- Dec
- 869
- 25,679
- مدالها
- 3
برگشتم و با بُهت نگاهش کردم. دستهاش رو داخل جیب پالتوی زرشکیش گذاشته بود و سرش رو پایین انداخته بود و با نوک بوت مشکیش با سنگ ریزههای زیر پاش بازی میکرد. تک خندهای کردم.
- ماشاالله به این سرعت عمل بدنت!
سرش رو بلند کرد، آروم لب زد:
- فعلاً تنها کسی که خبر داره، تویی.
نیشخندی زدم.
- مژدگونی رو باید از باباش بگیری نه از من.
- اگه این دختر رو میخوای، زود عقدش کن و از سیامک دورش کن، تا من و بچهام رو راحت بپذیره.
با جدیت به چشمهاش خیره شدم.
- سُرمه مثل تو بیبند و بار نیست، ناز داره؛ به این آسونیها... .
میون حرفم پرید.
- ناز داشت و سریع جواب بله رو به سیامک داد.
- اون یه اجبار بود، از اونجایی که سُرمه خانم و نجیب بود نتونست حرف روی حرف بزرگترها بزنه، انصافاً دمت گرم که روی خبیثِ سیامک رو رو کردی. حالا هم گمشو و برو خبر بابا شدنش رو بهش بده تا دنبال سیسمونی باشه.
بدون توجه به واکنشش، در رو باز کردم و به داخل رفتم و در رو بستم. سلانهسلانه بهطرف خونه رفتم. تا وارد شدم از چیزی که دیدم تموم خستگیم از تنم بیرون رفت. عمه خانم و سُرمه کنار سفره نشسته بودند و با خوشرویی منتظرم بودند. سُرمه تو سلام دادن و خسته نباشید گفتن، پیشقدم شد. مگه میشد سُرمه رو دید و هنوز خسته باشم؟ من هم سلام دادم. عمه خانم با شوقی غلیظ تو صورتش سرتاپام رو برانداز کرد.
- خسته نباشی پسرم، روزت مبارک، ماشاالله بهت.
- ممنون عمه خانم گل.
- روز نیرو دریایی رو بهتون تبریک میگم.
دستی به پشت گردنم کشیدم و لبخندی عمیق زدم.
- تشکر فراوون خانم.
سُرمه با مِنمِن کردن گفت:
- ببخشید که بیاجازه با کلیدی که پیش ما بود، وارد خونهتون شدیم؛ دلمون نیومد این کوفتههای عمه رو بدون شما بخوریم.
جلو رفتم، پر مهر نگاهم رو به دختری که خوب تونسته بود بیقرارم کنه، انداختم.
- اختیار دارین؛ خیلی خوشحالم که اینجایین.
گونههای سُرمه سرخ شد و سرش رو پایین انداخت.
- پسرم تا تو لباسهات رو عوض کنی ناهار رو کشیدم.
- دستتون درد نکنه عمه خانم.
به اتاق رفتم. آرامش خاصی وجودم رو گرفت. انگار نه انگار چند دقیقه پیش با دیدن شادی اعصابم داغون شده بود. لباسهای نظامیم رو با تیشرت و شلوار مشکی مارک آدیداس عوض کردم و بیرون رفتم.
- دستهام رو بشورم میام.
هر دوشون با لبخند سری تکون دادند. به حیاط رفتم و کنار حوض نشستم، شیر آب رو باز کردم. دستم رو خیس کردم و کمی مایع از جا مایعی کنار حوض روی دستم ریختم. انقدر از وجود اون دو عزیز داخل خونه گرمم شده بود که سرمای آب رو حس نکردم. سریع دستم رو شستم و به خونه رفتم و کنار سفره نشستم. نگاهی به سفرهی که با سبزی و دوغ و ترشی و سنگک و کوفتههای داخل دیس رنگین شده بود، انداختم.
- بهبه چه کردین عمه خانم!
عمه خانم کاسهی چینی پر از آب کوفته رو جلوم گذاشت.
- نوش جونت، انشاالله خوشت بیاد.
- حتماً خوشم میاد؛ چون اولین بارمه میخورم.
سُرمه و عمه خانم متعجب نگاهم کردند. شونه بالا انداختم.
- خب کسی نبود که برام از اینجور غذاها درست کنه.
عمه خانم آهی کشید و پر مهر نگاهم کردم.
- خودم بعد از این هر چی دوست داری و نخوردی رو برات درست میکنم، تو فقط بگو چی دوست داری.
تیکهای سنگک از جا نونی برداشتم.
- خیلی هم عالی، ممنون!
- عمه بهخاطر شما غذا رو تند کرده.
با نگرانی بیارادهام پرسیدم:
- پس تو چی؟ تو که تند دوست نداری.
سُرمه دستپاچه شد و آروم جواب داد:
- در این حد دوست دارم؛ اما نه به تندی غذای شما.
سری تکون دادم و «آهانی» گفتم. شروع به خوردن غذای که هر لقمهاش طعم بینظیری داشت، کردم.
- ماشاالله به این سرعت عمل بدنت!
سرش رو بلند کرد، آروم لب زد:
- فعلاً تنها کسی که خبر داره، تویی.
نیشخندی زدم.
- مژدگونی رو باید از باباش بگیری نه از من.
- اگه این دختر رو میخوای، زود عقدش کن و از سیامک دورش کن، تا من و بچهام رو راحت بپذیره.
با جدیت به چشمهاش خیره شدم.
- سُرمه مثل تو بیبند و بار نیست، ناز داره؛ به این آسونیها... .
میون حرفم پرید.
- ناز داشت و سریع جواب بله رو به سیامک داد.
- اون یه اجبار بود، از اونجایی که سُرمه خانم و نجیب بود نتونست حرف روی حرف بزرگترها بزنه، انصافاً دمت گرم که روی خبیثِ سیامک رو رو کردی. حالا هم گمشو و برو خبر بابا شدنش رو بهش بده تا دنبال سیسمونی باشه.
بدون توجه به واکنشش، در رو باز کردم و به داخل رفتم و در رو بستم. سلانهسلانه بهطرف خونه رفتم. تا وارد شدم از چیزی که دیدم تموم خستگیم از تنم بیرون رفت. عمه خانم و سُرمه کنار سفره نشسته بودند و با خوشرویی منتظرم بودند. سُرمه تو سلام دادن و خسته نباشید گفتن، پیشقدم شد. مگه میشد سُرمه رو دید و هنوز خسته باشم؟ من هم سلام دادم. عمه خانم با شوقی غلیظ تو صورتش سرتاپام رو برانداز کرد.
- خسته نباشی پسرم، روزت مبارک، ماشاالله بهت.
- ممنون عمه خانم گل.
- روز نیرو دریایی رو بهتون تبریک میگم.
دستی به پشت گردنم کشیدم و لبخندی عمیق زدم.
- تشکر فراوون خانم.
سُرمه با مِنمِن کردن گفت:
- ببخشید که بیاجازه با کلیدی که پیش ما بود، وارد خونهتون شدیم؛ دلمون نیومد این کوفتههای عمه رو بدون شما بخوریم.
جلو رفتم، پر مهر نگاهم رو به دختری که خوب تونسته بود بیقرارم کنه، انداختم.
- اختیار دارین؛ خیلی خوشحالم که اینجایین.
گونههای سُرمه سرخ شد و سرش رو پایین انداخت.
- پسرم تا تو لباسهات رو عوض کنی ناهار رو کشیدم.
- دستتون درد نکنه عمه خانم.
به اتاق رفتم. آرامش خاصی وجودم رو گرفت. انگار نه انگار چند دقیقه پیش با دیدن شادی اعصابم داغون شده بود. لباسهای نظامیم رو با تیشرت و شلوار مشکی مارک آدیداس عوض کردم و بیرون رفتم.
- دستهام رو بشورم میام.
هر دوشون با لبخند سری تکون دادند. به حیاط رفتم و کنار حوض نشستم، شیر آب رو باز کردم. دستم رو خیس کردم و کمی مایع از جا مایعی کنار حوض روی دستم ریختم. انقدر از وجود اون دو عزیز داخل خونه گرمم شده بود که سرمای آب رو حس نکردم. سریع دستم رو شستم و به خونه رفتم و کنار سفره نشستم. نگاهی به سفرهی که با سبزی و دوغ و ترشی و سنگک و کوفتههای داخل دیس رنگین شده بود، انداختم.
- بهبه چه کردین عمه خانم!
عمه خانم کاسهی چینی پر از آب کوفته رو جلوم گذاشت.
- نوش جونت، انشاالله خوشت بیاد.
- حتماً خوشم میاد؛ چون اولین بارمه میخورم.
سُرمه و عمه خانم متعجب نگاهم کردند. شونه بالا انداختم.
- خب کسی نبود که برام از اینجور غذاها درست کنه.
عمه خانم آهی کشید و پر مهر نگاهم کردم.
- خودم بعد از این هر چی دوست داری و نخوردی رو برات درست میکنم، تو فقط بگو چی دوست داری.
تیکهای سنگک از جا نونی برداشتم.
- خیلی هم عالی، ممنون!
- عمه بهخاطر شما غذا رو تند کرده.
با نگرانی بیارادهام پرسیدم:
- پس تو چی؟ تو که تند دوست نداری.
سُرمه دستپاچه شد و آروم جواب داد:
- در این حد دوست دارم؛ اما نه به تندی غذای شما.
سری تکون دادم و «آهانی» گفتم. شروع به خوردن غذای که هر لقمهاش طعم بینظیری داشت، کردم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: