- Sep
- 995
- 3,098
- مدالها
- 2
وقتی خودم را پیدا کردم، چند بار پلک زدم. نفسم زیر آن بخار سنگین تنگ شده بود. با دهان نفسنفس میزدم. خوشحال بودم که در چنین شرایطی سنگینی روی سی*ن*هام نیست تا اوضاعم را بدتر کند. پاهایم درد گرفته بود؛ اما نمیخواستم از آن آب گرم دل بکنم. میخواستم همینطور بیحرکت بمانم و فکر کنم.
آیا فرضیهای که در سرم چشمک زد درست بود؟
با ناله و درماندگی به صورتم دست کشیدم و سپس موهایم را که به عقب مایل بودند، دوباره عقب زدم.
این روزها از وقتی که متوجه شدم داستان دخترها و سربازها یکی است، به هر جنایتی که برمیخوردم خیال میکردم تنها یک دست در انجامشان نقش دارد و همه چیز بههم مرتبط است. با اینکه تمام دیشب را بیدار بودم؛ ولی نتوانستم حتی پلک روی هم بگذارم. وقتی از حمام خارج شدم حتی حوصله نداشتم موهایم را شانه بزنم و با همان حوله پالتویام روی تخت به مدت چند ساعت دراز کشیده بودم، در حالی که ذهنم مدام افکارم را قی میکرد و کمکم بیحال شده بود. ساعت حدود ده بود که بالأخره تصمیم گرفتم لااقل لباس بپوشم و از روی تخت بلند شدم.
در تمام مدت حواسم به گوشی بود و منتظر یک پیام از سامان بودم. میخواستم بدانم چه اتفاقی افتاده. آن جسد چه چیزی برای ما داشت؟ یک ربع مانده بود به دوازده که صدای پیامک گوشیام بلند شد!
***
هرگز فکر نمیکردم که قهر بین ما و اعضای خانواده تا این اندازه طولانی شود. مثل این چند وقت بی صدا ساندویچ پنیر و کره درست کردم و به طرف پلههای اتاقها رفتم.
ساندویچ را که از زیر در رد کردم همان لحظه نامهای سمتم سر خورد. نگاهی به درهای بسته انداختم و خیلی آرام نامه را باز کردم تا صدای خرچ و خروچش بقیه را متوجه نکند.
با دیدن متنی که خودم نوشته بودم تعجب کردم. نگار تمام نوشته را خطخطی کرده بود. حدسش را میزدم که عصبانی شود. حتی از پشت در هم میتوانستم صدای نفسهای کشدار و عصبیاش را بشنوم.
پشت نامه را خواندم. با خط بد و درشتی که تمام صفحه را گرفته بود، نوشته بود.
«منم میخوام»
آهی کشیدم. روی ساقهایم نشسته بودم. سرم را بیشتر سمت در بردم و پچپچ کردم.
- فکر کنم باید تسلیم بشیم.
صدایش شاکی بود.
- منم همین فکر رو میکنم!
آه دیگری کشیدم و به در اتاق بیرام نگاه کردم. اتاقش در صدر راهرو قرار داشت. او همیشه در راس بود.
***
متنفرم... متنفرم... م...ت...ن...ف...ر...م.
با یک حس مریض خود را به آشپزخانه رساندم. پنجره شمالی باز بود و هوای صبحگاهی بابت بارانی که باریده بود، خنک و دلچسب بود.
آیا فرضیهای که در سرم چشمک زد درست بود؟
با ناله و درماندگی به صورتم دست کشیدم و سپس موهایم را که به عقب مایل بودند، دوباره عقب زدم.
این روزها از وقتی که متوجه شدم داستان دخترها و سربازها یکی است، به هر جنایتی که برمیخوردم خیال میکردم تنها یک دست در انجامشان نقش دارد و همه چیز بههم مرتبط است. با اینکه تمام دیشب را بیدار بودم؛ ولی نتوانستم حتی پلک روی هم بگذارم. وقتی از حمام خارج شدم حتی حوصله نداشتم موهایم را شانه بزنم و با همان حوله پالتویام روی تخت به مدت چند ساعت دراز کشیده بودم، در حالی که ذهنم مدام افکارم را قی میکرد و کمکم بیحال شده بود. ساعت حدود ده بود که بالأخره تصمیم گرفتم لااقل لباس بپوشم و از روی تخت بلند شدم.
در تمام مدت حواسم به گوشی بود و منتظر یک پیام از سامان بودم. میخواستم بدانم چه اتفاقی افتاده. آن جسد چه چیزی برای ما داشت؟ یک ربع مانده بود به دوازده که صدای پیامک گوشیام بلند شد!
***
هرگز فکر نمیکردم که قهر بین ما و اعضای خانواده تا این اندازه طولانی شود. مثل این چند وقت بی صدا ساندویچ پنیر و کره درست کردم و به طرف پلههای اتاقها رفتم.
ساندویچ را که از زیر در رد کردم همان لحظه نامهای سمتم سر خورد. نگاهی به درهای بسته انداختم و خیلی آرام نامه را باز کردم تا صدای خرچ و خروچش بقیه را متوجه نکند.
با دیدن متنی که خودم نوشته بودم تعجب کردم. نگار تمام نوشته را خطخطی کرده بود. حدسش را میزدم که عصبانی شود. حتی از پشت در هم میتوانستم صدای نفسهای کشدار و عصبیاش را بشنوم.
پشت نامه را خواندم. با خط بد و درشتی که تمام صفحه را گرفته بود، نوشته بود.
«منم میخوام»
آهی کشیدم. روی ساقهایم نشسته بودم. سرم را بیشتر سمت در بردم و پچپچ کردم.
- فکر کنم باید تسلیم بشیم.
صدایش شاکی بود.
- منم همین فکر رو میکنم!
آه دیگری کشیدم و به در اتاق بیرام نگاه کردم. اتاقش در صدر راهرو قرار داشت. او همیشه در راس بود.
***
متنفرم... متنفرم... م...ت...ن...ف...ر...م.
با یک حس مریض خود را به آشپزخانه رساندم. پنجره شمالی باز بود و هوای صبحگاهی بابت بارانی که باریده بود، خنک و دلچسب بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: