جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال بازنویسی [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط atefeh.m با نام [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,122 بازدید, 225 پاسخ و 41 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,709
مدال‌ها
3
***
قلبم از شدت هیجان و حالی که تعریفی براش نداشتم، خودش رو محکم به قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام می‌کوبید. به دنبال خانم جعفری که خودش رو مددکار سالمندان معرفی کرده بود، به‌طرف سالن بزرگی که روبه‌روی اتاق مدیرت بود، رفتیم. چند اتاق رو رد کردیم. جلوی آخرین اتاق، مقابلِ در آبی رنگی که روش با رنگ سفید عدد شش نوشته شده بود، ایستادیم. خانم جعفری موهای مشکی بیرون زده از مقنعه‌ی سرمه‌ای رنگش رو داخل فرستاد و در حالی که تندتند پلک میزد، گفت:
- احتمالاً خواب باشن.
میلی به حرف زدن نداشتم و فقط سرم رو تکون دادم. در رو آروم باز کرد. دستش رو به نشون احترام دراز کرد و با لبخندی ملیح آروم لب زد:
- بفرمائید.
دست‌هام رو که به‌خاطر عرق خیس شده بود رو مشت کردم و با یک قدم وارد اتاق شدم. نظرم به شخصی که روی تخت پشت به من دراز کشیده بود و پتوی بنفش رنگی تا روی کمرش کشیده شده بود، جلب شد. آب دهنم رو قورت دادم. خانم جعفری از کنارم رد شد و کنار تخت ایستاد. با صدایی که مهر و محبت توش موج میزد، خطاب به اون شخص.
- ماهرخ جون! بیداری عزیزم؟
ماهرخ همون خانمی بود، که ادعای مادری کرده بود.
- سلام شیوا جانم، تو که خوب می‌دونی خواب با چشم‌های من بیگانه‌اس.
صدای گیرا و گوش‌نوازی داشت؛ من رو یاد گوینده‌های رادیو می‌نداخت. حس و حال عجیبی داشتم، از دیشب که قصد اومدن به اینجا رو کرده بودم لحظه‌ای نبود که به این فکر نکنم که چی بگم و چطور برخورد کنم. نگاهم به قاب عکسِ بزرگی از زن و مرد جوونی که بالای تخت روی دیوار نصب شده بود، افتاد. زنِ داخل عکس به‌حدی زیبا بود که نگاه هر بیننده‌ای رو مجذوب خودش می‌کرد. مردِ داخل عکس عجیب برام آشنا بود. حالت خاص عکسشون برام جالب بود. مرد پشت زن ایستاده بود دست‌هاش رو دور شکم زن که کمی برآمده به نظر می‌رسید حلقه کرده بود. تو صورت هر دوشون لبخند واقعی موج میزد. به چهره‌ی مرد بیشتر دقت کردم؛ انگار خودم بودم. فرهادی که تو قاب عکس قدیمی جا خوش کرده بود. ضربان قلبم بیشتر شد. با صدای خانم جعفری نگاهم رو از قاب عکس گرفتم.
- ماهرخ جون! مهمون داریم.
ماهرخ به پشت دراز کشید و کمی خودش رو به بالا کشید. با دیدن چهره‌ی رنجور و زرد رنگش، متحیر شدم. ته چهره‌ی زن توی عکس رو داشت؛ اما اون زن کجا و این زن لاغر و ضعیف با اَبروها و مژه‌ها و موهای ریخته شده‌ای که از زیر روسری هم معلوم بود، کجا؟! چشم‌های میشی و خمارش همون چشم‌ها بود؛ اما با این تفاوت که دیگه هیچ خبری از شوق و امید به زندگی توشون نبود. نگاهش به من افتاد. رنگ از صورتش پرید و زیر لب زمزمه کرد.
- فرزاد!
بی‌حرف و با نگاهی سرد خیره‌ی زنی بودم که حسی بهش نداشتم و جایی تو قلبم نداشت. با بغض باز اسم فرزاد رو صدا زد.
- ماهرخ جون! ایشون فرزاد نیستن.
ماهرخ کاملاً نشست و با مِن‌مِن کردن گفت:
- خود...شه، فرزاد من.
نیشخندی زدم. دست‌هام رو داخل جیب‌های شلوار کتانِ کرمی رنگم گذاشتم و با تحکم گفتم:
- فرهادم، فرهاد معینی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,709
مدال‌ها
3
چند ثانیه مات و شوکه شده رو صورتم خیره موند، حتی پلک هم نمیزد. طولی نکشید که قطره‌های اشک آروم روی صورتش سرازیر شدن. یک‌دفعه به خودش اومد و با دستپاچگی روسری مشکیش رو جلو کشید، انگار معذب بود از این‌که من تو اون وضع دیده بودمش. نگاهش بین من و خانم جعفری می‌چرخید.
- شیوا جان! من چی شنیدم؟
خانم جعفری با صدایی که بغض‌آلود بود، جواب داد:
- ایشون فرهاد معینی هستن، همون کسی که من رو فرستادین دنبالش.
ماهرخ در حالی که سرتاپام رو برانداز می‌کرد، دست‌هاش رو به حالت ضربدر روی سی*ن*ه‌اش گذاشت با هق‌هق خودش رو تکون داد.
- خدایا شکرت، خدایا شکرت، خدایا شکرت.
بی‌تفاوت، حرکاتش رو زیر نظر داشتم. پتو رو کنار زد و از تخت پایین اومد؛ تا قدم اول رو به‌سمتم برداشت، دستم رو به‌سمتش به‌ حالت ایست نگه داشتم و گفتم:
- لطف کنین جلو نیاین.
همون‌جا خشکش زد و مات و مبهوت نگاهم کرد.
- نیومدم فیلم هندی راه بندازین.
دست‌هام رو باز کردم و چرخی زدم.
- اومدم تا ببینی من رو که بدون شما هم بزرگ شدم.
چونه‌اش لرزید و گریه‌اش اوج گرفت و زیر لب اسمم رو صدا زد.
- اومدنم رو به حساب حرمت نُه ماهی که تو شکمتون بودم، بذارین.
با صدایی ضعیف از بغض گفت:
- قربون قد و بالات بره مادر!
صدام اوج گرفت.
- اسم مقدس مادر رو رو زبونت نیار که معصیت داره.
خانم جعفری به‌سمتم اومد و آروم لب زد:
- ایشون مریض هستن، یه‌کم ملاحظه کنین.
بی‌توجه به حرف خانم جعفری، غریدم:
- شمایی که ادعای مادری می‌کنین، لطف کنین دیگه برای من پیغوم‌پسغوم نفرستین، فرهادِ شما ۳۳ سال پیش مرد.
نفسم رو پر صدا بیرون دادم. برگشتم و به‌طرف در رفتم. با صداش سر جام ایستادم.
- نیومدم که تو زندگیت بمونم، یعنی عمری برام نمونده و خوب می‌دونم حقی ندارم؛ اما اومدم بگم تو بی‌کَس و کار نیستی.
برگشتم و با پوزخند جواب دادم:
- ممنون که گفتین.
پاهای ماهرخ سست شد و می‌خواست به زمین بیفته که خانم جعفری به‌سمتش خیز برداشت و بدن ضعیف و نحیفش رو بغل کرد و روی تخت نشوندش. در حالی که می‌لرزید و هنوز هق‌هق می‌کرد گفت:
- بد کردم درست؛ اما جونت برام عزیزتر بود.
تک خنده‌ای کردم.
- جون؟! چه جونی؟ من تو این سال‌ها صدبار مردم و زنده شدم.
- تو که حرمت نگه داشتی و اومدی، به حرمت همون نُه ماه گوش بده به حرف‌های منِ خون به جیگر، تنها دلیلِ زندگیم.
خانم جعفری که خیالش از بابت ماهرخ راحت شد به‌سمت من اومد و با لبخندی پر از غم گفت:
- خواهش می‌کنم، به اندازه‌ی یک ساعت بهش وقت بدین، صد درصد حرف‌هاش شنیدنیه.
این رو گفت و در رو باز کرد و ما رو تنها گذاشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,709
مدال‌ها
3
جلوی در، دست به سی*ن*ه ایستادم و طلب‌کارانه نگاهم رو به ماهرخ دوختم.
- بیا اینجا بشین قربونت برم، اون‌جوری خسته میشی نفسم.
با اخمی غلیظ جواب دادم:
- راحتم، حرف‌هاتون رو بزنین باید برم.
- آخه حرف‌هام زیاده زندگیم.
به‌طرف مبل تک نفره آبی فیروزه‌ای کنار پنجره رفتم و نشستم. پا روی پا انداختم و دست‌هام رو روی سی*ن*ه‌ام جمع کردم. ماهرخ پتو رو روی پاهاش کشید و با لبخندی عمیق نگاهم کرد. با لبخندش روی گونه‌هاش چال افتاد. دقیقاً شبیه چال گونه‌های من بود. دم و بازدم عمیقی کرد و سرش رو پایین انداخت.
- از وقتی خودم رو شناختم تنها کسی رو که کنارم دیدم بابا یوسفم بود، مادری نداشتم. بابام می‌گفت اون ما رو دوست نداشت و ما رو تنها گذاشته بود. بابا یوسف باغبون یه خونه بود که یه اتاق ته باغشون به ما داده بودن و ما هم اونجا زندگی می‌کردیم. خونواده‌ی حاج صابر معینی خیلی آدم‌های خوبی بودن. حاج صابر و نَجمه خانم دوتا پسر داشتن، فیروز و فرزاد.
به اینجای حرفش که رسید ساکت شد و نگاهش رو به دیوار روبه‌روش دوخت. مشتاق‌تر شدم برای شنیدن حرف‌هاش.
- وقتی پانزده سالم شد، به خودم اومدم دیدم دل‌بسته‌ی فرزاد شدم، فرزاد خیلی خوب بود، خیلی هوام رو داشت. سه سال ازم بزرگ‌تر بود، تو درس‌هام خیلی کمکم می‌کرد. با این محبت‌هاش من رو بیشتر دلباخته‌ی خودش کرد. دو سالی که برای سربازی به شیراز رفت خیلی اذیت شدم. انقدر بی‌قراری کردم که مادرش فهمید دل به پسرش دادم. برخلاف تصورم آرومم کرد و من رو عروسش خطاب کرد. فرزاد یک‌بار که برای مرخصی‌ اومده بود، رک و پوست کنده گفت دوستم داره.
خندید و اشک‌های روی صورتش رو پاک کرد.
- اون روز قشنگ‌ترین روز زندگیم بود.
خنده‌اش شدت گرفت.
- محکم صورتش رو بوسیدم. فرزاد چند دقیقه چشم‌هاش از تعجب باز مونده بود، آخه از من آفتاب و مهتاب ندیده این کار بعید بود. اونم که راه رو باز دید بوسه بارونم کرد. دیگه از اون روز شدیم دنیای هم. هر وقت برای مادرش زنگ میزد منم باهاش حرف می‌زدم. خلاصه تو ابرها سیر می‌کردم و روز به روز عشق فرزاد هم تو قلبم بیشتر میشد. ماه‌های آخر سربازیش بود که فیروز عاشق دختر عموشون ژاله شد. حاج صابر هم که از خداش بود زود بساط عروسی رو مهیا کرد. فرزاد خیلی خوشحال بود چون ما هم زود می‌تونستیم بریم سر زندگیمون.
ماهرخ که انگار خسته شده بود، دراز کشید و سرش رو روی بالشت گذاشت.
- سرت رو درد نیارم نفسم، سه ماه بعد از عروسی فیروز، ژاله حامله شد. سربازی فرزاد هم تموم شد و اومد کنار پدر و برادرش تو گالری طلا فروشی مشغول به کار شد. حاج صابر طلا فروش بزرگی بود. روز و شب‌های خوبی رو کنار هم گذروندیم. زودتر از اون چیزی که فکر می‌کردم خودم رو تو لباس عروس کنار فرزاد دیدم. من و فرزاد از خوشی سر از پا نمی‌شناختیم. بابا یوسف هم خیلی خوشحال بود که یه دونه دخترش عروس حاج صابر معینی شده. تو یکی از اتاق‌های همون خونه زندگی مشترک پر از عشقمون رو شروع کردیم. ژاله صاحب دوتا دختر دوقلو شد. سه ماه بعد باز حامله شد و باز هم بچه‌ش دختر شد. یک سال و نیم از عروسیمون گذشت که بابا یوسف شب خوابید و صبح دیگه بیدار نشد. اگه فرزاد کنارم نبود حتماً از نبود بابا دق می‌کردم. من کنار فرزاد خوش‌بخت‌ترین دختر روی زمین بودم. چهلم بابام بود که حالم بد شد و وقتی به بیمارستان رفتیم متوجه شدم حامله‌ام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,709
مدال‌ها
3
ماهرخ کمی خودش رو به بالا کشید و نشست و به‌طرف قاب عکس روی دیوار چرخید و عکس رو برداشت و به حالت اولش نشست. دستی به روی عکس کشید و با حسرتی که تو چشم‌هاش نشست، عکس رو نگاه کرد.
- فرزاد وقتی فهمید داره پدر میشه، از خوشحالی کاری کرد که تموم کارکنای بیمارستان فهمیدن.
ماهرخ به هق‌هق افتاد و قاب عکس رو تو بغلش فشرد. سرم رو پایین انداختم و تمومم گوش شد برای شنیدن ادامه‌ی داستانش.
- اون‌ شب فرزاد خونواده‌اش رو برای شام به رستوران دعوت کرد. مادربزرگ فرزاد تا صورتم رو دید تو جمع گفت بچه‌‌ام پسره، که ای کاش نمی‌گفت. حاج صابر که با شنیدن این حرف سراسر وجودش پر از ذوق و شوق شد، گفت اگه بچه پسر شد اسمش رو فرهاد می‌ذاریم. کسی اون‌ شب برق کینه‌ رو تو چشم‌های ژاله ندید.
ماهرخ ساکت شد. سرم رو بلند کردم، به عکس خیره بود. چند دقیقه ساکت بود. انگار به گذشته‌ها فکر می‌کرد.
- این عکس رو مامان نجمه ازمون گرفت. ماه هفتم بارداری بودم، هفت ماهی که فرزاد مثل پروانه دورم می‌چرخید. هر شب سر روی شکمم می‌ذاشت و با بچه‌اش حرف میزد. می‌گفت اگه بچه‌مون دختر شد اسمش رو مارال بذاریم. پسر هم که معلوم بود آقا فرهاد.
سری تکون داد با بغض ادامه داد:
- شب اون روز نحس تا نزدیک‌های صبح با هم حرف زدیم و از آینده‌ی بچه‌مون گفتیم، حرکاتش عجیب بود؛ انگار دلش گواه بد می‌داد. صبح قبل از رفتن به سر کار کلی بوسم کرد، ازم خواست مراقب خودم و بچه‌اش باشم.
اشک‌های ماهرخ دو برابر شدن، به‌حدی که کل صورتش از اشک خیس شد.
- سر ظهر بود که اون خبر شوم رو برامون آوردن.
ماهرخ با صدای بلند گریه‌ای پر سوزی رو از سر گرفت که دلم تاب دیدن این وضعش رو نداشت؛ بلند شدم و جلوی پنجره ایستادم و به بارونی که در حال باریدن بود، خیره شدم.
- فیروز با یکی از شاگردهای مغازه‌ی روبه‌روی گالریشون دعواش شده بود و فرزاد هم رفته بود که به دعوا خاتمه بده که اون خدا بی‌خبر...
ماهرخ با هق‌هق ادامه داد.
- با چاقو می‌زنه به سی*ن*ه‌ی چپ فرزادم.
از شنیدن این حرف قلبم تیر کشید و برگشتم.
- اون روز خوشی‌های خونواد‌ه‌ی معینی تموم شد. فرزاد با خودش شادی و خوشی رو برد. فرزاد رفت و روح منم با خودش برد. یک ماه تموم بیمارستان بستری بودم. حاج صابر از دوری پسرش سکته کرد و زمین گیر شد و مامان نجمه پنجاه سال پیرتر شد. وقتی به خونه اومدم تازه فهمیدم چه به سرم اومده. فقط آرزوم مرگ بود. تنها چیزی که باعث شد که به زندگیم خاتمه ندم بچه‌ی توی شکمم بود، عزیز فرزاد، نفس فرزاد... .
آهی کشید و نگاهم کرد.
- یک روز که تو اتاقم بودم فیروز به اتاقم اومد، بار اولش بود که به اتاق ما می‌اومد. فیروز دیگه همه کاره‌ی خونه شده بود. با کمی مِن‌مِن کردن ازم خواست که زن عقدیش بشم. خواستش خیلی وقیحانه بود، کلی حرف بارش کردم؛ اما متوجه شدم این تصمیم همه‌ی خونواده‌س، تنها کسی که مخالف بود ژاله بود که تا فهمید، تهدیدم کرد که اگه زن فیروز بشم هم خودم هم بچه‌م رو می‌کشه. منم برای حفظ جون بچه‌م شبونه فرار کردم؛ اما از اونجایی که حال جسمیم بد بود و جایی نداشتم که برم زود به دست آدم‌های فیروز افتادم و من رو به خونه برگردوندن. فیروز من رو تو اتاقم اسیر کرد. یک روز ژاله قرآن به دست اومد اتاقم و قسم خورد که بچه‌م رو می‌کشه. انقدر فشار عصبی روم زیاد بود که همون شب درد زایمان سراغم اومد و من رو به بیمارستان بردن. بچه‌م دنیا اومد و پسر بود. دیگه بیشتر احساس خطر کردم. صبح زود بچه رو برداشتم و فرار کردم. تنها جایی که می‌دونستم برای بچه‌م اَمنه پرورشگاه بود. بچه‌م رو جلوی پرورشگاه گذاشتم؛ هزار بار مردم و زنده شدم تا اون کار رو کردم، مگه راحته تموم زندگیت رو ازت جدا کنی؟ براش اسم و فامیلش رو گذاشتم. بعد از اون ماهرخ برای بار دوم مُرد. رفتم دنبال کار تا یه کاری پیدا کنم و برگردم بچه‌ام رو پس بگیرم؛ اما از شانس بدم، پسر خاله‌ی فیروز من رو تو خیابون دید و برای خودشیرینی من رو به زور تحویل فیروز داد. باز برگشتم به اون خونه، از اون روز تا پنج سال پیش که به اینجا اومدم بدترین دردها و بدبختی‌ها رو کشیدم. شدم کلفت فیروز و زن و بچه‌ش. بعد از مرگ حاج صابر و مامان نجمه، فیروز بلاهایی سرم آورد، که هیچ‌کَس با دشمنش هم این کار رو نمی‌کرد. با دنیا اومدن دختر چهارمش هر کاری کرد که جای پسرم رو بگم نگفتم چون فرهادم سهم فیروز نبود. حتی من رو عقد کرد، از طرف خدا بود که من دیگه حامله نشدم. ژاله هر روز، به خدا هر روز می‌گفت اگه بچه‌ت برگرده می‌کشمش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,709
مدال‌ها
3
ماهرخ دراز کشید و پتو رو روی سرش کشید. صدای هق‌هقش فضای اتاق رو پر کرد. جمله‌ی« شرمنده‌تم نفس، شرمنده‌تم زندگیم» رو چند بار تکرار کرد. بغضی که به گلوم نشسته بود داشت خفه‌ام می‌کرد، سریع اتاق رو ترک کردم.
زیر طاق ساختمون ایستادم و به بارونی که به شدت می‌بارید خیره شدم. چیزی روی قلبم سنگینی می‌کرد. حالِ کسی رو داشتم که میون زمین و آسمون معلق بود. سختی‌های خودم رو با سختی‌های ماهرخ مقایسه کردم، کف ترازوی قسمت اون پایین‌تر رفت.
- پنج سال پیش با پای خودش اومد اینجا.
نگاهم به‌سمت خانم جعفری کشیده شد که سمت چپم ایستاده بود.
- وقتی داستان زندگیش رو گفت خیلی متأسف شدم، تموم این پنج سال هر روزش رو به یاد شوهرش و پسرش که از دوریش داشت آب میشد، بود. از ظلم‌هایی که برادرشوهرش در حقش کرد برام گفت. اون طفلک از ترس برادرشوهرش به دیدنت نیومده بود که مبادا پیدات کنه. ژاله بلاهایی سرش آورده که هر کسی تحملش رو نداره، بهش فرصت بده؛ چون زمان زیادی نداره.
ته دلم خالی شد و پرسیدم:
- چند وقته بیماره؟
- دو ساله که درگیر سرطان خونِ، دکتر‌ها امیدی بهش ندارن. اون من رو فرستاد تا شما رو پیدا کنم تا قبل از مرگش حرف‌هاش رو بزنه.
سرم رو پایین انداختم.
- هفته‌ای یک‌بار هم به دیدنش بیاین کافیه.
- آقای قربانی( مدیر سالمندان) هستن یا رفتن؟
- هستن.
سریع به‌طرف اتاق مدیریت رفتم. یک ربعی رو با مدیر و خانم جعفری صحبت کردم. با خانم جعفری باز به اتاق ماهرخ برگشتیم. ماهرخ جلوی پنجره ایستاده بود، با شنیدن صدای در گفت:
- شیوا جان! فرهادم رفت؟ بهش حق میدم، خدا پشت و پناهش.
صداش پر از آه و حسرت بود. خانم جعفری جلو رفت و دست روی شونه‌اش گذاشت و گفت:
- نه عزیزم.
ماهرخ چرخید و من رو که جلوی در ایستاده بودم، دید. لبخندی جون‌دار زد.
- کمکت می‌کنم آماده بشین.
ماهرخ نگاهش رو از من گرفت و متعجب از خانم جعفری پرسید:
- برای چی؟!
خانم جعفری به‌طرف کمد فلزی قهوه‌ای رنگی که گوشه‌ی اتاق بود رفت و در کمد رو باز کرد و گفت:
- چون قراره با پسرتون برین، هر چند برین دلم براتون تنگ میشه.
ماهرخ با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد. جلو رفتم و مقابلش ایستادم. با ترس از این‌که دستش رو پس بزنم آروم دست‌هام رو گرفت. دست‌هاش به سردی یخ بود.
- من رو کجا می‌بری نفسم؟
دست‌های ظریفش رو تو دست‌هام فشردم.
- خیلی دوست دارم باز از فرزاد برام بگین، از عاشقانه‌هاتون، پس زمان زیادی می‌خواد که اینجا مناسب نیست.
یک‌دفعه دست‌هاش رو دور کمرم حلقه کرد و سرش رو روی سی*ن*ه‌ام گذاشت.
- چشم زندگیم، چشم نفسم، میگم هر چقدر بخوای میگم.
دست‌هام رو که باز مونده بود رو دور بدن لاغر و ضعیفش حلقه کردم.
- ای جانم فرهادم! ای جانم زندگیم! ای جان یادگار عشقم... !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,709
مدال‌ها
3
***
با صدای زنگ خونه، نگاهم رو از عمه و ماهرخ خانم که غرق تعریف بودند، گرفتم و از خونه بیرون رفتم. به‌طرف در بدو رفتم و در رو باز کردم. تا فرهاد رو دیدم از هیجان جیغ کشیدم.
- وای فرهاد!
فرهاد که دست‌هاش پر از کیسه‌های خرید بود، تکون ریزی خورد.
- چته دختر؟! ترسیدم.
عصر وقتی فرهاد و مادرش اومده بودند، من نبودم چون برای گرفتنِ جواب آزمایش عمه به آزمایشگاه رفته بودم.
- اون‌جور که تو با توپ پر رفتی گفتم چه آتیشی بسوزونی.
فرهاد خندید و وارد حیاط شد.
- وروجک مگه کبریتم؟
خندیدم و با هیجان بالا و پایین پریدم.
- تبریک میگم، خیلی خوشحالم برات! خیلی رفیق. باید برام از سیر تا پیازش رو تعریف کنی که اونجا چی شد.
اَبروهاش رو با شیطنت تکون داد.
- چشم‌، حالا که مسبب خوشحالیت شدم، جایزه‌ام چیه؟
- هر چی خودت بخوایی.
فرهاد به زور جلوی خنده‌اش رو گرفت و به‌طرف خونه رفت.
- چیزی که من می‌خوام مثبت هیجده‌س.
گیج و منگ نگاهش کردم و تازه متوجه حرفش شدم. هجوم خون به گونه‌هام رو حس کردم.
- خیلی بی‌ادبی.
فرهاد با قهقهه برگشت و گفت:
- مگه می‌دونی چی ‌می‌خوام؟
دست‌هام رو به کمر زدم.
- خب وقتی مثبت هیجده میشه معلومه چیه؟
فرهاد دو قدم رفته رو برگشت و با صورتی پر از شیطنت گفت:
- من چیز بدی در نظرم نبود، من یه قرمه‌ سبزی می‌خوام که در حد زن‌های بالای هیجده ساله درست کنی.
صورتم از عصبانیت و خجالت سرخ شد و زیر لب گفتم:
- خیلی... .
فرهاد صورتش رو نزدیکِ صورتم آورد.
- خیلی چی؟ عیب نداره اگه دلت می‌خواد اون کاری که خودت فکر کردی رو عملیش کنیم.
محکم با نوک دمپاییم به ساق پاش کوبیدم. فرهاد صورتش از درد جمع شد.
- بی‌حیا.
به‌طرف خونه رفتم صدای پر از خنده‌ی فرهاد رو شنیدم.
- چرا می‌زنی؟ بذار این دوتا پیر زن بخوابن هر چی... .
نذاشتم حرفش رو ادامه بده، خم شدم و دمپاییم رو از پام در آوردم و دنبالش کردم. فرهاد کیسه‌های خرید رو زمین گذاشت و به اون ‌طرف حیاط دوید. من هم دنبالش.
- بابا دختر غلط کردم، می‌خواستم بگم بعد خواب اون‌ها دعای توسل بخونیم.
- آره جون خودت.
فرهاد غش‌غش خندید و همین‌طور که نگاهم می‌کرد، یک‌دفعه پاش توی چاله‌ی کوچیکی که اون قسمت بود گیر کرد و افتاد. افتادنش هم‌زمان شد به رسیدن من و پیچیدن پام به پاش و افتادن من روش. یک لحظه احساس کردم زمان ایست کرد. چشم‌هام خودبه‌خود بسته شد. از این‌که روی تن فرهاد بودم، از خجالت در حال آب شدن بودم. صدای فرهاد رو دم گوشم شنیدم.
- چرا انقدر عجله داری دختر؟ بذار اون دوتا پیرزن بخوابن بعد، گناه دارن شوهر ندارن یه وقت مدیونشون میشم.
از شنیدن این حرف گوش‌هام داغ کرد. موندن رو جایز ندونستم؛ چون مطمئن بودم این پسر امشب حیا رو قورت داده و یک لیوان آب هم روش. دست‌هام رو روی سی*ن*ه‌اش گذاشتم و بلند شدم. بدون حرف به‌طرف خونه رفتم. چند قدم جلوتر نرفته بودم که دستم به عقب کشیده شد. برگشتم و با فرهاد که به زور جلوی خنده‌اش رو گرفته بود چشم‌توچشم شدم.
- ناراحت شدی؟
نگاهم رو از چشم‌هاش گرفتم به کاپشن و شلوار خیس و گِلیش از آب بارون جمع شده تو حیاط، دوختم.
- سُرمه!
بغض کردم. سرش رو پایین‌تر آورد.
- جاییت درد می‌کنه؟
چونه بالا انداختم. یک‌‌دفعه من رو بغل کرد و به خودش فشرد. دم گوشم زمزمه کرد.
- امروز روز سختی رو داشتم، ممنون که هستی و آرومم می‌کنی و خنده به لبم آوردی.
- راحت باش بگو دلقکم دیگه.
سرم رو بین دست‌هاش گرفت و با اخم گفت:
- این چه حرفیه؟
- بی‌خیال، بریم داخل؛ زیادی طولش دادیم.
باز شیطنت به صورت فرهاد برگشت.
- بخوای بیشتر طولش بدیم؟
چپ‌چپ نگاهش کردم. دست‌هاش رو کنار زدم و با مشت به سی*ن*ه‌اش کوبیدم و ازش دور شدم.
- سُرمه!
بدون این‌که برگردم و جوابش رو بدم به داخل رفتم. بدون توجه به عمه و ماهرخ خانم، مستقیم به آشپزخونه رفتم. از گونه‌هام آتیش بیرون میزد. صدای سلام کردن فرهاد و جواب گرم عمه و ماهرخ خانم رو شنیدم. ماهرخ خانم از ده کلمه که می‌گفت، هفت کلمه‌اش کلمات محبت‌آمیز به دردونه‌اش بود. فنجان‌ها رو داخل سینی گذاشتم تا خواستم قوری رو از روی کتری بردارم صدای فرهاد رو از پشت سرم شنیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,709
مدال‌ها
3
- به‌به رفیق مثبت هیجده ما هم که اینجاست.
برگشتم و چپ‌چپ نگاهش کردم. کیسه‌های خرید رو روی کابینت گذاشت.
- چه جذبه‌ای داری! اون‌جور نگاهم نکن، به اون دو خانمی که بیرونن میگم‌ ها. عجیب طرفدارم هستن.
یک لحظه دلم گرفت از بی‌کَسیم، برگشتم فنجان‌ها رو پر از چای کردم. حس کردم پشتم ایستاد.
- من یکی خودم طرفدار توأم خانم.
سرم رو به‌سمتش چرخوندم. خیلی بهم نزدیک بود.
- برو اون طرف که حرفی باهات ندارم.
لبش رو به دندون گرفت و تو چشم‌هام خیره شد.
- تو افتادی رو من، تو قصد تعر*ض داشتی الان هم طلب‌کاری؟
پام رو روی پاش گذاشتم و محکم فشار دادم. صورتش از درد جمع شد.
- آی‌آی... .
اَبروهام رو براش تکون دادم. سینی رو برداشتم و به قصد بیرون رفتن از کنارش رد شدم.
- خدا بگم چیکارت کنه دختر، شدی خواهر بروسلی، چپ و راست من رو می‌زنی.
خنده‌ام گرفت.
- حقته، شیرفرهاد.
به بیرون رفتم. ماهرخ خانم با حسی ناب و پر از محبت نگاهم کرد. لبخندی زدم. با این‌که مو و اَبرو و مژه‌هاش ریخته بود؛ اما هنوزم زیبا بود. کنارشون نشستم.
- قربون دستت زیباروی من!
- خواهش می‌کنم!
فرهاد به اتاق رفت و لباس‌هاش رو با یک تیشرت سفید و شلوار مشکی عوض کرد. اومد و کنارِ مادرش نشست. ماهرخ خانم دست روی دست فرهاد گذاشت. با نگاهی که سرشار از عشق مادرانه بود، نگاهش کرد. فرهاد هم با نگاهی مهربون جواب نگاهش رو داد.
- خوشحالم برات نفسم، خوب کسایی تو زندگیت هستن.
عمه عینکش رو در آورد و با گوشه‌ی روسری سرخابی گل‌دارش شیشه‌هاش رو پاک کرد و خطاب به ماهرخ خانم.
- ماشاالله خدا حفظ کنه، یه پسری داری آقا و متین.
فرهاد با شیطنت اَبروهاش رو برای من بالا انداخت. من هم پشت چشمی براش نازک کردم. ماهرخ سر فرهاد رو به‌سمت خودش پایین کشید و بوسه‌ی محکمی روی سر فرهاد زد و گفت:
- درد و بلاش بخوره تو قلبم، من که لیاقت نداشتم بزرگ شدنش رو ببینم.
فرهاد با کمی تردید مادرش رو بغل کرد و به خودش فشرد. لحظه‌ی دلم غنج رفت برای عشق مادر و پسریشون. حیف برای روزهایی که از هم دور بودند. خیلی دوست داشتم بدونم چی بینشون گذشته که فرهاد دیدش نسبت به مادرش عوض شده بود. با صدای عمه نگاهم رو از فرهاد و مادرش گرفتم.
- انشاالله دومادیش رو ببینی ماهرخ‌ جان.
ماهرخ خانم دست‌هاش رو بالا گرفت و گفت:
- انشاالله، اگه خدا امونم بده.
فرهاد دست حلقه شده‌ی دور مادرش رو تنگ‌تر کرد.
- انشاالله عمرتون با عزت.
همگی «الهی آمین» گفتیم.
- من فردا شب می‌خوام به افتخار... .
فرهاد کمی مکث کرد؛ انگار تو گفتن کلمه‌ای که می‌خواست بگه مردد بود.
- مادرم، مهمونی بدم. خونواده‌ی خانم سهرابی و خاله زینب و عمو سلیمان و خودمون.
لبخند روی صورت هممون جا خوش کرد.
- غذاهاش با من.
فرهاد به گرمی جواب عمه رو داد:
- نه، می‌ریم رستوران، نمی‌خوام کسی به زحمت بیفته.
ماهرخ خودش رو به فرهاد چسبوند.
- الهی مادر به قربونت نفسم... !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,709
مدال‌ها
3
***
پنج‌شنبه بود. از صبح هوا بارونی بود؛ اما بلأفاصله بعد از بند اومدن بارون به بهشت زهرا رفتیم. بعد از نیم ساعت موندن سر مزار خونواده‌ام با راهنمایی ماهرخ خانم به‌طرف مزار پدر فرهاد رفتم. فاصله‌ی زیادی با مزار خونوا‌ده‌ام داشت. وقتی به بالای مزار رسیدیم. ماهرخ خانم کنار مزار قدیمی با سنگ‌ِ قبر سفید که روش با خطی زیبا (فرزاد معینی) حک شده بود، زانو زد. فرهاد هم که انگار غم عالم روی سرش ریخته بود، دسته‌گل بزرگی از گل‌های رز مشکی رو روی سنگ گذاشت و کنار مزار نشست. کف هر دو دستش رو روی سنگ قبر گذاشت و سرش رو پایین انداخت.
- سلام عشقم! اومدم خبر خوب بهت بدم، اومدم بگم شاه‌ پسرت رو پیدا کردم، زندگیم رو پیدا کردم.
عمه سنگ قبر کناری رو با دستمالش خشک کرد و روش نشست. من هم ایستاده دست‌هام رو تو جیب کاپشن مشکیم گذاشتم و به سنگ قبر خیره شدم. ماهرخ خانم به گریه افتاد و ما هم بی‌اختیار از سوز حرف‌هاش به گریه افتادیم.
- کاش بودی می‌دیدی پسرت برای خودش مردی شده! آقا شده!
ماهرخ خانم سرش رو روی سنگ گذاشت و با هق‌هق ادامه داد:
- کاش بودی فرزاد، کاش بودی... !
فرهاد سرش رو بلند کرد از دیدن چشم‌هاش خیس و سرخ شده‌اش بغضم بیشتر شد. مادرش رو بغل کرد. این سه شبی که مادرش با ما زندگی می‌کرد شب‌ها تا دم‌دم‌های صبح با هم تو اتاقی که تا اون موقع بی‌مصرف بود و از سه شب پیش اتاق فرهاد و مادرش شده بود، صحبت می‌کردند. ماهرخ خانم تا ظهر میشد و فرهاد از سر کار می‌اومد، بی‌قراری می‌کرد و می‌گفت دیگه تحمل دوریش رو نداره. شب مهمونی همه خوشحال بودند برای این مادر و پسر و چقدر خاطره‌ها از فرهاد برای مادرش بازگو شد. چقدر هم سیاوش با شیطنت‌هاش خنده به لب‌های همه آورد. خداروشکر خبری از سیامک نبود و چقدر هم ممنون بودم از شبنم که مثل همیشه با رفتار خوب و مؤدبش خانمیش رو ثابت کرد. بعد از خوندن فاتحه عمه از من خواست فرهاد و مادرش رو تنها بذارم. فرهاد سوییچ ماشینش رو بهم داد و ما آروم‌آروم به‌طرف خروجی قبرستون رفتیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,709
مدال‌ها
3
***
سر سفره هر چهارتامون ساکت و بی‌حرف داشتیم قرمه سبزی که ماهرخ خانم درست کرده بود و طعم بی‌نظیری داشت رو می‌خوردیم، عمه که همیشه مخالف صحبت کردن موقع غذا بود، گفت:
- سُرمه جان؟
غذای داخل دهنم رو قورت دادم و جواب دادم:
- جانم عمه؟
عمه با قاشق غذاش رو وسط بشقابش جمع کرد.
- اون خانمِ که قبر شوهرش کنار قبر بابات این‌هاست امروز باهام صحبت کرد.
سری تکون دادم.
- در چه مورد؟
عمه نگاهی به ماهرخ خانم کرد که با لبخند به عمه خیره بود.
- تو رو برای پسرش خواستگاری کرد.
صدای افتادن قاشق از دست من و فرهاد که هم‌زمان بود، بلند شد. گیج و منگ نگاهم رو به عمه دوختم. لحظه‌ای متعجب شدم، چون عمه فقط چند دقیقه برای خوندن فاتحه برای شوهر اون خانم پیشش موند. نگاهم به فرهاد افتاد، چنان اخمی تحویلم داد که بدنم مور‌مور شد.
- می‌گفت پسرش سوپرمارکتی داره، خونه و ماشینم داره. منم گفتم نظرت رو بدونم تا هفته‌ی بعد بهشون خبر بدیم، به نظرم آدم‌های خوبین.
دوست نداشتم بیشتر از این چیزی بشنوم. بشقابم رو برداشتم و از کنارِ سفره بلند شدم.
- ماهرخ جون دستتون درد نکنه غذاتون عالی بود!
صدام می‌لرزید و این حال درونیم رو بروز می‌داد. ماهرخ خانم لبخندی زد.
- نوش جونت زیباروی من!
با بدنی که از عصبانیت می‌لرزید به آشپزخونه ‌رفتم و به گریه افتادم. اون شب تا آخر شب نه من حرفی زدم نه فرهاد که حسابی دمغ بود و سرش تو لپ‌تاپش بود. فرهاد تو ارز‌ و بورس‌های جهانی هم فعالیت داشت. همگی به قصد خواب به اتاق‌هامون رفتیم. یک ربعی از دراز کشیدنم می‌گذشت، که برای گوشیم پیامک اومد. با دیدن اسم فرهاد تعجب کردم. پیام رو باز کردم.
- بیا حیاط.
نگاهی به عمه انداختم که خواب بود. بلند شدم. بافت کرمی رنگم رو پوشیدم و شال سیاهم رو آزادانه روی موهام انداختم و آروم به حیاط رفتم. نگاهی به دور حیاط انداختم. فرهاد رو کنار دستشویی که دید به داخل خونه نداشت، دیدم. تو این هوای سری فقط یک تیشرت سبز چمنی رنگ تنش بود. دست‌هاش رو داخل جیب‌های شلوارِ گرم‌کن مشکیش گذاشته بود و سرش پایین بود. به‌سمتش رفتم.
- فرهاد!
سرش رو بلند کرد، باز صورتش درهم و اخم‌آلود بود. لب زدم:
- چی شده؟
نیشخندی زد.
- تازه می‌پرسی چی شده؟ تو مگه تازه نامزدیت به‌هم نخورده؟
با حالت تعجب گفتم:
- خب آره.
جلوتر اومد.
- پس چرا باز می‌خوای خواستگار بپذیری؟
خنده‌ام گرفت.
- من کجا پذیرفتم؟!
فرهاد با یک قدم فاصله‌ی بینمون رو پر کرد.
- با سکوتت یعنی راضی هستی.
سرم رو به‌طرف راست چرخوندم و به درخت‌های غرق تاریکی خیره شدم.
- نخیر اصلاً این‌جوری نیست.
فرهاد سرم رو به‌سمت خودش چرخوند و آروم زمزمه کرد:
- تو حق نداری به کَس دیگه‌ای فکر کنی، تو مال هیچ‌کَس نمیشی.
دلم از این خودخواهیش، ضعف رفت و لبخند رو لب‌هام نشست.
- میگم عمه ازم ترشی درست کنه.
فرهاد با اخم‌های غلیظ، جدی و محکم گفت:
- من شوخی ندارم. سُرمه تا زمانی که خودت رو رفیق من می‌دونی حق نداری به هیچ مردی فکر کنی یا یک قدمیشون باشی، این رو بدون این خطِ قرمز منه. اگه یک روز از این خط رد بشی به اون خدای بالا سر جوری میرم که نشونی ازم نباشه.
با این حرفش ترس وجودم رو گرفت و بغض تو گلوم نشست. آروم اسمش رو صدا زدم؛ اما فرهاد بی‌اعتنا به من و بغضی که تو صورتم پیدا بود به‌طرف خونه رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,709
مدال‌ها
3
***
تاکسی جلوی خونه ایستاد، به محض این‌که از تاکسی پیاده شدم و تاکسی رفت. ماشین فرهاد هم جلوی خونه ایستاد. فرهاد پیاده شد با دیدنم تعجب کرد. سلام کردم.
- علیک، این وقت ظهر کجا بودی؟
- خونه‌ی رعنا بودم.
- اونجا چیکار می‌کردی؟
اَبروهام بالا پرید.
- باید توضیح بدم؟
کیفش رو از داخل ماشین برداشت و با ریموت در ماشین رو قفل کرد.
- اگه لازمه آره.
- چند تا کتاب پیشم داشت، اون‌ها رو بردم دیگه گرم تعریف شدیم دیرم شد.
- آهان.
فرهاد در رو باز کرد. همون لحظه دختر خونواده‌ی شمس (صحرا) سینی به دست از خونه‌شون بیرون اومد و به‌سمت ما اومد. سلام داد و من هم جوابش رو دادم. فرهاد آروم و سر به زیر جواب داد.
- ببخشید آقا، این آش رو مامانم براتون فرستاد.
فرهاد نگاهی به کاسه‌ی آش‌دوغ توی سینی انداخت.
- ممنون، ازشون تشکر کنین.
کاسه رو برداشت. صحرا قری به گردنش داد و با عشوه جواب داد:
- نوش‌جونتون.
نگاهی به سرتاپای فرهاد انداخت، اون روز لباس مشکی نظامی تنش بود.
- وای نمی‌دونین چقدر از دیدن شما تو این لباس خوشم میاد‌!
فرهاد لنگه‌ی اَبروش رو بالا انداخت و جوابی نداد. صحرا که حسابی کنف شده بود، رو به من که با حرص نگاهش می‌کردم، ادامه داد:
- سُرمه جونم! شما انقدر که خونه نیستین دیگه براتون آش نیاوردم، آخه چند باری اومدیم نبودین.
فرهاد با صدایی پر از شیطنت گفت:
- ایشون راست میگن، شما کجایین؟ منم چندبار اومدم نبودین.
چپ‌چپ نگاهش کردم. در جواب صحرا گفتم:
- بودیم عزیزم، البته خونه‌ی آقا فرهاد، چون با هم زندگی می‌کنیم.
تو چشم‌های قهوه‌ای صحرا علامت سؤال بزرگی ایجاد شد.
- واقعاً؟!
کوله‌ام رو روی شو‌نه‌ام انداختم و با خونسردی گفتم:
- بله عزیزم!
از اولم میونه‌ی خوشی با این دختر نداشتم. خودم بارها دیده بودم از ماشین پسرهای متفاوت پیاده شده بود. با خداحافظی کوتاه وارد حیاط شدم. فرهاد هم دنبالم اومد و در رو بست. کاسه‌ی آش رو ازش گرفتم و توی باغچه چپه‌اش کردم. فرهاد با چشم‌های گرد شده، نگاهش رو بین من و آشی که توی باغچه ریختم، می‌چرخوند.
- چیکار کردی تو؟!
تو چشم‌های متعجبش خیره شدم و زمزمه کردم:
- تا زمانی که رفیقمی وای به حالت اگه دختری دور و وَرت ببینم.
این رو گفتم و برگشتم. با صدایی که شیطنت توش موج میزد، گفت.
- دختر حیفِ این آش نبود؟ رفاقت ما چه ربطی به این آش داشت؟
سرم رو به‌سمتش چرخوندم.
- نگرانی حیف شدن آش نباش، هوا سرده پرنده‌ها گشنشونه می‌خورن.
- خب دلم خواست ازش بخورم.
- فردا خودم برات درست می‌کنم.
با یک قدم خودش رو بهم رسوند و کنارم ایستاد. با صدای کشیده زمزمه کرد:
- منم خط قرمزتم؟
پشت چشمی نازک کردم.
- بله، وای به حالت اگه از خط بیرون بری.
صورتش رو چند سانت صورتم آورد و لب زد:
- قلم پای اون کَسی رو می‌شکنم که پا از خط اون‌ور بذاره.
نگاهی به سرتاپاش انداختم. دلم غنج رفت برای دیدنش تو لباسِ نظامی. طفلک صحرا حق داشت.
- سُرمه! رفیقم باش و رفیقت می‌مونم حتی لازم باشه هر دومون تا آخرش مجرد بمونیم.
دستش رو مشت کرد، من هم با مشت به مشتش کوبیدم. در جوابش گفتم:
- تا آخرش پای این رفاقت می‌مونم، بهت قول میدم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین