جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال بازنویسی [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط atefeh.m با نام [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,987 بازدید, 225 پاسخ و 41 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [فرجام اعتزال] اثر «Atefeh94 کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,652
مدال‌ها
3
انگار از بلندترین ارتفاع به عمیق‌ترین چاه پرتاب شدم. کلمه‌ی (مادرته) تو سرم اِکو میشد. چند بار لب باز کردم حرف بزنم؛ اما چیزی به زبونم نمی‌اومد. نمی‌دونم خانم سهرابی تو صورتم چی دید، که گریه‌اش شدت گرفت. نفس حبس شده توی سی*ن*ه‌ام رو بیرون دادم. به صندلی تکیه دادم و ماشین رو روشن کردم. با صدای تحلیل رفته، گفتم:
- می‌رین خونه‌ی خودتون؟
- فرهاد جان!
جوابی ندادم، یعنی زبونم برای گفتن چیزی که اون می‌خواست نمی‌چرخید. ماشین رو به حرکت در آوردم.
- تو این روزهایی که از غصه‌ی سیامک و شادی غم‌باد گرفته بودم، این تنها چیزی بود که می‌تونست خوشحالم کنه.
انگار سنگ بزرگی روی سی*ن*ه‌ام گذاشته بودند. آرنجم رو لب شیشه ماشین گذاشتم و به موهام چنگ زدم.
- فرهاد! نمی‌خوای چیزی بگی؟
نیم‌نگاهی به صورت خیس از اشک خانم سهرابی انداختم.
- حرفی برای گفتن ندارم.
خانم سهرابی آهی پر سوز کشید.
- اولش ادعاش رو باور نکردم؛ اما اون خانم رنگ لباس‌هات رو گفت. حتی متن و اسم و فامیلی که روی اون برگه نوشته بود رو دقیق گفت. این چیزهایی بود که من و خاله زینب و عمو سلیمان می‌دونستیم که از پرسنل قدیمی بودیم.
بغضی که گلوم رو گرفته بود، داشت خفه‌ام می‌کرد. به هوای آزاد احتیاج داشتم. ماشین رو جای خلوت پارک کردم و پیاده شدم. تو اون لحظه‌ی کم از لحاظ روحی خیلی به‌هم ریخته بودم. چند نفس عمیق کشیدم، چرا بغض لعنتی دست از سرم بر نمی‌داشت؟! کمی پیاده‌روی کردم؛ اما آروم نشدم. به‌طرف ماشین رفتم، سوار شدم. ممنون بودم از خانم سهرابی که دیگه چیزی نگفت. بعد از رسوندن خانم سهرابی به خونه‌شون، به بام تهران رفتم. یک پاکت سیگار خریدم. چند ساعتی که اونجا بودم کلِ سیگار‌ها رو تموم کردم. می‌خواستم با دود کردن هر نخ سیگار دردم رو فراموش کنم؛ اما نشد. نمی‌خواستم کلمه‌ای از حرف‌هایی که شنیده بودم رو باور کنم. کسی حق نداشت تو زندگی من ادعای مادری کنه. اون زن به اصطلاح مادر حق نداشت وارد زندگیم بشه. کمی فریاد زدم تا تخلیه بشه تموم عقده‌هایی که همه‌ی این سال‌ها روی سی*ن*ه‌ام بود؛ اما به‌جای آروم شدن، بدتر شدم. با صدای زنگ گوشیم که برای بار هزارم بود که زنگ می‌خورد به خودم اومدم. گوشیم رو از جیبم بیرون آوردم. شماره‌ی سُرمه بود. تماس رو برقرار کردم.
- الو آقا فرهاد، کجاین؟ چرا جواب نمی‌دین؟
با صدای بم و گرفته جواب دادم:
- بیرونم.
با نگرانی که تو صداش موج میزد گفت:
- می‌دونین ساعت چنده؟ یک شبه.
نفسم رو پر صدا بیرون دادم.
- تو کجایی؟
آروم جواب داد:
- خونه‌مون.
- تا یک ساعت دیگه خونه‌ام، بیا پیشم.
تماس رو قطع کردم و از روی نیمکت بلند شدم و سوار ماشین شدم. ماشین رو روشن کردم. پام رو روی گاز فشردم و ماشین با سرعت از جاش کنده شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,652
مدال‌ها
3
***
دلشوره‌ای از سر شب به جونم افتاده بود، بعد از حرف زدن با فرهاد از پنجره به بیرون خیره بودم تا بیاد. از ساعتی که پیامش رو دیدم، هر چی باهاش تماس می‌گرفتم جواب نمی‌داد. استرس گرفته بودم. با دیدن ماشینش آروم و بدون هیچ صدایی از اتاقم بیرون رفتم. عمه و هر سه دخترهاش توی پذیرایی خواب بودند، خاله و همسرش و دو فرزندش توی اتاق والدینم بودند. پاورچین‌پاورچین از خونه بیرون رفتم. تا در رو باز کردم فرهاد هم از ماشینش پیاده شد. جلو رفتم از دیدن چهره‌ای که خستگی و غم توش موج میزد، حیرت زده شدم. آروم سلام دادم. سرش رو بلند کرد و سلام داد. بوی تند سیگار می‌داد.
- خوبین؟
در خونه رو باز کرد و کنار رفت.
- برو تو هوا سرده.
مردد نگاهی به اطراف انداختم و وارد حیاط شدم. فرهاد هم به داخل اومد و در رو بست و به در تکیه داد.
- میشه بگین چی شده؟ تا این موقع کجا بودین؟
با سر به خونه اشاره کرد.
- بریم تو.
آروم‌آروم با هم به‌طرف خونه رفتیم. فرهاد در رو باز کرد و وارد شد، لامپ رو روشن کرد و به‌طرف مبل رفت و نشست؛ سرش رو بین دست‌هاش گرفت. من هم که وارد شده بودم، بالا سرش ایستادم.
- نصف عمرم کردی. نمی‌خوای بگی چی شده؟
دست خودم نبود که دیگه با ضمیر جمع خطابش نکردم. سرش رو بلند کرد. با چشم‌های سیاهِ به خون نشسته‌اش تو چشم‌هام خیره شد.
- داغونم، خیلی داغون.
جلوش زانو زدم.
- چرا؟ چی شده؟
احساس کردم بغض کرد. نفس عمیقی کشید.
- ۳۳ ساله ولم کرده، الان اومده ادعای مادری می‌کنه.
سر از حرف‌هاش در نمی‌آوردم. با حالتی گنگ و متعجب پرسیدم:
- کی؟!
فرهاد سرش رو پایین انداخت.
- خانم سهرابی میگه، یکی اومده گفته مادرمه.
با بُهت و دهن باز به فرهاد خیره شدم.
- یه آدم چقدر می‌تونه خودخواه باشه، الان که آرومم اومده، الان که بهش نیازی ندارم اومده.
فرهاد سرش رو بلند کرد، چشم‌هاش پر از اشک بود. تحمل دیدنِ این روی فرهاد رو نداشتم. من هم بغض کردم. برای اولین بار دست روی دستش که مثل کوره‌ی آتیش می‌سوخت، گذاشتم.
- این‌که خیلی خوبه! چی بهتر از این‌که مادرت برگشته.
اشک‌های جمع شده توی چشم‌هاش روی صورتش سرازیر شدن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,652
مدال‌ها
3
- کجاش خوبه؟ اون حق نداشت بعد از این همه مدت بیاد.
آروم لب زدم:
- اون مادرته.
با یک حرکت بلند شد، با پشت دست اشک‌هاش رو پاک کرد.
- مادر من ۳۳ سال پیش مرد.
بلند شدم و جلوش ایستادم.
- فرهاد! این حرف رو نزن. ببین من رو، راضی‌ام تموم عمرم رو بدم فقط یه دقیقه مامانم رو ببینم.
سرش رو به‌سمتم خم کرد و غرید:
- سُرمه! تو مامان خودت رو با این زن مقایسه می‌کنی؟
اشک‌های جمع شده تو چشم‌هام رو با انگشتم پس زدم.
- خب اونم حتماً دلیلی داشته، باهاش حرف بزن، ازش دلیل بخواه، بخواه برات توضیح بده.
از فریاد فرهاد از جام پریدم.
- من حرفی با اون ندارم.
- یه فرصت... .
میون حرفم پرید.
- فردا به خانم سهرابی میگم بهش بگه بره رد کارش، بگه پسرش همون روز که جلوی در پرورشگاه رهاش کرد، مرد.
از صدای پر از غم و درد فرهاد، به گریه افتادم. سرم رو پایین انداختم. یک‌دفعه بازوم کشیده شد و به بغل فرهاد افتادم. انگار تو کوهی از آتیش افتادم. می‌خواستم عقب برم. فرهاد من رو بیشتر بین بازوهای سفت و داغش فشرد. دم گوشم لب زد:
- گاهی اوقات رفیق‌ها برای آروم کردن هم، هم‌دیگه رو بغل می‌کنن. منم به این آرامش نیاز دارم.
دلم سوخت از صدای پر از خواهشش. به پالتوش چنگ زدم و سرم رو روی سی*ن*ه‌اش گذاشتم.
- چیکار کنم آروم بشی رفیق؟
آهی پر از سوز کشید.
- همین که هستی کافیه رفیق.
بی‌حرف چشم‌هام رو بستم و به صدای ضربان قلبش گوش دادم. فرهاد چونه‌اش رو روی سرم گذاشت. انگار هر دومون برای آرامش به آغوش هم احتیاج داشتیم. پنج دقیقه‌ای گذشته بود، آروم خودم رو از بغل فرهاد بیرون کشیدم. معذب بودم، شال مشکی روی سرم رو مرتب کردم. باید بحث رو عوض می‌کردم و سر فرصت از فرهاد می‌خواستم به مادرش فرصت بده.
- سیگار کشیدی؟
اون هم کلافه بود، تندتند به موهاش دست می‌کشید. روی مبل نشست.
- فکر کردم آرومم می‌کنه؛ اما بدتر شدم.
- شام خوردی؟
سرش رو تکون داد.
- گشنه‌م نیست.
بی‌اعتنا به حرفش به آشپزخونه رفتم. از یخچال چهار دونه تخم‌مرغ بیرون آوردم. نیمرو درست کردم. ماهی‌تابه رو داخل سینی گذاشتم. نون و یک لیوان آب رو کنارش گذاشتم و از آشپزخونه بیرون رفتم. فرهاد پالتوش رو در آورده بود، روی مبل دراز کشیده بود و ساعدش رو روی چشم‌هاش گذاشته بود. سینی رو زمین گذاشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,652
مدال‌ها
3
- نمی‌دونستم شام نخوردی؛ وگرنه عمه سهم شامت رو نگه داشته بود.
فرهاد ساعدش رو از روی چشم‌هاش برداشت، نگاهم کرد.
- گشنه‌م نیست.
- یه چند لقمه بخور.
بلند شد و اومد کنار سینی نشست.
- چیزی بیارم باهاش بخوری؟
چونه بالا انداخت.
- نه.
فرهاد یک لقمه خورد و لقمه‌ی دوم رو به‌سمتم گرفت. از نگاه کردن بهش معذب بودم.
- بخور.
- من شام خوردم.
آروم لب زد:
- این یه لقمه رو بخور.
لقمه رو گرفتم. انقدر لقمه‌اش بزرگ بود که تو سه مرحله خوردمش.
- مهموناتون رفتن؟
لقمه‌ی دهنم رو قورت دادم.
- نه، خاله و دخترهای عمه فردا میرن.
«آهانی» گفت و لیوان آب رو سر کشید.
- ممنون، خوشمزه بود.
- نوش‌جون، سیر نشدی برم شام بیارم؟
- نه، اینم به‌خاطر تو خوردم.
هجوم خون به گونه‌هام رو حس کردم. بلند شدم و سینی رو برداشتم. فرهاد مانع شد و بلند شد.
- خودم می‌برم.
سینی رو برداشت و به آشپزخونه رفت. دست تو جیب بافتم کردم، آهم بلند شد. فرهاد بیرون اومد و از دیدن حال زارم، تعجب کرد.
- چی شده؟
- خاک تو سرم شد.
- چرا؟‌!
دست‌‌هام رو روی صورت تب‌دارم گذاشتم.
- انقدر عجله داشتم بیام، یادم رفت کلید خونه رو بردارم.
فرهاد بی‌جون خندید.
- مگه تو خیابون موندی؟
دلم از این حرفش هری ریخت، آب دهنم رو قورت دادم.
- نه‌، آخه... .
میون حرفم پرید.
- فردا صبح میرم، نون می‌گیرم، ببر بگو رفتم نون بگیرم کلید یادم رفته.
روی مبل نشستم.
- آخه عمه برای نماز بیدار میشه دیگه نمی‌خوابه.
روی مبل روبه‌روم نشست.
- به عمه واقعیت رو بگو، بگو که پیش من بودی.
لبم رو به دندون گرفتم و زیر لب«خدا مرگم بده‌ای» گفتم.
- از پیش من بودن می‌ترسی؟
با دلهره نگاهش کردم.
- به نظرت من می‌تونم به تو که برام عزیزی آسیب برسونم؟!
دل‌گرمی و حسی ناب وجودم رو گرفت و آروم لب زدم.
- نه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,652
مدال‌ها
3
***
با سینی محتوای سه فنجان چای از آشپزخونه بیرون رفتم. عمه پایین مبل نشسته بود و در حال پاک کردن برنج‌های داخل سینی بود. سینی رو کنار عمه گذاشتم و خودم هم رو به‌ روش نشستم.
- آقا فرهاد کجا رفتن؟
عمه که با دقت دونه‌های سیاه رو از بین برنج‌ها جدا می‌کرد، به اتاق اشاره کرد. نگاهم به‌طرف اتاق کشیده شد. چرا لحظه‌ای تحمل ندیدنش رو نداشتم؟ چرا عشق خاموش شده‌ام باز داشت شعله‌ور میشد؟
- دخترم! برنجش خوبه به شاگرد مغازه بگو یه دو کیسه دیگه برامون کنار بذاره.
نگاهم رو از در اتاق گرفتم، خم شدم و دو دونه‌ی سیاه رو از گوشه‌ی سینی برداشتم.
- آره خیلی خوبه، بابا خدابیامرز خودش رفت از رشت این بار رو آورد.
همون لحظه فرهاد با دو بسته‌ی کادو شده از اتاق بیرون اومد و به‌سمت ما اومد. با لبخند چهارزانو بین من و عمه نشست. یکی از کادو‌ها رو جلوی عمه گذاشت، اون یکی رو به‌سمت من گرفت. نگاهش رو بین ما چرخوند.
- خدا بیامرزه عزیزانتون رو، دیگه وقتشه این لباس‌ سیاه‌ها رو از تن‌تون در بیارین.
از این همه توجه دلم لرزید و لبخند رو لب‌هام نشست. کادو رو گرفتم.
- ممنون چرا زحمت کشیدین؟
- ناقابله خانم!
عمه دست از زیر و رو کردن برنج‌ها کشید و گفت:
- دستت درد نکنه پسرم، همین که این مدت هوای من و این دختر رو داشتی دنیادنیا ارزش داره. الهی عاقبت به‌خیر بشی.
فرهاد پر مهر لبخندی به روی هر دومون زد.
- کاری نکردم، من از شما ممنونم که کنارم هستین.
طاقت نیاوردم و کادو رو با احتیاط باز کردم جوری که کاغذ کادو آسیبی ندید. از دیدن شومیز کرمی رنگ با تیکه‌های گیپور بیضی شکل سفید متصل به لباس، چشم‌هام ستاره بارون شد. سرم رو بلند کردم و قدردان به فرهاد که طوری خاص نگاهم می‌کرد، نگاه کردم.
‌- خیلی قشنگه!
عمه و فرهاد همزمان گفتند:«مبارکه».
سرم رو پایین انداختم و آروم زمزمه‌وار گفتم:
- اگه ناراحت نمی‌شین، این لباس رو فعلاً نپوشم؛ چون من نمی‌خوام فعلاً لباس مشکیم رو در بیارم.
فرهاد نگاهم کرد، چند ثانیه‌ای به چشم‌هام خیره شد و گفت:
- هر جور خودت صلاح می‌دونی.
عمه یکی از فنجان‌ها رو برداشت و گفت:
- با لباس سیاه پوشیدن تو خونواده‌ت بر نمی‌گردن؛ اما هر کاری که دلت رو آروم می‌کنه انجام بده دخترم.
شومیز رو مرتب تا زدم و زیر لب گفتم:
- ممنون.
کادوی لباس رو روی جلو مبلی گذاشتم.
- چایتون رو بخورین، سرد میشه.
هر سه به نوشیدن چای مشغول شدیم. بعد از چای با کنجکاوی کادوی عمه رو باز کردم. پیراهن مخملی آبی نفتی رنگ با گل‌های سرخ رنگ بود. عمه با دیدنِ پیراهن شوقی فراوون تو چشم‌هاش نشست.
- چقدر قشنگه پسرم!
فرهاد دستی به پشت گردنش کشید و با حالتی خجالت‌زده گفت:
- امیدوارم خوشتون اومده باشه، آخه من تا به‌حال برای خانم‌ها کادو نخریدم.
فنجان‌ها رو داخل سینی گذاشتم و بلند شدم.
- عالی بودن، دستتون درد نکنه.
به آشپزخونه رفتم. فنجان‌ها رو شستم. به قابلمه‌ی فسنجونِ روی گاز نگاهی انداختم. خورشت حسابی جا افتاده بود و آروم‌آروم قل‌قل می‌کرد. من و فرهاد دو روز پیش هوای فسنجون کردیم و عمه امشب فسنجون بار گذاشته بود. در قابلمه رو گذاشتم و برگشتم. فرهاد با سینی برنج وارد شد، سینی رو روی کابینت گذاشت.
- کارهای مغازه‌ی بابات به کجا رسید؟
به دیوار تکیه دادم، روبه‌روی هم بودیم.
- امروز که رفتم گردو و برنج بیارم با شاگرد بابا صحبت کردم. سپردم، خودش اونجا رو بچرخونه، دیدم اگه مغازه رو جمع کنم اون طفلکم از کار بی‌کار میشه، زن و بچه‌اش گناه دارن. بهش گفتم هر ماه مبلغی رو به من بده.
- کار خوبی کردی!
- اوهوم.
سرش رو کج کرد و آروم زمزمه کرد:
- دلم می‌گیره، با لباس سیاه می‌بینمت.
دلم زیر و رو شد و لبم رو به دندون گرفتم. جلو اومد.
- می‌دونم خونواده‌ات جایگاه خیلی بالایی دارن، برای منم خیلی محترم بودن؛ اما با سیاه‌پوش موندن تو چیزی عوض نمیشه.
سرم رو پایین انداختم و انتهای شال مشکیم رو تو دستم مشت کردم. بغض تو گلوم رخنه کرد. فرهاد رو نزدیکم حس کردم. با بوی عطرش آرامش خاصی بندبند وجودم رو گرفت. با دو انگشتی که زیر چونه‌ام گذاشت، سرم رو بلند کرد. چشم تو چشم شدیم.
قطره‌های اشک روی صورتم سرازیر شدن. فرهاد با انگشت شَستش قطره‌های اشک رو از روی صورتم پاک کرد.
- به‌خاطر حرف منه بی‌شعور نریز این اشک‌ها رو خانم.
لبم رو به دندون گرفتم.
- این چه حرفیه فرهاد؟
فرهاد تا خواست جوابم رو بده، صدای زنگ خونه بلند شد، فرهاد حرفش رو خورد و سریع از آشپزخونه بیرون رفت. نفس عمیقی کشیدم و به بیرون رفتم. عمه به دیوار روبه‌رو زل زده بود و ذکر می‌گفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,652
مدال‌ها
3
روی مبل نشستم، طولی نکشید که فرهاد به همراه خانم سهرابی به داخل اومدند. از این‌که ما رو اینجا دید معذب شدم. بلند شدم و سلام دادم. خانم سهرابی با گرمی جوابم رو داد، جلو اومد و بوسه‌ای روی گونه‌هام زد. با عمه هم احوال‌پرسی کرد و کنار عمه نشست.
- سُرمه جان! خوبی دخترم؟
- ممنون، خودتون خوبین؟ سیمین جون و گل پسرش خوبن؟
خانم سهرابی چادرش رو از سرش برداشت، در حالی که چادرش رو تا میزد، گفت:
- سلام داره خدمتت، گل‌ پسرشم دست بوسه.
با مهربونی جواب دادم:
- زنده باشن.
فرهاد روبه‌روی عمه و خانم سهرابی روی مبل نشست.
- خانم سهرابی خوش اومدین.
خانم سهرابی پر مهر جوابش رو داد:
- به خوشیت بیام پسرم!
به‌طرف آشپزخونه رفتم و دو فنجان چای ریختم و برگشتم. سینی رو جلوی خانم سهرابی گذاشتم. تشکر کرد. خودم هم روی مبل نشستم. خانم سهرابی بعد از تعارف به عمه هر دو فنجان چای رو نوشید. نگاهی به فرهاد انداختم و سرش رو پایین انداخته بود. دست‌هاش رو به‌هم گره زده و به فرش زیر پاش خیره بود. بلند شدم و سینی رو برداشتم و به آشپزخونه رفتم. فنجان‌ها رو شستم. از کابینت قابلمه‌ای برداشتم و برنج‌های داخل سینی رو توش خالی کردم. با صدای خانم سهرابی که صدام زد، قابلمه رو داخل سینک گذاشتم و برگشتم.
- جانم؟
جلو اومد، دستم رو گرفت.
- جانت سلامت.
دستش رو به گرمی فشردم. آهی کشید و دستی به سرم کشید.
- شرمنده‌تم، شرمنده‌ی پدر و مادرتم که دستشون از این دنیا کوتاست. ببخش منِ رو سیاه رو.
- این چه حرفیه؟ دشمنتون شرمنده.
با بغض نشسته توی صداش آروم گفت:
- مطمئن بودم سیامکم با تو خوش‌بخت میشه؛ اما پسرم لیاقتت رو نداشت؛ حلالم کن.
لبخند کم‌جونی زدم.
- شاید قسمت ما هم تو همین بوده. انشالله آقا سیامک با شادی خوش‌بخت بشن.
اشک به چشم‌های خانم سهرابی نشست.
- سیامک، لج کرده و میگه شادی رو نمی‌خواد؛ منتظره بچه دنیا بیاد تا تکلیف شادی رو روشن کنه.
- انشالله با اومدن بچه همه چی درست میشه.
- چی بگم دخترم؟
- خود خدا همه چی رو درست می‌کنه.
خانم سهرابی یک‌دفعه بغلم کرد و با شوق گفت:
- در عوض خیلی برای تو و فرهاد خوشحالم.
متعجب از حرفش از بغلش اومدم.
- من و آقا فرهاد؟
لبخند زد و آروم چشم روی هم گذاشت.
- تو و فرهاد لایق هم هستین، درسته عروس پسر بزرگم نشدی؛ اما عروس پسر سومم میشی که فرقی با پسرهام نداره.
آب دهنم رو قورت دادم.
- شما اشتباه می‌کنین چیزی بین من و ایشون نیست. ایشون... .
میون حرفم پرید.
- اگه چیزی هم نیست من دوست دارم که باشه.
سرم رو پایین انداختم.
- از اولم باید تو رو برای فرهاد که مناسبت بود، در نظر می‌گرفتم. فرهاد یه پسر بسیار پخته و آقاست. فرهاد رو از همه لحاظ تضمین می‌کنم.
تعریف‌های خانم سهرابی از فرهاد رو با تموم وجودم قبول داشتم. قبول داشتم که فرهاد کَسیه که از هر لحاظ میشه بهش تکیه کرد و دلت قرص باشه؛ اما اون من رو رفیق خطاب کرده بود و بیشتر از این نبودم براش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,652
مدال‌ها
3
خانم سهرابی سرش رو پایین انداخت و با صدایی پر از غم گفت:
- شادی بار دومشِ که به عزیزای من ضربه می‌زنه؛ ده سال پیش دل فرهاد رو شکست و الانم گند زد به زندگی سیامکم، حیف که پای یه بچه‌ی بی‌گناه در میونه و خواهرش عروسمه؛ وگرنه روزگارش رو سیاه می‌کردم.
دست خانم سهرابی رو گرفتم.
- خودتون رو ناراحت نکنین، شادی عاشق آقا سیامکه برای داشتنش مجبور به این کار بوده.
خانم سهرابی نیش‌خندی زد.
- به چه قیمت؟ به قیمت بدبختی پسرم؟ دختری که به این راحتی خودش رو در اختیار پسر نامحرم می‌ذاره، به چشم من زن زندگی نیست. شادی از چشم بابای سیامکم افتاده، حیف که حامله‌س و دست بچه‌م زیر سنگه.
- شاید حکمتی تو این کار هست.
خانم سهرابی با گوشه‌ی روسری سرمه‌ای رنگش نم چشم‌هاش رو گرفت.
- بگذریم از دردای من، من از تو می‌خوام کنار فرهاد باشی، کمکش کن یه زندگی واقعی رو تجربه کنه.
با گونه‌های گلگون شده پرسیدم:
- از مادرشون چه خبر؟
- اتفاقاً اومدم در این مورد باهاش صحبت کنم. بیا بریم؛ فکر کنم دورش شلوغ باشه، راحت‌تر بتونم باهاش حرف بزنم.
- شما برین منم میام.
لبخندی پر مهر زد و ملتمسانه گفت:
- حلالم می‌کنی دیگه؟
سرم رو جلو بردم و گونه‌اش رو بوسیدم.
- شما برای من همیشه عزیز و محترمین و خیلی هم دوستتون دارم.
- قربون محبتت دختر قشنگم!
لبخندی گرم به روی مهربونش زدم تا خیالش از جانب من راحت باشه. خانم سهرابی باز هم گونه‌ام رو بوسید و به بیرون رفتم. قابلمه‌ی برنج رو زیر شیر آب گرفتم و برنج‌ها شستم و روی گاز گذاشتم. به محض این‌که برگشتم نگاهم به فرهاد افتاد که سراسیمه وارد آشپزخونه شد. با تن صدای آروم پرسید:
- خانم سهرابی چیکارت داشت؟
شونه‌هام رو بالا انداختم.
- چیز مهمی نبود.
نزدیکم شد، دست به کمر ایستاد.
- نکنه ازت خواست به سیامک فرصت... .
میون حرفش پریدم، سریع گفتم:
- نه.
با تحکم و شمرده‌شمرده گفت:
- تو هرگز مال سیامک نمیشی؛ این رو آویزه‌ی گوشت کن خانم.
این رو گفت و به‌طرف در برگشت. چقدر این حرفش به دلم نشست و رو لب‌هام لبخند جا خوش کرد.
- تو یخچال میوه هست بی‌زحمت بیار.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,652
مدال‌ها
3
سکوتِ سنگینی بینمون حاکم بود. خانم سهرابی از استرسی که تو صورتش پیدا بود به عمه خیره بود؛ انگار می‌خواست عمه سر صحبت رو باز کنه. عمه تیکه سیبِ داخل دهنش رو قورت داد و خطاب به فرهاد.
- پسرم! مینو خانم امشب اینجان تا در مورد ماد... .
فرهاد میون حرف عمه پرید.
- ببخشید، میون حرفتون پریدم؛ ازتون خواهش می‌کنم اگه می‌خواین در مورد خانمی که ادعای مادری کرده حرف بزنین، همین الان تمومش کنین.
خانم سهرابی با صورتی درهم، از حالت چهارزانو، روی زانوهاش نشست.
- فرهاد جان! چرا یه فرصت بهش نمیدی؟
فرهاد نیشخندی زد.
- چون لایقش نیست.
- می‌خواد ببیندت.
فرهاد با عصبانیتی که سعی تو کنترل کردنش داشت گفت:
- من به شما گفتم که بهش بگین پسرت مُرده.
عمه و خانم سهرابی هم‌زمان«خدا نکنه‌‌ای» گفتند. به وضوح متوجه‌ی غم نشسته‌ی توی چهره‌ی هر دوشون شدم. بعد از چند دقیقه خانم سهرابی باز سر صحبت رو باز کرد.
- من باهاش صحبت کردم، خیلی حرف‌ها هست که باید خودش بهت بگه.
فرهاد با اخم غلیظ و صدایی که از بغض و حرص می‌لرزید، گفت:
- چه حرفی؟ اون‌که من رو نخواست الانم نخواد. اون کاری کرد که هر کی می‌فهمه بچه‌ی پرورشگاهی هستم ذهنش به‌سمت حر*و*می بودنم کشیده میشه. هر کی ندید شما دیدین که روزگار چقدر به من سخت گذشت.
با مشت به‌سمت چپ سی*ن*ه‌اش کوبید و با تن صدای بلند ادامه داد:
- اینجای من سنگ شده، چیزی از احساس تو وجود من نمونده. همش مقصر اون پدر و مادری بودن که برای چند دقیقه خوش‌گذرونیشون من رو پس انداختن و بعدش با رها کردنم گند زدن به زندگیم.
مردمک‌‌های زغالی رنگ چشم‌هاش لرزیدن و دو قطره اشک روی صورتش سرازیر شد. قلبم فشرده شد از این حالی که فرهاد دچارش شده بود. تو چشم‌های عمه و خانم سهرابی هم اشک نشسته بود. فرهاد دیگه چیزی نگفت و سرش رو پایین انداخت. با چاقو شروع به خرد کردن پوست پرتقال داخل پیش‌دستی جلوش کرد.
- خداروشکر که بچه‌ی رابطه‌ی ناپاک نیستی.
نگاه خیسم به‌سمت خانم سهرابی کشیده شد. چقدر این جمله‌اش به‌جا و دلنشین بود. عمه دست‌هاش رو بالا برد، انگار اون هم خوشحال شد و زیر لب از خدا تشکر کرد؛ اما فرهاد همچنان سرش پایین بود و تندتند پوست پرتقال‌ها رو ریز‌ریز می‌کرد.
- مینو خانم! چرا اون خانم نمیاد اینجا؟
با این سؤالِ عمه، سریع به فرهاد نگاه کردم که دست از خرد کردن پوست‌ها برداشت و با اخم به عمه خیره شد. خانم سهرابی آروم و با صدای غم‌آلود با مِن‌مِن کردن جواب داد:
- ایشون... سرای سالمندان هستن.
باز سکوت سنگینی بینمون ایجاد شد، فقط صدای تیک‌تاک ساعت قدیمی روی دیوار شنیده میشد. یک لحظه متوجه‌ی جمع شدن صورت فرهاد شدم. نگاهم به دستش افتاد که خون‌ از انگشت شَستش سرازیر شده بود. از دیدن این صحنه دلم رنجید و قلبم مچاله شد. سریع بلند شدم و از جا‌ روی طاقچه چند برگ دستمال کشیدم. عمه و خانم سهرابی هم مضطرب به فرهاد خیره بودند. دستمال‌ها رو به‌سمتش گرفتم. فرهاد دستمال‌ها رو گرفت و روی انگشتش گذاشت. بلند شد و به سرعت به حیاط رفت. با صدای عمه نگاهم رو از در گرفتم.
- بذارین تنها باشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,652
مدال‌ها
3
شب از نیمه گذشته بود؛ اما خواب به چشم‌هام نمی‌اومد. نگاهی به عمه انداختم که غرق خواب بود. فکرم درگیر فرهاد بود، بعد از این‌که از حیاط برگشت دیگه لام‌تاکام حرفی نزد. موقع غذا خوردن هم با غذاش بازی کرد و دو قاشق بیشتر نخورد. خانم سهرابی که با اصرار عمه برای شام موند، تموم مدتِ غذا خوردن زیر چشمی به فرهاد نگاه می‌کرد. نگرانی و دلواپسی تو چشم‌هاش بیداد می‌کرد. حسِ مادری رو داشت که از ناراحتی فرزندش در عذاب بود. از جا بلند شدم و به کنار پنجره رفتم. پرده‌ی توری رو کنار زدم. از دیدن فرهاد که لب سکوی جلوی خونه نشسته بود و به نقطه‌ی نامعلومی خیره بود، متعجب شدم. شالم رو سر کردم و بی‌درنگ از اتاق بیرون رفتم. وقتی به بیرون رفتم، فرهاد انقدر تو فکر عمیق بود که متوجه‌ی باز شدن در نشد. دمپایی طبی عمه رو پوشیدم و جلو رفتم. حضورم رو احساس کرد و نگاهم کرد.
- تو این هوای سرد چرا بیرون نشستی؟
لبخند محوی زد.
- خوابم نمیاد. تو چرا بیداری؟
- منم خوابم نبرد.
نفسش رو پر صدا بیرون داد و سرش رو پایین انداخت. کنارش نشستم. سوز سرما تو وجودم رخنه کرد. دست‌هام رو روی سی*ن*ه‌ام جمع کردم.
- مگه فردا نمیری سرکار؟
- میرم.
- آهان.
احساس کردم فرهاد شدید نیاز به آرامش و سکوت داره. ساکت و آروم به ظلمت و تاریکی روبه‌روم خیره شدم.
- راسته که میگن زمین گرده؛ اون من رو گذاشت پرورشگاه خودش الان گرفتار سالمندان شده.
نگاهش کردم. نگاهش رو به آسمونی که سرتاسرش پر از ابرهای سیاه بود، دوخته بود.
- نمی‌خوای ببینیش؟
نیم‌نگاهی بهم انداخت.
- دلم می‌خواد برم دیدنش.
ذوق زده کاملاً به‌سمتش چرخیدم.
- واقعاً؟ چقدر خوب!
- به این نیت میرم تا ببینه بی‌‌اون من بزرگ شدم. بهش حالی کنم که درسته تو زندگیم نبود؛ اما تونستم از پس مشکلاتم بر بیام. می‌خوام بدونه هیچ احتیاجی بهش ندارم. می‌خوام از زبون خودم بشنوه که جایی تو زندگی من نداره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,652
مدال‌ها
3
حرف‌هاش پر از درد و غم بود، درکِ حرف‌هاش برای منی که از بچگی با ناز پدر و مادر بزرگ شده بودم، سخت بود.
- اصلاً بهت نمیاد انقدر بدجنس باشی.
پوزخندی زد.
- آدم‌ها خودشون باعث میشن که چه‌ جور باهاشون رفتار بشه. تو که انتظار نداری برای این زنی که بویی از مادریت نبرده غش و ضعف برم؟
- نه؛ اما بذار دلیلِ کارش رو بگه.
- تو نمی‌تونی درک کنی، من چه‌ ها کشیدم. وقتی مدرسه می‌رفتم و بچه‌ها رو با والدینشون می‌دیدم آتیش می‌گرفتم. سُرمه سخت بود بشنوی از مهمونی‌های آخر هفته هم‌کلاسی‌هات در حالی که ما همش تو پرورشگاه بودیم و دل‌خوشیمون کارتون‌های آخر هفته بود.
صداش پر از بغض شد.
- سُرمه! من سخت بودن رو از همون دوران بچگی یاد گرفتم. گوشه‌گیر بودم و با کسی جز سیاوش دوست نبودم؛ چون دلم نمی‌خواست به کسی وابسته بشم که با رفتنش بشکنم. سخت بود وقتی می‌دیدم بچه‌ها از رابطه‌های دوستانه‌شون با پدراشون می‌گفتن. به من سخت گذشت سخت... .
سرش رو پایین انداخت. دست روی بازوش گذاشتم.
- درسته درکش برای من غیر ممکنه؛ اما مطمئنم سخت بوده.
- من ضربه‌ها خوردم از سر راهی بودنم، من به‌خاطر پرورشگاهی بودنم خرد شدم از جانب سرمدی و شادی... .
نمی‌دونم چرا از شنیدن این جمله دلم گرفت. حسی ناخوشایندی بهم دست داد. فکر این‌که هنوز هم به شادی فکر می‌کرد مثل خوره به جونم افتاد. بی‌اراده بلند شدم. با گفتن «شب‌خوش» به‌طرف در ورودی رفتم. آروم صدام زد. جلوی ورودی ایستادم بدون این‌که برگردم با «بله» جوابش رو دادم.
- چی ناراحتت کرد؟
بغضم رو قورت دادم و با لبخند مصنوعی به‌سمتش، که درست پشتم ایستاده بود، برگشتم.
- هیچی، یادم افتاد که فردا صبح عمه وقت دکتر داره باید زود بیدار بشم.
تک خنده‌ای کرد و تو چشم‌هام خیره شد.
- روی سرم دوتا گوش مخملی دیدی؟
- نه.
- تو از اون همه حرف فقط قسمت سرمدی و دخترش رو جدی گرفتی؟
از تیز بودنش خنده‌ام گرفت. لنگه‌ی اَبروم رو بالا انداختم.
- اون‌ها برای من مهم نیستن، بعدشم شیرفرهاد تا دنیا اومدن بچه‌ی عشق سابقت باید صبر کنی؛ چون الان نمیشه داشته باشیش.
از اخم غلیظی که بین اَبروهاش نشست خوب متوجه شدم که، عصبیش کردم. می‌خواستم به داخل برم که هر دو بازوم رو گرفت و من رو به دیوار کنار در چسبوند و تو صورتم غرید:
- شادی یه انتخاب غلطی بود که از سر نوجوونی دچارش شدم، روزی هزار بار برای نداشتنش شکر می‌کنم. شادی مبارک همون سیامکی که از جنس خودشه، فقط یک‌بار دیگه از این حرف‌ها ازت بشنوم عواقبش پای خودته.
تک‌تک کلماتش به شیرینی عسل بود، برای منی که چشم نداشتم فرهاد مال کَس دیگه‌ای باشه. شیطنتم گُل کرد و چشم‌هام رو ریز کردم و با صدای کشیده پرسیدم:
- مثلاً می‌خوای چیکار کنی؟
سرش رو به‌سمت صورتم آورد و با چشم‌های خمار شده لب زد:
- کاری می‌کنم که... .
حرفش رو ادامه نداد. بازوهام رو ول کرد و کلافه پوفی کشید. زیر لب «الله‌اکبر» گفت و من رو به‌طرف داخل هُل داد.
- برو داخل دختر، تا نصف شبی کار دستت ندادم.
با شنیدن حرفش، خون تو رگ‌هام یخ بست و فرار رو به موندن ترجیح دادم. تا وارد خونه شدم با یادآوری حرفش، بدنم گر گرفت و زیر لب خودم رو لعنت فرستادم برای شیطنت بی‌موقع‌‌ام، شیطنتی که از منی که اهل این‌جور شیطنت‌ها اون هم با جنس مخالف نبودم، بعید بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین