جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati-Ai با نام [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,458 بازدید, 299 پاسخ و 42 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,555
مدال‌ها
4
- والا عزیزجان ما قصد داشتیم همین روزها واسه مهراب آستین بالا بزنیم؛ اما بخت مرجانم باز شد.
فرهود به سرفه افتاد. نگاه از زن‌عمو که انگار این جمله رو از قصد با صدای بلندتری گفته بود، گرفتم. دستم رو به پشت فرهود کوبیدم و غرغرکنان گفتم:
- وقتی نارنگی رو درسته می‌نذازی دهنت همین میشه... خفه نشی!
از شدت سرفه سرخ شده بود و انگار واجب بود که در همون حالت نگاهِ تیزش رو به من بندازه. با لیوان آبی که عمو رحیم برای فرهود آورد، نیم‌خیز شد و تشکر کرد. یک نفس لیوان آب رو سر کشید و بالاخره سرفه‌هاش قطع شد. در مقابل نگاهِ نگران بقیه سری به نشونه خوب بودن تکون داد.
عزیزجون با نگرانی، خطاب به نوه‌ی ارشدش، گفت:
- خوبی دیگه مادر‌؟
- آره عزیزجون خوبم.
و سرش رو پایین انداخت. عزیزجون به‌سمت زن‌عمو برگشت و با لبخند و لحن مادرانه‌اش در ادامه صحبت‌هاشون گفت:
- خیلی خوبه زیور جان، مهراب هم دیگه وقت دامادیشه، مرجان که سر و سامون گرفت برو سراغ مهراب... پس از الان یک دختر خوب براش در نظر بگیر.
زن‌عمو با لبخند قری به گردنش داد و نگاهش رو به‌طرفی که سوگند و مرجان و مهراب نشسته بودند چرخوند و گفت:
- آره عزیزجان، یک دختر خوب و خوشگل براش در نظر دارم، بله‌برون مرجانم که تموم بشه برای مهراب آستین بالا می‌زنم.
یک تای ابروم بالا پرید. این نگاه و این بحثِ پیش اومده طبیعتاً بی‌منظور نبود. یعنی حس ششم فرهود درست کار کرده؟
دست مشت شده‌ی فرهود روی دسته‌ی طلایی رنگ مبلی که من روش نشسته بودم قرار گرفت. این مُشت محکم که رگ‌های روش برجسته شده بود و هر لحظه رنگِ پوستش قرمز‌تر میشد، کمی نگران کننده بود. صدای نفس‌های بلند و عصبی فرهود، داشت اعصابم رو بهم می‌ریخت. علت این حالِ خرابش رو درست نمی‌فهمیدم و نمی‌دونستم چه کاری باید بکنم تا حداقل این‌‌قدر رنگ به رنگ نشه.
دستم رو روی مشت فرهود گذاشتم. چند لحظه که گذشت شُل شدن گره دستش رو زیر انگشت‌هام حس کردم. گوش‌هام شنوای صحبت‌های زن‌عمو درباره ویژگی‌های مثبت پسرش بود و نگاهم دور خونه‌، بی‌هدف می‌چرخید. مهمونی‌هایی که تو این خونه برگزار میشد محال بود بی‌حاشیه نباشه. خداروشکر که ساعت از دَه گذشته بود و از حالا به بعد، حداقل به بهونه این‌که فردا صبح زود باید سرکار یا دانشگاه می‌رفتیم، می‌تونستیم عزمِ رفتن کنیم... .
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,555
مدال‌ها
4
تقه‌ای به در کلاس ۲۰۳ زدم و با گفتن «سلام»، با قدم‌های محکم وارد شدم. پشت میز قهوه‌ای رنگ که گوشه‌ی کلاس و نزدیک به تخته قرار داشت نشستم. به بچه‌ها اشاره کردم تا بنشینند. لیست کلاس رو جلوم گذاشتم و یکی‌یکی مشغول خوندن اسامی و حضور و غیاب شدم. کلاس ۲۵ نفره‌ای که تا الان همه حضور داشتند.
- خانوم یوسفی؟
گوش‌هام توقع شنیدن کلمه «بله» رو داشتند، مثل ۲۴ بله‌ای که تا الان شنیده بودم؛ اما به‌جای اون، سکوت فضای کلاس رو فرا گرفت. سر بلند کردم، نگاهم روی ردیف اول متمرکز شد و مجدد پرسیدم:
- خانوم یوسفی؟ حضور ندارند؟
یکی از دخترها با صدای بلندی گفت:
- نه استاد، این جلسه هم نیومدن.
اخم ریزی روی پیشونیم نشست، مجدد نگاهم روی ردیف اول و صندلی خالی، چرخید. ترم‌های قبل، همیشه عادت داشت که جلو بنشینه و شش دونگ حواسش رو به درس و توضیحاتم اختصاص بده. حالا چی‌شده بود که برای بار دوم هم غیبت کرده بود؟
- علت غیبتشون چیه؟ این جلسه دومیه که نیومدن و هنوز اول ترمه!
ماژیک به دست از جام بلند شدم و پشت به تخته وایت‌برد ایستادم که محمدی، یکی از پسرهای کلاس، از ردیف آخر در جوابم گفت:
- این هفته فقط یکی دوتا از کلاس‌ها رو شرکت کرده و دیگه نیومده، باهاشون تماس گرفتم اما جواب ندادن، دوباره زنگ می‌زنم و بهش میگم اگه نیاد حذف میشه.
یک‌ تای ابروم بالا رفت که جلیل‌زاده، یکی دیگه از پسرهای کلاس با خنده رو به محمدی گفت:
- شاید چون تو زنگ زدی جواب نداده! کمتر پاپیچ دختره شو.
همشون بلند خندیدند و من با ماژیکِ سر بسته، چند ضربه به تخته زدم. با دیدن قیاقه‌ی جدی من همشون سکوت کردند. خطاب به خانوم رضاپور که می‌دونستم از دوستان خانوم یوسفی هست و ردیف جلو هم نشسته بود، گفتم:
- خانوم رضاپور شما هم خبر ندارین؟
سرش رو به چپ و راست تکون داد و آروم گفت:
- نه استاد! شیده جواب منو هم درست حسابی نمی‌ده.
- باشه، اگه تونستین بهشون اطلاع بدین که حتماً جلسه بعد رو شرکت کنن چه توی این کلاس و چه کلاس‌های دیگه، با این روند محبور به حذف ترم میشن.
رضاپور «چشم» بلندی در جوابم گفت. نفس عمیقی کشیدم و برای این‌که جو کلاس از حاشیه‌هایی که منجر به پچ‌پچ بچه‌ها شده بود دور بشه، پاسخ تمرین‌های جلسه قبل رو خواستم. ولی واقعاً برام سوال بود که شیده یوسفی، شاگرد اول و پیگیر کلاس، چرا برخلاف ترم‌های قبل سر کلاس‌هاش حاضر نمی‌شه... ؟

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,555
مدال‌ها
4
(سوگل)

دستم رو به میله فلزی پله‌ها گرفتم، جلوی چشم‌هام سیاهی می‌رفت. چرا این پله‌های لعنتی تموم نمی‌شد؟ به‌سختی خودم رو بالا کشیدم و این‌بار برخلاف دو طبقه‌ی قبلی که پله‌ها رو یکی دوتا طی کرده بودم، جونی نداشتم و زانوم برای بالا رفتن از یک پله هم باهام همکاری نمی‌کرد. چرا باید این کلاس طبقه چهارم باشه؟ اون هم کلاس این مردک! کم با هم مشکل داشتیم؟ که حالا ده دقیقه هم دیر رسیده بودم. وای از اخلاقِ‌ گندش که یک دقیقه تأخیر هم براش سنگین بود چه برسه به ده دقیقه!
روی پاگرد پله‌ها ایستادم و گردنم رو به عقب خم کردم، فقط یک طبقه مونده بود؛ ولی با چه جرأتی وارد کلاسش بشم؟ غیبت می‌کردم سنگین‌تر نبودم؟ آخه بی‌انصاف رو غیبت هم حساسه و با دوتا حذف می‌کنه! خدایا این همه بدخلقی رو چطور در یک انسان گنجوندی؟! نکنه این‌ها همه اثرات انرژی منفیِ مهمونیِ دیشب زن‌عموئه‌؟! به‌خدا که هست!
با حرص، نفس گرفتم و باقی پله‌ها رو، آهسته بالا رفتم. به لطفِ این جسمِ ناتوان، به تأخیرم پنج دقیقه دیگه هم اضافه شده بود و دیگه همه چیز برای یک دعوای درست حسابی فراهم بود.
سالن غرق سکوت بود. خم شدم و تندنند نفس کشیدم. دستی به مقنعه‌ام کشیدم و مانتوی مشکی رنگم رو مرتب کردم. از این فاصله دو متری به در بسته‌ی کلاس خیره شدم. اصلاً چرا باید زیر حرفِ زور برم؟ تاکسی گیرم نیومد و دیر رسیدم! برای هر آدمی ممکنه پیش بیاد، بره اخلاقش رو درست کنه مردک وسواسی!
با انرژی و اعتماد به نفسی که تا حدودی برگشته بود، قدم برداشتم به‌طرف کلاس و لحظه‌ی آخر، آب دهنم رو قورت دادم و دستگیره در رو پایین کشیدم.
همهمه قطع شد و انگار کلاس بهم ریخت، صدای قیژ‌قیژ صندلی‌ها و نشستن بچه‌هایی که ایستاده بودند، بلند شد. با کنجکاوی نگاهم رو به جایگاه استاد چرخوندم و نبود! نبود؟ دو قدم جلوتر رفتم و با دیدن بچه‌ها که همه با کمری صاف نشسته بودند، جا خوردم؛ البته اون‌ها بیشتر!
- اه سوگل تویی؟
- بابا سکته کردیم.
- فکر کردیم شفایی اومد!
- چرا در رو این شکلی باز کردی؟
اعتراض بچه‌ها و قیافه‌های درهمشون مگه مهم بود؟ من دیر رسیده بودم اما خودِ شفایی هنوز نیومده بود! خدایا این جوابِ کدوم کار خوبم بود؟
لبخند به لب، قدم به‌سمت انتهای کلاس و اکیپ دوست‌داشتنی‌مون برداشتم. پر انرژی سلام کردم.
- خواب موندی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,555
مدال‌ها
4
با همون نیش‌ باز در جواب ساناز گفتم:
- نه! منتهی چون همیشه یکی بود من رو برسونه بد عادت شده بودم و امروز که خودم می‌خواستم بیام دیر راه افتادم، ماشین هم گیرم نیومد... و چه معجزه‌ای که این مردک نیومده!
به صندلی تکیه دادم. ریه‌های بیچاره‌ام چقدر موقع بالا اومدن از پله‌ها خِس‌خِس می‌کردند؛ اما حالا وقت نفسِ راحت بود.
حامد خودش رو از صندلی کنار ساناز، جلو کشید و در جوابم گفت:
- میگن گفته ماشینش خراب شده؛ اما داره خودش رو می‌رسونه.
دست‌هام رو درهم قفل کردم و هیجان‌زده گفتم:
- از خدا خواسته بودم ماشینش خراب بشه، ببین دعام مستجاب شد! باورم نمی‌شه.
دستم رو به روی سر ساناز کشیدم که با اخم خودش رو عقب کشید و با وسواس چتری‌هاش رو مرتب کرد.
- من امروز مثل امام‌زاده دعام گیراست، بیا دست رو سرت بکشم تا دعات مستجاب بشه و حامد بگیرتت!
صدای جیغ ساناز و خنده‌ی بقیه بالا رفت که همزمان شد با باز شدن در و ایستادن بچه‌های جلویی. خنده‌هامون رو قورت دادیم و ما هم ایستادیم. استاد شفایی به همراه یک نفر دیگه وارد شدند و سلام دادند. خودش پشت میز مخصوص به استاد نشست و نفر دوم، روی اولین صندلی که نزدیکی در ورودی بود.
- این کیه دیگه؟
به لاله نگاه کردم که‌ گردنش رو بالا کشیده بود و به جلو نگاه می‌کرد. نیشگونی از پهلوش گرفتم تا سر جاش بنشینه. مهم نبود کی بود، فقط اگه دانشجو بود که جدید بود و دیرتر از شفایی وارد شد!
جذبه‌ی این استادِ میان‌سال و بداخلاق، سکوت ممتدی رو در کلاس ایجاد کرده بود که جز خودش، بقیه انگار حتی نفس هم نمی‌کشیدند چه برسه به صحبت.
درس عروض و قافیه رو به‌سختی باهاش پاس کردم. اوایل جزء شاگردهای محبوبش بودم چون همیشه من اولین نفر، پاسخ‌گوی سوالاتش بودم؛ اما کم‌کم به اختلافِ نظر خوردیم و از اونجایی که نمی‌تونست من رو توجیه کنه و من هم تا جوابم رو نمی‌گرفتم بی‌خیال نمی‌شدم، تبدیل شدم به شاگردی که صدبار به انداختن تهدیدم کرد! همین‌‌قدر کم ظرفیت!
درسِ سبک شناسی نظم هم با ایشون بود و قرار بود هر جلسه با صلوات بگذره؛ چون من همچنان زبونش رو نمی‌فهمیدم و از خدا می‌خواستم این ترم با هم به مشکل نخوریم. به من چه که فن بیانش بد بود؟!
چسبیدنش به تخته جهت نوشتن مطالبِ درس امروز، سوژه همیشگی ما بود و باز بچه‌ها به خنده افتاده بودند‌. خنده‌هایی که با فشردن محکم لب‌هامون روی هم، پنهون شده بود.
- این مرده باز کوآلا شد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,555
مدال‌ها
4
وای از دست حامد! استاد جوری به تخته می‌چسبید و دیگه به عقب برنمی‌گشت که کم شبیه به کوآلا نبود. لاله و ساناز دستشون رو جلوی دهنشون گرفتند. مهیار با نهایت جسارت از جاش بلند شد و بی‌صدا به دیوار کنارش چسبید. بچه‌ها به روی میزشون خم شده بودند و در حال غش کردن بودند.
مهیار نیم نگاهی بهمون انداخت که لب زدم «بشین». اما بی‌توجه به من، روی صندلی نشست و این‌بار دستش رو به سیبیل‌های نداشته‌اش کشید و میمیک صورت شفایی رو تقلید کرد. این تا بیچاره‌مون نمی‌کرد بی‌خیال نمی‌شد!
در خودکارم رو درآوردم. به‌طرفش پرت کردم که با سه وجب اختلاف با نقطه‌ی هدفم، به پیشونیش برخورد کرد و ابروهای آقا مهیار درهم رفت. لبخند پیروزمندانه‌ای به روش زدم که نگاهش ازم دور شد، در لحظه رنگش پرید و سریع به صندلیش تکیه داد. صدای نفس‌های استرسی ساناز رو می‌شنیدم. چرا صدای شفایی قطع شده بود؟
- خانوم جاوید!
دلم ریخت! لبم رو به دندون گرفتم و آروم گردنم رو چرخوندم که نگاهم، شفایی عصبانی رو دید. خدایا! حتماً به جای کارهای مضحک پسرها، همین حرکت آخری من رو دیده بود. شانست فقط صبح کار کرد سوگل، از الان به بعد آهِ زن‌عموئه که دیشب ضایعش می‌کردی!
- ببخشید استاد.
و سرم رو بالا گرفتم و به پشتی سفت و سخت صندلی تکیه دادم.
به صندلی ردیف جلو اشاره کرد و با قیافه جدی و ابروهای پرپشت و درهمش، خطاب به من گفت:
- بفرما جلو خانوم، نظم کلاس رو داری بهم می‌زنی.
از شدت تعجب، ابروهام به موهای سرم رسید.
- خیر استاد سوءتفاهم شد.
و سرم رو پایین انداختم و طبق آخرین نوشته جزوه‌‌ام و خطوط آبی رنگ، گفتم:
- داشتین درباره‌ی اصولِ... .
- خانوم جاوید! بیا جلو بشین تا تصمیمم عوض نشده.
با حرص کیف و جزوه‌هام رو چنگ زدم. در جواب مهیاری که استاد رو صدا زده بود چشم غره‌ای رفتم تا ساکت بشه و بیشتر از این‌ گند نزنه. از بین صندلی‌های ردیف وسط عبور کردم. ردیف اول روی آخرین صندلی چسبیده به دیوار و زیر پنجره، نشستم. هیچ‌وقت، هیچ‌کسی ردیف اول نمی‌نشست. بچه‌ها معتقد بودند یک قدم هم دور بودن از این مردک نعمته. حالا منِ سوگل جاوید رو تحقیر کرده بود و به جلو کشونده بود، اون هم با نهایت بی‌احترامی! به‌سختی زبونم رو داخل دهنم نگه داشتم تا تو این شرایط دنبال گرفتن حقش نباشه. این استادِ کینه‌ای انگار همچنان با من دشمنی داشت؛ اما نمی‌تونستم اخم نکنم!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,555
مدال‌ها
4
تمام مدت خودکار به دست تندتند مشغول نوشتن بودم و حتی جاهایی که سوال می‌پرسید، بدون لحظه‌ای مکث جوابش رو می‌دادم. درسته اون محل نمی‌داد اما من همون دانشجوی فعال بودم و اون نمی‌تونست مانع وجود من بشه.
هفتاد دقیقه بی‌وقفه حرف زده بود و حالا انگار خودش هم خسته بود. پشت میزش ایستاد و با لبخند گفت:
- خب، بابت دیر رسیدنم عذر می‌خوام، نشد راجع به نکات مهم صحبت کنیم... امیدوارم این ترم هم این درس رو به‌خوبی در کنار هم بگذرونیم و تک‌تک شما نهایت تلاشتون رو بکنین تا با نمره‌ی بالا پاس بشین.
میز رو دور زد و جلوی اون ایستاد و با لبخند بی‌سابقه‌ای که روی صورتش نقش بسته بود، گفت:
- اتفاق نیکِ این ترم، حضور دانشجوی جدید این کلاسه که مطمئنم با حضورش جو کلاستون هم بهتر میشه.
و این وسط نگاه چپی به من انداخت که روم رو ازش گرفتم، بی‌شعور!
- جناب پولاد دلیر.
چشم‌هام درشت شد و گردنم به‌طرفش چرخید. پولاد دلیر؟ چه اسم و فامیلی! صدای بلندِ حامد از انتهای کلاس به گوش رسید:
- تو سردار کیقبادی یا یار سیاوش؟
خنده‌های بچه‌ها بالا رفت. پولاد دلیر از جاش بلند شد و دست در جیب به عقب، رو به بچه‌ها چرخید. با لبخند کم رنگی که به لب داشت، گفت:
- سلام، امیدوارم ترم خوبی رو کنار هم داشته باشیم و از آشنایی با همه خوشبختم.
خنده‌ی کوتاهی کرد و انگشتش رو گوشه لبش کشید و انگار در جواب حامد گفت:
- ان‌شاءالله که سردار کیقباد!
باز صدای خنده بلند شد. اولین‌بار نبود که بچه‌ها، سر این کلاس این‌قدر راحت می‌خندیدند؟ و عجیب‌تر از اون لبخند استاد و نگاهِ خاصش به این چهره‌ی جدید بود. نکنه آشنا بودند؟ اصلاً این کی بود؟ از لحاظ سن و سالی هم به دانشجو نمی‌خورد، کمی هم برام آشنا میزد.
- وای چه تیپی داره!
- اسم و فامیلش رو شنیدی؟ انگار از پهلوون‌های شاهنا‌مه‌ست.
- به تیپ و هیکلش هم میاد پهلوون باشه!
ابروهام درهم رفت، باز شروع شد؟ دخترهای پشت سرم کِیس جدیدی رو پیدا کرده بودند و باز پچ‌پچ‌هاشون شروع شده بود. چرا همه پسرهای جوون به دل این‌ها می‌نشستند؟ کاروان‌سراست یا قلبِ عاشق‌؟!
خواستم به عقب برگردم و نگاهِ سرد و تلخم رو نثارشون کنم که با حرف استاد، شاخک‌هام فعال شد.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,555
مدال‌ها
4
- آقای دلیر می‌تونن الگوی خوبی برای همه‌ی شما باشن، از ایشون برای پیشرفت در مسیر درسیتون استفاده کنین تا بار علمی کلاس بالا بره.
- چرا؟!
نگاه همه رو روی خودم حس کردم. از همه بدتر نگاهِ عصبیِ شفایی بود اما هیچ اهمیتی نداشت! این تازه وارد یک دفعه‌ای از کجا سر کلاسِ ما حاضر شده بود که حالا طبق گفته‌ی ایشون باید الگو میشد؟! با جدیت ادامه دادم:
- چرا استاد؟ ایشون تازه وارد هستن، احترامشون واجب! اما متوجه صحبت‌های شما نمی‌شم، مگه بار علمی کلاس پایینه؟!
دست به سی*ن*ه، رو به من چرخید. با اون قیافه‌اش که شبیه سربازهای ناصرالدین‌شاه بود، کوبنده گفت:
- بد نیست اما باید بهتر باشه؛ خصوصاً برای شما خانوم جاوید! شاید کمی از متانت ایشون یاد بگیرین و دست از کارهاتون بردارین!
پره‌های بینیم باز و بسته میشد. به چه حقی جرأت می‌کرد با من این‌طور صحبت کنه؟! متانت‌؟ عصبی گفتم:
- درباره‌ی بحث اخلاقی باهاتون وارد صحبت نمی‌شم اما در رابطه با بحث علمی کلاس، اواخر مرداد ماه بود که دومین مقاله من در بهترین ژورنال چاپ شد، فکر کنم خیلی با ارزش باشه و همین به تنهایی کمک زیادی به بار علمی کلاس بکنه!
- خانوم جاوید!
دردِ خانوم جاوید! چرا بیخودی با من دشمنی داشت؟ از من متنفر بود و مدام این رو به رخم می‌کشید، دوست داشت زبون به دهن بگیرم و توهین‌هاش رو گوش کنم؟ عمراً!
- چه افتخاری، دوتا مقاله برای دانشجوی ترم هفت کارشناسی بی‌نظیره... تبریک میگم خانوم جاوید.
گوینده، پولاد دلیر بود که حواسِ شفایی رو از دعوا کردن با من پرت کرد. همون کسی که طبق گفته‌ی شفایی باید الگوی متانت ما میشد. نگاهم به‌سمتش چرخید. با همون نیمچه لبخندِ روی صورتش، نگاهم می‌کرد؛ اما کم‌کم ابروهام بیشتر درهم گره خورد و نگاهم رو ازش گرفتم. حرف حق رو زد اما باعث و بانی این بحث خوده تازه رسیده‌اش بود و حرفش برام اهمیتی نداشت. نظر هیچ‌کَس اهمیت نداشت. من با تلاش‌هام و موفقیت‌هام خودم رو اثبات می‌کردم و نیاز به آفرین نداشتم! برای تغییر جو بود یا حمایت از من، اما صدای بچه‌ها از آخر کلاس بلند شد که موفقیت اخیرم رو با افتخار تبریک می‌گفتند.
در واقع بهترین صحنه، سوختنِ دماغِ شفایی و مهر سکوتی بود که به لب‌هاش خورده بود. همین کمی دلم رو خنک کرد... .

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,555
مدال‌ها
4
(بردیا)

تقه‌ای به در قهوه‌ای رنگ خورد و بعد از کمی مکث، باز شد. «سلام» بلندی داد، به احترامش ایستادیم و به مبل مقابل خودم و فربد اشاره کردم. تشکر کرد و سه‌تایی نشستیم. این هفتمین نفر بود که برای مصاحبه، پاش رو به این اتاق می‌گذاشت. برای بخش حسابداری نیرو می‌خواستیم و از اونجایی که کار حساسی بود اعتماد کردن به هرکسی که وارد این اتاق میشد کار راحتی نبود؛ حداقل برای منِ وسواسی.
- بزرگمهر هستم، ۳۶ ساله، ارشد حسابداری.
مثل همیشه فربد زودتر از من مشغول پرسیدن سوالات مدنظرمون شد و من حالات ظاهری رو تحت نظر گرفته بودم. خونسرد و با آرامش، یکی‌یکی سوالات رو جواب می‌داد. خوش‌پوش و مرتب بود. قد نسبتاً بلندی داشت و با کت و شلوار سرمه‌ای و خوش‌دوختی که به تن داشت، رسمی و در عین حال شیک به نظر می‌رسید.
کمی به جلو خم شدم و آرنجم رو روی زانوهام گذاشتم.
- آقای بزرگمهر، به چه علت از کار قبلی استعفا دادین‌؟ در شرکت معروفی هم مشغول به کار بودین.
پا روی پا انداخت و نگاهش رو به‌سمت من چرخوند. چشم‌های عسلی رنگش، مثل هر چشمِ عسلی دیگه‌ای من رو به یاد مامان انداخت. همون رنگ قشنگی که ارثش به هیچ‌کدومِ ما نرسید و حسرت دیدن دوباره‌اش تا ابد کنج دلم موند.
- بعضی از بزرگان شرکت من رو وارد مسائل شخصی خودشون کرده بودن و ازم می‌خواستن اعداد و ارقام نهایی حساب‌ها رو به نفعشون تغییر بدم که من وجدانم اجازه همچین کاری رو نمی‌داد و نهایتاً با وجود این‌که خیلی جایگاهِ کاری خوبی در اون شرکت داشتم اونجا رو ترک کردم.
نیم نگاهی به فربد انداختم که آروم پلک زد و مجدد شروع به صحبت کرد و در نهایت بعد از ده دقیقه از جا بلند شدیم.
- خیلی از آشنایی باهاتون خوشحال شدم و امیدوارم بتونم در کنارتون مشغول به کار بشم.
خونسردی و اعتماد به نفسش، تا حدودی می‌تونست نقطه قوت این فرد به حساب بیاد. دستم رو در جیب شلوارم فرو بردم و لبخند به لب گفتم:
- ان‌شاءالله... موفق باشید.
در رو پشت سرش بست. آخرین نفر بود برای همین برگه‌های دستم رو روی میز انداختم و به‌سمت فربد که همچنان روی همون مبل چرم مشکی نشسته بود، برگشتم.
- از همشون بزرگ‌تر بود نه؟
فربد که فرم مصاحبه رو جلوی چشم‌هاش گرفته بود، سری به نشونه مثبت تکون داد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,555
مدال‌ها
4
- از نفر سوم هم خوشم اومد، فامیلش چی بود؟ عباسی؟... این نفر آخر هم که خوب بود.
دستی به گردنش کشید و نگاهِ دقیقش رو از روی کاغذ به‌طرف من حرکت داد.
- موافقم، جفتشون حرفه‌ای و خوب بودن؛ اما بقیه نه... باید راجع به قضیه‌ی استعفاش تحقیق کنم.
سری به نشونه تأیید تکون دادم، خم شدم تا از بین کاغذهای روی میز، فرم مصاحبه کاری عباسی رو هم پیدا کنم.
- فرم این دو نفر رو می‌بریم خونه و بیشتر روشون فکر می‌کنیم... نهایتاً هر کدوم بهتر بود میگیم بیاد، باید عجله کنیم فربد نباید بخش حسابداری لنگ بزنه.
فربد که اخم روی پیشونیش، نشون از این بود که غرق افکارشه، با آرامش در جوابم گفت:
- نگران نباش، درستش می‌کنیم.
و از جا بلند شد. مشغول مرتب کردن کاغذها و یادداشت‌های روی میز بودیم. تقه‌ای به در خورد و خانوم قائمی، همون‌طور که جلوی در ایستاده بود گفت:
- آقای جاوید خسته نباشید... مصاحبه‌ها تموم شد من می‌تونم برم؟
نیم نگاهی به ساعت انداختم، چهار عصر بود.
- بله خانوم قائمی به‌ سلامت.
خداحافظی کرد و در رو پشت سرش بست. خانوم قائمی منشی قدیمی من بود، از همون روزی که این مسئولیت به من داده شد کنارم بود. نحوه کار و برنامه‌ریزیش رو خیلی قبول داشتم و منشی درجه یکی بود. این زمان که شرکت خالی از کارمندهاش بود از نظر ما بهترین موقع برای مصاحبه کاری بود. این‌جوری با آرامش بیشتری می‌تونستیم تمرکز کنیم.
با صدای بلندِ موبایلم، فربد از جا پرید و نگاه چپی بهم انداخت و غرغرکنان گفت:
- صد دفعه گفتم زنگِ این لعنتی رو عوض کن! آدم سکته می‌کنه، مگه میدون جنگه‌؟
- مگه این صدای جنگه؟!
و غش‌غش بهش خندیدم و موبایل رو بالا گرفتم، با دیدن اسم دل‌آرا لبخندی روی لب‌هام نشست. پشت میزم نشستم و با لمس صفحه، تماس تصویری برقرار شد. با دیدن تصویر بی‌کیفیت دل‌آرا که دوربین رو مقابل خودش گرفته بود و سعی داشت کلاه مهمان‌داری رو به رخم بکشه خندیدم.
- سلام عزیزِ جونم... چقدر بهت میاد.
صدای خنده‌اش بالا رفت. فربد با کاغذهایی که به دست داشت خودش رو بهم رسوند و پشت صندلیم قرار گرفت.
- سلام قشنگ... چه جذابی شدی تو، رو هوا می‌زننت ها!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,555
مدال‌ها
4
باز هم خندید و دستش رو جلوی لب‌هاش قرار داد و برامون بوس فرستاد، صداش با خش‌خش و البته خیلی ضعیف در اتاق پخش شد.
- س... لام خوش... تیپ‌ها... من... خ‌‌‌... بین؟
به گوشم اشاره کردم و خطاب به دل‌آرا گفتم:
- یکم جابه‌جا شو تا صدات رو درست بشنوم، کجایی؟
جهت ایستادنش رو تغییر داد و موبایل رو عقب‌تر برد، هواپیما پشت سرش بود. صدای زیر لب فربد رو شنیدم:
- ای جان، چه ذوقی داره.
- آرزوش بود.
و بلندتر گفتم:
- سفرت بی‌خطر خواهری، مراقب خودت باش.
به صفحه موبایل نزدیک‌تر شد، انگار آنتن‌دهی بهتر شد که صداش واضح‌تر به گوش می‌رسید:
- چشم داداش...ی چه خبر خو... بین؟ من ممکنه دیر برسم... فردا هم نبی... نمتون، گفتم... الان صحبت کنیم.
صداش هنوز هم میزون نبود اما بهتر از قبل شنیده میشد. فربد به جای من در جواب دل‌آرا گفت:
- کار خوبی کردی، دلمون برات تنگ میشه، بین ابرها بهت خوش بگذره.
در ادامه حرف فربد گفتم:
- دل‌آرا دو در، در عقب، دو در، در جلو قرار داره لطفاً حواست باشه.
دل‌آرا چشم‌هاش رو درشت کرد و خندید. فربد مشتش رو به بازوم کوبید و زیر لب «خاک تو سرت» گفت. موبایل رو از دستم گرفت و من از روی صندلی بلند شدم تا سوئیچ و وسایلم رو بردارم.
- مقصد کجا بود دلی؟
- چی... گفتی فربد؟
فربد دوباره سوالش رو تکرار کرد. کتم رو برداشتم و در هوا تکونی بهش دادم و پوشیدم. یقه کت مشکیم رو مرتب کردم و پشت سر فربد که همچنان مشغول صحبت و در واقع کنجکاوی راجع به پرواز دل‌آرا بود، ایستادم. در حالی که انگار موضوع مهمی رو کشف کرده بود دستش رو به چونه‌اش کشید و گفت:
- آها... پس ممکنه ۲۴ ساعت طول بکشه چه جالب!
کمی خودم رو به‌سمت فربد خم کردم تا وارد کادر دوربین بشم. این کلاه و لباس مهمان‌داری حسابی به خواهرکم می‌اومد. به قول مامان «قربونِ دخترِ قد بلند و خوش‌تپیم».
- دل‌آرا؟ زود باش دیگه چرا اینجا موندی؟
صدای نفر دیگه‌ای بود که به گوشمون رسید و بعد تصویرش کنار دل‌آرا دیده شد که مشغول اعتراض به اون بود.
- وا صحرا؟ دارم صحبت می‌کنم!
دختر که دست از غرغرهاش برنمی‌داشت گفت:
- می‌دونم! میگم تموم... هین!
 
بالا پایین