جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,727 بازدید, 259 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
تصویر را با لمس صفحه گوشی نزدیک‌تر کردم. چشمانم را تنگ کردم تا با دقت بیشتری آن عکس را نگاه کنم. چشمانم سانت به سانت آن قبر خالی شده را ثبت می‌کرد. در هر سه عکسی که گرفته بودند، رد آن خراش‌ها خیلی واضح به چشم می‌خورد. خراش‌هایی که مشخص نبود مسببش کیست یا چه کسانی هستند! شاهینا سکوت را شکست.
- تمام قبرهایی که خالی شدن قبرهای قدیمی بودن.
محمد در ادامه گفت:
- ما خیال نمی‌کردیم قبر دیگه‌ای هم در کار باشه.
سنگینی نگاهش را روی خودم حس کردم. ادامه داد.
- اما انگار راستی‌راستی این قبرها هم داستان دارن.
گوشی را بدون این‌‌که به رامین نگاه کنم، به رامین دادم. نگاهم به فرشی بود که یک وجب با پاهایم فاصله داشت و تمام پارکت را نمی‌پوشاند. میزی در دایره مبل‌ها قرار داشت. رامین سمت راستم نشسته بود و شاهینا و محمد در طرف چپم روی مبل دو نفره. سامان مقابلم روی مبل تک‌نفره جای گرفته بود. تنها جای نگار بینمان خالی بود.
- خب؟
سرم را بالا آوردم و چشم به چشمان رنگی سامان دوختم. تیله‌های روشن و رنگی‌ای که بین سبز و زرد گیر افتاده بود.
ادامه دادم.
- بی‌جهت که عکس نگرفتین، حالا... .
این دفعه همه را از نظر گذراندم و دوباره نگاهم روی چشمان سامان فرود آمد.
- می‌خوایم چیکار کنیم؟
سامان با آن صدای خونسرد و بمش جواب داد.
- مشخص نیست چرا قبرها خالی شدن. با این‌که نگار گفته بود اونا به جسمشون نیاز دارن؛ ولی باید مطمئن بشیم که قصدشون چیه. تنها کاری که فعلاً از دستمون ساخته‌ست اینه که فعلاً بفهمیم هدفشون چقدر گسترده‌ست.
پرسیدم.
- منظورت چیه؟
توضیح داد.
- باید بفهمیم فقط همون قبرستون مد نظرشونه یا نه.
- و؟
- باید باقی قبرستون‌ها رو هم بررسی کنیم.
- بعدش؟
عمیق نگاهم کرد. قبل از این‌که جوابم را بدهد دو ثانیه مکث کرد.
- بعدش می‌فهمیم با سر نخ‌ها باید چی کار کنیم.
رامین و محمد با موتور بودند. با این‌که شاهینا ماشین داشت و با همان مرسدس بنزش به سراغم آمده بود؛ ولی تصمیم‌ گرفت با ماشین شاسی بلند سیاه سامان خانه را ترک کند.
من در جلوی ماشین و کنار سامان نشسته بودم و شاهینا عقب. موتور پسرها چند متر جلوتر از ما بود.
به ساعت ماشین نگاه کردم. بیست دقیقه دیگر ساعت سه میشد. آسمان با ابرهای کبود پوشیده شده بود؛ ولی اثری از باران نبود؛ اما هوا خنک بود و نشان می‌داد که بارانی در راه است. ساعت داشت به سه بامداد نزدیک میشد؛ اما هنوز خیابان‌های نور شلوغ و پر رفت و آمد بود.
چند ساعت بعد از این‌که در گروه با بچه‌ها صحبت کردم، تصمیم به این گرفتیم که نصف شب عملیاتمان را جلو ببریم. شاهینا سراغم آمده بود و من از پنجره اتاقم خانه را ترک کرده بودم. در تمام مدت ترک از خانه استرس و اضطراب و همین‌طور عذاب وجدان بابت نگار محاصره‌ام کرده بود؛ ولی هم اینک تمام فکرم درگیر سوژه بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
به قبرستان دیگری رفتیم. قبرستان با دیوارهای بلندی پوشیده شده بود؛ اما درهای بزرگ و آهنینش که زنگ زده بودند باز بود. از ماشین پیاده شدیم. دمای هوا پایین بود و کتی که به تن داشتم برای گرم نگه داشتنم کافی نبود.
پسرها زودتر از ما پارک کردند و ایستاده منتظر بودند. رامین که پسری سرمایی بود، شال بزرگش را که معمولاً به دور گردنش می‌پیچاند، دور صورتش پیچانده بود. چشمان افغانی نژادش کشیده بود و به‌خاطر حضور آن شال بیشتر توی چشم بود و جذاب‌تر می‌نمود. دستکش‌های چرمش دستان استخوانی‌اش را پوشانده بود. برخلاف این ماه از سال یک جلیقه بلند زمستانی پوشیده بود. با این حال او جدای از طبیعت سردش چون سوار موتور بود قطعاً بیشتر از ما سردش بود؛ ولی محمد که حتی راننده بود تغییری در پوشش روزمره‌اش ایجاد نکرده بود. کلاه باکتش سر کچل و بی‌مویش را پوشانده بود و دکمه‌های باز لباسش طبق روال همیشگی رکابیش را در دید گذاشته بود.
سامان جلوتر از همه ما سمت درگاه قبرستان رفت. خاموشی و تاریکی از دهان باز قبرستان شعله می‌کشید و ما را به مانند یک قطب ناهمنام جذب می‌کرد. شاهینا به دستم چنگ زد. عقب‌تر از پسرها بودیم. نگاهی به او انداختم. هیجان‌زده می‌نمود. دستش را گرفتم و فشردم. من نیز کمی ترسیده و هیجان‌زده بودم و خوشحال بودم که عقب‌تر از پسرها هستیم چون اصلاً قصد نداشتم ضعفم را نشانشان دهم.
درخت‌هایی که در قبرستان روییده بودند بلند و سر به فلک کشیده بودند. تاریکی شب تمامشان را به مانند یک چادر پوشیده بود و این چهره قبرستان را ترسناک‌تر هم می‌کرد.
من و شاهینا دستان یک‌دیگر را گرفته بودیم و پشت سر پسرها قدم برمی‌داشتیم، در حالی که پسرها نور گوشی‌هایشان را روی زمین انداخته بودند تا راه برایمان روشن شود.
شاهینا نفس‌زنان زمزمه کرد.
- قراره همین‌جوری راه بریم؟
سؤالش را فقط من شنیدم چون خیلی آرام صحبت کرد. نزدیک پنج دقیقه فقط داشتیم قدم می‌زدیم. نفس عمیقی کشیدم و با صدای رسایی که در آن تاریکی و سکوت به ترسم اضافه می‌کرد، گفتم:
- حالا قراره کجا بریم؟ کجا دنبالشون بگردیم؟
منظورم قبرهایی بودند که توسط دستان پشت پرده خالی می‌شدند، با هدفی نامشخص و گنگ.
صدای رامین پشت آن شال، گرفته بلند شد.
- معلومه. چون تمام اون قبرها از یه منطقه پست و دور افتاده بودن پس می‌ریم سمت قبرهای قدیمی.
شاهینا دستم را فشرد. سرمای هوا و هیجانی که در برم گرفته بود پوستم را به مورمور انداخته بود.
گفتم
- پس بهتره زودتر بگردیم چون... .
به آسمان نگاه کردم.
- هر لحظه ممکنه بارون بیاد و تنها سر نخ‌هامون رو از بین ببره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
به نزدیک قبرهای قدیمی که رسیدیم، من و شاهینا هم خواستیم گوشی‌هایمان را در بیاوریم تا با نور چراغ قوه اطراف را زیر نظر بگیریم که ناگهان جیغ شاهینا بلند شد. با وحشت نور گوشی‌ام را رویش انداختم. غیر از من بقیه نیز نور گوشی‌هایشان را سمت شاهینا گرفتند.
شاهینا چشمانش را بست و دستش را سپر صورتش کرد. سرش را برگرداند و گفت:
- اَه بکشین کنار کور شدم.
خطاب به من با پرخاش گفت:
- دستمو بگیر دیگه.
سریع دستش را گرفتم تا از آن قبر خالی بیرون آید.
- ووی پاهام بی‌حس شده، آیی.
و مثل گربه‌ای که خیس شده باشد، لرزید. پاهایش را محکم به زمین کوبید. انگار با آن ضربه‌ها پاهایش خاطره قبر را از خاطر می‌برند.
حواسمان از شاهینا و ناله‌هایش پرت شد. به قبر نزدیک شدیم. چشمانم به‌طور خودکار به دنبال اثری از خراش‌ها بود و زیاد طول نکشید تا ببینمشان چون آن خراش‌ها روی دیواره‌های قبر کشیده شده بودند. محمد غر زد.
- نمی‌فهمم. آخه چه مرضی دارن که به جون قبرستون‌ها افتادن؟ آخه کی همچین ذهن مریضی می‌تونه داشته باشه؟
نفسش را رها کرد و پس از تکان دادن سرش به چپ و راست نیش‌خند زد. ادامه داد.
- کم‌کم دارم به این نتیجه می‌رسم که خود مرده قبرشو می‌شکافه.
و دوباره نیش‌خند. با اخم نگاه از او گرفتم. روی پنجه پاهایم نشستم. با نگاه به خراش‌ها گفتم:
- نه، کار جسد نیست چون خراش‌ها به سمت بیرون کشیده شدن.
خاک‌هایی که درون آن خراش‌ها بودند سمت بالا جمع شده بودند و همین کافی بود تا بفهمیم یک عامل خارجی مسبب این عمل است! محمد با بهت و ماتم لب زد.
- شوخی کردما.
نیش‌خندش هم وحشت‌زده و مبهوت به نظر می‌رسید.
- مگه فیلمه که یه مرده بخواد زنده بشه؟ اونم مرده‌‌ای که قطعاً فسیل شده!
و باز هم با یک نیش‌خند نفسش را بیرون فرستاد. نفس عمیقی کشیدم و ایستادم. رو به سامان گفتم:
- حالا چی؟ معلوم شد که تنها یه قبرستون مد نظرشون نیست... حالا چیکار کنیم؟
سکوتی عمیق در قبرستان حفر شد. پس از گذشت چند ثانیه شاهینا همان‌طور که از پهلو خم شده و ساق پایش را ماساژ می‌داد، نزدیک شد و گفت:
- میگم واسه امشب چطوره بس باشه، هان؟ داره صبح میشه... لعنتی منم دیگه نمی‌تونم ادامه بدم.
راست ایستاد و دوباره همان پایش را مثل هندل زدن به زمین کوبید. انگار هنوز بی‌حسی پاهایش از بین نرفته بود.
داخل ماشین هیچ‌کَس حرف نمیزد. شاهینا تا چند دقیقه درگیر پاهایش بود و کم‌کم آرام گرفت. نگاهم از شیشه به خیابان بود؛ ولی چشمانم جز تصویر یک قبر خالی هیچ چیز نمی‌دید.
مسیر پسرها از ما جدا شد. به ساختمان سامان که رسیدیم، شاهینا ماشینش را برداشت. خواستم من هم از ماشین پیاده شوم که سامان گفت مرا می‌رساند، من نیز آنقدر که غرق فکر بودم اصراری نکردم. در واقع فقط می‌خواستم یک‌جا بنشینم و فکر کنم بدون این‌که تکانی بخورم و یا کسی مزاحمم شود؛ خودم باشم و افکارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
نیم ساعتی که توی راه بودیم بالأخره صدایی از آسمان بلند شد. صدای بلند رعد و برق مرا برای لحظه‌ای از فکر خارج کرد. چند ثانیه بعد بارش شدیدی صورت گرفت. خیره به آسمان نیلی رنگ پوزخند بی‌رمقی زدم و زمزمه کردم.
- بیچاره محمد و رامین که با موتورن... رامین بدون شک سرماهَ رو می‌خوره.
ساعت از پنج گذشته بود و آسمان از سیاهی به نیلی داشت تغییر رنگ می‌داد. هنوز نه خبری از ماه بود و نه ستاره‌های چشمک زن. تمام آسمان را ابرهای سیاه و کبود پوشانده بود.
با صدای رعد و برق دیگری که در فضا پیچید، چشمانم را بستم و پیشانیم را به شیشه خنک چسباندم. دوباره میان پلک‌هایم را باز کردم و در همان فاصله اندک به قطره‌هایی که روی شیشه سر می‌خوردند، نگاه کردم. صدای قیژ‌قیژ برف پاک‌کن‌ها نیز به گوشم می‌خورد.
عرض چند دقیقه آسفالت خیس شد. برف پاک‌کن‌ها برای کنار زدن قطرات باران کافی نبودند؛ اما سامان در سکوت و خونسردی به رانندگی‌اش ادامه می‌داد. صدای چرخ‌های ماشین‌ها که با سرعت روی آب جاری شده رد می‌شدند، با صدای هم‌هم موتور ماشین و برف‌پاک‌کن‌ها قاطی شده بود.
دوباره این‌ من بودم که سکوت را شکستم.
- چه بارون تندی!
سامان عوض جوابم گفت:
- بعد این خیابون کجا بپیچم؟
سرم را سمتش چرخاندم و هم زمان گفتم:
- هان؟ آ... .
نگاهم را از او گرفتم و به روبه‌رو دادم.
- فعلاً همینو مستقیم برو.
دیگر حرفی نزد. زیر چشمی نگاهش کردم. معمولاً مرد ساکت و آرامی بود؛ ولی نگاهش، آن چشم‌ها حرف‌های زیادی برای گفتن داشتند.
فک تراشیده‌اش صاف و بدون مو بود. به نظر می‌رسید هر چند وقت یک‌بار صورتش را اصلاح می‌کند. نیم‌رخ جذابی داشت؛ دماغ قلمیش، ابروهای کشیده و پرپشتش، موهای صاف و طلاییش.
من در برابر او زیاد ضعیف و شکننده می‌نمودم. مانند عمو بیرامم ورزیده و درشت هیکل بود. شانه‌هایش حتی هنگامی که نشسته بود نیز شق و رق بود. آن شانه‌های محکم برای یک سر جای خیلی مناسب... .
سریع از فکر خارج شدم و نگاهم را به شیشه طرف خودم دادم. گاهی پیش می‌آمد که ذهنم چرت و پرت سرهم کند.
خیره به خیابان لب زدم.
- فکر می‌کنی به کجا برسیم؟
چند ثانیه صبر کرد تا جوابم را بدهد.
- به جواب.
نگاهش کردم.
- مطمئنی؟
آه کشیدم.
- نمی‌دونم چرا؟ اما گاهی اوقات حس می‌کنم بی‌نتیجه می‌مونم. تمام تلاش‌هام، تمام تقلاهام، هر چی کاشتم به فنا میره.
- شاید تو این‌طور فکر کنی؛ ولی من اگه کاریو شروع کنم ناتمام نمی‌ذارمش.
در تمام مدت یک لحظه هم نگاهم نمی‌کرد. لحنش هنگام بیان جمله‌اش محکم و مطمئن بود و همین کافی بود تا دوباره به کارم امیدوار شوم و به رؤیاهایم اطمینان یابم. از این‌که می‌دیدم در این راه پر پیچ و خم تنها نیستم امیدوار می‌شدم و اشتیاقم دو چندان میشد.
وارد کوچه‌ای شدیم. هنوز چند دقیقه با ساختمانمان فاصله داشتیم. ساختمانی سه طبقه که تمام اعضایش برخلاف این مرد کناریم مخالف هدف و رؤیایم بودند. برخلاف این مرد که غریبه‌ای بیشتر نبود، مقابلم ایستاده بودند. در کنارم غریبه‌ها ایستاده بودند و روبه‌رویم نزدیک‌ترین افراد زندگی‌ام!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
به انتهای کوچه که نزدیک شدیم، وقتی نور چراغ‌های جلویی به روی پیاده‌روی سمت راست افتاد، بدنم با دیدن چیزی که چشمانم ثبت کرد یکه خورد. یک ثانیه بعد با توقف سریع ماشین متوجه شدم سامان هم او را دیده؛ اما نمی‌توانستم جهت نگاهم را عوض کنم. چندی بعد سرم را چرخاندم و به سامان نگاه کردم که با یک اخم کم رنگ به مرد خیره بود.
- میگی چیزیشه؟
سامان نیم‌نگاهی نثارم کرد و سپس با باز کردن در پیاده شد. باران همچنان شدت داشت. سرم را به راست چرخاندم و به آن مرد و سپس سامان نگاه کردم.
سامان مقابل ماشین ایستاد و خطاب به مرد جوان گفت:
- جناب شما حالتون خوبه؟
خیلی عجیب بود که در چنین باران تندی آن هم در این وقت از صبح کسی بیرون باشد! روی پیاده‌رو نشسته بود، در حالی که پاهایش از زانو خم بودند و آرنج‌هایش روی زانوهایش قرار داشت. دستانش با سستی آویزان بودند و سرش پایین افتاده بود.
سامان با لباسی که به‌خاطر خیس شدنش به بدن سفت و بزرگش چسبیده بود و آن سی*ن*ه پهن و شانه‌های کشیده را بیشتر توی دید گذاشته بود، دوباره گفت:
- جناب؟
نگاهم را از سامان گرفتم. موهای طلایی رنگش داشتند خیس و سنگین می‌شدند.
دوباره به مرد چشم دوختم. وقتی جوابی نداد، نگرانیم دو چندان شد و بی‌توجه به باران دستگیره را کشیدم و پیاده شدم. همان لحظه سامان با قدم‌های بزرگی سمت مرد رفت. روی پنجه‌هایش نشست و دستش را روی شانه مرد گذاشت.
- آقا؟
باران به مانند سوزن در سرم فرو می‌رفت. دستم را چتر سرم کردم و با ابروهایی که درهم رفته بود تا بهتر بتوانم ببینم، پرسیدم.
- سامان؟
سکوت مرد بوی عجیبی می‌داد. احساس خوبی نداشتم. سامان دستش را زیر چانه‌اش برد و همین که سرش را بلند کرد، چشمانم گرد شد و با وحشت بدنم به عقب مایل شد؛ اما پاهایم روی زمین خشک شده بود.
خدای بزرگ!
- سامان!
سامان دستش را روی سی*ن*ه مرد کشید و سپس خیره به انگشتان خیسش گفت:
- خونش تازه‌‌ست.
فوراً نبض گردنش را گرفت؛ ولی کاملاً عیان بود که کسی از آن وضعیت زنده نمی‌ماند. نگاهم از روی او سمت مرد سر خورد. صورتش قابل دید نبود. فجیح نابود شده بود. چنگ‌های دل‌خراشی پوست صورتش را خورده بود. از همه بدتر چشم چپش بود که، نبود! چشم چپش سیاه و خالی به نظر می‌رسید و خون از آن جاری بود. از صورت تا سی*ن*ه‌‌اش فقط سیاهی بود که به چشم می‌خورد. سیاهی‌ای که قطعاً به‌خاطر انعکاس نور به روی خون آن‌طور برق میزد. دو پل برق داخل کوچه قرار داشت که پل این سمت سوخته بود؛ اما از نور پل دیگر و همین‌طور نور چراغ‌های ماشین می‌توانستیم وضعیت آن مرد را ببینیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
لباسش دریده و پاره بود؛ ولی شلوارش فقط گلی شده بود.
دوباره به صورتش نگاه کردم. هر کسی که بود فقط به قسمت بالایی بالاتنه‌اش کار داشت، حتی به کمر و شکمش هم توجه نکرد. فقط صورت و سی*ن*ه‌اش بود که داغان بود. صورتش غرق خون بود و رد چنگ‌ها دل را می‌خراشید. گردن و سی*ن*ه‌اش نیز پر از سیاهی خونی بودند که برق می‌زدند. چشمانم چیز آشنایی را دید. آن زخم. خدای من، آن زخم!
چشمانم بیشتر گرد شد. ناخودآگاه قدمی جلو رفتم. یک زخم عمیق، عمیق‌تر از باقی خراش‌ها از سمت گوشش به طرف دماغش کشیده شده بود. درست مثل همان مرد... درست مثل آن زن توی خوابم!
این یعنی چه؟ یعنی چه؟!
خدای بزرگ!
ناخودآگاه لب زدم.
- سامان؟
سرش را سمتم چرخاند که نگاه ماتم‌زده‌ام را به او دادم. نگاه گرفتن از چهره آن مرد سخت بود و دو ثانیه طول کشید تا چشم در چشم سامان شوم.
- من... فکر کنم... آه.
نفس‌نفس می‌زدم و کلمات در ذهنم‌ پراکنده شده بود. نمی‌توانستم درست صحبت کنم و فکرم را در یک نقطه جمع کنم.
- من همچین چیزی رو یک‌بار دیگه هم دیدم.
اخمش غلیظ‌تر شد. ایستاد و تمام رخ سمتم چرخید.
- چی داری میگی؟
به مرد نیم‌نگاهی انداخت و دوباره به من نگریست.
با دستانم صورتم را پوشاندم.
- خدای بزرگ!
وحشت آرامشم را ربوده بود. نمی‌توانستم خودم را حس کنم. تمامم مورمور می‌کرد و از افت فشارم سردم شده بود.
- لاله؟
کمی برای خودم وقت گرفتم. پشت دستانم با چشمانی بسته گفتم:
- فقط چند ثانیه زمان لازم دارم.
کمی که بهتر شدم، کمی که ذهنم هوشیار شد، دستانم را پایین دادم. سامان هنوز با انتظار نگاهم می‌کرد.
- نمی‌خوای توضیح بدی؟
جرئت نداشتم نزدیک‌تر شوم پس همان‌جا کنار ماشین گفتم:
- چند وقت پیش وقتی با نگار... .
بی‌حوصله گفت:
- کوتاهش کن.
- توی یه سطل زباله یه جنازه دیدم. صو... صورتش... صورتش... .
انگشت اشاره‌ام را سمت مرد گرفتم.
- م... م... مثل همین بود!
سی*ن*ه‌ام تندتند بالا و پایین می‌رفت و هیجان و ترس در خونم غوطه می‌خورد.
سامان دستانش را به کمر زد و به جنازه چشم دوخت. خیلی آرام‌تر از من به نظر می‌رسید. همان‌طور خیره لب زد.
- پس کار یک نفره.
- اما... اما چرا؟... خدای بزرگ!
چشمانم را بستم تا آن جسد را نبینم. سامان واقعاً دل و جرئت داشت که کنار یک جنازه ایستاده بود.
دوباره احساساتم را به زور کنترل کردم.
- چرا با آدما این‌جوری می‌کنه؟ هدفش چیه؟ اون... اون اجساد رو توی چشم گذاشته، حتی پنهونش نکرده... اوه!... هدفش چیه؟ چه قصدی از این کارا داره؟
عصبی شده بودم و رعشه به جانم افتاده بود؛ اما لرزشم‌ مشهود نبود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
سامان عوض این‌که حرفی بزند یا حتی آرامم کند، به اطراف نگاه کرد. انگار به دنبال سرنخی بود؛ اما من با لباس‌هایی که خیس شده و فشاری که افتاده بود، تقلا می‌کردم به صورت وخیم مرد نگاه نکنم؛ اما گاهی چشم‌هایم لجبازی می‌کردند و به آن زخم خیره می‌شدند.
- سه نفر بودن و کمتر از پنج دقیقه هم این‌جا حضور داشتن!
با شوک نگاهش کردم. از پیاده‌رو پایین آمد و با دور زدن ماشین در راننده را باز کرد و گوشی‌اش را برداشت. دوباره در را بست و حین نزدیک شدن به من شماره‌ای را گرفت.
در سکوت حرکاتش را دنبال می‌کردم. به کسی زنگ زده بود و خواسته بود تا جسد را پنهان کنند. با بهت و حیرت به دهانش زل زده بودم. وقتی تماسش تمام شد پرسیدم.
- قصد داری چیکار کنی؟ به جنازه چیکار داری؟!
گوشی را داخل جیب شلوارش فرو کرد و گفت:
- اگه این‌طوره که تو میگی پس این قتل فقط یه قتل نیست. باید از یه چیزی مطمئن بشم.
- منظورت چیه؟
نگاهش را از جسد گرفت و به من داد. تنها یک قدم بینمان فاصله بود. باران به صورتمان می‌خورد و بی‌توجه به آن با هم صحبت می‌کردیم.
- امکان داره معتادی چیزی باشه، شاید یه ساقی باهاش این کار رو کرده. به هر حال قبل این‌‌‌که بسپریمش به پلیس یه چک بشه بد نیست.
- سامان‌ من حس خوبی ندارم، بدش به پلیس، چرا می‌خوای خودتو درگیر کنی؟ ما درگیر یه چیز دیگه هستیم، کافیه.
دستش را روی کاپوت ماشین گذاشت و کمی سمتم خم شد. صدای برخورد باران با فلز کاپوت کر کننده بود.
- گوش کن لاله، سه نفر قبل از من و تو این‌جا بودن. مرتکب یه قتل شدن و بعد هم رفتن. من کسی نیستم که ساده از این موضوع بگذره. من همیشه یه قدم از پلیسا جلوترم پس اگه قراره موردی باشه باید من زودتر متوجه‌اش بشم.
- خب اگه بود... می‌خوای دنباله‌شو بگیری؟ اوه! سامان محض رضای خدا. ما همین الانش هم سر یه قاتل سریالی گیر افتادیم.
- محض رضای خدا چی؟ گوش کن اگه این مرد تنها بود، اگه قتل دیگه‌ای تو کار نبود، اگه این نوع قتل تکرار نشده بود، می‌گفتم به من چه؛ اما این ماجرا یه ماجرای ساده نیست، خودت هم خوب می‌دونی.
- ولی... خدای من.
و خودم را در آغوش گرفتم. سرم را به چپ و راست تکان دادم و گفتم:
- فقط می‌دونم که دارم دیوونه میشم.
- هنوز هیچی نشده. گفتم که، اول بدنشو بچه‌ها چک می‌کنن، آدماشو دارم. اگه دیدم طرف معتادی چیزی بوده بدون این‌که پلیس به ما مشکوک بشه جسد رو تحویلشون می‌دیم. به هر حال ممکنه اون‌طور که فکر می‌کنم نباشه. هر چیزی احتمال داره. ممکنه اونیم که تو دیدی یه معتاد بوده و این نوع قتل یه امضاست تا طرف حساباش بفهمن، شاید به‌خاطر همین اجساد رو مخفی نکرده و توی دید گذاشته... به هر حال اگه موضوع چنین پیش پا افتاده باشه پلیس برای این کار کافیه، من خودمو درگیر نمی‌کنم؛ اما می‌خوام که مطمئن شم.
با یادآوری موردی سرم را بلند کردم و به او که دوباره به جسد زل زده بود، نگاه کردم.
- از کجا فهمیدی سه نفرن؟
چند ثانیه مکث کرد و سپس با خالی شدن ریه‌هایش، سی*ن*ه‌اش پایین رفت.
- اگه به پیاده‌رو نگاه می‌کردی جای دو جور کفشو می‌دیدی.
به پیاده‌رو نگاه کردم. شهرداری قصد داشت پیاده‌رو را دوباره‌سازی کند به همین دلیل پیاده‌رو خاکی بود. از آن فاصله نمی‌توانستم چیزی که سامان به آن اشاره کرده بود، ببینم.
- و نفر سوم؟
- اون‌جا رو ببین.
و با دستش به جلوتر از ما اشاره کرد، جایی نزدیک جسد. توانستم کمی گل روی آسفالت ببینم که به سمت چپ ادامه داشت، تکه‌تکه. انگار... انگار کسی از پیاده‌رو پایین آمده بود و گل کف کفشش روی آسفالت جا مانده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
سامان ادامه داد.
- هم زمان با پیش رفتن ردپاهای روی پیاده‌رو یک جفت کفش روی آسفالت هم پیش رفته و بعد ردپاهای روی آسفالت زیادتر شدن که این یعنی هر سه نفر از کوچه خارج شدن.
حق با او بود؛ اما ردپاها فقط به وسط جاده رسیده بودند و دیگر اثری از آن‌ها نبود.
چند بار پلک زدم.
- خب... تو گفتی کمتر از پنج دقیقه این‌جا بودن.
- آره... بدن جسد هنوز گرمه.
- اما این چیزی نیست که کمکت کرد... نه؟
- درسته... با این شدت بارون ردپایی روی خاک باقی نمی‌مونه و پس اگه تونستم ردپایی ببینم به این دلیله که پنج دقیقه هم نشده که از رفتنشون گذشته.
از این همه ریزبینی و دقتش شوکه شده بودم. ماتم‌ برده بود و چشمانم فقط او را می‌دید.
- برو بشین، بچه‌ها چند دقیقه دیگه میان. باقیش رو می‌سپریم به اونا.
این را گفت و سمت در راننده رفت؛ اما من هنوز خشکم زده بود. با ترس به جسد نگاه کردم.
قضیه چه بود؟ چه داستانی در جریان بود؟ قرار بود به چه برسیم؟
- لاله؟
نگاهش کردم که در را کمی باز کرده و منتظر بود. نفسی گرفتم و سمت در شاگرد رفتم. سریع دستگیره را کشیدم و هم زمان با سامان نشستم. دیگر به آن مرد نگاه نکردم. ماشین از کوچه خارج شد؛ اما تمام فکر و ذهنم پیش آن مرد ماند.
نگاهش به مسیر بود و با دست راستش رانندگی می‌کرد.
- چرا بهمون نگفتی؟
می‌دانستم‌ از چه می‌گوید پس من هم بدون این‌که نگاهش کنم، آهی کشیدم و گفتم:
- فقط نخواستم درگیرتون کنم.
سرم را سمت شیشه خودم چرخاندم و نجواکنان ادامه دادم.
- اما انگار موضوع همچین ساده هم نیست... آه... دلم نمی‌خواد وارد یه ماجرای دیگه بشم، من فقط می‌خوام به جوابم برسم... به اونا.
به روح‌بلع‌ها، به وجودشان، به حضورشان. می‌خواستم هر چه سریع‌تر مطمئن شوم که موجوداتی غیر از انسان‌ها نیز در این سیاره خاکی زندگی می‌کنند؛ اما نمی‌دانستم چرا برای دنبال کردنشان ذهنم می‌گفت جنایات را دنبال کنم! آیا این به این معنا نبود که آن‌ها خطرناک هستند؟ ولی با تمام این‌ها مغزم، ضمیر ناخودآگاهم، سلول‌سلولم مرا سمت آن‌ها سوق می‌داد.
در کوچه پشتی ماشین را متوقف کرد. باران هنوز می‌بارید و هوا تاریک و آسمان نیلی رنگ بود. دستگیره را کشیدم و خواستم پیاده شوم که گفت:
- من همه چیو حل می‌کنم.
نگاهش که کردم سرش را سمتم چرخاند.
- به بچه‌ها هم چیزی نگو، اگه مورد جدی بود خودم در جریان می‌ذارمشون.
نگاه از او گرفتم و سرم را خفیف تکان دادم. خواستم پیاده شوم که دوباره صدایم زد. در سکوت چشم در چشمش شدم. گفت:
- خودتو درگیرش نکن.
پوزخندی زدم و زمزمه کردم.
- مگه میشه؟... آه... فکر نکنم حالاحالاها از فکرش دربیام.
لبخند تلخی زدم و ادامه دادم.
- من حتی خوابم نمی‌گیره... به هر حال... زود خبرم کن.
هنوز تردید داشتم که واقعاً می‌خواهم پیگیر آن موضوع باشم یا نه.
- می‌خوای بکش کنار.
- نه‌نه من می‌خوام همراهتون باشم. حتماً بچه‌ها هم دوست دارن از این موضوع با خبر بشن، فقط... نمی‌دونم‌، نمی‌دونم چی می‌خوام.
خیره نگاهم کرد. نفس عمیقی کشیدم و لب زدم.
- شب بخیر.
- صبح بخیر.
تک‌خندی به حواس پرتیم زدم و سپس خداحافظی کردم. او؛ ولی فقط نگاهم کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
داخل حیاط کسی نبود. باران به شاخ و برگ درخت‌ها می‌خورد و آن‌ها را تکان می‌داد. تمام مسیر از زمین شنی تا سنگ‌فرش خیس و شسته شده بود. حتی روی سنگ‌فرش آب جاری شده بود و سمت مسیر شنی سر می‌خورد.
خودم را سریع به پله‌های عریض ورودی و سپس خانه رساندم. بدون هیچ درنگی مستقیماً سمت اتاقم رفتم. به اندازه‌ای هیجان‌زده بودم که نخواهم صبر کنم یا حتی لباس‌هایم را عوض کنم، فوراً کوله‌ام را باز کردم و از داخلش دفترچه و روان‌نویسم را برداشتم. با همان وضع ناجورم تمام آن‌چه را که در ساختمان دو طبقه سامان اتفاق افتاده بود و هر چه در آن کوچه تاریک یا در قبرستان پیش آمده بود، از همه چیز برای نگار نوشتم تا از «واو»ی جا نماند. در حالی که سر پا سمت میز لپ‌تاپم که جایی نزدیک تختم قرار داشت، خم شده بودم تندتند می‌نوشتم.
«نگار متاسفم که این رو دارم میگم؛ ولی من مجبور شدم خونه رو ترک کنم. بچه‌ها به یک سری اطلاعات رسیدن. توی اون قبرستون علاوه بر قبری که من پیدا کردم چند قبر دیگه هم خالی شده بودن و جالب این‌جاست که بدونی همه هم از قبرهای قدیمی بودن. ما به یک قبرستون دیگه هم رفتیم تا مطمئن بشیم هدف سوژه‌مون تا چه اندازه گسترده‌ست و دامی که پهن کرده چقدره و داخل اون قبرستون هم ما با یک قبر خالی مواجه شدیم. نگار بچه‌ها در مورد خانواده دخترها گفتن. فعلاً نتونستن به هیچ کدوم از اون‌ها دسترسی پیدا کنن، خانواده حمیرا هم مشکوک نمی‌زنن و متأسفانه این رو هم بگم که خبری هم از پادگان نشده. من فکر می‌کنم دیگه قرار نیست سوژه‌شونو از توی پادگان انتخاب کنن چون حدس می‌زنن که مردم ممکنه شک کنن. فعلاً که پلیس در مورد اون‌ها حرکتی نزده؛ ولی ما همچنان پیگیریم. فقط نمی‌دونم الان که نه خبری از سربازهاست، نه دخترها و نه حتی دیگه قبری کمکمون می‌کنه، قراره چطوری به جواب برسیم؟ این بارون به‌طور حتم تنها سرنخ‌هامون رو پاک می‌کنه و دیگه فکر نکنم قبرستون‌ها برامون فایده‌ای داشته باشن. به هر حال این‌ها رو برات نوشتم تا از داستان جا نمونی. امیدوارم زودتر از حبس آزاد بشی. آهان راستی داشت یادم‌ می‌رفت... .»
کمی مکث کردم و کمر صاف کردم. دست راستم را باز و بسته کردم. کمرم از حالت ایستادنم و انگشتانم بابت تند نوشتم درد گرفته بودند. روی صندلی نشستم و ادامه دادم.
«اون جنازه توی سطل زباله رو یادته؟ امشب وقتی سامان داشت من رو به خونه می‌آورد یکی توی کوچه کشته شده بود. صورتش و زخم‌هاش درست مثل همون مرد توی سطل بود. نگار من کلی نگرانم و هیجان‌زده‌ام. نمی‌دونم قراره با یک قاتل سریالی دیگه‌ای روبه‌رو بشیم یا نه. سامان اون جنازه رو به افرادش سپرد. گفته می‌خواد مطمئن بشه که آیا این نوع قتل قراره همه‌گیر باشه یا نه. قراره خبرش رو بهم بده... .»
آهی کشیدم و نوشتم.
«می‌دونم الان عصبی‌ای؛ ولی چاره‌ای نداریم. فعلاً مجبوریم به ساز خونواده برقصیم. من خبرها رو برات مو به مو میگم پس از ما جا نمی‌مونی.»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
کاغذ را برداشتم و سریع سمت پله‌های اتاق که در بخش دیگر سالن بود، رفتم. از چهارچوب بزرگ عبور کردم و پذیرایی را پشت سر گذاشتم. پذیرایی سمت چپم قرار داشت و با چند پله از سالن جدا میشد.
چون صبح شده بود، هر لحظه ممکن بود خانواده بیدار شوند پس فوراً خود را به اتاق نگار رساندم و با هل دادن نامه از زیر در قبل از این‌که کسی متوجه‌ام شود، از راه‌رو فاصله گرفتم. برایم اهمیتی نداشت که نگار با خواندن آن مطالب ممکن است مانند من هیجان‌زده و بی‌طاقت شود، فقط می‌خواستم تا خالی شوم حتی اگر بی‌رحمی بود که خودم را روی نگار خالی کنم، کسی که شرایطش از من هم سخت‌تر بود؛ نه می‌توانست از اتاقش بیرون آید و نه می‌توانست با کسی صحبت کند!
وقتی به اتاقم رسیدم فقط حوله پالتویی‌ام را برداشتم و وارد حمام خصوصی‌ام که داخل اتاقم بود، شدم. زیر دوش پشت پلک‌های بسته‌ام تنها تصویر صورت زخمی آن مرد با روانم بازی می‌کرد. آن زخم عمیقی که از سمت گوش تا دماغش پیش رفته بود برایم آشنا بود، نه از این‌ جهت که مانندش را در سطل زباله شهر دیده بودم بلکه یک حس آشنای درونی نسبت به آن داشتم. انگار از گذشته خیلی دوری با چنین زخمی روبه‌رو شده بودم؛ اما تا چه اندازه دور؟ من هفده سال سن داشتم و از وقتی که حافظه‌ام محکم شده بود و خاطرات را نگه می‌داشت، یادم نمی‌آمد که حتی با یک جنازه مواجه شده باشم! ممکن بود از قبل‌ترها باشد؟ مثلاً زمانی که چهار سالم بود؟ یا سه سال؟ اما مگر حافظه آن موقع به اندازه کافی کشش دارد؟ خدای بزرگ داشتم دیوانه می‌شدم. نمی‌دانستم چه اتفاقی دارد برایم می‌افتد. پوست صورتش با رد چنگ‌های نسبتاً عمیقی از بین رفته بود. خون بود که از صورتش جاری بود. چشمانش در آن تاریکی کوچه در سیاهی فرو رفته بودند و چشم چپش که کلاً خالی بود! با فکر کردن به آن هم گوشت تنم ذوب میشد. قطعاً هر چنگالی قدرتش را نداشت که آن‌طور به او آسیب برساند. یک چنگ محکم و قوی می‌توانست آن‌طور پوست را باز کند.
یک لحظه تصویری در ذهنم روشن شد. با بهت چشمانم را باز کردم. آب گرم از روی موهایم به سمت صورتم سر می‌خورد و سپس تمامم را از خیسی باران پاک می‌کرد. چند قطره درشت روی مژه‌های بلندم بود و تا پلک نمی‌زدم کنار نمی‌رفت‌. یک چنگ قدرتمند... قبرها با یک چنگ خالی شده بودند! چنگی که نه آنقدر بزرگ بود که بگوییم یک وسیله در کار است و نه آنقدر کم عمق که فرض کنیم کار یک انسان است. صورت آن مرد هم توسط یک چنگ آن‌گونه شده بود!
دستانم از روی سرم سست و شل آویزان بدنم شدند. ثابت و بی‌حرکت زیر دوش ایستاده بودم. ممکن بود این دو مورد به هم مرتبط باشند؟!
چند دقیقه گذشت. دیگر حتی صدای برخورد قطرات آب با سرامیک را هم نمی‌شنیدم. تمام حمام با بخار پوشیده شده بود و اطرافم گرم و آرام بود و همین باعث میشد در افکارم گم شوم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین