جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,835 بازدید, 259 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
در حالی که کمی به جلو مایل بودم، مشت راستم را می‌مالیدم و توی اتاق راه می‌رفتم.
کتاب را چه کسی برداشته بود؟!
اگر کتاب را بیرام برداشته باشد... اوه قطع به یقین بیچاره شده بودم!
ای لعنت به من. چرا برای اتاقم در نگذاشته بودم؟ برای چه این‌قدر بی‌مسئولیت و بی‌احتیاطم؟ لعنت به من، لعنت به من.
مشتم را محکم‌تر فشردم و پس از چرخیدنم، ایستادم. نگاه آشفته‌ام به پله‌ها بود.
چه کسی به اتاقم آمده بود؟
الان کتاب کجا بود؟
اوه خدایا!
دستانم را بالا بردم و موهایم را توی مشتم فشردم، در حالی که دوباره قدم زدن را شروع کرده بودم. قطعاً اگر موهایم اسکلت داشتند صدای تِک‌تِک خرد شدن استخوان‌هایشان اتاق را پر می‌کرد.
تپش قلبم به وسط سی*ن*ه‌ام رسیده بود و کم مانده بود قلبم را قی کنم.
دوباره مشت راستم را ماساژ دادم. دستانم سرد شده بود، تمام بدنم سرد شده بود.
چشمانم را بستم و ایستادم. دستانم پایین آمدند و کنار بدنم مشت شدند، مشت‌هایم از شدت فشار می‌لرزیدند. از خودم، از این خانواده متنفر بودم. یک ذره هم برای شخصیت و حریمم احترام قائل نبودند. از تک‌تکشان متنفر بودم.
با خشم چشمانم را باز کردم. باید می‌رفتم و کتاب را برمی‌داشتم! آن امانتی محمد بود. ناگهان با یادآوری نکته‌ای چشمانم گرد شد. اوه قرار بود کتاب را برای محمد ببرم تا با هم به رمز و راز آن صفحات حذف شده پی ببریم، حالا... آه.
آب دهانم را قورت دادم. خیره به پله‌ها زمزمه کردم.
- تو می‌تونی. تو می‌تونی لاله. تو... می‌تونی! باید بتونی.
نفس عمیقی کشیدم و سمت پله‌ها رفتم؛ ولی نرسیده به آن چرخیدم و صورتم با زاری آویزان شد. پایم را به زمین کوبیدم و صورتم را با دستانم پوشاندم.
- خدا لعنتتون کنه.
موهایم را که بابت خم بودن سرم روی دستانم ریخته بود، کنار دادم و برای چندمین بار در این چند دقیقه نفس عمیق کشیدم.
من... هر طوری شده... باید... کتاب را... پس... می‌... گ... رف... تم.
معمولی برخورد کردم چون معمولی رفتار کردند. وقتی از اتاقم خارج شدم با دیدن بیرام و وحید که مقابل تلوزیون نشسته بودند، جا خوردم و قدم کوچکی تلو خوردم. جفتشان پشتشان به من بود. بیرام هیکلی‌تر از وحید به نظر می‌رسید. با اخم گرم گوشیش بود و وحید غرق در فوتبال.
آب دهانم را قورت دادم. نفسم را بی‌صدا با غنچه کردن دهانم خارج کردم. نگاهم با درنگ از روی بیرام برداشته شد و سپس روی وحید و او نوسان کرد.
یعنی کار کدام یکیشان بود؟
چشمانم را بستم. دوباره نفسم را مانند قبل با غنچه کردن دهانم خارج کردم سپس با نگاه کردن به آن دو موجود مزاحم بی‌صدا لب زدم.
- تو می‌تونی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
چانه‌ام را بالا بردم و با اعتماد به نفسی کاذب سمتشان رفتم. اگر کتاب دست یکیشان بود به حتم تنبیه سخت‌تری انتظارمان را می‌کشید. مطمئناً تنبیه به یک روز، دو روز حبس ختم‌ نمیشد. این خانواده غیرقابل پیش‌بینی بودند.
بیرام با متوجه شدن حضور من تنها یک گوشه چشم حواله‌ام کرد و دوباره نگاهش را به صفحه گوشیش داد. وحید؛ اما پرسید.
- باز تو و نگار به جون هم پریدین؟
- هان؟ نه.
پوزخندی زد و گفت:
- پس لابد مد شده موها این‌ ریختی باشن.
زیرلب ادامه داد.
- فقط بلدین جیغ و گیس‌ بکشین.
تازه متوجه حرفش شدم و فوراً به موهای بازم دست کشیدم تا مرتبشان کنم. وحید دوباره پرسید.
- حالا چی شده اومدی این‌جا؟
هیچ کدام حرفی نزدند و واکنششان طبیعی بود پس... !
- چایی می‌خواین؟
ابروهای وحید بالا پرید و با حیرت به بیرام نگاه کرد. نگاه بیرام؛ اما روی گوشی قفل کرده بود که نشان می‌داد حواسش به من است. با درنگی که کرد، سرش را بالا آورد و به چشمانم چشم دوخت.
- چیه؟ واسه چی دارین این‌جوری نگام می‌کنین؟ گفتم می‌خوام برم چایی بخورم واسه شما هم بیارم.
پشت چشم نازک کردم و چرخیدم. حین دور شدن از آن‌ها غر زدم.
- منو باش به فکر کیام.
صدای بم بیرام باعث شد پاهایم به زمین بچسبد.
- خیلی خب، یه فنجون برای من بیار.
وحید نیز اضافه کرد.
- حالا که می‌خوای بیاری برای من قهوه بیار.
فرصت طلب‌ها!
اما خیالم راحت شده بود که کتاب دست آن‌ها نیست و همچنین کسی که آن را برداشته بود در موردش به کسی چیزی نگفته بود؛ ولی چرا؟ چرا سکوت کرده بود؟
یک لحظه مغزم نیشگونی از حافظه‌ام گرفت که چراغی در سرم روشن شد. نگار! آخ لعنتی چرا او را فراموش کردم؟
خواستم فوراً به اتاقش بروم که یادم آمد دو موجود دو پا منتظر نوشیدنیشان هستند پس با اکراه مسیر آشپزخانه را ادامه دادم و به خدمه سپردم تا سریع یک چای و قهوه آماده کنند. از فرط هیجان گلویم خشک شده بود پس حین آماده شدن قهوه از توی یخچال پارچ آب را برداشتم تا چند جرعه‌ای بنوشم.
ای لعنت به تو نگار که نصف جانم کردی دختر.
دستگیره اتاق را با ضرب کشیدم و وارد اتاقش شدم. نگار هینی از وحشت کشید و صندلی چرخ‌دارش سمت من چرخید. داشت از لپ‌تاپش فیلم تماشا می‌کرد، آن وقت من داشتم از شدت اضطراب پرپر می‌زدم.
- چته روانی؟ چرا این‌جوری میای تو؟
در را پشت سرم بستم و با فکی منقبض شده غریدم.
- خفه شو احمق. کجاست؟ اوف نگار. دختر تو یک ذره شعور نداری؟ نباید به من خبر می‌دادی؟
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
دستم را روی سی*ن*ه‌ام گذاشتم و ادامه دادم.
- اوف قلبم داشت از جاش در می‌اومد. گفتم الان‌ کتاب دست بیرامه و کلکمون کنده‌ست... هان؟ چرا بهم زل زدی؟ دلم می‌خواد بگیرم خفه‌ت کنم.
- ببند دهنتو.
سریع بلند شد و قدمی سمتم برداشت. آشفته می‌نمود.
- لاله کتاب پیش من نیست!
همان جمله کافی بود تا همه جا برایم خاموش و ساکت شود.
- چ... چی؟... کتاب... پیش تو نیست؟!
نگاهش روی چشمانم نوسان می‌کرد. مچ دستم را که روی سی*ن*ه‌ام قرار داشت، گرفت و گفت:
- چی شده لاله؟ قضیه چیه؟
- ای وای!
زانوهایم سست شد و روی زمین افتادم. به موهایم چنگ زدم و نالیدم.
- بدبخت شدیم نگار.
صورتم را با دستانم پوشاندم و دوباره ناله کردم.
- ای وای!
نگار روبه‌رویم روی پنجه‌هایش نشست و دستانم را پایین داد.
- ای وای ای وای نکن. بگو ببینم چه بلایی سرمون اومده.
- نگار؟
- درد! بگو دیگه.
- خواب شدم، کتابِ هم پیشم موند. ای وای حالا چی کار کنیم؟
نگار تا دو ثانیه با بهت نگاهم کرد. ناگهان محکم به سرم زد و گفت:
- خاک تو سرت کنن ابله. من چند بار گفتم کتابو بده من؟ چند بار گفتم جاش تو اتاق من امن‌تره؟ اون طویله تو که هر کسی می‌تونه بیاد توش احمق.
- آره، می‌دادم به تو که هی عمه بیاد اتاقتو چک کنه، آره؟
- نیست که اتاق تو رو چک نمی‌کنن!
نالیدم.
- خفه شو، بگو چی کار کنیم؟
کاملاً نشست و گفت:
- گند زدی از من می‌پرسی؟ اِاِاِ چه‌طور کتابو لو دادی؟
دستش را بالا برد و گفت:
- بزنمت؟
- خفه شو. دارم میگم خواب افتادم دیگه. هی تو هم گیر بده.
آرنج‌هایم روی زانوهایم قرار داشت و انگشتانم لای موهایم در رفت و برگشت بود.
- میگم نگار.
- درد!
سرم را سمتش چرخاندم و گفتم:
- مامانت یه وقت برنداشته؟
چشم‌غره‌ای نثارم کرد و گفت:
- اگه اون برمی‌داشت الآن من زنده بودم به نظرت؟
نگاهش را گرفت و ادامه داد.
- از بعد ناهار که رفت آرایشگاهش دیگه نیومده خونه... هین لاله؟ بیرام و وحید برنداشته باشنش!
- نمی‌دونم. حالا که تو برش نداشتی، عمه هم که نیومده، فقط اون دو تا می‌مونن دیگه. وای امید من به تو بود.
- صد در صد کار بیرامه.
سرم را با زاری تکان دادم و گفتم:
- آره. اون عوضی خوب بلده خودشو به اون راه بزنه.
- چیزی بهت نگفت؟
- نه بابا، خیلی عادی رفتار کرد.
- عادی رفتار کردنش بو میده.
دوباره سرم را تکان دادم.
- موافقم... ولی چه هدفی از کارش داره؟ چرا به جونمون نپرید؟
چند ثانیه با سکوتمان گذشت که ضربه محکمی به ساقم زد و گفت:
- حالا واسه چی خشکت زده؟ خب باید بریم دنبالش دیگه.
- کجا رو دنبالش بگردیم؟
- بیرام و وحید کجا بودن؟
- جلو تلوزیون.
با روشن شدن راه حلی چشمانم گرد شد و سرم را بالا آوردم.
- نگار!
- منم همین فکر و دارم‌.
- پس تو برو پایین من میرم اتاقاشون رو می‌گردم. اگه دیدی دارن میان بالا سریع بیا و خبر بده.
با ترس و دودلی نگاهم کرد.
- پاشو دیگه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
لب‌هایش را به‌هم فشرد و سرش را به چپ و راست تکان داد.
- لعنت بهت لاله.
با غیظ مشتی به بازویم زد که دلم ضعف رفت. بلند شد. من نیز ایستادم که انگشت اشاره‌اش را تا نزدیک صورتم بالا آورد و خط و نشان کشید.
- فقط وای به حالت این‌بارم گند بزنی و پیداش نکنی.
سمت در هلش دادم و گفتم:
- گمشو بابا. حواست باشه.
بدون این‌که سمتم برگردد با دستش دستانم را که روی شانه‌اش بود، وحشیانه پس زد. به او حق می‌دادم. اگر او هم چنین حماقتی می‌کرد زنده‌زنده می‌سوزاندمش. از اتاقش خارج شدم و در را بستم. و لپ‌تاپ همچنان روشن بود و فیلم در حال پخش.
به دور شدن نگار نگاه کردم. به پله‌ها که رسید، چرخید. با دیدنم چشمانش گرد شد و دستش را با شتاب تکان داد و پچ زد.
- برو دیگه!
فرصت را از دست ندادم و فوراً سمت اتاق بیرام رفتم. انگار قلبم را تا به اینک احساس نمی‌کردم که آن لحظه آن‌طور محکم و نزدیک درکش می‌کردم.
دستگیره را کشیدم و وارد اتاق شدم. در را آرام پشت سرم بستم. نگاه گذرایی به اتاق بزرگش انداختم. یادم نمی‌آمد آخرین بار کی به اتاقش آمده بودم.
با خودم فکر کردم اگر جای بیرام می‌بودم کتاب را کجا مخفی می‌کردم؟
چشمم به دو عسلی که در دو طرف تخت بزرگش قرار داشت، افتاد. سریع به سمت عسلی سمت چپ رفتم و داخل کشوهایش را نگاه کردم. نبود. از تخت بالا رفتم و خود را به عسلی دیگر رساندم. روی زانوهایم نشستم و کشوها را بررسی کردم. لعنتی لعنتی نبود که نبود.
مشتم را به میز عسلی کوبیدم و نگاهم را دوباره در اطراف چرخاندم. نیشخندی زدم. چرا یادم رفته بود که بیرام اصلاً مانند من فکر نمی‌کند؟ حالا در کجا به دنبال کتاب باشم؟ هر لحظه ممکن بود نگار سراسیمه سر برسد و فرصتم رو به زوال بود. باید دست می‌جنباندم.
ایستادم که چشمم به تخت افتاد. بابت چهار دست و پا رفتن روی آن پتو به‌هم ریخته بود. فوراً خم شدم و درستش کردم. نزدیک بود!
بی درنگ سمت کتابخانه دیواریش رفتم. کتاب‌خانه زیاد بزرگ نبود و چهار طبقه‌اش در چهارچوب مربعی شکل قرار گرفته بود. لابه‌لای کتاب‌ها را جستجو کردم؛ ولی باز هم بی ثمر ماندم.
چشمانم به کمد‌دیواری افتاد. سریع دویدم و تک‌تک کمدهایش را گشتم. آدرنالین سیستم بدنم را به بازی گرفته بود و هورمون بود که در خونم شنا می‌کرد.
به کمد لباس‌هایش رسیدم. با خشم لباس‌های آویزان شده را پس می‌زدم. با شدت کشیدنشان چوب رختی‌های فلزی روی میله نقره‌ای رنگ صدا می‌دادند.
کمد در زاویه‌ای قرار داشت که در اتاق سمت راست بود و چون در کمد باز بود، دیدی به ورودی نداشتم. با این‌که صدای کشیده شدن دستگیره را نشنیده بودم؛ ولی با اضطراب لحظه‌ای کمر کج کردم و به ورودی نگاه کردم.
هوف فعلاً خبری نبود.
به محض این‌که دستانم را روی کمد گذاشتم تا بشینم و کشوها را نگاه کنم، دستگیره به آرامی کشیده و در باز شد!
خشکم زد. در همان حالتِ خم ماندم. ذهنم فریاد میزد که نگار نیست چون اگر می‌بود به حتم باید می‌دوید و گوش‌هایم به اندازه‌ای تیز بود تا صدای قدم‌های تندش را بشنود. همچنین او هرگز بابت هیجانش دستگیره را آرام نمی‌کشید پس فقط یک نفر حق داشت به این‌جا بیاید و آن هم... صاحب اتاق بود!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: .LAVIN.
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
قدم‌هایش آرام سمتم برداشته شد.
چشمانم را محکم بستم. پلک‌هایم می‌لرزید و هنوز کمی پشتم عقب رفته و خم بودم.
نقشه‌اش همین بود و من چه خام و خوش خیال وارد دامش شدم. قطعاً منتظر یک فرصت بود و احتمالاً نگار نیز گیر وحید افتاده بود.
لعنت به حماقتم!
داشت نزدیک و نزدیک‌تر میشد. کفش‌های خانگیش به آرامی؛ ولی محکم روی پارکت صدا می‌داد. می‌توانستم تصور کنم که دستانش را توی جیب شلوارش فرو کرده و سی*ن*ه پهنش جلو خزیده. می‌توانستم آن نگاه نافذ و برنده‌اش را احساس کنم.
لرزش به دستانم رسید و انگشتانم را سمت کف دستم جمع کردم که روی کمد صدا دادند و از اصطکاکشان میان راه مکث کردند و بند انگشتانم کمی دردناک شد. انگشتانم عرق کرده بود و ندیده هم می‌‌دانستم که ردشان روی کمد مانده.
به در کمد رسید، دری که حجابی شده بود بین من و بدن بزرگ او.
سی*ن*ه‌ام فرو می‌رفت و بالا می‌آمد. تندتند نفس می‌کشیدم و چانه‌ام می‌لرزید. چشمانم هنوز محکم بسته شده بود طوری که دور پلک‌های به‌هم فشرده‌ام چروک شده بود.
چند ثانیه‌ای که گذشت طولانی‌تر از حد ممکن گذشت. در را بست و دستانم بالاخره مشت شد.
من... کارم... ت...مام... بود!
حرفی نزد؛ ولی نگاه تیزش داشت سلاخیم می‌کرد. ده ثانیه، پانزده ثانیه، بیست ثانیه و بالاخره به خودم اجازه دادم تا چشمانم را باز کنم. چند بار پلک زدم. آب دهانم را قورت دادم. از گوشه چشم می‌توانستم هیکلش را ببینم؛ ولی... ‌.
با شک و اخمی نامحسوس آرام سرم را چرخاندم که با دیدنش بدنم سست شد و روی زمین افتادم. دستم را روی سی*ن*ه‌ام گذاشتم و آه غلیظی از لای لب‌هایم خارج شد. دوباره چشمانم را بسته بودم و یک اخم عصبی پیشانیم را جمع کرده بود.
مچم را گرفت و دستم را کشید. سمت در رفت. هنوز هم بدنم سست و بی‌حس بود. پاهایم با بی‌رمقی و لمسی دنبالش می‌کردند.
در اتاقش را باز کرد و وقتی داخل شدیم، در را بست سپس دستم را رها کرد. دست دیگرم هنوز روی سی*ن*ه‌ام بود. هنوز هم نفس‌نفس می‌زدم. زیر چشمی نگاهش کردم. خنثی و ساکت به من زل زده بود، البته ساکت که نه، درست بود که زبانش کار نمی‌کرد؛ ولی چشمانش پر حرف و حراف خیره‌ام بودند. می‌دانستم که باید قانعش کنم چون بدجور مشکوک می‌نمود، با این‌که چهره‌اش خنثی و بی‌حالت بود درست مثل همیشه.
سرم پایین بود و با شکم لباسم مشغول بودم. زبان روی لب‌هایم کشیدم و سپس نفس عمیقی کشیدم تا نفس‌نفس زدنم کمتر شود.
وقتی دید قصد حرف زدن ندارم، گوشیش را از توی جیب شلوارش برداشت و پیامی نوشت. چشمانم را بستم و به لب بالاییم نیش زدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
به خودم امیدواری دادم که ارمیا را می‌شود قانع کرد. او برخلاف بقیه اعضا سخت‌گیر نبود. بیشتر اوقات گرم خودش و کارهای باشگاهش بود. کاری به کار کسی نداشت پس نباید هول و دست‌پاچه می‌شدم.
نور گوشی که به پشت پلک‌هایم افتاد، ناچاراً چشمانم را باز کردم.
"اتاق بیرام چی کار داشتی؟"
گلویم را صاف کردم و عوض نگاه کردن به او چند بار پلک زدم و سمت راستم را نگاه کردم. گوشی را هنوز مقابل صورتم گرفته بود.
زود باش لاله، زود باش. باید حرف بزنی، نباید بیشتر از این او را مشکوک کنی. همین الآنش هم توی باتلاق فرو رفته‌ای، زود باش.
نفس عمیقی کشیدم و با چشم در چشم شدنش تند گفتم:
- لطفاً بهش نگو، باشه؟ ببین من... من خب اِ... .
زبان روی لب‌هایم کشیدم و کمی مکث کردم. چه می‌گفتم اصلاً؟
- می‌دونی؟ راستش م... من اوم اِ من... آه ببین ارمیا... ‌.
انگار از من‌من کردنم خسته شد که دوباره با شستش نوشت. چشمانم را برای چند لحظه بستم و سرم را با تاسف تکان دادم. واژه بدبخت روی من خلاصه میشد.
با قرار گرفتن گوشی در مقابل صورتم ناچاراً لای پلک‌هایم را باز کردم؛ ولی... رفته‌رفته چشمانم گرد و گردتر شد. پلکم پرید و دهانم باز شد. با بهت سرم را بلند کردم و به چشمان خنثایش نگاه کردم. دوباره به متنی که برایم نوشته بود، زل زدم.
- کتاب و می‌خوای؟
پلکم پرید. ابروهایم درهم رفت. با شک پرسیدم.
- کار... تو بود؟!
چشمانم انگار خشک شده بود که مدام پلک می‌زدم. جوابی نداد و سمت تخت بزرگش رفت. با خون‌سردی رویش به کمر دراز کشید و در حالی که یک دستش زیر سرش بود، با دست دیگرش چیزی برایم نوشت.
خدای من. من هنوز باور نمی‌کردم که او... اوه!
گوشی را به طرفم گرفت. با خشم سمتش رفتم و به گوشی چنگ زدم. سریع آن‌چه که نوشته بود را چشمی خواندم.
- مگه قول نداده بودی تمومش کنی؟ مگه با بیرام قرار نذاشته بودی؟
گوشی بزرگش را درون مشتم فشردم؛ ولی عوض له شدن آن انگشتانم بود که داشت خرد می‌شد.
- تو... تو بودی که بدون اجازه وارد اتاقم شدی؟
سی*ن*ه‌ام بالا می‌رفت و سپس تا انتها پایین می‌آمد. هنوز باور نداشتم. اگر هر کسی بی‌اجازه توی اتاقم می‌آمد؛ اما لااقل فکر می‌کردم که او حرمتم را نگه دارد، به شخصیتم احترام بگذارد؛ اما... .
پوزخندی زدم و گفتم:
- در موردت اشتباه می‌کردم. تو هم از خون کیمیاها در نمیای. تو هم یه کیمیازاده‌ای.
یک نیشخند لبم را کج کرد. ابروهایم بالا رفت و نفس‌زنان گفتم:
- خب؟ می‌خوای چی کار کنی؟ بهشون میگی؟
تک‌خند زدم.
- آره خب، برای چی نگی؟ اصلاً چرا تا الان سکوت کردی؟ چرا بهشون نگفتی؟
داد زدم.
- چرا نگفتی تا تنبیه‌مون کنن؟ هان؟ واسه چی ساکت موندی؟ خب می‌گفتی و دل خودت رو هم خنک می‌کردی دیگه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
همین‌طور خیره‌خیره نگاهم می‌کرد. گوشی را با غیظ سمتش پرت کردم که از هوا آن را گرفت. کمی برای چشم تو چشم شدنم مکث کرد و سپس نگاهش را تا چشمانم بالا آورد.
- انگار جدا از این‌که لالی، کرم هستی!
سنگ شده بودم چون هیچ‌ک.س به غرورم رحم نکرد پس توجه‌ای به آن چیزی که درون چشمانش شکستم، نشان ندادم.
دستانم مشت شد. چانه‌ام لرزید. بغضم به قطره تبدیل شد و چشمانم سریع پر شد؛ ولی سخت تقلا کردم تا جلوی این کیمیازاده فرو نریزم و ببارم.
- ازت متنفرم... از تو... متنفرم.
بغض مثل یک آروغ بالا می‌آمد و دوباره عقب‌نشینی می‌کرد. نگاه پر نفرتی به سرتاپایش انداختم و سپس سریع چرخیدم و سمت در رفتم. دستگیره را با شتاب کشیدم و بعد از این‌که بیرون رفتم، در را محکم بستم طوری که صدایش سکوت توی راهرو را مثل صدای یک جنگ شکست.
حباب توی چشمانم بزرگ‌تر شد. حس می‌کردم درون چشمانم برآمده شده؛ اما باز هم قطره‌ای نچکید؛ ولی فقط کافی بود تا پلک بزنم.
تندتند از پله‌ها پایین رفتم. نگاهم به زمین و دستانم مشت بود. از گوشه چشم دیدم که نگار با حیرت از روی مبل بلند شد؛ ولی حتی یک ذره هم از سرعتم کم نکردم. بی فوت وقت خود را به اتاقم رساندم.
همین که پایم کف چوبی اتاق را لمس کرد، نگار به پله‌ها رسید.
- لاله چی شده؟
به سمتش برنگشتم. دستانم همچنان مشت بود. با خشم و لرز گفتم:
- برو بیرون.
چند ثانیه با سکوت گذشت و دوباره گفت:
- میگم چی ش... .
به طرفش چرخیدم و رو به او که داشت از پله پایین می‌آمد، داد زدم.
- گفتم برو بیرون!
بالاخره حباب سوراخ شد و ترکید. بالاخره صورتم خیس شد و بلافاصله دو قطره اشک از چشم راستم و یک قطره از چشم چپم آزاد شد.
نگار با بهت نگاهم کرد. چشمانم را بستم و با چرخاندن سرم لب زدم.
- تنهام بذار.
صدای قدم‌هایش بلند شد؛ ولی نه در جهت بالا، داشت سمت من می‌آمد. بازویم را گرفت و پرسید.
- چه اتفاقی افتاده؟ قرار بود کتابو پیدا کنی، چی شد پس؟
خنده‌ام گرفت و خندیدم. با چشمان ترم نگاهش کردم و گفتم:
- پیداش کردم؛ ولی نه توی اتاق بیرام یا وحید!
اخم کرد.
لب‌هایم را به‌هم فشردم. بغض با فشار بالا آمد که چشمانم پر شد و برای نفس کشیدن وادارم کرد دهانم را باز کنم.
ادامه دادم.
- می‌دونی کی برش داشت؟... ارمیا!
قطره بعدی هم چکید.
- ارمیا بود که کتاب رو برداشت.
لب‌هایم را دوباره به‌هم فشردم؛ ولی این کارم مانع از ریزش اشک‌های پی در پیم شد.
با شک و تردید زمزمه کرد.
- ارمیا؟!
نفسش رها شد و نگاه ماتم‌زده‌اش هوا را نشانه گرفت.
- خب... می‌خواد چی کار کنه؟
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
دماغم را بالا کشیدم و بدون این‌که نگاهش کنم، با خشم گفتم:
- چه می‌دونم می‌خواد چه غلطی کنه... حالا که جوابتو گرفتی از این جا برو.
سمت تختم که چهار قدم بیشتر با من فاصله نداشت، رفتم و رویش نشستم. از گوشه چشم دیدم که نگار هنوز سرجایش ایستاده. خیره به زمین تکرار کردم.
- گفتم برو.
نگاه آشفته و گیجش روی بدنم بود؛ اما من با دستانی که روی تختم قرار داشت، نگاهم به زمین بود و قطره‌قطره اشک بود که از چشمانم می‌چکید.
- حالا چرا داری گریه می‌کنی؟ وقتی تا الآن چیزی نگفته پس... بعداً هم چیزی نمیگه.
چشمانم را بستم و با خشم گفتم:
- نگار... برو!
صدای نفس‌های کشدارش را می‌شنیدم سپس با غیظ روی پارکت راه رفت و تق‌تق‌تق از پله‌ها بالا رفت که چون در زیر پله‌ها بودم، صدای گوش‌خراشش در سرم پیچید.
لای پلک‌هایم را باز کردم. می‌پرسید برای چه گریه می‌کنم؟ غرور او که نبود خرد شده بود. حس می‌کردم یک گوسفند یا یک حیوان خانگیم که هر ک.س به دلخواهش هر وقت که دوست داشت وارد حریمم میشد. حریم؟ اصلاً آن را داشتم؟!
با خشونت با آستینم چشمانم را پاک کردم و دماغم را بالا کشیدم.
- لعنت بهتون.
نفسم لرزان بالا آمد و سپس با آهی از ریه‌هایم خالی شد.
***
نباید این کار را می‌کردم؛ ولی حالا که انجامش داده بودم راه برگشت نبود. قدم‌های بزرگم مرا به جلو هدایت می‌کرد و گه‌گاهی مجبور می‌شدم بدوم.
وجدانم خِرم را گرفته بود و مدام نگار را صدا میزد؛ ولی دیگر دیر شده بود، نمی‌توانستم به عقب برگردم. با این حال چه من باشم و چه نباشم او را سرزنش می‌کردند. نگار با این‌که مادر داشت؛ ولی همانند من یتیم و بی ک.س بود، حتی باید گفت وضعیتش از من بدتر بود چون مادری داشت که انگار نداشت و سخت بود درک کردن کسی که داری؛ ولی در واقع نداری‌اش. جفتمان را بی ک.س گیر آورده بودند؛ ولی من دیگر نمی‌توانستم این حقارت‌ها را تحمل کنم و به شدت نگران و شرمنده نگار بودم؛ اما کاری از دستم برنمی‌آمد. نمی‌توانستم به او هم از نقشه‌ام بگویم چون دیروقت بود و قطعاً اگر او هم می‌خواست همراهیم کند، از سر و صدایش ممکن بود مادرش یا اوی عوضی که دیوار به دیوارش بود، مطلع شوند.
امروز را باید روز آدرنالین در نظر می‌گرفتم؛ از بامدادش که آن خبر از خانواده عبداللهی شد و از عصرش که کتاب گم شد و حال که... داشتم فرار می‌کردم!
شب از نیمه هم گذشته بود و با این وجود شهر با کلی آدم و ماشین پر شده بود. خیابان جای قدم گذاشتن نبود و پیاده‌روها نیز شلوغ بودند. انگار تمام شهر شب را برای شهرگردی انتخاب کرده بودند.
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
به چهارراه بعد که رسیدم، فاصله زیادی از ساختمان گرفتم. دماغم را بالا کشیدم و گوشیم را از توی جیب مانتوئم در آوردم. امشب اصلاً حال و حوصله ماموریتمان را نداشتم. امشب از آن شب‌هایی بود که حوصله خودم را هم نداشتم و بدنم بالاجبار روی پاهایم ایستاده بود.
توی گروه تلگرام برای بچه‌ها نوشتم که امشب پی من و نگار نیایند و یک امشب ما مرخصیم. حتی رمق نداشتم تا دلیلش را توضیح بدهم و همان چند کلمه را هم به سختی فرستادم.
گوشی را دوباره در جیب مانتوئم برگرداندم و برای بار چندم دماغم را بالا کشیدم. سرمای معمولی شب نباید برایم بدن‌لرز می‌بود؛ ولی بابت حال آشفته‌ای که داشتم بدنم سرد و بی حس بود. در حدی بی حس بود که حس می‌کردم درد دارم.
نمی‌دانستم امشب و شب‌های آینده را کجا بگذرانم. البته توی کارتم به اندازه‌ای پول داشتم که بتوانم شش ماه را طی کنم؛ اما بعدش چه؟ چه باید می‌کردم؟
بیشتر از یک ساعت بود که داشتم راه می‌رفتم. ساق و کف پاهایم همچنین سر انگشتانم دردناک شده بودند، با این حال قصد نداشتم تاکسی بگیرم. پیاده‌روی کمی آرامم می‌کرد. لااقل یک امشب را می‌توانستم با خیال آسوده بگذرانم و راه بروم چون بدون شک وقتی طلوع اهالی خانه را بیدار می‌کرد، متوجه نبودم می‌شدند، آن هم خیلی زود! پس فقط همین امشب بود که به دور از استرس و ترس از پیدا شدن می‌توانستم غرق در رویا و افکارم قدم بزنم. قطعاً از صبح به بعد دیگر بایستی مانند فراری‌ها و مجرم‌ها زندگی می‌کردم.
با بلند شدن صدای زنگ گوشیم حین راه رفتن آن را برداشتم. می‌توانستم حدس بزنم چه کسی با من تماس گرفته، قطعاً در این وقت از شب جز بچه‌های گروه کسی بیدار نبود تا بخواهد احوالم را جویا شود؛ ولی با این حال وقتی شماره سامان را روی صفحه دیدم تعجب کردم و پاهایم از حرکت ایستاد.
برای جواب دادن دودل بودم. نفس عمیقی کشیدم و سپس تماس را وصل کردم. این‌بار آرام‌تر گام برمی‌داشتم.
تا چند ثانیه هیچ کداممان صحبت نکردیم تا این‌‌که بالاخره پرسید.
- آدرسو بگو تا بیام دنبالت.
شک نکردم که از کجا متوجه شد خانه نیستم چون صدای ماشین و موتورها به اندازه‌ای فضا را آلوده کرده بود تا به راحتی حدس بزند.
نفسم را رها کردم و لب زدم.
- می‌خوام تنها باشم.
- آدرسو می‌فرستی یا خودم بیام دنبالت؟
ابروهایم بالا رفت.
- وقتی می‌تونی ردم رو بزنی پس چرا آدرسو می‌پرسی؟
در کمال تعجب قطع کرد. ایستادم و با چشمانی گرد و مبهوت به نامش که روی صفحه گوشیم بود، نگاه کردم.
جدی‌جدی قصد داشت دنبالم بیاید؟
اخم کردم و فوراً شماره‌اش را گرفتم.
- تو که جدی نیستی؟
جوابم را نداد.
- هی من خوشم نمیاد کسی زیر نظرم بگیره. حق نداری شماره‌ام رو ردیابی کنی!
- پس خودت بگو کجایی.
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
لب‌هایم را به‌هم فشردم. چرا این‌قدر اصرار می‌کرد؟
- به تو ربطی نداره. امشب قرار نیست باهاتون باشم، فقط باید همینو بدونی.
قطع کردم و با خاموش کردن گوشی خودم را از شر هر نوع مزاحمتی راحت کردم. احتمالاً بعد از این‌که بقیه متوجه پیام می‌شدند با من تماس می‌گرفتند، مخصوصاً شاهینا.
آه اگر نگار هم گوشیش در دسترسش بود با فهمیدن آن خبر مطمئناً از همان طبقه بالا خودش را توی حیاط پرت می‌کرد تا خود را به من برساند. یا نه، اصلاً به این جا نمی‌کشید و من می‌توانستم از طریق پیام او را هم خبردار کنم و با هم فرار کنیم؛ اما... .
با این حال او خیلی زودتر از بقیه اهالی خانه متوجه نبودم میشد. چه احساسی به او دست خواهد داد؟ وقتی بفهمد من دیگر آن‌جا نخواهم بود چه احساسی متوجه‌اش می‌شود؟ زمانی که برای عملیاتمان نیمه‌های شب به اتاقم بیاید و با جای خالیم مواجه شود، واکنشش چه خواهد بود؟
چه‌قدر عذاب وجدان داشتم و دلتنگش شده بودم. با این همه نمی‌توانستم زیاد به او فکر کنم، هر چند که دلم در مشتی فشرده بود؛ ولی به چند ساعت سکوت و تنهایی نیاز داشتم حتی اگر اطرافم شلوغ می‌بود، حتی اگر اطرافم پر از همهمه و سر و صدا می‌بود؛ اما خلوت کردن، به این موارد وصل نمیشد. همین که کسی از پهلویت بگذرد؛ ولی حتی کوچک‌ترین توجه‌ای نشانت ندهد این یعنی تنهایی محض و من به همین نسخه به شدت احتیاج داشتم.
آهی کشیدم. سرم پایین بود و با بی هدفی جلو می‌رفتم. برای چنین شرایطی هتل می‌توانست بهترین گزینه باشد؛ اما نه برای من چون قطعاً آن‌ها اولین جا سراغ هتل‌ها و مسافرخانه‌ها را می‌گرفتند پس چاره‌ای نداشتم جز این‌که شب را یا در مساجد و یا در بیمارستان‌ها بگذرانم؛ اما فعلاً خیال نداشتم جایی بروم و به نظر می‌رسید تا نزدیک طلوع بین مردم فقط قدم بزنم.
آن‌قدر در رویا و خیالم سیر می‌کردم که متوجه زمان نبودم. با بوقی که از ماشین بلند شد، به خودم آمدم. ماشین سمت راستم و قدمی از من عقب‌تر بود. از گوشه چشم می‌توانستم آن را ببینم؛ ولی مستقیم نگاهش نکردم و خود را بی تفاوت نشان دادم.
صدای پایین آمدن شیشه به گوشم رسید و باعث شد به سرعت قدم‌هایم اضافه کنم؛ اما نه آن‌قدر محسوس که راننده شک کند و پی به ترسم ببرد.
- لاله؟
خشکم زد. با شوک چرخیدم و وقتی چشم در چشمش شدم، چند بار پلک زدم.
در را باز کرد و پیاده شد. وارد پیاده‌رو شد و خود را با قدم‌های مطمئنش به من رساند.
- این‌جا چی کار می‌کنی؟
چشمانم روی چشمان رنگیش در رفت و برگشت بود. چشمان زیبایی داشت، بین زرد و سبز، خوش رنگ بود و چشم‌نواز؛ اما صاحب آن دو گوی ظاهراً تخس و یک‌دنده بود.
- مگه نگفتم حق نداری ردم رو بزنی؟
دست راستم بی اختیار مشت شد. دست چپم بند کوله‌ام را که از شانه چپم آویزان بود، نگه داشته بود.
- این وقت شب درست نیست بیرون باشی. واسه چی نصف شب زدی بیرون؟
 
بالا پایین