- Sep
- 995
- 3,098
- مدالها
- 2
در حالی که کمی به جلو مایل بودم، مشت راستم را میمالیدم و توی اتاق راه میرفتم.
کتاب را چه کسی برداشته بود؟!
اگر کتاب را بیرام برداشته باشد... اوه قطع به یقین بیچاره شده بودم!
ای لعنت به من. چرا برای اتاقم در نگذاشته بودم؟ برای چه اینقدر بیمسئولیت و بیاحتیاطم؟ لعنت به من، لعنت به من.
مشتم را محکمتر فشردم و پس از چرخیدنم، ایستادم. نگاه آشفتهام به پلهها بود.
چه کسی به اتاقم آمده بود؟
الان کتاب کجا بود؟
اوه خدایا!
دستانم را بالا بردم و موهایم را توی مشتم فشردم، در حالی که دوباره قدم زدن را شروع کرده بودم. قطعاً اگر موهایم اسکلت داشتند صدای تِکتِک خرد شدن استخوانهایشان اتاق را پر میکرد.
تپش قلبم به وسط سی*ن*هام رسیده بود و کم مانده بود قلبم را قی کنم.
دوباره مشت راستم را ماساژ دادم. دستانم سرد شده بود، تمام بدنم سرد شده بود.
چشمانم را بستم و ایستادم. دستانم پایین آمدند و کنار بدنم مشت شدند، مشتهایم از شدت فشار میلرزیدند. از خودم، از این خانواده متنفر بودم. یک ذره هم برای شخصیت و حریمم احترام قائل نبودند. از تکتکشان متنفر بودم.
با خشم چشمانم را باز کردم. باید میرفتم و کتاب را برمیداشتم! آن امانتی محمد بود. ناگهان با یادآوری نکتهای چشمانم گرد شد. اوه قرار بود کتاب را برای محمد ببرم تا با هم به رمز و راز آن صفحات حذف شده پی ببریم، حالا... آه.
آب دهانم را قورت دادم. خیره به پلهها زمزمه کردم.
- تو میتونی. تو میتونی لاله. تو... میتونی! باید بتونی.
نفس عمیقی کشیدم و سمت پلهها رفتم؛ ولی نرسیده به آن چرخیدم و صورتم با زاری آویزان شد. پایم را به زمین کوبیدم و صورتم را با دستانم پوشاندم.
- خدا لعنتتون کنه.
موهایم را که بابت خم بودن سرم روی دستانم ریخته بود، کنار دادم و برای چندمین بار در این چند دقیقه نفس عمیق کشیدم.
من... هر طوری شده... باید... کتاب را... پس... می... گ... رف... تم.
معمولی برخورد کردم چون معمولی رفتار کردند. وقتی از اتاقم خارج شدم با دیدن بیرام و وحید که مقابل تلوزیون نشسته بودند، جا خوردم و قدم کوچکی تلو خوردم. جفتشان پشتشان به من بود. بیرام هیکلیتر از وحید به نظر میرسید. با اخم گرم گوشیش بود و وحید غرق در فوتبال.
آب دهانم را قورت دادم. نفسم را بیصدا با غنچه کردن دهانم خارج کردم. نگاهم با درنگ از روی بیرام برداشته شد و سپس روی وحید و او نوسان کرد.
یعنی کار کدام یکیشان بود؟
چشمانم را بستم. دوباره نفسم را مانند قبل با غنچه کردن دهانم خارج کردم سپس با نگاه کردن به آن دو موجود مزاحم بیصدا لب زدم.
- تو میتونی.
کتاب را چه کسی برداشته بود؟!
اگر کتاب را بیرام برداشته باشد... اوه قطع به یقین بیچاره شده بودم!
ای لعنت به من. چرا برای اتاقم در نگذاشته بودم؟ برای چه اینقدر بیمسئولیت و بیاحتیاطم؟ لعنت به من، لعنت به من.
مشتم را محکمتر فشردم و پس از چرخیدنم، ایستادم. نگاه آشفتهام به پلهها بود.
چه کسی به اتاقم آمده بود؟
الان کتاب کجا بود؟
اوه خدایا!
دستانم را بالا بردم و موهایم را توی مشتم فشردم، در حالی که دوباره قدم زدن را شروع کرده بودم. قطعاً اگر موهایم اسکلت داشتند صدای تِکتِک خرد شدن استخوانهایشان اتاق را پر میکرد.
تپش قلبم به وسط سی*ن*هام رسیده بود و کم مانده بود قلبم را قی کنم.
دوباره مشت راستم را ماساژ دادم. دستانم سرد شده بود، تمام بدنم سرد شده بود.
چشمانم را بستم و ایستادم. دستانم پایین آمدند و کنار بدنم مشت شدند، مشتهایم از شدت فشار میلرزیدند. از خودم، از این خانواده متنفر بودم. یک ذره هم برای شخصیت و حریمم احترام قائل نبودند. از تکتکشان متنفر بودم.
با خشم چشمانم را باز کردم. باید میرفتم و کتاب را برمیداشتم! آن امانتی محمد بود. ناگهان با یادآوری نکتهای چشمانم گرد شد. اوه قرار بود کتاب را برای محمد ببرم تا با هم به رمز و راز آن صفحات حذف شده پی ببریم، حالا... آه.
آب دهانم را قورت دادم. خیره به پلهها زمزمه کردم.
- تو میتونی. تو میتونی لاله. تو... میتونی! باید بتونی.
نفس عمیقی کشیدم و سمت پلهها رفتم؛ ولی نرسیده به آن چرخیدم و صورتم با زاری آویزان شد. پایم را به زمین کوبیدم و صورتم را با دستانم پوشاندم.
- خدا لعنتتون کنه.
موهایم را که بابت خم بودن سرم روی دستانم ریخته بود، کنار دادم و برای چندمین بار در این چند دقیقه نفس عمیق کشیدم.
من... هر طوری شده... باید... کتاب را... پس... می... گ... رف... تم.
معمولی برخورد کردم چون معمولی رفتار کردند. وقتی از اتاقم خارج شدم با دیدن بیرام و وحید که مقابل تلوزیون نشسته بودند، جا خوردم و قدم کوچکی تلو خوردم. جفتشان پشتشان به من بود. بیرام هیکلیتر از وحید به نظر میرسید. با اخم گرم گوشیش بود و وحید غرق در فوتبال.
آب دهانم را قورت دادم. نفسم را بیصدا با غنچه کردن دهانم خارج کردم. نگاهم با درنگ از روی بیرام برداشته شد و سپس روی وحید و او نوسان کرد.
یعنی کار کدام یکیشان بود؟
چشمانم را بستم. دوباره نفسم را مانند قبل با غنچه کردن دهانم خارج کردم سپس با نگاه کردن به آن دو موجود مزاحم بیصدا لب زدم.
- تو میتونی.
آخرین ویرایش توسط مدیر: