جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ماتخانه] اثر «ملی ملکی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط ســاحــره با نام [ماتخانه] اثر «ملی ملکی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,809 بازدید, 34 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [ماتخانه] اثر «ملی ملکی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ســاحــره
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ســاحــره
موضوع نویسنده

ســاحــره

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
238
1,654
مدال‌ها
2
عنوان: ماتخانه
نویسنده: ملی ملکی
ژانر: تراژدی، معمایی، جنایی

عضوگپ نظارت (1)S.O.W

Negar_1728066648388.png
خلاصه:
در عدالت شکسته، جرم چون ماری لزج بر تقدیر سایه زهر می‌پاشد. رازها در هر نبض سکوت پنهان می‌شوند، چونان کلمات سوخته در خاکستر حافظه‌اش. تصویر ناتمام حقیقت در انعکاس تردید می‌شکند و هر تکه‌ برایش معمایی تازه است.
هراس در چشمانش، چون جراحتی بی‌نشانه در رگ‌های روزگار جاریست و خون تراژدی را می‌مکد. سکوت سرد سرنوشت، نوای مرثیه‌ای است که چراغ امید را درونش ظلمات می‌کند. این قصه، جرمی‌ست بی‌قاتل و تراژدی بی‌نجات امید و در پایان معما، تنها سایه‌‌ی درد است که حقیقت را به سوگ می‌نشاند.


به هر خانه‌ای از شطرنج که در آن شاه مات شود، ماتخانه می‌گویند.
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
26,653
55,600
مدال‌ها
12
1717832787806.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی_ مطالعه‌ی این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

ســاحــره

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
238
1,654
مدال‌ها
2
مقدمه:
سایه خنجر خاموشی‌ست و بر پیکر آنانی فرود می‌آید که در خرابه‌های غرورش مضحکانه خندیدند. اما چه‌ک*س یارای دارد تا از میان هاله‌های تردید، رازهای تب‌زده‌ای را که در اعماق انتقام خفته‌اند، بر آشوبد؟ آیا آتش انتقام، زخم کهنه را التیام می‌بخشد یا لکه‌های سوخته بر روح می‌نهد؟ شاید تیغ انتقام، پیش از آن‌که خصم را از پای در آورد، در رگ‌های صاحبش زبانه بکشد و اسراری را برملا سازد که بارها باید در سکوت خفته می‌ماندند.​
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ســاحــره

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
238
1,654
مدال‌ها
2
به نام خالق لوح و قلم

صدای خراشیده شدن دمپایی‌های آبی‌رنگ بر کف سالن، چون زخمی تازه بر اندیشه‌اش نشست و پلک‌های بی‌رمقش را به لرزه درآورد. دیگر نه توان داشت با غروری مصنوعی گام بردارد و نه تاب ریاکاری را داشت؛ اما چگونه می‌توانست آتو را به دست کفتارهای همیشه در کمین افتاده بسپرد؟ غرور برایش همچون جان‌ کشیدن بود و نفس برایش معنایی جز پایداری و مقاومت نداشت؛ هرچند در این سن و سال، در قابی سرد و آهنی به نام زندان دلگیر، به ناحق مسخ شده بود. کابوس شبانش، آن شب نحس و تاریک، تا عمق جانش رخنه کرده بود؛ و کابوس روزانش نبرد بی‌امان با لات‌های زنجیرپاره.
ایستاد؛ چشم‌های سپید و بی‌فروغش را بست. تنها نغمه‌ای که می‌توانست کسی را از ورطه‌ هراس رهایی بخشد، صدای مهربان و امیدبخش پدرش بود؛ اما اینک دستش از آن آوای دل‌انگیز کوتاه بود.
مقابل در سرد فلزی اتاق ملاقات ایستاد.
باید می‌رفت سوی مردی که روزگاری با واژه‌ی «نامزد» و «دوست» به دلش پناه داده بود، اما حالا از پشت مرزهای کلام به او خ*یانت کرده بود. مأمور ملاقات با لحنی تحکم‌آمیز او را به داخل دعوت می‌کرد؛ سایه چشم باز کرد و نفسی فرو داد، بغض سنگینی را با تحمل فرو نشاند.
دستی به چادر سیاه‌رنگش کشید و موهای فر و مواجش را زیر شال آبی‌رنگ نشاند.
در فلزی به نرمی باز شد و چشم‌هایش آنجا که نافِ حقیقت منزل داشت، به مردی افتاد که به‌ زعم روزگار برایش رفیق و همدلی بود. در دلش آهی شکست و زمزمه‌ای نادمانه سر داد: «ای کاش هرگز به فراموشی نیما وانمود نمی‌کردم و سرنوشت را در آغوش یأس نمی‌سپردم…» اما چه سود؟ باز همان دختر مزکار و بی‌پروا سر بر می‌آورد؛ گویی نه او در قفسی تنگ و آهنین گرفتار بود و نه کابوس‌های شبانه به جانش افتاده بودند.
مأمور در سنگین فلزی را به عقب راند و سایه گام در اتاق سرد گذاشت؛ اتاقی که تنها مهمانش جدایی و روبه‌رو شدن با گذشته بود؛ میز تیره فلزی و دو صندلی رنگ‌پریده، مهر سکوت را بر خود داشتند. مأمور با چرخشی حساب‌شده جلو آمد و دستبندها را از مچش ربود. سایه بازوانش را آرام مالید و بی‌اختیار گام در مسیری تاریک نهاد. به صندلی نزدیک شد.
نشست و چشم در چشم آن مرد دوزخی دوخت؛ چشمانی که زمانی پناهگاه بودند و امروز آتش دروغ و هجرت را بر جانش پاشیده بودند. آرام آدامس را در دهانش چرخاند؛ جویدن آدامس در هر لحظه‌ی حساس، صدای قلبش را به سکوت واداشته بود و اینک آن لحظه‌ی حساس از راه رسیده بود.
صدای طنزآلودی از میان سکوت بلند شد؛ طنین طعنه‌بار سایه که می‌خواست وجب به وجب بر غرورش بتازد، بود.
- اومدی خونه‌ی جدیدم رو تبریک بگی؟ یکم دیر کردی… ولی چون التماس می‌کنی، ازت می‌پذیرم!
دست خودش نبود.
نمی‌توانست آن روز دادگاه را از یاد ببرد.
نمی‌توانست لحظه‌ای را فراموش کند که چگونه سکوت کرد و پشتش را خالی کرد.
سایه طلبکار بود؛ طلبکار حقی که سیاوش ادا نکرده بود.
پس حق داشت که او را تحقیر کند،
حق داشت که از آن دروغ عمیق، از آن خ*یانت بی‌رحمانه، حداقل با زبانش انتقام بگیرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ســاحــره

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
238
1,654
مدال‌ها
2
دست راستش را با وقاری ساختگی روی میز فلزی می‌گذارد. صدای برخورد سرد و فلزگون ساعتش در اتاق می‌پیچید.
توجه سایه ناخواسته به مچش می‌رود. ساعتی که روزی با شوق خریده بود دیگر نیست و جایش را ساعت جدیدی گرفته؛ براق، گران‌قیمت، بی‌روح... درست مثل خود او.
- می‌دونی که؟ شاهدت حرف‌هات رو تکذیب کرد.
صدایش بی‌رحمانه آرام است. نگاهش از روی ساعت خ*یانت‌زده می‌لغزد و در عمق چشم‌هایش فرو می‌رود. همان چشم‌هایی که زمانی خانه‌ی اعتماد بودند و حالا سیاه‌چاله‌ی دروغ شده‌اند.
یاد آن روز دادگاه می‌افتد؛ وقتی پیرمرد همسایه بدون لحظه‌ای مکث، بدون حتی یک نگاه، گفته بود او را آن شب ندیده. لحظه‌ای که دلش می‌خواست پرواز بلد باشد؛ برود و خرخره‌ی پیرمرد را بجود، ولی در سکوت، چشم دوخته بود به پیرمرد، درست مثل خانواده‌ی مقتولی که به چشمان قاتل نگاه می‌کنند و مرگ را از او طلب دارند.
اینک… تنها نگاهش می‌کند و در دلش سوگواری می‌کند برای شرافت گم‌شده، برای روزهای بیشتری که باید در قفسی بگذراند که نه خودش ساخته، نه سزاوارش بوده.
اما لب‌هایش بسته‌اند؛ او یاد گرفته بود چگونه با وقار سقوط کند. چشم در حدقه می‌رقصاند و بی‌حوصله لب می‌زند:
- همینو می‌خواستی بگی؟
در چشم‌هایش، مرد روبه‌رو دیگر سیاوش صبور و فهیم نیست. نه... حالا فقط یک حیله‌گر بی‌چهره‌ است.
دلش می‌خواهد زار بزند. نه آرام و بی‌صدا، بلکه با هق‌هق‌هایی که بند بند وجودش را تکه‌پاره کند. ولی مگر غرورش، این محافظ لعنتی، اجازه می‌دهد؟
سیاوش تنها نگاهش می‌کند.
سایه، به گمان اینکه دیگر چیزی برای گفتن نیست، از جا بلند می‌شود. قدم برمی‌دارد... ولی انگار با هر قدمی که از میز فاصله می‌گیرد، سال‌ها از خودِ قدرتمند گذشته‌اش دور می‌شود.
یادش می‌آید آن روزهایی را که در اداره با اقتدار راه می‌رفت، با نگاهی که ترس می‌پاشید و لبخندی که به کمتر کسی نشان داده می‌شد. اما حالا پوستش نازک شده، روحش سُرخورده و زیر تمام این زره وانمود، دختری ایستاده که از خودش شرم دارد.
مأمور جلو می‌آید. سایه دستانش را بالا می‌آورد، برای آن دست‌بند نفرت‌انگیزی که حالا بخشی از زندگی‌اش شده بود
- بابات فوت کرده. با یه کامیون تصادف کرده و ماشینش از دره پرت شده پایین... .
انگار جهان برای یک ثانیه، نفسش را نگه می‌دارد.
قلبش... اول ساکت می‌شود و نمی‌زند. فقط می‌ایستد، مثل کودک ترس‌خورده‌ای که در تاریکی جا مانده.
بعد، با خشونت و بی‌رحمی شروع به تپیدن می‌کند، چنان‌ که انگار می‌خواهد قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش را از درون بشکافد.
مردمک‌هایش گشاد می‌شوند. نگاهی پر از شک و وهم، در چشمانش می‌نشیند. یک هفته پیش با پدرش حرف زده بود. صدای گرمش، آن آرامش همیشگی، هنوز توی گوشش زنده بود.
دروغ است... باید دروغ باشد... چرا؟ چرا باید حالا این را بگوید؟
به‌سمت او برمی‌گردد با نفس‌هایی کوتاه، بریده‌بریده و سی*ن*ه‌ای که مثل جزر و مد بالا و پایین می‌رود، نگاهش می‌کند. هر دم سوز و هر بازدم زهر دارد.
- چرند نباف!
صدایش ترک دارد. نه فریاد است، نه نجوا. فقط درد است. سیاوش تنها نگاهش می‌کند؛ همان‌گونه که به یک حقیقت گورکرده نگاه می‌کنند. نه امید، نه تردید... تنها واقعیت.
در این لحظه، سایه دیگر نه مأمور سابق است، نه مظنون امروز، فقط دختری‌ست که خبر مرگ پدرش، لابه‌لای صداقت و خ*یانت مردی دنیا را در چشم‌هایش آتش می‌زند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ســاحــره

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
238
1,654
مدال‌ها
2
تمام وجودش در شعله‌ای از خشم می‌سوزد. انگار قلبش در آتش افتاده و مغزش میان دودهای تیره‌ی انکار و ناباوری دست‌ و پا می‌زند. ذهنش فعان سر می‌دهد که سیاوش دروغ می‌گوید. لابد می‌خواهد آزارش دهد، زهر بریزد در زخمش، نفس را در گلویش بغلتاند. شاید هم فقط نمی‌خواهد باور کند که دیگر کسی نیست که با لبخندی مرغوب نگاهش کند و برایش دختری دارم شاه نداره بخواند.
از جا می‌جهد. مژه‌های بلند و بی‌حالتش لرزشی ظریف بر گونه‌های برجسته و رنگ‌پریده‌اش می‌نشانند. یقه‌ی اتو‌کشیده‌ی مرد را در دستانی که میان لرز و خشم گرفتارند، در چنگ می‌گیرد و فریادی از نقطه‌ی مجهول در وجودش بیرون می‌کشد؛ فریادی چنان پر حرارت که حتی مأمور زن با شنیدنش به عقب می‌جهد.
- مرتیکه‌ی آشغال... این مزخرف‌ها چیه به هم می‌بافی؟
حنجره‌اش خشکیده و زبر شده. خشم، مثل زلزله‌ای بی‌امان از جانش عبور می‌کند و همه‌چیز را ویران می‌کند. سیاوش با ترحم فقط نگاهش می‌کند و همین نگاه، همین تسلط بی‌صدا، بنزینی‌ست بر آتش سایه.
مأمور زن تلاش می‌کند او را جدا کند، اما سایه دیوانه‌تر از آن است که تسلیم شود. با دستش سیلی‌ای محکم نثار مأمور می‌کند. صدای برخورد دستش با صورت زن در فضای یخ‌زده می‌پیچد.
مأمور عقب می‌کشد، انگشتانش را روی گونه‌اش می‌گذارد، انگار بخواهد مطمئن شود واقعاً کسی جرأت کرده بر روی او دست بلند کند. سایه با چشمانی قرمز و نفس‌هایی پاره‌پاره دوباره رو به سیاوش می‌کند. پره‌های بینی استخوانی‌اش از شدت نفس‌نفس زدن بالا و پایین می‌رود.
صدایش دیگر ناله است، فریادی درمانده میان جنون و خواهش. لب‌های کوچک و برآمده‌اش می‌لرزند و این‌بار با بغضی که مرز جیغ را لمس می‌کند، می‌غرد:
- بگو بابام زنده‌س... بگو عوضی!
در یک چشم بر هم زدن، مأمورها در اتاق می‌ریزند. سایه دیگر آدم نیست، پاره‌ای از فاجعه است. دو مأمور تلاش می‌کنند دست‌هایش را از یقه‌ی سیاوش جدا کنند و دیگری شانه‌اش را عقب می‌کشد. او فقط یک جمله را فریاد می‌زند، بارها و بارها، با صدایی که انگار تارهای صوتی‌اش را می‌درد:
- بگو زنده‌ست... بگو بابام زنده‌س!
او را از اتاق به راهرو بی‌روح می‌برند، اما هنوز تمام نشده. با نیرویی عجیب از دل جنون و از ژرف ناباوری... از دست مأمورها می‌گریزد. پاهایش انگار از آتش‌اند و از غیظ و فاجعه نیرو گرفته‌اند. با سرعتی دیوانه‌وار به‌سمت سیاوش بازمی‌گردد. مأمورها با شگفتی دنبال او می‌دوند، اما دیر شده. سیلی‌اش فرود می‌آید، چونان انتقامی ناگزیر و صورت بی‌واکنش سیاوش را به‌سوی چپ می‌چرخاند.
مأمورها دوباره می‌رسند. این بار محکم‌تر بازوان توپر سایه را چون مجرمی خطرناک در چنگ می‌گیرند. زن چهارشانه‌ای جلو می‌آید. دست‌بند را با خشم به دستان لرزان سایه می‌زند و در گوشش زمزمه می‌کند:
- بسه هرچی تازوندی دخترجون.
سایه به مچ‌هایش زل می‌زند. انگار برای نخستین‌بار جسمش را از بیرون می‌بیند. دسته‌ای از موهای فر و مشکی‌اش از زیر روسری بیرون افتاده و روی گونه‌اش چسبیده‌اند و پوست گندمی‌اش در زیر نور سرد سقفی، رنگ‌باخته‌تر از همیشه به‌نظر می‌رسد. ناگهان زمین زیر پایش خالی می‌شود و مأمورها پیش از آن‌که بیفتد، بازویش را می‌قاپند.
پلک می‌زند. اشک‌های شفاف روی گونه‌هایش می‌غلتید و امید با لبخندی وقیح از دور برایش دست تکان می‌دهد... و می‌رود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ســاحــره

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
238
1,654
مدال‌ها
2
حس می‌کرد در حال دیوانه شدن است؛ گویا تمام غم‌های عالم بر شاخه‌وبرگ دلش نشسته‌اند و قصد مهاجرت و پریدن ندارند. صداها خاموش نمی‌شدند و هرکدام چیزی می‌گفتند؛ شک، خشم، درد، ترس، همه‌یشان یک‌صدا فریاد می‌زدند و او توانی برای ساکت کردنشان نداشت. سایه دست و پا می‌زند تا چند چک افسری دیگر نثار سیاوش کند؛ لیکن مأمورها اجازه نمی‌دهند. سرخورده و خشمگین، از تقلا دست می‌کشد و اگر هم می‌خواست جانی در تنش برای تقلا نمانده‌بود.
دل سیاوش برایش می‌سوزد، اما نه آنقدر که چیزی را تغییر دهد. آب ریخته‌شده شده را نمی‌توانست جمع کند و شاید هم اصلاً برایش مهم نبود که بتواند. وقتی می‌بیند کاری از دستش ساخته‌نیست و نمی‌تواند حمله کند، ناچار با تمام وجود فریاد می‌کشد و صدایش در راهرو‌ی زندان می‌پیچد و مرد از صدای مملو از کینه و خشمش اندکی دلشوره می‌گیرد.
- با خودت چی فکر کردی که پاشدی اومدی این اراجیف صدمن یه غازو تحویل من میدی؟ پام برسه بیرون به‌خاطر شهادت دروغت یه‌ بلایی سرت می‌آرم که نتونی اون بیرون سرتو بالا بگیری!
مأموران او را می‌کشند و او با آخرین ولومی که از خود سراغ دارد جیغ می‌کشد:
- یه مو از سر بابام کم شده‌باشه، آتیشت می‌زنم مرتیکه‌ی بی‌مصرف.
می‌دانست در زندان کاری از دستش ساخته نیست و نمی‌دانست می‌تواند این تهدید را عملی کند یا نه.
با دیدن راه‌رو‌های خلوت و تاریک که تنها مهتابی‌های زنگار گرفته به آن‌ها نور می‌بخشید، حدس آنکه به انفرادی می‌برنش سخت نیست. با آن عمل بی‌‌‌ملاحظانه‌اش ممکن بود برایش پرونده‌ی جدیدی باز کنند و عنوان آن را تعرض به مأمور، ایجاد درگیری در زندان یا حتی تهدید در ملأعام ثبت کنند و شرایطش در زندان سخت‌تر شود و همان امکانت محدودش چون استفاده از تلفن و هواخوری را از دست دهد.
هنوز آرام نشده‌بود. دلش می‌خواست همان‌جا زانو بزند و با تمام نیرویی که از خود سراغ دارد فریاد بزند و خود را خالی کند. دلش می‌خواست به زندگیش خاتمه دهد تا از این بغضی که سمج بیخ گلویش نشسته‌بود رهایی یابد. بر اثر بغضی که جا خوش کرده‌بود، تمام گلویش می‌سوخت‌.
قلبش درون سی*ن*ه‌اش سنگینی می‌کرد و نفس‌هایش آواز کم آوردن سر می‌دادند.
قدم‌هایش سست شده‌بود و سعی می‌کرد محکم راه برود و ضعفی نشان ندهد، اما نمی‌شد. دلش می‌خواست باور نکند، اما مگر صورت جدی سیاوش از مقابل دیدگانش کنار می‌رفت؟ صوت‌های مختلف در سرش چرخ می‌خوردند و او از ناتوانی‌ و حال نزارش نفرت پیدا می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ســاحــره

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
238
1,654
مدال‌ها
2
می‌ایستد. چشمانش را می‌بندد و نفسی عمیق می‌کشد. سعی می‌کند به خود بقبولاند که حرف‌های سیاوش چرندی بیش نیست، اما مگر می‌شود ذهن منطقی و بالغ را هم فریب داد؟
هیچ کلمه‌ای نمی‌تواند حال خراب و فگارش را توصیف کند و عمق دردش را به رخ بکشد. یکی از مأمورها که قبلاً با سایه در چند پرونده همکاری داشت و باهم آشنا بودند، درِ سلول نمور و تاریک را باز می‌کند و با چهره‌‌ای گرفته منتظر می‌ماند تا سایه داخل شود. بدون آنکه سرش را بالا بیاورد، در حالی که در دنیای خود غوطه‌ور بود، پاهای لرزان و بی‌جانش را به دنبال خود درون انفرادی می‌کشد و پشت سرش در آهنی انفرادی با صدای جیر‌جیر ناهنجاری بسته‌می‌شود. به اطراف نگاهی سطحی می‌اندازد. تختی آهنی با پتوی پلنگی که از کثیفی رنگش به تیرگی میزد را از نظر می‌گذراند. چهار دیوار سیمانی، سکوتی خفقان‌آور را در فضای تنگِ انفرادی حبس کرده‌بود. با چراغی که در سرش روشن می‌شود، بدون تعلل به در سلول ضربه می‌زند و در لحظه‌ پشیمان می‌شود. بعد از چند ثانیه ساناز دریچه را باز می‌کند‌. بی‌‌جان و با صدایی خش‌دار لب می‌زند:
- سر کمکی که برای انتقالیت کردم گفتی برام جبران می‌کنی! هنوز سر حرفت هستی؟
به چشمان ساناز خیره‌می‌شود و تردید را در چشمانش می‌‌بیند. می‌توانست حدس بزند که دارد با خود فکر می‌کند مبادا از من درخواست نامقبولی کند. هنوز نمی‌دانست دقیقاً باید از کجا شروع کند و باید یقه‌ی چه‌کسی را بگیرد و چه‌کسی را مخاطب فریادها و چه‌کسی را باعث غم سنگین قلبش قرار دهد.
ساناز با شک لب می‌زند:
- آره!
سر تکان می‌دهد و با کمی تعلل و فکر کردن، سخنی که قصد گفتنش را به ساناز داشت، تغییر می‌دهد. عادی‌ست که به او اعتماد نداشته باشد.
می‌خواست از او درخواست کند تا با رفیقش مارال تماسی پنهانی داشته‌باشد، اما در لحظه سخنش را تغییر می‌دهد و از او می‌خواهد تا ماجرای فوت پدرش و درباره‌ی شاهد پرونده‌‌اش پرس‌‌وجو کند و به‌طور دقیق برایش بازگو کند.
بعد از اتمام بازگو کردن خواسته‌اش دریچه بسته‌می‌شود و ظلمات آن اتاق سرد و نمور را در بر می‌گیرد و تنها روزنه‌ی نور همان فاصله‌ی کم زیر در بود که چندان هم مؤثر نبود.
با بسته شدن دریچه، استواریش مانند برجی بدون ستون فرو می‌ریزد کنار در بر روی زمین سرد سقوط می‌کند. همراه با سقوطش اشک‌هایش هم بدون‌ اجازه‌ی او می‌بارند و کم‌کم شروع به زجه‌های بی‌جان می‌شوند. هنوز هم کمی به دروغ بودن مرگ پدرش امید داشت و چه امید واهی دردناکی بود. به دستان ریتم گرفته‌اش نگاه می‌کند و با خشم آنها را با پاهایش چفت می‌کند و مانع لرزش بیشترشان می‌شود. سوغاتی آن حمله‌ی عصبی، لرزش غیرقابل کنترل دستانش بود و این او را کلافه کرده‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ســاحــره

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
238
1,654
مدال‌ها
2
ناخودآگاه آخرین تصویری که از پدرش در ذهن داشت مقابل دیدگانش به رقص در می‌آید و باعث می‌شود ولوم زجه‌هایش کمی بالاتر برود.
از آنچه می‌ترسید سرش آمده بود و پدرش را از دست داده‌بود.
مطمئن بود کار همان‌هایی‌ست که سیاوش برایشان کار می‌کند و با گرفتن یک مشت اسکناس رد پایشان را از پرونده‌های مختلف محو می‌کند، است. در بین زجه‌هایش با خود می‌گوید که ای‌‌کاش آن گزارش‌ها درمورد رشوه گرفتن سیاوش و مأموران مرزی را جدی می‌گرفت و به حساب پاپوش نمی‌گذاشت. یعنی اگر پیگیر این ماجراها بعد از آن‌ همه تهدیدهای پی‌درپی نمی‌شد و بی‌خیال سرک‌کشی میشد، اکنون به شغل مورد علاقه‌اش مشغول بود و پدرش صحیح و سلامت در خانه انتظار آمدنش را می‌کشید؟ باز تفکرات جنون‌آمیز شروع می‌شود و او با دستان لرزان، خشمگین سرش را در دست می‌گیرد.
ندامت و پشیمانی به قلبش هجوم می‌آورد.
دستش را به‌سمت مچش می‌برد و در بین زجه‌هایش پوستش را خراش می‌دهد. شاید با این کار می‌توانست زودتر آرام شود و شاید هم برای دل سوخته‌اش چنین به خود آسیب می‌زد. کسی از درونش زمزمه می‌کند همین یک شب را می‌توانی برای پدرت سوگواری کنی؛ زیرا از فردا، سایه مرگشان هستی.
البته خود کمی به این سخن شک داشت و نمی‌دانست موفق می‌شود یا نه و چگونه قرار است در زندان قاتل پدر و مسبب بدبختی‌هایش را پیدا کند و اصلاً از کجا باید شروع کند؟
***
نور زرد و کمرنگ چراغ دیواری سایه‌ی مبهمی روی دیوار انداخته‌بود. سکوت سنگینی میانشان حاکم بود. تنها صدای ساعت روی دیوار بود که ریتم یکنواختی به فضا می‌داد.
فرد ایستاده دست‌هایش را مشت کرده‌بود. انگشتانش گاهی باز و بسته می‌شدند، انگار که در تلاش بود خشمش را کنترل کند. صدای خش‌دارش بالاخره سکوت را شکست‌‌.
آرام بود، اما در آن آرامش چیزی تهدیدآمیز موج می‌زد.
- کی بهت اجازه داد؟
تاریکی بخشی از چهره‌اش را پوشانده‌بود. کلافه چشمانش را بر هم می‌فشارد. لبانش را تر می‌کند و لب به سخن می‌گشاید.
- نمی‌خواستم این‌طور بشه.
فرد ایستاده جلوتر می‌آید و سایه‌اش روی دیوار تکان می‌خورد. نفسش عمیق است، اما نامنظم.
- اما شد!
لحظه‌ای مکث می‌کند. دستانش را روی میز گذارد و کمی خم می‌شود.
- می‌فهمی چه غلطی کردی؟
فرد نشسته کمی جابه‌جا می‌شود. اما هنوز هم چیزی در نگاهش نیست جز سکوت.
- لازم بود.
این‌بار دیگر صدای برخورد مشت روی میز است که سکوت را می‌شکند. چراغ سقفی تکانی می‌خورد و نور روی دیوار می‌لغزید.
- لازم؟! اگه تو احمق حواست رو جمع کنی، لازم به این کثافت‌کاری‌ها نیست!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ســاحــره

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
238
1,654
مدال‌ها
2
صدایش حالا از خشم می‌لرزید. عقب رفت، چند قدمی در اتاق زد و یک‌دفعه ایستاد، به سمتش برگشت.
نفسش را محکم بیرون داد. انگار که این جمله حتی گفتنش هم برایش سخت بود.
- نباید این‌طور تموم می‌شد.
- می‌خواستی چی کار کنم؟ صبر کنم تا همه‌چیز رو لئو بده؟
فرد ایستاده ناگهان ساکت شد. ثانیه‌هایی گذشت. بعد، آرام اما محکم، بدون هیچ تردیدی لب زد:
- آره.
سایه‌ی نشسته تکان نخورد. انگار این جواب را از قبل می‌دانست.
لحظه‌ای بعد، انگشتانی که روی میز مشت شده‌بودند، آرام باز شدند. نفس عمیقی کشیده‌شد. اما خشم هنوز از بین نرفته‌بود.
-دفعه‌ی بعد…
قدمی نزدیک‌تر. صدا حالا زمزمه‌ای آرام و تهدیدآمیز بود:
- قبل از اینکه یه تصمیم احمقانه‌ی دیگه بگیری اول مشورت کن.
دیگر هیچ صدایی نبود و تنها سکوت بر فضا حکمرانی می‌کرد. بعد، صدای قدم‌هایی که از میز دور شدند. دستگیره‌ی در پایین رفت. در باز شد.
پیش از بسته شدن، صدایی در تاریکی اتاق پیچید:
- اگه دفعه‌ی بعدی در کار باشه.
***
«سایه»
گوشه‌‌ای سرد و تاریک را برگزیده‌‌بود. درحالی که دستانش را به دور زانو‌هایش حلقه کرده‌بود و خود را تاب می‌داد، نگاه خیره‌اش را از پیکر بی‌جان سوسکی که چند سانت آنطرف‌تر جان سپرده‌بود، نمی‌گیرد. زیر لب شعری که ورد زبان پدرش بود را زمزمه‌می‌کند.
درِ انفرادی باز می‌شود و ساناز با ظرفی فلزی وارد می‌شود‌. به سایه‌ای که در حالتی جنون‌آمیز خود را تکان می‌داد و چیزی را زمزمه‌می‌کرد، نگاه‌ می‌کند و قلبش در دستان ترحم فشرده‌می‌شود.
قدم برمی‌دارد و به‌سمت تخت آهنی می‌رود و ظرفی که حاوی شام بود را بر روی پتوی چرک می‌گذارد و بر روی همان تخت می‌نشیند.
به سایه که در خود جمع شده‌بود و در خاطراتش پرسه میزد و درد را عمیق‌تر مهمان قلبش می‌کرد، نگاه می‌کند. لب باز می‌کند و او را از از خاطرات اسیر در رنجش بیرون می‌کشد.
سایه چشمان متورم و قرمزش را می‌جنباند. مردمک‌های لرزانش را به ساناز می‌دوزد و دست از زمزمه برمی‌دارد.
حدس آنکه ساناز دست‌پاچه شده‌است سخت نیست. سعی می‌کند در چشمان سایه نگاه نکند و این نشان می‌دهد قصد دارد چیزی را پنهان کند، یا شاید هم دلش نمی‌خواست نگاه در نگاه سایه بیندازد و او ترحمِ چشمانش را ببیند.
ساناز لبانش را تر می‌کند و لبه‌ی چادرش را در دست می‌گیرد.
- بابات دو سه روز بعد از اون اتفاق، وقتی داشته از شمال برمی‌گشته تصادف می‌کنه‌. ماشین‌های رهگذر‌ گفتن انگار کنترل ماشین دستش نبوده. مثل اینکه ترمز ماشین بریده‌بوده و برای اینکه با کامیون برخورد جدی‌ای نداشته‌باشه فرمون رو پیچونده و ماشین از دره افتاده‌ پایین.
ساناز با این حرفش نفت بر آتش دلش می‌ریزد و بختکی سنگین به‌ نام بغض را روانه‌ی گلوی دخترک بی‌نوا می‌کند‌. دیشب آن‌قدر در خلوتش زجه زده‌بود که دگر نایی برای بساط آبغوره‌گیری نداشت، وگرنه می‌توانست با این سخن ساناز، از شدت درد و ناچاری خود را به دار بی‌آویزد و خویش را از بند این دنیا وارهد، لیکن خودکشی عذاب دردناک‌تری به دنبال داشت؛ پس تنها دلش می‌خواست گوشه‌ای بنشیند و خاطرات را مرور کند و در غم، غوطه‌وار زجه‌ بزند.
به سختی بغضش را قورت می‌دهد. در آن لحظه می‌توانست اسکار سخت‌ترین کار را به فرو خوردن بغض تقدیم کند. با فکری که از ذهنش عبور کرد، نگاه خیره و شکاکش را به ساناز می‌دوزد. ساناز از همان اولش هم دهان لق بود و این بر شکش دامن میزد. به چشمان دختر دقیق می‌شود. مردمک چشمان دختر می‌لرزید.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین