- Sep
- 995
- 3,098
- مدالها
- 2
به تأیید حرف رامین گفتم:
- درسته. قبر رو خالی کردن، اون هم خیلی وقت پیش و... خیلی خوب هم میدونستن که کجا رو خالی کنن.
نفسی گرفتم.
- هیچکَس به اینجا سر نزده پس هیچکَس از کارشون مطلع نشده.
شاهینا پرسید.
- از کجا مطمئنی؟
- رد خراشها! این خراشها حداقل واسه یک ماه پیشن و وقتی هنوز روی قبرن پس یعنی کسی این حوالی نیومده. در ضمن قبرهای این اطراف خیلی قدیمین و کمتر کسی به این سمت میاد... خیلی از اینها فراموش شدن حتی بستگانشون هم فوت کردن.
سامان پرسید.
- شاید کار یه حیوونه.
محمد اضافه کرد.
- آره، مثلاً گورکن.
پوزخند گیجی زد و با تردید گفت:
- بعیده این خراشها بهخاطر یه آدم باشه.
به رامین نگاه کردم. او نیز به من خیره بود. پس از کشیدن نفس عمیقی بازدمم را از طریق سوراخهای دماغم انجام دادم. بلند شدم و ایستادم. در کمال تعجب نفس تنگیم از بین رفته بود! رو به بچهها کردم و گفتم:
- آره، احتمالش هست؛ ولی خیلی کم.
شاهینا پرسید.
- از کجا اینقدر مطمئنی؟
- خب به چند دلیل... یک! این قبر با ورودی خیلی فاصله داره و اگه یه حیوون بخواد شکار کنه، به نظرتون این همه راه رو طی میکنه؟... دلیل دومم دیوارهان. دیوارهای اطراف به قدری بلند هستن که حیوونی نتونه به داخل بپره پس فقط یه راه هست؛ اون هم راه ورودیه که مسلماً یه گورکن آستهآسته مستقیماً نمیاد اینجا!
سامان پرسید.
- پس میخوای بگی رد این خراشها جای ناخن یه آدمه؟!
- نه، فکر نکنم. ناخن آدمها اینقدر قدرت نداره که بتونه یک قبر رو بشکافه.
- پس؟
به چشمانش نگاه کردم و ادامه دادم.
- اما هیچ حدس دیگهای نمیشه زد... قطعاً کار یه آدمه؛ اما نحوه کار... .
شانههایم را تکان دادم.
- مشخص نیست.
رامین حین بلند شدن دستانش را بههم کوبید و گفت:
- ظاهراً سازمانی که به دنبالشیم پیشرفتهتر از این حرفهاست.
دستانش را به کمر زد و ادامه داد.
- این داستان سر دراز دارد.
پنج ثانیه نشد که نگار به حرف آمد.
- یه داستان باحالتری هم تو راهه.
همه به او نگاه کردند که مرا صدا زد.
- لاله؟
سرم را به طرفش چرخاندم. لبخندی زد و گفت:
- ساعت پنج و نیمه!
چشمانم گرد شد.
نه!
***
تا به خانه برسیم ساعت هفت شده بود. خورشید در حال غروب بود و آسمان سرخ. چند ستاره در قسمت دیگر آسمان که کبود بود، قابل رویت بود و ماه نیز در آسمان بی ابر و صاف به چشم میخورد.
از پشت میلهها به حیاط نگاه کردیم. کسی نبود. نگار آرام در ویلایی را باز کرد. پشت سرش به آرامی وارد شدم. اضطراب ذرهذره وجودم را لمس کرده بود. در این وضعیت اصلاً حوصله غرغرهای خانواده را نداشتم، نه لااقل امروز که به نتایج حیاتی رسیده بودیم.
نگار پچپچکنان گفت:
- کارمون تمومه، حتماً فهمیدن که مدرسه رو پیچوندیم.
من هم حین راه رفتن زمزمهوار ادامه دادم.
- و شک ندارن که با چه کسایی بودیم.
امروز... بیشک... کارمان... ت... م... ا... م... ب... و... د!
وقتی از پلهها بالا رفتیم، نگار کنار کشید.
- تو در رو باز کن.
نفسی گرفتم و دستم به آرامی به طرف دستگیره فلزی پیش رفت. انگار آن در چوبی حکم یک سد دفاعی را برایمان داشت که حال داشتیم آن را میشکستیم و آسیبپذیر میشدیم.
- درسته. قبر رو خالی کردن، اون هم خیلی وقت پیش و... خیلی خوب هم میدونستن که کجا رو خالی کنن.
نفسی گرفتم.
- هیچکَس به اینجا سر نزده پس هیچکَس از کارشون مطلع نشده.
شاهینا پرسید.
- از کجا مطمئنی؟
- رد خراشها! این خراشها حداقل واسه یک ماه پیشن و وقتی هنوز روی قبرن پس یعنی کسی این حوالی نیومده. در ضمن قبرهای این اطراف خیلی قدیمین و کمتر کسی به این سمت میاد... خیلی از اینها فراموش شدن حتی بستگانشون هم فوت کردن.
سامان پرسید.
- شاید کار یه حیوونه.
محمد اضافه کرد.
- آره، مثلاً گورکن.
پوزخند گیجی زد و با تردید گفت:
- بعیده این خراشها بهخاطر یه آدم باشه.
به رامین نگاه کردم. او نیز به من خیره بود. پس از کشیدن نفس عمیقی بازدمم را از طریق سوراخهای دماغم انجام دادم. بلند شدم و ایستادم. در کمال تعجب نفس تنگیم از بین رفته بود! رو به بچهها کردم و گفتم:
- آره، احتمالش هست؛ ولی خیلی کم.
شاهینا پرسید.
- از کجا اینقدر مطمئنی؟
- خب به چند دلیل... یک! این قبر با ورودی خیلی فاصله داره و اگه یه حیوون بخواد شکار کنه، به نظرتون این همه راه رو طی میکنه؟... دلیل دومم دیوارهان. دیوارهای اطراف به قدری بلند هستن که حیوونی نتونه به داخل بپره پس فقط یه راه هست؛ اون هم راه ورودیه که مسلماً یه گورکن آستهآسته مستقیماً نمیاد اینجا!
سامان پرسید.
- پس میخوای بگی رد این خراشها جای ناخن یه آدمه؟!
- نه، فکر نکنم. ناخن آدمها اینقدر قدرت نداره که بتونه یک قبر رو بشکافه.
- پس؟
به چشمانش نگاه کردم و ادامه دادم.
- اما هیچ حدس دیگهای نمیشه زد... قطعاً کار یه آدمه؛ اما نحوه کار... .
شانههایم را تکان دادم.
- مشخص نیست.
رامین حین بلند شدن دستانش را بههم کوبید و گفت:
- ظاهراً سازمانی که به دنبالشیم پیشرفتهتر از این حرفهاست.
دستانش را به کمر زد و ادامه داد.
- این داستان سر دراز دارد.
پنج ثانیه نشد که نگار به حرف آمد.
- یه داستان باحالتری هم تو راهه.
همه به او نگاه کردند که مرا صدا زد.
- لاله؟
سرم را به طرفش چرخاندم. لبخندی زد و گفت:
- ساعت پنج و نیمه!
چشمانم گرد شد.
نه!
***
تا به خانه برسیم ساعت هفت شده بود. خورشید در حال غروب بود و آسمان سرخ. چند ستاره در قسمت دیگر آسمان که کبود بود، قابل رویت بود و ماه نیز در آسمان بی ابر و صاف به چشم میخورد.
از پشت میلهها به حیاط نگاه کردیم. کسی نبود. نگار آرام در ویلایی را باز کرد. پشت سرش به آرامی وارد شدم. اضطراب ذرهذره وجودم را لمس کرده بود. در این وضعیت اصلاً حوصله غرغرهای خانواده را نداشتم، نه لااقل امروز که به نتایج حیاتی رسیده بودیم.
نگار پچپچکنان گفت:
- کارمون تمومه، حتماً فهمیدن که مدرسه رو پیچوندیم.
من هم حین راه رفتن زمزمهوار ادامه دادم.
- و شک ندارن که با چه کسایی بودیم.
امروز... بیشک... کارمان... ت... م... ا... م... ب... و... د!
وقتی از پلهها بالا رفتیم، نگار کنار کشید.
- تو در رو باز کن.
نفسی گرفتم و دستم به آرامی به طرف دستگیره فلزی پیش رفت. انگار آن در چوبی حکم یک سد دفاعی را برایمان داشت که حال داشتیم آن را میشکستیم و آسیبپذیر میشدیم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: