جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,071 بازدید, 259 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
نفس عمیقی کشیدم و با بستن چشمانم سعی کردم با خودم خلوت کنم. در تقلا بودم تا خودم را آرام کنم. من که تا این‌جایش را آمده بودم پس باقی راه را هم طی می‌کردم.
پاورچین‌پاورچین به طرف عسلی سمت چپ رفتم. نرسیده به عسلی چشمم به گوشیم خورد. با دیدن گوشیم که زیر بالش سر بیرام قرار داشت، جا خوردم و صد البته خوشحال که مجبور نبودم درست کنار گوش بیرام کشوها را بکشم! بیرام تیز بود و سبک خواب و کار من خود حماقت بود؛ اما چه می کردم که بی‌طاقت شده بودم.
تخت را دور زدم. بیرام وسط تخت خوابیده بود، مجبور بودم کمی خم شوم تا گوشی را بردارم. دو بالش روی تخت قرار داشت، بالشی را که بیرام از آن استفاده نمی‌کرد در سکوت برداشتم و همان‌طور که به بیرام زل زده بودم، کمی خم شدم و بالش را روی زمین گذاشتم که به خاطر تخت ایستاده ماند.
یک دستم را روی تاج تخت گذاشتم تا مبادا تخت از وزنم تکان بخورد و دست دیگرم سمت بالش پیشروی کرد؛ اما نگاهم روی چشمان بیرام بود.
به سختی نفس می‌کشیدم تا مبادا بیدارش کنم. کمبود اکسیژن آزارم می‌داد؛ اما تحمل کردم.
انگشتانم که قاب گوشی را لمس کردند، نگاهم را روی بالش سر دادم. لب بالاییم را گاز گرفتم و سرم را به تایید تکان دادم. بی صدا لب زدم.
- من می‌تونم... یک... دو... سه.
آرام گوشی را به طرف خودم کشیدم. چون گوشی زیر بالش بود حدس زدم بیرام قبل خواب با آن سرگرم بوده؛ ولی خوشحال بودم که لااقل حریم گوشیم را حفظ کرده بودم و قفل گوشیم با اثر انگشتم باز میشد و الا اگر پیام‌هایی که با بچه‌ها رد و بدل کرده بودم را می‌خواند... حتی نمی‌خواهم به آن لحظه شوم فکر کنم!
گوشی را از زیر بالش کشیدم. باورم نمیشد، من انجامش دادم! لبم به دنبال لبخندی کشیده شد. به بیرام نگاه کردم. خوشبختانه هنوز خواب بود. آرام‌آرام فاصله گرفتم و خواستم کمر صاف کنم که ناگهان... !
به بازوهایم چنگ زد و مرا به طرف خودش کشید که هینی از اعماق دلم جدا شد. سریع چرخید و مرا روی تخت و خودش را روی دستش نگه داشت. با بهت و وحشت نگاهش کردم. او... بیب... بیدار بود؟!
لب‌های به‌ هم چسبیده و فک لرزانم مجال صحبت کردن را از من گرفته بودند. چشمانم گرد بود و خیره نگاه مرموز او.
توی عمرم تا به حال با او در چنین وضعیتی قرار نگرفته بودم.
داشتم می... سوخ... تم!
به دستم که گوشی را محکم گرفته بود، نگاه کرد. نه تنها دستم بلکه تمام بدنم سفت منقبض شده بود. قلبم یاغی شده و وحشیانه می‌تازید.
- چیزی می‌خواستی؟
سی*ن*ه‌ام تند بالا و پایین می‌رفت. لب‌هایم جدا شدند؛ ولی فقط باز و نیم‌باز می‌شدند. باز هم هوایی از لای حنجره‌ام عبور نکرد.
صورتش را سمت صورتم نزدیک کرد که بی اختیار از سر وحشت زمزمه کردم.
- عمو!
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
مکث کرد. رفته‌رفته ابروهای خشنش در پی اخمی به هم نزدیک شدند. موهای سیاهش روی پیشانیش ریخته بود و چهره‌ مردانه‌اش را سخت و خشن کرده بود.
دوباره به گوشی نگاه کرد. دستم انگار عقل داشت که با رها کردن گوشی خود را کنار کشید و سپس مشت شد. دستم را روی سی*ن*ه‌ام گذاشتم و مشتم را محکم‌تر کردم‌. همچنان نفس‌نفس می‌زدم.
چند ثانیه نگاهش روی گوشی ماند سپس بدون این‌که حرف دیگری بزند، نشست؛ ولی من هنوز هم با بهت نگاهش می‌کردم؛ اما او با یک نگاه سرد و اخمی ترسناک؛ ولی کم‌رنگ به سمت دیگر تخت نگاه می‌کرد.
وقتی خودم را پیدا کردم، آب دهانم را قورت دادم و سریع نشستم. پاهایم از شدت شوک و وحشت بی حس شده بودند و سخت بود که بخواهم بدوم؛ اما ترس از خشم بیرام غالب‌‌تر عمل کرد چون فرز و تند فوراً از اتاقش بیرون پریدم.
اوه!
***
◇فصل ششم: راز ناگفته◇
- لا... ل... لا... لا... ل... آ... ل... .
با حیرت از خواب پریدم و هم زمان لب زدم.
- سامان!
ولی تنها چیزی که دیدم زیر پله‌ها بود که بالای سرم قرار داشت. نشستم و به پشت گردنم دست کشیدم. عرق کرده بودم و پیشانی و گردنم خیس بود.
هنوز هم گیج و منگ بودم. شک داشتم که آن صدا صدای سامان بوده باشد. آخر چه‌طور ممکن بود؟ ولی آن صدای مردانه فقط می‌توانست متعلق به او باشد. صدایش خیلی ضعیف بود و خش‌خشی که جریان داشت کلماتش را می‌برید. حس می‌کردم قصد دارد صدایم بزند.
از روی تخت پایین رفتم و به پنجره که مقابل تخت قرار داشت و باز بود، نگاه کردم. نمی‌دانستم ساعت چند است؛ اما خورشید هنوز هم نزدیک احساس میشد و هوا به شدت گرم و مرطوب بود.
از پله‌ها با اکراه و سستی بالا رفتم. بدون این‌که دستی به سر و وضعم بکشم دیگر حتی علاقه‌ای به این‌که به خودم رسیدگی کنم نداشتم، حتی به سختی صورتم را می‌شستم. این اواخر می‌خوابیدم، می‌خوردم، فکر می‌کردم و دوباره می‌خوابیدم. یک روال کسل کننده و ملال‌آور.
وارد سالن که شدم وحید را در حال تماشای فوتبال دیدم در حالی که سرش گرم گوشیش هم بود. به ساعت دیواری کنار تلوزیون نگاه کردم. ساعت دو بود. خمیازه‌ای کشیدم و دوباره به اتاقم برگشتم. لازم بود یک دوش بگیرم. حسابی گرمم بود و عرق کرده بودم. کولر هم پاسخگو نبود.
حین حمام کردنم با آب سرد به سامان فکر کردم. دیشب قصد داشتم گوشیم را برای یک مدت کوتاه قرض بگیرم تا فقط صدای سامان را بشنوم. تا دوباره با حرف‌هایش و لحن مطمئنش آرامم کند؛ اما... آه خیلی افتضاح تمام شد.
به شدت دلتنگ سامان شده بودم. مسخره بود؛ ولی چیزی نمانده بود که زیر دوش به گریه بیوفتم! چشمانم برای قطره‌ای اشک می‌سوخت و بغض نفس کشیدن را سختم کرده بود.
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
کارم که تمام شد با حوله تمام‌پوشم روی تختم نشستم. کلاه حوله‌ام افتاده بود، موهای خیسم آزاد بودند و قطرات آب از انتهایشان روی حوله چکه‌چکه می‌کرد. کمرم قوز داشت و شک نداشتم که ستون مهره‌هایم بیش از پیش توی چشم شده چرا که این اواخر اشتهای کم و افسردگی لاغر و رنجورم کرده بود.
- پوف لاله!
نگاهش نکردم. حتی با آن گوش‌های تیزم متوجه نشدم کی به اتاقم آمد. نزدیکم شد و کنارم نشست.
- الآن غمبرک بزنی و یه گوشه کز کنی دلشون به حالت می‌سوزه؟
نگاهم همچنان به زمین چوبی بود.
- فعلاً که تبعید شدیم و محکوم شدیم به این‌که این چهاردیواری نفرت‌انگیز رو تحمل کنیم پس همین‌جوریش هم برامون سخت هست تو چرا داری سخت‌ترش می‌کنی؟
وقتی جوابی از من نگرفت، نفس عمیقش را با آهی خالی کرد.
- پاشو، پاشو با هم بریم فیلم ببینیم. درسته نه نت داریم، نه گوشی؛ ولی تا لپ‌تاپم هست غمت نباشه. کلی فیلم دارم توش.
- ... .
دستش را روی شانه‌ام گذاشت. این‌بار صدایش محزون بود.
- لاله؟
چشمانم را بستم و آهی کشیدم. با همان پلک‌های افتاده سرم را روی شانه‌اش گذاشتم. وقتی به خودش آمد با دست دیگرش هم مرا در آغوش فشرد.
- همه چیز درست میشه.
این را گفت و لپش را روی موهای خیسم گذاشت.
چند ثانیه بعد لای پلک‌هایم را باز کردم.
- می‌خوام برم دیدن سامان.
با این‌که حرکتی نداشت؛ ولی می‌دانستم که از حرفم خشکش زده. سریع فاصله گرفت و گفت:
- زده به سرت؟
حوصله توضیح دادن نداشتم؛ اما با اکراه شمرده‌شمرده گفتم:
- می‌دونی امروز چند شنبه‌ست؟ می‌دونی امروز چندمه؟ من که نمی‌دونم.
روی تخت جابه‌جا شدم تا تمام رخ سمتش بچرخم.
- نگار؟ من از این وضعیت که بلاتکلیفم خسته شدم. دیگه باید روی دیوارا خط بکشم تا بفهمم چند روز گذشته. اگه این پنجره نبود حتی نمی‌دونستم روزه یا شب.
- درسته، حق با توئه، منم خسته شدم؛ ولی این‌کارت ریسکه. باید فعلاً به سازشون برقصیم.
خشمگین شدم و با نفرت گفتم:
- تا کی؟ تا وقتی که دندونامون بپوسه؟
- فعلاً که حرف، حرف اوناست... زور اوناست که داره می‌چربه لاله.
- ببینم زیادی دارن کش میدن این‌بار جدی‌جدی ترکشون می‌کنم.
نگاهش سرد شد و گفت:
- ببند. خیال کردی اون بیرون همه چی گل و بلبله؟ خوبه تجربش کردی که برگشتی! خونواده‌ات که خونواده‌اتن ببین باهات چجوری رفتار می‌کنن؟
- می‌دونم! و اینو هم گفتم که سامان وادارم کرد برگردم و الا هیچ علاقه‌ای به اومدن به این جهنم‌سرا نداشتم‌.
روی گرفتم و خیره به زمین با تخسی گفتم:
- چند روز پیش سامان می‌مونیم.
- آهان چون چند روز بهت پناه داد لابد دوباره هم این کار رو می‌کنه.
به بازویم چنگ زد تا رخ به رخش شوم.
- ببینم تو عزت نفس نداری؟ از نظر من بهتره خوار خونواده‌ات بشی؛ ولی خوار یه غریبه نه!
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
دستم را آزاد کردم و گفتم:
- غریبه‌ای که داری ازش حرف می‌زنی کسیه که منو وقتی از همین به اصطلاح خونواده‌ام بریده بودم و زخم خورده بودم، پناه داد؛ اونم بدون این‌که تحقیرم کنه، خوارم کنه، توهین کنه یا حتی نظر بدی بهم داشته باشه. بدون هیچ چشم‌داشتی بهم لطف کرد.
طاقت نیاوردم و بلند شدم. با دست به پله‌ها اشاره کردم و ادامه دادم.
- اما اونا چی کار کردن؟ جز این‌که مدام تحقیرمون کنن وَ به غرور و شخصیتمون دست درازی کنن.
او نیز ایستاد و گفت:
- لاله... .
دستم را جلوی صورتش گرفتم و چشمانم را بستم.
- نه نگار.
نگاهش کردم.
- من میرم. یادت رفته؟ ما یه هدف داریم و اونا تصمیم گرفتن ما رو از رویامون که چند ساله داریم باهاش زندگی می‌کنیم، دور کنن. تو اینو می‌خوای؟
حرفی نزد. آرام‌تر ادامه دادم.
- من میرم تا یه خبری بگیرم.
نگار قبل از این‌که حرفش را بزند کمی مکث کرد. به نظر می‌رسید دودل باشد.
- حالا که این‌طوره پس منم باهات میام.
- نه.
نفسم را رها کردم که باعث مکثم شد.
- تو باید این‌جا بمونی و جوری وانمود کنی که منم هستم.
- چطوری؟
- خیلی راحت... ما توی اتاقت فیلم می‌بینیم!
منظورم را گرفت و گره اخمش باز شد.
***
آن‌قدر که نیمه‌های شب در شهر پرسه زده بودم ترسم از تاریکی و شب ریخته بود. نگاهی به چپ و راستم انداختم. کوچه خلوت بود و توسط پل‌های برق نیمه روشن مانده بود.
به لب بالاییم گاز زدم. برای زدن زنگ تردید داشتم. دیروقت بود و قطعاً او را بدخواب می‌کردم. اگر می‌توانستم خود را به ساختمان شاهینا می‌رساندم؛ اما هرگز وارد ساختمانش نشده بودم چون او با خانواده‌اش زندگی می‌کرد و خانواده او نیز مانند خانواده من از پیگیری در مورد موجودات فرازمینی نفرت داشتند. ما هم قصد نداشتیم کسی را روی خودمان وسواس کنیم؛ اما سامان نه تنها مستقل بود بلکه حضورش دلگرم‌کننده بود و خوب می‌دانست چگونه با چیدن کلمات جادو کند. مهم‌تر از همه این‌ها من دلتنگ بودم، دلتنگ کسی که در ساختمان مقابلم به خواب رفته بود‌ و فقط چند قدم با من فاصله داشت.
- واقعاً متاسفم سامان.
زنگ را طولانی فشردم تا او را از خواب بیدار کنم و خیلی به خاطر این حرکت بی ادبانه و خودخواهانه‌ام شرمنده بودم.
زنگ تصویری بود و وقتی صدایش را شنیدم، حیرتش را هم شنیدم.
- تو این‌جا چی کار می‌کنی؟!
منتظر نماند و در را باز کرد. در را هل دادم و پیش از این‌که وارد حیاط کوچکش شوم، نگاهی به اطراف انداختم.
در را به آرامی بستم و سمت ورودی سالن رفتم. حیاط کوچک بود. یک باغچه طویل سمت راست قرار داشت که تا ایوان تو را همراهی می‌کرد. زمین با موزائیک سفید پوشیده شده بود. نرسیده به ایوان سامان با یک لباس دکمه باز بیرون آمد. وقتی چشمم به آن سی*ن*ه پهن و سفیدش افتاد، وقتی چشمم به آن ابهت و شکوه افتاد، وقتی چشمم به چشمان رنگینش چسبید، دانسته و ندانسته بغضم گرفت، خواه و ناخواه رنجور شدم، دلگیر شدم، دلخور شدم.
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
سرجایم ثابت ماندم. موهای بلندش باز بود و کمی آشفته. از پله‌های عریض پایین آمد و با قدم‌های بزرگ و مردانه‌اش خود را به من رساند. چشمانش روی چشمانم سر می‌خورد.
- لاله تو این‌جا چی کار می‌کنی؟
صدایش مرا هشیار کرد. نفس عمیقی کشیدم تا مبادا جلویش رسوا شوم و بگریم.
- تعارفم نمی‌کنی بیام تو؟
چند بار پلک زد. حق داشت که جا بخورد و گیج شود. با شرمندگی لبخند زدم و سرم را پایین انداختم.
با دستش موهایش را به عقب شانه زد. حرفی نزد؛ اما مرا تا مبل‌های توی سالن هدایت کرد. وقتی مقابل هم نشستیم نگاه خیره‌اش معذبم کرد. با سری افتاده لب زدم.
- متاسفم که بدخوابت کردم و دوباره مزاحمت شدم؛ اما... .
نخواستم بگویم دلتنگت شدم و شصت درصد حضورم به خاطر همین است پس دلیل چهل درصدیم را بهانه کردم.
- دیگه نمی‌تونستم تحمل کنم.
سرم را بالا آوردم و با تاسف و شرمندگی نگاهش کردم.
- فرار کردی؟
- آء... اِ نه.
آه کشیدم و گفتم:
- اومدم تا از قضیه کارمون با خبر بشم... اوضاع چطوری داره پیش میره؟
نفسش را از سوراخ‌های دماغش خارج کرد و تکیه‌اش را به پشتی مبل داد.
- هنوز هیچی.
- چی؟
- هیچ پیشرفتی نداشتیم.
تعجب کردم.
- ولی چند روز گذشته.
- آره.
منتظر نگاهش کردم که سمت زانوهایش خم شد و گفت:
- دنبال خونواده‌هاییم همچنان؛ اما ردشون رو نتونستیم بزنیم. در مورد اجساد هم، خب... محمد یکیشون رو دیده؛ ولی بازم به نتیجه جدیدی نرسیدیم.
زمزمه‌وار لب زدم.
- آهان.
بادم خالی شد و سست و متاسف تکیه‌ام را به مبل دادم. نگاهم به اطراف بود. نفسم را پرفشار خارج کردم که لپ‌هایم باد کرد.
- گوشی رو ازمون گرفتن.
چشم در چشمش شدم و ادامه دادم.
- واسه همین هیچ دسترسی بهتون نداشتیم.
سامان قبل از این‌که حرفش را بزند لحظه‌ای به زمین نگاه کرد سپس آرام نگاهش را بالا آورد و پرسید.
- اون شب... سخت گذشت؟
پوزخندی زدم که دوباره بغضم خودنمایی کرد. انگار فقط منتظر همین سوال بود؛ اما اجازه ندادم سمت چشمانم پیش برود.
- همون‌طور شد که پیش‌بینی می‌کردم.
دوباره جفتمان ساکت شدیم. سوالش و جوابی که دادم جو بینمان را سنگین کرد. یک دقیقه گذشت که بلند شد.
- پاشو، باید بریم.
با بهت نگاهش کردم. همان لحظه صدای نگار مغزم را جوید.
"ببینم تو عزت نفس نداری؟ از نظر من بهتره خوار خونواده‌ات بشی؛ ولی خوار یه غریبه نه!"
بغضم ترک برداشت و چشمانم سوخت؛ اما اجازه ندادم بشکنم؛ ولی عوضش یک شیشه‌ درونم شکست. نمی‌دانم چه بود؟ ولی هر چه که بود مطمئن بودم حرف سامان برایش سنگ شد و شکستش. حرفی که اصلاً توقع شنیدنش را نداشتم!
به آرامی بلند شدم. حس می‌کردم تمامم خرد شده و فقط یک پوستم که ایستاده. حرفش استخوان‌هایم را هم پودر کرد.
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
آب دهانم را قورت دادم و لبخندی زدم. نگاهم را تا چشمانش بالا آوردم و گفتم:
- نیازی نیست، می‌تونم یه تاکسی بگیرم.
- تا آماده میشم باید یکم منتظر بمونی.
این را گفت و به قصد اتاقش سالن را ترک کرد. دست راستم مشت شد و نیش اشک چشمانم را تر کرد. تند پلک زدم و به سقف نگاه کردم تا مانع گریه‌ام شوم؛ ولی دلم بد مچاله شده بود. از آمدنم هنوز یک ربع هم نگذشته بود! درست بود که بد موقع مزاحمش شده بودم؛ ولی آیا واقعاً لازم بود در حد یک مزاحم با من رفتار کند؟
آرام‌آرام خود را به حیاط رساندم. روی ایوان نزدیک نرده به آسمان سیاه نگاه کردم. هیچ ستاره‌ای در دید قرار نداشت فقط میشد رد کم‌رنگی از ابرها را روی آن صفحه سیاه دید. هوا گرم نبود؛ اما هنوز هم مرطوب بود و پوست را نرم نگه می‌داشت.
آهی لب‌هایم را باز کرد. پوزخندی به خودم زدم و سرم را پایین انداختم. چه توقع‌های بی جایی داشتم!
صدای باز و بسته شدن در مرا متوجه سامان کرد. بدون این‌که سمتش بچرخم، گفتم:
- بازم میگم، نیازی نیست بیای.
لحنم بی اختیار سرد شده بود. او را دیدم که حین پایین رفتن از پله‌ها گفت:
- نباید دیر کنیم، ممکنه متوجه‌ نبودت بشن.
من هنوز هم روی ایوان بودم. تلخ گفتم:
- خودم اون‌قدری شعور دارم که حواسم به این مورد باشه.
اعتنایی نکرد و سمت در حیاط رفت. دندان‌هایم را به روی هم فشردم. حق با نگار بود. طعم حقارتی که یک غریبه به تو تحمیل کند خیلی تلخ‌تر از حقارتی‌ست که خانواده‌ات نثارت کنند. هر چه باشد خانواده‌ات از خون تو هستند و محال است استخوان‌هایت را پودر کند، برعکس یک غریبه!
در ماشین را بستم. اخم کم‌رنگی داشتم و نگاه سردم به روبه‌رو دوخته شده بود. لعنتی این هم جواب دلتنگیم. با فکری که از سرم خطور کرد پوزخند کم‌رنگی زدم و برای این‌که سامان متوجه‌اش نشود، سرم را سمت شیشه طرف خودم چرخاندم. من چه فکری می‌کردم؟ که او هم به من فکر می‌کند؟ که دلتنگم می‌شود؟ جوابم فقط یک قهقهه بود!
من... واقعاً... یک... احمق... پر توقع... بو... دم.
در تمام مسیر سرم سمت شیشه بود. نه من حرفی زدم و نه او. ماشین که متوقف شد اخمم کمی غلیظ‌تر شد. با تعجب به اطراف نگاه کردم. همین که سرم را سمت سامان چرخاندم، سامان پیاده شد. او را با نگاهم دنبال کردم و وقتی وارد آن فروشگاه شد، چشمانم گرد شد. ماتم برد. بغضم گرفت. چشمم سوخت. اشکم ریخت.
چند دقیقه بعد با دو جعبه که برای تلفن همراه بودند، از فروشگاه خارج شد. تا سوار شود نگاهم نکرد. وقتی در را بست و جعبه‌ها را روی داشبورد پرت کرد، نگاهم کرد؛ ولی با دیدن صورت خیس از اشکم جا خورد.
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
آغوش خالیم مرا عذاب می‌داد آن هم به چنان شدتی که متوجه نشدم چه می‌کنم فقط سمتش خم شدم و او را در آغوش گرفتم. لبم را به شانه‌اش فشردم و با بستن چشمانم شدیدتر اشک ریختم. پس از چندی به خودش آمد و یک دستش را دور کمرم حلقه کرد.
***
نگار با چشمانی گرد نگاهش را بالا آورد. یک ابرویم را بالا بردم و در حالی که یک دستم روی کمرم بود، گفتم:
- خب؟ در مورد غریبه‌ها چی می‌گفتی؟
نگار دوباره به جعبه توی دستش که درش را باز کرده بود و یک گوشی مدل روز داخلش بود، نگاه کرد.
- باورم نمیشه، این... این... .
دوباره مات و مبهوت نگاهم کرد و حرفش را کامل کرد.
- از مدل گوشی خودم هم بالاتره!
در جوابش پوزخند زدم. دستم را از روی کمرم برداشتم و صاف ایستادم. این دفعه با جدیت گفتم:
- حواست باشه لو نره.
نگار پوزخندی زد و گفت:
- بابا دمش گرم. داشمون یه پا مشتیه!
کوتاه و آرام خندیدم و گفتم:
- دلم می‌سوزه وقتی به خاطره اولین برخوردمون فکر می‌کنم.
نگار نیز نوش‌خندی زد و دوباره به آن جواهر توی دستش نگاه کرد. گوشی در آن شرایط برای ما از جواهر هم با ارزش‌تر بود حتی از هوا حیاتی‌تر.
چون نزدیک پله‌ها ایستاده بودیم سختم نبود ورودی اتاقم را ببینم. به پله‌ها نگاه کردم تا مطمئن شوم کسی به اتاقم نیامده سپس خطاب به نگار گفتم:
- به نظرم بهتره گوشیتو همین‌جا قایم کنی از اون‌جا که همیشه این‌جا پلاسی!
مانند قحطی‌زده‌ها تمام روز را با گوشی‌هایمان سرگرم بودیم، البته حواسمان به ورودی اتاق نیز بود. از آن‌جا که هیچ دری نداشت و توسط یک دریچه به سالن راه پیدا می‌کرد، ممکن بود هر لحظه هر کسی وارد شود. با این‌که گوش‌های تیزی داشتم؛ ولی گاهی چنان گرم گوشی می‌شدم که اطراف را از خاطر می‌بردم.
سامان ما را در گروه تلگرام عضو کرد و توانستیم دوباره با بقیه بچه‌ها در تماس باشیم. وقتی وارد گروه شدم احساس این را داشتم که بعد سالیان درازی دوباره به خانه‌ام برگشتم.
زندگی‌ را دوباره داشتم احساس می‌کردم.
نگار قاشق برنجش را توی دهانش کرد و با دهان پر پرسید.
- به نظرت تا کی همین‌جور علاف می‌چرخیم؟
چنگالم را توی گوشتم فرو کردم و تکه گوشت را با دندان‌هایم بیرون کشیدم. قبل از این‌که جوابش را بدهم لقمه‌ام را خوب جویدم و قورتش دادم که نگار کلافه شد.
- اَه چه مُس‌مُس می‌کنی.
زبان روی لب‌های چربم کشیدم و چشم‌غره‌ای حواله‌اش کردم.
- خب دارم می‌خورم دیگه. خودت می‌دونی خوشم نمیاد موقع خوردن حرف بزنم.
چشمانش را در حدقه چرخاند که گفتم:
- خیله‌خب حالا، چشاتو از کاسه در نیاری... راستش... اوم... .
- بگو دیگه.
- نمی‌دونم.
عاقل‌اندرسفیهانه نگاهم کرد که سوراخ‌های دماغش باد کرد و چشمانش خمار شد.
- خب سوال چرتی پرسیدی توقع چه جوابی داشتی؟ من از کجا باید بدونم؟
- نگفتم قاطعانه جواب بدی که، یه حدسم می‌تونی بزنی.
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
صدای پیامک گوشیم توجه‌مان را جلب کرد. غیر از بچه‌های گروه یا ایرانسل ک.س دیگری نمی‌توانست پیام داده باشد. قبل از این‌که گوشیم را بردارم دستم را با شلوارم پاک کردم چون اطرافم نبود.
با روشن کردن گوشی گفتم:
- سامانه.
قاشق را روی بشقابم که روی پاهایم قرار داشت، گذاشتم و پیامش را باز کردم.
"لازمه ببینمت"
- چی میگه؟
نگار روبه‌رویم چهارزانو نشسته بود. سمتم خم شده بود تا بتواند پیام را بخواند.
- میگه می‌خواد منو ببینه.
در جواب سامان نوشتم.
"کی؟"
"امشب. آماده باش"
"در چه مورده؟"
- چی میگه؟
- نچ ساکت باش.
"امشب می‌فهمی فقط راس ساعت دو توی کوچه باشی."
"اوکی."
گوشی را خاموش کردم و آن را کنارم روی تخت گذاشتم. نگار همچنان منتظر نگاهم می‌کرد.
- میگه میخواد منو ببینه تا در مورد یه چیزی حرف بزنه، ظاهراً حرف مهمی برای گفتن داره.
- اگه مهم نبود که قرار نمی‌ذاشت.
شانه‌هایم را تکان دادم و قاشقم را پر از برنج کردم.
- می‌فهمیم چیه.
بعد از شام مسواکمان را زدیم و آماده خوابیدن شدیم. ساعت گوشیم را برای ساعت یک و نیم تنظیم کردم و سپس آن را زیر سرم گذاشتم. به شدت بی قرار بودم تا زودتر ساعت دو شود و بتوانم سامان را بیینم. او مرا کنجکاو کرده بود.
طبق معمول آرام و مخفیانه از پنجره اتاقم ساختمان را ترک کردم. ساختمانمان سه طبقه بود و من در پایین‌ترین طبقه حضور داشتم، حتی پایین‌تر از سالن، به همین خاطر فاصله زیادی تا زمین نداشتم. موقع رفتن نگار خواب ماند و من نیز تلاشی برای بیدار کردنش نشان ندادم. دلیلی نداشت بیدار بماند چون نیمه‌های شب بود و قطعاً همه خواب بودند.
سامان توی ماشینش در کوچه پشتی منتظرم بود. وقتی وارد کوچه شدم با چراغ زدنش اعلام حضور کرد چرا که غیر از ماشین او چند ماشین دیگر نیز کنار ساختمان‌ها پارک شده بود.
سریع سمت ماشینش دویدم و سوار شدم. با صدای رسا و هیجان‌زده‌ای گفتم:
- سلام.
ولی او فقط با سر جوابم را داد و ماشین را به حرکت درآورد. از چهره خنثایش نمی‌توانستی چیزی بخوانی بنابراین نمی‌دانستم باید از او سوالی بپرسم یا منتظر بمانم. وقتی چند دقیقه گذشت و متوجه شدم که راه خانه‌اش را در پیش گرفته ترجیح دادم سکوت کنم تا خودش ماجرا را تعریف کند.
داخل سالن روی مبل نشستم در حالی که او به آشپزخانه رفت تا دو فنجان قهوه بیاورد و خواب نداشته‌مان را پرپر کند. وقتی برگشت یک فنجان را در سمتم روی میز گذاشت و سپس مقابلم روی مبل جای گرفت.
نفسی گرفتم و نگاه کوتاهی به قهوه توی فنجانم انداختم. دوباره نگاهم را بالا آوردم و به او که فنجان به دست سمت زانوهایش خم بود و با ذهنی مشغول خیره میز بود، چشم دوختم.
- سامان؟
سرش را بالا آورد و نگاهم کرد.
- نمی‌خوای چیزی بگی؟
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
فقط خیره‌ام ماند. دوباره پرسیدم.
- در مورد اجساده؟
واکنشی نشان نداد.
- خونواده‌ها رو پیدا کردین؟
سکوتش باعث شد دل‌نگران شوم. اخم کم‌رنگی کردم و کمی سمت لبه مبل خزیدم.
- سامان؟
چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. عضله فکش فرو رفت و تکان خورد انگار با دندان‌هایش درگیر بود. بازدمش همراه با یک آه بود. فنجان را روی میز گذاشت و به مبلش تکیه داد.
پلکی زدم و گفتم:
- همه چی روبه‌راهه؟
با انگشتانش به چشمانش دست کشید و سپس از بالا تا پایین به صورتش دست کشید. او به ندرت پیش می‌آمد که خونسردیش را از دست بدهد و حال که کلافه به نظر می‌رسید مشخص بود که موضوع مهمی در میان است.
طاقت نداشتم بیشتر از این صبر کنم. خواستم حرفی بزنم که بالاخره لب باز کرد. آب دهانش را قورت داد که سیبک برآمده گلویش بالا و پایین رفت. نفسی گرفت و با آن صدای گوش‌نواز و مردانه‌اش همان‌طور که به میز زل زده بود، گفت:
- ببین لاله چند روزه که من به یه چیزی مشکوک شدم.
نگاهش را تا چشمانم بالا آورد.
- حق با تو بود، قضیه اجساد و قبرها و حتی خونواده‌هایی که هیچ نشونی ازشون نیست به‌هم ربط دارن.
پلکم پرید. با حیرت لب باز کردم که انگشت اشاره‌اش را بالا آورد و چشمانش را بست. این حرکتش باعث شد علی رغم‌ میلم ساکت بمانم.
نگاهم کرد و ادامه داد.
- چیزی که می‌خوام بهت بگم... خب... .
دوباره عضله فکش تکان خورد.
- یه خرده گفتنش سخته و هضمش قطعاً برای تو سخت؛ ولی... .
زبان روی لب‌هایش کشید‌.
- حقیقت داره.
نفسی گرفت و آه کشید.
- من علاقه‌ای نداشتم که این موضوع رو این‌طوری و این‌قدر سریع باهات در میون بذارم؛ اما... چاره‌ای نیست، باید حتماً بدونی چون طرف حسابمون شخص عادی‌ای نیست و اگه بخوایم همین‌طوری چشم بسته جلو بریم قطعاً همیشه یه قدم عقب می‌مونیم پس... منو بابت گفتن این حقیقت ببخش. اگه مجبور نبودم هیچ وقت تو رو درگیر این قضیه نمی‌کردم.
به آرامی گفتم:
- سامان... تو با حرفات فقط داری نگرانی منو بیشتر می‌کنی، میشه اصل قضیه رو بگی؟ قلبم داره میاد تو حلقم.
با تردید نگاهم کرد.
- چیه که گفتنش برای آدمی مثل تو سخت شده؟
روی گرفت و سرش را به سمت راستش چرخاند. آرنج‌هایش را روی ران‌هایش گذاشت و چنگی به موهایش زد، موهایی طلایی که به مانند ابریشم نرم بودند.
- سامان؟
به یک‌باره ایستاد. منتظر نگاهش کردم، او نیز نگاهم می‌کرد. هنوز هم تردید در چشمانش بود.
- بهم بگو، من خیلی وقته که خودمو واسه بدترین‌ها آماده کردم.
با جدیت گفت:
- مطمئن نیستم خبرم برات بدترینه یا... بهترین.
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
یک دستم را روی دسته مبل گذاشتم و کمی به جلو مایل شدم.
- فقط بگو.
دو ثانیه خیره‌ام ماند و سپس سرش را به تایید تکان داد. او را تماشا کردم که دستانش سمت دکمه‌های لباسش پیش رفت.
از حرکتش جا خوردم. نمی‌توانستم چشم از او بگیرم چون متحیر بودم. مات و مبهوت فقط نگاهش می‌کردم. داشت چه کار می‌کرد؟ اگر گرمش بود پس چرا داشت آرام‌آرام دکمه‌هایش را باز می‌کرد؟ آن هم جلوی من؟ اگر داستان این نبود پس چه ربطی بین قضیه اجساد و لباس او وجود داشت؟ کاملاً گیج و سرگشته بودم.
از لباسش چشم گرفتم و به چشمانش نگریستم. سوال در نگاهم موج میزد؛ اما او سکوت را ترجیح داده بود.
- سامان... داری چی کار می‌کنی؟!
نمی‌دانستم چرا هیجان‌زده شده بودم و تپش قلبم اوج گرفته بود! افکاری در سرم می‌چرخیدند که احمقانه و البته هیجان‌زا بودند؛ ولی بابت حرف‌هایش افکارم معنای خود را از دست می‌دادند و می‌دانستم که او قصدش آن چیزی که من در سر دارم نیست و ماجرا کاملاً جدای از محدوده تصورم است.
ناگهان اتفاقی افتاد که اصلاً توقعش را نداشتم. پنجره توی سالن که رو به حیاط باز میشد به یک‌باره منفجر شد و شکست. قطعاتش به مانند الماس توی سالن پخش شدند. وحشت تمامم را فرا گرفت و بی اختیار از جایم پریدم. دهانم نیمه باز و چشمانم روی بیرام نوسان می‌کرد.
بیرام سرش را آرام بالا آورد. موهای سیاهش را که همیشه سمت پیشانیش شانه میزد چهره‌اش را خشن‌تر می‌نمودند. به مانند یک گرگ آماده حمله نگاهش را بالا آورد و به سامان زل زد.
قلبم مثل یک مشت به سی*ن*ه‌ام کوبیده میشد. ریه‌هایم نفس کشیدن را از خاطر برده بودند.
سامان دستانش را از دکمه‌اش دور کرد و کنار بدنش آویزان کرد. او برخلاف من کاملاً خونسرد بود. اگر کسی او را نمی‌شناخت خیال می‌کرد منتظر این لحظه بوده در حالی که من می‌دانستم پشت آن چهره آرام یک بهت گنده مخفی شده.
بیرام بدون این‌که به من گوشه نگاهی بیندازد، سمت سامان قدم برداشت. هیچ توجه‌ای به من نداشت انگار اصلاً وجود خارجی نداشتم.
بیرام در یک قدمی سامان ایستاد. به جفتشان نگاه کردم. هر دو بلند قد، هر دو درشت هیکل و هر دو غیرقابل پیش‌بینی.
- با لاله چه صنمی داری؟
سامان عوض جوابش به آرامی تمام رخ سمتش چرخید. دستان بیرام مشت شد که رگ‌های روی ساعدش به انفجار نزدیک شدند. آستینش را چند تایی به عقب زده بود و می‌توانستم رگ‌های کلفت و برجسته روی ساعدش را ببینم.
سامان با حرفی که زد، شوکه‌ام کرد و مرا بیشتر ترساند.
- شما باید عموی لاله باشی، بیرام!
 
بالا پایین