- Dec
- 706
- 12,564
- مدالها
- 4
- والا عزیزجان ما قصد داشتیم همین روزها واسه مهراب آستین بالا بزنیم؛ اما بخت مرجانم باز شد.
فرهود به سرفه افتاد. نگاه از زنعمو که انگار این جمله رو از قصد با صدای بلندتری گفته بود، گرفتم. دستم رو به پشت فرهود کوبیدم و غرغرکنان گفتم:
- وقتی نارنگی رو درسته مینذازی دهنت همین میشه... خفه نشی!
از شدت سرفه سرخ شده بود و انگار واجب بود که در همون حالت نگاهِ تیزش رو به من بندازه. با لیوان آبی که عمو رحیم برای فرهود آورد، نیمخیز شد و تشکر کرد. یک نفس لیوان آب رو سر کشید و بالاخره سرفههاش قطع شد. در مقابل نگاهِ نگران بقیه سری به نشونه خوب بودن تکون داد.
عزیزجون با نگرانی، خطاب به نوهی ارشدش، گفت:
- خوبی دیگه مادر؟
- آره عزیزجون خوبم.
و سرش رو پایین انداخت. عزیزجون بهسمت زنعمو برگشت و با لبخند و لحن مادرانهاش در ادامه صحبتهاشون گفت:
- خیلی خوبه زیور جان، مهراب هم دیگه وقت دامادیشه، مرجان که سر و سامون گرفت برو سراغ مهراب... پس از الان یک دختر خوب براش در نظر بگیر.
زنعمو با لبخند قری به گردنش داد و نگاهش رو بهطرفی که سوگند و مرجان و مهراب نشسته بودند چرخوند و گفت:
- آره عزیزجان، یک دختر خوب و خوشگل براش در نظر دارم، بلهبرون مرجانم که تموم بشه برای مهراب آستین بالا میزنم.
یک تای ابروم بالا پرید. این نگاه و این بحثِ پیش اومده طبیعتاً بیمنظور نبود. یعنی حس ششم فرهود درست کار کرده؟
دست مشت شدهی فرهود روی دستهی طلایی رنگ مبلی که من روش نشسته بودم قرار گرفت. این مُشت محکم که رگهای روش برجسته شده بود و هر لحظه رنگِ پوستش قرمزتر میشد، کمی نگران کننده بود. صدای نفسهای بلند و عصبی فرهود، داشت اعصابم رو بهم میریخت. علت این حالِ خرابش رو درست نمیفهمیدم و نمیدونستم چه کاری باید بکنم تا حداقل اینقدر رنگ به رنگ نشه.
دستم رو روی مشت فرهود گذاشتم. چند لحظه که گذشت شُل شدن گره دستش رو زیر انگشتهام حس کردم. گوشهام شنوای صحبتهای زنعمو درباره ویژگیهای مثبت پسرش بود و نگاهم دور خونه، بیهدف میچرخید. مهمونیهایی که تو این خونه برگزار میشد محال بود بیحاشیه نباشه. خداروشکر که ساعت از دَه گذشته بود و از حالا به بعد، حداقل به بهونه اینکه فردا صبح زود باید سرکار یا دانشگاه میرفتیم، میتونستیم عزمِ رفتن کنیم... .
فرهود به سرفه افتاد. نگاه از زنعمو که انگار این جمله رو از قصد با صدای بلندتری گفته بود، گرفتم. دستم رو به پشت فرهود کوبیدم و غرغرکنان گفتم:
- وقتی نارنگی رو درسته مینذازی دهنت همین میشه... خفه نشی!
از شدت سرفه سرخ شده بود و انگار واجب بود که در همون حالت نگاهِ تیزش رو به من بندازه. با لیوان آبی که عمو رحیم برای فرهود آورد، نیمخیز شد و تشکر کرد. یک نفس لیوان آب رو سر کشید و بالاخره سرفههاش قطع شد. در مقابل نگاهِ نگران بقیه سری به نشونه خوب بودن تکون داد.
عزیزجون با نگرانی، خطاب به نوهی ارشدش، گفت:
- خوبی دیگه مادر؟
- آره عزیزجون خوبم.
و سرش رو پایین انداخت. عزیزجون بهسمت زنعمو برگشت و با لبخند و لحن مادرانهاش در ادامه صحبتهاشون گفت:
- خیلی خوبه زیور جان، مهراب هم دیگه وقت دامادیشه، مرجان که سر و سامون گرفت برو سراغ مهراب... پس از الان یک دختر خوب براش در نظر بگیر.
زنعمو با لبخند قری به گردنش داد و نگاهش رو بهطرفی که سوگند و مرجان و مهراب نشسته بودند چرخوند و گفت:
- آره عزیزجان، یک دختر خوب و خوشگل براش در نظر دارم، بلهبرون مرجانم که تموم بشه برای مهراب آستین بالا میزنم.
یک تای ابروم بالا پرید. این نگاه و این بحثِ پیش اومده طبیعتاً بیمنظور نبود. یعنی حس ششم فرهود درست کار کرده؟
دست مشت شدهی فرهود روی دستهی طلایی رنگ مبلی که من روش نشسته بودم قرار گرفت. این مُشت محکم که رگهای روش برجسته شده بود و هر لحظه رنگِ پوستش قرمزتر میشد، کمی نگران کننده بود. صدای نفسهای بلند و عصبی فرهود، داشت اعصابم رو بهم میریخت. علت این حالِ خرابش رو درست نمیفهمیدم و نمیدونستم چه کاری باید بکنم تا حداقل اینقدر رنگ به رنگ نشه.
دستم رو روی مشت فرهود گذاشتم. چند لحظه که گذشت شُل شدن گره دستش رو زیر انگشتهام حس کردم. گوشهام شنوای صحبتهای زنعمو درباره ویژگیهای مثبت پسرش بود و نگاهم دور خونه، بیهدف میچرخید. مهمونیهایی که تو این خونه برگزار میشد محال بود بیحاشیه نباشه. خداروشکر که ساعت از دَه گذشته بود و از حالا به بعد، حداقل به بهونه اینکه فردا صبح زود باید سرکار یا دانشگاه میرفتیم، میتونستیم عزمِ رفتن کنیم... .