- Sep
- 995
- 3,098
- مدالها
- 2
صدایی از نگار بالا نمیآمد چون میدانست چهقدر تحت فشارم، فقط در سکوت بلند شد و سمت چمدانم رفت تا وسایلم را خودش مرتب کند. ذهن من به اندازهای درگیر بود که نتواند درست کارها را انجام دهد.
دکمههای مانتوئم را نیمه تمام گذاشتم و رو به نگار که داشت لباسهای اضافه را بیرون میکرد، دستم را دراز کردم و گفتم:
- فقط نگار داشته باش. به خدا همچین اذیتش کنم که بگه غلط کردم!
نگار در کمال آرامش چشم در چشمم شد و فقط سرش را تکان داد؛ اما دوباره مشغول کارش شد.
اخم کردم و گفتم:
- حرفامو باور نمیکنی؟
بدون اینکه نگاهم کند، با خونسردی لب زد.
- چرا.
- هوم.
دوباره سرم را تکان دادم و خیره به افق گفتم:
- یه بلاهایی سرش بیارم.
دستانم را به کمرم زدم و به نفسنفس زدنم ادامه دادم. با چشمانی تنگ شده همچنان به افق زل زده بودم. متوجه زمان نبودم تا اینکه نگار مقابلم ایستاد. با تعجب به دستش نگاه کردم که لیوان آبی دستش بود.
- یه دقیقه از فضا بیا روی زمین. توصیه میکنم قبل از اینکه سر بیرام خراب بشی حواست باشه دوباره عین موش کوچیک نشی تا لهت کنه. میدونی که؟ اونجا قراره فقط تو باشی و بیرام.
سرش را نزدیکتر کرد و با لحن ترسناک و آرامی تکرار کرد.
- تو و بیرام!
آب دهانم را قورت دادم در حالی که چشمان وقزدهام به چشمان قهوهای نگار دوخته شده بود.
نگار لبخندی زد و لیوان را تا صورتم بالا آورد.
- بگیرش. در ضمن دکمههای مانتوت رو هم اشتباه بستی.
نگاه ماتمزدهام را به لیوان دادم. دستم بالا آمد و آن را گرفت. با ذهنی ترسیده و درگیر لیوان را به لبهایم نزدیک کردم؛ اما هیچ چیز از نوشیدن آب متوجه نشدم چون حال تازه داشتم به این فکر میکردم که قرار است در یک خانه من و بیرام برای چند روز تنها باشیم. اوه!
***
چه کسی اظهار کرده پول همه چیز است و خوشبختی میآورد؟
با چشمانی خمار از شیشه مقابلم به دریا زل زده بودم. دست به سی*ن*ه بودم و تقریباً روی کاناپه لم داده بودم. کمرم در عذاب بود؛ اما اهمیتی نمیدادم. نه دریا را میدیدم و نه درد را میچشیدم فقط سنگینی افکار آزاردهندهام را که ذهنم را آلوده کرده بودند، درک میکردم.
سوار قایق شخصی بیرام بودیم. اتاقک تنها یک کاناپه داشت و بیرام یک متر با من فاصله داشت و سرش گرم تبلت توی دستش بود. قایق به آرامی تکان میخورد و راننده یا همان قایقران تنها شخصی بود که غیر از ما در قایق حضور داشت.
چه کسی واقعاً باور داشت ثروت همه چیز است؟ کسی به من بگوید منی که در زیر میلیاردها پول دفن شده بودم خوشبخت بودم؟!
دکمههای مانتوئم را نیمه تمام گذاشتم و رو به نگار که داشت لباسهای اضافه را بیرون میکرد، دستم را دراز کردم و گفتم:
- فقط نگار داشته باش. به خدا همچین اذیتش کنم که بگه غلط کردم!
نگار در کمال آرامش چشم در چشمم شد و فقط سرش را تکان داد؛ اما دوباره مشغول کارش شد.
اخم کردم و گفتم:
- حرفامو باور نمیکنی؟
بدون اینکه نگاهم کند، با خونسردی لب زد.
- چرا.
- هوم.
دوباره سرم را تکان دادم و خیره به افق گفتم:
- یه بلاهایی سرش بیارم.
دستانم را به کمرم زدم و به نفسنفس زدنم ادامه دادم. با چشمانی تنگ شده همچنان به افق زل زده بودم. متوجه زمان نبودم تا اینکه نگار مقابلم ایستاد. با تعجب به دستش نگاه کردم که لیوان آبی دستش بود.
- یه دقیقه از فضا بیا روی زمین. توصیه میکنم قبل از اینکه سر بیرام خراب بشی حواست باشه دوباره عین موش کوچیک نشی تا لهت کنه. میدونی که؟ اونجا قراره فقط تو باشی و بیرام.
سرش را نزدیکتر کرد و با لحن ترسناک و آرامی تکرار کرد.
- تو و بیرام!
آب دهانم را قورت دادم در حالی که چشمان وقزدهام به چشمان قهوهای نگار دوخته شده بود.
نگار لبخندی زد و لیوان را تا صورتم بالا آورد.
- بگیرش. در ضمن دکمههای مانتوت رو هم اشتباه بستی.
نگاه ماتمزدهام را به لیوان دادم. دستم بالا آمد و آن را گرفت. با ذهنی ترسیده و درگیر لیوان را به لبهایم نزدیک کردم؛ اما هیچ چیز از نوشیدن آب متوجه نشدم چون حال تازه داشتم به این فکر میکردم که قرار است در یک خانه من و بیرام برای چند روز تنها باشیم. اوه!
***
چه کسی اظهار کرده پول همه چیز است و خوشبختی میآورد؟
با چشمانی خمار از شیشه مقابلم به دریا زل زده بودم. دست به سی*ن*ه بودم و تقریباً روی کاناپه لم داده بودم. کمرم در عذاب بود؛ اما اهمیتی نمیدادم. نه دریا را میدیدم و نه درد را میچشیدم فقط سنگینی افکار آزاردهندهام را که ذهنم را آلوده کرده بودند، درک میکردم.
سوار قایق شخصی بیرام بودیم. اتاقک تنها یک کاناپه داشت و بیرام یک متر با من فاصله داشت و سرش گرم تبلت توی دستش بود. قایق به آرامی تکان میخورد و راننده یا همان قایقران تنها شخصی بود که غیر از ما در قایق حضور داشت.
چه کسی واقعاً باور داشت ثروت همه چیز است؟ کسی به من بگوید منی که در زیر میلیاردها پول دفن شده بودم خوشبخت بودم؟!