- Dec
- 869
- 25,652
- مدالها
- 3
انگار از بلندترین ارتفاع به عمیقترین چاه پرتاب شدم. کلمهی (مادرته) تو سرم اِکو میشد. چند بار لب باز کردم حرف بزنم؛ اما چیزی به زبونم نمیاومد. نمیدونم خانم سهرابی تو صورتم چی دید، که گریهاش شدت گرفت. نفس حبس شده توی سی*ن*هام رو بیرون دادم. به صندلی تکیه دادم و ماشین رو روشن کردم. با صدای تحلیل رفته، گفتم:
- میرین خونهی خودتون؟
- فرهاد جان!
جوابی ندادم، یعنی زبونم برای گفتن چیزی که اون میخواست نمیچرخید. ماشین رو به حرکت در آوردم.
- تو این روزهایی که از غصهی سیامک و شادی غمباد گرفته بودم، این تنها چیزی بود که میتونست خوشحالم کنه.
انگار سنگ بزرگی روی سی*ن*هام گذاشته بودند. آرنجم رو لب شیشه ماشین گذاشتم و به موهام چنگ زدم.
- فرهاد! نمیخوای چیزی بگی؟
نیمنگاهی به صورت خیس از اشک خانم سهرابی انداختم.
- حرفی برای گفتن ندارم.
خانم سهرابی آهی پر سوز کشید.
- اولش ادعاش رو باور نکردم؛ اما اون خانم رنگ لباسهات رو گفت. حتی متن و اسم و فامیلی که روی اون برگه نوشته بود رو دقیق گفت. این چیزهایی بود که من و خاله زینب و عمو سلیمان میدونستیم که از پرسنل قدیمی بودیم.
بغضی که گلوم رو گرفته بود، داشت خفهام میکرد. به هوای آزاد احتیاج داشتم. ماشین رو جای خلوت پارک کردم و پیاده شدم. تو اون لحظهی کم از لحاظ روحی خیلی بههم ریخته بودم. چند نفس عمیق کشیدم، چرا بغض لعنتی دست از سرم بر نمیداشت؟! کمی پیادهروی کردم؛ اما آروم نشدم. بهطرف ماشین رفتم، سوار شدم. ممنون بودم از خانم سهرابی که دیگه چیزی نگفت. بعد از رسوندن خانم سهرابی به خونهشون، به بام تهران رفتم. یک پاکت سیگار خریدم. چند ساعتی که اونجا بودم کلِ سیگارها رو تموم کردم. میخواستم با دود کردن هر نخ سیگار دردم رو فراموش کنم؛ اما نشد. نمیخواستم کلمهای از حرفهایی که شنیده بودم رو باور کنم. کسی حق نداشت تو زندگی من ادعای مادری کنه. اون زن به اصطلاح مادر حق نداشت وارد زندگیم بشه. کمی فریاد زدم تا تخلیه بشه تموم عقدههایی که همهی این سالها روی سی*ن*هام بود؛ اما بهجای آروم شدن، بدتر شدم. با صدای زنگ گوشیم که برای بار هزارم بود که زنگ میخورد به خودم اومدم. گوشیم رو از جیبم بیرون آوردم. شمارهی سُرمه بود. تماس رو برقرار کردم.
- الو آقا فرهاد، کجاین؟ چرا جواب نمیدین؟
با صدای بم و گرفته جواب دادم:
- بیرونم.
با نگرانی که تو صداش موج میزد گفت:
- میدونین ساعت چنده؟ یک شبه.
نفسم رو پر صدا بیرون دادم.
- تو کجایی؟
آروم جواب داد:
- خونهمون.
- تا یک ساعت دیگه خونهام، بیا پیشم.
تماس رو قطع کردم و از روی نیمکت بلند شدم و سوار ماشین شدم. ماشین رو روشن کردم. پام رو روی گاز فشردم و ماشین با سرعت از جاش کنده شد.
- میرین خونهی خودتون؟
- فرهاد جان!
جوابی ندادم، یعنی زبونم برای گفتن چیزی که اون میخواست نمیچرخید. ماشین رو به حرکت در آوردم.
- تو این روزهایی که از غصهی سیامک و شادی غمباد گرفته بودم، این تنها چیزی بود که میتونست خوشحالم کنه.
انگار سنگ بزرگی روی سی*ن*هام گذاشته بودند. آرنجم رو لب شیشه ماشین گذاشتم و به موهام چنگ زدم.
- فرهاد! نمیخوای چیزی بگی؟
نیمنگاهی به صورت خیس از اشک خانم سهرابی انداختم.
- حرفی برای گفتن ندارم.
خانم سهرابی آهی پر سوز کشید.
- اولش ادعاش رو باور نکردم؛ اما اون خانم رنگ لباسهات رو گفت. حتی متن و اسم و فامیلی که روی اون برگه نوشته بود رو دقیق گفت. این چیزهایی بود که من و خاله زینب و عمو سلیمان میدونستیم که از پرسنل قدیمی بودیم.
بغضی که گلوم رو گرفته بود، داشت خفهام میکرد. به هوای آزاد احتیاج داشتم. ماشین رو جای خلوت پارک کردم و پیاده شدم. تو اون لحظهی کم از لحاظ روحی خیلی بههم ریخته بودم. چند نفس عمیق کشیدم، چرا بغض لعنتی دست از سرم بر نمیداشت؟! کمی پیادهروی کردم؛ اما آروم نشدم. بهطرف ماشین رفتم، سوار شدم. ممنون بودم از خانم سهرابی که دیگه چیزی نگفت. بعد از رسوندن خانم سهرابی به خونهشون، به بام تهران رفتم. یک پاکت سیگار خریدم. چند ساعتی که اونجا بودم کلِ سیگارها رو تموم کردم. میخواستم با دود کردن هر نخ سیگار دردم رو فراموش کنم؛ اما نشد. نمیخواستم کلمهای از حرفهایی که شنیده بودم رو باور کنم. کسی حق نداشت تو زندگی من ادعای مادری کنه. اون زن به اصطلاح مادر حق نداشت وارد زندگیم بشه. کمی فریاد زدم تا تخلیه بشه تموم عقدههایی که همهی این سالها روی سی*ن*هام بود؛ اما بهجای آروم شدن، بدتر شدم. با صدای زنگ گوشیم که برای بار هزارم بود که زنگ میخورد به خودم اومدم. گوشیم رو از جیبم بیرون آوردم. شمارهی سُرمه بود. تماس رو برقرار کردم.
- الو آقا فرهاد، کجاین؟ چرا جواب نمیدین؟
با صدای بم و گرفته جواب دادم:
- بیرونم.
با نگرانی که تو صداش موج میزد گفت:
- میدونین ساعت چنده؟ یک شبه.
نفسم رو پر صدا بیرون دادم.
- تو کجایی؟
آروم جواب داد:
- خونهمون.
- تا یک ساعت دیگه خونهام، بیا پیشم.
تماس رو قطع کردم و از روی نیمکت بلند شدم و سوار ماشین شدم. ماشین رو روشن کردم. پام رو روی گاز فشردم و ماشین با سرعت از جاش کنده شد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: