جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,923 بازدید, 259 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
قدم‌های آرام بیرام از من هم کندتر بودند برای همین دو قدم جلوتر از او بودم. احساس می‌کردم از عمد مرا همراهی نمی‌کند تا بتوانم با خودم خلوت کنم. با این‌که آن‌طور که می‌خواستم نبود، ولی باز هم از این‌که پشت سرم قرار داشت و عطرش را نزدیک حس نمی‌کردم بهتر بود. سرم پایین بود و نگاهم به آسفالت. غرق در فکر کوچه را طی می‌کردم. سروصدای ماشین‌ها از خیابان که چند متر جلوتر قرار داشت، کوچه را از سکوت دور کرده بود. داخل کوچه که طولانی و عریض بود، غیر از من و بیرام دو مرد دیگر نیز حضور داشتند که جلوتر از من روی پیاده‌رو و نزدیک دری نیمه باز چمباتمه زده بودند و به دیوار تکیه داده بودند. سگ کوچکی نیز کنارشان به زنجیر کشیده شده بود و زنجیر توی دست مردی بود که مسن‌تر به نظر می‌رسید. شکم بزرگی داشت و کله‌ای کم‌مو. موهای سیاهش کوتاه و کم‌پشت بودند. به‌خاطر طرز نشستنش گردی شکمش بیشتر توی چشم بود. مرد دیگری، اما جوان‌تر و لاغرتر به نظر می‌رسید. آن دو نفر مشغول صحبت با هم بودند و توجه‌ای به من که به سگ نگاه می‌کردم، نداشتند. از کوچه عبور کردیم. نگاهی به سمت چپ انداختم. ماشین‌ها با سرعت داشتند نزدیک می‌شدند. به طرف راستم نگاه کردم، آن سمت هم همین‌گونه بود. نفسی گرفتم و از کنار خیابان راهم را ادامه دادم. بیرام بدون این‌که حرفی بزند در تمام مدت پشت سرم به مانند یک محافظ حرکت می‌کرد؛ آن‌قدر ساکت و نامحسوس که گاهی فراموش می‌کردم دارد تعقیبم می‌کند. نیم ساعتی که گذشت تصمیم گرفتم برگردیم. هر چقدر هم راه می‌رفتم و فکر می‌کردم باز هم ذهنم جای‌ خالی زیادی برای افکارم داشت چون سوال‌های زیادی داشت که جوابی برای آن‌ها وجود نداشت؛ اما درد پاهایم که کم‌کم داشت خودش را نشان می‌داد مرا از ادامه دادن منصرف کرد. با رسیدن به کوچه‌ای که ما را به خیابان قبلی می‌رساند، واردش شدم. داخل کوچه برخلاف کوچه‌هایی که گذرانده بودم شلوغ‌تر بود. دو خانم با چادرهای رنگی جلوی دری باز ایستاده بودند و صاحب خانه که او نیز چادر رنگی به سر داشت، با آن‌ها مشغول صحبت کردن بود. چند پسربچه کوچه را میدان فوتبالشان کرده بودند و دختربچه‌ها که آرام‌تر به نظر می‌رسیدند، روی پیاده‌رو نزدیک ساختمان‌هایشان زیراندازی پهن کرده بودند و با عروسک‌های توی دستشان خاله‌بازی می‌کردند. به سمت دیگر کوچه رفتم تا از آن جمعیت دوری کنم؛ ولی تماشای بازی فوتبال پسرها و آرامش دختربچه‌ها احساس خوبی را به وجودم تزریق کرد، حتی هوس حرف‌های خاله زنکی آن چند خانم را هم کردم و تا از آن‌ها دور شویم نگاهم روی تک‌تکشان می‌چرخید. به‌خاطر نداشتم که من هم چنین صحنه عادی را که اکثر مردم از آن برخوردار بودند در زندگی‌ام تجربه کرده باشم. حتی یادم نمی‌آمد خاله‌بازی کرده باشم! در دوران کودکی‌ام تنها دوستم نگار بود که خب دو نفری علاقه چندانی به خاله‌بازی کردن نداشتیم؛ اما تماشا کردن این بازی‌های رؤیایی به من می‌گفت که عالم زیبایی لابه‌لای این بازی پنهان شده که هر کسی لیاقت لمس کردنش را ندارد. به انتهای کوچه رسیدیم، چشمم به چند خرت و پرت افتاد که پایین پیاده‌رو و جلوی جوب قرار داشت. یک مبل کهنه و آینه‌ای بزرگ و شکسته همین‌طور چند دیوارکوبی که کهنه و شکسته شده بودند. از آینه به خودم نگاه کردم. خواستم چشم از آن شیشه‌ی شکسته بگیرم که ناگهان تصویری مرا میخکوب کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
دیدن یک چهره‌ی تیره با موهایی که به سبک آفریقایی‌_آمریکایی‌ها حالت داده شده بود، چیزی نبود که بشود هضمش کرد. کت بلند و سیاهش باز بود و زیرش نیز یک پوشش سیاه به چشم‌ می‌خورد. دستانش در جیب‌های کتش فرو بود و نگاهش خیره به من بود! سریع به عقب چرخیدم؛ اما جز اهالی کوچه شخص دیگری را ندیدم. پس، پس آن مرد تیره پوست کجا بود؟
- مشکلی پیش اومده؟
به بیرام نگاه کردم. بدون هیچ کنجکاوی‌ نگاهم می‌کرد. پرسید چون فقط قصد داشت همین کار را بکند، اما برایش مهم نبود؛ ولی من گیج‌تر از آنی بودم که حرفش را بفهمم. توهم زده بودم؟ اگر نه، پس آن مرد یک‌دفعه کجا غیبش زد؟ شباهت زیادی به آن مرد در رؤیایم داشت. انگار واقعاً توهم زده بودم. آهی کشیدم و با چرخیدنم به مسیرم ادامه دادم؛ اما هنوز هم تپش قلبم محکم و تند حس میشد و مغزم از آنچه که دریافت کرده بود متحیر و شوکه بود. به خانه که رسیدیم به اتاقم رفتم تا دوش بگیرم. گرما و رطوبت هوا حتی تو را وادار می‌کردند روزی دو مرتبه خودت را بشویی. وقتی شیر دوش را چرخاندم تا باز شود، آب با فشار، پایین ریخت. آب خنک لحظه‌ای نفسم را چنگ زد و بدنم منقبض شد. سریع کنار رفتم و دمای آب را متعادل کردم. مشغول تنظیم کردن دما بودم که صداهایی شنیدم.
- ل... ل... ل... آ... ل... ه... لا... .
اخم کردم؛ گوش‌هایم ناخودآگاه‌ تیزتر شدند. دوباره آن صدا را با وقفه‌ای چند ثانیه‌ای شنیدم.
- لاله!
با شنیدن صدا که به طور واضحی صدایم زد، چشمانم گرد شد و وحشت تمامم را قورت داد. مات و مبهوت به اطراف نگاه کردم.
واقعاً سامان بود؟! فوراً بدون این‌که دوش بگیرم، حوله‌ی تمام‌پوشم را تنم کردم و از حمام خارج شدم؛ ولی کسی در اتاقم‌ نبود. بیخیال نشدم و به طرف بالکن دویدم؛ اما وقتی وارد بالکن شدم هیچ‌کَس را در حیاط ندیدم، حتی با این‌که چشمانم سعی کردند پشت درخت‌ها را هم بررسی کنند. باز هم توهم زده بودم؟ مگر می‌شود؟ دستانم را روی نرده گذاشتم و عمیق‌تر به افکارم نگریستم؛ اما به نتیجه‌ای نرسیدم. نفسم را پر فشار از دهانم خارج کردم و دو دستی سرم را خاراندم.
- این چه مکافاتیه که سرم اومده؟ نه خوابام آدمیزادین نه زندگیم، حالا متوهمم شدم؟
همزمان با آه کشیدنم سرم را بالا بردم. چشمانم را باز کردم و به آسمان آبی نگاه کردم. وقتی سرم را پایین آوردم چشمم به بیرام افتاد. نگاهش کردم. با قدم‌های بزرگی داشت به سمت ماشینش که زیر سایه درخت‌ها پارک شده بود، می‌رفت. کت و شلوار پوشیده بود. موهایش را طبق معمول به سمت پیشانی‌اش شانه زده بود که نقش زیادی در خشن جلوه دادن چهره‌اش داشتند، هر چند که هیکل بزرگ و قد بلندش به اندازه کافی او را با ابهت می‌نمودند. مشخص بود که قرار است حضوری به شرکتش رسیدگی کند. رفتنش را تا هنگامی که با ماشینش حیاط را ترک کند تماشا کردم. درها برقی بودند و میشد توسط یک ریموت نیز آن‌ها را باز کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
«سوم شخص»
قاشق را به لبه فنجان زد و سپس آن را روی دستمال کاغذی که روی میز بود، قرار داد. جرعه‌ای از نوشیدنی گرم و شیرینش را خورد و سپس به لب‌هایش زبان زد. خیره به میز چوبی نفسش را رها کرد و با بالا آوردن نگاهش چشم در چشم بیرام شد.
- پیشرفت زیادی کرده، اگه همین‌طور پیش بره خسارت زیادی به ما وارد میشه... سامان تونسته کانال رو باز کنه.
بیرام با اخمی محو و نگاهی سرد به میز زل زده بود اما گوش‌هایش، حواسشان به صدا بود.
- باید لاله رو سمت خودت بکشونی بیرام؛ باید حواسشو تا می‌تونی از اون پرت کنی... لاله نباید از قضیه بویی ببره. می‌دونی که؟
بیرام همچنان ساکت بود. شخص جرعه دیگری از نوشیدنی‌اش خورد که سیبک برآمده گلویش بالا و پایین رفت. ادامه داد:
- لاله رو به تو می‌سپرم. خودمم حواسم به سامان هست. نباید اجازه بدیم دوباره همو ببینن. اگه سامان واقعیتو به لاله بگه... همه‌چی خراب میشه. هر چی آجر چیدیمو ویرون می‌کنه. اون دختر باید دور بمونه پس تا می‌تونی... .
بیرام حرفش را قطع کرد و با چشم در چشم شدنش گفت:
- لاله از من متنفره، توقع داری چطوری جذبش کنم؟
شخص عمیق نگاهش کرد. لب‌هایش به دنبال پوزخندی کج شدند.
- بیرام! همین نفرت بهت کمک زیادی می‌کنه فقط باید بدونی چجوری ازش استفاده کنی.
بیرام‌ نیز به نگاه کردنش ادامه داد، گویی متوجه حرفش شد ولی شخص ادامه داد:
- نفرتی که تو توی دلش کاشتی اونو بیشتر درگیر می‌کنه تا... سامان!

***
با چشمانی خمار گازی به سیب زرد توی دستم زدم. روی مبل یک‌ نفره به پهلو نشسته بودم طوری که پهلویم سمت تکیه‌گاه قرار داشت و پاهایم از دسته آویزان بودند. خوابم می‌آمد و نمی‌آمد. گرسنه‌ام بود و نبود. دست از جویدن برداشتم و درحالی که دهانم هنوز پر بود، آه کشیدم. به ساعت دیواری نگاه کردم. ساعت یک ربع به هشت بود و بیرام همچنان در اتاقش بود. چشمانم را بستم و سرم را به دسته مبل که پشت سرم قرار داشت، تکیه دادم. با این‌که معذب بودم ولی تغییری به حالتم ندادم. با همان پلک‌های افتاده گاز دیگری به سیبم زدم. گوش‌هایم صدای قدم‌های بیرام را شنیدند. چشمانم باز شدند و با سری که از دسته مبل کمی آویزان بود، نگاه کردم. چند ثانیه بعد بیرام را دیدم. تیپ رسمی به تن داشت، یک کت و شلوار سرمه‌ای پوشیده بود همراه با یک لباس سفید. دکمه اول لباسش هنوز باز بود و کراواتش را نبسته بود. مشخص بود که هنوز کاملاً آماده نیست.
به طرف اپن رفت. هنگامی که به اپن رسید، تلفن بی‌سیم را از رویش برداشت و سمتم چرخید.
- شام چی می‌خوای؟
چشمانم را بستم. دیگر از هر چه غذاهای سفارشی بود داشت حالم به‌ هم می‌خورد.
- هر چی خودت می‌خوری.
- من شام خونه نیستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
با تعجب نگاهش کردم. پاهایم را از روی دسته مبل کنار دادم و درست نشستم.
- قرار داری؟
جوابم را نداد در عوض منتظر جواب من ماند. بلند شدم و گفتم:
- اگه زیاد توی شرکتت کار نداری منو هم با خودت ببر. توی این خونه داره نفسم بند میاد، نه گوشی‌ دارم نه هیچی. تو هم که همش یا تو اتاقتی یا بیرون.
یک ابرویش بالا رفت. درنگی کرد و گفت:
- فکر می‌کردم دلت نمی‌خواد با من باشی.
پشت چشم نازک کردم و گستاخانه گفتم:
- درست فکر کردی؛ اما من این‌جا دارم دیوونه میشم. یا منو برگردون یا یه‌جوری سرگرمم کن.
- و اگه انجام ندم؟
دو بار آرام پلک زدم. دهانم را با سوالش بست.
- من... آه عمو چرا همش جبهه می‌گیری؟
- چون لحنت در برابر بزرگ‌ترت درست نیست.
چشمانم گرد شد و گفتم:
- بیخیال!
تلفن را روی اپن گذاشت و حین رفتن سمت اتاقش لب زد:
- پس هر وقت خواستی خودت سفارش بده.
- عمو!
وارد راهرو شد و از دیدم خارج شد. نفسم را با یک پوف خارج کردم و خودم را به اتاقش رساندم. در نیمه باز بود پس دستگیره‌اش را گرفتم و در را باز کردم.
- میشه بگی من قراره تا کی این‌جوری بگذرونم؟
بیرام جلوی آینه‌ای که روی میز مقابلم قرار داشت و می‌توانستم نیم‌رخش را ببینم، مشغول شانه زدن موهایش بود. از سکوتش حرصی شدم و چشمانم گرد شد.
- عمو!
- ... .
آه کشیدم و چشمانم را برای حفظ اعصابم بستم. با نگاه کردنش دوباره پرسیدم.
- چرا اذیتم می‌کنی؟ بابا منم آدمم خب.
حرفی نزد. پایم را به زمین کوبیدم و صدایم بالا رفت.
- عمو!
در کمال آرامش کراواتش را بست و آن را روی یقه‌اش تنظیم کرد. دستانم را به کمرم زدم و گفتم:
- منم باهات میام.
- ... .
- میرم آماده شم.
- ... .
- میرم، خب؟
هیچ توجه‌ای به من نداشت. دندان‌هایم را به روی هم فشردم و با خشم سریع به طرف اتاقم که کنار اتاقش بود، رفتم. تندتند لباس‌هایم را عوض کردم حتی پنج دقیقه هم طول نکشید. وقتی آماده شدم سریع سمت اتاقش رفتم و در را هل دادم.
- من آمادَ... .
جیغم هوا رفت.
- عمو!
لعنتی رفته بود! فوراً به طرف خروجی سالن دویدم. به در که رسیدم او را دیدم که دارد ماشین را به بیرون هدایت می‌کند. اصلاً کی سوار ماشینش شد؟! از در فاصله گرفتم و به طرف ماشین دویدم.
- عمو صبر کن. منم می‌خوام باهات بیام.
به مانند دختربچه‌هایی که به دنبال پدرشان می‌دویدند، می‌نمودم‌. شرم‌آور بود؛ ولی روی دنده لج افتاده بودم چون او لجبازی می‌کرد! ماشین را نگه داشت. از دویدن دست برداشتم و ایستادم. سی*ن*ه‌ام بالا و پایین می‌رفت و با چهره‌ای عبوس به ماشین نگاه می‌کردم. می‌دانستم که از آینه جلو نگاهم‌ می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
بعد کمی مکث به طرف ماشین قدم برداشتم. خواستم در عقب را باز کنم. دستم به دستگیره نرسیده بود که ماشین حرکت کرد! خشکم زد. با دستی که هنوز به جلو دراز بود، سرم را سمت ماشین چرخاندم. چند متر جلوتر متوقف شده بود. پوزخند مبهوتی زدم. متعجب بودم. بازیش گرفته؟! دستم را آویزان بدنم کردم. چند ثانیه به آینه جلویی خیره ماندم. توسط آن آینه می‌توانستم چشمان خونسردش را ببینم که نگاهم می‌کنند. نفس عمیقی کشیدم و دوباره به سمت ماشین رفتم؛ ولی نرسیده به در عقب دوباره حرکت کرد. داشت خنده‌ام‌ می‌گرفت البته از روی خشم، غیظ، حرص!
- تو که جدی نیستی، نه؟
در جوابم چراغ‌های عقبی ماشین را یک بار روشن و خاموش کرد. تک‌خندی زدم و دستانم را به کمرم زدم. ایستادم درحالی که پای راستم را آرام به زمین می‌زدم. صدای پایین آمدن شیشه را شنیدم. گفت:
- من قرار نیست تا صبح منتظرت بمونم.
خشمم با حرفش دو چندان شد. پس بازیش گرفته! آه کشیدم و دستانم را رها کردم. دوباره به سمت ماشین قدم برداشتم البته با احتیاط. اگر این‌بار هم مسخره‌ام می‌کرد برمی‌گشتم. به در که رسیدم، دیگر جلو نرفت. خیالم راحت شد و خواستم دستگیره را بکشم که... رفت! دستم مشت شد و با خشم سرم را سمت ماشین چرخاندم. اخم داشتم و نگاهم خشن و شاکی بود. زمزمه‌وار گفتم:
- برو به درک.
چرخیدم و سمت ورودی سالن رفتم. عوضی‌، عوضی‌، عوضی!
- لاله؟
در دل جواب دادم:
- زهرمار!
وقتی صدایی از من نشنید، متوجه شدم که دنده عقب دنبالم می‌آید؛ اما نایستادم؛ ولی سرعت او بیشتر از من بود.
- لاله بیا سوار شو.
حتی نگاهش نکردم. مردک لیاقت هیچ‌چیز را نداشت. مرا مسخره می‌کرد. عوضی!
- اگه برم میرما.
- برو به جهنم.
اما باز هم زمزمه‌ام تو دلی بود. آن‌قدر هم جرئت نداشتم فحش‌هایم را به زبان بیاورم! ماشین را نگه داشت و پیاده شد. خود را به من که با قدم‌های تندی داشتم حرکت می‌کردم، رساند و مچم را گرفت.
- بچه شدی؟
با خشم دستم را آزاد کردم و گفتم:
- من بچه شدم یا تو؟ این مسخره‌ بازیا چیه راه انداختی؟
چشمانش صورتم را مزه‌مزه کردند. نمی‌دانم چه در چهره‌ام دید که لبخند زد. لبخند زد! او لبخند زد! متعجب شدم. ابروهایم کمی بالا رفت و با بهت انگشت اشاره‌ام را سمت لب‌هایش که به دنبال آن لبخند کوچک کش رفته بودند، دراز کردم.
- تو... .
نگاهم را از لب‌هایش به چشمانش دادم. چند بار پلک زدم و وقتی به خودم آمدم قدمی فاصله گرفتم. اخم کردم و همان‌طور که به زمین زل زده بودم، گفتم:
- دیگه نمی‌خوام بیام‌، منصرف شدم.
سرم را بالا بردم و چشم در چشمش اضافه کردم.
- امشب بهت خوش بگذره!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
خواستم بروم که دوباره مچم را گرفت و گفت:
- بچه نشو.
با اخم نگاهش کردم. دیگر لبخند نداشت و حال تماشای چهره‌اش غیرقابل تحمل بود. افرادی مانند او چنان لبخند را به خود حرام کرده بودند که وقتی دچار گناه لبخند زدن می‌شدند انگار آرایش می‌کردند که چنان زیبا می‌شدند. دستم را خواستم آزاد کنم که اجازه نداد.
- ولم کن. من خواستم بیام؛ ولی تو هی مسخره‌م می‌کردی. دیگه نمی‌خوام باهات بیام.
- بشین.
- گفتم نمی‌خوام.
- و من هم گفتم بشین!
لب‌هایم را به‌ هم فشردم و چندی خیره‌اش ماندم. در نهایت نفس عمیقی کشیدم و لب زدم:
- باشه خب، ولم کن.
قبل از این‌که دستم را رها کند، کمی درنگ کرد. سمت ماشین رفتم و روی صندلی عقب نشستم. وقتی پشت فرمان نشست، گفت:
- قصد داشتم بعد از کارم ببرمت بیرون.
از آینه جلو چشم در چشمم شد و ادامه داد:
- ولی خودت خرابش کردی.
پوزخند محوی زدم که عوض لب‌هایم، بدنم تکان خورد. نگاهم داد میزد که «منظورت چیه دقیقاً؟!» انگار صدای مغزم را شنید که گفت:
- اون نگاتو درست کن. الانم بیا جلو.
پشت چشم نازک کردم و سرم را سمت شیشه طرف خودم چرخاندم. سخنران شده بود. کسی باید به او می‌گفت رفتارش را اصلاح کند.
- جام خوبه.
آرام گفت:
- لاله!
پلک‌هایم را با خشم به‌ هم فشردم. مثل همیشه من باید کوتاه می‌‌آمدم. وقتی روی صندلی جلو نشستم از قصد در را محکم بستم. مرد بود و ماشینش دیگر! هر چند که کارم ضرری به او نمی‌رساند چون برای او گزینه‌های زیادی وجود داشت. این ماشین نشد، ماشین دیگر. قصد خرید کردن نداشتم؛ ولی وقتی که بیرام از من پرسید کجا برویم، رفتن به پاساژ را پیشنهاد کردم. به هر حال در فروشگاه‌ها دیدنی‌های زیادی وجود داشت که سرگرمت کنند. نزدیک پاساژ ماشین‌های زیادی پارک شده بودند، بیرام اول مرا پیاده کرد تا جای‌ پارکی برای ماشینش پیدا کند. وارد پیاده‌رو شدم و به اطراف نگاه کردم. عوض ستارگان چراغ‌های شهر بودند که شب را روشن نگه داشته بود. خیابان شلوغ و پر سروصدا بود. ماشین‌ها با سرعت حرکت می‌کردند. مشتری‌های زیادی وارد پاساژ می‌شدند. پاساژ بزرگ و چند طبقه بود و امیدوار بودم‌ مرا برای ساعتی سرگرم کند. این روزها به شدت کسل شده بودم و از هیجان زندگی‌ام عقب افتاده بودم. سخت بود که معمای اجساد را رها کنم و به مانند افراد معمولی در پی خرید و گشتن وقت تلف کنم؛ اما چه می‌کردم؟ هیچ راه دیگری برایم نمانده بود جز این‌که عادی رفتار کنم و همراه مردم شوم بلکه کمی ثانیه‌ها زودتر بگذرند. داخل پیاده‌رو منتظر بیرام بودم. پله‌های عریضی که ما را به ورودی پاساژ می‌رساند در سمت راستم قرار داشت و چند قدمی با من فاصله داشت. سمت چپم خیابانِ پر حرف بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
نگاهم به مردم روی پله‌ها بود که وارد پاساژ می‌شدند. مدتی گذشت تا بیرام خود را به من رساند. خواستم سمت پله‌های پاساژ بروم که ناگهان صدای جیغ زنی را شنیدم. با حیرت چرخیدم و به خیابان نگاه کردم؛ ولی شخص مشکوکی به چشمم نخورد. اخم کردم و به مردم نگریستم. همه عادی و معمولی به کارشان ادامه می‌دادند انگار که صدای جیغ را نشنیده بودند. گوش‌های من تیزتر از گوش‌های انسانی بود و مطمئن بودم که آن جیغ توهم نبوده.
- لاله؟
بدون این‌که نگاهم را از خیابان بگیرم، لب زدم:
- یک لحظه.
- چی‌شده؟
- یکی کمک می‌خواد.
قدمی به طرف خیابان نزدیک شدم. صدای جیغ را دوباره شنیدم.
- لاله؟
به طرفش چرخیدم و گفتم:
- باور کن دارم راست میگم.
عاقل اندر سفیهانه نگاهم کرد.
- پس چرا من نمی‌شنوم؟
- چون گوشای من تیزتره.
یک ابرویش بالا رفت.
- توروخدا بگیرینش. دزد! بگیرینش، دار و ندارم توی اون کیفه، توروخدا بگیرینش.
دوباره سمت خیابان چرخیدم؛ ولی دیگر جلو نرفتم چون منبع صدا داشت نزدیک میشد.
- الان‌ متوجه میشی.
این را گفتم و منتظر ماندم. چند دقیقه گذشت که مردم متوجه جیغ‌ و فریاد زن شدند. عرض چند ثانیه بعد مردی جوان و لاغر اندام را دیدم که یک کلاه آفتابی سیاه به سر داشت و سریع می‌دوید. مردهایی که دنبالش افتاده بودند ده قدم با او فاصله داشتند. آن پسر جوان زیادی فرز و چالاک بود. زن در دیدرسم قرار گرفت. عقب‌تر از همه‌شان بود. به نفس‌نفس افتاده بود. نیم‌رخش را می‌توانستم ببینم که عرق کرده. موهای طلایی رنگ شده‌اش که نزدیک سرش سیاه بودند، از شالش بیرون افتاده بودند. در واقع شالش تا نزدیک گردنش سر خورده بود. دیگر نتوانست ادامه دهد و با سرفه روی زانوهایش افتاد. دیدم که فوراً یک خانم جوان به طرفش رفت و بطری آبش را که تا نیمه بود، به او داد. زن ناله‌کنان زمزمه کرد:
- کیفم، وای طلاهام توش بود! ای خدا. بگیرینش، نذارین در بره.
رخ در رخ بیرام شدم و با بالا بردن ابروهایم سرم را سمت زن تکان دادم. قبل از این‌که حرفی بزند، خوب نگاهم کرد.
- چطور شنیدی؟
- گفتم که گوشام تیزه، منتهی تو علاقه نداری باورم داشته باشی.
قدمی نزدیکم شد که فاصله‌مان به نیم‌ متر رسید.
- تا چه اندازه تیزه که هیچ‌کَس جز تو متوجه اون صدا نشد؟
در جوابش شانه‌هایم را تکان دادم.
- چه می‌دونم. من با همین مقدار شنوایی بزرگ شدم اوایل فکر می‌کردم بقیه گوشاشون مشکل داره؛ ولی کم‌کم متوجه شدم نمیشه همه مشکل داشته باشن واسه همینم فهمیدم گوشای من بیش از حد تیزن... خب دیگه حالا بریم؟
- می‌خوام یه بار دیگه‌ هم ثابت کنی.
ابروهایم بالا رفت. با پوزخند گفتم:
- چرا باید بهت ثابت کنم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
پشت چشم نازک کردم و دوباره پوزخند زدم. از کنارش عبور کردم؛ ولی با حرفی که زد زمین‌کوبم کرد.
- لطفاً.
زمزمه‌وار گفت. انگار مجبور بود که آن واژه کوتاه را به زبان آورد. با حیرت نگاهش کردم.
- باور نمی‌کنم بیرام خان کیمیا از کسی خواهش کنه!
- خواهش نکردم. لطفاً گفتن به معنای التماس کردن نیست، اشتباه نگیرش... حالا امتحان می‌کنی؟
با درنگ لب زدم:
- باشه.
نزدیکش شدم و پرسیدم:
- چی می‌خوای؟
نگاهش را از من گرفت و نظری به اطراف انداخت. روی یک نقطه متوقف شد و گفت:
- بهم بگو اون دو نفر الان چی دارن به هم میگن؟
رد نگاهش را دنبال کردم و با دیدن موتورسواری که آن طرف خیابان کنار ماشینی مشغول صحبت با راننده بود، گفتم:
- موتورسواره رو میگی؟
- آره، بهم بگو اون دو نفر چی دارن میگن.
نفس عمیقی کشیدم و روی آن دو مرد تمرکز کردم. چیزهایی را که می‌شنیدم بلافاصله به زبان می‌آوردم.
- کوئک... کوئک!
اخم کردم. به زبان دیگری داشتند حرف می‌زدند؟
باز هم حرف‌هایشان را تکرار کردم.
- یه بار دیگه... چشم، کوئک کوئک.
چشمانم گرد شد. تازه متوجه شدم. مات و مبهوت به آن دو نفر زل زده بودم. موتورسوار به حرف راننده گوش می‌داد و با این‌که کلاه ایمنی سرش بود؛ ولی می‌توانستم صدایش را خفه بشنوم که داشت صدای اردک درمی‌آورد.
با چهره‌ای گیج لب زدم:
- اینا دیوانه‌ان؟
دوباره رویشان تمرکز کردم.
- امشب همو... .
چشمانم گرد شد و نفسم حبس. عوض ادامه دادن آن جمله‌ی نفرت‌انگیز گفتم:
- اَی چندشا!
سرم را تکان دادم و لب زدم:
- اَه حالم به هم خورد.
به بیرام نگاه کردم که تمام مدت به من چشم دوخته بود.
- می‌دونی؟ اونا با هم چیزن... .
انگشت اشاره و وسطم را به‌ هم زدم و گفتم:
- فهمیدی؟
انگار برایش اهمیتی نداشت که پرسید:
- چطور صداشون رو شنیدی؟ با این همهمه الان هر صدایی رو تشخیص میدی؟ می‌تونی تمام حرف‌هاشون رو بشنوی؟
- نه خب، باید روی یه مورد کلیک کنم دیگه، همین‌جوری که... .
پوزخند زدم و حرفم را کامل کردم.
- نمیشه. مگه ربات جدا کننده صدام؟
به زل زدنش ادامه داد، من نیز تا چند ثانیه به چشمان خاکستری رنگش نگریستم.
- خب اگه سوالات تموم شد، میشه بریم؟
زمزمه کرد:
- چرا من متوجه نشدم؟
خیره من بود؛ ولی مخاطبش خودش بود؛ اما من جوابش را دادم. با طعنه گفتم:
- نیست خیلی بهم نزدیکی!
نفس عمیقی کشیدم که بازدمم با آه همراه شد.
- تو خیلی چیزا راجع‌ به من نمی‌دونی عمو.
به آرامی نگاهم را از چشمانش گرفتم و سمت پله‌های پاساژ قدم برداشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
داخل فروشگاه‌ها بین طبقات لباس‌ها قدم می‌زدم؛ اما دست به انتخاب نمی‌زدم. نه علاقه‌ای به خرید داشتم و نه حوصله انتخاب کردن فقط می‌خواستم از بین مردم بگذرم و خود را به نحوی سرگرم نگه دارم. بیرام پشت سرم حرکت می‌کرد. گاهی که چشمم به او می‌افتاد، می‌دیدم با اخمی کم رنگ به من زل زده و نگاهش چنان عمیق بود که شک داشتم متوجه باشد به من زل زده. فکرش حسابی مشغول و ذهنش درگیر بود. نمی‌دانستم فهمیدن این‌که شنوایی من فوق‌العاده‌ است او را تا این اندازه متحیر می‌کند، شاید چون من با چنین ویژگی‌ای بزرگ شده بودم چندان برایم جالب و عجیب نبود. نیم ساعتی که سپری شد، بیرام بالاخره طلسمش را شکست و به حرف آمد. گفت:
- لاله؟ دیگه بهتره برگردیم.
مخالفت نکردم چون گرسنه‌ام شده بود. همراهش از پاساژ خارج شدیم و سپس سمت ماشین رفتیم.
- ماشینو کجا پارک کردی؟
- یک کوچه اون‌ورتر.
زمزمه‌وار لب زدم:
- آهان.
دستانم را توی جیب‌های مانتوم فرو کردم و شانه‌ به شانه‌اش گام برداشتم. هنوز به کوچه مورد نظر نرسیده بودیم که عطر کباب و ساندویچ زیر دماغم خزید. ناخودآگاه ایستادم و با چشمانی بسته نفس عمیق کشیدم. هیچ‌چیز نمی‌توانست از علاقه‌ام نسبت به ساندویچ کم کند. با این‌که هوس ساندویچ کرده بودم؛ ولی حرفی نزدم. آهی کشیدم و به راه رفتنم ادامه دادم. سوار ماشین شدیم و بیرام ماشین را از کوچه خارج کرد؛ ولی دوباره ترمز کشید و گفت:
- یه دقیقه این‌جا منتظر باش.
پیاده شد و از ماشین فاصله گرفت تا حدی که دیگر در دیدرسم قرار نداشت. آرنجم را روی در گذاشتم و فکم را روی کف دستم. از پشت شیشه به عابران نگاه کردم. چند دقیقه طول کشید تا بیرام برگردد؛ اما همین که نشست... . با بهت نگاهم را از ساندویچ دستش گرفتم و به چشمانش دادم.
- نمی‌گیری؟
دهانم باز مانده بود. سریع به خودم آمدم و ساندویچ را از دستش گرفتم. نان گرم و عطر شیرین گوشت اشتهایم را دو برابر کرد. سس هم خریده بود؛ ولی نوشابه... بیخیال نوشابه شدم و مانند قحطی‌زده‌ها به ساندویچم گاز زدم.
- ممنون، خیلی هوس کرده بودم.
با لپی باد کرده ادامه دادم:
- گرسنه هم بودم.
- کافی بود فقط بگی.
به در تکیه داده بود و خیره‌ام بود؛ اما چنان غرق خوردن بودم که نگاهش معذبم نمی‌کرد. گاز دیگری گرفتم. تندتند می‌خوردم که گفت:
- تعارف نزنی یه وقت.
دندان‌هایم آماده یک گاز دیگر بودند که از حرفش دهانم باز ماند. با تعجب سرم را به طرفش چرخاندم و پرسیدم:
- خب چرا واسه خودت نگرفتی؟
- ... .
لقمه‌ام را قورت دادم و با تردید ساندویچ را که با دو دستم نگه داشته بودم، به طرفش گرفتم.
- دهنیه‌ ها!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
بدون این‌که چشم ازم بگیرد، دست بزرگش را روی دستم گذاشت و دو گاز بزرگ و پی در پی بدون این‌که سرش را بلند کند و دهانش را عقب بکشد، از ساندویچ بیچاره‌ام گرفت. وقتی عقب کشید، مات و مبهوت به ساندویچم که نصف شده بود، نگاه کردم. او نیز با دهان پر لقمه‌‌اش را می‌جوید. کمی که دهانش خالی شد، گفت:
- بدون نوشابه نمی‌چسبه، برم برات یکی بگیرم.
ماتم‌زده زمزمه‌ کردم:
- دیگه چیزیم نذاشتی که بخوام با نوشابه بخورمش.
جیغم هوا رفت.
- همشو خوردی که!
با تخسی فقط نگاهم کرد و سپس دوباره پیاده شد. به ساندویچم نگاه کردم. آه از نهادم بلند شد. نالیدم:
- عوضی.
صدای وحشتناک تصادفی شانه‌هایم را پراند. سرم را سمت شیشه طرف خودم چرخاندم که با دیدن صحنه‌ی مقابلم نفسم حبس شد و دهانم باز ماند.
- ع... ع... عمو!
جیغ زدم.
- عمو؟!
و بلافاصله ساندویچ را پرت کردم و از ماشین پیاده شدم؛ اما هنوز به او که در وسط جاده غرق خون روی زمین افتاده بود، نرسیده بودم، ون سیاهی پشت سرم ترمز کشید و قبل از این‌که متوجه شوم، شخصی مرا به عقب کشید و بلافاصله پس از بسته شدن در ون سوزنی در گردنم فرو رفت. سرم سبک و پلک‌هایم سنگین شد. سیاهی چشمانم بالا رفت و با شل شدن بدنم دیگر چیزی درک نکردم.

***
- لاله؟
صدا خشمگین شد.
- چقدر بهش تزریق کردین مگه؟
- قربان به زودی بهوش میاد.
- برو نبینمت... لاله؟ لاله؟
هر لحظه که آن شخص صدایم میزد، هوشیارتر می‌شدم. پلک‌هایم لرزید و با سستی چشمانم را باز کردم. گیجی و منگی باعث شده بود نتوانم آن‌طور که باید متوجه اطرافم باشم. دوباره چشمانم را بستم و پس از مکثی بازشان کردم.
- لاله؟
حال صدا را تشخیص دادم. سامان بود. سرم را خفیف به سمت راستم چرخاندم. او را بالای سرم درحالی که به طرفم خم شده بود، دیدم. اخم ریزی کردم و زمزمه‌وار لب زدم:
- سامان.
چشمانش روی چشمانم نوسان کرد. دستش را روی یک طرف صورتم گذاشت و گفت:
- بالاخره بهوش اومدی.
هنوز هم حضورش را درک نمی‌کردم. انرژی زیادی نداشتم و بدنم سست بود. هنوز هم خوابم‌ می‌آمد. پلک‌هایم روی هم افتاد. نفس‌هایم آرام و منظم بود. با گذشت چند ثانیه به سامان نگاه کردم.
- کمکت کنم بلند شی؟
با درنگی که به‌خاطر سستی‌ام بود، سرم را تکان دادم. دستش را روی کتفم گذاشت و کمکم کرد بنشینم. تکیه‌ام را به بالش پشت سرم داد و سپس خودش کنارم روی لبه تخت جای گرفت. به‌خاطر وزن زیادش تخت پایین رفت. به اطراف نگاه کردم. داخل اتاقی ناآشنا بودم. آفتاب از پنجره به داخل خزیده بود و روی موکت را گرم کرده بود.
- من کجام؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین