- Sep
- 995
- 3,098
- مدالها
- 2
تصویر را با لمس صفحه گوشی نزدیکتر کردم. چشمانم را تنگ کردم تا با دقت بیشتری آن عکس را نگاه کنم. چشمانم سانت به سانت آن قبر خالی شده را ثبت میکرد. در هر سه عکسی که گرفته بودند، رد آن خراشها خیلی واضح به چشم میخورد. خراشهایی که مشخص نبود مسببش کیست یا چه کسانی هستند! شاهینا سکوت را شکست.
- تمام قبرهایی که خالی شدن قبرهای قدیمی بودن.
محمد در ادامه گفت:
- ما خیال نمیکردیم قبر دیگهای هم در کار باشه.
سنگینی نگاهش را روی خودم حس کردم. ادامه داد.
- اما انگار راستیراستی این قبرها هم داستان دارن.
گوشی را بدون اینکه به رامین نگاه کنم، به رامین دادم. نگاهم به فرشی بود که یک وجب با پاهایم فاصله داشت و تمام پارکت را نمیپوشاند. میزی در دایره مبلها قرار داشت. رامین سمت راستم نشسته بود و شاهینا و محمد در طرف چپم روی مبل دو نفره. سامان مقابلم روی مبل تکنفره جای گرفته بود. تنها جای نگار بینمان خالی بود.
- خب؟
سرم را بالا آوردم و چشم به چشمان رنگی سامان دوختم. تیلههای روشن و رنگیای که بین سبز و زرد گیر افتاده بود.
ادامه دادم.
- بیجهت که عکس نگرفتین، حالا... .
این دفعه همه را از نظر گذراندم و دوباره نگاهم روی چشمان سامان فرود آمد.
- میخوایم چیکار کنیم؟
سامان با آن صدای خونسرد و بمش جواب داد.
- مشخص نیست چرا قبرها خالی شدن. با اینکه نگار گفته بود اونا به جسمشون نیاز دارن؛ ولی باید مطمئن بشیم که قصدشون چیه. تنها کاری که فعلاً از دستمون ساختهست اینه که فعلاً بفهمیم هدفشون چقدر گستردهست.
پرسیدم.
- منظورت چیه؟
توضیح داد.
- باید بفهمیم فقط همون قبرستون مد نظرشونه یا نه.
- و؟
- باید باقی قبرستونها رو هم بررسی کنیم.
- بعدش؟
عمیق نگاهم کرد. قبل از اینکه جوابم را بدهد دو ثانیه مکث کرد.
- بعدش میفهمیم با سر نخها باید چی کار کنیم.
رامین و محمد با موتور بودند. با اینکه شاهینا ماشین داشت و با همان مرسدس بنزش به سراغم آمده بود؛ ولی تصمیم گرفت با ماشین شاسی بلند سیاه سامان خانه را ترک کند.
من در جلوی ماشین و کنار سامان نشسته بودم و شاهینا عقب. موتور پسرها چند متر جلوتر از ما بود.
به ساعت ماشین نگاه کردم. بیست دقیقه دیگر ساعت سه میشد. آسمان با ابرهای کبود پوشیده شده بود؛ ولی اثری از باران نبود؛ اما هوا خنک بود و نشان میداد که بارانی در راه است. ساعت داشت به سه بامداد نزدیک میشد؛ اما هنوز خیابانهای نور شلوغ و پر رفت و آمد بود.
چند ساعت بعد از اینکه در گروه با بچهها صحبت کردم، تصمیم به این گرفتیم که نصف شب عملیاتمان را جلو ببریم. شاهینا سراغم آمده بود و من از پنجره اتاقم خانه را ترک کرده بودم. در تمام مدت ترک از خانه استرس و اضطراب و همینطور عذاب وجدان بابت نگار محاصرهام کرده بود؛ ولی هم اینک تمام فکرم درگیر سوژه بود.
- تمام قبرهایی که خالی شدن قبرهای قدیمی بودن.
محمد در ادامه گفت:
- ما خیال نمیکردیم قبر دیگهای هم در کار باشه.
سنگینی نگاهش را روی خودم حس کردم. ادامه داد.
- اما انگار راستیراستی این قبرها هم داستان دارن.
گوشی را بدون اینکه به رامین نگاه کنم، به رامین دادم. نگاهم به فرشی بود که یک وجب با پاهایم فاصله داشت و تمام پارکت را نمیپوشاند. میزی در دایره مبلها قرار داشت. رامین سمت راستم نشسته بود و شاهینا و محمد در طرف چپم روی مبل دو نفره. سامان مقابلم روی مبل تکنفره جای گرفته بود. تنها جای نگار بینمان خالی بود.
- خب؟
سرم را بالا آوردم و چشم به چشمان رنگی سامان دوختم. تیلههای روشن و رنگیای که بین سبز و زرد گیر افتاده بود.
ادامه دادم.
- بیجهت که عکس نگرفتین، حالا... .
این دفعه همه را از نظر گذراندم و دوباره نگاهم روی چشمان سامان فرود آمد.
- میخوایم چیکار کنیم؟
سامان با آن صدای خونسرد و بمش جواب داد.
- مشخص نیست چرا قبرها خالی شدن. با اینکه نگار گفته بود اونا به جسمشون نیاز دارن؛ ولی باید مطمئن بشیم که قصدشون چیه. تنها کاری که فعلاً از دستمون ساختهست اینه که فعلاً بفهمیم هدفشون چقدر گستردهست.
پرسیدم.
- منظورت چیه؟
توضیح داد.
- باید بفهمیم فقط همون قبرستون مد نظرشونه یا نه.
- و؟
- باید باقی قبرستونها رو هم بررسی کنیم.
- بعدش؟
عمیق نگاهم کرد. قبل از اینکه جوابم را بدهد دو ثانیه مکث کرد.
- بعدش میفهمیم با سر نخها باید چی کار کنیم.
رامین و محمد با موتور بودند. با اینکه شاهینا ماشین داشت و با همان مرسدس بنزش به سراغم آمده بود؛ ولی تصمیم گرفت با ماشین شاسی بلند سیاه سامان خانه را ترک کند.
من در جلوی ماشین و کنار سامان نشسته بودم و شاهینا عقب. موتور پسرها چند متر جلوتر از ما بود.
به ساعت ماشین نگاه کردم. بیست دقیقه دیگر ساعت سه میشد. آسمان با ابرهای کبود پوشیده شده بود؛ ولی اثری از باران نبود؛ اما هوا خنک بود و نشان میداد که بارانی در راه است. ساعت داشت به سه بامداد نزدیک میشد؛ اما هنوز خیابانهای نور شلوغ و پر رفت و آمد بود.
چند ساعت بعد از اینکه در گروه با بچهها صحبت کردم، تصمیم به این گرفتیم که نصف شب عملیاتمان را جلو ببریم. شاهینا سراغم آمده بود و من از پنجره اتاقم خانه را ترک کرده بودم. در تمام مدت ترک از خانه استرس و اضطراب و همینطور عذاب وجدان بابت نگار محاصرهام کرده بود؛ ولی هم اینک تمام فکرم درگیر سوژه بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: