جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,056 بازدید, 259 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
داخل اتاقم شدم. از پله آخر پایین رفتم. نگاهم به اتاق درب و داغانم بود؛ ولی انگار هیچ چیز نمی‌دیدم. اشک صفحه چشمانم را پوشاند. دستم بالا آمد و روی لپم نشست. صورتم بد می‌سوخت. دردناک می‌سوخت. غیرقابل تحمل می‌سوخت.
قطره اشکم چکید. دستم که روی لپم بود می‌لرزید. لب‌هایم را به‌هم می‌فشردم تا جلوی ریزش اشک‌هایم را بگیرم؛ ولی نه تنها چشم‌هایم تسلیم نمی‌شدند بلکه چیزی نمانده بود لب پایینم برگردد.
حرف سامان در سرم پیچید.
"به این فکر کن که بعد از چند روز همه چی به روال عادیش برمی‌گرده و تو بدون هیچ درگیری ذهنی‌ای می‌تونی به گروه ملحق بشی"
بعید می‌دانستم، بعید می‌دانستم.
دهانم باز شد و آه بی صدایی از سی*ن*ه‌ام خارج شد. به سقف نگاه کردم تا اشک‌هایم بس کنند؛ ولی بی فایده بود. لب بالاییم را به دندان گرفتم و بی صدا به گریه کردنم ادامه دادم.
***
◇فصل پنجم: او یک شبح بود◇
تاریکی، سرمای سوزناک و تعقیب‌کننده، باید به آن‌ها عادت می‌کرد چون چندین ماه را با آن‌ها گذرانده بود؛ ولی هیچ وقت برایش عادی نمی‌شدند؛ نه خودشان و نه ترس وجودشان.
ظاهراً هیچگاه قرار نبود متوقف شود. هیچگاه قرار نبود سپیده بزند. هیچگاه قرار نبود تاریکی شب‌های شومش به پایان برسند.
نگاهش به زمین بود؛ اما با این حال متوجه اطرافش بود. حواسش به خاطر اتفاقات خوفناکی که برایش افتاده بود تیزتر از هر زمانی شده بود.
متوجه بود که یک خانم جوان همان‌طور که سرش گرم کیف دستیش بود و به دنبال چیزی می‌گشت، قدمی از پسربچه‌اش که ماشین اسباب‌بازیش دستش بود، عقب مانده. پسرک گرم اسباب‌بازی‌ای بود که آن شب مادرش برای او خریده بود. طره‌ای از موهای قهوه‌ای رنگ خانم جوان به خاطر خم بودن سرش سمت راست صورتش افتاده بود. شالش عقب رفته و عینک دودیش روی موهای رنگ کرده‌اش قرار داشت. لباس سفید زیر مانتوئش در قسمت سی*ن*ه تنگ‌تر بود و به بدنش جذب شده بود. ناگهان پای پسربچه‌ به پای دیگرش خورد و روی زمین افتاد. پسربچه تنها دو قدم با دختر مو طلایی فاصله داشت، اگر آن دختر خم میشد حتماً می‌توانست مانع افتادنش شود؛ ولی بی هیچ حرکتی فقط به پسربچه زل زده بود. صدای گریه‌ پسرک مادرش را متوجه کرد. ماشین از دست پسرک سر خورده و چند متر دورتر افتاده بود.
خانم جوان پسرش را بلند کرد. کمی سرزنشش کرد و در همان حین زانوی شلوارلیش را که مقداری خاکی شده بود، با کف دستش پاک کرد سپس بدون این‌که توجه‌ای نثار آن دختر موطلایی کند، ایستاد. این‌بار دست پسرش توی دستش بود. هم زمان با عبور کردنش شالش را درست کرد. پسربچه درست از روی دختر مو طلایی رد شد!
***
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
او یک روح بود. او یک روح بود. او یک روح بود.
به پهلو چرخیدم و کف دستم را زیر سرم گذاشتم در حالی که دست دیگرم روی بالش قرار داشت.
عجیب بود. این را همه می‌دانستند که در واقع ارواح در رویاها زندگی می‌کنند و دریچه ورودی برای اجسام به خواب وجود ندارد؛ اما این‌که بین آن ارواح که با قانون اجسام زندگی می‌کردند کسی از قوانین یک روح پیروی کند عجیب بود.
یعنی آن دختر واقعاً یک روح بود؟ من چرا بایستی خواب یک شبح را می‌دیدم؟ آن دختر که بود؟ آخر چرا در رویاهای من گیر افتاده بود؟ شاید هم من در زندگیش گرفتار شده بودم! او واقعاً چه کسی بود؟
نفسم را فوت کردم و نشستم. هر دفعه که او را در خواب می‌دیدم یک مشت سوال در سرم تکرار و تکرار میشد؛ اما هیچ جوابی برایشان وجود نداشت.
پاهایم را از تخت آویزان کردم و با تکیه به دستانم به عقب مایل شدم.
- اگه اون واقعاً یه روحه چه دلیلی داره که بترسه؟ مگه چه خطری برای یه روح وجود داره؟
سرم را کج و چشمانم را تنگ کردم.
- اون دختر از چی فراریه؟
نفس عمیقم سی*ن*ه‌ام را بالا برد. تکیه از دستانم گرفتم که کمرم کمی قوز برداشت. ساعتی که روی عسلی قرار داشت زیر خشم بیرام پودر شده بود. گوشیم هم همراهم نبود تا متوجه ساعت باشم. ساعت مچیم را نیز در ساختمان سامان جا گذاشته بودم و کاملاً در زمان گم شده بودم؛ ولی از آن‌جا که هوا گرم بود، حدس زدم نزدیک ظهر باشد. دیشب را کلاً صرف مرتب کردن اتاقم کرده بودم و تا نزدیک طلوع بیدار بودم. خوابم نمی‌آمد و بی‌کاری باعث شده بود تا بیشتر حس ناراحتی و افسردگی کنم از همین بابت خودم را سرگرم کردم.
از روی تخت بلند شدم تا به حمام بروم. یک دوش سرد قطعاً حسم را بهتر می‌کرد. عرق موهایم را خیس کرده بود.
گرما نفرت‌انگیز بود!
چند روز گذشت. خدمه وعده‌های غذاییم را به اتاقم می‌آوردند هر چند که خودم هم میلی نداشتم اتاقم را ترک کنم. اتاقم تنها سرپناهم بود. خبری از نگار هم نبود. کاملاً در تنهایی و افسردگی سپری می‌کردم. حوصله‌ام سر رفته و بیکاری و بی خبری از سامان و بقیه داشت عصبیم می‌کرد.
نه صبر ماندن داشتم و نه جرئت رفتن. نگاهم به پنجره بود، تنها راهی که هنوز می‌توانستم از آن برای ارتباط با محیط بیرون استفاده کنم؛ اما تردید پای رفتن را برایم مشکل کرده بود. من فقط قصد داشتم کمی بیرون بروم و نفسی بگیرم؛ ولی می‌ترسیدم حین رفتن کسی مچم را بگیرد و به اشتباه فکر کند دوباره قصد فرار دارم. آن موقع بدون شک مرا در یک سلول زندانی می‌کردند.
روبه‌روی دیواری ایستاده بودم که روزی اهدافم رویش چسبیده بودند. با حسرت به جای‌خالی روزنامه‌ها نگاه می‌کردم. دستم را روی دیوار گذاشتم و آهی ریه‌هایم را سبک کرد. چرخیدم و تکیه‌ام را به دیوار دادم. دستانم را در پشت کمرم گذاشتم. نگاه مغموم و مظلومانه‌ام در سرتاسر اتاق پیچید. حس تاسف و افسردگی تمام این چهاردیواری را بلعیده بود. کم‌کم داشتم در امواج سردی و غم گم می‌شدم.
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
ماتم‌زده زمزمه کردم.
- من نمی‌تونم این‌جوری ادامه بدم.
بغضم گرفت.
- ترجیح میدم بمیرم تا چنین زندگی‌ای داشته باشم.
نمک اشک چشمانم را سوزاند. چند بار پلک زدم و به سختی نفس عمیقی کشیدم؛ اما بغض سرسختانه تصمیم‌ گرفته بود لب پایینم را برگرداند و چشمانم را تر کند. به مانند یک طفل بی دفاع شده بودم و به شدت از آن "من"م نفرت داشتم.
سمت زمین سر خوردم که پاهایم از زانو خم شدند به همین خاطر نتوانستم روی پارکت بشینم. کف دستانم را روی زانوهایم گذاشتم و پیشانی‌ام را بین دو پایم قرار دادم. با وجود این‌که شاهد حال تاسف‌برانگیزم بودم؛ اما مصرانه تقلا می‌کردم اشکی نریزم. چشمانم بسته بود و آرام‌آرام نفس می‌کشیدم.
نزدیک پنج دقیقه گذشت که کلافه شدم. سریع ایستادم و موهای بازم را از جلوی سرم پس زدم.
- این‌طوری نمیشه. (بغض) منو جدی‌جدی زندونی کردن!
بغض و دلخوری هنوز هم در صدایم محسوس بود.
اخم کردم در حالی که یک حباب روی چشمانم شکل گرفته بود. به پله‌ها نگاه کردم، انگار داشتم گستاخانه به دو تیله خاکستری نگاه می‌کردم.
***
از بیرون رفتنم پشیمان شده بودم چون عوض این‌که از پیاده‌روی‌ام لذت ببرم صدِ حواسم به اطراف بود تا مبادا کسی مرا ببیند. آسمان به یک گل آفتاب‌گردان می‌مانست چون انگار آسمان در هسته قرار داشت و چندین خورشید اطرافش را محاصره کرده بودند، هوا به شدت گرم و مرطوب بود، این را از عرقی که از روی شقیقه‌ام تا گردنم را خیس کرده بود متوجه شدم، با این حال سرما بر من غالب شده بود و اگر دمایم قابل دید بود بدون شک بخار از دهانم خارج میشد.
تصمیم گرفتم برگردم تا قبل از این‌که خدمه ناهارم را به اتاقم بیاورند. موقع برگشت برعکس زمان آمدنم قدم‌هایم تند بود. سرم پایین و نگاهم به زمین بود. از خیابان داشتم عبور می‌کردم که ناگهان کسی در آن سمت خیابان توجه‌ام را جلب کرد. قد بلندی داشت. از پشت سر چهارشانه می‌نمود. مدل موهای سیاهش به سبک آمریکایی‌ها بود. چند بافت روی موهای بازش قرار داشت. انگار غیر از من شخص دیگری هم سردش بود چون یک کت گرم و زمستانی بلند تنش بود!
با دیدنش پاهایم از حرکت ایستاد. درست در وسط خیابان خشکم زده بود و نگاه خیره‌ام به آن‌ مردی بود که پشت به من ایستاده بود. تمام اطراف برایم محو شد و درک درستی از صداهای دور و برم که فضا را آلوده کرده بودند نداشتم، هیچ درکی، نه از سر و صدای مردم و راننده‌ها و نه بوق و همهمه ماشین‌ها. یک دفعه سنگینی روی سی*ن*ه‌ام نفسم را قطع کرد، کاملاً ناگهانی و به یک‌باره طوری که شوکه شدم. خم شدم و دستم را روی گردنم گذاشتم. زانوهایم سست شدند و کف دست دیگرم سختی آسفالت را حس کرد. تقریباً تمام وزنم روی همان دستم بود چون پاهایم حس نداشتند. سعی کردم نفس بکشم؛ اما نمی‌توانستم. دو دست نامرئی محکم قفسه‌سی*ن*ه و کتفم را به سمت هم فشار می‌داد و ریه‌هایم را بسته بود. نگاهم را بالا آوردم؛ اما با جای‌خالی آن مرد مواجه شدم. به سختی چشمانم را چرخاندم تا با آن وضعم ردی از آن مرد ببینم. نمی‌دانستم چرا؟ ولی به شدت برایم آشنا بود؛ اما هر چه چشمانم بو کشیدند، اثری از عطر آن مرد به مشامشان نرسید، انگار از اول هم نبود!
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
بدنم سست شد. تنگی نفس صورتم را سرخ کرد. از گوشه چشم دیدم که چند نفر به سمتم حمله کردند؛ ولی قبل از این‌که کسی به من برسد ناگهان شخصی از پشت به شانه‌ام چنگ زد و مرا به عقب کشاند. آخرین تصویری که دیدم چهره عصبی ارمیا بود که آشفته و کمی خشمگین به نظر می‌رسید.
***
از سر و صدای خفیفی هشیار شدم؛ ولی بدنم قدرت نداشت و تنها متوجه اطراف بودم. با این‌که کسی چشم راستم را با انگشتانش باز کرده بود؛ ولی چیزی نمی‌دیدم، انگار فقط گوش‌هایم کار می‌کردند.
شخصی که چشمم را باز نگه داشته بود، حرف‌هایی میزد که در آن لحظه درک درستی نسبت به آن‌ها نداشتم.
- مثل این‌که زمانش رسیده.
صدا مردانه و ناآشنا بود. در جوابش صدای وحید به گوشم خورد.
- لعنتی. چه‌طور اتفاق افتاد؟ چه‌طور از دستمون در رفت؟!
بعد کمی مکث دوباره پرسید.
- حالا چقدر فرصت هست؟
غریبه که حدس می‌زدم دکتر باشد، جواب داد.
- مشخص نیست؛ اما این یه نشونه‌ست که اون داره بیدار میشه؛ ولی سرخی چشم‌‌هاش به قدری نیست که اون اتفاق به این زودی‌ها بیوفته.
عمه مرجان با صدایی خشک و سرد گفت:
- اما بالاخره اون اتفاق می‌افته!
دیگر نفهمیدم چه گفتند و دوباره به خواب فرو رفتم. وقتی بیدار شدم کاملاً اتفاقی را که در عالم خواب و بیداریم افتاده بود از خاطر برده بودم.
میان پلک‌هایم را باز کردم. اولین چیزی که توجه‌ام را به خود جلب کرد تاریکی بود. انگار شب شده بود. دوباره چشمانم را بستم و با چند بار کشیدن پاهایم به تخت با مشت‌هایم چشمانم را خاراندم سپس دستانم را به بالا کشیدم و کش و قوسی به بدنم دادم. چشمانم را که باز کردم، با دیدن شخصی که روی تختم نشسته بود، یکه خوردم. فوراً نیم‌خیز شدم و با بهت و کمی وحشت نگاهش کردم. او به طور معمول به اتاقم نمی‌آمد و اگر می‌آمد قطعاً اتفاقی افتاده بود و خوب می‌دانستم چه اتفاقی افتاده... باز هم ارمیای لعنتی!
بیرام سمت زانوهایش خم شده بود. بدن بزرگش سنگین بود و تخت را در قسمت خودش فرو برده بود طوری که پای چپم در شیب قرار داشت و تنها چند سانت با کمرش فاصله داشت.
با تکیه به دستانم عقب خزیدم و نشستم. نیم‌رخش به من بود و چون در زیر پله‌ها قرار داشتیم تاریکی غلیظ‌تر بود و نمی‌توانستم چهره‌اش را آن‌طور که باید ببینم.
ترجیح دادم حرفی نزنم تا خودش شروع کند. چند بار پلک زدم. نگاه من به او بود و نگاه او به زمین.
چند دقیقه گذشت، حتی تغییر حالت هم نداد. زبان روی لب‌هایم کشیدم و لب بالاییم را به دندان گرفتم که چون تر بود از میان دندان‌هایم سر خورد. بهتر دیدم خودم حرف بزنم این‌طوری شاید شانس بیشتری می‌داشتم. اوضاعم مضحکانه بود. انگار مجرم بودم که اگر خودم لب به اعتراف باز می‌کردم گناهم سبک‌تر میشد.
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
هر چه‌قدر که بیشتر می‌گذشت، بیشتر خواری و خفت می‌کشیدم و بیشتر از این جماعت متنفر می‌شدم.
لعنت به تک‌تک اعضای این خانه.
اصلاً لعنت بر کسی که این ساختمان را بنا کرد تا چنین اشخاص نفرت‌انگیزی دور هم جمع شوند.
نگاهم را پایین دادم. تندتند پلک می‌زدم و عصبی بودم.
- عمو... اِ من... من... .
پلک‌هایم را به‌هم فشردم و سریع گفتم:
- من قصد نداشتم فرار کنم فقط می‌خواستم یکم هوا بخورم.
لعنتی! فکم می‌لرزید. از این‌که تا این اندازه ضعیف بودم م... ت... ن... فر... بو... دم!
چیزی نگفت. با تردید چشمانم را باز کردم و زیر چشمی نگاهش کردم. هنوز هم در همان حالت بود. خشکش که نزده بود؟
آب دهانم را قورت دادم و به نگاه کردنش با ترس و تردید ادامه دادم.
بالاخره یک عکس‌العمل از او دیدم. آهی کشید که بدنش بالا رفت و سپس پایین خزید. دو ثانیه بعد سرش را سمتم چرخاند و فقط نگاهم کرد. صورتش ناخوانا بود، مشخص نبود که عصبی‌ است یا آرام. فقط نگاهم کرد و در این بین آرام یک پلک هم زد. خیرگیش داشت به نیم دقیقه می‌کشید که بلند شد و از پله‌ها بالا رفت.
هاج و واج به جای‌خالیش نگاه کردم. واقعاً به خیر گذشت؟!
سریع از تخت پایین رفتم و چند قدم به عقب برداشتم تا بالای پله‌ها را ببینم؛ اما با جای‌خالیش مواجه شدم.
جدی‌جدی رفت؟ بدون این‌که سرم داد بزند؟!
ابروهایم بالا رفت. کمی سرم را سمت شانه راستم خم کردم و با ناخن‌هایم سرم را خاراندم.
این حجم از سکوت شک برانگیز بود. به طور حتم اتفاقی افتاده بود؛ اما چه اتفاقی؟
***
بعد از ظهری بود. زیر شاخ و برگ درختی پناه گرفته بودم. خاک زیرم برخلاف هوا خنک بود. رطوبت هوا پوستم را نرم نگه داشته بود. ‌کاملاً رها و آزاد دراز کشیده بودم. دستانم کنار بدنم قرار داشت و پاهایم کمی از همدیگر فاصله داشتند. بیکاری قدرت این را داشت که تو را وادار کند حتی برگ‌های درخت بالای سرت را بشماری. بیکاری ترسناک و بی رحم بود. خستگیش تو را از پا درمی‌آورد کاری که کوه کندن انجام نمی‌داد. این روزها فقط می‌توانستم فکر کنم، به اعضای گروه، به عملیاتمان. بچه‌ها کار را به کجا رسانده بودند؟ خیلی حس مزخرفی بود که از اخبار مهم زندگیت عقب باشی‌.
فضای خانه سرد و دلگیر بود. آدم را فراری می‌داد. عمه مرجان به خاطر دوره‌ کاریش مجبور بود مدتی شهر را ترک کند. وحید و بیرام بیشتر وقتشان را بیرون بودند؛ ولی ارمیا مثل دوربین مخفی حواسش پی ما بود که لعنت بر او! خبری از نگار هم نداشتم. حس می‌کردم از من دلخور است که به او حق می‌دادم؛ اما چنان افسرده شده بودم که کسی لازم بود مرا آرام کند. از آدم و عالم دلگیر بودم. احمقانه بود؛ ولی گاهی از سامان هم دلگیر می‌شدم که مرا به برگشت تشویق کرده بود.
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
صدای قدم‌هایی متوجه‌ام کرد. فقط سرم را چرخاندم و با دیدن نگار متعجب شدم. کمی چشم در چشمم ماند و سپس قدم برداشت. با نگاهم دنبالش کردم. نزدیکم شد و کنارم نشست. تکیه‌اش را به درخت داد و سپس پاهایش را سمت شکمش جمع کرد. دستانش را به دور زانوهایش حلقه کرد و دوباره چشم در چشمم شد. نگاهمان به ده ثانیه رسید که اول او روی گرفت و سپس من چشمانم را بستم؛ ولی یک لبخند محو لبم را کج کرد.
با گذشت زمان ترسم داشت می‌خوابید. تقریباً یک هفته گذشته بود. دیگر کم‌کم داشت حالت تهوع به من دست‌ می‌داد. کم مانده بود افسردگیم را بالا بیاورم.
نگار با حرص گفت:
- باز کجا شال و کلاه می‌کنی؟
لحنش کمی مضطرب و نگران هم بود.
حین آماده شدنم جواب دادم.
- من دیگه خسته شدم.
سمتش چرخیدم و ادامه دادم.
- میرم و تو تخم چشاش نگاه می‌کنم و میگم من می‌خوام برم بیرون! یعنی چی؟ چند روزه زندانیمون کردن. دیگه دارم افسردگی می‌گیرم.
نگار با تردید نگاهم کرد. برای گفتن حرفم‌ من هم دودل بودم؛ ولی پس از مکثی گفتم:
- اگه می‌خوای تو هم حاضر شو. ما فقط قراره بریم کمی قدم بزنیم، همین!
گلوی نگار فرو رفت که حدس زدم آب دهانش را قورت داده؛ اما او نیز به تردید نگاهش اهمیتی نداد و با بالا رفتن از پله‌ها تصمیمش را نشان داد.
ما حقمان بود که آزاد باشیم. دوره برده‌داری که نبود، آزادی حق مسلم ما بود و تمام!
توی سالن کنار کاناپه‌ای که مقابل تلوزیون قرار داشت، منتظر بودم. با این‌که بیرام در طبقه بالا بود درست توی همان راهرویی که اتاق نگار و بقیه قرار داشت؛ ولی توی سالن منتظر بودم تا قبل از این‌که با بیرام روبه‌رو شویم حرف‌هایمان را آماده کنیم. خشمم ترسم را داشت می‌خورد و می‌جوید برای همین چندان هم برایم سخت نبود که با بیرام روبه‌رو شوم.
نگار از چهارچوب خارج شد. با دیدنم فوراً به طرفم دوید. یک ساعتی از ناهار گذشته بود و آقایان در اتاق‌هایشان استراحت می‌کردند.
نگار مقابلم ایستاد. چهره‌اش از هیجان سرخ شده بود.
- متنفرم از این‌که برای یک بیرون رفتن ساده بخوام اجازه بگیرم.
کمی درنگ کرد و پرسید.
- خب؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- ما می‌ریم بالا و کاملاً مطمئن و قاطع می‌گیم که می‌خوایم بریم بیرون.
- اگه گفت نه؟
اخم کردم و با حرص گفتم:
- بی‌خود می‌کنه، اگه بخواد مانعمون بشه... .
ادامه ندادم که نگار چشم در حدقه چرخاند و گفت:
- مانعمون بشه چی؟ ازش به خاطر کودک‌آزاری شکایت کنیم؟
چپ‌چپ نگاهش کردم که پوزخند زد و با تمسخر گفت:
- یا نه، فرّار کنیم؟!
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
چشم‌غره رفتم و زیر لب غریدم.
- ببند.
سریع جواب داد.
- تو ببند! فکر نکن لطفتو فراموش کردم.
- خودت خیلی خوب می‌دونی که مجبور بودم.
کمرش را به تاج کاناپه تکیه داد و دست به سی*ن*ه بدون این‌که نگاهم کند، با تمسخر گفت:
- آره‌آره.
- نگار!
چپ‌چپ نگاهم کرد. انگار متوجه شد که الآن زمان مناسبی برای گله کردن نیست. تمام رخ سمتم چرخید و آه کشید.
- خیلی‌خب... می‌ریم بالا و می‌گیم؟
قبل از این‌که جوابش را بدهم کمی مکث کردم. بعد از این‌که حرف‌هایمان را هماهنگ کردیم سمت پله‌هایی رفتیم که به طبقه بالا ختم میشد.
پشت در اتاق بیرام ایستادیم. آرام و بی صدا پچ‌پچ کردیم.
- تو در بزن.
نگار پچ زد.
- چرا من؟ خودت بزن!
از خشم دندان‌هایم را به روی هم فشردم. بی صدا گفتم:
- باشه، من می‌زنم؛ ولی تو باید... .
با دستم حرف زدن را نشان دادم و گفتم:
- حرف بزنی!
چشمانش را گرد کرد که فوراً در زدم.
- می‌تونی بیای.
نفس عمیقی کشیدم و سپس با کشیدن دستگیره در را باز کردم. اول من وارد شدم و پشت سرم نگار. بیرام تا ما را با تیپی بیرونی دید، صندلی کار چرخ‌دارش را سمت ما چرخاند و مدتی دست از لپ‌تاپش کشید.
منتظر نگاهمان می‌کرد. سرم را سمت نگار چرخاندم؛ ولی او به مانند مجسمه‌ها به روبه‌رویش زل زده بود.
لعنتی می‌دانستم از قصد سکوت کرده. عوضی!
با آرنجم آرام به آرنجش زدم و از گوشه چشم نگاهش کردم؛ اما هیچ واکنشی نشان نداد. دلم می‌خواست آن لحظه یک نیشگون محکم از بازویش بگیرم.
نفسی گرفتم و چشم در چشم بیرام شدم. با لحن طلبکاری گفتم:
- می‌خوایم بریم بیرون!
بیرام قبل از این‌که جوابمان را بدهد، کمی مکث کرد. لب‌هایش را از هم باز کرد و نفسش را به آرامی آزاد کرد.
- باشه، می‌تونین برین.
جا خوردم. من و نگار با حیرت به‌ هم نگاه کردیم. دوباره با بهت به بیرام نگاه کردم. اجازه داد؟! من هنوز در ذهنم داشتم جوابی برای ممانعتش آماده می‌کردم و درونم آماده یک جنگ بود.
- اِ خب... پس رفتیم.
این را گفتم و ساعد نگار را گرفتم. چرخیدم تا اتاقش را ترک کنم. به در که رسیدم، بیرام گفت:
- اما... .
انگار پاهایم در زمین فرو رفتند که سرجایم خشکم زد. دستگیره توی مشتم فشرده شد. "اما"اش کافی بود تا بدانم قرار است رفتن را زهرمان کند.
آرام چرخیدیم که بیرام از روی صندلیش بلند شد و قامت رشیدش را به رخ کشید.
- با من می‌رین!
نگار کاملاً با بی اختیاری گفت:
- چی؟!
و سپس با بهت نگاهم کرد. چشم از او گرفتم و به بیرام دوختم. بیرام که نگاهمان را خواند، دست درون جیب‌های شلوار خانگیش کرد و گفت:
- یا با من می‌رین یا ارمیا. وحید نیست وگرنه اون هم توی گزینه‌هاتون بود.
نگار خواست حرفی بزند که دست روی ساعدش گذاشتم در حالی که نگاه تیره و پر نفرتم روی بیرام بود. او نیز به چشمان من زل زده بود.
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
بدون این‌که حرفی بزنم، دست نگار را کشیدم و همراهش از اتاق بیرون رفتم. بین راه نگار دستش را کشید و گفت:
- برای چی چیزی نگفتی؟
خیره به روبه‌رو با خشم گفتم:
- نمی‌خواستم برنده بشه.
سرجایم ایستادم. از کمر به عقب چرخیدم و رو به اتاق بیرام ادامه دادم.
- محاله بازیچه‌اش بشم.
به حالت قبلم برگشتم و همان‌طور که سرم پایین بود، دستانم را مشت کردم و گفتم:
- حاضرم کل عمرم زندانی باشم؛ اما اجازه نمیدم اون منو بازی بده!
***
- لاله بیدار شو.
- ... .
- لاله؟ پوف چقدر می‌خوابی، دست منو از پشت بستی. لاله!
با تکانی که خوردم از خواب بیدار شدم.
- اَه چته؟ دل و روده‌ام رو بالا آوردی. مگه می‌خوای ماست درست کنی که اینجور تکونم میدی؟
کنار تختم ایستاده بود.
- خب هر چی تکونت میدم بیدار نمیشی.
- پوف حالا چی کارم داری؟
خمیازه‌ام چشمانم را بست.
- پاشو صبحونه بخوریم.
با مشتم چشمم را مالیدم و سپس نشستم. این مدت من و او در اتاقم غذا می‌خوردیم. نگار حتی شب‌ها هم کنار من می‌خوابید. بیشتر اوقات در مورد عملیاتمان حرف می‌زدیم. حتی یک ذره هم برایمان مهم نبود که ممکن است امسال از مدرسه بیوفتیم، تمام فکر و ذهنمان این بود که چه‌طور با گروه در تماس باشیم. جفتمان هیچ تلفن همراهی نداشتیم. نگران این بودیم که نکند عملیات بدون ما تمام شود. کلی سوال در سرمان جمع شده بود و این‌که در خماری جوابشان مانده بودیم، روی اعصاب بود.
نگار بعد از صبحانه مرا ترک کرد تا در اتاقش حمام کند. من کنار پنجره نشسته بودم. پنجره فاصله زیادی تا زمین نداشت و می‌توانستم نشسته محوطه بیرون را هم ببینم. آرنج یک دستم روی طاقچه بود و چانه‌ام روی کف دستم قرار داشت. نگاهم به بیرون بود و فکرم جایی نزدیک سامان.
عجیب بود، خیلی عجیب. عوض این‌که گه‌گاهی از دستش خشمگین باشم که چرا مرا در چنین وضعی گرفتار کرده بود، احساس عجیب‌تری نسبت به او پیدا کرده بودم. احساسی مثل فشرده شدن دل، مثل چنگ زدن به آرامش... دلتنگش شده بودم! عجیب بود که فقط دلتنگ او شده بودم!
آهی کشیدم و کف دستم را از زیر چانه‌ام روی طاقچه گذاشتم که متوجه گرد خاک روی طاقچه شدم. صورتم درهم رفت و نفسم گرفت. سریع دستم را با شلوارم پاک کردم و سپس آرنجم را هم پاک کردم. یک تیشرت نازک صورتی تنم بود با شلواری که چند درجه‌ای تیره‌تر بود. موهایم در بالای سرم گوجه‌ای بسته شده بود و موهای جلوی صورتم را که کوتاه‌تر بودند به حالت کج شانه زده بودم و در کنار صورتم آویزان کرده بودم.
تاسف‌برانگیز بود که هرگاه به بیرام نگاه می‌کردم یاد سامان می‌افتادم. او نیز همان هیبت و شکوه را داشت؛ اما با یک قلب بزرگ. تاسف‌برانگیز بود که بیرام یادآور او بود.
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
پاهایم را سمت شکمم جمع کردم در حالی که از پهلو به طاقچه تکیه داده بودم و نسیم صبحگاهی آرام و محتاطانه با موهای جلوی صورتم بازی می‌کرد. دستانم را دور زانوهایم حلقه کردم و نگاهم را به افق کوبیدم.
می‌دانستم که دلتنگیم دلیلی جز این‌که محتاج محبت بودم، نداشت. وقتی در کنار سامان بودم احساس با ارزش بودن می‌کردم، احساس انسان بودن، احساس دختر بودن. او هر آن‌چه که حقم بود و از من سلب شده بود را با سخاوت به من بخشید. دلتنگش شده بودم چون او مردانه به من توجه می‌کرد. برادرانه به من محبت می‌کرد و پدرانه پشتم بود و راهنماییم می‌کرد.
دوباره آه کشیدم و سرم را پایین انداختم. این‌بار نگاهم به شلوارم بود.
سامان الآن داشت چه می‌کرد؟ به من فکر می‌کرد؟ به هر حال چند روز مهمان اجباریش بودم یا حتی نزدیک‌تر، هم‌گروهیش بودم! جای خالیم را احساس می‌کرد؟ وقتی همراه بچه‌ها به دنبال سرنخ‌ها بود، به من فکر می‌کرد؟ من چه‌قدر از ذهنش را پر کرده بودم؟
به خودم آمدم؛ اما عجیب بود که خودم را بابت آن افکار سرزنش نکردم. از خودم نپرسیدم که چرا تنها از سامان توقع داشتم به من فکر کند! مگر هم‌گروه بقیه نبودم؟ شاهینا؟ رامین؟ پس چرا فقط سامان؟ چرا از او انتظار داشتم؟
صدای قدم‌هایی که از پله‌ها پایین می‌آمد مرا از فکر خارج کرد. سر چرخاندم و نگار را دیدم. لباس پوشیده بود و با حوله‌ای موهای پرپشت قرمز رنگش را خشک می‌کرد.
***
به پهلو چرخیدم که نگار غرق در خواب با چهره‌ای عبوس نچی کرد و پشت به من چرخید. خوابم نمی‌آمد با این‌که ساعت دو شده بود.
نشستم و چون نگار لبه تخت بود، مجبور شدم از رویش رد شوم که تخت تکان خورد. نگار چشمانش را با خواب‌آلودگی باز کرد و پرسید.
- کجا میری؟
- خوابم نمیاد، میرم پای تلوزیون بشینم. تو بخواب.
این را گفتم و سمت پله‌ها رفتم. به سالن که رسیدم با محیطی نیمه تاریک مواجه شدم. سالن با چراغ‌های رنگارنگ شب روشن مانده بود؛ ولی هنوز هم تاریکی چیره بود.
بدون این‌که چراغی روشن کنم، روی کاناپه‌ای نشستم و تلوزیون را روشن کردم. پاهایم را سمت شکمم جمع کردم و بالشتک کنارم را بغل گرفتم؛ اما حتی تماشای فیلم هم هیچ فرقی به حالم ایجاد نکرد. صدای کمش باعث میشد بیشتر کسل شوی، از طرفی علاقه‌ای هم به بلندتر کردن صدا نداشتم. حوصله‌ام سر رفته بود و هیچ‌گونه هم برنمی‌گشت. یک لحظه کسی از مغزم نیشگون گرفت. سرم را سمت چهارچوب چرخاندم. حین نگاه کردن به تاریکی پوست لبم را می‌جویدم. به خاطر فکرم تپش قلب گرفته بودم. هیجان کاری که قصد انجامش را داشتم کمی مرا ترسانده بود. پس از چند دقیقه بالشتک را روی کاناپه گذاشتم و بدون این‌که تلوزیون را خاموش کنم آرام و محتاطانه سمت چهارچوب رفتم.
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
قبل از این‌که پله بالاتر از خودم را پشت سر بگذارم، سر کج می‌کردم تا چند پله جلوتر را ببینم. باید مطمئن می‌شدم که کسی بیرون نیست. عصبی بودم و قلبم وحشیانه می‌رقصید.
به طبقه دوم رسیدم. راهرو غرق در سکوت بود. حس می‌کردم راه رفتنم روی پارکت صدای خرد شدن چوب را می‌دهد. با احتیاط بیشتری به طرف اتاق بیرام رفتم. اتاقش برایم از بقیه اتاق‌ها سوا شده بود و فقط کم داشت یک جفت چشم کشیده و سرخ از روی درش نگاهم کند تا وحشت صحنه کامل شود.
به در که رسیدم قبل از این‌که به اتاق‌های وحید و ارمیا نگاه کنم، چند ثانیه فالگوش ایستادم تا مطمئن شوم که بیرام خواب است. عمه هنوز هم در خارج شهر بود پس فقط بایستی حواسم به ارمیا و وحید می‌بود و صد البته خود بیرام!
قصد داشتم همین امشب کار بیرام را خلاص کنم. او را خفه می‌کردم و خودم را راحت. بالش را روی سرش می‌گذاشتم و خفه‌اش می‌کردم. شاید هم اول کاری یک ضربه محکم به سرش می‌زدم چون قطعاً یک بالش نمی‌توانست جان او را بگیرد، آن هم اگر دست‌های نحیف من آن را روی صورت بیرام نگه می‌داشت. انگار مغزم این واقعه را باور کرده بود که آن‌طور عصبی شده بود در حالی که من فقط می‌خواستم به اتاقش بروم تا گوشیم را بردارم و یک مکالمه هر چند کوتاه با سامان داشته باشم؛ ولی مغزم هیجان این کار را چنان چند برابر کرده بود که چیزی نمانده بود از تصمیمم منصرف شوم؛ اما طاقت بریده و پاره‌پاره شده‌ام مرا به جلو می‌راند.
با دو دستم دستگیره را به آرامی پایین کشیدم. شانه‌هایم بالا آمده و لب‌هایم توی دهانم فرو رفته بود. پیش از این‌که در را باز کنم کمی مکث کردم. قلبم داشت سمت گلویم می‌خزید و نبض گردنم محسوس‌تر شده بود. وقتی مطمئن شدم که خبری نیست، در را آرام باز کردم. سرکی کشیدم و وقتی بیرام را به کمر روی تخت دیدم، خیالم آسوده شد. قطعاً اگر نگار متوجه نقشه‌ام میشد یک پس کله‌ای محکم نثارم می‌کرد چون قطعاً اگر بیرام از خواب بیدار میشد و مچم را می‌گرفت، در بد دردسری می‌افتادم. دور زدن بیرام عواقب سختی داشت. با این حال پی همه چیز را به تنم مالیده بودم.
قدم به داخل اتاقش گذاشتم. وقت نداشتم اتاقش را بگردم پس فقط به چند گزینه بسنده کردم. یا به آن‌چه می‌خواستم می‌رسیدم یا عقب می‌کشیدم. نمی‌خواستم خشم بیرام دوباره مرا بسوزاند.
سمت میز لپ‌تاپش رفتم و کشوهایش را جستجو کردم. حین گشتن گه‌گاهی به بیرام نگاه می‌کردم.
گزینه بعدی عسلی‌هایی بودند که در دو طرف تخت بزرگش قرار داشتند. عسلی‌ها در آن لحظه حکم سرهای اژدها را داشتند. سخت‌ترین مرحله مقابلم قرار داشت. با ترس و درماندگی به چشمان بسته بیرام زل زده بودم. اگر بیدار شود؟!
 
بالا پایین