- Dec
- 611
- 13,979
- مدالها
- 4
***
در این دو هفتهی کسالتبار، روز و شبشان با میهمانی میگذشت. تمام فامیل برای عروس و داماد پاگشا ترتیب دادهبودند، امشب هم قرار بود به خانهی عموی حسام بروند. کت سبز مخملش را روی شومیز کوتاه سفید سادهاش پوشید. آرایش مختصری کرد و از اتاق بیرون زد. حسام، حاضر و آماده در سالن نشستهبود و داشت با تلفن حرف میزد. باید اعتراف میکرد که به تیپ و ظاهرش اهمیت زیادی میدهد و همین باعث میشد که همیشه خوشپوش و جذاب دیده شود. از صدای قدمهایش متوجهی حضورش شد، نگاهش بالا آمد و ثانیهای نگذشت که اخم محوی چهرهاش را پوشاند. دخترک سرش را پایین انداخت و کنار درب ایستاد تا حرف زدنش تمام بشود.
- ببین کامران، فردا موعد چکمه، اگه مشیری واسه فروش اومد، بگو فعلاً تا دو هفته سفارش نمیگیریم؛ این ماه وضعیتم یه جوریه که همهچیز رو یِر به یِر رسوندم.
همانطور که داشت صحبت میکرد از جایش بلند شد و نگاهی به ماهبانو انداخت. کمی بعد مکالمهاش که به اتمام رسید، خم شد و کت اسپرت مشکیاش را از روی کاناپه برداشت و روی تیشرت روشنش پوشید. چطور سردش نمیشد؟ شال سفیدش را روی سرش مرتب کرد و دست بر دستگیره گرفت و آن را پایین کشید.
- کجا با این عجله مادمازل؟ یه لحظه وایسا ببینم.
با تعجب از لفظ مادمازل سر برگرداند و گنگ سر تکان داد.
- چی شده؟
اخمهایش هنوز درهم بود و او هیچ نمیفهمید چه فکری در سر دارد. نزدیکش شد و نگاهش از نوک پا تا روی صورتش چرخید. از شرم سر پایین انداخت. چرا اینطوری خیرهاش بود؟ انگار ارث بابایش را طلب داشت.
- فکر نمیکنی سر و وضعت برای یه مهمونی مناسب نیست؟
ابرویش بالا رفت. جدیداً ایرادهای بنیاسرائیلی میگرفت و این کمی بیشتر از خیلی عجیب بود.
- لباسم خیلی هم خوبه. بریم، دیر شد.
تا برگشت که درب را باز کند، لحن جدی و پر تحکمش او را سرجایش میخکوب کرد.
- مگه با تو نیستم ماهبانو؟ نکنه اینجور چیزها رو هم من باید یادت بدم؟
با این حرف، بغض بر گلویش نشست.
ماهی احمق! مگر این مرد را نمیشناخت؟ حسام از این سکوتش حرصش گرفت. یک قدم به سمتش برداشت و دست به سمت صورتش دراز کرد، به نیتش پی برد که پسش زد. شاکی شد و او را بین خودش و دیوار، در حصار خود گرفت.
- این اداها چه معنی داره؟ مگه داریم میریم عروسی که این همه به خودت مالیدی؟
به دنبال حرفش چانهاش را محکم گرفت و شستش را روی ل*بش کشید، این وسط نفهمید دل دخترکی شکست و هزار تکه شد. کدام تازه عروسی به وضعیت او دچار بود؟ تک دختر حاجطاهر نباید اجازه میداد مردی چون حسام، شأن و شخصیتش را به بازی بگیرد. خودش را از مسلخ دستانش نجات داد و آن خوی گستاخانهاش از وجودش زبانه کشید. انگشت روی سی*ن*هاش کوبید و پوزخند زد.
- واسه من غیرت به خرج نده آقای عاشق دلخسته! درسته بهت بله دادم؛ ولی یادت نره که خودت هم به خاطر حرف خانوادهات راضی به این وصلت شدی.
انتظار شنیدن این حرف را نداشت. دخترک از جانش سیر شدهبود؟ آخ که زبان سرخ، سر سبز به باد میدهد! بدون تعلل بازویش را گرفت و از روی شال موهای صاف شدهاش را در چنگش فشرد که صدای آخش بلند شد.
- حسام ولم کن، چرا اینجوری میکنی آخه؟
نفسهای عصبی و تندش به استرسش بیشتر دامن زد. قلبش بیمحابا میکوبید. موهایش را محکم رها کرد که سرش تیر بدی کشید. زیر گوشش چنان غرید که شانههایش از استرس تکان خوردند.
- اول از همه هر اراجیفی رو که نطق میکنی، زیر زبونت مزه کن.
او را به دیوار چسباند و با نوک انگشت بلندش، ضربهای به وسط پیشانیاش کوبید.
- یادت باشه که من شوهرتم، وقتی که اسمت توی شناسنامهام افتاد، هر حرکت کوچیکی دور از چشم و بیاجازهی من برات گرون تموم میشه. شیرفهم شدی، یا یه جور دیگه برات توضیح بدم؟
نقاب سنگیاش شکسته شد و اشکهایش مثل باران صورتش را خیس کردند. خوشا به سعادتش! درسته در ظرف عسل افتادهبود. حسام با حالت عصبی شانههای پهنش را گرفت و تکانش داد.
- چته؟ گریهات واسه چیه؟ فکر کردی خونهی باباته هر کاری دلت خواست انجام بدی؟!
در این دو هفتهی کسالتبار، روز و شبشان با میهمانی میگذشت. تمام فامیل برای عروس و داماد پاگشا ترتیب دادهبودند، امشب هم قرار بود به خانهی عموی حسام بروند. کت سبز مخملش را روی شومیز کوتاه سفید سادهاش پوشید. آرایش مختصری کرد و از اتاق بیرون زد. حسام، حاضر و آماده در سالن نشستهبود و داشت با تلفن حرف میزد. باید اعتراف میکرد که به تیپ و ظاهرش اهمیت زیادی میدهد و همین باعث میشد که همیشه خوشپوش و جذاب دیده شود. از صدای قدمهایش متوجهی حضورش شد، نگاهش بالا آمد و ثانیهای نگذشت که اخم محوی چهرهاش را پوشاند. دخترک سرش را پایین انداخت و کنار درب ایستاد تا حرف زدنش تمام بشود.
- ببین کامران، فردا موعد چکمه، اگه مشیری واسه فروش اومد، بگو فعلاً تا دو هفته سفارش نمیگیریم؛ این ماه وضعیتم یه جوریه که همهچیز رو یِر به یِر رسوندم.
همانطور که داشت صحبت میکرد از جایش بلند شد و نگاهی به ماهبانو انداخت. کمی بعد مکالمهاش که به اتمام رسید، خم شد و کت اسپرت مشکیاش را از روی کاناپه برداشت و روی تیشرت روشنش پوشید. چطور سردش نمیشد؟ شال سفیدش را روی سرش مرتب کرد و دست بر دستگیره گرفت و آن را پایین کشید.
- کجا با این عجله مادمازل؟ یه لحظه وایسا ببینم.
با تعجب از لفظ مادمازل سر برگرداند و گنگ سر تکان داد.
- چی شده؟
اخمهایش هنوز درهم بود و او هیچ نمیفهمید چه فکری در سر دارد. نزدیکش شد و نگاهش از نوک پا تا روی صورتش چرخید. از شرم سر پایین انداخت. چرا اینطوری خیرهاش بود؟ انگار ارث بابایش را طلب داشت.
- فکر نمیکنی سر و وضعت برای یه مهمونی مناسب نیست؟
ابرویش بالا رفت. جدیداً ایرادهای بنیاسرائیلی میگرفت و این کمی بیشتر از خیلی عجیب بود.
- لباسم خیلی هم خوبه. بریم، دیر شد.
تا برگشت که درب را باز کند، لحن جدی و پر تحکمش او را سرجایش میخکوب کرد.
- مگه با تو نیستم ماهبانو؟ نکنه اینجور چیزها رو هم من باید یادت بدم؟
با این حرف، بغض بر گلویش نشست.
ماهی احمق! مگر این مرد را نمیشناخت؟ حسام از این سکوتش حرصش گرفت. یک قدم به سمتش برداشت و دست به سمت صورتش دراز کرد، به نیتش پی برد که پسش زد. شاکی شد و او را بین خودش و دیوار، در حصار خود گرفت.
- این اداها چه معنی داره؟ مگه داریم میریم عروسی که این همه به خودت مالیدی؟
به دنبال حرفش چانهاش را محکم گرفت و شستش را روی ل*بش کشید، این وسط نفهمید دل دخترکی شکست و هزار تکه شد. کدام تازه عروسی به وضعیت او دچار بود؟ تک دختر حاجطاهر نباید اجازه میداد مردی چون حسام، شأن و شخصیتش را به بازی بگیرد. خودش را از مسلخ دستانش نجات داد و آن خوی گستاخانهاش از وجودش زبانه کشید. انگشت روی سی*ن*هاش کوبید و پوزخند زد.
- واسه من غیرت به خرج نده آقای عاشق دلخسته! درسته بهت بله دادم؛ ولی یادت نره که خودت هم به خاطر حرف خانوادهات راضی به این وصلت شدی.
انتظار شنیدن این حرف را نداشت. دخترک از جانش سیر شدهبود؟ آخ که زبان سرخ، سر سبز به باد میدهد! بدون تعلل بازویش را گرفت و از روی شال موهای صاف شدهاش را در چنگش فشرد که صدای آخش بلند شد.
- حسام ولم کن، چرا اینجوری میکنی آخه؟
نفسهای عصبی و تندش به استرسش بیشتر دامن زد. قلبش بیمحابا میکوبید. موهایش را محکم رها کرد که سرش تیر بدی کشید. زیر گوشش چنان غرید که شانههایش از استرس تکان خوردند.
- اول از همه هر اراجیفی رو که نطق میکنی، زیر زبونت مزه کن.
او را به دیوار چسباند و با نوک انگشت بلندش، ضربهای به وسط پیشانیاش کوبید.
- یادت باشه که من شوهرتم، وقتی که اسمت توی شناسنامهام افتاد، هر حرکت کوچیکی دور از چشم و بیاجازهی من برات گرون تموم میشه. شیرفهم شدی، یا یه جور دیگه برات توضیح بدم؟
نقاب سنگیاش شکسته شد و اشکهایش مثل باران صورتش را خیس کردند. خوشا به سعادتش! درسته در ظرف عسل افتادهبود. حسام با حالت عصبی شانههای پهنش را گرفت و تکانش داد.
- چته؟ گریهات واسه چیه؟ فکر کردی خونهی باباته هر کاری دلت خواست انجام بدی؟!
آخرین ویرایش: