- Dec
- 869
- 25,709
- مدالها
- 3
***
قلبم از شدت هیجان و حالی که تعریفی براش نداشتم، خودش رو محکم به قفسهی سی*ن*هام میکوبید. به دنبال خانم جعفری که خودش رو مددکار سالمندان معرفی کرده بود، بهطرف سالن بزرگی که روبهروی اتاق مدیرت بود، رفتیم. چند اتاق رو رد کردیم. جلوی آخرین اتاق، مقابلِ در آبی رنگی که روش با رنگ سفید عدد شش نوشته شده بود، ایستادیم. خانم جعفری موهای مشکی بیرون زده از مقنعهی سرمهای رنگش رو داخل فرستاد و در حالی که تندتند پلک میزد، گفت:
- احتمالاً خواب باشن.
میلی به حرف زدن نداشتم و فقط سرم رو تکون دادم. در رو آروم باز کرد. دستش رو به نشون احترام دراز کرد و با لبخندی ملیح آروم لب زد:
- بفرمائید.
دستهام رو که بهخاطر عرق خیس شده بود رو مشت کردم و با یک قدم وارد اتاق شدم. نظرم به شخصی که روی تخت پشت به من دراز کشیده بود و پتوی بنفش رنگی تا روی کمرش کشیده شده بود، جلب شد. آب دهنم رو قورت دادم. خانم جعفری از کنارم رد شد و کنار تخت ایستاد. با صدایی که مهر و محبت توش موج میزد، خطاب به اون شخص.
- ماهرخ جون! بیداری عزیزم؟
ماهرخ همون خانمی بود، که ادعای مادری کرده بود.
- سلام شیوا جانم، تو که خوب میدونی خواب با چشمهای من بیگانهاس.
صدای گیرا و گوشنوازی داشت؛ من رو یاد گویندههای رادیو مینداخت. حس و حال عجیبی داشتم، از دیشب که قصد اومدن به اینجا رو کرده بودم لحظهای نبود که به این فکر نکنم که چی بگم و چطور برخورد کنم. نگاهم به قاب عکسِ بزرگی از زن و مرد جوونی که بالای تخت روی دیوار نصب شده بود، افتاد. زنِ داخل عکس بهحدی زیبا بود که نگاه هر بینندهای رو مجذوب خودش میکرد. مردِ داخل عکس عجیب برام آشنا بود. حالت خاص عکسشون برام جالب بود. مرد پشت زن ایستاده بود دستهاش رو دور شکم زن که کمی برآمده به نظر میرسید حلقه کرده بود. تو صورت هر دوشون لبخند واقعی موج میزد. به چهرهی مرد بیشتر دقت کردم؛ انگار خودم بودم. فرهادی که تو قاب عکس قدیمی جا خوش کرده بود. ضربان قلبم بیشتر شد. با صدای خانم جعفری نگاهم رو از قاب عکس گرفتم.
- ماهرخ جون! مهمون داریم.
ماهرخ به پشت دراز کشید و کمی خودش رو به بالا کشید. با دیدن چهرهی رنجور و زرد رنگش، متحیر شدم. ته چهرهی زن توی عکس رو داشت؛ اما اون زن کجا و این زن لاغر و ضعیف با اَبروها و مژهها و موهای ریخته شدهای که از زیر روسری هم معلوم بود، کجا؟! چشمهای میشی و خمارش همون چشمها بود؛ اما با این تفاوت که دیگه هیچ خبری از شوق و امید به زندگی توشون نبود. نگاهش به من افتاد. رنگ از صورتش پرید و زیر لب زمزمه کرد.
- فرزاد!
بیحرف و با نگاهی سرد خیرهی زنی بودم که حسی بهش نداشتم و جایی تو قلبم نداشت. با بغض باز اسم فرزاد رو صدا زد.
- ماهرخ جون! ایشون فرزاد نیستن.
ماهرخ کاملاً نشست و با مِنمِن کردن گفت:
- خود...شه، فرزاد من.
نیشخندی زدم. دستهام رو داخل جیبهای شلوار کتانِ کرمی رنگم گذاشتم و با تحکم گفتم:
- فرهادم، فرهاد معینی.
قلبم از شدت هیجان و حالی که تعریفی براش نداشتم، خودش رو محکم به قفسهی سی*ن*هام میکوبید. به دنبال خانم جعفری که خودش رو مددکار سالمندان معرفی کرده بود، بهطرف سالن بزرگی که روبهروی اتاق مدیرت بود، رفتیم. چند اتاق رو رد کردیم. جلوی آخرین اتاق، مقابلِ در آبی رنگی که روش با رنگ سفید عدد شش نوشته شده بود، ایستادیم. خانم جعفری موهای مشکی بیرون زده از مقنعهی سرمهای رنگش رو داخل فرستاد و در حالی که تندتند پلک میزد، گفت:
- احتمالاً خواب باشن.
میلی به حرف زدن نداشتم و فقط سرم رو تکون دادم. در رو آروم باز کرد. دستش رو به نشون احترام دراز کرد و با لبخندی ملیح آروم لب زد:
- بفرمائید.
دستهام رو که بهخاطر عرق خیس شده بود رو مشت کردم و با یک قدم وارد اتاق شدم. نظرم به شخصی که روی تخت پشت به من دراز کشیده بود و پتوی بنفش رنگی تا روی کمرش کشیده شده بود، جلب شد. آب دهنم رو قورت دادم. خانم جعفری از کنارم رد شد و کنار تخت ایستاد. با صدایی که مهر و محبت توش موج میزد، خطاب به اون شخص.
- ماهرخ جون! بیداری عزیزم؟
ماهرخ همون خانمی بود، که ادعای مادری کرده بود.
- سلام شیوا جانم، تو که خوب میدونی خواب با چشمهای من بیگانهاس.
صدای گیرا و گوشنوازی داشت؛ من رو یاد گویندههای رادیو مینداخت. حس و حال عجیبی داشتم، از دیشب که قصد اومدن به اینجا رو کرده بودم لحظهای نبود که به این فکر نکنم که چی بگم و چطور برخورد کنم. نگاهم به قاب عکسِ بزرگی از زن و مرد جوونی که بالای تخت روی دیوار نصب شده بود، افتاد. زنِ داخل عکس بهحدی زیبا بود که نگاه هر بینندهای رو مجذوب خودش میکرد. مردِ داخل عکس عجیب برام آشنا بود. حالت خاص عکسشون برام جالب بود. مرد پشت زن ایستاده بود دستهاش رو دور شکم زن که کمی برآمده به نظر میرسید حلقه کرده بود. تو صورت هر دوشون لبخند واقعی موج میزد. به چهرهی مرد بیشتر دقت کردم؛ انگار خودم بودم. فرهادی که تو قاب عکس قدیمی جا خوش کرده بود. ضربان قلبم بیشتر شد. با صدای خانم جعفری نگاهم رو از قاب عکس گرفتم.
- ماهرخ جون! مهمون داریم.
ماهرخ به پشت دراز کشید و کمی خودش رو به بالا کشید. با دیدن چهرهی رنجور و زرد رنگش، متحیر شدم. ته چهرهی زن توی عکس رو داشت؛ اما اون زن کجا و این زن لاغر و ضعیف با اَبروها و مژهها و موهای ریخته شدهای که از زیر روسری هم معلوم بود، کجا؟! چشمهای میشی و خمارش همون چشمها بود؛ اما با این تفاوت که دیگه هیچ خبری از شوق و امید به زندگی توشون نبود. نگاهش به من افتاد. رنگ از صورتش پرید و زیر لب زمزمه کرد.
- فرزاد!
بیحرف و با نگاهی سرد خیرهی زنی بودم که حسی بهش نداشتم و جایی تو قلبم نداشت. با بغض باز اسم فرزاد رو صدا زد.
- ماهرخ جون! ایشون فرزاد نیستن.
ماهرخ کاملاً نشست و با مِنمِن کردن گفت:
- خود...شه، فرزاد من.
نیشخندی زدم. دستهام رو داخل جیبهای شلوار کتانِ کرمی رنگم گذاشتم و با تحکم گفتم:
- فرهادم، فرهاد معینی.
آخرین ویرایش توسط مدیر: