- Sep
- 995
- 3,098
- مدالها
- 2
داخل اتاقم شدم. از پله آخر پایین رفتم. نگاهم به اتاق درب و داغانم بود؛ ولی انگار هیچ چیز نمیدیدم. اشک صفحه چشمانم را پوشاند. دستم بالا آمد و روی لپم نشست. صورتم بد میسوخت. دردناک میسوخت. غیرقابل تحمل میسوخت.
قطره اشکم چکید. دستم که روی لپم بود میلرزید. لبهایم را بههم میفشردم تا جلوی ریزش اشکهایم را بگیرم؛ ولی نه تنها چشمهایم تسلیم نمیشدند بلکه چیزی نمانده بود لب پایینم برگردد.
حرف سامان در سرم پیچید.
"به این فکر کن که بعد از چند روز همه چی به روال عادیش برمیگرده و تو بدون هیچ درگیری ذهنیای میتونی به گروه ملحق بشی"
بعید میدانستم، بعید میدانستم.
دهانم باز شد و آه بی صدایی از سی*ن*هام خارج شد. به سقف نگاه کردم تا اشکهایم بس کنند؛ ولی بی فایده بود. لب بالاییم را به دندان گرفتم و بی صدا به گریه کردنم ادامه دادم.
***
◇فصل پنجم: او یک شبح بود◇
تاریکی، سرمای سوزناک و تعقیبکننده، باید به آنها عادت میکرد چون چندین ماه را با آنها گذرانده بود؛ ولی هیچ وقت برایش عادی نمیشدند؛ نه خودشان و نه ترس وجودشان.
ظاهراً هیچگاه قرار نبود متوقف شود. هیچگاه قرار نبود سپیده بزند. هیچگاه قرار نبود تاریکی شبهای شومش به پایان برسند.
نگاهش به زمین بود؛ اما با این حال متوجه اطرافش بود. حواسش به خاطر اتفاقات خوفناکی که برایش افتاده بود تیزتر از هر زمانی شده بود.
متوجه بود که یک خانم جوان همانطور که سرش گرم کیف دستیش بود و به دنبال چیزی میگشت، قدمی از پسربچهاش که ماشین اسباببازیش دستش بود، عقب مانده. پسرک گرم اسباببازیای بود که آن شب مادرش برای او خریده بود. طرهای از موهای قهوهای رنگ خانم جوان به خاطر خم بودن سرش سمت راست صورتش افتاده بود. شالش عقب رفته و عینک دودیش روی موهای رنگ کردهاش قرار داشت. لباس سفید زیر مانتوئش در قسمت سی*ن*ه تنگتر بود و به بدنش جذب شده بود. ناگهان پای پسربچه به پای دیگرش خورد و روی زمین افتاد. پسربچه تنها دو قدم با دختر مو طلایی فاصله داشت، اگر آن دختر خم میشد حتماً میتوانست مانع افتادنش شود؛ ولی بی هیچ حرکتی فقط به پسربچه زل زده بود. صدای گریه پسرک مادرش را متوجه کرد. ماشین از دست پسرک سر خورده و چند متر دورتر افتاده بود.
خانم جوان پسرش را بلند کرد. کمی سرزنشش کرد و در همان حین زانوی شلوارلیش را که مقداری خاکی شده بود، با کف دستش پاک کرد سپس بدون اینکه توجهای نثار آن دختر موطلایی کند، ایستاد. اینبار دست پسرش توی دستش بود. هم زمان با عبور کردنش شالش را درست کرد. پسربچه درست از روی دختر مو طلایی رد شد!
***
قطره اشکم چکید. دستم که روی لپم بود میلرزید. لبهایم را بههم میفشردم تا جلوی ریزش اشکهایم را بگیرم؛ ولی نه تنها چشمهایم تسلیم نمیشدند بلکه چیزی نمانده بود لب پایینم برگردد.
حرف سامان در سرم پیچید.
"به این فکر کن که بعد از چند روز همه چی به روال عادیش برمیگرده و تو بدون هیچ درگیری ذهنیای میتونی به گروه ملحق بشی"
بعید میدانستم، بعید میدانستم.
دهانم باز شد و آه بی صدایی از سی*ن*هام خارج شد. به سقف نگاه کردم تا اشکهایم بس کنند؛ ولی بی فایده بود. لب بالاییم را به دندان گرفتم و بی صدا به گریه کردنم ادامه دادم.
***
◇فصل پنجم: او یک شبح بود◇
تاریکی، سرمای سوزناک و تعقیبکننده، باید به آنها عادت میکرد چون چندین ماه را با آنها گذرانده بود؛ ولی هیچ وقت برایش عادی نمیشدند؛ نه خودشان و نه ترس وجودشان.
ظاهراً هیچگاه قرار نبود متوقف شود. هیچگاه قرار نبود سپیده بزند. هیچگاه قرار نبود تاریکی شبهای شومش به پایان برسند.
نگاهش به زمین بود؛ اما با این حال متوجه اطرافش بود. حواسش به خاطر اتفاقات خوفناکی که برایش افتاده بود تیزتر از هر زمانی شده بود.
متوجه بود که یک خانم جوان همانطور که سرش گرم کیف دستیش بود و به دنبال چیزی میگشت، قدمی از پسربچهاش که ماشین اسباببازیش دستش بود، عقب مانده. پسرک گرم اسباببازیای بود که آن شب مادرش برای او خریده بود. طرهای از موهای قهوهای رنگ خانم جوان به خاطر خم بودن سرش سمت راست صورتش افتاده بود. شالش عقب رفته و عینک دودیش روی موهای رنگ کردهاش قرار داشت. لباس سفید زیر مانتوئش در قسمت سی*ن*ه تنگتر بود و به بدنش جذب شده بود. ناگهان پای پسربچه به پای دیگرش خورد و روی زمین افتاد. پسربچه تنها دو قدم با دختر مو طلایی فاصله داشت، اگر آن دختر خم میشد حتماً میتوانست مانع افتادنش شود؛ ولی بی هیچ حرکتی فقط به پسربچه زل زده بود. صدای گریه پسرک مادرش را متوجه کرد. ماشین از دست پسرک سر خورده و چند متر دورتر افتاده بود.
خانم جوان پسرش را بلند کرد. کمی سرزنشش کرد و در همان حین زانوی شلوارلیش را که مقداری خاکی شده بود، با کف دستش پاک کرد سپس بدون اینکه توجهای نثار آن دختر موطلایی کند، ایستاد. اینبار دست پسرش توی دستش بود. هم زمان با عبور کردنش شالش را درست کرد. پسربچه درست از روی دختر مو طلایی رد شد!
***