضی می‌گیرم، فقط بیا بریم.
قلبش فشرده شد. چه می‌گفت؟ چطور می‌توانست این مرد را آرام کند؟ تا به اکنون او را تا این‌ اندازه ناآرام ندیده بود. چقدر دیر فهمید، چقدر دیر رسید. حال که بانویش پژمرده شده بود؟ اکنون که در چنگال آن مرد اسیر بود؟ نمی‌توانست در این تیله‌های نافذ سیاه، در این چهره‌ی معمولی مردانه‌اش که چین گوشه‌ی چشمانش را به دنیا نمی‌داد نگاه کند. ترس از بی‌آبرویی داشت، ترس از حرف مردم. حال امیر از او چه می‌خواست؟ که زن فراری شود و دست به دستش بدهد؟ دلش می‌خواست؛ ولی با عقل نمی‌گنجید، نشدِ کار بود. صدایش از فرط گریه ضعیف و مثل زمزمه شنیده میشد:
- نمی‌تونم.
هیچ جوابی نیامد. سرش را آهسته بالا آورد، چشمش به نگاه خسته‌اش گره خورد. بغضش را به زحمت قورت داد و نفسی گرفت.
- نمی‌تونم باهات بیام.
به عینی فرو ریختنش را دید. چنگی به موهایش زد و کمی عقب رفت. با گریه رویش را گرفت. مشتش روی دیوار بالای سرش کوبانده شد. شاکی بود، این را از لحن دورگه‌اش تشخیص می‌داد.
- چرا نمی‌تونی بیای؟ این گریه‌ات پس واسه چیه؟ مگه من رو دوست نداری؟ می‌خوای همین‌جوری پیش این مر*تیکه بمونی که چی بشه؟ اون روانیه، نابود میشی ماه‌بانو. من امیرم، نمی‌ذارم زیر دست این مرد بمونی.
چادر میان دستش فشرده شد. چرا با حرف‌هایش روی زخمش نمک می‌پاشید؟ دیگر کار از کار گذشته بود، بنای عشق روی ویرانه به ثمر نمی‌نشست. چرا نمی‌فهمید؟
- برو... من... من حالم خوبه، ما هیچ‌... هیچ‌‌وقت نمی‌تونیم برای هم باشیم.
از کوره در رفت:
- چرا؟ تو مال منی، عشق منی... .
حرفش با ضربه‌ای که به صورتش خورد نصفه ماند. جیغ خفیفی زد و به گونه‌‌ی خیسش چنگ انداخت.
- امیر؟!
وقتی حسام را جلوی رویش دید خون در رگ‌هایش یخ بست. دست بر ل*بش گرفت و یک قدم به عقب برداشت. نه، امکان نداشت. حسام چطور با خبر شد؟ نکند اصلاً به بازار نرفته بود؟ حتی نفس کشیدن هم از یادش رفت. از نگاهش واهمه پیدا کرد. جلو که آمد، چشمش به مشت گره کرده‌اش افتاد، زبانش لکنت پیدا کرد:
- من... من... .
به سمتش خیز برداشت، ترسیده پلک‌ روی هم فشرد و جیغ خفیفی کشید. ندید امیرعلی ناجی شد، دست حسام را در هوا گرفت و او را به سمت دیوار هل داد.
- نوک انگشتت بهش بخوره خونت رو می‌ریزم.
مثل ته‌دیگ سوخته‌ی کف قابلمه، پشتش از درب کنده نمی‌شد. همان امیرعلی بود، همانی که کسی جرئت نداشت به ماه‌بانویش تو بگوید. از گوشه‌ی ل*ب پاره شده‌اش خون می‌چکید. انگار حسام منتظر اعلان جنگ بود که نقطه‌ی جوشش فعال شود. یقه‌اش را با هر دو دست گرفت و حال نوبت او بود که امیرعلی را به دیوار بچسباند.
- داشتی چه غلطی می‌کردی؟! چی داشتی در گوشش زر زر می‌کردی، هان؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
قامت پر زوری داشت؛ اما امیرعلی نظامی و هیکلی‌تر بود. ضربه‌ای نه چندان کاری به کتفش کوبیده شد که در جایش تلو خورد. امیرعلی همان‌طور که نزدیکش میشد، دست به گوشه‌ی ل*بش کشید. مزه خون در دهانش، طعم آهن زنگ‌زده را می‌داد.
- غلط رو تو کردی، عشقم رو ازم دزدیدی. فکر کردی این هم مثل اون شیوای بدبخته که بکشیش و ککت هم نگزه؟
ذهن ماه‌بانو ترک برداشت. شیوا دیگر که بود؟ حسام با شنیدن این حرف، صورتش از حرص و عصبانیت قرمز شد. کمر راست کرد و چند گام نامتعادل برداشت.
- خفه شو! پای اون رو وسط نکش.
به دنبال حرفش نگاه تیزی به قامت خشک شده‌ی دخترک انداخت. نزدیک‌تر شد. از نگاه وحشیانه و رگ بیرون زده روی شقیقه‌اش هراس به جانش افتاد. دست پشت کمرش گذاشت و کنار گوشش غرید:
- برو تو تا دیوونه نشدم.
مات به چهره‌ی برزخی‌ و بی‌شرمش خیره شد. قدمی برنداشته بود که پوزخند امیرعلی بلند شد.
- بذار ماه‌بانو هم باشه. چیه؟ نکنه ترسیدی؟
تعجب کرد. منظورش چه بود؟ در این بلبشو کسی از کوچه گذر نمی‌کرد که این قائله را بخواباند. فشار انگشتان حسام از دور مچش آزاد شد. انگار امیرعلی روی نقطه‌ضعفش دست گذاشته بود که جلدی به طرفش چرخید. شاید هم از برملا شدن بیشتر گذشته می‌ترسید. چشم تنگ کرد.
- از چی باید بترسم؟ مرگ شیوا تقصیر من نبود، قبلاً هم گفتم.
موهای تنش سیخ شد. عقب‌عقب رفت و به دیوار سنگی چسبید. موجی از هوای سرد وزید و جان یخ زده‌اش را به لرز انداخت. انگار مگس در گوش‌هایش لانه ساخته بود. چشمانش صح*نه‌ی مقابلش را می‌دید و صداها در سرش اکو می‌شدند. حواس هیچ‌کدام‌شان به او نبود. امیرعلی چه از گذشته این مرد می‌دانست که می‌خواست امروز پرده‌گشایی کند؟ فریادش رعشه به اندامش انداخت.
- چرا حقیقت رو نمی‌گی؟ شیوا دوست داشت دیوونه؛ اما تو این‌قدر پست بودی که دختر بی‌چاره تحمل نیاورد و خودکشی کرد.
چشمان گرد شده‌اش روی صورت سنگی حسام سوق پیدا کرد که چنگ به موهایش می‌انداخت و نفس‌های کش‌دار و عمیقش به زور از سی*ن*ه درمی‌آمد. دستانش روی یقه‌ی پیراهن امیر چسبید. ناسزا گفت؛ اما به کی؟ امیرعلی با اخم نظاره‌اش می‌کرد و لام تا کام حرف نمی‌زد. همان‌جا روی زمین فرود آمد و بی‌چاره‌وار در خودش جمع شد.
- این‌قدر آسمون و ریسمون به‌هم نباف! من باعث مرگش نبودم.
این شیوا چه کسی بود که امیرعلی هم او را می‌شناخت؟ حسام چه کرده بود؟ انگار تازه متوجه حال بدش شد. گره عمیق بین دو ابرویش کم مانده بود از شدت فشار پوستش را پاره کند‌. یقه‌ی امیرعلی را رها کرد و پیش آمد.
- موندی چی بشنوی؟ برو خونه تا خودم بیام.
در نگاه نمناکش برق نفرت نشست. امیرعلی پوزخند زد.
- فکر کردی ماه‌بانو هم مثل اون دختره که به راحتی نابودش کنی؟ نه، این دختر کَس و کار داره... .
حرفش تمام نشده بود که ضرب دست حسام پشت ل*بش نشست.
- برو گورت رو گم کن ع*و*ضی! فعلاً کَس و کارش منم. لازم هم باشه می‌کشمش، تو رو سننه؟ تا الان کجا بودی عاشق دل‌خسته؟
بند دلش پاره شد. امیرعلی به قصد تلافی کمر راست کرد. ترسیده، پر زحمت ایستاد. تا خواست بجنبد و آن دو را از هم جدا کند، ضربه‌ای به صورت حسام کوفته شد که از درد فریادش به هوا رفت. با آن هیکلش کف آسفالت افتاد. امیرعلی به قصد ادامه دادن به این نزاع، بالای سرش ایستاد؛ هنوز با این مرد تسویه‌ حساب نکرده بود. ناگهان ماه‌بانو را جلوی خود دید؛ با آن مردمک‌های لرزان و رنگ پریده خود را سپر بلای حسام کرده بود. مشتش در هوا لرزید، اخم کرد.
- برو کنار، هنوز حسابم باهاش صاف نشده.
دخترک را به کناری هل داد که جیغ کشید و آستین پیراهنش را گرفت.
- تو رو خدا تمومش کن.
این دختر روی اعصابش بود. در عرض این مدت کوتاه تا چه حد از آن دختر نترس و مغرور فاصله گرفته بود که گریان از او التماس می‌کرد؟ حسام همان‌طور که خود را سرپا نگه می‌داشت، لبه‌ی چادر ماه‌بانو را گرفت.
- برو... خونه.
سرفه‌اش پر از خون بود و ماه‌بانو وحشت کرد.
- حالت... خوب... .
انگار صدایش را نشنید. مثل گرگی زخمی نفس‌نفس می‌زد. به خدا که اگر کسی جلودارش نمی‌شد امیرعلی را می‌کشت. مابین‌شان ایستاد. چرا به او فکر نمی‌کردند؟ حسام تا دید به حرفش محل نمی‌گذارد، نعره زد:
- گمشو برو خونه.
ل*ب گزید و یک نگاه به دور و برش انداخت. به طرف امیرعلی چرخید. زیر چشمش کبود شده بود و دلخور و عصبانی نگاهش می‌کرد. حرص و بغض انباشته شده در گلویش سر باز زد.
- برو... برو. چرا اومدی؟ بین ما همه چی تموم شده، تو رو خدا برو.
سیبک گلویش تکان خورد. این چندمین بار بود که او را از خود می‌راند؟ ناباور اسمش را خواند:
- ماه‌بانو!
حسام چپ‌چپ نگاهش کرد و از روی چادر بازوی دخترک را چنگ زد و به طرف درب هلش داد.
- کری مگه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
با چشم‌های اشکی گر*دن کج کرد. نگاه امیر مثل کسانی بود که زبانی را متوجه نشوند، همان‌قدر گیج و گنگ. دلش در حال آتش گرفتن بود. با دست‌های خودش عشقش را نابود کرد. کاش که برود، کاش دیگر پایش تا درب این خانه نکشد. صدای گرفته و خش‌دار مردانه‌اش او را سرجایش میخکوب کرد:
- بانو من دوست دارم، واسه چی
داری... .
چرا این‌قدر عفونت این زخم چرکی را هم می‌زد؟
از پشت پرده‌ی اشک، چهره‌اش را تار می‌دید. حسام یک لنگه‌ی دروازه را کامل باز کرد، اول از همه او را به داخل فرستاد و بعد سمت امیرعلی چرخید. یادش رفت درب را ببندد. پای رفتن نداشت؛ از لای درب نگاهشان کرد. حال قرعه به نام حسام بود و امیرعلی در مقابلش نقش بازنده را ایفا می‌کرد.
- مواظب باش چی از اون دهنت درمیاد. برو هر گوری که بودی استوارِ وظیفه‌شناس!
تخت سی*ن*ه‌اش کوبید. طعنه‌ی کلامش پاهایش را سست کرد. نگاه امیر مثل چراغی نمور، درخشش همیشگی‌اش را از دست داد‌. سرش را زیر چادر پنهان کرد و بغضش را به زحمت قورت داد. کاش جرئت پیدا می‌کرد و جلوی قاتل آرزوهایش می‌ایستاد. کاش می‌توانست به همه چیز، به همه‌ی اتفاقات پشت کند و دست امیر را بگیرد و همراهش شود؛ اما حیف و صد حیف که پل‌های پشت سرشان خ*را*ب شده بود. حال یک شیوا نامی هم این وسط در میان بود که درست نمی‌فهمید خط و ربطش به حسام چیست. با کشیده شدن چادرش به خودش آمد. چهره‌ی کبود از خشم مرد مقابلش، رنگ از رخش پراند. نگاهش میخ درب آهنی بسته شد.
امیرعلی رفت؟
با نگاهی پر آب چشم در حدقه چرخاند. چقدر در خودش بود که متوجه‌ی رفتن عزیز دلش نشد؟ توجه‌اش را به حسام داد. حتی یک نیم‌نگاه هم به صورتش نمی‌انداخت؛ همان‌طور به دنبالش کشیده میشد. خوب می‌دانست چیز خوبی در انتظارش نیست. وارد خانه که شدند درب را چنان محکم بست که شانه‌ها‌یش بالا پرید. ل*ب از ل*ب تکان نمی‌داد. شرمنده‌ی خودش و قلب جفا زده‌اش بود. از این مرد توقع رفتار خوبی نداشت، وقتی خودش به خودش رحم نکرد. با فشرده شدن یقه‌اش از افکار سیاهش بیرون کشیده شد. مغز مه گرفته‌اش را به کار انداخت. مردی که این‌طور شاکی به او نگاه می‌کرد قصد دریدن قلبش را داشت؛ رنگی از محبت درون وجودش نبود. با خود نمی‌پنداشت که تا این حد رویش تعصب داشته باشد! یعنی هم‌بستر شدن تا این حد مردها را عوض می‌کرد؟ روی لباس مرتب صبحش، حال خط و چین افتاده بود. با درد پلک به‌هم بست و ل*ب‌های لرزانش را از هم گشود:
- من رو بکش و راحتم کن.
برق از سرش پرید. ضربه سیلی‌اش آن‌قدر قدرت داشت که کف سالن پرت شود. درد در کل بدنش پیچید. یک‌ طرف سرش د*اغ شد. گوش‌هایش به گزگز افتادند. یک آخ هم نگفت. نگاهش از دست مشت شده‌اش به چشمان خون‌آلودش سوق پیدا کرد. مگر چه چیزی از او خواست که این‌طور ناجوانمردانه تمام حیثیت و غرورش را به سخره گرفت؟ لبه‌ی چادری که از سرش افتاده بود را به کنج ل*ب خیس از خونش کشید. انگار تازه راند عذاب دادنش شروع شده بود. بی‌توجه به حالش، خشونت‌وار تنش را بالا کشید. نگاهش از یقه‌اش بالاتر نمی‌رفت، زانوهایش تحمل وزنش را نداشتند.
- به من نگاه کن، جلوی اون ع*و*ضی داشتی چه غلطی می‌کردی، هان؟
مات و متحیر سر بالا گرفت. جری شد و شانه‌هایش را محکم گرفت.
- با توام، مثل وق زده‌ها بهم زل نزن. خوب باهاش جیک تو جیک شده بودی. چیه؟ لال شدی! چشم من رو دور دیدی، گفتی عشقم رو بیارم خونه، نه؟
با این جمله، دلش مثل آب جوش به فوران افتاد. دیگر داشت زیاده‌گویی می‌کرد.‌ تمام قدرتش را در دستانش جمع کرد و به عقب هلش داد.
- خفه شو ع*و*ضی! تو کی هستی که این حرف‌ها رو بهم می‌زنی؟
انتظار شنیدن این جواب را نداشت، اسم امیرعلی که می‌آمد، حفره‌های خالی درونی‌اش تیر می‌کشیدند. در صورتش فریاد کشید:
- صدات رو ببر... .
با انگشت به سی*ن*ه‌اش کوبید و هشدار‌گونه ادامه داد:
- داغتون رو به دل هم می‌ذارم. فکر کردی شهر هرته؟ یه روز بله بگی و فرداش فیلت یاد هندستون کنه! تا ابد جات همین‌جاست. سعی کن به این زندگی عادت کنی، شیرفهم شد؟
دانه به دانه کلماتی که بر زبان می‌آورد، وحشت به جانش می‌انداخت. دست روی گوشش که هنوز سوت می‌کشید گذاشت‌. قطره‌های اشک گونه‌هایش را تر کرد. دلش پر بود، از خودش که این‌چنین عزت و احترامی برای خود نگذاشته بود. دست بر دیوار گرفت تا از افتادنش جلوگیری کند. جلوی چشمانش سیاهی می‌رفت.
- شاید بتونی من رو تا ابد این‌جا زندانی کنی... .
نفس لرزانی کشید و با پشت دست خیسی زیر چشمانش را گرفت.
- شاید تا ابد کنارت بمونم... .
حسام با یه من اخم به دخترک خیره شد تا ادامه‌ی حرفش را بشنود. لبخند تلخی کنج ل*بش نشست که صورتش از درد جمع شد؛ اما هم‌چنان ادامه داد:
- و... ولی یه چیز رو هیچ‌وقت نمی‌تونی تغییر بدی... .
مکثی کرد و نگاه مستقیمش را به چشم‌های ریز شده‌اش داد.
- هیچ‌وقت نمی‌تونی عشق امیر رو از دل و روحم پاک... .
لعنت بر زبانی که بدموقع باز شود! صورتش به یک‌طرف کج شد. دست بر سرش گرفت و با زانو روی زمین افتاد. محال بود از زیر دستش جان سالم به در ببرد. این حرف برای مرد مقابلش گران تمام شده بود. چون پروانه‌‌ای در میان لانه‌ی ترسناک عنکبوت، برای رهایی دست و پا می‌زد. به خودش آمد دید مایع گرمی از گوشه‌ی ل*بش جاری می‌شود. گیج بود. دیگر اشکی نریخت، نترسید، حال کامل به همه چیز بی‌حس بود. مثل دیوانه‌ها خندید و ل*ب خونی‌اش را پاک کرد. آب که از سر گذشت، چه یک وجب، چه صد وجب!
- چی... چیه؟ حق... حقیقت برات... تلخه آقای فلاح؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین