جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,654 بازدید, 259 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
به تأیید حرف رامین گفتم:
- درسته. قبر رو خالی کردن، اون هم خیلی وقت پیش و... خیلی خوب هم می‌دونستن که کجا رو خالی کنن.
نفسی گرفتم.
- هیچ‌کَس به این‌جا سر نزده پس هیچ‌کَس از کارشون مطلع نشده.
شاهینا پرسید.
- از کجا مطمئنی؟
- رد خراش‌ها! این خراش‌ها حداقل واسه یک ماه پیشن و وقتی هنوز روی قبرن پس یعنی کسی این حوالی نیومده. در ضمن قبرهای این اطراف خیلی قدیمین و کمتر کسی به این سمت میاد... خیلی از این‌ها فراموش شدن حتی بستگانشون هم فوت کردن.
سامان پرسید.
- شاید کار یه حیوونه.
محمد اضافه کرد.
- آره، مثلاً گورکن.
پوزخند گیجی زد و با تردید گفت:
- بعیده این خراش‌ها به‌خاطر یه آدم باشه.
به رامین نگاه کردم. او نیز به من خیره بود. پس از کشیدن نفس عمیقی بازدمم را از طریق سوراخ‌های دماغم انجام دادم. بلند شدم و ایستادم. در کمال تعجب نفس‌ تنگیم از بین رفته بود! رو به بچه‌ها کردم و گفتم:
- آره، احتمالش هست؛ ولی خیلی کم.
شاهینا پرسید.
- از کجا اینقدر مطمئنی؟
- خب به چند دلیل... یک! این قبر با ورودی خیلی فاصله داره و اگه یه حیوون بخواد شکار کنه، به نظرتون این همه راه رو طی می‌کنه؟... دلیل دومم دیوارهان. دیوارهای اطراف به قدری بلند هستن که حیوونی نتونه به داخل بپره پس فقط یه راه هست؛ اون هم راه ورودیه که مسلماً یه گورکن آسته‌آسته مستقیماً نمیاد این‌جا!
سامان پرسید.
- پس می‌خوای بگی رد این خراش‌ها جای ناخن یه آدمه؟!
- نه، فکر نکنم. ناخن آدم‌ها اینقدر قدرت نداره که بتونه یک قبر رو بشکافه.
- پس؟
به چشمانش نگاه کردم و ادامه دادم.
- اما هیچ حدس دیگه‌ای نمیشه زد... قطعاً کار یه آدمه؛ اما نحوه کار... .
شانه‌هایم را تکان دادم.
- مشخص نیست.
رامین حین بلند شدن دستانش را به‌هم کوبید و گفت:
- ظاهراً سازمانی که به دنبالشیم پیشرفته‌تر از این حرف‌هاست.
دستانش را به کمر زد و ادامه داد.
- این داستان سر دراز دارد.
پنج ثانیه نشد که نگار به حرف آمد.
- یه داستان باحال‌تری هم تو راهه.
همه به او نگاه کردند که مرا صدا زد.
- لاله؟
سرم را به طرفش چرخاندم. لبخندی زد و گفت:
- ساعت پنج و نیمه!
چشمانم گرد شد.
نه!
***
تا به خانه برسیم ساعت هفت شده بود. خورشید در حال غروب بود و آسمان سرخ. چند ستاره در قسمت دیگر آسمان که کبود بود، قابل رویت بود و ماه نیز در آسمان بی ابر و صاف به چشم می‌خورد.
از پشت میله‌ها به حیاط نگاه کردیم. کسی نبود. نگار آرام در ویلایی را باز کرد. پشت سرش به آرامی وارد شدم. اضطراب ذره‌ذره وجودم را لمس کرده بود. در این وضعیت اصلاً حوصله غرغرهای خانواده را نداشتم، نه لااقل امروز که به نتایج حیاتی رسیده بودیم.
نگار پچ‌پچ‌کنان گفت:
- کارمون تمومه، حتماً فهمیدن که مدرسه رو پیچوندیم.
من هم حین راه رفتن زمزمه‌وار ادامه دادم.
- و شک ندارن که با چه کسایی بودیم.
امروز... بی‌شک... کارمان... ت... م... ا... م... ب... و... د!
وقتی از پله‌ها بالا رفتیم، نگار کنار کشید.
- تو در رو باز کن.
نفسی گرفتم و دستم به آرامی به طرف دستگیره فلزی پیش رفت. انگار آن در چوبی حکم یک سد دفاعی را برایمان داشت که حال داشتیم آن را می‌شکستیم و آسیب‌پذیر می‌شدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
پس از عبور از راهرو وارد سالن شدیم. سالن وسیع و بزرگ بود و توسط یک چهارچوب به دو بخش تقسیم میشد. داخل اتاق تلویزیون کسی نبود. حدس زدیم که داخل پذیرایی باشند.
نگار لب زد.
- صد بار به خودم لعنت فرستادم که چرا من هم مثل تو اتاقم رو جدا نکردم. الان باید از خان مرگ بگذرم؛ ولی تو راحت میری تو اتاقت می‌چپی.
- اگه بخوان رو سرمون خراب بشن فرقی به حالمون نداره که کجا باشیم.
نگار نفسی گرفت و گفت:
- بریم... فوقش می‌خورنمون دیگه.
آه کشیدم. متنفر بودم از محدودیت‌های زندگیم که توسط نزدیک‌ترین افرادم یعنی خانواده‌ام کشیده شده بود. آن‌ها عوض این‌که بال پروازم باشند زنجیر شده بودند برای اسارتم. به بند کوله‌ام چنگ زدم و گفتم:
- من میرم لباس‌هام رو عوض کنم.
- پس من این‌جا منتظرت می‌مونم.
سرم را تکان دادم و به طرف اتاقم که با پله‌هایی از سالن جدا میشد، رفتم. اتاقم در زیر سالن قرار داشت و متأسفانه هیچ دری نداشت. از پله‌ها پایین رفتم. خشمگین بودم. از این‌که هفده سالم بود؛ اما مانند بچه‌ها با من رفتار میشد و امر و نهی بالای سرم بود، نفرت داشتم.
- مثلاً چی می‌خواد بشه؟ فوقش مثل همیشه بیرام سر من خراب میشه. خب بشه، انگار کیه! تهش یه داد می‌زنه و عربده می‌کشه. انگار من هم ازش می‌ترسم! به قول نگار فوقش اینه که من رو می‌خور... .
چشمانم با دیدن بیرام که روی تختم نشسته بود، گرد شد. زبانم بند آمد و صدایم در گلویم بخار شد. بیرام روی تخت نشسته و سمت زانوهایش خم بود، در حالی که آرنج‌هایش روی زانوهایش قرار داشت و سرش پایین بود. بابت وزن زیادش تخت فرو رفته بود. هیکل بزرگش انگار نصف اتاق را گرفته بود؛ اما سکوت خشم‌آلودش تمام اتاق را فرا گرفته بود. پله آخر را ناخوداگاه پایین آمدم. بدنم سست شده بود و پاهایم مرا از پله‌ پایین آوردند.
بیرام سرش را به بالا و پایین تکان داد. کف دستانش را به هم مالید و لب زد.
- که می‌خورمت؟
چشمانم را محکم بستم. نه! لعنتی.
بین پلک‌هایم را باز کردم. آرام گردنش را راست کرد و سرش را بلند کرد. وقتی سرش را چرخاند و به چشمانم زل زد، نفسم حبس شد و رعشه به جانم افتاد. حس می‌کردم کتفم منجمد شده و پاهایم در زمین فرو رفته. هیچ تکانی نمی‌توانستم بخورم. حتی کوله‌ام هنوز از شانه چپم آویزان بود. از روی تخت بلند شد که تخت بالا آمد؛ اما جایش روی ملافه کمی فرو رفته ماند. لباس دکمه‌دار طوسی رنگش روشن بود و با رنگ چشمانش هم‌خوانی می‌کرد. چشمانی که شیشه‌ای و به شدت کم‌رنگ بودند، انگار فقط به یک جفت شیشه نگاه می‌کردی. سی*ن*ه‌های قدرتمند و تنومندش پارچه را جذب کرده بودند و پارچه به سی*ن*ه‌هایش چسبیده بود؛ اما در قسمت شکم تختش شل‌تر می‌نمود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
دو دکمه اول لباسش را نبسته بود و می‌توانستم استخوان ترقوه‌اش را که به سمت بازوهای عضلانیش پیش می‌رفت، ببینم. طبق معمول دکمه‌ آستین‌هایش را نبسته بود و آن‌ها را بالا زده بود، طوری که ساعد دستش توی چشم بود. رگ‌های دستش برجسته‌تر از همیشه به نظر می‌رسید و همین کافی بود تا بفهمم چندی از دستم خشمگین و ناراحت است! به طرفم قدم برداشت. می‌خواستم به عقب بروم؛ ولی بدنم خشک شده بود.
دستانش را درون جیب‌های شلوارش فرو کرد. حدس می‌زدم برای چه این‌کار را کرده. می‌خواست جلوی خودش را بگیرد. دستانش را مهار کرده بود چون میل و اشتیاق برای خرد کردنم در رگ‌هایش جریان داشت. در دو قدمیم ایستاد. نگاهش روی چشمانم در رفت و برگشت بود. از راست به چپ و از چپ به راست.
- مدرسه رو هم می‌پیچونین آره؟... تا حالا چند بار این شیرین کاری رو انجام دادین و من بی‌خبرم ازش؟
یک‌بار؛ لعنتی یک‌بار بود و این‌طور گند خورد. جوابی ندادم. نگاهم را به شکمش دوخته بودم، بهتر از تماشای آن شیشه‌های ترسناک بود. شک نداشتم که هشت‌پک‌هایش هم از خشم درونش منقبض شده‌.
وقتی مقابلم قرار می‌گرفت، ریز جثه بودنم بیشتر توی چشم بود و بیشتر شکستنی می‌نمودم.
- لاله من جواب می‌خوام.
لب بالاییم را کمی گاز گرفتم؛ اما لبم زود از میان دندان‌هایم سر خورد. شدت تنفسم زیاد شده بود و سی*ن*ه‌ام کم‌کم داشت فرار می‌کرد. انگشتانش زیر چانه‌ام قرار گرفت و وادارم کرد تا نگاهش کنم. چشم در چشمش ماندم. نگاهش آرام بود. تمام حرکاتش آرام به نظر می‌رسید؛ ولی باید کسی با او زندگی می‌کرد تا می‌فهمید که در واقع خشم و غضب است که در زیر آن پوست فولادی می‌جوشد.
- من... خب... ‌.
سخت بود. نمیشد، نمیشد در برابر این مرد حرف زد. پس دوباره نگاه گرفتم، در حالی که هنوز انگشتانش در زیر چانه‌ام بود. او خیلی به ندرت پیش می‌آمد که خشمش را نشان دهد و وقتی که احساسش را ابراز می‌کرد، من دستپاچه می‌شدم و این اتفاق برای من نیز به ندرت پیش می‌آمد. حال جفتمان در ظاهری ایستاده بودیم که خیلی کم پیش می‌آمد آن را بپوشیم.
- تو چی؟
و دوباره سرم را بلند کرد. نفسم را از میان لب‌هایم بیرون دادم که پوست سفید دستش را گرم کرد. رنگش از شدت سفیدی همیشه رنگ پریده می‌نمود.
- عمو!
فقط نگاهم کرد. چند بار پلک زدم و نفس حبس کردم؛ اما ریه‌هایم عصبی بودند و بعد دو ثانیه نفسم با لرز خارج شد. با پشت انگشتانش آرام به لب‌هایم زد و گفت:
- این لب‌ها رو باز کن و حرف بزن... کجا بودی؟
می‌خواستم بگویم؛ اما حتی تمرکز نداشتم. بیرام طوری تو را شکار می‌کرد که حتی نمی‌توانستی به دروغ فکر کنی.
- عمو.
- هیس!
و دوباره آرام چند بار به لب‌هایم زد و گفت:
- فقط جواب بده.
دوباره لال شدم. زبانم انگار فلج شده بود.
- منتظرم لاله.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
ده ثانیه گذشت. دستان بزرگش را که روی شانه‌هایم گذاشت، حس کردم انگشتانش خیلی میل دارند تا شانه‌هایم را بشکنند. کمی به سمتم خم شد تا بتواند رخ در رخم شود. بیشتر از ۱۸۰ سانت قد داشت و ماهیچه‌های عضلانی‌اش نیز او را هیکلی‌تر می‌نمود.
چشمانم روی چشمانم می‌لغزید. پس از درنگی که کرد، گفت:
- دوباره رفتی پی اون‌ کارها، آره؟
لبش کمی کج شد.
- دوباره یه جلسه تشکیل دادین، آره؟
با سرگرمی اضافه کرد.
- چی می‌گفتین؟ به نتیجه‌ای هم رسیدین؟
آزرده خاطر نگاه گرفتم و اخم ریزی بالای چشمانم نقش بست.
- لاله؟
سرش را کمی بیشتر نزدیک کرد و ادامه داد.
- واقعاً می‌خوای با من بازی کنی؟
با تعجب نگاهش کردم. لحنش پر از تهدید بود.
- اگه واقعاً تو این رو می‌خوای... ‌.
فاصله گرفت و دستانش را دومرتبه درون جیب‌های شلوارش فرو کرد. ادامه داد.
- باشه.
دستش را زیر چانه‌ام گذاشت و گفت:
- اما بدون هر اتفاقی که بیفته خودت باعثش شدی!
دستش را توی جیبش کرد و با پشت کردن به من از پله‌ها بالا رفت.
هنوز بدنم عصبی بود و قلبم با شدت خودش را به سی*ن*ه‌ام می‌کوباند. انگار قصد خودکشی داشت.
نفس عمیقی کشیدم. خیره به جای خالیش در روی پله‌ها، زمزمه کردم.
- ان‌شاالله که منظور خاصی نداره... آره، مثل همیشه فقط خط و نشون کشیده... نه قرار نیست کاری بکنه. قرار نیست.
با این حال ذهنم آرام نگرفت. بدنم از تهدیدی که شنیده بود مضطرب و هیجان‌زده بود.
***
«سوم شخص»
منتظر لاله بود؛ اما نگاهش به چهارچوب دوخته شده بود؛ ولی با آمدن وحید از سمت آشپزخانه شوکه شد.
وحید ماگ قهوه در دست داشت. با دست دیگرش مشغول گوشی‌اش بود. وقتی وارد سالن شد به طرف کاناپه رفت تا مقابل تلویزیون دیواری بنشیند که متوجه نگار شد. با دیدنش اخمش گره کور خورد. نگار روی تکیه‌گاه کاناپه یک‌وری نشسته بود. وقتی با چشمان قهوه‌ای وحید چشم تو چشم شد، به آرامی روی پاهایش ایستاد.
- سلام.
زمزمه‌اش به گوش وحید رسید. وحید یک ابرویش را بالا برد و گوشه دهانش به طرفی کج شد. نگاهش شاکی و ناراحت بود. وقتی به طرفش گام برداشت، نگار چشمانش را در حدقه چرخاند.
اخم وحید پررنگ‌تر شد و غرید.
- چشم‌هات رو واسه من نگردون.
در یک قدمیش ایستاد و گفت:
- کجا بودی تا الان؟
- چی شده وحید؟
صدای محکم و خونسرد مرجان بود. نگار با شنیدن صدای مادرش چشمانش را بست. وحید نیش‌خند صداداری زد و چرخید تا مرجان نگار را ببیند.
- خانوم افتخار دادن برگشتن.
مرجان با دیدن نگار به وحید نگاه کرد و گفت:
- آروم باش. چرا شلوغ می‌کنی؟
وحید شاکی و ناباور نگاهش کرد که مرجان با خونسردی گفت:
- دختر خودمه پس خودم بهتر می‌دونم چه جور تنبیه‌اش کنم. اونی که باید عصبی باشه منم نه تو وحید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
به طرف نگار قدم برداشت. صدای پاشنه صندل‌هایش روی پارکت نزدیک و نزدیک‌تر میشد. وقتی به نگار رسید، گفت:
- سرپرستی لاله به دست من نیست پس خود بیرام می‌دونه باهاش چیکار کنه؛ اما تو... فعلاً حق نداری لاله رو ببینی. از اتاقت هم بیرون نمیای. مدرسه رو هم تا وقتی دوره تنبیه‌ات رو می‌گذرونی فراموش می‌کنی. برات معلم خصوصی می‌گیرم و ازش می‌خوام هر جلسه ازت امتحان بگیره، نگار نمره‌ات زیر هیجده باشه تنبیه‌ات ادامه پیدا می‌کنه.
نگار هاج و واج نگاهش می‌کرد. وحید؛ اما کمی آسوده شده بود. بالأخره سرتق‌هایی مثل نگار باید ادب می‌شدند دیگر. نگار مات و مبهوت زمزمه کرد.
- مامان!
مرجان با بی‌رحمی و نگاهی خنثی گفت:
- به خدمه می‌سپرم تا غذات و هر چی که لازم داری رو تا اتاقت بیارن.
نگار پوزخندی ناباورانه زد و گفت:
- داری زندونیم می‌کنی؟ شوخیت گرفته؟
مرجان دستش را به سمتش دراز کرد و اضافه کرد.
- و در ضمن! گوشیت رو هم میدی به من.
نگار با بهت به کف دستش نگاه کرد. کف دستش در مقایسه با دست او بزرگ بود. با این‌که مادرش یک زن بود؛ اما قد بلند و اندام توپرش او را هیکلی می‌نمود، نه ظریف و شکننده. با این وجود یک مادر تپل هم به نظر نمی‌رسید چون شکم و پهلوهایش چربی نداشتند. انگار تمامش عضله و ماهیچه بود. ذاتاً استخوان‌بندی این خانواده سفت و محکم و پر ماهیچه بود؛ اما چیزی از این ارث ارزشمند به نگار و لاله نرسیده بود؛ حتی ارمیا نسبت به جوان‌های امروزی قد بلند و چهارچوب بدنی سفتی داشت.
- نگار!
صدای مادرش او را از بهت خارج کرد. اخم کرد و گفت:
- تو نمی‌تونی وادارم کنی. من هفده سالمه، بچه نیستم.
- اگه بچه نبودی مدرسه رو مثل یک بزدل نمی‌پیچوندی. ناامیدم کردی نگار.
- تقصیر خودتونه.
به جفتشان نگاه کرد و ادامه داد.
- شماها مجبورم می‌کنین، وگرنه چرا باید مدرسه رو بپیچونم؟
- گوشیت نگار.
- مامان تو نمی‌تونی این کار رو بکنی.
سرش بالا بود تا چشم در چشم مادرش شود. مرجان با دخترش بیشتر از ده سانت اختلاف قد داشت.
دست مرجان همچنان دراز بود. نگاهش دستور می‌داد؛ ولی با این حال تمام حالت‌هایش آرام بود.
وحید کاناپه را دور زد و با خیالی آسوده روی کاناپه نشست. نگار نگاهش را از او گرفت و پایش را به زمین کوبید.
- مامان!
حالت نگاه مرجان تغییری نکرد.
- تو داری اشتباه می‌کنی، این درست نیست... من بزرگ شدم، تو داری به حریمم بی‌احترامی می‌کنی مامان. عوض این‌که به ادب من گیر بدی بهتره به کارهای خودت بیشتر فکر کنی.
مرجان نفسی گرفت که سی*ن*ه‌اش جلو خزید. حتی بالاتنه‌اش هم نسبت به نگار بزرگ‌تر بود. از شانه تا سی*ن*ه‌‌اش. حتی دور کمرش؛ ولی هیچ چربی‌ اضافی نداشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
- بیشتر از این منتظرم نذار.
نگار با خشم و ابروهایی گره خورده نگاهش کرد. بالأخره تسلیم شد و با غیظ کوله‌اش را از روی شانه‌اش به سمت سی*ن*ه‌اش هل داد، در حالی که هنوز بندش روی شانه‌اش بود؛ ولی شل.
گوشی‌اش را برداشت و با ضرب به کف دست مادرش کوبید. دیگر نگاهش نکرد و با قدم‌های بزرگی به طرف چهارچوب رفت. چشمانش پر و سرخ شده بود.
«لاله»
روی تخت نشسته بودم. کمرم قوز داشت و سمت زانوهایم خم بودم. چون در زیر پله‌ها قرار داشتم هیچ دیدی به سالن نداشتم. تمام فکرم مشغول تهدید بیرام بود. یعنی قصد چه کاری را داشت؟
چه چیزی را به من تحمیل می‌کرد؟
قصدش جدی بود یا مثل همیشه فقط حرف زده بود و تمام؟ باید نگران می‌بودم؟ آهی کشیدم و با گذاشتن آرنج‌هایم به روی ران‌هایم بیشتر خم شدم و صورتم را با دستانم پوشاندم. کمی بعد دستانم را پایین دادم و به دیوار نگاه کردم. مشخص نبود چقدر به آن روزنامه‌ها نگاه کرده و خشمگین شده. شاید بهتر بود آن‌ها را از دید دور نگه دارم. شاید صلاح این بود که خود را طبیعی نشان دهم و به قول خانواده عاقلانه رفتار کنم، حتی اگر این برخلاف میل درونی‌ام بود. بلند شدم و به طرف دیوار رفتم. دستم را بالا بردم و روزنامه را لمس کردم؛ اما همین که خواستم چسبش را از گچ دیوار جدا کنم احساسی مانعم شد. منصرف شدم. نه، این درست نبود. در واقع مشکل از آن‌ها بود، نه من. آن‌ها نباید بدون اجازه وارد اتاقم شوند. نباید به حریمم دست درازی کنند. کسی که باید در رفتارش تجدید نظر می‌کرد و خود را اصلاح می‌کرد آن‌ها بودند، نه من!
برای چندمین بار از این‌که اتاقم دری نداشت تا از دست آن‌ها به قفل و زنجیر ببندم آزرده بودم.
نفسی گرفتم و قدمی از دیوار فاصله گرفتم. اصلاً همین‌طوری خوب بود.
اگر بحث بازی بود پس... بچرخ تا بچرخیم بیرام کیمیا!
لباس‌هایم را عوض کردم و پس از باز کردن موهایم شانه‌ای به آن‌ها زدم و سپس در بالای سرم گوجه‌ای بستمشان و چون موهای جلویم کوتاه‌تر بودند، آن‌ها را در دو طرف صورتم آویزان کردم.
لباسم یک تیشرت زرد بود که انتهایش را داخل شلوارک لی آبی رنگم فرو کردم. شلوارکم تا بالای زانویم را می‌پوشاند.
دوباره روی تخت نشستم. قبل از این‌که جایم را گرم کنم، کتابی را که شاهینا از پسرخاله‌اش محمد گرفته بود و سپس بعد از مطالعه‌اش به ما داده بود، برداشتم. دو بار کف دست‌هایم را به‌هم کوبیدم تا چراغ‌های مخفی اتاقم که در سقف قرار داشتند، خاموش شوند. آباژور روی عسلی را روشن کردم. تکیه‌ام را به تاج تخت دادم و صفحه دلخواهم را باز کردم و زیر نور ملایم آباژور شروع به خواندن ادامه متنم کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
«طبق مذکورات ارواح مقدس با بیشترین انرژی و شانس حیات دوباره همیشه در خطر شکار شدن توسط ارواح سیاه هستند. از این رو قانونی بنا شد تا مانع از این نوع شکار شود. بر اساس قانون صد و یازده از کتاب قانون روح‌بلع‌ها اگر ارواح به حریم ارواح مقدس دست درازی نکنند اجازه ماندن در این دنیا به آن‌ها داده می شود حتی اگر مرگشان تدریجی باشد. این قانون اعلام کرده که روح‌بلع‌ها از ارواحی که قانونشان را زیر پا نگذاشته چشم‌پوشی کرده و رهایشان می‌کنند.
به نظر می‌رسید خطری ارواح سفید را تهدید نمی‌کند؛ اما روح بزرگ و شریری با شکار کردن یکی از ارواح مقدس و تغذیه کردن از آن کتاب قانون را نادیده گرفت. تمامی روح‌بلع‌ها و بزرگان به دنبال آن روح رفتند؛ اما هیچ یک از آن‌ها تا به اینک که بیش از صد سال گذشته موفق به پیدا کردن آن روح نشده.»
نگاهم را بالا دادم و زیر پله‌ها که سقف بالای سرم بود، به چشمم خورد. نمی‌توانستم حواسم را به کتاب بدهم. با تمام تلاشی که داشتم تا تمرکز کنم، باز هم بیرام در ذهنم پررنگ بود.
یعنی می‌خواست چه حرکتی بزند؟ نگاهش مثل همیشه نبود! تازه نگار به‌خاطرم آمد. سر اوی طفلک چه آمد؟
آهی کشیدم و با رها کردن کتاب باز که روی شکمم قرار گرفت و به گونه‌ای به نظر می‌رسید که مرا به آغوش کشیده، چشمانم را بستم. این هم خانواده بود که ما داشتیم!
***
نه آسمان توی دید بود و نه اطراف. مه‌ سیاه تمام فضا را پوشانده بود، به‌جز یک زمین کوچک. لازم نبود زیاد به خودت فشار وارد کنی تا متوجه آن تکه زمین شوی؛ تکه‌ای که با یک قبر خالی شده بود!
با موهای باز و طلایی رنگش بالای قبر ایستاده بود و به داخل قبر زل زده بود.
***
پنجه‌هایم روی شکمم درهم فرو رفته بودند و بدون پلک زدن به زیر پله‌ها زل زده بودم. ذهنم مغشوش بود و به خواب دیشبم فکر می‌کردم. پس از مدت‌ها برای اولین بار خوابم یک صفحه جدید را باز کرد. همیشه یک دختر جوان را در خواب می‌دیدم که در حال فرار است. مشخص نبود از چه؛ اما مطمئناً آن هوای سردی که مدام به او نزدیک میشد نشانه خوبی نبود و شک نداشتم که از مسبب آن سرما فرار می‌کند؛ ولی چه کسی باعث آن خنکی بود؟ چرا سرما از آن ساطع میشد؟ چه کسی به دنبال آن دختر بود و چرا دنبالش بود؟!
این‌ها سؤال‌هایی بودند که وقتی متوجه تکراری بودن خواب‌هایم شدم در ذهنم شکل گرفت؛ ولی تا کنون که بیشتر از یک سال گذشته بود هنوز جوابی برای آن‌ها پیدا نکرده بودم. چه معنایی داشت که یک دختر مدام فرار می‌کرد؟ چرا باید همیشه او را در خواب‌هایم می‌دیدم؟
در این یک سال و چند ماه حتی یک‌بار هم صورتش را ندیده بودم. همیشه پشت به من قرار داشت. می‌توانستم موهای بلند و طلایی رنگش را ببینم. قد بلندی داشت و کمری لاغر. پاهای خوش‌ تراشش باریک و بلند بود. خیلی کنجکاو بودم تا صورت آن زن را ببینم؛ اما نمیشد. با تمام این‌ها خیلی خوب می‌توانستم ترس و احساساتش را مزه‌مزه کنم، انگار که آن شخص خود من بودم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
وقتی متوجه شدم که شب‌هایم‌ مثل همیشه سپری نمی‌شوند و خواب‌هایم تغییر رویه داده‌اند، ترسیدم. نگران بودم که نکند مشکلی برایم پیش آمده. آن لحظه بود که برای اولین بار و دور از ذهن خانواده به روان‌شناس مراجعه کردم. وقتی خواب‌هایم را برایش تعریف کردم سؤال‌هایی پرسید؛ نظیر این‌که آیا زیاد به جنایت و قصه‌ها فکر می‌کنم؟ رمان‌های پلیسی و جنایی می‌خوانم؟ یا فیلمی در موردشان تماشا می‌کنم؟ جواب تک‌تکشان بله بود، از همین رو مورد خاصی ندید. آن وقت‌ها تازه دو هفته از تکراری شدن خواب‌هایم می‌گذشت و دکتر مرا به آرامش و سرگرمی‌هایی که ذهنم را در جهت دیگری درگیر کند، تشویق کرد؛ ولی با این حال باز هم فرقی به حال خواب‌هایم نکرد.
به روان‌شناس دیگری مراجعه کردم. او هم حرف دکتر قبلی را برایم تکرار کرد، البته مقداری دارو هم داد؛ ولی هیچ‌‌کدام نتیجه‌ نداد.
تمام کارها را دور از چشم خانواده انجام می‌دادم چون نمی‌خواستم زیاد به من نزدیک شوند، همین‌طوری هم به حریمم بی‌احترامی می‌کردند. اوایل این‌طور نبود، از خانواده‌ام راضی بودم حتی این‌طور که با بیرام ارتباط داشتم آن موقع‌ها حرف خاصی با بیرام یا وحید نداشتم و رابطه‌مان سرد و کم‌رنگ بود، هر چند الان هم همین‌گونه بود؛ ولی گیرهایشان نسبت به گذشته زیاد شده بود. از نقطه‌ای این اتفاقات افتاد و من و نگار از جانب خانواده‌مان دیوانه و کم عقل خطاب شدیم که از رویاهایمان گفتیم. من و نگار به شدت اعتقاد داشتیم که موجودات فراطبیعی وجود دارند و در همین هستی زندگیشان را می‌کنند، چه بسا در بین همین مردم!
این یک باور بود که سلول‌سلولم قبولش داشت؛ اما این موضوع در مورد خانواده‌ام صدق نمی‌کرد. آن‌ها مخالف این قضیه بودند و وقتی که متوجه پیگیری‌هایمان شدند به شدت برخورد کردند. با این حال نه من کوتاه آمدم و نه نگار. رفتار آن‌ها فقط باعث شده بود تا فاصله‌مان با آن‌ها زیاد شود و کارهایمان را مخفیانه انجام دهیم؛ اما گاهی اوقات لو می‌رفتیم. کنار آمده بودم، با زندگی جدیدم. وقتی که خواب و رؤیاها هیچ تاثیری در زندگی‌ام نداشت با آن موضوع کنار آمدم، با خوابی که مدام تکرار میشد؛ ولی باز هم مهم نبود چقدر تکرار می‌شود، هر لحظه می‌توانستم بهتر و بهتر احساسات آن دختر فراری را درک کنم، صدای ناله‌های پر ترسش را که همراه نفس‌هایش خارج میشد. انگار آن دختر من بودم و آن اتفاق بارها و بارها برایم پیش می‌آمد بدون این‌که برایم تکراری یا عادت شود. هر مرتبه‌اش یک تجربه جدید بود و خب کمی این مورد آزارم می‌داد چون شب‌ها روحم آرامش نداشت.
آهی از میان لب‌هایم خارج شد. پلک‌هایم را روی هم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. چه بلایی داشت سر من می‌آمد؟ آن دختر که بود؟
چرا همیشه او را در خواب‌هایم می‌دیدم؟
برای چه می‌دیدم؟
دیروز را در قبرستان گذرانده بودم و دیشب آن دختر بالای سر قبری بود که من بودم!
این چه معنایی داشت؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
دوباره آه کشیدم و اخم کردم. هنوز چشمانم بسته بود. چون خورشید بالا نیامده بود و آسمان نیلی رنگ بود و همچنین چون در زیر پله‌ها بودم، فضایم تاریک‌تر بود و پشت پلک‌هایم سیاه و خاموش بود. ناگهان چراغی در ذهنم روشن شد. من یک‌بار دیگر هم خواب متفاوتی دیده بودم! با شدت چشمانم را باز کردم. گیج بودم و مردد.
با تکیه به دستم نشستم و پاهایم را از تخت آویزان کردم. چون دستانم روی لبه‌ تخت بود، کمرم قوز برداشته بود.
من دفعه قبل همان شبی که از هوش رفتم خواب متفاوتی دیدم؛ ولی فردایش چنان هیجان‌زده بودم که به کل از خوابم فراموش کرده بودم. یک جنازه در خواب دیده بودم، جنازه‌ای که عجیب برایم آشنا بود. زخم آشنایی داشت. یک خط عمیق گوشت صورتش را پاره کرده بود، از گوش تا دماغش!
آن زخم، جدید نبود، آشنا بود، خیلی آشنا. با یادآوری موردی چشمانم گرد شد. من آن زخم را در صورت مردی که در سطل زباله بود دیدم؛ اما... .
برای چه یک جنازه دیگر را با زخمی یک‌ شکل در خواب دیدم؟ چرا؟ چرا؟!
لب بالاییم را به دندان گرفتم. اخم داشتم و چشمانم دور دست را تماشا می‌کرد.
نفسم را از سوراخ‌های دماغم خارج کردم. نمی‌توانستم ساده از این موضوع بگذرم. آیا درست بود که نسبت به خواب‌های تکراریم بی‌تفاوت بودم؟ بهتر نبود گیر می‌شدم؟ دقیق می‌شدم؟ شاید هم بهتر بود این مورد را با کسی در میان بگذارم، کسی که روان‌شناس نبود؛ ولی خیلی خوب با روانم آشنا بود. کسی که مرا دیوانه خطاب نمی‌کرد.‌ خواب آن شبم چنان با جزئیات بود که شک داشتم تنها یک خواب باشد. بیشتر شبیه تکرار یک خاطره بود؛ اما چه خاطره‌ای؟
زمزمه‌وار گفتم:
- چه خبره این‌جا؟
***
بعد از زدن مسواک فرم مدرسه‌ام را پوشیدم و از اتاق خارج شدم. به طرف آشپزخانه رفتم. نه میل خوردن داشتم و نه حوصله دیدن بقیه را، با این حال قدم‌هایم را محکم برمی‌داشتم. کف کفش‌‌های خانگیم روی پارکت صدای کُت‌کُت مانندی ایجاد کرده بود.
وقتی به آشپزخانه رسیدم، قبل از این‌که حدس بزنم دیرتر از بقیه به جمع پیوستم، تعجب کردم.‌ بقیه صبحانه را شروع کرده بودند! تعجبم زیاد طولانی نشد چون متوجه جای خالی نگار شدم... لابد هنوز بابت دیروز دلخور بودند.
میز ناهارخوری داخل آشپزخانه نبود؛ اما همان حوالی بود. پنجره بزرگی که در قسمت شمالی قرار داشت، باز بود و نسیم صبحگاهی فضا را دلچسب کرده بود. خورشید در حال تقلا برای رسیدن به قله آسمان بود و هنوز هوا گرم نشده بود.
به میز نزدیک شدم و پرسیدم.
- پس نگار کو؟
تا حد ممکن سعی داشتم به بیرام که پشت به من در صدر میز نشسته بود، نگاه نکنم؛ ولی چشم‌هایم گستاخانه رویش سر می‌خوردند. شانه‌های شق و رقش از صندلی هم بیرون زده بود و آن صندلی برای بدن بزرگش شکننده به نظر می‌رسید. منتظر ماندم؛ ولی کسی جوابم را نداد. اخم کردم. جان؟!
- پرسیدم نگار کجاست؟... واسه چی نیومده سر میز؟
خانه قانون‌های خودش را داشت. برای مثال کسی حق نداشت تا اتمام خوردن بقیه میز را ترک کند و مهم‌تر از آن، همه باید سر میز جمع می‌شدند و با هم صبحانه را شروع می‌کردند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
سکوتشان وادارم کرد خودم دنبال نگار بروم. کمی نگرانش شده بودم.
سوراخ‌های دماغم باد کرد و لب‌ بالاییم را به دندان گرفتم. از میز فاصله گرفتم و با قدم‌های بزرگی به سمت چهارچوب رفتم. پله‌ها در بخش دیگر سالن بودند و لازم بود از چهارچوب بزرگ که سالن را دو بخش کرده بود، عبور می‌کردم.
سریع از پله‌ها که مرا به راه‌روی اتاق‌ها می‌برد، بالا رفتم. خودم را به اتاق نگار رساندم و دستگیره‌اش را کشیدم؛ ولی... باز نشد! جا خوردم. یعنی چه؟
دوباره دستگیره را کشیدم؛ اما ظاهراً در قفل بود.
با پشت انگشتان اشاره و وسطم تقه‌ای به در زدم.
- نگار؟ منم در رو باز کن.
صدایی نشنیدم. نگرانی‌ام شدت پیدا کرد. دوباره و محکم‌تر به در کوبیدم و این‌بار از سه انگشتم کمک گرفتم.
- نگار؟
- هوم؟
صدای خواب‌آلودش بالأخره به گوشم رسید. چشمانم را تنگ کردم و با ناباوری پرسیدم.
- خوابی؟!
- ... .
از سکوتش که نشان می‌داد دوباره به خواب رفته، حرصی شدم. لب‌هایم را به‌هم فشردم و با کف دست محکم به در کوبیدم.
صدای «هین»ش را شنیدم.
- لاله تویی؟
- زهرمار در رو باز کن.
صدای قدم‌هایش را شنیدم. کفشی به پا نداشت و پوست پاهایش بود که روی چوب صدا می‌داد.
پشت در ایستاد و گفت:
- نمی‌تونم در رو باز کنم.
- چی؟... چرا؟
آه کشید. می‌توانستم حدس بزنم که چشمانش را در حدقه چرخانده.
- زندونیم کردن.
متعجب شدم. ادامه داد.
- فعلاً اجازه ندارم از اتاق بیام بیرون!
- تا کی؟
- معلوم نیست... اصلاً به درک. اتفاقاً خیلی هم خوب شد که نمی‌ذارن بیام بیرون. من نه حوصله مدرسه اومدن رو داشتم و نه آدم زود بیدار شدنم. هه مثلاً برام معلم خصوصی گرفتن و ساعت نه قراره بیاد. فقط ببین چه بلایی سرش بیارم!
چشمانم به چپ و راست می‌لغزید. مغزم آماده انفجار بود و خشم دمای بدنم را بالا برده بود. دستانم را مشت کردم و با قدم بزرگی که برداشتم، از در فاصله گرفتم.
آن‌ها به چه حقی با نگار این کار را کردند؟ هیچ حقی! هیچ حقی نداشتند. ما جوان بودیم، غرور داشتیم، حریم داشتیم! هنوز از در زیاد دور نشده بودم که نگار دو بار به در زد و تند صدایم زد. انگار می‌ترسید بدوم و دور شوم.
- چیه؟
عبس از صدایم مشخص بود.
- بهم پیام ندی... گوشیم رو گرفتن.
چشمانم گرد شد و دهانم باز ماند.
مثل فشفشه از پایین تا بالا بدنم سوخت و برقش از چشمانم بیرون زد. دیگر زیاده‌روی کرده بودند! خواستم قدمی بردارم که این‌بار مغزم مانع شد. بدون این‌که به عقب بچرخم، گفتم:
- نگار؟
- هان؟
- تا می‌تونی خودت رو نگه‌دار و چیزی نخور.
فوراً از پله‌ها پایین رفتم و با قدم‌های تندی سمت آشپزخانه رفتم. به نظر می‌رسید که دارم آهسته می‌دوم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین