جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Leila Moradi با نام [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 19,587 بازدید, 229 پاسخ و 65 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Leila Moradi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Leila Moradi
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
499
12,684
مدال‌ها
4
تکه‌ای کوچکی از کاکائوی خیس کیک را با چنگال برداشت. تلخی دل‌پسندش، معادل حال این روزهایش بود. تکه‌های بیشتری از کیک را به کامش فرستاد. بعد از خوردن صبحانه هم انگار قصد رفتن نداشتند. در سالن گرد هم نشستند که ستاره‌خانم اشاره‌ای به حنانه کرد. مشکوک شد. حنانه جعبه‌ی کادوپیچ شده‌ای را از داخل کیفش درآورد و به سمتش گرفت.
- ناقابله عزیزم، امیدوارم خوشت بیاد.
با ابروهای بالا رفته به جعبه‌ی قرمز مخملی روبان زده‌ی میان دستش و بعد سوالی به حسام خیره شد که او هم شانه‌ای به علامت ندانستن بالا انداخت و چیزی نگفت. ستاره‌جون تعللش را که دید لبخندی زد و توضیح داد:
- بگیرش دختر، ما رسم داریم به عروس فردای شب عروسیش کادو بدیم.
زیر گونه‌هایش خون گرمی با سرعت جاری شد. به گمانش صورتش شبیه لبو شده بود. به ناچار جعبه را گرفت و بازش کرد. از دیدن گردنبندی که گلبرگ‌های ریز طلایی داشت، دروغ چرا، چشمانش برای لحظه‌ای خیره‌اش ماند. کمی که دقت کرد، دید که اسم خودش به زبان لاتین با طرح قشنگی میان شکوفه‌ی درشت پلاک حک شده است.
- پسندیدی دخترم؟ خوشت اومده یا نه؟
روا نبود ذوق این زن را خ*را*ب کند. نگاه از گردنبند گرفت و تمام قدردانی‌اش را در چشمانش ریخت.
- ممنون، خیلی زیباست.
لبخند رضایت‌مندی روی لبانش جان گرفت که چال‌ گرد و درشتی سمت راست صورت سفید و پرش افتاد. حسام هم چال‌گونه داشت؛ اما گرد نبود، مثل یک خط باریک از هم باز میشد.
- قابل تو رو نداره خوشگل خانم. حسام‌جان مادر، گردنبند رو توی گر*دن زنت بنداز.
چشم‌هایش درشت شد. به حسام نگاه کرد که کاملاً عادی و خون‌سرد دست دراز کرد و زنجیر کلفت گردنبند را از داخل جعبه برداشت. اخم ریزی بین ابرویش نشست. تحمل گذاشتن این صورتک مصنوعی که نقش بازی می‌کرد سخت و غیر قابل تحمل بود. صدای آرام و گیرایش زیر گوشش پیچید:
- برگرد این رو ببندم.
خودش کرد که لعنت بر خودش باد! مستاصل بین برداشتن شالش، با لبه‌ی بلوزش مشغول بازی شد. حسام تردیدش را که دید خودش دست به کار شد و شالش را از سر برداشت.
عرق سرد روی تنش نشست. قبل از این هم موهایش را دیده بود، باید می‌گفت تنها مرد غریبه‌ای که او را بدون حجاب دیده؛ اما حال این مرد غریبه شوهرش بود و از برخورد دست گرمش به پشت گ*ردنش حس منزجری به او دست می‌داد. بعد از بستن قفل گردنبند نفس حبس شده‌اش را بیرون فرستاد. با نگاه به حسام فهمید که فقط خودش دارد گر می‌گیرد، وگرنه انگار برای او، تجربه‌ی چنین چیزهایی پیش‌ پا افتاده به‌نظر می‌‌رسید. بعد از مدتی بالاخره عزم رفتن کردند. مادرش بعد از کلی سفارش و پیغام راضی به خداحافظی شد. اکنون او با این مرد، در این خانه‌ی درندشت و بزرگ تنها بود. یعنی قرار بود امروز را کامل در خانه بماند؟ چه سوالی بود! کدام دامادی فردای عروسی‌اش به سر کار می‌رفت؟! ستاره‌جون اندازه‌ی چند روز برایشان غذا آورده بود. کاری نبود که انجام بدهد، بی‌حوصله نگاهش را در اطراف گرداند. خانه‌ی تازه عروس که تمیز کردن نداشت! یعنی حسام در زمان مجردی‌اش هم همین‌جا زندگی می‌کرد؟ این خانه سه اتاق داشت که یکی اتاق‌ کار حسام میشد و دومی برای میهمان بود. به سمت اتاق‌ ته راهرو رفت و واردش شد. روبه‌روی آینه‌ی گرد مقابلش که روی سطح شیشه‌ای میز آرایشش قرار داشت ایستاد. چقدر گونه‌هایش آب رفته بودند. چه شد سرخی صورت و چشمان پر شوقش؟ برس را برداشت و دندانه‌های چوبی‌اش را درون تارهای خشک و چسبیده موهایش فرو برد. درست بود که به این مرد محرم بود؛ اما دوست نداشت باز موهایش را ببیند. دیگر حوصله‌ی بافتن نداشت، همان‌طور ساده پشت سرش بست و شالش را روی سرش مرتب کرد. این‌طوری بهتر بود. فکرش دوباره هرز رفت و به سمت امیرعلی چرخید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
499
12,684
مدال‌ها
4
دلش لرزید. با تمام دلخوری و غمی که از جانبش دچار شده بود؛ اما حال دیشبش او را پریشان می‌کرد. زیر ل*ب شعر غمگینی را با خودش زمزمه کرد:
- هوام رو نداشتی، هوایی شدم
چه کابوس بی‌انتهایی شدم
نگاهت من رو زیر و رو می‌کنه
من رو با دلم رو‌به‌رو می‌کنه
من رو دست بسته، تو و قلب خسته
که هر کی رسیده، یه جاش رو شکسته
ولی حُسن عاشق به دیوونگیشه
یه وقت‌هایی کوه هم دلش ابری میشه... .
بغضش را قورت داد. این‌جای ترانه صدایش لرزید:
- ابری شو، خاطره‌هات رو ببار
بارون شو، یاد من عشق رو بیار
من می‌رسم به تو آخر کار، بارون ببار
من بی‌قرار توام، بی‌قرار
بیرون بیارم از این انتظار
من بی‌قرار توام، بی‌قرار.
پشت پنجره‌ی قدی ایستاد. مه غلیظی شهر را پوشانده بود. یعنی الان کجا بود؟ به خاطرش قید وظایفش را زد تا همه چیز را درست کند. کاش سرنوشت طور دیگری اتفاق می‌افتاد. به جای این مرد امیر می‌آمد و با عشق صدایش می‌زد، او هم با جان و دل خودش را وقف زندگی‌اش می‌کرد.
هیس بلندی به افکار لولنده‌اش زد. نمی‌دانست گناه است؟ حال که مرد دیگری شوهرش بود باید این خیالات شیطانی‌اش را دور می‌انداخت.
دوباره جلوی آینه نشست. سرش را به میز چسباند، خنکی چسبناک شیشه، پو*ست گونه‌اش را نوازش داد. دلش کمی گریه می‌خواست. این افکار درهم برهمش حالش را بیش از پیش خ*را*ب می‌کرد. او فقط یک زندگی می‌خواست که در آن‌جا آرامش داشته باشد، خواسته زیادی داشت؟ مگر چه گناهی کرده بود که مستحق این نوع مجازات بود؟ با صدای درب رشته افکارش پاره شد. اشک‌هایش که صورتش را خیس کرده بودند، پاک کرد و سریع از جلوی آینه بلند شد. حسام اما با اخم پیش رفت و پشت سرش ایستاد. می‌توانست حدس بزند برای چه چیزی گریه کرده بود. ماه‌بانو برای فرار از زیر نگاه جسورش، چشم می‌دزدید و لباس را در انگشتان سِر شده‌اش می‌چلاند. دستش که روی بازویش نشست، بدنش منقبض شد. سر بالا گرفت و از داخل آیینه گنگ نگاهش کرد. این قیافه شاکی و عصبی از جانش چه می‌خواست؟ حسام پوزخند‌زنان از لبه‌ی شالش گرفت و در یک حرکت آن را از سرش کشید که کف اتاق پرت شد. کم مانده بود قالب‌تهی کند. دست زیر چانه‌اش گذاشت و سرش را به طرف صورتش برگرداند. بازدم گرمش را با آهستگی روی صورتش رها داد. حال بدی، توام با چندش به ماه‌بانو دست داد. از عجز پلک فشرد.
- میشه...میشه... ولم کنی؟
این حقارتی که جلوی حسام فلاح خواهش و التماس می‌کرد زخمش از هر جهت کاری بود. به جای این‌که فاصله بگیرد، موهایش را از دور کش آزاد کرد، کمی بعد انگشتانش میان پیچش گیسوانش لغزید.
- این سیم‌تلفن‌ها هنوز هم روی مخن!
گیج و منگ به چشمان سردش خیره شد. بغضش گرفت. نمی‌دانست از این تحقیرها چه به دست می‌آورد. ساکت ماند که فاصله گرفت و دوباره با طعنه حرف زدن را پیش گرفت:
- فقط همین رو کم داشتم! یه دختر املی که از قضا زنیت هم بلد نیست.
بدجور سوخت. چرا با او این‌طوری تا می‌کرد؟ هنوز همان بود، فقط بزرگ‌تر شده بود. با صدای محکم بسته شدن درب از شوک بیرون آمد. جمله‌اش در سرش تکرار شد. نمی‌دانست خوشحال باشد که به چشمش نمی‌آمد یا نه. یک جای کار می‌لنگید. این مرد اصلاً نرمال نبود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
499
12,684
مدال‌ها
4
***
در این دو هفته‌ی کسالت‌بار، روز و شبشان با میهمانی می‌گذشت. تمام فامیل برای عروس و داماد پاگشا ترتیب داده بودند، امشب هم قرار بود به خانه‌ی عموی حسام بروند. کت سبز مخملش را روی شومیز کوتاه سفید ساده‌اش بر تن زد. آرایش مختصری کرد و از اتاق بیرون زد. حسام، حاضر و آماده در سالن نشسته بود و داشت با تلفن حرف می‌زد. باید اعتراف می‌کرد که به تیپ و ظاهرش اهمیت زیادی می‌دهد‌ و همین باعث میشد که همیشه خوش‌پوش و جذاب دیده شود. از صدای قدم‌هایش متوجه‌ی حضورش شد، نگاهش بالا آمد و ثانیه‌ای نگذشت که اخم محوی چهره‌اش را پوشاند. دخترک سرش را پایین انداخت و کنار درب ایستاد تا حرف زدنش تمام بشود.
- ببین کامران، فردا موعد چکمه، اگه مشیری واسه فروش اومد، بگو فعلاً تا دو هفته سفارش نمی‌گیریم؛ این ماه وضعیتم یه جوریه که همه چیز رو یر‌ به‌ یر رسوندم.
همان‌طور که داشت صحبت می‌کرد از جایش بلند شد و نگاهی به ماه‌بانو انداخت. کمی بعد مکالمه‌اش که به اتمام رسید، خم شد و کت اسپرت مشکی‌اش را از روی کاناپه برداشت و روی تیشرت روشنش پوشید. چطور سردش نمی‌شد؟ شال سفیدش را روی سرش مرتب کرد و دست بر دستگیره گرفت و آن را پایین کشید.
- کجا با این عجله مادمازل؟ یه لحظه وایسا ببینم.
با تعجب از لفظ مادمازل سر برگرداند و گنگ سر تکان داد.
- چی‌شده؟
اخم‌هایش هنوز درهم بود و او هیچ نمی‌فهمید چه فکری در سر دارد. نزدیکش شد و نگاهش از نوک پا تا روی صورتش چرخید. از شرم سر پایین انداخت.
چرا این‌طوری خیره‌اش بود؟ انگار ارث بابایش را طلب داشت.
- فکر نمی‌کنی سر و وضعت برای یه مهمونی مناسب نیست؟
ابرویش بالا رفت. جدیداً ایرادهای بنی‌اسرائیلی می‌گرفت و این کمی بیشتر از خیلی عجیب بود.
- لباسم خیلی هم خوبه. بریم، دیر شد.
تا برگشت که درب را باز کند، لحن جدی و پر تحکمش او را سرجایش میخکوب کرد.
- مگه با تو نیستم ماه‌بانو؟ نکنه این‌جور چیزها رو هم من باید یادت بدم؟
با این حرف، بغض بر گلویش نشست.
ماهی احمق! مگر این مرد را نمی‌شناخت؟
حسام از این سکوتش حرصش گرفت. یک قدم به سمتش برداشت و دست به سمت صورتش دراز کرد، به نیتش پی برد که پسش زد. شاکی شد و او را بین خودش و دیوار، در حصار دستانش گرفت.
- این اداها چه معنی داره؟ مگه داریم می‌ریم عروسی که این همه به خودت مالیدی؟
به دنبال حرفش چانه‌اش را محکم گرفت و شستش را روی ل*بش کشید، این وسط نفهمید دل دخترکی شکست و هزار تکه شد. کدام تازه عروسی به وضعیت او دچار بود؟ تک دختر حاج‌طاهر، نباید اجازه می‌داد مردی چون حسام، شأن و شخصیتش را به بازی بگیرد. خودش را از مسلخ دستانش نجات داد و آن خوی گستاخانه‌اش از وجودش زبانه کشید. انگشت به طرف خودش گرفت و پوزخند زد.
- واسه من غیرت به خرج نده آقای عاشق دل‌خسته‌! درسته بهت بله دادم؛ ولی یادت نره که خودت هم به خاطر حرف خانواده‌ات راضی به این وصلت شدی.
انتظار شنیدن این حرف را نداشت. دخترک از جانش سیر شده بود؟ آخ که زبان سرخ، سر سبز به باد می‌دهد! بدون تعلل بازویش را گرفت و از روی شال موهای صاف شده‌اش را در چنگش فشرد که صدای آخش بلند شد.
- حسام ولم کن، چرا این‌جوری می‌کنی آخه؟
نفس‌های عصبی و تندش به استرسش بیشتر دامن زد. قلبش بی‌محابا می‌کوبید. موهایش را محکم رها کرد که سرش تیر بدی کشید. زیر گوشش چنان غرید که شانه‌هایش از استرس تکان خوردند.
- اول از همه هر اراجیفی رو که نطق می‌کنی، زیر زبونت مزه کن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
499
12,684
مدال‌ها
4
دخترک را به دیوار چسباند و با نوک انگشت بلندش، ضربه‌‌ای به وسط پیشانی‌اش کوبید.
- یادت باشه که من شوهرتم، وقتی که اسمت توی شناسنامه‌ام افتاد، هر حرکت کوچیکی دور از چشم و بی‌اجازه من برات گرون تموم میشه. شیرفهم شدی؛ یا یه جور دیگه برات توضیح بدم؟
نقاب سنگی‌اش شکسته شد و اشک‌هایش مثل باران صورتش را خیس کردند.
خوشا به سعادتش! درسته در ظرف عسل افتاده‌بود.
حسام با حالت عصبی شانه‌های پهنش را گرفت و تکانش داد.
- چته؟ گریه‌ات واسه چیه؟ فکر کردی خونه‌ی باباته هر کاری دلت خواست انجام بدی؟!
در حالی که موهای اتو زده‌اش را زیر شالش جا می‌داد، یک بند تیشه به ریشه‌‌ی خشکیده‌اش می‌زد. می‌خواست اذیتش کند؛ وگرنه تعصب که چنین معنی نداشت! حاج‌بابا می‌گفت، ارزش زن بالاتر از این حرف‌ها است که زور بازوی مرد رویش خیمه بزند. او چه کار کرده بود؟ گاهی وقت‌ها زود هم پشیمان بشوی، خیلی دیر می‌شود، خیلی.
- من زن آوردم خونه، نه یه بچه‌ی زرزرو! فقط بلدی اعصابم رو خرد کنی.
چشمه‌ی اشکش جوشید. توان ایستادن نداشت، زانوهایش لرزیدند.
- تقصیر از... از منه... .
با همان اخم کمی فاصله گرفت. دخترک، بزاق دهانش را به گلو فرستاد و دست زیر چشمان خیسش کشید.
- حق... حق داری هر چی بگی، از... از روز اول باید می‌... می‌دونستم.
صورت حسام از حرص و خشم به سرخی می‌زد و چشم ریز کرده بود تا ادامه‌ی حرف‌هایش را بشنود. بغض ماه‌بانو شکست و از روی دیوار سر خورد. تنش روی پارکت‌های سالن فرود آمد. نفس جان‌سوزی کشید.
- دختری که ارزشش رو پایین میاره و به راحتی خودش رو ارزون می‌فروشه، نباید انتظار رفتار بهتری هم داشته باشه.
دست جلوی د*ه*ان گرفت تا صدای هق‌هقش را خفه کند. شاید انتظار داشت که کمی درکش کند، که حداقل همین آسایش و راحتی که در خانه‌ی پدری‌اش را داشت هم از او دریغ نکند؛ اما زهی خیال باطل! این مرد انگار بهانه‌های مبهمی برای عذاب دادنش داشت. بدون این‌که دلش به حالش بسوزد، دسته‌کلید و کیف پولش را از روی کنسول برداشت و از جای‌کفشی، کفش‌های براق سیاهش را بیرون کشید.
- بسه، برای من ننه من غریبم بازی درنیار. پاشو سر و ریختت رو درست کن حداقل برای شام برسیم.
تا به حال هیچ‌کَس جرئت نداشت این‌‌گونه با او صحبت کند. با خودش چه کرده بود؟ از درون خودخوری می‌کرد. باید این مرد را سر جای خود می‌نشاند. ته‌مانده‌ی غرورش را جمع کرد و ایستاد. نمی‌خواست این دفعه کوتاه بیاید، بگذار هر چه می‌خواهد بشود. بالاتر از سیاهی که رنگی نبود، بود؟ در سرویس، رژ زرشکی‌اش را تجدید کرد و بعد از برداشتن کیفش از خانه خارج شد. حسام سوار بر پژو پارس نقره‌ایش، سرش را روی فرمان گذاشته بود. جلو نشست و رویش را سمت شیشه برد.
- بریم، به ترافیک می‌خوریم.
این‌که راه نمی‌افتاد نوید خوبی برایش نداشت. می‌دانست الان در فکرش چه می‌گذرد. نمی‌خواست نگاهش به صورتش بیفتد، اعصابش جا برای یک جنگ و جدل دوباره را نداشت.
- برگرد ببینم.
در دل از خدا طلب صبر کرد و شالش را کمی جلوتر کشید. حسام بدون درنگ، خودش را به سمتش کشید و قبل از این‌که اجازه‌ی حرکتی به او بدهد شالش را عقب برد، نگاهش که به رنگ جیغ رژش افتاد چشمانش به خون نشست.
- یک‌ ساعت داشتم واست روضه می‌خوندم؟! با کی داری لج می‌کنی؟
تمام بیزاری‌اش را در نطفه خفه کرد، مبادا طوفان شود و بر عرشه‌ی زبانش بجنبد.
- با توام، به من نگاه کن.
هر دو پلکش پرید. چرا تمام نمی‌کرد؟ ساعت از هفت گذشته بود و ممکن بود آن همه آدمی که منتظر آمدنشان بودند نگران بشوند. خودش را کنترل کرد و سعی کرد تنش را بخواباند.
- بسه حسام! یه رژ که بحث نداره. اصلاً می‌خوای نیام، خودت تنها برو.
مثلاً می‌خواست ابرو را درست کند، چشم طرف را هم کور کرد! دستان درشت و عضلانی مردانه‌اش، روی پایش مشت شد. گاهی از خودش متنفر میشد؛ اما جایی برای دل‌رحمی نبود؛ وگرنه از اول دخترک را انتخاب نمی‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
499
12,684
مدال‌ها
4
فین‌فین‌هایش آزارش می‌داد. دست دراز کرد و از جعبه‌ی روی داشبورد چند برگ دستمال کاغذی برداشت. ماه‌بانو در خودش جمع شد. این چشم‌ها به او آرامش نمی‌دادند، از این ن*زد*یک*ی وحشت داشت.
- چی... چی کار می‌کنی؟
چشم‌غره‌ای برایش رفت و دستمال را محکم روی ل*بش کشید.
- عین دخترهای نوجوون باید کنترلت کرد. تو روی من وایمیستی؟ به خیالت این‌جوری بزرگ میشی؟
حرفش را با یک حرف زشت تمام کرد که دخترک از شرم، بدنش گر گرفت. اشک بود که از چشمانش می‌ریخت. کاش می‌دانست با این تحقیرها بذر کینه در قلبش ریشه می‌زند و آن‌وقت ماه‌بانو تبدیل به یک کسی میشد که برای خودش هم غریبه بود. چقدر بین حسام و امیرعلی فرق بود. امیرعلی تعصبش رنگ دیگری داشت، محافظش بود. غیرتش به او امنیت می‌داد، نه این‌طور که مدام تن و بدنش بلرزد. حتی نوع و لحن صحبتشان هم قابل قیاس نبود. حسام از دیدن اشک‌های دخترک که تمام آرایشش را خ*را*ب کرده بود، رگ کنار گ*ردنش متورم شد و دستمال را تا روی صورتش ادامه داد. کمی بعد دستمال سیاه شده، میان مشت مردانه‌اش مچاله میشد. نگاه این مرد محبت نداشت، بیشتر به او هراس و دلهره می‌داد.
- توی خونه که همیشه چادر و چاقچورت به راهه! جلوی من خوب بلدی عابد و زاهد بشی.
توقع شنیدن این جمله را از دهانش نداشت. عرق شرم بر تنش نشست. انگار در وجودش مواد مذاب ریخته باشند. درست بود که حسام به او علاقه نداشت؛ اما این نکته را نمی‌توانست کتمان کند که یک مرد بود و تا ابد او را به چشم هم‌خانه نمی‌دید. صدای چرخش سوئیچ و کمی بعد، غرولند اتومبیل که از جا کنده شد. نگاه به نیم‌رخ عصبی‌اش داد. بد باخته بود، بعضی وقت‌ها یک اشتباه جای جبرانی برای آدمی نمی‌گذارد، حال او درمانده وسط زندگی‌اش مانده بود چه‌کار کند. نه راه پس داشت و نه راه پیش، باید می‌سوخت و دم نمی‌زد.
***
آقاحسن، که به خان‌عمو شهرت داشت، در حال حاضر بزرگ‌ترین عضو خاندان فلاح بود. کنار همسرش در ایوان به انتظار ورود تازه عروس و داماد ایستاده بودند. به لطف حسام و میهمانی‌های این مدت، خوب بلد بود جلوی بقیه نقش بازی کند. نگاهی به ویلای دوطبقه‌ی مقابلش انداخت که نمای سنگی سفیدش تضاد قشنگی با پنجره‌های هلالی رنگ و مشبک خانه ایجاد می‌کرد. دو طرفشان تا چشم کار می‌کرد درخت‌های میوه و انواع گل و گیاه وجود داشت. بوی خوش اقاقی‌ها از تشنج درونی‌اش کاست. در میان روشنی و نور چراغ‌های پایه‌بلند، چشمش به آب‌نمای گوشه‌ی باغ افتاد که تصویر جوی روان روی پله‌هایش، منظره‌ی زیبایی ایجاد می‌کرد. آن‌قدر محو تماشای دور و برش بود که حتی وقتی دستان د*اغ حسام دور کمرش پیچید و تنش را به خود فشرد اعتراضی نکرد و به تماشای اطرافش پرداخت.
- خوش اومدین بچه‌ها، زودتر از این‌ها منتظرتون بودیم.
نگاهش بالا آمد و روی مرد نسبتاً مسنی نشست که آرام‌آرام، با صلابت و هیبت از پله‌ها پایین می‌آمد. کت و شلوار قهوه‌ای سوخته‌ای به تن داشت و کلاه شاپوی قدیمی روی سرش، او را شبیه به مردان قدیمی می‌انداخت. بی‌شک که حسام بیشتر به عمویش کشیده بود. حتماً این مرد در جوانی چهره‌ی محبوب و دل‌فریبی داشت. گرد پیری روی صورتش، ابهت و بزرگی‌اش را بیشتر نشان می‌داد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
499
12,684
مدال‌ها
4
در شب عروسی از بس که در حال خودش بود متوجه‌ی اعضای فامیل حسام نشد. خان‌عمو کمی خوفناک به نظر می‌رسید؛ برعکس حاج‌حسین که بذله‌گو و شوخ بود و در کنارش آدم احساس راحتی داشت. به پیشوازشان چند پله پایین آمد که حسام از روی ادب پیش رفت و دست جلو برد.
- سلام عرض شد خان‌عمو. حالتون که انشاالله بهتره؟
او هم به تبعیت از حسام جلو رفت و سلام مضطربی داد. انگار سگرمه‌های درهمش عضو ثابت صورتش بود. لبخند بر ل*ب نداشت، فقط چند ثانیه خیره نگاهش کرد و بعد سری تکان داد.
- قدمت خوش باشه عروس!
در دل خدا را شکر کرد که عروس این مرد نشد، وگرنه حسابش با کرام‌الکاتبین بود. زن‌عمو از بالا، با سینی و منقل طلایی اسپند، به سمتشان آمد. برخلاف همسرش چهره‌ی شادابی داشت و نگاه قهوه‌ای گرمش مثل سنجد شیرین سفره‌ی هفت‌سین می‌ماند. اسپند را دور سرشان گرداند و اول با او و بعد با حسام روبوسی کرد.
- بیاین تو عزیزهای من، سر پا واینستین که هوا سوز داره.
مهربانی و محبت نگاهش باعث شد که استرسش کمتر شود. این زن برخلاف ستاره‌جون، هیکل بامزه و تپلی داشت. کت و دامن بنفش مجلسی‌اش را با روسری ساتن یاسی رنگی پوشیده بود و موهای مش شده زیتونی دودی‌اش او را جوان‌تر از سن و سالش نشان می‌داد. خانواده‌ی حاج‌حسین هم در میهمانی حضور داشتند. حنانه از دیدن چهره‌ی رنگ‌پریده دخترک سری از روی تأسف تکان داد. حیف ماه‌بانو که باید برادر کله‌خرابش را تحمل کند!
روی مبل‌های استیل طلاکوبی شده، مابین حنانه و حسام نشست. چیدمان خانه کلاسیک و سنتی بود، انگار زن‌عمو علاقه‌ی زیادی به عتیقه‌جات و مجسمه داشت. مثل این بود که وارد موزه می‌شدی! تابلوهای فرش و شعرهای ادبی، رنگ آبی یخی دیوارها را به زور نشان می‌داد. زن میان‌سالی که لباس مستخدمان را به تن داشت، با سینی حاوی چای و شیرینی مشغول پذیرایی از آن‌ها شد. کمی که گذشت صدای جیغ‌جیغوی دختری، نگاهش را به سمت پله‌های مارپیچ گوشه‌ی سالن کشاند. با دیدن سر و تیپش گمان نکرد که دختر خان‌عمو باشد؛ اما شباهت بی‌حد و حصری به زن‌عمو داشت. موهای کوتاه رنگ شده‌ی بی‌پوشش تا روی گ*ردن کشیده و لاغرش می‌رسید. نگاهی به تیپ اسپرتش انداخت. فقط با یک تیشرت کوتاه و شلوار تنگ جین در میهمانی حضور پیدا کرده‌بود. فنجان نصفه‌ی چایش را روی میز گذاشت و از جا بلند شد. سلامی گفت که خیلی سرد جواب داد و به جایش حسابی با حسام گرم گرفت. به غرورش برخورد و اخم کرد. آزادانه و بی‌پروا با حسام روبوسی کرد و او را ندیده گرفت. حتماً ر*اب*طه‌ی ن*زد*یک*ی با هم داشتند و مثل خواهر و برادر بودند. بعد از خوش و بش، رو‌به‌رویشان روی تک مبل سلطنتی نشست و پا روی پا انداخت که سفیدی مچ پایش نمایان شد.
- وقتی تورنتو بودم باور نمی‌کردم که ازدواج کردی. چقدر سریع!
روی صحبتش با حسام بود و در عین حال یک نگاهی که تمسخر در آن فریاد می‌زد به قیافه‌ی ساده‌ی دخترک انداخت. خان‌عمو عصای مشکی‌اش را آرام به زمین کوبید تا متشنج شدن جو را بخواباند.
- الان وقت این حرف‌ها نیست مهسا!
پس اسم این دختر مهسا بود. هیکل ریزنقش و ظریفی داشت. زیبا بود و لوند؛ اما ناخودآگاه حس بدی به او منتقل می‌کرد. مهسا لاقید شانه بالا انداخت و در جواب پدرش خنده‌ی مستانه‌ای سر داد.
- وا، باباجون! من که چیزی نگفتم.
توجهی به چشم‌غره‌ی مادرش نکرد و رو به ماه‌بانوی ساکت ابروی میکرو شده‌‌ی مشکی‌اش را بالا انداخت.
- راستش رو بگو، چطور قاپ دل پسرعموم رو دزدیدی؟ شنیده بودم قبلاً به پسر همسایه‌ات... .
نفهمید که با بی‌مراعات حرف زدنش دخترک را معذب کرده است و هم‌چنان ادامه می‌داد. انگشت روی ل*ب‌های تزریقی براقش گذاشت و ادای فکر کردن درآورد.
- اسمش چی بود؟ امیرحسین... یا امیرمحمد؟
عرق از کمرش سرازیر شد. حسام چرا حرفی به این دخترک پررو نمی‌زد؟ حاج‌حسین لا اله‌ الا‌ اللهی زیر ل*ب گفت و لبخند تصنعی بر ل*ب نشاند.
- دخترم، فکر نمی‌کنی گفتن این حرف در این زمان درست نباشه؟
دوست داشت از این فضای خفه و سنگین خودش را آزاد کند، جای او این‌جا نبود. مهسا به حالت نمایشی دستانش را به حالت تسلیم بالا برد و پر سر و صدا گفت:
- باشه عمو، منظوری نداشتم.
تیز و بد نگاهش کرد. دخترک عفریته! فقط می‌خواست حالش را خ*را*ب کند. هدفش چه بود؟ خدا می‌دانست. کمی بعد جو به حالت عادی برگشت. مردها مشغول گپ و گفت از کار و بار بودند، ستاره‌جون و زن‌عمو هم که اسمش مهناز بود، مثل دو خواهر حسابی چانه‌شان گرم شده بود. حنانه هم معلوم نبود چه کسی با او تماس گرفت که بعد از ده دقیقه هنوز از اتاق بیرون نمی‌آمد. بی‌حوصله گوشه‌ای نشسته بود و به صحبت‌های بقیه گوش می‌داد. وقتی که حنانه برگشت و کنارش نشست، چند ثانیه هم نگذشت که حسام از پشت سر گر*دن کشید و شاکی به رویش غرید:
- هیچ معلومه یک‌ ساعته کدوم گوری بودی؟
شانس آوردند که تن صدایش آرام بود. دلش برای حنانه سوخت. آخر جلوی جمع، به قول خانم‌جان وقت چک‌پرسی بود؟! حنانه از استرس به جان پو*ست دور ناخنش افتاد و فقط رنگ عوض می‌کرد. یک نگاه ملامت‌زده تحویل حسام داد که این‌قدر دختر بیچاره را اذیت نکند. اصلاً فایده‌ای به حالش نداشت، به هیچش حساب کرد و کت ضخیم تیره‌اش را از تن درآورد و به دست خدمت‌کار داد. صدای لوس و چندش‌آور مهسا، مثل تیزی شیشه، دیوار‌ه‌های ذهنش را خراش داد. سر به سمتش چرخاند و سوالی نگاهش کرد.
- چیزی گفتی مهساجان؟
این جانی که تنگ اسمش چسباند بدتر از صد تا فحش بود. لبخند بی‌خیالی زد و با افاده چشمکی پراند.
- خیلی‌ کم حرفی عزیزم! دانشجویی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
499
12,684
مدال‌ها
4
هوس کرد آن آباژور صورتی پایه‌بلند بالای سرش را روی سرش بکوبد؛ حیف که شرایط دستش را بسته بود. در همین دیدار اول از او خوشش نیامد. رفتار نچسب و زننده‌ای داشت که برایش کمی عجیب بود. کاش کمی هم از مادرش یاد می‌گرفت. سعی کرد زیاد تحویلش نگیرد. تبسمی کرد و جدی جواب داد:
- نه خیر، لیسانس علوم‌تربیتی دارم. تو چی؟ مشغول درس خوندنی، یا به کاری مشغولی؟
آهانی گفت و انگشتان باریک و کشیده‌اش روی دسته‌ی کنده‌کاری شده‌ی مبل قرار گرفت.
- من شش ساله که تورنتو زندگی می‌کنم. فوقم رو همون‌جا گرفتم و الان هم کارمند یه آژانس هواپیمایی‌ام.
بعد ژست مغرورانه‌ای به خودش گرفت و موهای قارچی‌اش را از جلوی صورتش کنار زد.
- این‌جا که نمی‌شه یه خورده نفس کشید. اگه بمونم مامان به فکر شوهر دادنم می‌افته، من هم که اهلش نیستم. مگه دیوونه‌ام خودم رو اسیر کنم؟
در سکوت نگاهش کرد و به زدن لبخندی اکتفا کرد. جوابش شاید در ظاهر عادی بود؛ ولی انگار یک جور داشت به او طعنه می‌زد. خواست بگوید:
«منم مثل تو آرزوها برای خودم داشتم که کنار عشقم با هم کار می‌کنیم و زندگی‌مون رو می‌سازیم؛ اما کشتی خوشبختی‌مون خیلی زود به گل نشست.»
بعد از ساعاتی، مستخدم آن‌ها را برای شام صدا کرد. میز رنگین و زیبایی در سالن غذاخوری چیده شده بود. چند نوع خورشت و ماهی کباب لذیذ و انواع سالاد و دسر که اشتهای هر آدمی را برمی‌انگیخت. شام را در سکوت سرو کردند. چقدر دلش برای کل‌کل‌هایی که با مهران داشت تنگ بود. حاج‌بابا عقیده داشت، آدمی همیشه باید حرمت سفره را نگه دارد و با دهن پر حرف نزند.
دلش حتی برای غر زدن‌ها و سرزنش‌های مادرش هم تنگ بود. آن‌قدر زود از دنیای خوش دخترانگی‌اش بیرون کشیده شد که هنوز هم نتوانسته بود وضعیت الانش را هضم کند. بعد از سرو شام، مهسا بی هیچ تشکر و کمکی به سالن برگشت و سرگرم موبایلش شد. بشقاب خالی خودش و حسام را برداشت و از جا برخاست. زن‌عمو تا متوجه‌اش شد سریع جنبید و مستخدم خانه را صدا زد:
- این کارها که برای تو نیست دختر! فرنگیس، کجا موندی پس؟
لبخندی به رویش زد.
- بذارید شامش رو بخوره زن‌عمو، چند تا ظرف و ظروف بردن که از آدم کم نمی‌کنه.
چل‌چراغی در چشمان فرو رفته‌اش روشن شد. رویش را به سمت ستاره‌جون گرفت و یک تای ابروی خوش‌فرم و باریکش را بالا داد.
- سرتاپای این عروس رو باید طلا
گرفت‌‌ها‌.
خجالت‌زده ظرف‌ها را به آشپزخانه برد و دیگر نماند تا جواب ستاره‌جون را بشنود. سر و کله‌ی حنانه با ظرف نصفه‌ی سالاد و سس پیدا شد. حالت خستگی به خودش گرفت و دست به کمر پوفی کشید.
- دختر ترشیده‌اش نشسته، بعد اون‌وقت ما باید میز رو جمع کنیم. خوبه مهمونیم خیر سرمون!
صورت سرخ شده از حرص و چشمان درشت عسلی‌اش که بیش از حد گرد به نظر می‌رسید، او را به خنده وا داشت. حنانه چپکی نگاهش کرد و نمک‌پاش را محکم به میز کوبید.
- مرض! تقصیر خودته دیگه، اگه سنگین و رنگین سر جات می‌نشستی این مامان خانوم هم این‌قدر سوزن به سوراخم فرو نمی‌کرد. از بس گفت حنا‌، حنا دیگه کوتاه اومدم، وگرنه من عمراً دست به سیاه و سفید بزنم؛ خودِ دختر از دماغ فیل‌ افتاده‌اش پاشه کمک کنه.
ل*بش را از خنده گ*از گرفت. جلو رفت و انگشت روی بینی‌اش گذاشت.
- هیش! می‌شنون.
چشم‌غره‌ی بانمکی برایش رفت و زیر گوشش پچ زد:
- دور از این حرف‌ها، زیاد باهاش هم‌کلام نشی بهتره. از حسادت داره می‌ترکه. اون موقع له‌له میزد با حسام ازدواج کنه؛ اما تیرش به سنگ خورد.
با تعجب سر بالا گرفت. وقتی برای تحلیل جمله‌اش نماند. فرنگیس‌خانم تا وارد آشپزخانه شد و چشمش به آن‌ها افتاد ضربه‌ی آرامی به گونه‌ی گلی‌اش زد و تند‌تند خودش را به آن‌ها رساند‌.
- خدا مرگم بده! شما چرا؟
لبخندی به چهره‌ی مهربان زن زد و دستش را به شانه‌‌ی پهن و گوشتی‌اش چسباند.
- شما شام به این خوشمزگی رو تدارک دیدین، حالا یه کمک کوچولو که این حرف‌ها رو نداره.
صورتش به لبخند باز شد که گوشه‌ و کنار چشمان ریز میشی‌اش چین افتاد. همان‌طور که دَست‌مالی از داخل کشوی کابینت برمی‌داشت گفت:
- خوشبخت بشی. والا دخترم سر شام زنگ زد، عجیب وراجه، منِ پیرزن رو هلاک کرد.
سری تکان داد و همراه حنانه که کم‌کم داشت آژیر قرمزش فعال میشد، پا از آشپزخانه بیرون گذاشت. تا وارد سالن شدند، خنده‌های سبکانه زنانه‌ای،نگاهش را به سمت صدا سوق داد. چشمش به مهسا افتاد که کنار حسام روی دسته‌ی‌ مبل نشسته بود و از این زاویه تمام دار و ندارش را به نمایش گذاشته بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
499
12,684
مدال‌ها
4
چشمانش روی لبخند حسام گره خورد که با دقت به چیزی که مهسا از موبایلش به او نشان می‌داد نگاه می‌کرد. در دل پوزخند زد. یاد حرف حنانه افتاد. مثل این‌که حسام هم همچین بدش نمی‌آمد. انگار امر و نهی کردن‌هایش سر چادر گذاشتن و آرایش، فقط برای او صدق می‌کرد. چرا از همان اول دخترعمویش را نگرفت؟ به هر حال فامیل بودند. کنار حنانه نشست و سعی کرد آن دو را ندیده بگیرد. شاید هر کسی جای او بود اجازه نمی‌داد زنی در حضورش برای شوهرش جفنگ‌بازی دربیاورد و با رفتارهایش حواس مردش را به خود معطوف کند؛ اما برای او مهم نبود، به حسام هیچ تعلق خاطری نداشت. فقط از این می‌سوخت که خودش هر کاری دوست داشت انجام می‌داد و برای او خوی مردسالاری‌‌اش گل می‌کرد. از نگاه‌ تیز حاج‌حسین روی برادرزاده‌‌اش و صورت رنگ پریده‌ی ستاره‌جون معلوم بود که به زور خودشان را کنترل می‌کردند تا حرفی بار مهسا و جلف‌بازی‌هایش نکنند. حسام راضی به نظر می‌رسید. خونسرد مشغول صحبت کردن با دخترعمویش بود‌ و میوه پوست می‌گرفت؛ مثل این‌که برای خودش خط قرمزی نداشت.
اصلاً به او چه؟ با هر کی دلش می‌خواهد باشد. اما خب حق نداشت. چطور می‌تواند با دختر دیگری بگو و بخند کند؟ هر چند دختر عمویش هم باشد. خجالت هم خوب چیزی بود!
مثل این‌که مهسا از حرص خوردن دخترک ل*ذت می‌برد، چون لبخند بدجنسی زد و رو به حسام با لحن حال به‌هم زن و چندش‌آوری گفت:
- در تعجبم حسامی، تو به این گرم و جذابی، زنت خیلی گوشت تلخ و منزویه. عجیبه که با هم ازدواج کردین!
خان‌عمو از آن‌سو، صبر تحملش برید و نگاه شماتت‌بارش را به دخترش دوخت.
- بهتره مراقب زبونت باشی مهسا!
مهنازخانم پر شرم رویش را به صورت گر گرفته‌ی ماه‌بانو داد و لبخند خجلی زد.
- شرمنده دخترم، مهسا منظوری نداشت، یه‌کم زیادی رکه. نه که با حسام از بچگی بزرگ شده، اینه‌که خیلی صمیمی‌ان. یه وقت فکر بد نکنی‌ها!
حتی لحن مهربان و شرمندگی این زن که می‌خواست حرف دخترش را توجیه کند هم از آتش درونش نکاست. فکر کرده بودند با یک احمق و ساده طرفند؟ حس می‌کرد بین یک مشت غریبه گیر کرده است که نمی‌دانست خوبش را می‌خواهند یا بدش را. پارچه‌ی مخمل زمردی دامنش، بین انگشتان خیس از عرقش فشرده شد. بغض عجیبی در گلویش خانه کرده بود. نگاهش از پشت پرده‌ی اشک به حسام افتاد که بی‌خیال عالم، یک دستش با موبایل ور می‌رفت و هم‌زمان پر نارنگی را در دهانش می‌گذاشت. صورت امیرعلی پیش چشمانش جان گرفت. گرمای حضورش همیشه به او قوت قلب می‌داد.
اگر بود نمی‌گذاشت کمتر از گل به او بگویند. آخ که اگر بود میان این قوم عجوج و مجوج، غربت گریبان‌گیرش نمی‌شد. تاب ماندن نداشت، داشت خفه میشد. زیر نگاه بقیه از جایش بلند شد و فقط توانست یک جمله بگوید:
- ببخشید، من باید برم بیرون.
زیر نگاه سنگینشان، بدون تعلل از جا برخاست و به سمت درب خروجی پرواز کرد. تا پایش به ایوان رسید، دلش مثل انار ترک خورد. هم‌زمان از آسمان غرش مهیبی بلند شد. قطره‌های گرم، از ناودان نگاهش، بر روی شیب گونه‌اش غلتید. چرا انتظار داشت حسام یک جواب درشت به توهین‌های دختر عمویش بدهد؟ تشری به افکار ذهنش زد.
خودش باید جواب آن دختره‌ی عفریته را می‌داد.
ولی آخر چه می‌گفت؟ مهمان که در اولین دیدار به صاحب‌خانه بی‌احترامی نمی‌کرد.
برای اویی که یک عمر در گوشش ورد آبرو و حیا خوانده بودند حرف مردم مهم بود، نمی‌خواست پس فردا روی زبان یکی بیفتد که عروس حاج‌حسین رفتار درستی ندارد، در صورتی که حرکت آن دختر زشت بود؛ کاش که این جماعت بفهمند.
***
سیگارش را آتش زد و بین ل*بش گذاشت، کمی که جلو رفت متوجه‌‌ی دخترک شد که پشت به او به نرده‌های ایوان تکیه زده بود. کام کوتاهی از سیگار گرفت و شقیقه‌اش را فشرد.
- بریم تو، هوا سرده.
با شنیدن صدایش تند به سمتش برگشت. چشمان گود افتاده دخترک و بینی که بالا می‌کشید اخم به ابرویش آورد. نزدیکش شد.
- مگه با تو نیستم؟ چرا زل زدی به من؟
وسط مهمونی پاشدی اومدی هوا‌خوری که چی؟ فقط می‌خوای من رو عصبی کنی، قصد دیگه‌ای نداری.
از زور حرص به نفس‌نفس افتاد. این مرد فقط بلد بود شخصیت طرف را خرد کند، اصلاً به خودش و کارهایش نگاهی نمی‌انداخت. لبخند تلخی بر ل*ب نشاند و شالش را مرتب کرد.
- چطور غیرتت اجازه میده یه نفهم جلوی روم مزخرف بگه و ککت نگزه؟
صورتش در آنی رنگ عوض کرد. خواست چیزی بگوید که زودتر از او جنبید و با پوزخند حرفی که در دلش مانده بود را بر زبان آورد:
- تعصب بی‌جات فقط توی زور گفتن خلاصه میشه. به من ربطی نداره کارهات؛ ولی وقتی از بقیه عیب و ایراد می‌گیری قبلش یه نگاه به خودت بنداز آقای فلاح.
آخرش را با لحن تمسخرآمیزی ادا کرد و بدون هیچ معطلی منتظر واکنشی از جانبش نشد و از کنارش گذشت. از همین‌جا هم می‌توانست قیافه‌‌ی سرخ‌‌ شده از خشمش را تصور کند. شاید این حرف برای او گران تمام میشد؛ ولی باید می‌گفت، وگرنه در گلویش گیر می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
499
12,684
مدال‌ها
4
وقتی به سالن برگشت همه کنجکاو و توام با نگرانی نگاهش می‌کردند. سعی کرد لبخند بزند و به پوزخند مهسا که انگار به ریشش می‌خندید توجه نکند. بی‌خیال روی اولین مبل نشست. کارهای حسام مهم نبود، اصلاً برایش ارزشی نداشت؛ ولی یکی باید به او می‌فهماند که اول ایرادهای خودش را اصلاح کند تا دست از غرور مسخره‌اش بردارد. حنانه موشکافانه به ماه‌بانو نگاه می‌کرد. نمی‌توانست پیش‌بینی کند چه بینشان گذشته است که حسام بعدش با چهره‌ای برافروخته وارد سالن شد. مثل این‌که حسابی به تیپ و تاپ هم زده بودند. زودتر از همه عزم رفتن کردند. معلوم بود که با آن حرف حسابی به‌هم ریخته که این‌قدر زود از مهمانی می‌خواست خارج بشود. در ماشین حرفی بینشان رد و بدل نشد. حس می‌کرد این آرامش قبل از طوفانش است. حسام مردی نبود که حرفی را بی‌جواب بگذارد، در این مدت کم خوب او را شناخته بود. به محض رسیدن سریع از ماشین پیاده شد و به سمت خانه پا تند کرد. حسام از پشت سر به رفتنش نگاه کرد و نیش‌خندی زد. دخترک زبان‌درازی بود، باید او را سرجایش می‌نشاند. هنوز حسام فلاح را نشناخته بود. ماه‌بانو، درون اتاق مشغول درآوردن لباس‌هایش بود که ناگهان درب بی‌هوا و با صدای مهیبی باز شد. هول کرده، مانده بود چطور خودش را بپوشاند، ناچار شالش را از کف زمین برداشت و جلوی ب*دن نیمه‌ بر*ه*نه‌اش گرفت.
- میشه بری بیرون؟
بی‌توجه به حرفش وارد اتاق شد و درب را از داخل قفل کرد. وحشت‌زده به کلید بین دستش خیره شد. آب دهانش را قورت داد. چه قصدی داشت؟ نکند تلافی آن حرف را سرش دربیاورد!
از ترس عقب‌عقب رفت، پشتش به لبه‌ی سفت میز آرایش خورد. با نزدیک شدنش داشت قالب‌تهی می‌کرد. کاش حداقل سر و وضعش مناسب بود. آخر چطور می‌توانست از زیر دستش فرار کند؟ حسام پوزخند زد. چهره‌ی دخترک را از نظر گذراند و نگاه عمیقی به سرتاپایش انداخت که خون با فشار تندی زیر گونه‌های عرق زده‌‌ی ماه‌بانو جریان پیدا کرد. هیچ از این نگاهش خوشش نمی‌آمد، انگار که داشت درونش را هم اسکن می‌کرد، یک نگاه تیز و برنده. ل*ب‌های خشکیده‌اش از هم باز شدند، چقدر صدایش می‌لرزید:
- می... میشه...ب... بری کنار...دا... دارم لباس... .
حرفش با قرار گرفتن انگشت روی لبانش نصفه ماند. هیش کش‌داری گفت و سر جلو برد.
- بهونه‌هات رو بذار واسه بعد و نترس.
چشمانش از وحشت گشاد شدند. نجوای اغوا کننده‌اش زیر گوشش پیچید و تنش ریس رفت.
چه داشت برای خود بلغور می‌کرد؟ زهرماری هم نخورده‌بود که دلش را جایی بگذارد.
لمس شدن بازو‌های لختش، مثل عبور جریان برق بود. این اولین بار بود که تا این حد به‌هم نزدیک بودند.
سعی کرد یک جوری خودش را از بین حصار دستانش آزاد کند.
- حسام‌ چرا این‌طوری می‌کنی؟ من... من‌ باید لباسم رو عوض کنم.
اخمی بین ابروهایش نشست. از ترسش داشت یک جوری صدایش می‌زد که کوتاه بیاید؛ ولی امشب او نمی‌خواست از این زن بگذرد. چانه‌ی گرد و کوچک لرزانش را بین دو انگشت گرفت و سرش را بالا آورد. مردمک‌های پر آبش، تای ابرویش را بالا داد. فکر نمی‌کرد روزی برسد که این دخترک لوس و حاضرجواب به التماسش بیفتد. حال مثل آهویی ترسیده در قلمروی شیری دست و پا می‌زد. تقلاهایش شیرین بود. دست بین ابریشم‌های سیاهش فرو برد، همان‌هایی که در بچگی سیم‌تلفن خطابش می‌کرد. آن زمان‌ها خیلی شر بود، دخترک بی‌چاره هر وقت که به خانه‌شان می‌آمد، از ترس این‌که موهایش کشیده نشود همیشه روسری می‌بست. سوزش گ*ردنش او را به زمان حال آورد. اخم کرد و نگاهش را به رد ناخن‌های دخترک داد که روی گ*ردنش را قرمز کرده بود. ماه‌بانو تعجب کرد. پو*ست سفیدش چه سریع سرخ شد! پوست نرم بازویش چنگ خورد و پشت بندش لحن محکمش، مو به تنش راست کرد.
- من یه تاجرم!
اخم کرد. بدش می‌آمد که او را کالا می‌دید. برق چشمان امیرعلی جلوی دیدگانش نقش بست. پلک‌هایش را فشرد تا آن صورت مهربان و دوست‌داشتنی‌اش این‌قدر شب و روز در خواب و بیداری به سراغش نیاید. نفهمید چقدر گذشت، شاید پنج دقیقه. او به امیر فکر می‌کرد، به آینده‌ی مبهمش و قلب زخمی که دیگر قابل ترمیم نبود. دلش برای بوی عطر خنک و دل‌پذیر مردانه‌اش تنگ بود، نه عطر تلخ و تندی که بینی‌اش را چین می‌‌انداخت. این اتاق و آرامشش امشب برایش مثل یک شکنجه‌گاه بود‌. حتی التماسش را هم نخرید. نگاه د*اغ و حریصانه‌‌ی حسام روی تن عر*یا*ن و باکره‌ی دخترکی می‌چرخید که به خود دلداری می‌داد مثل گذشته قصد اذیت کردنش را دارد و بس. باران یک نفس می‌بارید و به شیشه‌ی تراس ضربه می‌زد. وقتی وضعیت خود را در آینه دید ل*ب گزید. دوست داشت بالا بیاورد. کاش زمین دهان باز می‌کرد و او را یک‌جا می‌بلعید. نمی‌خواست نگاهش کند، به برق شهوت چشمانش. گونه‌های گلگون‌شده‌‌اش طعمه‌ی لب‌های مردانه‌اش شد. کم مانده بود فشارش بیفتد. محکم او را نگه داشت و زیر گوشش غرید:
- با من بازی نکن ماهی!
اختیار حرکاتش را نداشت، ترسان و مثل یک اسب رم کرده، خود را از آغوشش نجات داد؛ فقط می‌خواست که از تنها شدن با این مرد بگریزد. میان راه پایش به لبه‌ی فرش گیر کرد و همین باعث شد حسام از غفلتش استفاده کند و ماهی فراری‌اش را باز به تور بیندازد. انگار با دم شیر بازی کرده باشد؛ از آرامش چند لحظه قبلش خبری نبود. دیگر هیچ راه فراری نداشت. این مردی که عین مار دور تنش پیچیده بود اصلاً قصد رها کردنش را نداشت. حسام سکوتش مبنی بر استرس را پای تسلیم شدنش گذاشت و دستش را به سمت کلید برق دراز کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
499
12,684
مدال‌ها
4
***
تا دم‌دم‌های صبح اشک ریخت و غصه خورد. حس بی‌ارزشی سراسر وجودش را گرفت. این‌که از سر نیاز و هوس دامنش دریده شده بود، نه عشق. حسام دوستش داشت؟ نه، از نظرش فقط از سر تشکیل زندگی و شاید فشارهای خانواده او را انتخاب کرد که با این اخلاقیات این چند وقت اخیرش همین را هم مطمئن نبود. نگاهش را به چهره‌ی آسوده و غرق در خوابش داد و بغضش بیشتر شد. چقدر دیشب ترسیده بود. لباس‌های پخش و پلا شده‌ی پایین تخت د*اغ دلش را تازه کرد. ناگهان دلش به هم پیچید و نفهمید چطور تن پر دردش را به سرویس رساند. جلوی روشویی خم شد و عق زد. زیر دلش تیر کشید. مثل بچه‌ها همان‌جا روی سرامیک سرد حمام نشست و به بغضش اجازه شکستن داد. دیگر رسیدن به امیرعلی محال بود؛ آخر هنوز هم در ته دلش امید واهی داشت. دیشب تلنگری به او زده شد که او زن حسام فلاح است، شرعی و رسمی.
دوش مختصری گرفت تا گرفتگی عضلاتش تسکین پیدا کند. جلوی آینه‌ی قدی سرویس، سعی کرد به بدنش چشم ندوزد. حس می‌کرد هنوز کثیف است. آهی کشید و چشم از خودش گرفت. به اتاق بازگشت. صدای خر و پفش، نفرت‌ درونش را شعله‌ورتر کرد. به سمت کمد رفت و لباس گرمی از آن بیرون کشید. خواست شال سرش کند که منصرف شد و سرجایش گذاشت.
دیده شدن چند تا تار مو هیچ فرقی به حال فعلی‌اش نداشت.
باران بی‌محابا می‌بارید. نمی‌دانست از تب درونش بود یا هوای داخل خانه سرما داشت. دلش حسابی ضعف می‌رفت. از داخل یخچال شیر و کیکی برداشت و همان‌طور سرد مشغول خوردن شد. کمی که گذشت حسام حاضر و آماده، مثل همیشه اتو کشیده سر رسید. تنفر در دلش لانه کرد. انگشتانش محکم دور ماگ پیچیده شد. چشم به حباب‌های ریز روی شیر دوخت و سعی کرد ندیده‌اش بگیرد. نگاه سنگینش را روی خودش حس می‌کرد.
- حالت خوبه؟
نگرانش بود؟ به نه ضعیفی اکتفا کرد. صدای نفس عمیقش را شنید. کیف سامسونت و مدارکش را روی کانتر گذاشت و به سمت یخچال رفت. حس عجیبی بعد از مدت‌ها در وجود حسام جوانه زده بود، یک‌ چیزی شبیه به غرور و پیروزی که نمی‌خواست این حال خوب را هیچ‌جوره تغییر دهد. شیشه‌ی ارده را از داخل قفسه‌ی بالا برداشت و در آن حال به طرفش سر کج کرد.
- چرا بیدارم نکردی؟
تنفر در چشمانش غلتید. معده‌اش تیر کشید. اخم‌آلود، نیم‌خیز شد تا از سر میز بلند شود. حسام به سمت چای‌ساز رفت و همان‌طور که به برق وصلش می‌کرد، سر به طرفش چرخاند و یک‌وری به لبه‌ی کابینت تکیه زد‌.
- کجا؟ صبحونه نخوردی که!
بالاخره زبانش به حرف باز شد:
- سیر شدم.
مثل دختربچه‌ها می‌خواست ناز کند؟ از داخل یخچال هر چه لازم بود بیرون آورد. خامه و شکلات، پنیر و کره.
- شیر و کیک که نشد غذا! بشین با هم بخوریم.
لحن پر تحکمش باعث شد مخالفتی نکند و سرجایش بشیند. دستانش را به دو طرف صورتش چسباند و تماشایش کرد. انگار تازه نگاهش به سر و شکلش افتاده‌بود. رنگ آبی بولیزی که پوشیده‌بود به قد و قواره‌ی بلند و چهارشانه‌اش می‌آمد. شلوار کتانی به پا داشت که خط اتویش به قول معروف هنداونه را هم قاچ می‌کرد! حسام، با حوصله نان‌های تست را از داخل تستر بیرون کشید و بعد از چای ریختن درون فنجان‌های چینی، سر میز نشست.
- این شد یه صبحونه درست و حسابی.
هاج و واج نگاهش کرد. بین این مرد و آن کسی که روح و جسمش را سلاخی کرد چقدر فاصله بود.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین