جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,600 بازدید, 259 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
احساس می‌کردم این زخم را در جایی دیده‌ام؛ اما فقط یک لحظه. یک لحظه چنین حسی را درک کردم چون به محض این‌که بالأخره توانستم نفس بکشم، دوباره آن احساس سنگینی را روی سی*ن*ه‌ام درک کردم و طولی نکشید که هوشیاری‌ام را از دست دادم.
آخرین چیزی که به‌خاطر داشتم جیغ نگار بود که داشت صدایم میزد.
***
موهای ژولیده و پریشانش از اصابت با زمین خاکی شده بود. رنگش زار و پریده بود. از زیبایی یک روز پیشش تنها بوی خون بالا می‌آمد. دماغش له شده و گردنش بریده بود. مچ دستش پاره و انگشت کوچکش شکسته بود. رد عمیق زخمی از گوشش تا دماغش به چشم می‌خورد. جنگل با قورت دادن یک جنازه تمام شکوهش را باخته بود. زوزه وحشت در آن تاریکی شب بیشتر قابل لمس بود. فضا فضای مرگ بود و هیچ حس حیاتی در آن محوطه پیدا نمیشد.
نه صدای رودخانه گوش‌نواز بود و نه آواز و چهچه پرنده‌ها شنیدنی. حتی رنگ برگ درختان هم پریده بود.
فضا فضای مرگ بود.
***
- واقعاً؟!
سریع ملافه را از روی خودم کنار زدم و به طرف میز آرایشی‌ام رفتم. همین که توانستم چهره‌ام را در آینه پیدا کنم و چشم در چشم خودم شدم، چشمانم گرد شد. دور تیله‌های سرمه‌ای‌ام سرخ شده بود. مویرگ‌های خونی به مانند ابرهای سرخ به سمت خورشید آبی پیش رفته بودند. نگار دوباره سؤالش را تکرار کرد‌.
- حالا درد داری که چشم‌هات سرخ شده؟
نفسی گرفتم. هنوز به خودم خیره بودم. سرم را تکان دادم و چرخیدم. تکیه‌ام را به لبه میز دادم و گفتم:
- نه، هیچ درد یا سوزشی احساس نمی‌کنم.
- پس چرا چشم‌هات سرخ شده؟ تا حالا هیچ چشمی رو این‌جوری ندیده بودم. معمولاً باید اطراف قرنیه‌هات قرمز بشه؛ اما فقط دورشون قرمز شده... مطمئنی خوبی؟
- یعنی درد خودم رو حس نمی‌کنم؟ سؤالی می‌پرسیا... نچ نه بابا من خوبم؛ ولی... .
اخم درهم کشیدم. مایه خجالتم بود که این را با صدای بلند اعتراف کنم.
- ولی چی؟
آه کشیدم و چشمانم را برای ثانیه‌ای بستم.
- یعنی واقعاً از شدت ترس از حال رفتم؟
- خب... .
ادامه نداد. او نیز شک داشت.
به افق خیره شدم و گفتم:
- می‌دونی؟ یک لحظه حس کردم که دیگه راحت نمی‌تونم نفس بکشم... شدتش خیلی بیشتر از همیشه بود.
سرم را بلند کردم و چشم به چشمان مبهوت نگار دوختم.
- بعدش رو که دیگه خودت بهتر از من می‌دونی.
نگار از پشت به دستانش تکیه داد و تمام وزنش را روی تخت انداخت. رو به سقف بالای سرش که زیر پله‌ها محسوب میشد، گفت:
- وای هر وقت که به دیشب فکر می‌کنم تمام بدنم مورمور میشه.
- نگار؟
نگاهم کرد.
- هوم؟
- هیچ‌کَس که شک نکرد؟
منظورم را فهمید و جواب داد.
- نه بابا حواسم بود که نفهمن. راستش وقتی بی‌هوش شدی بیشتر ترسیدم. نمی‌تونستم اون‌جا بمونم. هر لحظه حس می‌کردم الان یارو زنده میشه. واسه همین تو رو کشون‌کشون با خودم از کوچه بیرون بردم. بعدش زنگ زدم به ارمیا تا بیاد دنبالمون... نمی‌خواستم برادرها رو به جون خودمون بندازم، حتی مامان هم نفهمید، کاملاً یواشکی اومدیم و واسه این‌که کسی شک نکنه تو از حال رفتی دیشب رو پیشت خوابیدم تا اگه کسی اومد اتاقت خودم جوابشون رو بدم‌... اوف بدتر از همه این‌ها پیچوندن خونواده بود. جون به لب شدم تا به‌هوش بیای. کلی بهونه تراشیدم تا نرم مدرسه.
سعی کردم پوست لب پایینم را با دندان بکنم؛ ولی نشد.
- میگم.
- هوم؟
- به نظرت کسی متوجه اون مَرده شده؟
- آره بابا، صبح که رفتم سراغش نبود.
چشمانم گرد شد.
- صبح؟ مگه الان کِیه؟!
بلافاصله به پنجره که کنارم بود، نگاه کردم. خورشید در بالای آسمان مثل یک میخ فرو رفته بود و گرمای هوا نیز شدید بود و مرطوب.
با حیرت به نگار نگاه کردم و دوباره گفتم:
- ساعت چنده؟
نگار نگاه چپ‌چپی حواله‌ام کرد.
- نصف روز تو حال نبودیا!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
نفسم به مانند آهی از ریه‌هایم بیرون جست.
- خب حالا با این چشم‌ها چی کار کنم؟
- آره، خیلی ناجورن. حتماً شک می‌کنن و مجبورت می‌کنن بری بیمارستان، بعد دکتر هم میگه از سر شوکه. حالا بیا و تعریف کن که چرا شوکه شدی و ممکنه به دیروز شک کنن.
با حرص گفتم:
- صفر تا صدش رو دیدی دیگه؟
شانه‌هایش را تکان داد.
- مگه غیر از اینه؟
- ای بابا... پس یه کاری می‌کنیم.
- هوم؟
تکیه‌ام را از میز گرفتم و صدایم را کم کردم.
- من تا چند ساعت دیگه روی تخت می‌مونم تا ببینم بهتر میشم یا نه. تو هم به بقیه بگو لاله زمانشه. اون وقت هیچ‌کدوم از آقایون مزاحممون نمیشن!
- بله؛ ولی با ارمیا می‌خوای چیکار کنی؟
- مگه حلش نکردی؟
- چرا، گفتم که ضعف کردی؛ ولی ممکنه سؤال پیچمون کنه‌ها.
کشدار گفتم:
- اوه!
ادامه دادم.
- هنوز که هیچی نپرسیده.
- خب اگه پرسید؟
- حرف خودت رو بهش می‌زنیم.
به طرف تخت رفتم.
- الانم‌ پاشو برو بهشون بگو من درد دارم و الکی یک چای نبات بیار.
و روی تخت نشستم.
- پاشو صبحونه بیار برام که ضعف کردم.
نگار چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت:
- امر دیگه؟
- پاشو دیگه.
- خیله‌خب خانوم! حالا اگه من رفتم و گفتم اعلی‌شاهدخت پریودن اگه چشم‌هات خوب نشد چی؟ تا فردا می‌خوای همین‌جوری بخسبی؟
- واسه یک ساعت بعد، یک ساعت بعد فکر می‌کنم. الان پاشو برو یه لقمه نون برام بیار. بابا ضعف کرد... .
نگاهم به دیوار افتاد و صدایم قطع شد.
- نگار؟!
هم زمان بلند شدم و ایستادم. تازه یادم از سربازها افتاد. تاریخ!
خواستم به سمت دیوار بروم که نگار با ناامیدی گفت:
- زحمت نکش.
به طرفش چرخیدم.
- خودم همه چیو چک کردم.
منتظر نگاهش کردم. نفسم حبس شده بود و بدنم فراموش کرده بود که به طعم اکسیژن اعتیاد پیدا کرده است.
نگار آه کشید که سی*ن*ه‌اش جلو خزید و سپس دوباره بدنش آرام گرفت.
حرفش را کامل کرد.
- ۲۲ روز فاصله‌ست!
***
با انگشتانم روی میز ضرب گرفته بودم. امروز مدرسه را پیچانده بودیم و در رستوران منتظر رامین، محمد و دوستش بودیم، در حالی که خانواده خیال می‌کردند ما در مدرسه‌ایم!
محمد پسرخاله شاهینا بود و رامین دوست محمد که خب بعد از رفاقتمان با محمد دوست ما نیز محسوب میشد.
نگار با بی‌حوصلگی پرسید.
- نگفت کجاست؟
شاهینا جواب داد.
- گفت همین نزدیکیاست، معلوم نیست چرا دیر کرده. بذار یه بار دیگه زنگ بزنم ببینم پسرها کجا موندن؟
با محمد تماس گرفت.
- الو؟... کجایین شما یه ساعته معطلیم؟... محمد یه بار دیگه این رو بگو! عوضی همین ده دقیقه پیش گفتی الان می‌رسیم... خیله‌خب دیر نکنین دیگه.
گوشی را خاموش کرد و روی میز گذاشت. آرام‌تر گفت:
- میگن الان می‌رسن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
اخم‌هایش درهم بود و چند خط بین ابروهای اصلاح شده‌ و کشیده‌اش به چشم می‌خورد. علاوه بر او من و نگار هم عصبی بودیم. صبر نداشتم تا ماجرا را با شخص مورد نظر محمد در میان بگذارم. این‌که فهمیده بودم قضیه سربازها با داستان دخترها مثل یک کلاف به هم پیچ خورده دیگر نمی‌توانستم شکیبا باشم. گوشی شاهینا زنگ خورد. شاهینا لب زد.
- محمده.
جواب داد.
- رسیدین؟
محمد چیزی گفت که به عقب چرخید، جایی که ورودی رستوران بود. به اطراف نگاه کرد و گفت:
- کجایین پس؟... ما کنار دیواریم... نه دیوار شیشه‌ای. دیدینمون؟
من و نگار هم به اطراف نگاه کردیم تا آن‌ها را پیدا کنیم. نگار دیدشان و گفت:
- اون‌جان.
بلافاصله دستش را بلند کرد که آستینش پایین خزید و قسمتی از ساعد سفید دستش دیده شد. محمد و رامین پشت باغچه مربع شکل ایستاده بودند و به دنبال ما داشتند چشم می‌گرداندند.
شاهینا خطاب به پشت خط گفت:
- کور دستمونو نگاه، جا دیواریم!
باغچه گل که بیشتر برگ‌های سبزش توی چشم بود، چند قدم با ورودی فاصله داشت. پله‌هایی از دو طرفش به پایین می‌رسید که مشتری‌ها را به سمت میزها هدایت می‌کرد. محمد و رامین از پله‌های سمت راستی پایین آمدند. محمد مثل همیشه یک کلاه باکت روی سر کچل و بی مویش گذاشته بود. کلاه امروزش سرمه‌ای رنگ بود، به رنگ چشم‌هایم. تا به امروز هیچ وقت ندیده بودم که تیپش عوض شود. همیشه یک کلاه باکت به سر داشت حتی در سرمای زمستان، منتهی آن موقع کلاهش از جنس بافت و کاموا بود.
یک رکابی سفید زیر لباس دکمه‌دارش پوشیده بود که چون دکمه‌ها را نبسته بود رکابی سفیدش به چشم‌ می‌خورد که به شکم تختش چسبیده. محمد برخلاف مردهای زندگیم لاغر بود و هیکل بزرگی نداشت؛ اما قد بلندی داشت.
آستین‌هایش را تا چند تا به عقب زده بود که استخوان مچش دیده میشد.
پشت سرش رامین بود، پسر افغانی که از کودکی در ایران بزرگ شده بود. چشم‌های افغانی نژادش کشیده بود که او را شبیه چینی‌ها می‌کرد. او برخلاف محمد سبزه بود و کمی پوستش تیره بود. همین‌طور چهارشانه‌تر از محمد بود و دو_سه سانتی بلندتر. او بابت طبیعت سردش و سرمایی بودنش همیشه دستکش به دست داشت که بیشتر از جنس چرم بود مانند امروز که یک جفت دستکش چرم و مشکی پوشیده بود. یک شال بزرگ نیز از گردنش آویزان بود که بال سمت راستش به روی شانه چپش افتاده بود. به میز رسیدند و حین سلام کردن روی صندلی‌هایشان نشستند.
نگار طعنه زد.
- چه عجب! عروس سفارش داده بودیم تا حالا به صد بار رسیده بود.
رامین حرفی نزد؛ اما محمد طبق روال بی‌تفاوت نگذشت.
- آره خب... تا بگه چطور شدم؟
نگار چشم‌غره نثارش کرد. قبل از این‌که این دو نفر به سر و کله هم بپرند، شاهینا پرسید.
- پس قل سومتون کو؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
محمد جواب داد.
- گفت پنج مین دیگه از دفترش میاد بیرون.
با بی‌حوصلگی گفتم:
- پنج مین دیگه؟
شاهینا دوباره پرسید.
- تازه می‌خواد از دفترش خارج بشه؟
آن موقع بود که حرف محمد را درک کردم. چشمانم گرد شد و گفتم:
- آره محمد؟!
رامین نچ کرد و بی حوصله گفت:
- اَه چقدر نق می‌زنین. دفترش همین‌ جاست بابا.
شوکه شدم. نگاهی بین ما دخترها رد و بدل شد. با شک پرسیدم.
- این‌جاست؟
شاهینا بلافاصله پرسید.
- یعنی چی؟
محمد سفیهانه نگاهش کرد. آه کشید و رو به سقف نگاه کرد.
- خدایا کرمتو! آخه چرا من بین این همه آدم توی فامیل باید با دخترخاله خنگم سر و کله بزنم؟
چشم در چشم شاهینا شد و ادامه داد.
- به نظرت معنی این‌که دفترش این‌جاست چی می‌تونه باشه؟ اگه درست جواب بدی... .
انگشتانش را نشان داد.
- پنج امتیاز بهت میدم.
نگار با بهت پرسید.
- می‌خوای بگی رئیس این رستورانه؟
محمد با سر جوابش را داد. دوباره نگاهی بین ما دخترها رد و بدل شد.
نگار گفت:
- یعنی ما تا حالا اون رو دیدیم؟
رامین شانه‌هایش را بالا داد و برای بار سوم نیز من و شاهینا و نگار به یکدیگر نگاه کردیم.
پشت چشم نازک کردم و گفتم:
- حالا از اون موقع پنج مین نشده این مردیکه بیاد؟
- این مردیکه اومد.
با شنیدن صدای بم و خونسردی در پشت سرم خشکم زد. سریع چرخیدم تا ببینم چه کسی است که صدایش این همه برایم آشناست. یک خونسردی و بی تفاوتی آشنا. وقتی چرخیدم و ساعدم را روی تاج صندلی گذاشتم، با آن چشم‌های خنثی مواجه شدم.
با دیدنش شوک بعدی بهم وارد شد و چشمانم گرد شد. از آخرین باری که او را دیده بودم فقط لباس‌هایش را عوض کرده بود. نه مدل موهایش تغییر کرده بود و نه حالت خنثی چهره‌اش.
موهای بلند طلایی رنگش در پشت سرش دم اسبی بسته بود. تارهای سیاهش کمتر از تارهای طلایی رنگش بود و پیشانیش به بالا کشیده شده بود. پوست صورتش از پیشانی تا فکش بی‌نقص و صاف بود. ظاهراً تازه اصلاح کرده بود چون صورتش هیچ مویی نداشت و فک تراشیده‌اش بیشتر توی چشم بود. فکش به سمت گوش‌هایش پیش رفته بود و زاویه‌دار بود؛ سفت و تراشیده. تیشرت روشن و آبی رنگی به تن داشت که بالاتنه سفتش را در آغوش گرفته بود. روشن بودن تیشرت با پوست سفیدش هم‌خوانی می‌کرد. این‌بار می‌توانستم بازوهایش را ببینم. مشخص بود که ورزشکار است چون مانند بیرام بازوهایی دو طبقه داشت که رگ‌هایی از آن برجسته شده بود. رگ‌ها به سمت ساعد و سپس مچ دستش پیش رفته بودند و شاخه‌شاخه شده بودند. قطعاً اگر دستش را مشت می‌کرد رگ‌ها می‌ترکیدند. وقتی از کنارم گذشت و در سر دیگر میز نشست، به خودم آمدم.
لعنتی! چطور ممکن بود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
آرام سر جایم درست نشستم و گوشه چشمی حواله‌اش کردم؛ اما او کاملاً آشکارا نگاهم می‌کرد. به شاهینا چشم دوختم که متوجه نگاهم شد و چشم از مرد گرفت تا به من نگاه کند. محمد گلویش را صاف کرد و سرجایش جابه‌جا شد. سمت میز خم شد و آرنج‌هایش را رویش گذاشت.
گفت:
- خب معرفیتون می‌کنم... آقا سامان، برگ برنده‌مون... سامان جان این‌ها هم بچه‌هان و خب چون حوصله معرفی کردنشون رو ندارم، معرفی رو خودشون انجام میدن.
نگار به تکیه‌گاه صندلی‌اش تکیه داد و دستانش را روی سی*ن*ه‌اش جمع کرد. بابت فرم مدرسه‌ای که تنش بود، کوچک‌تر از چیزی که باید می‌نمود.
- نیازی نیست، به مرور خودش آشنا میشه باهامون... لاله؟
سرم را که به طرفش چرخاندم، حرفش را تمام کرد.
- بریز رو میز.
نفسم را رها کردم. به سامان نگاه کردم، به چشمان رنگی‌اش. رنگشان زرد و سبز بود، یک رنگ بین این دو. چشمان زیبایی داشت؛ اما کاملاً بی‌تفاوت و بی‌احساس. انگار به دو مهره نگاه می‌کردی، کاملاً خنثی و بی حرکت حتی پلک هم نمیزد. زیر چشمی شاهینا را از نظر گذراندم. او نیز توی فکر بود. وقتی نگاهم را روی خودش احساس کرد، چشم در چشمم شد. پوزخند محوی زدم و خیره به میز زمزمه کردم.
- فکر کنم همه چی منتفی شد.
خم شدم تا کوله‌ام را از زیر میز بردارم. این‌بار رساتر گفتم:
- لازم نیست. فکر نکنم آقا سامان مایل باشن کمکمون کنن.
بلند شدم و به نگار و سپس شاهینا نگاه کردم.
- دخترا؟ پاشین.
محمد با تعجب پرسید.
- کجا؟!
نگاهم را تا دو ثانیه روی محمد نگه داشتم. با چرخاندن سرم این‌بار به سامان که سمت راستم و مقابل محمد نشسته بود، نگاه کردم. با این‌که هیچ چیزی در چهره‌اش خوانده نمیشد؛ اما شک نداشتم که مرا به‌خاطر دارد و آن نمایشی که به راه انداختم. محال بود کمکم کند و محال بود من اجازه دهم بازیم دهد. پس قبل از این‌‌که مرا مسخره کند، عقب کشیدم.
با پشت زانوهایم صندلی را عقب کشیدم که پایه‌های صندلی روی کاشی‌ها کشیده شدند. قدم کوچکی برداشتم تا از میز فاصله بگیرم که صدای خونسردش را شنیدم.
- فکر می‌کردم خیلی مشتاق باشی... پسرها که این رو می‌گفتن.
نگاهش کردم و جواب دادم.
- درست شنیدی و پسرها درست گفتن؛ اما... گمون نمی‌کنم تو مایل باشی کمکمون کنی.
نگار و پسرها با حیرت نگاهمان می‌کردند. خب از آن‌ روز هیچ‌کداممان نه من و نه شاهینا به بچه‌ها چیزی نگفته بودیم. سامان دستانش را داخل جیب‌های شلوارش فرو کرد و به تکیه‌گاه صندلی تکیه داد.
- چرا؟... اگه فکر می‌کنی بابت اون روزه، بدون... من چیزهای بی‌ارزش رو توی ذهنم نگه نمی‌دارم.
الان جمله‌اش دو مفهوم داشت. یا آن ماجرا را فراموش کرده بود و یا کار من برایش بی‌ارزش بود... شاید هم هر دو!
- واقعاً؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
چیزی نگفت. اول به شاهینا نگاه کردم. در چشمانش تأیید را می‌دیدم. سپس به پسرها نگاه کردم؛ اما آن دو نفر گیج بودند؛ ولی وقتی چشم در چشم نگار شدم متوجه شدم که وقتی به خانه برسیم مو به سرم نمی‌گذارد و وادارم می‌کند تا داستان آن روز را برایش تعریف کنم. نفسی گرفتم و روی صندلی نشستم. رو به سامان گفتم:
- باشه... پس می‌ریم سر اصل مطلب!
زیپ کوله‌ام را باز کردم و دفترچه‌ام را برداشتم. با انداختن کوله در زیر میز دفترچه را باز کردم و صفحه دلخواهم را به نمایش گذاشتم. دفترچه را به سمت سامان سر دادم و با انگشت اشاره دو بار رویش زدم.
- یه نگاه بهش بنداز.
سامان بدون این‌که چشم از من بردارد، گفت:
- نتیجه رو بگو.
به بچه‌ها نگاه کردم؛ اما همه‌شان تأیید می‌کردند که اصل ماجرا را بگویم پس ادامه دادم.
- از پارسال بود که متوجه یه چیزایی شدم. توی مدرسه اتفاقاتی می‌افتاد... .
سامان حرفم را قطع کرد.
- کوتاهش کن.
نفسم را در سی*ن*ه حبس کردم. متنفر بودم از این‌که کسی حرفم را قطع کند. به بچه‌ها نگاه کردم که مرا به ادامه دادن تشویق می‌کردند. نفس عمیقی کشیدم و به گفته سامان حرفم را کوتاه کردم!
- تا یه مدتی دخترها از مدرسه انصراف می‌دادن، اون هم کاملاً ناگهانی. بهشون شک کردم چون برخلاف حرف مدیر و معاون اون‌ها تو هیچ مدرسه دیگه‌ای نبودن؛ ولی وقتی که تاریخ رفتنشون رو چک کردم شکم به یقین تبدیل شد. بین رفتن هر کدومشون با نفر بعدی ۲۲ روز فاصله‌ست.
ورق زدم و دوباره با انگشت اشاره‌ام به روی صفحه دو بار کوبیدم.
- و اما قضیه سربازها... .
تمام ماجرا را با بچه‌های تیم از طریق گروه تلگرامیمان در میان گذاشته بودم پس فقط لازم بود که چشم در چشم سامان بمانم، در حالی که همه به من و او زل زده بودند. ادامه حرفم را گفتم.
- بین خودکشی اون‌ها هم ۲۲ روز فاصله‌ست پس به این نتیجه رسیدم که این دو قضیه به هم ربط داره.
ساکت شدم؛ اما نگاهم را از او نگرفتم. او نیز بدون هیچ پلک زدنی نگاه خیره‌ام را نگه داشت. هیچ چیز سفارش نداده بودیم و میز خالی از هرگونه وسایل پذیرایی بود. همه غرق ماجرا شده بودیم و حتی سکوت بینمان هم آزار دهنده نبود.
تا چند دقیقه سامان به دفترچه خیره بود، بدون این‌که حتی آن را لمس کند. دستانش همچنان درون جیب‌های شلوارش بود. شاهینا دستانش را از آرنج خم کرده بود و ساعدهایش میز را لمس کرده بودند و دستانش به سمت هم کشیده شده بودند. نگار نیز سمت میز خم بود و پای راستش را می‌لرزاند، در حالی که نوک کفشش روی کاشی‌ها بود و پاشنه‌اش بالا. محمد مانند من به بچه‌ها نگاه می‌کرد و رامین که از همان اول صندلی‌اش را خارج از مسیر چرخانده بود، همان‌طور که پهلویش به سمت میز بود، پا روی پا انداخته بود. دست چپش روی میز بود و با دست راستش با بال شالش سرگرم بود. نگاهش در رؤیاهایش سیر می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
- خب... .
با صدای سامان توجه همگی برگشت.
ادامه داد.
- تا کجا پیش رفتین؟
وقتی نگاه سؤالیمان را دید، گفت:
- منظورم راجع‌به قربانی‌هاست. به چیزی رسیدین؟ سرنخی؟ چیزی؟
قربانی‌ها! تا به حال به این دید به آن‌ها نگاه نکرده بودم و وقتی این کلمه از دهان سامان خارج شد به سرعت احساس هم‌دردی به من دست داد.
شاهینا به حرف آمد.
- خب همه چیزی که فهمیده بودیم همین بود. البته یه چیز دیگه هم هست. این‌که خونواده دخترها همه از شهر خارج شدن و ما به هیچ کدومشون دسترسی نداریم، به جز یک نفر؛ خونواده حمیرا.
من ادامه دادم.
- آره، اون ترک تحصیل کرده‌؛ ولی خونواده‌اش هنوز شهرن.
سامان پرسید.
- دختره رو هم دیدین؟
جواب دادم.
- نه، دورادور خونه‌شون رو زیر نظر داریم.
سامان فکش را تکان داد. پس از مکثی که کرد، خطاب به من گفت:
- تو فکر می‌کنی کار چه کسی ممکنه باشه؟
- من حدس می‌زنم کار یک گروهه؛ اما نمی‌دونم دقیقاً هدفشون چیه، حتی نمی‌تونم حدس بزنم چون کاملاً با برنامه پیش رفتن و این خیلی عجیبه و خطرناک... ولی من می‌خوام هر طور شده به جوابم برسم.
نگار خیره به روبه‌رو لب زد.
- پلیس هم هیچ گیری به این موضوع نداده و این شک و شبهه رو بیشتر می‌کنه. ممکنه که اون‌ها توی پلیس هم نفوذی داشته باشن و دستگاهشون بزرگ‌تر از اون چیزی باشه که ما تصور می‌کنیم. نه توی شبکه‌ها و نه توی روزنامه‌ها علت خودکشی سربازها معلوم نشده، هیچ‌کَس هم نتونسته جنازه سربازها رو پیدا کنه و من حدس می‌زنم که اون‌ها به جنازه‌ها نیاز دارن. شاید برای... .
به سامان چشم دوخت و تیرش را زد.
- واسه یه نوع عملیات. جنازه‌ها فقط جسمن پس حتماً جسمشون رو نیاز دارن تا یه سری آزمایش روشون پیاده کنن.
همه به نگار نگاه کردیم. حرفش نود درصد می‌توانست درست باشد.
رامین زمزمه کرد.
- منطقیه.
سامان زبان روی لب‌هایش کشید و گفت:
- ما الان به هیچ‌کَس دسترسی نداریم، نه به سربازها و نه به دخترها، جز یک نفر.
به من نگاه کرد، انگار تنها من مخاطبش بودم. نگاه خیره‌اش وادارم کرد تا حرفش را کامل کنم.
- پس می‌ریم سراغش!
سامان بدون هیچ حرفی نگاهش را رویم نگه داشت. چشمان رنگیش که بین سبز و زرد بود، عجیب جذب کننده بود، طوری که ساعت‌ها وادارت می‌کرد تماشایش کنی. می‌توانستی به آن دکمه‌های رنگی نگاه کنی و دستپاچه نشوی چون به قدری سامان بی‌حرکت و ثابت نگاهت می‌کرد که گاهی فراموش می‌کردی آن دو چراغی که بهت خیره‌اند، دو چشم‌اند.
- خوبه که تاریخشون رو ثبت کردی. این نشون میده رهبر خوبی می‌تونی باشی.
اولین تعریفش! برخلاف منی که دفعه قبل تخریبش کردم از من تمجید کرد؛ اما قبل از این‌که بتوانم به خوبی این حرفش را مزه‌مزه کنم با ادامه حرفش ذوقم را شکست.
- البته تا وقتی که من نیستم.
پس از یک ثانیه بحث را عوض کرد و خطاب به همه ما گفت:
- می‌ریم سراغ اولین و در دسترس‌ترین سوژه‌مون؛ ولی قبلش لازمه بگم که وقتی محمد در مورد سربازها یه چیزایی بهم گفت، چند نفر از افرادم رو مأمور کردم تا برن اون پادگان و در نقش سرباز اطلاعات رو برام بفرستن. تا الان که هیچ خبری نشده، می‌خواستم انصراف بدم از این طرح؛ ولی حالا که می‌گین اینا به‌هم ربط دارن پس نگه‌شون می‌دارم تا ببینم نفر بعدی کی می‌تونه باشه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
رامین گفت:
- من که شک دارم نفر بعدی‌ای در کار باشه. سه نفر خودکشی کردن، همین رقم کافیه تا مردم رو مشکوک کنه.
سامان سر تکان داد و گفت:
- درسته؛ ولی راه دیگه‌ای نداریم.
شاهینا لب زد.
- حالا... می‌ریم سراغ حمیرا؟
***
به قبر چشم دوختم. باورم نمیشد که بالای قبر حمیرا ایستاده‌ام. یک قدم جلوتر رفتم و کنار سامان روی پنجه‌های پایم نشستم. زیر لب فاتحه‌ای خواندم.
چند ساعت زمان برد تا خانم عبداللهی رضایت دهد تا کوتاه بیاید. ما دخترها سراغ حمیرا را گرفتیم. بار اول حتی در را به رویمان باز نکرد و از پشت آیفون ردمان کرد. وقتی سراغ حمیرا را گرفتیم، کاملاً لحنش عوض شد. با چنان شدتی برخورد کرد که انگار سؤال غیر مجازی از او پرسیدیم؛ اما وقتی پافشاریمان را برای دیدن دخترش دید بالأخره کوتاه آمد و آدرس قبر دخترش را داد. حتی نایستاد که از بهت خارج شویم و ابراز تأسف کنیم، خیلی سریع تماس را قطع کرد، آنقدر سریع که مشخص بود بغضش می‌خواهد او را خرد کند و درهم شکند؛ ولی نمی‌خواست که متوجه گریه‌اش شویم، هر چند که درد در صدایش مشهود بود. آه کشیدم. دستم را روی قبر کشیدم. هنوز سنگش نکرده بودند. وقتی قبر را لمس کردم، اخم‌هایم درهم رفت. دوباره و عمیق‌تر خاک را حس کردم.
- بچه‌ها؟
سر چرخاندم و رو به همه‌شان ادامه دادم.
- زنه گفت دو هفته شده که خاکسپاری کردن؟
شاهینا جواب داد.
- آره.
نگار پرسید.
- چیزی شده لاله؟
دوباره به قبر نگاه کردم. قبل از این‌که جوابشان را بدهم، کمی مکث کردم.
- اگه دو هفته شده که گذشته چرا خاکش هنوز تازه‌ست؟ انگار دو_سه روزه که جنازه رو دفن کردن.
نگار زمزمه کرد.
- چی؟
سامان روی پنجه‌ پاهایش نشست و انگشتان کشیده‌اش را درون خاک لغزاند. سر تکان داد و گفت:
- درسته، انگار تازه قبر رو پر کردن.
محمد گفت:
- ولی زنه گفت دو هفته گذشته.
نگار با حیرت پرسید.
- یعنی زنه دروغ گفته؟... آخه چرا؟
به سامان نگاه کردم، در حالی که بچه‌ها دور قبر ایستاده بودند. شاهینا و نگار پشت سرم بودند و پسرها مقابلم.
سامان بالأخره لب باز کرد.
- شاید زنه دروغ نگفته.
سرش را به طرفم چرخاند و ادامه داد.
- قبر رو زیر و رو کردن.
دوباره به قبر چشم دوخت. اضافه کرد.
- خاک‌های رویی تازه‌تر از کناره‌هان پس یعنی قبر رو خالی کردن.
دوباره اخم کردم.
- چرا؟
ادامه دادم.
- برای چی باید این کار رو بکنن؟
محمد نیز نشست و گفت:
- شاید پزشک قانونی چیزی رو تشخیص داده خواسته مطمئن بشه.
نگار صدایش را رسا کرد و گفت:
- شاید هم نه... جسد رو خواستن!
با حرفش همه حیرت کردیم و با تعجب به یکدیگر نگاه کردیم.
سرم را به بالا و پایین تکان دادم و گفتم:
- درسته... آره، اون‌ها جنازه رو می‌خواستن.
شاهینا پرسید.
- ولی کیا؟
رامین گفت:
- یه سؤال دیگه هم این وسط هست... مادره از موضوع خبر داره یا نه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
دوباره سکوت کردیم. ماجرا لحظه به لحظه داشت پیچیده‌تر میشد. مثل نخ یک کلاف مدام پیچ می‌خورد و پیچ می‌خورد. سامان بلند شد و دستانش را به‌هم کوبید تا گرد خاک از رویشان کنار رود.
- فقط یه راه هست.
نگار بعد از او همان‌طور دست به سی*ن*ه گفت:
- آره... باید خونواده عبداللهی رو زیر نظر بگیریم. اون‌ها تنها سوژه‌مونن... البته فعلاً.
ناگهان احساس خفگی بهم دست داد. این حس برایم تازگی نداشت پس دستپاچه نشدم. من داشتم با آن بزرگ می‌شدم و این نقص عضوی از من شده بود و حضورش را در زندگی‌ام قبول کرده بودم. هیچ فشاری به دنده‌هایم وارد نمیشد تا دردناک باشند؛ اما این‌طور به نظر می‌رسید که دو دست قدرتمند سی*ن*ه و کتفم را به سمت هم می‌فشرد و ریه‌هایم را تنگ می‌کند. سعی کردم صدای نفس‌هایم بلند نشود چون علاقه‌ای نداشتم که بچه‌ها را حساس کنم. از این نقصم فقط شاهینا و نگار خبر داشتند و مطمئن بودم اگر الان نتوانم خودم را کنترل کنم و این تنگی نفس را تحمل کنم، خیلی زود از جیغ‌جیغ‌هایشان پسرها هم‌ متوجه‌ می‌شوند. بنابراین آرام نفس‌های عمیق می‌کشیدم هر چند که ریه‌هایم زیاد باز نمیشد. دست‌های خاکی‌ام هم به شدت تنگی نفسم می‌افزود پس سریع ایستادم و دست‌هایم را محکم به هم کوباندم و سپس مشت کردم تا بلکه کف دستانم عرق کنند و از آن حالت خشکی خارج شوند. با دهان اکسیژن‌ها را بلعیدم که سی*ن*ه‌ام بالا خزید. سعی می‌کردم به اطراف نگاه کنم تا به بچه‌ها چون قطعاً رنگم سرخ شده بود و فشار در چهره‌ام نمایان بود. پشت به بقیه بودم. همه ساکت ایستاده و غرق فکر بودیم. در کش و مکش ریه‌هایم بودم که ناگهان احساس کردم این‌جا برایم آشناست، برای منی که برای اولین‌بار پا به قبرستان گذاشته بودم. آشنا بود چون پاهایم مسیرشان را بلد بودند، انگار پاهایم حافظه داشتند. ناخودآگاه به جلو قدم برداشتم. بچه‌ها پشت سرم بودند و می‌توانستم سنگینی نگاه مبهوت و سؤالیشان را روی خودم احساس کنم.
نگار پرسید.
- کجا داری میری لاله؟
جوابی ندادم، حتی یک لحظه هم نایستادم فقط به دنبال آن انرژی بودم. مثل یک صدای خاموش مرا فرا می‌خواند، انگار که پاهایم گوش داشتند و آن صدا را می‌شنیدند.
بچه‌ها وقتی سکوتم را دیدند پشت سرم حرکت کردند. پاهایم مرا به انتهای قبرستان می‌برد. لحظه به لحظه به قبرهای قدیمی‌تری نزدیک می‌شدم. خورشید در بالای آسمان بود و هوا گرم. با این‌که در قبرستان درخت‌های بلند قامت و رشید زیادی به چشم‌ می‌خورد به گونه‌ای که بیشتر زمین در سایه قرار داشت؛ ولی گرما هنوز هم آزاردهنده بود، از همین بابت کسی جز ما هوس آمدن به قبرستان را نکرده بود.
چشم‌هایم به چپ و راست می‌لغزید و بدنم بدون این‌که مغزم را در جریان ماجرای پیش آمده بگذارد، به دنبال چیزی بود. نمی‌دانستم چه می‌خواهم؛ ولی می‌دانستم که بدنم به دنبال چیزی است؛ این را با سلول‌ به سلولم حس می‌کردم. یک انعکاس. کسی که تشنه باشد سراغ آب را می‌گیرد و بدنی که گرسنه است غذا می‌خواهد. سرما با آتش رفع می‌شود و گرما با خنکی. بدن من هم نیاز داشت و حال به دنبال رفع نیازش بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
هر ثانیه‌ای که می‌گذشت آن نیرو را بهتر حس می‌کردم. نگار صدایم زد؛ اما همان لحظه جریان انرژی قطع شد. مثل این بود که غرق فکر باشی و کسی تو را از رؤیا بیرون بکشد. تمام حسم پریده بود و حال تازه به خودم آمده بودم. در میان قبرهای قدیمی ایستاده بودم بدون این‌که هدفی داشته باشم. شاهینا و نگار خود را به من رساندند. نگار زمزمه کرد.
- خوبی؟
شاهینا پرسید.
- کجا داشتی می‌رفتی؟
گیج بودم. جوابی نداشتم که به آن‌ها بدهم چون مغزم تازه بیدار شده بود. انگار تا چند دقیقه پیش این بدنم بود که هشیار بود نه من. شاهینا دست روی بازویم گذاشت و صدایم زد.
- لاله... خوبی دختر؟
- بچه‌ها... .
ساکت شدم. چند بار پلک زدم و به قبرها نگاه کردم. واقعاً چرا آمدم این‌جا؟
- من... من... ‌‌.
دوباره حرفم را نیمه تمام گذاشتم و چند مرتبه پلک زدم. برای بار دیگر هم اطراف را از نظر گذراندم. حس می‌کردم چیزی گم کرده‌ام و آن چیز در کمترین فاصله با من قرار دارد. نفسم را از سوراخ‌های بینی‌ام خارج کردم و با فاصله گرفتن از دخترها رو به همه گفتم:
- من متأسفم فقط یک لحظه... .
از روی شانه شاهینا متوجه‌اش شدم. چشمم به چیزی خورد که تمام خلاء درونم را پر کرد. مثل این بود که می‌خواهی حرفی بزنی؛ اما از خاطرت می‌رود و بعد دوباره متوجه‌اش می‌شوی. بدنم چنین احساسی داشت. گمشده‌اش را پیدا کرده بود. با حیرت از کنار شاهینا گذشتم و خود را به قبر رساندم. یک قبر بزرگ که می‌گفت صاحبش یک مرد هیکلی و بلند قد بوده. چیزی که عجیب بود خالی بودن قبر بود. وقتی به آن رسیدم، ایستادم و نگاهم داخل قبر را لیسید و مزه‌مزه‌اش کرد. ذهنم تمام آن‌چه را که می‌دید تندتند ثبت می‌کرد.
صدای قدم‌های سریع بقیه را در پشت سرم شنیدم. داشتند نزدیک می‌شدند. آن‌ها نیز وقتی رسیدند به داخل قبر نگاه کردند. انگار عجیب‌ترین چیز در زیر پاهایشان قرار داشت. صدای قدم‌های رامین سکوت را شکست. قبر را دور زد و مقابلمان ایستاد. صدای خرچ‌خرچ له شدن خرده سنگ‌ها در زیر کفش‌هایش به گوش می‌رسید.
- پسر این‌جا رو ببین.
روی پنجه‌ پاهایش نشست. یک دستش روی زانویش بود. شال از گردنش آویزان بود و یک بال روی شانه مخالفش افتاده بود؛ اما سر بال دیگر زمین را لمس می‌کرد. پشت دستش را کمی به داخل دیواره قبر کشید. چهره‌ام از انزجار درهم رفت و نگار صدای عق مانند از خودش خارج کرد. رامین دستش را کنار داد و با بلند کردن سرش به ما نگریست.
- این رو هم خالی کردن؛ ولی خیلی وقت پیش. نه بوی جنازه‌ ازش بالا میاد و نه خاک‌ تازه‌ست و نم داره.
من هم نشستم و دقیق‌تر به داخل قبر نگاه کردم. رد چنگال‌هایی در دیواره‌های قبر به چشم می‌خورد. چشمانم را تنگ کردم و عمیق‌تر نگاه کردم.
رد خراش‌ها عمیق بود. مثل این بود که کسی برای خالی کردن قبر با چنگال‌هایش خاک‌ها را کنار زده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین