- Sep
- 995
- 3,098
- مدالها
- 2
قدمهای آرام بیرام از من هم کندتر بودند برای همین دو قدم جلوتر از او بودم. احساس میکردم از عمد مرا همراهی نمیکند تا بتوانم با خودم خلوت کنم. با اینکه آنطور که میخواستم نبود، ولی باز هم از اینکه پشت سرم قرار داشت و عطرش را نزدیک حس نمیکردم بهتر بود. سرم پایین بود و نگاهم به آسفالت. غرق در فکر کوچه را طی میکردم. سروصدای ماشینها از خیابان که چند متر جلوتر قرار داشت، کوچه را از سکوت دور کرده بود. داخل کوچه که طولانی و عریض بود، غیر از من و بیرام دو مرد دیگر نیز حضور داشتند که جلوتر از من روی پیادهرو و نزدیک دری نیمه باز چمباتمه زده بودند و به دیوار تکیه داده بودند. سگ کوچکی نیز کنارشان به زنجیر کشیده شده بود و زنجیر توی دست مردی بود که مسنتر به نظر میرسید. شکم بزرگی داشت و کلهای کممو. موهای سیاهش کوتاه و کمپشت بودند. بهخاطر طرز نشستنش گردی شکمش بیشتر توی چشم بود. مرد دیگری، اما جوانتر و لاغرتر به نظر میرسید. آن دو نفر مشغول صحبت با هم بودند و توجهای به من که به سگ نگاه میکردم، نداشتند. از کوچه عبور کردیم. نگاهی به سمت چپ انداختم. ماشینها با سرعت داشتند نزدیک میشدند. به طرف راستم نگاه کردم، آن سمت هم همینگونه بود. نفسی گرفتم و از کنار خیابان راهم را ادامه دادم. بیرام بدون اینکه حرفی بزند در تمام مدت پشت سرم به مانند یک محافظ حرکت میکرد؛ آنقدر ساکت و نامحسوس که گاهی فراموش میکردم دارد تعقیبم میکند. نیم ساعتی که گذشت تصمیم گرفتم برگردیم. هر چقدر هم راه میرفتم و فکر میکردم باز هم ذهنم جای خالی زیادی برای افکارم داشت چون سوالهای زیادی داشت که جوابی برای آنها وجود نداشت؛ اما درد پاهایم که کمکم داشت خودش را نشان میداد مرا از ادامه دادن منصرف کرد. با رسیدن به کوچهای که ما را به خیابان قبلی میرساند، واردش شدم. داخل کوچه برخلاف کوچههایی که گذرانده بودم شلوغتر بود. دو خانم با چادرهای رنگی جلوی دری باز ایستاده بودند و صاحب خانه که او نیز چادر رنگی به سر داشت، با آنها مشغول صحبت کردن بود. چند پسربچه کوچه را میدان فوتبالشان کرده بودند و دختربچهها که آرامتر به نظر میرسیدند، روی پیادهرو نزدیک ساختمانهایشان زیراندازی پهن کرده بودند و با عروسکهای توی دستشان خالهبازی میکردند. به سمت دیگر کوچه رفتم تا از آن جمعیت دوری کنم؛ ولی تماشای بازی فوتبال پسرها و آرامش دختربچهها احساس خوبی را به وجودم تزریق کرد، حتی هوس حرفهای خاله زنکی آن چند خانم را هم کردم و تا از آنها دور شویم نگاهم روی تکتکشان میچرخید. بهخاطر نداشتم که من هم چنین صحنه عادی را که اکثر مردم از آن برخوردار بودند در زندگیام تجربه کرده باشم. حتی یادم نمیآمد خالهبازی کرده باشم! در دوران کودکیام تنها دوستم نگار بود که خب دو نفری علاقه چندانی به خالهبازی کردن نداشتیم؛ اما تماشا کردن این بازیهای رؤیایی به من میگفت که عالم زیبایی لابهلای این بازی پنهان شده که هر کسی لیاقت لمس کردنش را ندارد. به انتهای کوچه رسیدیم، چشمم به چند خرت و پرت افتاد که پایین پیادهرو و جلوی جوب قرار داشت. یک مبل کهنه و آینهای بزرگ و شکسته همینطور چند دیوارکوبی که کهنه و شکسته شده بودند. از آینه به خودم نگاه کردم. خواستم چشم از آن شیشهی شکسته بگیرم که ناگهان تصویری مرا میخکوب کرد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: