- Jun
- 123
- 946
- مدالها
- 2
- به سیاوش چیزی گفتی؟
- چی؟
سرش را کج میکند و با تمسخر به دختر نگاه میکند.
ساناز اخم میکند و تظاهر به متوجه نشدن کلام سایه میکند.
- نمیفهمم در مورد چی صحبت میکنی سایه؟ واضح بگو.
سایه در سکوت به چشمانش زل میزند و منتظر میشود خودش به خطایش معترف شود.
ساناز نفس عمیقی میکشد و اخمهایش را در هم میکند. سکوت سایه و آن چشمانی که فغان سر میدادند که از همهچیز آگاهند، مقاومت و سد انکارش را میشکنند.
- سایه اون میخواد کمکت کنه چرا مقاومت میکنی؟
لبخندی از سر تمسخر مهمان لبهای بیرنگش میکند.
-کمک؟! اگه میخواست کمک کنه تو دادگاه اول شهادت میداد من تا سه ساعت بعد از قتل پیش اون بودم.
- سایه سیا... .
کلام دختر را بیحصله و پرخاشگر قطع میکند.
- کی برمیگردم سلولم؟
- مشخص نیست.
بیحوصله سرش را به دیوار سیمانی سرد تکیه میدهد و کمی پوستش بهخاطر زبری سیمان خراشیدهمیشود.
- پس با یه خداحافظی خوشحالم کن.
دختر کلافه سر تکان میدهد.
- سایه سیاوش خودش خواست اگه چیزی خواستی بهش بگم. این نشون میده دوستت داره!
بیحوصله به ساناز نگاه میکند.
- خداحافظیت رو نشنیدم.
ساناز دلخور بیرون میرود.
در انفرادی بسته میشود. دلش به حال سادگی ساناز میسوخت. جان مجادله را نداشت وگرنه ساده از خبرچینی ساناز نمیگذشت.
***
«شب وقوع قتل»
گردنش را کمی ماساژ میدهد تا خستگی کمی از تنش رخت برکند.
از پیش سیاوش برمیگشت و تا حدودی برای پروندهی جدیدشان برنامه ریزی کردهبودند. بر سر پروندهی جدیدش فشار زیادی را متحمل میشد و از سوی دیگر آن تلفن مشکوک چند هفتهی پیش و آن گزارش عجیب و غریب درمورد رشوهی سیاوش و مأموران مرزی و رد کردن کالاهای قاچاق، حسابی ذهنش را بر هم ریختهبود.
میدانست آن قسمت رشوه گرفتن سیاوش پاپوشی بیش نیست و میخواهند ذهنیتش را نسبت به او خراب کنند؛ اما برای چه؟
برای آنکه مطمئن شود، چند روز او را زیر نظر گرفتهبود و رفت و آمدهایش را برسی کردهبود و دریغ از چیز مشکوکی که نظرش را جلب کند.
پس از پیگیری و کسی را مأمور کردن، فهمید آن قسمت رشوهی مأموران مرزی برای رد کردن کالاهای قاچاق چندان دروغ و پاپوش نیست.
- چی؟
سرش را کج میکند و با تمسخر به دختر نگاه میکند.
ساناز اخم میکند و تظاهر به متوجه نشدن کلام سایه میکند.
- نمیفهمم در مورد چی صحبت میکنی سایه؟ واضح بگو.
سایه در سکوت به چشمانش زل میزند و منتظر میشود خودش به خطایش معترف شود.
ساناز نفس عمیقی میکشد و اخمهایش را در هم میکند. سکوت سایه و آن چشمانی که فغان سر میدادند که از همهچیز آگاهند، مقاومت و سد انکارش را میشکنند.
- سایه اون میخواد کمکت کنه چرا مقاومت میکنی؟
لبخندی از سر تمسخر مهمان لبهای بیرنگش میکند.
-کمک؟! اگه میخواست کمک کنه تو دادگاه اول شهادت میداد من تا سه ساعت بعد از قتل پیش اون بودم.
- سایه سیا... .
کلام دختر را بیحصله و پرخاشگر قطع میکند.
- کی برمیگردم سلولم؟
- مشخص نیست.
بیحوصله سرش را به دیوار سیمانی سرد تکیه میدهد و کمی پوستش بهخاطر زبری سیمان خراشیدهمیشود.
- پس با یه خداحافظی خوشحالم کن.
دختر کلافه سر تکان میدهد.
- سایه سیاوش خودش خواست اگه چیزی خواستی بهش بگم. این نشون میده دوستت داره!
بیحوصله به ساناز نگاه میکند.
- خداحافظیت رو نشنیدم.
ساناز دلخور بیرون میرود.
در انفرادی بسته میشود. دلش به حال سادگی ساناز میسوخت. جان مجادله را نداشت وگرنه ساده از خبرچینی ساناز نمیگذشت.
***
«شب وقوع قتل»
گردنش را کمی ماساژ میدهد تا خستگی کمی از تنش رخت برکند.
از پیش سیاوش برمیگشت و تا حدودی برای پروندهی جدیدشان برنامه ریزی کردهبودند. بر سر پروندهی جدیدش فشار زیادی را متحمل میشد و از سوی دیگر آن تلفن مشکوک چند هفتهی پیش و آن گزارش عجیب و غریب درمورد رشوهی سیاوش و مأموران مرزی و رد کردن کالاهای قاچاق، حسابی ذهنش را بر هم ریختهبود.
میدانست آن قسمت رشوه گرفتن سیاوش پاپوشی بیش نیست و میخواهند ذهنیتش را نسبت به او خراب کنند؛ اما برای چه؟
برای آنکه مطمئن شود، چند روز او را زیر نظر گرفتهبود و رفت و آمدهایش را برسی کردهبود و دریغ از چیز مشکوکی که نظرش را جلب کند.
پس از پیگیری و کسی را مأمور کردن، فهمید آن قسمت رشوهی مأموران مرزی برای رد کردن کالاهای قاچاق چندان دروغ و پاپوش نیست.
آخرین ویرایش: