- Sep
- 995
- 3,098
- مدالها
- 2
احساس میکردم این زخم را در جایی دیدهام؛ اما فقط یک لحظه. یک لحظه چنین حسی را درک کردم چون به محض اینکه بالأخره توانستم نفس بکشم، دوباره آن احساس سنگینی را روی سی*ن*هام درک کردم و طولی نکشید که هوشیاریام را از دست دادم.
آخرین چیزی که بهخاطر داشتم جیغ نگار بود که داشت صدایم میزد.
***
موهای ژولیده و پریشانش از اصابت با زمین خاکی شده بود. رنگش زار و پریده بود. از زیبایی یک روز پیشش تنها بوی خون بالا میآمد. دماغش له شده و گردنش بریده بود. مچ دستش پاره و انگشت کوچکش شکسته بود. رد عمیق زخمی از گوشش تا دماغش به چشم میخورد. جنگل با قورت دادن یک جنازه تمام شکوهش را باخته بود. زوزه وحشت در آن تاریکی شب بیشتر قابل لمس بود. فضا فضای مرگ بود و هیچ حس حیاتی در آن محوطه پیدا نمیشد.
نه صدای رودخانه گوشنواز بود و نه آواز و چهچه پرندهها شنیدنی. حتی رنگ برگ درختان هم پریده بود.
فضا فضای مرگ بود.
***
- واقعاً؟!
سریع ملافه را از روی خودم کنار زدم و به طرف میز آرایشیام رفتم. همین که توانستم چهرهام را در آینه پیدا کنم و چشم در چشم خودم شدم، چشمانم گرد شد. دور تیلههای سرمهایام سرخ شده بود. مویرگهای خونی به مانند ابرهای سرخ به سمت خورشید آبی پیش رفته بودند. نگار دوباره سؤالش را تکرار کرد.
- حالا درد داری که چشمهات سرخ شده؟
نفسی گرفتم. هنوز به خودم خیره بودم. سرم را تکان دادم و چرخیدم. تکیهام را به لبه میز دادم و گفتم:
- نه، هیچ درد یا سوزشی احساس نمیکنم.
- پس چرا چشمهات سرخ شده؟ تا حالا هیچ چشمی رو اینجوری ندیده بودم. معمولاً باید اطراف قرنیههات قرمز بشه؛ اما فقط دورشون قرمز شده... مطمئنی خوبی؟
- یعنی درد خودم رو حس نمیکنم؟ سؤالی میپرسیا... نچ نه بابا من خوبم؛ ولی... .
اخم درهم کشیدم. مایه خجالتم بود که این را با صدای بلند اعتراف کنم.
- ولی چی؟
آه کشیدم و چشمانم را برای ثانیهای بستم.
- یعنی واقعاً از شدت ترس از حال رفتم؟
- خب... .
ادامه نداد. او نیز شک داشت.
به افق خیره شدم و گفتم:
- میدونی؟ یک لحظه حس کردم که دیگه راحت نمیتونم نفس بکشم... شدتش خیلی بیشتر از همیشه بود.
سرم را بلند کردم و چشم به چشمان مبهوت نگار دوختم.
- بعدش رو که دیگه خودت بهتر از من میدونی.
نگار از پشت به دستانش تکیه داد و تمام وزنش را روی تخت انداخت. رو به سقف بالای سرش که زیر پلهها محسوب میشد، گفت:
- وای هر وقت که به دیشب فکر میکنم تمام بدنم مورمور میشه.
- نگار؟
نگاهم کرد.
- هوم؟
- هیچکَس که شک نکرد؟
منظورم را فهمید و جواب داد.
- نه بابا حواسم بود که نفهمن. راستش وقتی بیهوش شدی بیشتر ترسیدم. نمیتونستم اونجا بمونم. هر لحظه حس میکردم الان یارو زنده میشه. واسه همین تو رو کشونکشون با خودم از کوچه بیرون بردم. بعدش زنگ زدم به ارمیا تا بیاد دنبالمون... نمیخواستم برادرها رو به جون خودمون بندازم، حتی مامان هم نفهمید، کاملاً یواشکی اومدیم و واسه اینکه کسی شک نکنه تو از حال رفتی دیشب رو پیشت خوابیدم تا اگه کسی اومد اتاقت خودم جوابشون رو بدم... اوف بدتر از همه اینها پیچوندن خونواده بود. جون به لب شدم تا بههوش بیای. کلی بهونه تراشیدم تا نرم مدرسه.
سعی کردم پوست لب پایینم را با دندان بکنم؛ ولی نشد.
- میگم.
- هوم؟
- به نظرت کسی متوجه اون مَرده شده؟
- آره بابا، صبح که رفتم سراغش نبود.
چشمانم گرد شد.
- صبح؟ مگه الان کِیه؟!
بلافاصله به پنجره که کنارم بود، نگاه کردم. خورشید در بالای آسمان مثل یک میخ فرو رفته بود و گرمای هوا نیز شدید بود و مرطوب.
با حیرت به نگار نگاه کردم و دوباره گفتم:
- ساعت چنده؟
نگار نگاه چپچپی حوالهام کرد.
- نصف روز تو حال نبودیا!
آخرین چیزی که بهخاطر داشتم جیغ نگار بود که داشت صدایم میزد.
***
موهای ژولیده و پریشانش از اصابت با زمین خاکی شده بود. رنگش زار و پریده بود. از زیبایی یک روز پیشش تنها بوی خون بالا میآمد. دماغش له شده و گردنش بریده بود. مچ دستش پاره و انگشت کوچکش شکسته بود. رد عمیق زخمی از گوشش تا دماغش به چشم میخورد. جنگل با قورت دادن یک جنازه تمام شکوهش را باخته بود. زوزه وحشت در آن تاریکی شب بیشتر قابل لمس بود. فضا فضای مرگ بود و هیچ حس حیاتی در آن محوطه پیدا نمیشد.
نه صدای رودخانه گوشنواز بود و نه آواز و چهچه پرندهها شنیدنی. حتی رنگ برگ درختان هم پریده بود.
فضا فضای مرگ بود.
***
- واقعاً؟!
سریع ملافه را از روی خودم کنار زدم و به طرف میز آرایشیام رفتم. همین که توانستم چهرهام را در آینه پیدا کنم و چشم در چشم خودم شدم، چشمانم گرد شد. دور تیلههای سرمهایام سرخ شده بود. مویرگهای خونی به مانند ابرهای سرخ به سمت خورشید آبی پیش رفته بودند. نگار دوباره سؤالش را تکرار کرد.
- حالا درد داری که چشمهات سرخ شده؟
نفسی گرفتم. هنوز به خودم خیره بودم. سرم را تکان دادم و چرخیدم. تکیهام را به لبه میز دادم و گفتم:
- نه، هیچ درد یا سوزشی احساس نمیکنم.
- پس چرا چشمهات سرخ شده؟ تا حالا هیچ چشمی رو اینجوری ندیده بودم. معمولاً باید اطراف قرنیههات قرمز بشه؛ اما فقط دورشون قرمز شده... مطمئنی خوبی؟
- یعنی درد خودم رو حس نمیکنم؟ سؤالی میپرسیا... نچ نه بابا من خوبم؛ ولی... .
اخم درهم کشیدم. مایه خجالتم بود که این را با صدای بلند اعتراف کنم.
- ولی چی؟
آه کشیدم و چشمانم را برای ثانیهای بستم.
- یعنی واقعاً از شدت ترس از حال رفتم؟
- خب... .
ادامه نداد. او نیز شک داشت.
به افق خیره شدم و گفتم:
- میدونی؟ یک لحظه حس کردم که دیگه راحت نمیتونم نفس بکشم... شدتش خیلی بیشتر از همیشه بود.
سرم را بلند کردم و چشم به چشمان مبهوت نگار دوختم.
- بعدش رو که دیگه خودت بهتر از من میدونی.
نگار از پشت به دستانش تکیه داد و تمام وزنش را روی تخت انداخت. رو به سقف بالای سرش که زیر پلهها محسوب میشد، گفت:
- وای هر وقت که به دیشب فکر میکنم تمام بدنم مورمور میشه.
- نگار؟
نگاهم کرد.
- هوم؟
- هیچکَس که شک نکرد؟
منظورم را فهمید و جواب داد.
- نه بابا حواسم بود که نفهمن. راستش وقتی بیهوش شدی بیشتر ترسیدم. نمیتونستم اونجا بمونم. هر لحظه حس میکردم الان یارو زنده میشه. واسه همین تو رو کشونکشون با خودم از کوچه بیرون بردم. بعدش زنگ زدم به ارمیا تا بیاد دنبالمون... نمیخواستم برادرها رو به جون خودمون بندازم، حتی مامان هم نفهمید، کاملاً یواشکی اومدیم و واسه اینکه کسی شک نکنه تو از حال رفتی دیشب رو پیشت خوابیدم تا اگه کسی اومد اتاقت خودم جوابشون رو بدم... اوف بدتر از همه اینها پیچوندن خونواده بود. جون به لب شدم تا بههوش بیای. کلی بهونه تراشیدم تا نرم مدرسه.
سعی کردم پوست لب پایینم را با دندان بکنم؛ ولی نشد.
- میگم.
- هوم؟
- به نظرت کسی متوجه اون مَرده شده؟
- آره بابا، صبح که رفتم سراغش نبود.
چشمانم گرد شد.
- صبح؟ مگه الان کِیه؟!
بلافاصله به پنجره که کنارم بود، نگاه کردم. خورشید در بالای آسمان مثل یک میخ فرو رفته بود و گرمای هوا نیز شدید بود و مرطوب.
با حیرت به نگار نگاه کردم و دوباره گفتم:
- ساعت چنده؟
نگار نگاه چپچپی حوالهام کرد.
- نصف روز تو حال نبودیا!
آخرین ویرایش توسط مدیر: