جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,894 بازدید, 259 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
وقتی خودم را پیدا کردم، چند بار پلک زدم. نفسم زیر آن بخار سنگین تنگ شده بود. با دهان نفس‌نفس می‌زدم. خوشحال بودم که در چنین شرایطی سنگینی روی سی*ن*ه‌ام نیست تا اوضاعم را بدتر کند. پاهایم درد گرفته بود؛ اما نمی‌خواستم از آن آب گرم دل بکنم. می‌خواستم همین‌طور بی‌حرکت بمانم و فکر کنم.
آیا فرضیه‌ای که در سرم چشمک زد درست بود؟
با ناله و درماندگی به صورتم دست کشیدم و سپس موهایم را که به عقب مایل بودند، دوباره عقب زدم.
این روزها از وقتی که متوجه شدم داستان دخترها و سربازها یکی است، به هر جنایتی که برمی‌خوردم خیال می‌کردم تنها یک دست در انجامشان نقش دارد و همه چیز به‌هم مرتبط است. با این‌که تمام دیشب را بیدار بودم؛ ولی نتوانستم حتی پلک روی هم بگذارم. وقتی از حمام خارج شدم حتی حوصله نداشتم موهایم را شانه بزنم و با همان حوله پالتوی‌ام روی تخت به مدت چند ساعت دراز کشیده بودم، در حالی که ذهنم مدام افکارم را قی می‌کرد و کم‌کم بی‌حال شده بود. ساعت حدود ده بود که بالأخره تصمیم گرفتم لااقل لباس بپوشم و از روی تخت بلند شدم.
در تمام مدت حواسم به گوشی بود و منتظر یک پیام از سامان بودم. می‌خواستم بدانم چه اتفاقی افتاده. آن جسد چه چیزی برای ما داشت؟ یک ربع مانده بود به دوازده که صدای پیامک گوشی‌ام بلند شد!
***
هرگز فکر نمی‌کردم که قهر بین ما و اعضای خانواده تا این اندازه طولانی شود. مثل این چند وقت بی صدا ساندویچ پنیر و کره درست کردم و به طرف پله‌های اتاق‌ها رفتم.
ساندویچ را که از زیر در رد کردم همان لحظه نامه‌ای سمتم سر خورد. نگاهی به درهای بسته انداختم و خیلی آرام نامه را باز کردم تا صدای خرچ و خروچش بقیه را متوجه نکند.
با دیدن متنی که خودم نوشته بودم تعجب کردم. نگار تمام نوشته‌ را خط‌خطی کرده بود. حدسش را می‌زدم که عصبانی شود. حتی از پشت در هم می‌توانستم صدای نفس‌های کشدار و عصبی‌اش را بشنوم.
پشت نامه را خواندم. با خط بد و درشتی که تمام صفحه را گرفته بود، نوشته بود.
«منم می‌خوام»
آهی کشیدم. روی ساق‌هایم نشسته بودم. سرم را بیشتر سمت در بردم و پچ‌پچ کردم.
- فکر کنم باید تسلیم بشیم.
صدایش شاکی بود.
- منم همین فکر رو می‌کنم!
آه دیگری کشیدم و به در اتاق بیرام نگاه کردم. اتاقش در صدر راهرو قرار داشت. او همیشه در راس بود.
***
متنفرم... متنفرم... م...ت...ن...ف...ر...م.
با یک حس مریض خود را به آشپزخانه رساندم. پنجره شمالی باز بود و هوای صبحگاهی بابت بارانی که باریده بود، خنک و دلچسب بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
کنار اپن ایستادم و مثل یک گناه‌کار به آن‌ها نگاه کردم. بیرام در صدر میز نشسته بود و می‌توانستم نیم‌رخش را ببینم. پشت وحید به من بود و عمه مرجان روبه‌روی وحید نشسته بود؛ اما حتی نیم‌نگاهی هم حواله‌ام نکرد. تنها ارمیا بود که به حضورم توجه نشان داد. کنار عمه نشسته بود. وقتی حالت نگاهم را دید، نفسش را مانند آهی از سوراخ‌های دماغش خارج کرد و سپس با نگاه گرفتن، سرش را با تأسف تکان داد.
چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم. دستانم جلوی بدنم قفل شده بودند و برای گفتن حرفم دل‌دل می‌کردم.
متنفر بودم از این‌که به‌خاطر اشتباه نکرده عذرخواهی کنم؛ ولی ظاهراً چاره دیگری نبود. آن‌ها برخلاف تصورم کوتاه نمی‌آمدند. نمی‌توانستم به‌خاطر غرور و خودخواهی نگار را در آن مخمصه تنها بگذارم. حالا که قرار بود تنها نیمه‌های شب بیرون برویم خانواده هرگز از قصد ما با خبر نمی‌شدند پس چندان بد نمیشد اگر این‌بار هم ما تسلیم‌ می‌شدیم.
لب‌هایم را برای چند ثانیه توی دهانم بردم و مکث کردم. نفس دوباره‌ای کشیدم و گفتم:
- اِ من... .
سرم را پایین انداختم و با اکراه ادامه دادم.
- من و نگار متوجه اشتباهمون شدیم... لطفاً تمومش کنید.
هیچ واکنشی نشان ندادند. آهی کشیدم و پس از چند ثانیه خودم را راضی کردم تا سمت میز بروم. صندلی‌ای را کنار کشیدم و رویش نشستم.
- قول میدم دیگه هیچ وقت مدرسه رو نپیچونیم... ام من و نگار واقعاً متأسفیم.
- از کجا مطمئنی نگار هم متأسفه؟
با دهان نیمه باز نگاهش کردم.
لعنتی!
پوزخند محوی زد که به سختی متوجه‌اش شدم. نگاهش به من نبود و در تمام مدت به بشقابش چشم دوخته بود. شانه‌های کشیده‌اش به بازوهای بزرگ و عضلانی‌اش ختم می‌شدند. صندلی برایش کافی نبود و پشت کمرش گم شده بود. موهای کوتاه و سیاهش با یک حالت ساده شانه شده بود؛ اما آن‌ها هم‌ مانند دیگر اجزای بدنش خشن به نظر می‌رسیدند. چشمانش، آن تیله‌های شیشه‌ای و خاکستری که انگار رنگ پریده بودند و بارها تیله‌هایش را شسته بودند، از تمام اجزای بدنش حتی هشت‌پک وحشی و عضلات وحشی‌ترش خشن‌تر می‌نمودند. خوشحال بودم که نگاهم نمی‌کند چون با سؤالی که پرسید شک نداشتم که می‌دانند من و نگار با هم در ارتباط بودیم. هر چند حدس زدنش هم برایشان سخت نبود. من و نگار درست بود که خواهر نبودیم؛ اما حکم دوقلو را برای هم داشتیم. از کوچکی با هم بزرگ شده بودیم، با هم رؤیاپردازی کرده بودیم و با هم پی اهدافمان را گرفته بودیم. حال ما را از هم جدا کرده بودند. مثل این بود که دوقلوها را در دو رحم گذاشته باشند. تحمل دوری نگار برایم سخت بود و می‌دانستم که نگار نیز چنین احساسی دارد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
دوباره من بودم که سر بحث را باز کردم.
- میشه تمومش کنید؟ امتحانات نزدیکه و من و نگار کلی عقب افتادیم.
این‌بار عمه جواب داد. او نیز مانند برادرش نگاهم نمی‌کرد.
سرتق‌ها!
- تقصیر ما که نیست؟ نگار معلم خصوصی داشت؛ اما مدام مثل یه بچه ناامیدم می‌کنه. الان هم داره جور اشتباهاتش رو می‌کشه و تو... می‌تونستی بری، فقط نگار تنبیه شده بود.
لعنتی‌ها! آن‌ها خوب می‌دانستند که تنبیه نگار تنبیه من هم بود.
نمی‌خواستم بیشتر از این خرد شوم و التماس کنم؛ ولی مجبور بودم، مجبور.
کلمات به سختی از گلویم بالا می‌آمدند.
- لطفاً... فقط... یه فرصت دیگه بدین.
نگاهم به رومیزی بود و اعصابم تحت فشار. لعنت به تک‌تکشان. عوضی‌های مردم آزار.
***
سوار ماشین بودیم؛ ماشین آلبالویی که راننده‌اش وظیفه داشت ما را به مدرسه برساند و سپس به خانه برگرداند. بابت تنبیه دیگر حتی اجازه نداشتیم به تنهایی برگردیم و راننده در تمام آن چند ساعت موظف بود در کوچه مدرسه منتظرمان بماند و به عبارت ساده‌تر ما را زیر نظر داشته باشد؛ اما خب چندان هم مهم نبود چون ما نیمه‌های شب زهرمان را خالی می‌کردیم! صدای نگار مرا از فکر خارج کرد. آرام زمزمه کرد.
- اَ نور چقدر عوض شده!
چپ‌چپ نگاهش کردم. از شیشه سمت خودش داشت خیابان‌ها را تماشا می‌کرد.
- نگار ما الان تو موقعیتی نیستیم که بخوای شوخی کنی.
با چشم‌غره نگاهم کرد. چشمان قهوه‌ای رنگش گرد شده بود و خشم و خصم در آن مشهود بود.
- ببند دهنتو!
نیم‌نگاهی به راننده انداخت تا مطمئن شود حواسش پی ما نیست سپس سرش را نزدیک کرد و زمزمه‌وار ادامه داد.
- به‌خاطر نقشه‌های ابلهانه خانوم بوی پنیر گرفتم.
چشمانم گرد شد.
- من از کجا باید می‌دونستم اونا تا این حد لجبازن؟
صورتش با انزجار کج و کوله شد، انگار یک سوسک له شده دیده بود.
- ش! منو باش چی خیال می‌کردم. گفتم اگه اعتصاب کنیم مثل این فیلما نگرانمون میشن.
پوزخند مبهوتی زد و ادامه داد.
- اما عین خیالشونم نبود. تو تموم این مدت مامانم حتی یه بارم نیومد پیشم، باورت میشه؟ انگار فقط خودمونو مسخره کردیم.
با انگشتان کشیده و سفیدش تعدادی را نشان داد.
- یا خدمه می‌اومدن یا اون دبیرِ رو مخ. اَه حالم ازش به‌هم‌ می‌خوره. صد بار واسه مدرسه خدابیامرزی فرستادم. معلم خصوصی عجب عذابیه. خدا چنین روزیو واسه دشمنمم نیاره.
دو ثانیه بعد سریع انگشت اشاره‌اش را سمتم گرفت و در حالی که به طرفم کمی خم شده بود، گفت:
- اما واسه تو بیاره!
- اِ! جوری رفتار می‌کنی انگار من در اوج آرامش بودم.
- حداقل با بچه‌ها که بودی، بیرون که می‌رفتی. من بودم که حبس می‌کشیدم، من!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
صدایمان کمی از حالت زمزمه بالا رفته بود؛ اما آنقدر که عصبی شده بودیم راننده را که مردی مسن با موهای جو گندمی بود، از خاطر برده بودیم.
زیرلب غر زدم.
- همچین میگه حبس که... اصلاً می‌دونی چیه؟ نوش جونت. لیاقت نداری واقعاً. اشتباه کردم که به‌خاطرت ازشون عذرخواهی کردم.
- وظیفه‌ت بوده. عذرخواهی نمی‌کردی من بهشون می‌گفتم نصف شبا میری بیرون!
چپ‌چپ نگاهش کردم و با حرص سمت شیشه خودم چرخیدم. چند ثانیه بعد دوباره غرغر زیرلبیش را شنیدم.
- لعنتی گوشیم هنوز گروئه!
وقتی رسیدیم در سکوت پیاده شدیم. نگار در ماشین را از قصد محکم بست. من نیز از راننده بیچاره که در واقع گناهی نداشت و تنها گوش به فرمان بیرام خان کیمیا داده بود، متنفر شده بودم و کینه به دل داشتم چون می‌دانستم قرار است جاسوسیمان را بکند.
همراه نگار سمت ورودی مدرسه رفتیم. چند دانش‌آموز دیگر نیز داشتند به آن سمت می‌آمدند و بعضی تازه از ماشین‌هایشان پیاده می‌شدند.
وارد حیاط که شدیم چند متر جلوتر از ورودی نگار چند لحظه ایستاد. تماشایش کردم که نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست. با باز کردن چشمانش نگاهم کرد و گفت:
- می‌دونی؟ منی که عاشق خواب بودم و از مدرسه بیزار، منو به جایی رسوندن که از خوا... .
مکث کرد.
- اِ حالا از خواب که بیزار نشدم، از مدرسه هم خوشم نیومده؛ ولی خب لااقل حالا قدرشو می‌دونم. لاله خیلی بده که برات معلم خصوصی بگیرن، خیلی بده.
مدام از دبیرش ناله می‌کرد، در حالی که من چنان سرگرم بودم که حتی متوجه ورود آن دبیر به خانه هم نشده بودم؛ ولی این را به او نگفتم چون شک داشتم که بعدش مویی روی سرم باقی بماند.
- سلامتی حبس کشیده‌ها.
صدای شاهینا بود که داشت از سمت راست نزدیک میشد. عادتش بود که روی یک خط صاف قدم بردارد. برخلاف من و نگار رفتارش خانمانه‌تر بود.
از حرفی که زده بود، چند نفر با کنجکاوی نگاهمان کردند؛ اما شاهینا بی‌توجه به آن‌ها خطاب به نگار با خنده اضافه کرد.
- آزادی مبارک!
***
نگار نگاهی به ما انداخت و دوباره زنگ را فشرد. شاهینا به ساعت مچیش نگاه کرد و گفت:
- خوابنا!
محمد در جوابش گفت:
- سر شبم خواب بودن؟
من نیز به حرف آمدم.
- آخه الان ساعت دوئه، واجبه الان مزاحمشون بشیم؟
نگار دست از زنگ زدن برداشت و گفت:
- لاله راست میگه. من و اون دستمون بسته‌ست، شما که فردا صبح می‌تونین دوباره بیاین سراغشون.
محمد گفت:
- اومدیم، در رو وا نمی‌کنن، نه سر شب و نه حتی دیروز بعد از ظهر!
شاهینا با شک پرسید.
- پس یعنی رفتن؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
دو ثانیه بعد همه به سامان زل زدیم. قرار بود افرادش مراقب خانواده حمیرا باشند چون تنها سوژه باقی‌مانده بود. سامان خیره به در بزرگ و آهنی لب زد.
- نه، نرفتن.
شاهینا پرسید.
- پس یعنی از قصد در رو باز نمی‌کنن؟
نگار گفت:
- شاید هم آیفونشون خرابه.
رامین بالأخره سکوتش را شکست.
- شاید هم نمی‌خوان در رو به رومون باز کنن.
این‌بار همه به او خیره شدیم که نگار با حرفش رعشه به جانمان انداخت.
- شاید هم نمی‌تونن!
محمد گفت:
- حالا چیکار کنیم؟... من که میگم بریم تو، تهش اینه کارمون به پلیس بکشه دیگه؛ ولی لااقل می‌فهمیم چرا در رو باز نمی‌کنن. چی می‌گین شما؟
نگار تندی گفت:
- همچین میگه تهش... ببخشید که ما خودمون گیر از پلیس بدتر افتادیما. اگه بفهمن می‌دونی چی کار می‌کنن با ما؟
محمد شانه تکان داد و گفت:
- من فقط یه پیشنهاد دادم.
- لطف کن از این‌‌جور پیشنهادا نده‌.
سامان با جدیت بحثشان را با حرفش تمام کرد.
- می‌ریم تو؛ اما نه همگی.
نگاهمان کرد و ادامه داد.
- اول یکی میره تا اوضاع رو بررسی کنه، بعدش اگه اوضاع جور بود در رو باز می‌کنه تا ما هم وارد بشیم.
رامین همان‌طور که دستانش توی جیب هودیش بود، پرسید.
- خب کی بره؟
سامان سمت در قدم برداشت و کوتاه زمزمه کرد.
- من.
محمد سریع گفت:
- وایسا داداش، تو هیکلت تو چشمه، من بهتر می‌تونم استتار کنم.
این را گفت و سمت در چرخید. با یک جهش، فرز و سریع بالای دیوار پرید. خیلی زمان نبرد تا صدای افتادنش از پشت در بلند شود.
شاهینا به در چسبید و گفت:
- اون‌جایی؟
محمد نیز آرام گفت:
- آره.
شاهینا دوباره پرسید.
- خب اوضاع چطوره؟
محمد جوابی نداد و در عوض صدای قدم‌هایش به گوش رسید که رفته‌رفته داشت دور و دورتر میشد.
با این‌که بهار بود؛ اما شب‌ها هنوز خنک بود و بابت هیجانی که داشتم بیشتر سرما را احساس می‌کردم. داخل کوچه هیچ‌کَس نبود و اطراف ساکت و خاموش بود. کنار در بزرگی جمع شده بودیم و دعادعا می‌کردم تا کسی بیرون نیاید و چشمش به ما بیفتد که به حتم فکر اشتباه خواهد کرد و آن‌چه که نباید بشود، اتفاق می‌افتد! بدون شک این‌بار خانواده ما را علناً زندانی و به زنجیر خواهند کشید.
با باز شدن در از فکر خارج شدم و چون پشتم به آن بود، چرخیدم. همه به محمد چشم دوخته بودیم که پس از درنگی لب زد.
- هیچ‌کَس خونه نیست؛ ولی چراغا روشنه.
سرها سریع چرخید و به سامان زل زدیم. سامان اخم کرد و پرسید.
- مطمئنی؟
قبل از این‌که محمد حرفی بزند، گفتم:
- خودت چی؟ مطمئنی که آدمات کوتاهی نکردن؟
با جدیت گفت:
- محاله! آدمای من هرگز کوتاهی نمی‌کنن.
این را گفت و سمت در رفت. بعد از او رامین وارد شد. ما دخترها قبل از این‌که به داخل برویم نگاهی به هم انداختیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
حیاط با موزائیک پوشیده شده بود. کوچک بود و چندین گلدان کنار دیوار شرقی قرار داشت. گل‌هایی که خشک و پژمرده شده بودند و مشخص بود کسی به آن‌ها رسیدگی نکرده. برگ‌هایشان روی موزائیک افتاده بود؛ ولی باد زیاد آن‌ها را به بازی نگرفته بود تا در حیاط پخش شوند. با این‌که حیاط کوچک بود؛ اما ساختمان داخلی بزرگ‌تر و دو طبقه بود. حین این‌که به اطراف نگاه می‌کردیم که چطور بوی مردگی می‌داد، سمت ایوان می‌رفتیم. چهار پله عریض و سفید ما را به ایوان می‌رساند. نرده‌ای که ایوان را پوشانده بود نیز سفید بود و با نمای ساختمان هم‌خوانی داشت. کنار ایوان هم چندین گلدان بود که گل‌هایش همگی خشک شده بودند. از پله‌ها بالا رفتیم و وارد ایوان شدیم. محمد گفت:
- درشم بازه.
زبان روی لب‌هایم کشیدم و به سامان نگاه کردم تا واکنشش را ببینم. به در ورودی خیره بود. ناگهان جلو رفت و با قاطعیت دستگیره‌اش را کشید و وارد خانه شد. تپش قلب گرفته بودم و عوض خون هیجان بود که در رگ‌هایم جریان داشت. دستانم را مشت کردم و پشت سر سامان پا به داخل گذاشتم.
سالن برخلاف حیاط روشن بود. چراغ‌ها روشن و سالن مرتب بود. هیچ چیز مشکوکی به چشم‌ نمی‌خورد.
نگار لب زد.
- چطور رفتن که درا رو قفل نکردن؟
سامان همان‌طور که پشت به ما چند قدمی جلوتر بود، دستانش را به کمرش زد و یادآوری کرد.
- اونا نرفتن.
شاهینا پرسید.
- اگه نرفتن پس کجان؟
رامین از ما فاصله گرفت و سمت دری که قهوه‌ای‌ سوخته بود و نزدیک پله‌های مارپیچ قرار داشت، رفت. درش را باز کرد و دیدم که یک سرویس بود. حرکتش کافی بود تا ما هم خانه را بررسی کنیم.
سامان و محمد از پله‌ها بالا رفتند و بقیه ما نیز داخل سالن را متر به متر گشتیم؛ اما هیچ چیزی که ذره‌ای ما را مشکوک کند به چشم نخورد.
وقتی آن باران تمام قبرستان را شست و سوژه‌مان را نیمه تمام گذاشت، وقتی دیگر نه خبری از پادگان شد و نه خانواده‌‌های دخترها، تصمیم گرفتیم مستقیماً از خانواده عبداللهی بپرسیم که چه بر سر دخترشان حمیرا آمده چون او تنها سرنخ ما بود؛ ولی حالا... .
با یک خانه خالی مواجه شده بودیم!
صدای قدم‌های پسرها از پله‌ها آمد. محمد حین پایین آمدن گفت:
- هیچی نبود.
رامین آرام گفت:
- ما هم چیزی ندیدیم.
زبانم را به لپم فشار دادم و دستانم را به کمرم زدم. برای زدن حرفم چند ثانیه مکث کردم و سپس با صدای رسایی در حالی که نگاهم به زمین سفید سرامیکی بود، گفتم:
- اونا رفتن.
سرم را خفیف به بالا و پایین تکان دادم و سپس سرم را بلند کردم. چشم در چشم سامان ادامه دادم.
- درسته هیچ‌کَس ندیده که اونا خونه رو ترک کردن؛ ولی شواهد که خلاف اینو میگن... خونه رو ببینین؛ خاک خورده. گل‌ها از دم همه خشک شدن. این یعنی خیلی وقته هیچ‌کَس بهشون سر نزده!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
شاهینا گفت:
- گلا که نمیشن مدرک. اونا یکی از اعضای خونواده‌شونو از دست دادن، عزا دارن، فکر می‌کنی به آب دادن گل‌ها علاقه‌ای نشون میدن؟
- خیلی خب، گلا رو بی‌خیال، در مورد خونه چی می‌گین؟ تمام دیوارکوبا زیر خاک رفتن، سالن رو خاک گرفته، انگار چند روزه حتی کسی بهش تی نکشیده.
دوباره به سامان نگاه کردم.
- اونا رفتن، اون هم خیلی وقته!
سامان باز هم با قاطعیت حرفش را تکرار کرد.
- اونا جایی نرفتن.
اخم‌هایم درهم رفت و چشمانم تنگ شد.
- چرا اینقدر اصرار می‌کنی؟
- اصرار نمی‌کنم، مطمئنم.
نفس عمیقی کشیدم و دستانم را آویزان بدنم کردم.
- خیلی خب... پس کجان؟
چند ثانیه سکوت، چند ثانیه مکث، چند ثانیه خیرگی.
محمد سکوت را شکست و حرفش باعث شد اتصال نگاه خصمانه بین من و سامان بشکند.
- دلم نمی‌خواد اینو بگم؛ ولی اگه کسی از این خونه بیرون نرفته و همچنان کسی هم توی این خونه نیست، فقط یه معنی می‌تونه داشته باشه... که کشتنشون و... همین‌جا هم چالشون کردن!
چند بار پلک زدم و آب دهانم را قورت دادم. نگار مشتش را به کف دستش کوبید و زیر لب غرید.
- لعنتی!
شاهینا با ترس گفت:
- یعنی کار کیاست؟ اونا؟!
ترس و وحشت در چشمان قهوه‌ای رنگش می‌درخشید. پوست سفیدش رنگ پریده شده بود. موهای موج‌دار قهوه‌ایش فرق وسط بودند و کمی روی صورتش آویزان شده بودند و همین آشفتگیش را بیشتر توی چشم می‌گذاشت.
- هیچ جایی هم بهتر از باغ برای چال کردن نیست.
صدای رامین متوجه‌مان کرد. پشت به ما کنار پنجره‌ای ایستاده بود. نزدیک ده قدم بینمان فاصله بود. پنجره باز بود و از پشتش باغی بزرگ توی دید بود. انگار این خانه یک حیاط پشتی هم داشت. چرا اول متوجه آن پنجره نشده بودیم؟ انگار تمام توجه‌مان به درها بود.
سمتمان چرخید و در سکوت نگاهمان کرد. سامان نزدیکش شد. نگار سریع گفت:
- هی بی‌خیال، تو که واقعاً قصد نداری بری باغو بگردی؟!
سامان؛ اما جز نزدیک شدن به پنجره حرکت دیگری نزد. قدم‌هایش بزرگ و مطمئن برداشته می‌شدند. کشو را بالاتر کشید. بدنش را از پنجره که تقریباً بزرگ بود، رد کرد و وارد باغ شد.
با تردید به نگار نگاه کردم. من هم نگران بودم؛ اما باید می‌فهمیدم چه چیزی منتظرمان است. قبل از این‌که قدمی بردارم، به شاهینا نگاه کردم. او نیز به من نگاه می‌کرد.
وارد باغ شدیم. باغ زیاد بزرگ نبود؛ اما به اندازه‌ای درخت داشت که گشتن را سخت کند.
نگاهمان به زمین بود و حواسمان جمع تا از مورچه‌ای هم ساده نگذریم.
چند دقیقه بعد با مکثی که سامان کرد، محمد پرسید.
- چیزی دیدی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
سامان روی پنجه پاهایش نشست و یک دستش را روی زانویش گذاشت. نگاهی بینمان رد و بدل شد و سمتش رفتیم. با دیدن رد پاهایی روی زمین چشمانم گرد شد.
شاهینا با بهت لب زد.
- یعنی جدی‌جدی یکی اومده چالشون کرده؟!
نگار گفت:
- ولی چه‌ جوری اومده که افراد سامان متوجه‌اش نشدن؟
محمد در حالی که به ردپاهایی چشم دوخته بود که فقط تا چند قدم به چشم می‌خوردند، گفت:
- آدمای وارد زیادن.
شاهینا لب زد.
- پس یعنی... جدی‌جدی چند نفر زیر پامونن؟!
از حرفش من و نگار با وحشت نگاهش کردیم. ناگهان جیغ خفیفی کشید و پا کوبان عقب رفت.
- لعنتی‌لعنتی‌لعنتی.
دوباره پاهایش به مورمور افتاده بود که محکم به زمین می‌زدشان.
نگار آب دهانش را قورت داد و نگاهم کرد. نفس عمیقی کشیدم و چشم از آن قهوه‌ای‌ها برداشتم. به سامان نزدیک شدم که همان لحظه بلند شد و ایستاد. چشمانم از روی بدن بزرگش سمت زمین سر خورد. ردپاها بزرگ بودند و تا چند قدم بیشتر توی چشم نبودند. انگار طرف ناگهان ظاهر شده بود و سپس دوباره غیبش زده بود چون ردپاها حتی از باغ هم خارج نشده بودند، فقط تا چند قدم پیش رفته بودند.
رامین فکرم را به زبان آورد.
- احتمالاً از درختا اومده پایین و از همین درختام فلنگو بسته چون ردپاهاش به جایی ختم نشدن.
سامان خیره به زمین با ذهنی پر لب زد.
- آره... اون فقط همین محدوده رو لازم داشت... یارو هم یه مرد بوده.
باری دیگر به ردپاها نگاه کردم. حق با او بود. ردپاها بزرگ و با فاصله زیادی از هم قرار داشتند که نوع قدم زدن یک مرد را نشان می‌داد.
رامین دوباره گفت:
- تا چالشون کنه؟
شاهینا از آن سر داد زد.
- اسمشو نیار.
و محکم‌تر پایش را به زمین کوبید که دردش به مغز خودم رسید. مطمئن بودم که کف و ساقش به شدت درد می‌کنند؛ ولی عادت داشت آن‌گونه از شر مورمورهای پاهایش خلاص شود.
سامان بالأخره نگاهش را بالا آورد. نفس عمیقی کشید که سی*ن*ه‌اش بالا آمد و سپس به کتفش چسبید. سی*ن*ه‌اش پهن و بزرگ بود و وقتی نفس عمیق می‌کشید بدن عضلانی‌اش بزرگ‌تر میشد.
- نه... .
زبان روی لب‌هایش کشید و ادامه داد.
- اون اومده تا مطمئن بشه سرنخی جا نذاشته.
رامین با تعجب نگاهش کرد و من بودم که پرسیدم.
- از کجا اینقدر مطمئنی؟
نگاهم کرد و گفت:
- این روزها هوا گرد و خاک نبود تا بگیم سر یک روز دو روز خونه زیر خاک رفته پس یعنی خیلی وقته که کسی این‌جا نیست؛ اما این‌ ردپاها... .
نگاهش را گرفت و دوباره به زمین چشم دوخت.
- بارونی که بارید قدرت اینو داشت تا چنین ردپای سستی رو بشوره و ببره.
رامین با بهت گفت:
- پس یعنی جدیداً اومده این‌جا؟
ترس به مانند الکتریسیته روی بدنم موج زد. شانه‌هایم به شدت مورمور کرد. مورمورها سمت انگشتانم سر خوردند و دستانم بی‌حس شدند. نفس‌هایم نامنظم وارد و خارج میشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
سرم را چرخاندم و به نگار و سپس شاهینا که عقب‌تر از من بودند، نگاه کردم. آن‌ها نیز حالی بهتر از من نداشتند. محمد لب زد.
- دلم راضی نمیشه این بنده خداها رو این‌جا تنها بذاریم؛ ولی... .
سرش را بلند کرد و رو به ما ادامه داد.
- باید امیدوار باشیم زودتر یه قوم و خویشی گذرش بهشون بخوره... هر چند، تا اون موقع خیلی دیر میشه.
لحن مرموز سامان وحشت‌زده‌ام کرد.
- هیچ‌کَس نمیاد این‌جا... اون‌ها کسیو ندارن.
نفسش را آه مانند رها کرد که دوباره سی*ن*ه بزرگش بالا و پایین رفت.
- حالا فهمیدم چرا اونا دست گذاشتن روی کسایی که بی‌کَس و کارن یا لااقل توی ایران تنهان!
رو به ما کرد و گفت:
- افرادم زیر و بم تک‌تک اون خونواده‌ها رو درآوردن... هیچ‌کدومشون کسیو اونقدر نزدیک ندارن که بخواد مدام باهاشون در تماس باشه و ازشون با خبر باشه، یا ساده‌تر بگم... تک‌تک اونا واقعاً تنهان!
به قدری هیجان‌زده بودم که حتی نمی‌توانستم برای وضعیتشان بغض کنم.
مکثی شد و سامان با تردید دوباره گفت:
- من فکر کنم که... اون خونواده‌ها هم در خطر باشن!
نگار ماتم‌زده و با حرص نیش‌خند زد. چشمانش پر شده بود.
- یعنی چی؟ حالا باید دنبال اون خونواده‌ها بگردیم؟ یا حواسمون به بی‌کَس و کارا باشه؟... هه ولی فکر کنم بهتره حواسمون به یتیما باشه آخه اونا وضعشون از همه بدتره.
صورتش با درماندگی درهم رفت. اشک درون چشمانش برق میزد؛ ولی قطره‌ای نچکید.
- اوه حالا باید حواسمون به یتیم خونه‌ها هم باشه! ببینم چطوره کلاً شهر رو زیر نظر بگیریم؟ هان؟
نیش‌خند دیگری زد و ادامه داد.
- حسابشون از دستم در رفته. تقریباً چند نفر رو زیر نظر داریم؟ یه پادگانو! چند خونواده رو، حالا با خبرای جدیدی که رسیده حتی داخل سطل آشغالا رو هم باید بگردیم مبادا یک جسد از دستمون در بره! حالا هم که... .
لب‌هایش را به‌هم فشرد و نفسش را پر فشار از دماغش خارج کرد. سه ثانیه بعد پوزخند زد و سرش را بالا آورد. نگاهمان کرد و گفت:
- واقعاً می‌دونین دنبال چی هستین؟ من که فقط می‌بینم داریم از این شاخه به اون شاخه می‌پریم... بدون این‌که چیزی دستگیرمون بشه... ما هدفمون رو فراموش کردیم!
حق با او بود. بعد از این‌که سامان جسد آن مرد را بررسی کرد، به تیم خبر داد که یک قاتل سریالی دیگری در جریان است. از آن لحظه به بعد حتی حواسمان به سطل زباله‌ها هم بود؛ اما حالا... نگار حق می‌گفت. ما واقعاً دنبال چه بودیم؟ قرار بود هر جنایتی که دیدیم پیَش را بگیریم؟
سرم را به تأیید حرف نگار تکان دادم و گفتم:
- نگار راست میگه. اگه این‌طوری پیش بره ما فقط وقتمون رو هدر می‌دیم. با دنبال کردن همیشه عقبیم و هیچ‌وقت هم نمی‌تونیم دستای پشت پرده رو، رو کنیم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
◇فصل سوم: فرار◇
این اواخر به شدت کم خواب شده بودم؛ ولی بابت هیجان زیادم ذره‌ای از انرژیم کم نشده بود، حتی با این‌که بعد از ترک گروه به‌خاطر مدرسه نمی‌توانستم دو ساعت بیشتر بخوابم.
با این‌که از ظهر گذشته بود؛ ولی آفتاب به اندازه‌ای قدرت داشت تا به نیم‌رخم بتابد و پوستم را گرم کند. به کمر دراز کشیده بودم و آفتاب از سمت چپ توی اتاقم خزیده بود. چشمانم را بسته بودم و به ذهن پر و فکر درگیرم نگاه می‌کردم. تا به این لحظه بارها و بارها به قضایا فکر کرده بودم، آن‌قدر که دیگر چیزی جز قتل پشت قتل، گمشده پشت گمشده نمی‌فهمیدم و حواسم اصلاً به درس و توضیحات دبیرها نبود. با تمام این‌ها هیچ جوابی نبود. انگار تنها به دور یک دایره می‌چرخیدیم تا انتهایش را پیدا کنیم. آهی کشیدم و پشتم را به پنجره کردم. ساعد یک دستم را زیر سرم گذاشتم و به دیوار چشم دوختم. آفتاب دیوار مقابلم را هم روشن کرده بود. با بی‌هدفی دست دیگرم را بالا بردم و سایه دستم روی دیوار افتاد. پنج انگشتم را نشان دادم سپس دستم را مشت کردم و دوباره انگشتانم را باز کردم. آه دیگری از سی*ن*ه‌ام آزاد شد و دستم را روی بالشت گذاشتم، در حالی که دست دیگرم زیر سرم قرار داشت. خوابم نمی‌آمد. از طرفی ذهنم آنقدر با سؤال‌های بی‌جواب پر شده بود که در آستانه ترکیدن بود. تصمیم گرفتم کتاب را بخوانم، لااقل کمی ذهنم آرام می‌گرفت و روی نقطه‌ معلومی متمرکز میشد.
نزدیک بیست دقیقه با حواسی پرت کتاب را خواندم. چیز زیادی از آن‌ متوجه نشدم و برخلاف تصورم حتی کتاب هم نتوانست مشغولم کند. گه گاهی خمیازه‌ای می‌کشیدم و چشمانم تر میشد. رفته‌رفته پلک‌هایم سنگین شد و ذهنم از متن کتاب و اتفاقات اخیر سبک و سبک‌تر شد.
گرمم بود. چشمانم را باز کردم و خمیازه‌ای کشیدم. با کف دستانم چشمانم را ماساژ دادم و سپس به کمک مچ و ساعدم اشک‌هایم را پاک کردم. کش و قوسی به بدنم دادم که لحظه‌ای مورمورم شد و سپس با تکیه به دستانم بلند شدم. هنوز هم خوابم می‌آمد؛ ولی گرما گردنم را خیس کرده بود و خلقم نحس شده بود.
با خماری و گیجی به اتاقم نگاه کردم. پنجره هنوز باز بود و پرده‌ی کنار رفته اجازه ورود آفتاب را می‌داد. آفتاب نسبت به ظهر رقیق‌تر شده بود. اخم کم‌رنگی کردم و به ساعت روی عسلیم نگاه کردم. پنج بود.
با ناخن اشاره‌ام کنار دماغم را خاراندم و دوباره دستانم را بالا بردم و به بدنم کش دادم که خمیازه دیگری از من خارج شد.
پاهایم را از روی تخت رد کردم و روی زمین گذاشتم. نیم‌خیز شدم تا بلند شوم که ناگهان، با شوک چرخیدم و تختم را نگاه کردم. چشمانم گردتر شد. نه! کتاب... کتاب کجا بود؟!
فوراً ایستادم و ملافه روی تخت را کنار زدم. زیر بالشت‌ها را هم گشتم؛ ولی نبود!
دستانم روی سرم قرار گرفت و به موهایم سست و بی‌انرژی چنگ زدم. نگاه ماتم‌زده‌ام بی‌اختیار بالا رفت و روی پله‌ها نشست. کتاب... کتاب!
با درماندگی چشمانم را بستم و دستانم سست آویزان بدنم شد.
بد... بخت... ش... دم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین