جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال بازنویسی [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط atefeh.m با نام [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,031 بازدید, 225 پاسخ و 41 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,679
مدال‌ها
3
برگشتم و با بُهت نگاهش کردم. دست‌هاش رو داخل جیب پالتوی زرشکیش گذاشته بود و سرش رو پایین انداخته بود و با نوک بوت مشکیش با سنگ ریزه‌های زیر پاش بازی می‌کرد. تک خنده‌ای کردم.
- ماشاالله به این سرعت عمل بدنت!
سرش رو بلند کرد، آروم لب زد:
- فعلاً تنها کسی که خبر داره، تویی.
نیشخندی زدم.
- مژدگونی رو باید از باباش بگیری نه از من.
- اگه این دختر رو می‌خوای، زود عقدش کن و از سیامک دورش کن، تا من و بچه‌ام رو راحت بپذیره.
با جدیت به چشم‌هاش خیره شدم.
- سُرمه مثل تو بی‌بند و بار نیست، ناز داره؛ به این آسونی‌ها... .
میون حرفم پرید.
- ناز داشت و سریع جواب بله رو به سیامک داد.
- اون یه اجبار بود، از اونجایی که سُرمه خانم و نجیب بود نتونست حرف روی حرف بزرگ‌ترها بزنه، انصافاً دمت گرم که روی خبیثِ سیامک رو رو کردی. حالا هم گمشو و برو خبر بابا شدنش رو بهش بده تا دنبال سیسمونی باشه.
بدون توجه به واکنشش، در رو باز کردم و به داخل رفتم و در رو بستم. سلانه‌سلانه به‌طرف خونه رفتم. تا وارد شدم از چیزی که دیدم تموم خستگیم از تنم بیرون رفت. عمه خانم و سُرمه کنار سفره نشسته بودند و با خوش‌رویی منتظرم بودند. سُرمه تو سلام دادن و خسته نباشید گفتن، پیش‌قدم شد. مگه میشد سُرمه رو دید و هنوز خسته باشم؟ من هم سلام دادم. عمه خانم با شوقی غلیظ تو صورتش سرتاپام رو برانداز کرد.
- خسته نباشی پسرم، روزت مبارک، ماشاالله بهت.
- ممنون عمه خانم گل.
- روز نیرو دریایی رو بهتون تبریک میگم.
دستی به پشت گردنم کشیدم و لبخندی عمیق زدم.
- تشکر فراوون خانم.
سُرمه با مِن‌مِن کردن گفت:
- ببخشید که بی‌اجازه با کلیدی که پیش ما بود، وارد خونه‌تون شدیم؛ دلمون نیومد این کوفته‌های عمه رو بدون شما بخوریم.
جلو رفتم، پر مهر نگاهم رو به دختری که خوب تونسته بود بی‌قرارم کنه، انداختم.
- اختیار دارین؛ خیلی خوشحالم که اینجایین.
گونه‌های سُرمه سرخ شد و سرش رو پایین انداخت.
- پسرم تا تو لباس‌هات رو عوض کنی ناهار رو کشیدم.
- دستتون درد نکنه عمه خانم.
به اتاق رفتم. آرامش خاصی وجودم رو گرفت. انگار نه انگار چند دقیقه پیش با دیدن شادی اعصابم داغون شده بود. لباس‌های نظامیم رو با تیشرت و شلوار مشکی مارک آدیداس عوض کردم و بیرون رفتم.
- دست‌هام رو بشورم میام.
هر دوشون با لبخند سری تکون دادند. به حیاط رفتم و کنار حوض نشستم، شیر آب رو باز کردم. دستم رو خیس کردم و کمی مایع از جا مایعی کنار حوض روی دستم ریختم. انقدر از وجود اون دو عزیز داخل خونه گرمم شده بود که سرمای آب رو حس نکردم. سریع دستم رو شستم و به خونه رفتم و کنار سفره نشستم. نگاهی به سفره‌ی که با سبزی و دوغ و ترشی و سنگک و کوفته‌های داخل دیس رنگین شده بود، انداختم.
- به‌به چه کردین عمه خانم!
عمه خانم کاسه‌ی چینی پر از آب کوفته رو جلوم گذاشت.
- نوش جونت، انشاالله خوشت بیاد.
- حتماً خوشم میاد؛ چون اولین بارمه می‌خورم.
سُرمه و عمه خانم متعجب نگاهم کردند. شونه بالا انداختم.
- خب کسی نبود که برام از این‌جور غذاها درست کنه.
عمه خانم آهی کشید و پر مهر نگاهم کردم.
- خودم بعد از این هر چی دوست داری و نخوردی رو برات درست می‌کنم، تو فقط بگو چی دوست داری.
تیکه‌ای سنگک از جا نونی برداشتم.
- خیلی هم عالی، ممنون!
- عمه به‌خاطر شما غذا رو تند کرده.
با نگرانی بی‌اراده‌ام پرسیدم:
- پس تو چی؟ تو که تند دوست نداری.
سُرمه دستپاچه شد و آروم جواب داد:
- در این حد دوست دارم؛ اما نه به تندی غذای شما.
سری تکون دادم و «آهانی» گفتم. شروع به خوردن غذای که هر لقمه‌اش طعم بی‌نظیری داشت، کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,679
مدال‌ها
3
- میشه بپرسم، چرا مدام رنگ لباس سرکارتون عوض میشه؟
سرم رو بلند کردم و به سُرمه که این سؤال رو پرسیده بود، نگاه کردم.
- لباس ما فصلی هستش، از بهار تا آخر برج هفت لباس خاکی، فصل سرد لباس مشکی. روزهای یک‌‌شنبه تموم سال و روزهای بازدید لباس سفید. لباس تشریفاتم داریم. تفنگ ‌دارهامونم لباسشون فرق داره.
- چه جالب! بعدشم نیرو دریایی مگه نباید فقط کنار دریا باشن؟
- بله؛ اما پست فرمانده‌ای کل نیرو‌ دریایی اینجاست. تموم بنادر زیر پوشش ما هستن.
- غذاتون رو بخورین، تا سرد نشده.
هر دو به عمه خانم نگاه کردیم، زیر لب «چشم» گفتیم و به خوردن غذا ادامه دادیم. بعد از خوردن ناهار تو جمع کردن ظرف‌ها و سفره به سُرمه کمک کردم. عمه خانم هر چی گفت خسته‌ای و بشین گوش ندادم و دلم نیومد به سُرمه کمک نکنم. سفره رو توی کابینت زیر گاز گذاشتم و رو به سُرمه که در حال شستن ظرف‌ها بود گفتم:
- قبل از این‌که بیام داخل شادی رو دیدم.
دست‌های کفی سُرمه روی کاسه‌ای که داشت می‌شست، بی‌حرکت موند. با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد. با چونه‌ی لرزون گفت:
- سیامک رامش نشد، اومد سراغ مجنون قبلیش؟
با حرفش شوکه شدم و سرم رو پایین آوردم، تو صورتش دقیق شدم. نگاهش رو ازم گرفت و به کارش ادامه داد.
- چی گفتی؟
لبش رو به دندون گرفت. بازوش رو گرفتم و به‌سمت خودم چرخوندمش و با عصبانیت توپیدم.
- من مجنون کسی نبودم و نیستم، ده سال از خریتی که کردم می‌گذره و خداروشکر می‌کنم برای وصلتی که بین من و خونواده‌ی سرمدی صورت نگرفت.
سُرمه تند‌تند پلک میزد و سعی داشت نگاهش به صورتم نیفته.
- نگام کن سُرمه.
سرش رو پایین انداخت. دو انگشتم رو زیر چونه‌ی گردش گذاشتم و سرش رو بلند کردم. چشم‌هاش پر از اشک بود.
- ببخش خانم، یه لحظه عصبی شدم.
قطره‌های اشک از چشم‌های شب‌رنگ و دیوونه کننده‌اش پایین ریخت و دلم به آتیش کشیده بود.
- رفیق جان! گریه نکن دیگه، معذرت می‌خوام.
لبخندی زد و به‌طرف سینک برگشت. کلافه از کارم پوفی کشیدم.
- نمی‌خوای بدونی چی گفت؟
شونه بالا انداخت و گفت:
- مهم نیست.
سرم رو نزدیک گوشش بردم و زمزمه کردم:
- حتی اگه خبر بابا شدن سیامک باشه... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,679
مدال‌ها
3
***
از چیزی که فرهاد دم گوشم زمزمه کرد، متعجب و حیرت زده شدم. انگار به گوش‌هام اعتماد نداشتم. کاسه رو داخل سینک گذاشتم و به‌سمت فرهاد چرخیدم. هیچ اثری از شوخی تو صورتش نبود.
- چی گفتین؟!
دست به سی*ن*ه به دیوار تکیه داد و با قیافه‌ای جدی گفت:
- سیامک داره بابا میشه، فعلاً تنها کسی که خبر دارم انگار منم.
کمی تو فکر رفتم، یعنی راست بود؟!
- خب چرا این رو به شما گفت؟
فرهاد دستی به ته ریشش کشید و آروم گفت:
- خواست ریش سفیدی کنم و تو رو از سیامک دور کنم.
گیج و منگ نگاهش کردم. تا خواستم بپرسم «چرا شما؟» عمه، فرهاد رو صدا زد. فرهاد بی‌حرف از آشپزخونه بیرون رفت. حس کنجکاوی و استرس وجودم رو گرفت؛ اما از این‌که سیامک با وجود بچه دیگه دست از سرم بر می‌داره خوشحال شدم. یعنی احتمال داشت سیامک بچه‌اش رو نپذیره؟! تندتند بقیه‌ی ظرف‌ها رو شستم و به بیرون رفتم. فرهاد و عمه محو تماشای تلویزیون بودند، که مستندی در مورد نیرو دریایی رو پخش می‌کرد. فرهاد متوجه‌ام شد و نگاهم کرد.
- من یه نیم ساعتی بخوابم، بعدش با عمه خانم می‌خوایم بریم پرورشگاه میایی دیگه؟
روی مبل روبه‌روش نشستم.
- چرا جمعه نریم که از صبح پیششون باشیم؟
فرهاد بلند شد و پایین تیشرتش رو مرتب کرد.
- جمعه هم می‌ریم. امشب به‌خاطر روزِ نیرو‌ دریایی می‌خوام بهشون سور بدم.
از این محبتش لبخند به صورتم نشست.
- خیلی خوبه! پس منم برم آماده بشم، بیام.
فرهاد آروم لب زد:
- زود بیا خانم.
به‌طرف اتاق رفت. هر بار خانم خطابم می‌کرد، حسی شیرین به دلم می‌نشست. فرهاد تو رفاقت، خیلی خوب بود، شاید هم خوب‌تر از خوب. فرهاد داشت برای من تبدیل به اسطوره‌‌ای میشد که تمام وجودم با بودن کنارش به آرامش محض می‌رسید. نفسِ حبس شده توی سی*ن*ه‌ام رو بیرون فرستادم و بلند شدم. خطاب به عمه.
- عمه جان! من میرم آماده بشم، شما چیزی می‌خواین براتون بیارم؟
عمه نگاهش رو از تلویزیون گرفت و جواب داد:
- آره دخترم، اون بافت بلندم هست قهوه‌ایه با کیف و کفشم بیار.
- چشم.
- چشمت بی‌بلا.
به‌طرف در رفتم. بارونی مشکیم رو از روی چوب لباسی برداشتم و پوشیدم. گوشیم رو سریع از جیب بارونیم بیرون آوردم و شماره‌ی فرهاد رو گرفتم. کنجکاوی داشت دیوونه‌ام می‌کرد. بعد از سه بوق جواب داد:
- اگه گذاشتی من بخوابم.
در رو باز کردم و بیرون رفتم. کفش عروسکیم رو پوشیدم.
- خب بقیه‌ش؟
فرهاد یک‌دفعه غش‌غش خندید.
- وای امان از تو دختر، نمی‌تونی نیم ساعتی تحمل کنی؟
خودم هم خنده‌ام گرفت. از حیاطی که درخت‌هاش خالی از هر برگی بودند و با این وجود باز هم زیبایی خودش رو داشت رد شدم و به‌طرف در رفتم. در رو باز کردم و گفتم:
- نه لطفاً بگین.
با صدای کشیده، گفت:
- رفیق خسته‌ام بیدار شدم برات میگم بچه‌شون دختر بود یا پسر.
از این خون‌سردیش حرصم گرفت.
- باشه بخوابین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,679
مدال‌ها
3
تماس رو قطع کردم. کلید خونه رو از جیبم بیرون آوردم، در رو باز کردم وارد شدم، گوشیم زنگ خورد، فرهاد بود. جوابش رو ندادم. کلید و گوشیم رو داخل جیبم گذاشتم. هنوز پله‌ی اول رو نرفته بودم که صدای چند ضربه به در خورد. متعجب برگشتم و در رو باز کردم. از دیدن سیامک خون تو رگ‌هام یخ بست.
- سلام، سُرمه جانم!
خواستم در رو ببندم که پاش رو جلو آورد و نذاشت. با یک حرکت به داخل اومد و در رو بست. یک لحظه ترس وجودم رو گرفت؛ اما به ترسم غلبه کردم.
- برو بیرون.
- عزیزم... !
میون حرفش پریدم.
- چرا نمی‌فهمی من عزیزت نیستم؟
با خشمی که تو صداش نشست، غرید:
- نکنه عزیز اون حر*وم* زاده‌ای؟ تا الانم پیشش چه غلطی می‌کردی؟
- حرف دهنت رو بفهم، خیر سرت دکتر مملکتی.
خندید و سری تکون داد.
- مگه دکترها آدم نیستن؟ حس و احساس ندارن؟
روی پله‌ی اول نشستم و دستم رو روی پیشونی یخ زده‌ام گذاشتم.
- چی از جونم می‌خوای؟ چرا دست از سرم بر نمی‌داری؟
کمی لطافت تو صداش نشست.
- چون دوستت دارم، چون یه فرصت ازت می‌خوام.
نفسم رو پر صدا بیرون دادم و با لحن سرد جواب دادم:
- آقا سیامک من تصمیمم رو گرفتم، هم به خودت هم به مینوجون، هم به سیمین گفتم که راهی برای برگشت وجود نداره، به خدا من حوصله‌ی خودم رو هم ندارم... .
- حوصله‌ی اون عوضی رو که بیخ ریشت چسبیده رو داری؟
- آقا فرهاد دارن در حقم برادری می‌کنن.
جلوم زانو زد و پوزخندی زد.
- سُرمه! من رو خر فرض نکن، هیچ حسِ برادری وجود نداره، انقدر بهش رو دادی که بر می‌گرده تو روم میگه همه کَس و کارته.
از شنیدن این حرف قلبم لرزید و لبم کش اومد؛ اما من برای فرهاد فقط یک رفیق بودم؛ و خودم هم دیگه دل و دماغی برای عشق و عاشقی نداشتم. فرهاد برای من باید فقط یک رفیق می‌موند؛ چرا قلبِ سرکشم مخالف این عقیده‌ام بود؟! بلند شدم.
- آقا سیامک انگار نمی‌خوای یه سری واقعیت‌هایی رو قبول کنی، احساس می‌کنم از چیزی بی‌خبری.
بلند شد و چشم‌هاش رو ریز کرد.
- چی؟!
- یه سر برین پیش دختر عمه‌ی گرامیتون، شاید خبری برات داشته باشه.
این رو گفتم و به‌طرف در رفتم. در رو باز کردم.
- بفرما بیرون.
با یک حرکت من رو به در چسبوند و فاصله‌ی بینمون رو پر کرد. از استرس بدنم شروع به لرزیدن کرد و تپش قلبم بیشتر شد. از حس گرمای بدنش حالم بد شد، دست‌هام نای این‌که به عقب هولش بدم رو نداشتن. سرش رو دم گوشم آورد و شمرده‌شمرده گفت:
- یا مال من میشی یا کاری می‌کنم خودت التماس کنی عقدت کنم.
تموم جسارتم رو جمع کردم و گفتم:
- تو اول برو تکلیف بچه‌ت رو روشن کن بعد برای من خط و نشون بکش.
سرش رو عقب برد، اخمِ غلیظی بین اَبروهاش نشست.
- چی؟ بچه؟!
سریع از حصار بین دست‌هاش فرار کردم و به‌طرف پله‌ها رفتم. به در اشاره کردم.
- برو بیرون و لطف کن دیگه سر راهم سبز نشو.
- موضوع بچه چیه؟
- از شادی بپرسی بهتره.
با تحکم فریاد زد:
- سُرمه بگو ببینم موضوع چیه؟
آب دهنم رو قورت دادم.
- شادی خانمت به فرهاد گفته حامله‌اس.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,679
مدال‌ها
3
به وضوح رنگ از صورت سیامک پرید. صدای زنگ گوشیم بلند شد. بی‌توجه به گوشیم، نگاهم به سیامک بود، که دست به کمر و با اخمی وحشتناک به من خیره شده بود. کمی بعد از حالت بُهت بیرون اومد و لب زد:
- حامله؟!
سرم رو کج کردم و با بدجنسی گفتم:
- بله!
- دروغ میگی.
شونه‌هام رو بالا انداختم.
- چرا باید دروغ بگم؟ مبارکتون باشه.
تبریکم، به مزاجش خوش نیومد و از خشم صورتش کبود شد. انگشت اشاره‌اش رو به حالت تهدید تکون داد.
- آسمونم زمین بیاد من ازت نمی‌گذرم.
این رو گفت و در رو باز کرد و به بیرون رفت. چنان در رو محکم بست که هر آن منتظر ریختن شیشه‌های در بودم. پوزخندی زدم.
- آخ دلم خنک شد، شادی خانم.
قلبم هنوز تند و نا میزون میزد و تنم یخ و بی‌رمق بود. از پله‌ها بالا رفتم و وارد خونه شدم، گوشیم رو از جیبم بیرون آوردم. از دیدن دو تماس بی‌پاسخ از رعنا آهم بلند شد. دوست عزیزی که این مدت ازش فاصله گرفته بودم. بلأفاصله شماره‌اش رو گرفتم. تا یک بوق خورد جواب داد.
- سلام سُرمه جونم، ببخش خواب بودی؟
به‌طرف اتاقم رفتم.
- سلام رعنایی، نه دستم بند بود. خوبی عزیزم؟
- فدات بشم، تو خوبی؟ اوضاع خوبه؟ به خدا چند روزِ می‌خوام بیام پیشت؛ اما هنوز سرما خوردگیم خوب نشده.
شالِ مشکیم رو از روی موهای بافته شده‌ام برداشتم و روی تخت نشستم.
- تو هنوز خوب نشدی؟
- نه؛ این مریضی کوفتی از جونم بیرون نمیره.
- انشاالله زودتر خوب بشی!
- فدات؛ چه خبر؟ خودت خوبی؟
آهی کشیدم و از تموم اتفاقات این چند روز براش تعریف کردم. رعنا به‌حدی از حاملگی شادی خوشحال بود‌؛ انگار عزیزترین کَسِ زندگیش حامله بود. رعنا طرف‌دار پر و پا قرص فرهاد بود و تا اسمش رو شنید، حسابی قربون صدقه‌اش رفت و گفت: «عاشق جَنم این پسرم و لقب کوه لایقشه» با آب و تاب از کارهای فرهاد تو اون هفت روز مراسم فوت خونواده‌ام گفت. مدام هم گوشزد می‌کرد چشم خیلی از دخترها از جمله دختر خونواده‌ی شمس همسایه‌مون دنبالشه. بعد نیم ساعت
حرف زدن و کمی هم اشک ریختن با رعنا تماس رو قطع کردم.
تا گوشی رو روی تخت انداختم، باز زنگ خورد. این بار فرهاد بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,679
مدال‌ها
3
جواب دادم و با لحن سرد گفتم:
- ساعت خوابتون تموم شد؟
- با کی حرف می‌زدی؟
- باید بگم؟
جدی و خشک جواب داد:
- بله!
- دوستم بود.
- این همه حرف؟!
شیطنتم گُل کرد.
- بله، زندگی و آینده شوخی بردار نیست که... .
میون حرفم پرید.
- زندگی و آینده‌ی تو با کی؟
دوست داشتم اذیتش کنم، با بدجنسی جواب دادم:
- با همون که حرف می‌زدم.
کمی سکوت کرد. به زور جلوی خنده‌ام رو گرفته بودم و دوست داشتم قیافه‌ی اون لحظه‌اش رو ببینم. خیلی جدی گفت:
- عمه خانم منتظر لباسشون هستن، شما اگه نمیاین حداقل لباس ایشون رو بیار بعد برو دنبال بحث مهم زندگیت.
از لحن حرف زدنش، بدنم یخ بست، باورم نمیشد از تو به شما تبدیل شدم. جدی‌جدی باورش شده بود. با صدای ممتد بوق به خودم اومد. سریع بلند شدم و نگاهی به جوراب طوسیم انداختم، خوب بود. پالتوی مشکی و شلوار کتان مشکیم رو پوشیدم و شال بافت مشکیم رو سر کردم. گوشیم رو داخل کیف دستی مشکیم انداختم و به اتاق والدینم که این روزها اتاق عمه شده بود، رفتم. وسایل عمه رو برداشتم و با پوشیدن بوت مشکیم از خونه بیرون رفتم. بدوبدو از پله‌ها پایین رفتم. تا در رو باز کردم فرهاد رو کنار ماشینش دیدم. چنان اخمی کرده بود که آدم از دیدن صورت برزخیش خوف می‌کرد. جلو رفتم.
- عمه داخل هستن؟
در سمت راننده ماشین رو باز کرد و با لحنی خیلی سرد جواب داد:
- نه تو جیبمه.
سوار شد و در رو محکم بست. بی‌خیال شونه بالا انداختم و وارد خونه شدم. عمه تو حیاط منتظرم بود. وقتی سوار ماشین شدیم، فرهاد چنان اخم‌آلود بود که از اومدنم پشیمون شدم. ماشین رو به حرکت در آورد. سرم رو به‌طرف شیشه چرخوندم و با بغض به بیرون خیره شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,679
مدال‌ها
3
نصف مسیر رو رفته بودیم که فرهاد جلوی یک فروشگاه هایپر بزرگ ایستاد. از ماشین پیاده شد و به داخل فروشگاه رفت. کمی به جلو خم شدم و به عمه که صندلی جلو نشسته بود، نگاه کردم؛ سرش رو به صندلی تکیه داده بود و چرت میزد. عمه به چرت بعد از ظهر عادت داشت. یک ربعی طول کشید تا فرهاد با چهار کیسه بزرگ از فروشگاه بیرون اومد. کیسه‌ها رو زمین گذاشت و در ماشین رو باز کرد و با ریموت در صندوق‌عقب رو باز کرد. کیسه‌ها رو داخل صندوق‌عقب گذاشت. پالتوی مشکی و بافت طوسی رنگ با شلوار خاکستری که به تن داشت حسابی بهش می‌اومد و خوش‌تیپیش رو به رخ مخاطبش می‌کشید. به یاد حرف رعنا از توجه‌ی دخترها به فرهاد افتادم و نیش‌خندی رو لب‌هام نشست. فرهاد سوار شد.
- چیزی نمی‌خواستین؟
بدون این‌که نگاهم رو از شیشه بگیرم، جواب دادم:
- نخیر.
- کسی از شما پرسید؟
از این‌که من رو دست انداخته بود حرصم گرفت. کمی به جلو خم شدم و با کیف دستیم محکم به شونه‌اش زدم و گفتم:
- بی‌عقل که نیستم، عمه خواب بود، پس صد درصد با بنده بودین.
در حالی که شونه‌اش رو مالش می‌داد، سرش رو به عقب چرخوند.
- عجب دست سنگینی داری!
پشت چشمی نازک کردم.
- حقتون بود.
- من بخوام تلافی کنم با یه انگشتم بزنم له شدی.
پوزخندی زدم.
- جرئتش رو نداری.
چشم‌هاش رو ریز کرد.
- می‌زنم ها.
سرم رو تکون دادم.
- بزن.
سرش رو تکون داد و «الله اکبری» گفت و سر جاش مرتب نشست و زیر لب غر زد:
- دختره‌ی تخس.
- شنیدم‌ ها.
ماشین رو روشن کرد.
- منم گفتم که بشنوی.
حرصم گرفت. گوشیم رو از کیفم در آوردم و صفحه‌ی تماس‌های آخر رو آوردم و از کنار شونه‌اش جلو بردم.
- ببین، کی بوده؟ دقیقاً سی دقیقه.
نیم‌نگاهی به گوشیم انداخت و بی‌تفاوت دنده رو عوض کرد.
گوشیم رو عقب کشیدم داخل کیفم انداختم. بق کرده و دست به سی*ن*ه به بیرون خیره شدم. کل مسیر ساکت بودم. فاصله‌ی زیادی تا پرورشگاه نمونده بود.
- الان مثلاً قهری؟
سریع جواب دادم:
- نخیر، مگه بچه‌م؟
از تو آینه نگاهم کرد و با تموم مهری که تو چشم‌های زغالی رنگش نشسته بود، زمزمه کرد:
- در رفاقت رسم ما جان دادن است
هر قدم را صد قدم پس دادن است
هر که بر ما تب کند جان می‌دهیم
ناز او را هر چه باشد می‌خریم
از شنیدن این شعر با تن صدای دلنشین فرهاد، دلم پروانه بارون شد. لبخندِ غلیظی رو لب‌هام نشست. نیم‌نگاهی به عمه که غرق خواب بود انداخت و پرسید:
- به عنوان یه رفیق یه لطفی در حقم می‌کنی؟
- تا چی باشه.
- چند باری که رفتم پرورشگاه، از یکی از پرستارهای اونجا خوشم اومده؛ اگه میشه ببین مزه‌ی دهنش در موردم چیه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,679
مدال‌ها
3
تموم بدنم یک‌دفعه یخ بست و تو دلم آشوبی برپا شد. دهنم مثل دهن ماهی افتاده بیرون از آب باز و بسته میشد. بی‌اراده تند‌تند پلک می‌زدم. خودم رو به‌طرف چپ کشیدم و به در چسبیدم. هوای ماشین که گرم بود، چرا احساس کردم، یک باره به قطب جنوب تبدیل شد؟!
- این لطف رو می‌کنی؟
آب دهنم رو قورت دادم، تا بغضم رفع بشه؛ اما بغضم بیشتر شد. آروم طوری که متوجه بغضم نشه، گفتم:
- حتماً.
- ممنون رفیق!
دیگه حرفی بینمون زده نشد. جلوی پرورشگاه فرهاد ماشین رو پارک کرد. سریع پیاده شدم و به عمه که تازه بیدار شده بود، کمک کردم پیاده بشه. فرهاد هم پیاده شد و زنگ کنار در رو زد و کمی بعد در باز.
- شما به عمه کمک کن برین داخل.
خیلی سرد و جدی سرم رو تکون دادم. با عمه وارد حیاط شدیم. به یاد سری قبل افتادم؛ دلم بیشتر گرفت. اون موقع دلم قرص بود از اینجا میرم خونواده‌ام منتظرم هستند؛ اما حالا. خاله زینب و عمو سلیمان جلوی سکوی ورودی ساختمون ایستاده بودند و به گرمی از ما استقبال کردند و تسلیت گفتند و بابت شرکت نکردن تو مراسمات به‌خاطر مریضی هر دوشون عذرخواهی کردند. فرهاد هم با کیسه‌هایی که دستش بود، به داخل اومد. خیلی گرم و صمیمی با خاله زینب و عمو سلیمان خوش و بش کرد. با تعارف خاله زینب به‌طرف سالن بزرگی رفتیم، که همه‌ی بچه‌ها اونجا نشسته بودند و در حال کارتون دیدن از تلویزیون ۵۵ اینچ نصب شده روی دیوار بودند. تموم سالن پر از فرش‌های لاکی رنگ بود و پشتی‌های هم طرح فرش‌ها که سرتاسر دیوار رو پوشونده بودن. بچه‌ها تا فرهاد رو دیدند با شور و هیجان به‌سمتش دویدند. فرهاد هم با روی خوش و حوصله با تک‌تکشون خوش و بش کرد. از داخل کیسه‌ها خوراکی‌ها رو بیرون آورد و به همه‌شون داد. بچه‌ها خوشحال شدند و با بوسه‌های ناب از فرهاد که شیرفرهادشون بود، تشکر کردند. با عمه و خاله زینب به قسمت بالای سالن رفتیم و کنار بخاری بزرگ کرمی رنگی که اونجا بود. نشستیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,679
مدال‌ها
3
نگاهم به فرهاد بود که پالتوش رو در آورده بود و وسط بچه‌ها نشسته بود. با هیجان چیزی رو براشون تعریف می‌کرد. بچه‌ها هم غش‌غش می‌خندید.
- از روزی که شیرفرهاد اومده، این بچه‌ها هم سرحال‌تر شدند.
نگاهم رو به خاله زینب انداختم. عمه پر مهر نگاهی به فرهاد محبوبش انداخت.
- فرهاد آقاست؛ نمونه‌ش رو جایی ندیدم.
دلم ضعف رفت از این تعریف و قلبم به آتیش کشیده شد. بلند شدم و به‌سمت بچه‌ها رفتم. دخترها تا من رو دیدند به‌سمتم اومدند. از این‌که دست خالی اومده بودم خیلی ناراحت شدم. سِری بعد حتماً چیزی براشون می‌آوردم. همون لحظه سه خانم که گویا پرستار‌ها بودند وارد سالن شدند. با فرهاد شروع به احوال‌پرسی کردند. حس حسادت وجودم رو گرفت. با وسواس هر سه‌شون رو زیر نظر گرفتم. یکیشون که سنش بالای چهل سال بود، یکیشونم حسابی گرد و تپلی بود که قطعاً باب سلیقه‌ی فرهاد نبود؛ اما نفر سوم که با دیدن ظاهر زیباش قلبم به درد اومد. چشم‌های خمار عسلی رنگش با رنگ موهاش یکی بود. لب‌های سرخ و بینی ریزش ترکیب صورتش رو خاص کرده بود. به‌حدی زیبا بود که ناخودآگاه آدم مجذوب چهره‌اش میشد. حتماً خودش بود. آروم سلام دادم و هر سه جوابم رو دادند. فرهاد کنارم ایستاد.
- انگار لازمه معرفی کنم، چون سری قبل شیفت شما نبود که با سُرمه خانم گل آشنا بشین.
فرهاد، نفر اول رو خانم رضاپور، نفر دوم که خنده از لب‌هاش دور نمیشد رو خانم رحمانی و نفر سوم که جور خاصی نگاهم می‌کرد رو خانم سهیلی معرفی کرد. لبخند کم‌جونی زدم و گفتم: «از دیدنشون خوش‌بختم.» فرهاد سرش رو به گوشم نزدیک کرد و زمزمه کرد:
- چرا قیافه‌ت رو شبیه دخترهای زمان قاجار کردی، همون قدر اخمو و پلید.
با اخم نگاهش کردم. با خون‌سردی پرسیدم:
- عروس خانم کدوم هستن شیرفرهاد؟
نامحسوس به خانم رحمانی اشاره کرد.
- تا امروز ایشون بودن؛ اما الان پشیمون شدم.
چشم‌هام تا جایی که ممکن بود، باز شد. یعنی اگه جاش بود قهقهه می‌زدم. لبم رو به دندون گرفتم.
- به خدا به انتخابم بخندی زدم ناکارت کردم.
به زور جلوی خنده‌ام رو گرفته بودم. لبخندی بدجنسانه زدم و گفتم:
- از سرتم زیاده، دختر به این گلی.
فرهاد با شیطنت اَبروهاش رو بالا انداخت.
- تو خوب بودنش که شکی نیست؛ اما این بیفته رو من له شدم.
از این همه بی‌پروایی گونه‌هام داغ شد. لب پایینم رو گاز گرفتم. فرهاد خواست به‌سمت بچه‌ها بره، که گفتم:
- چنان رفاقتی نشونتون بدم، من همین امروز علاقه‌ی شما رو علنی می‌کنم.
یک قدم رفته رو برگشت و زیر لب گفت:
- جون من، چیزی نگی.
تو چشم‌هاش خیره شدم و لب زدم:
- خودتون خواستین این لطف رو در حقتون کنم.
- ببین به قول یه دختری زدی ضربتی، ضربتی نوش کن. پس منم ضربه‌م رو زدم.
چشم‌هام رو ریز کردم.
- شوخیم رو تلافی کردین؟
شونه‌ بالا انداخت.
- پس فهمیدی که نباید، از این شوخی‌های بی‌مزه کنی. سُرمه! من درسته رفیقتم؛ اما بی‌غیرت نیستم.
دلم گرم شد از غیرتی که نسبت به خودم، حس کردم.
- خب مگه بده برات زن بگیرم؟
- من تا تو رو شوهر ندم زن نمی‌گیرم.
پشت چشمی نازک کردم.
- من هیچ‌وقت شوهر نمی‌کنم.
فرهاد چشم راستش ریز کرد.
- تو انباری خونه، یه خُمره دیدم.
سرتاپام رو برانداز کرد و ادامه داد:
- ریزه‌میزه‌ای توش جا میشی، یه ترشی ازت بگیرم که کل تهران رو سیر کنه.
حرص و خنده حس‌هایی بودن که اون لحظه وجودم رو گرفت. فرهاد اَبروهاش رو بالا و پایین کرد و با خنده‌ای که چال گونه‌هاش رو به رخ می‌کشید و دل من رو زیر و رو می‌کرد، به‌سمت بچه‌ها رفت و گفت:
- بچه‌ها کیا برای شام امشب با پیتزا موافقن؟
همه بچه‌ها هورا کشیدند و رضایتشون رو اعلام کردند. اون شب تا دیر وقت پیش بچه‌ها بودیم. فرهاد کاری کرد به تک‌تکمون خوش گذشت. عمه و خاله زینب حسابی با هم اُخت شده بودند و زیر و روی زندگی هم‌دیگه رو بیرون کشیدند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,679
مدال‌ها
3
***
آخرای مراسم چهلم بود. کمی عقب‌تر از جمعیت ایستادم و دست به سی*ن*ه به درختی که پشتم بود تکیه دادم. سیاوش از کنار مادر و پدرش و سیامکی که از اول مراسم طلب‌کارانه نگاهم می‌کرد، دور شد و به‌سمتم اومد.
- بعد از مراسم مامان باهات کار داره.
نگاهش کردم و پرسیدم:
- چیکار دارن؟
سیاوش سرش رو پایین انداخت.
- موضوعیه که مامان بگه بهتره.
- باشه، انشاالله خیره.
- حتماً خیره.
جمعیت کم‌کم بعد از عرض تسلیت به عمه خانم و سُرمه و خونواده‌ی مهدی پراکنده شدند. خانم سهرابی به‌سمتم اومد.
- فرهاد جان! اگه میشه یک ساعتی از وقتت رو به من بده.
- عمه خانم اینا رو برسونم خونه، چشم.
- اون‌ها رو سیاوش می‌رسونه.
متعجب شدم و با تردید پرسیدم:
- کارتون انقدر واجبه؟
خانم سهرابی آروم پلک روی هم گذاشت.
- آره مادر.
نگاهم به سُرمه و عمه خانم افتاد که با کمک خاله‌ی سُرمه و رعنا و دخترهای عمه خانم به‌طرف خروجی می‌رفتند. اوضاع روحی سُرمه باز خوب نبود. امروز از صبح حسابی بی‌قراری کرده بود. نگرانش بودم. گوشیم رو از جیب پالتوم بیرون آوردم و سریع براش پیام نوشتم. « من با خانم سهرابی میرم جایی، زود میام. رسیدی خونه حتماً چیزی بخور، ناهار نخوردی ضعف می‌کنی.»
پیام رو ارسال کردم. به همراه خانم سهرابی به‌طرف خروجی رفتیم. توی ماشین من نشستیم. ماشین رو روشن کردم.
- کجا بریم؟
خانم سهرابی چادر روی سرش رو مرتب کرد و گفت:
- همین‌جا خوبه.
ماشین رو خاموش کردم و به در تکیه دادم.
- بفرمائید.
خانم سهرابی سرش رو پایین انداخت و دسته‌ی کیف قهوه‌ای رنگش رو تو دستش فشرد.
- نمی‌دونم چطور شروع کنم!
- موضوع چی هست؟
خانم سهرابی نفس عمیقی کشید و نگاهم کرد. با مِن‌مِن کردن گفت:
- یکی اومده که ادعا می‌کنه... .
ساکت شد و سرش رو به‌طرف شیشه چرخوند. حس خوبی از این سکوت بهم دست نداد.
- ادعای چی؟
خانم سهرابی سرش رو به‌سمتم چرخوند، از دیدن چشم‌های خیس از اشکش شوکه شدم. انگار تو گفتن حرفش مردد بود.
- اون میگه مادرته... .
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین