جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ماتخانه] اثر «ملی ملکی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط ســاحــره با نام [ماتخانه] اثر «ملی ملکی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,813 بازدید, 34 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [ماتخانه] اثر «ملی ملکی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ســاحــره
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ســاحــره
موضوع نویسنده

ســاحــره

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
238
1,654
مدال‌ها
2
- به سیاوش چیزی گفتی؟
- چی؟
سرش را کج می‌کند و با تمسخر به دختر نگاه‌ می‌کند.
ساناز اخم می‌کند و تظاهر به متوجه نشدن کلام سایه می‌کند.
- نمی‌فهمم در مورد چی صحبت می‌کنی سایه؟ واضح بگو.
سایه در سکوت به چشمانش زل می‌زند و منتظر می‌شود خودش به خطایش معترف شود.
ساناز نفس عمیقی می‌کشد و اخم‌هایش را در هم می‌کند. سکوت سایه و آن چشمانی که فغان سر می‌دادند که از همه‌چیز آگاهند، مقاومت و سد انکارش را می‌شکنند.
- سایه اون می‌خواد کمکت کنه چرا مقاومت می‌کنی؟
لبخندی از سر تمسخر مهمان لب‌های بی‌رنگش می‌‌کند.
-کمک؟! اگه می‌خواست کمک کنه تو دادگاه اول شهادت می‌داد من تا سه ساعت بعد از قتل پیش اون بودم.
- سایه سیا... .
کلام دختر را بی‌حصله و پرخاشگر قطع می‌کند.
- کی برمی‌گردم سلولم؟
- مشخص نیست.
بی‌حوصله سرش را به دیوار سیمانی سرد تکیه می‌دهد و کمی پوستش به‌خاطر زبری سیمان خراشیده‌می‌شود.
- پس با یه خداحافظی خوشحالم کن.
دختر کلافه سر تکان می‌دهد.
- سایه سیاوش خودش خواست اگه چیزی خواستی بهش بگم. این نشون میده دوستت داره!
بی‌حوصله به ساناز نگاه می‌کند.
- خداحافظیت رو نشنیدم.
ساناز دل‌خور بیرون می‌رود.
در انفرادی بسته می‌شود. دلش به حال سادگی ساناز می‌سوخت. جان مجادله را نداشت وگرنه ساده از خبرچینی ساناز نمی‌گذشت.
***
«شب وقوع قتل»
گردنش را کمی ماساژ می‌دهد تا خستگی کمی از تنش رخت برکند.
از پیش سیاوش برمی‌گشت و تا حدودی برای پرونده‌ی جدیدشان برنامه ریزی کرده‌بودند‌. بر سر پرونده‌ی جدیدش فشار زیادی را متحمل میشد و از سوی دیگر آن تلفن مشکوک چند هفته‌ی پیش و آن گزارش عجیب و غریب درمورد رشوه‌ی سیاوش و مأموران مرزی و رد کردن کالاهای قاچاق، حسابی ذهنش را بر هم ریخته‌بود.
می‌دانست آن قسمت رشوه گرفتن سیاوش پاپوشی بیش نیست و می‌خواهند ذهنیتش را نسبت به او خراب کنند؛ اما برای چه؟
برای آنکه مطمئن شود، چند روز او را زیر نظر گرفته‌بود و رفت و آمدهایش را برسی کرده‌بود و دریغ از چیز مشکوکی که نظرش را جلب کند.
پس از پیگیری و کسی را مأمور کردن، فهمید آن قسمت رشوه‌ی مأموران مرزی برای رد کردن کالاهای قاچاق چندان دروغ و پاپوش نیست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ســاحــره

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
238
1,654
مدال‌ها
2
این موضوع را با یک سرهنگ‌ در میان گذاشت و آن سرهنگ به او هشدار داد که خود را وارد این قضایا نکند؛ حداقل نه تا وقتی که نه مدرک دارد و نه قدرت مقابله، اما مگر سایه می‌توانست بی‌توجه باشد و آن گزارش حقیقی را نادیده بگیرد و بگذارد جگرگوشه‌های مردم خود و خوانواده‌یشان را از بین ببرند؟
تمام موضوع را برای یک سرتیپ بازنشسته که چندباری بر سر پرونده‌‌های مختلف با هم گفت‌وگو داشتند، توضیح داد و از او طلب کمک کرد و سرتیپ به او اطمینان داد پیگیر ماجرا می‌شود و تحقیقاتی راجع‌ به سیاوش انجام می‌دهد و او را در جریان می‌گذارد؛ لیکن تاکنون خبری از او نبود.
چند روزی بود که دنبال این ماجرا افتاده‌بود و می‌خواست به صاحب این محموله‌های خانه خراب‌ کن برسد و چیزی عایدش نشده‌ بود.
بارهاوبارها با او تماس گرفته‌ و با تهدید و حتی پیشنهاد پول کلانی، از او خواسته‌ بودند که پایش را از این پرونده بیرون بکشد و در ازایش، جان عزیزانش را نجات دهد، اما او چه ساده از کنار این تهدیدها گذشت و آن‌ها را پوچ خواند.
به‌سمت خانه می‌راند و زیر لب شعری برای خود زمزمه می‌کرد که تلفنش زنگ می‌خورد.
با غرغر، در حالی که یک دستش به فرمان بود، آن را از کوله‌ی لیمویی‌رنگش بیرون می‌کشد و به اسم پدرش نگاهی می‌اندازد. لبخندی به پهنای صورت می‌زند. بعد از برقراری تماس، آن را روی بلندگو می‌گذارد و در همان حال به رانندگیش می‌پردازد.
- سیناجون، بدون ما خوش می‌گذره؟
سینا آرام می‌خندد و با خباثت لب باز می‌کند:
- آره خیلی.
چشمانش گرد می‌شود.
- آب و هوای شمال صادقت کرده پدر من!
این‌ بار، با صدای بلند‌تری می‌خندد.
- من همیشه صادق بودم باباجون! فقط اون‌جا جرأت نداشتم صداقتم رو ابراز کنم.
چشمانش گرد می‌شود و تک خنده‌ی ناباوری می‌زند. این روز‌ها، فشار‌های کاری و اتفاقات شوم حسابی روح و روانش را آزرده‌ بود و با کوچک‌ترین حرف آزرده‌ خاطر میشد. پدرش با لحنی شوخ پاسخ داده‌ بود، اما او به دل گرفته‌ بود.
صدایش کمی بغض‌دار می‌شود.
- چه‌ خبر؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ســاحــره

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
238
1,654
مدال‌ها
2
- سایه، بابا ناراحت شدی؟
سایه برای خود سری به تأسف تکان می‌دهد و خود را برای بچه‌بازیش سرزنش می‌کند.
- نه بابا! ناراحت چرا؟
- بابا قربونت بره، معلومه که بدون تو بهم خوش نمی‌گذره. تمام فکر و ذهنم پیش توئه باباجون.
می‌خوام یه چند روز زودتر بیام، دلم طاقت نمیاره.
- باباجون مگه بچه‌ام؟ قربونت برم بمون با دوست‌هات خوش‌ بگذرون و نگران منم نباش‌. ناسلامتی خرس گنده‌ام!
پدرش خنده‌ای کوتاه سر می‌دهد و سایه با آرامش به صدای خنده‌ی پدرش گوش می‌سپارد و با صدای خنده‌ی پدرش او هم لبخند می‌زند.
- تو پنجاه سالت هم بشه باز برای من همون بچه دماغویی هستی که باید مراقبش باشم.
سایه با اعتراض پدرش را صدا می‌کند و هردو به زیر خنده می‌زنند.
- بابا کی برمی‌گردی؟
- آخر هفته میام باباجون. داری میری خونه؟
- آره نزدیکم.
- زنگ بزن مارال بیاد پیشت شب تنها نباشی بابا.
- باشه زنگ می‌زنم. مراقب خودت باش باباجون.
- چشم، توام مراقب خودت باش دخترم.
تماس را قطع می‌کند و تک‌خنده‌‌ای می‌زند. در دل اعتراف می‌کند که دلش برای او تنگ شده‌است. درست است که چند روز هم از رفتنش نمی‌گذرد، اما به شدت دلتنگش بود‌.
راهنما می‌زند و به‌سمت چپ می‌پیچد. وارد محله‌یشان که می‌شود، با قطعی برق رو‌به‌رو می‌شود. آه از نهادش بلند می‌شود و با چهره‌ای گرفته به کو‌چه‌ی تاریک نگاه‌می‌کند.
تلفنش را برمی‌دارد و شماره‌ی مارال را می‌گیرد و در همان حال ماشین را مقابل درِ پارکینگ نگه می‌دارد و به تنها پوئن مثبتی که آپارتمان سه طبقه‌یشان هنگام رفتن برق‌ها دارد، فکر می‌کند.
- چته؟
- پاشو بیا خونه‌ی ما.
- غذا چی دارین؟
حس می‌کرد صدای مارال گرفته‌است و می‌دانست باز به یاد پدر و مادر بی‌مسئولیتش افتاده.
مارال بهترین رفیق و می‌توانست بگوید عضوی از خوانواده‌یشان است. پدرش به قدری به او اعتماد داشت که حد نداشت و شاید شرایط خوانواده‌ش و آشنایی پدرش با مادربزرگ مارال این اعتماد و صمیمیت را دو چندان می‌کرد‌.
پدر و مادر مارال از یکدیگر جدا شده‌بودند و قاعدتاً مارال باید پیش پدرش می‌ماند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ســاحــره

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
238
1,654
مدال‌ها
2
گویی بعد از جدا شدن والدینش، مادرش به دنبال زندگی خود رفته و پدرش برای مهاجرت اقدام کرده که با مخالفت و بهانه‌گیری مارال روبه‌رو شده‌است و سرانجام پس از ازدواج مجدد به کانادا نقل مکان کرده و مارال را به مادرش، یعنی مادربزرگ مارال سپرده.
- کارد بخوره به شکم همیشه گشنه‌ت. بیا لازانیا درست می‌کنیم.
- عمو برنگشته؟
- نه یه چند روز دیگه میاد.
- بهش گفتی برام خوراکی بخره؟
پس از برداشتن کلید از روی داشبورد، پیاده می‌شود و به‌سمت در می‌رود.
- وای مارال چقدر سؤال می‌پرسی! آره گفتم پاشو بیا.
در حالی که سخن می‌گفت تلفن را پایین می‌آورد و چراغ‌ قوه را روشن می‌کند و سپس دوباره به حالت قبل باز می‌گردد. کلید به در می‌اندازد و پس از چرخش و یک هل کوچک در باز می‌شود.
- باشه.
سایه متوجه‌ی آنکه مارال زیاد دل و دماغ صحبت را ندارد می‌شود و سعی می‌کند زودتر تماس را به اتمام برساند.
- اومدی تک بزن، مثل اینکه برق‌ها رفته و آیفون کار نمی‌کنه.
مارال «باشه‌ای» می‌گوید و تلفن را قطع می‌کند.
سایه سری به تأسف تکان می‌دهد.
دلش نمی‌خواست مارال برای والدین بی‌مسئولیت و بی‌کفایتی مانند پدر و مادرش هرچند یک‌بار ناراحت شود و به یاد بی‌توجه‌‌ای‌هایشان اشک بریزد.
ماشین را پارک می‌کند و به پارکینگ غرق در تاریکی نگاه می‌کند. شانس آورده‌بود که درهای پارکینگ سر و کاری با برق نداشتند.
پس از برداشتن کیفش، از ماشین خارج می‌شود.
قفل مرکزی ماشین را می‌زند و نور چراغ‌ قوه را بر روی زمین می‌اندازد. به‌سمت در می‌رود و پس از بستنش به‌سمت آسانسور می‌رود و طبق عادت دکمه را می‌زند. ناگاه به یاد برق‌های رفته می‌افتد و آه از نهادش بلند می‌شود. در حال فکر کردن به مواد لازانیا بود و حواسش به رفتن برق‌ها نبود. با پاهایی که با دیدن پله‌ها رمقشان را از دست داده‌بودند، بالا می‌رود. کارش درآمده بود و می‌دانست تا طبقه‌ی آخر جانی در تنش نخواهد‌ ماند. با شانه‌هایی افتاده آرام بالا می‌رود‌. به واحد یکی به آخر که پیرمردی عبوس، همراه با گربه‌هایش در آن زندگی می‌کرد، می‌رسد و کمی می‌ایستد تا نفسی تازه کند‌‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ســاحــره

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
238
1,654
مدال‌ها
2
کش و قوسی به خودش می‌دهد. صدای ترق‌وتروق آزاردهنده‌ای از کمرش بلند می‌شود، اما عضلات خسته‌اش جان تازه‌ای می‌گیرند.
کش و قوس برایش لذت‌بخش بود؛ آن‌قدر که وسوسه می‌شود کمی بیشتر خودش را کش دهد. ناگهان در خانه‌ی آقای مجیدی باز می‌شود. پیرمردی با چراغ‌قوه و پلاستیک زباله‌ای در دست، از خانه بیرون می‌زند.
سریع دست‌های بالا رفته و پاهای کج‌وکوله‌اش را جمع می‌کند، گویی در میانه‌ی یک رقص نیمه‌کاره مچ‌گیرش کرده‌اند. از آن لذت شیرین دل می‌کند. آقای مجیدی بی‌توجه به او در را پشت سرش می‌بندد، که ناگاه با صدای« سلام» سایه، چند سانتی‌ از زمین کنده می‌شود.
پیرمرد، در حالی که لرزش خفیفی در دستش پیداست، نور چراغ‌قوه را مستقیم به صورت متعجب او می‌اندازد. زیر لب چیزی می‌گوید؛ چیزی میان نفرین و غرغر. نگاه سایه به پلاستیک زباله‌ افتاد و همین کافی‌ست تا بار دیگر لعن پیرمرد بدرقه‌اش کند.
آرام و با لبخندی گوشه‌دار، نگاهش را بالا می‌آورد.
- خوبید؟
پیرمرد، هنوز در شوک حضور ناگهانی‌اش، رشته‌ی فکرش از هم می‌پاشد.
- دخترجون، تو این تاریکی چرا اینجا وایسادی؟ نکنه کمین کردی؟
سایه از لحن شاکی‌اش خنده‌اش می‌گیرد. خنده‌ای کوتاه و بی‌صدا.
آقای مجیدی سری به تأسف تکان می‌دهد، با عصا به نرمی کنارش می‌زند و بی‌هیچ حرف دیگری از کنار او می‌گذرد.
سایه، انگار که پیروزی کوچکی به‌دست آورده باشد، زیر لب زمزمه می‌کند:
- تو این ظلمات وقت آشغال بردنه مگه؟
روبه‌روی در می‌ایستد، کلید را در قفل می‌چرخاند و وارد خانه می‌شود.
با بی‌حوصلگی لباس‌هایش را روی دسته‌ی مبل می‌اندازد. اگر پدرش حضور داشت، احتمالاً با همان نگاه نافذ و صدای پندآمیزش کاری می‌کرد که این حرکت ساده، برایش به یک اشتباه تمام‌عیار تبدیل شود.
لبخند محوی روی لب‌هایش می‌نشیند.
چراغ‌قوه را برمی‌دارد و راهی آشپزخانه می‌شود. در کابینتی سفید با رگه‌های سبز یشمی را باز می‌کند و دو شمع قطور از آن بیرون می‌کشد. یکی را روی اُپن می‌گذارد، دیگری را روی میز تلویزیون. نور شمع‌ها گرمای ملایمی به فضای تاریک خانه می‌دهد.
گوشی را از جیب بیرون می‌کشد، سراغ یکی از آوازهای استاد شجریان می‌رود و صدای پرشکوهش را به گوش جان می‌سپارد.
آرام به آشپزخانه برمی‌گردد. می‌خواهد کالباس‌ها را خرد کند. سرویس چاقوها را نگاه می‌کند و
جای خالی یک چاقو، توی ذوق می‌زند.
ابروهایش درهم می‌رود. مطمئن بود صبح قبل از رفتن، آن را شسته و سر جایش گذاشته بود.
نگاهش سمت سینک می‌چرخد؛ شاید آن‌جا افتاده باشد. اما نه!
هیچ نشانی از چاقوی دسته‌مشکی نیست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ســاحــره

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
238
1,654
مدال‌ها
2
چشم می‌چرخاند تا دوباره مطمئن شود؛ و می‌یابش. گوشه‌ی اپن بود. یقین داشت صبح خودش شسته و سر جایش گذاشته بود.
با بی‌میلی شانه‌ای بالا می‌اندازد. شاید مارال آمده، طبق معمول بعد از استفاده همان‌جا رهایش کرده.
نوچی می‌کند، جلو می‌رود و چاقو را برمی‌دارد.
اما اولین چیزی که از تماس با آن حس می‌کند، سرمایی عجیب و مرطوب بودنش است. مایعی خنک و کشدار. حس چسبنده‌اش تا نوک انگشت می‌دود. مغزش هنوز فرصت تحلیل نداده، اما دلش به هم می‌ریزد.
با اخم، صورت در هم می‌کشد و با چند گام بلند خودش را به سینک می‌رساند.
چاقو را در سینک پرت می‌کند و شیر آب را بدون ملایمت باز می‌کند. صدای آب سکوت فضا را می‌شکافد. دندان‌هایش را روی هم فشار می‌دهد و زیر لب غر می‌زند:
- چندبار بگم رو وسایل آشپزخونه وسواس دارم؟!
نفسی بلند از بینی بیرون می‌فرستد. اجازه نمی‌دهد خشمش شب نسبتاً خوبش را تباه کند.
با انگشتانی لرزان، دست‌هایش را چند بار با مایع می‌شوید. سعی دارد احساس لزج چاقو را از ذهن و پوستش پاک کند. بعد همان‌طور که چاقو در سینک رها شده، سراغ ادامه کار می‌رود.
کالباس‌ها را مرتب می‌کند، برش‌هایی بلند و یکدست به آن‌ها می‌زند.
به‌سمت یخچال سیاه‌رنگ می‌رود تا فلفل‌ دلمه‌ای بردارد. در را باز می‌کند، اما قبل از آن‌که چیزی بردارد، نورهایی بیرون پنجره توجهش را جلب می‌کنند.
چند ماشین، چراغ‌های چرخان، رنگ‌هایی که در هم تپیده‌اند. ابرو بالا می‌اندازد. در یخچال را می‌بندد و با کنجکاوی پرده را کنار می‌زند.
پلک‌هایش را جمع می‌کند تا بهتر ببیند. نه یکی، نه دوتا. تعداد زیادی ماشین پلیس، نور چراغ‌های اضطراری و آدم‌هایی که مثل سایه اطراف ساختمان ایستاده‌اند.
نفسش را حبس می‌کند. لب پایینش را گاز می‌گیرد و به سمت مبل می‌‌رود. باید بداند چه خبر است.
مانتوی ساده‌ای را از روی مبل می‌کشد، شلوار بگش را بالا می‌کشد، شال مشکی که نمی‌داند اصلاً از کجا پیدایش شده را برمی‌دارد و بی‌دقت روی سرش می‌اندازد.
در دلش، چیزی مثل موجِ ناآرام می‌کوبد. حس بی‌قراری، حس خطر.
به‌سمت در می‌رود، می‌خواهد پایین برود و بپرسد چه اتفاقی افتاده... اما هنوز دستگیره را درست نگرفته، در باز می‌شود و با صحنه‌ای عجیب و بی‌رحمانه مواجه می‌شود.
نور چراغ‌قوه‌هایی تند و تیز، مستقیم در صورتش. صفی از مأموران، اسلحه‌هایی که سمت او نشانه رفته‌اند.
چشمانش جایی برای گشاد شدن ندارند. دهانش نیمه‌باز می‌ماند. دستش ناخودآگاه بالا می‌آید تا جلوی نور را بگیرد.
صدایی خشن و قاطع در فضا می‌پیچد:
- دست‌هاتو بذار روی سرت و آروم بشین زمین.
گوشش زنگ می‌زند. نمی‌فهمد چه می‌شنود. مات و مبهوت، سعی می‌کند چهره‌ای را در میان نورها پیدا کند.
کلمات را با تأخیر پردازش می‌کند. صدایی لرزان اما محکم از دهانش خارج می‌شود:
– من سروان دادگر از بخش مبارزه با مواد مخدرم... موضوع چیه؟
همان صدا، این‌بار محکم‌تر تکرار می‌کند:
- دست‌هاتو بذار روی سرت و بشین زمین.
پایش سست می‌شود. بی‌اختیار زانو می‌زند. دست‌هایش را بالا می‌برد، درحالی‌که هنوز نمی‌فهمد چه گذشته. چه چیزی این‌چنین ناگهانی، آرامش خانه‌اش را آتش زده؟
سایه‌ها نزدیک می‌شوند. بازوهایش را می‌گیرند. صدای تق چفت‌شدن دست‌بند در سکوتی سنگین می‌پیچد.
همه چیز خیلی سریع رخ می‌دهد. آن‌قدر سریع که حتی نمی‌داند باید بترسد یا بپرسد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ســاحــره

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
238
1,654
مدال‌ها
2
به چهره‌ی مأمور زنی که حالا چهره‌اش در ذهنش آشنا شده بود، نگاه می‌کند. صدایش خش‌دار و لرزان است، لب‌هایش به‌سختی تکان می‌خورند:
- چی شده؟
زن چیزی نمی‌گوید. نگاهش را می‌دزدد و سکوت می‌کند، اما همین سکوت، چون یک چاقوی کند، به جانش چنگ می‌زند. دلش پیچ می‌خورد، نه از ترس، بلکه از حس گنگی که تمام وجودش را بلعیده است.
پلیس‌ها چون هجوم مورچه‌ها، خانه را در می‌نوردند. نور چراغ‌قوه‌ها با بی‌رحمی گوشه‌گوشه‌ی خانه را روشن می‌کند، اما سایه همچنان در تاریکی ذهنش سرگردان است. نگاهش روی حرکاتشان قفل شده، انگار دنبال پاسخی‌ست در رفتارشان، دنبال نشانه‌ای از اشتباه، سوءتفاهمی، فریادی که بگوید «اشتباه شده!» اما هیچ‌کدام از این‌ها نمی‌آید.
برعکس، صدای فریادی بلند می‌شود؛ همان چیزی که از آن می‌ترسید:
- قربان! جسد رو پیدا کردیم!
احساس می‌کند چیزی درونش از کار می‌افتد؛ قلبش؟ مغزش؟ خودش؟ انگار تمام ارگان‌های بدنش به شوک می‌روند. جسد؟! دارد اشتباه می‌شنود… یا شاید بیدار می‌شود از کابوسی که هیچ‌گاه نخوابیده!
بی‌اختیار خودش را به‌سمت صدا می‌کشد، انگار کشیده می‌شود به‌سوی فاجعه، اما دست‌هایی بازدارنده جلویش را می‌گیرند. یکی از مأموران زن، بی‌توجه به حال آشفته‌اش، محکم شانه‌اش را می‌گیرد. سایه به او نگاه می‌کند، با چشمانی که انگار از وحشت خالی شده‌اند، با پوستی که رنگ نداشت. زن نگاهی به دست‌بندش می‌اندازد، چفتش را محکم می‌کند و عقب می‌رود.
صدای اعتراض مأموران دیگر بلند می‌شود، اما زن با صدایی محکم چیزی به آن‌ها می‌گوید که از درکش عاجز بود و احتمال می‌داد توجیه‌شان کرده باشد که اگر هم بخواهد، یارای گریختن ندارد.
سایه، مثل خواب‌گردها، با قدم‌هایی بی‌رمق به‌سمت حمام می‌رود. خودش را مجبور می‌کند باور نکند. هنوز امیدوار است همه‌ی این‌ها یک بازی کثیف باشد، یک صحنه‌سازی ابلهانه، چیزی که بتواند با یک جمله توضیحش بدهد.
اما چشمش که به کف سالن می‌افتد، امیدش مثل بخار سردی از وجودش بالا می‌رود. سرامیک‌های مرمر، آغشته به رد قطره‌های خون شده بودند؛ خون، واقعی و تازه. نه فیلمی در حال ضبط بود و نه نمایشی برای ترساندنش؛ اتفاق افتاده بود.
معده‌اش منقبض می‌شود و نزدیک است بالا بیاورد. اگر آن برق لعنتی نمی‌رفت… اگر همان لحظه که وارد شده بود، این رد خون را می‌دید… شاید چیزی فرق می‌کرد. شاید هنوز می‌شد کنترل کرد… و البته شاید.
حمام در انتهای پذیرایی، کنار سرویس بهداشتی و درست روبه‌روی اتاق‌ها جا خوش کرده بود.
با مردمک‌هایی که گشاد شده بودند، رد خون را گرفت و لرزان، قدم به قدم نزدیک شد. به جسمی رسید که بی‌جان، سرد و خیس از خون در کف حمام افتاده بود؛ گویی خون پتویی گرم شده و در آغوشش گرفته. سرتیپ ثنایی بود. همان مردی که قول پیگیری داده بود. همان کسی که قرار بود کمکش کند. حالا با بدنی دریده و صورتی درهم‌شکسته، افتاده بود؛ بی‌پناه‌تر از او.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ســاحــره

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
238
1,654
مدال‌ها
2
نفس بی‌اجازه در سی*ن*ه‌اش حبس شد. برای ایستادن، دستش را به دیوار گرفت. نای ایستادن نداشت. نگاهش خیره ماند.
همهمه‌ای در صحنه‌ بود. چند مأمور مشغول عکاسی بودند. اما سایه، او فقط نگاه می‌کرد. با چشمانی که از فرط پلک نزدن می‌سوخت و قلبی که بی‌قرار می‌کوبید، انگار می‌خواست قفسه‌ی سی*ن*ه را متلاشی کند و به بیرون بجهد.
در آن خلأ وهم‌انگیز، فکری احمقانه در ذهنش جرقه زد: « خون، چه تضاد هولناکی با سفیدی سرامیک‌ها دارد...»
بلافاصله مغزش نهیب زد و به او یادآور شد که این جنازه‌ نه در خیابان و نه در خرابه، بلکه این‌بار در حمام خانه‌ی او اعلام حضور می‌کند.
نمی‌توانست بپذیرد. نمی‌توانست باور کند کسی در حمام خانه‌یشان به قتل رسیده، آن هم بی‌آنکه بداند چرا یا چگونه آمده.
همه‌چیز کابوس‌وار بود.
فریاد خشنی او را از افکارش بیرون کشید. مردی بر سر مأموران فریاد می‌زد:
- چرا ولش کردید؟!
سایه لب‌های خشکیده‌اش را تکان داد، صدا از حنجره‌اش به سختی بیرون خزید:
- من نکردم!
رو به مرد کرد، صدایش را بالا برد:
- من نکشتمش!
مرد، با چشمانی سرخ و مشت‌هایی لرزان، نگاهش کرد. فریادش در فضای ساکت ساختمان طنین انداخت:
- ببریدش تو ماشین.
زن‌هایی که تا پیش از آن نظاره‌گر بودند، به‌سمتش آمدند. مأموران هم همراهشان شدند. کسی بازویش را گرفت و به‌زور به جلو هلش داد.
نفس عمیقی کشید. تلاش کرد خودش را، ترس را، حیرت را، پشت یک نقاب مأمور پلیس به احتمال سابق، پنهان کند. اما چهره‌اش،« حیرت» را به سیمای بیننده‌گان تف می‌کرد.
«نکشته‌ام. باید بفهمند. حتماً می‌فهمند...»
مادام این جمله در ذهنش طنین می‌انداخت،
اما تصویر آن تن پاره‌پاره، ذهنش را رها نمی‌کرد. مغزش مثل سوزنی شکسته، مدام روی همان صحنه گیر می‌کرد. ده ضربه‌ی چاقو... .
با خود فکر کرد: «اگر پدرم بفهمد چه خواهد کرد؟ باور می‌کند گناهکارم؟ باور می‌کند که بازی خورده‌ام؟»
ذهنش قفل کرده بود. هیچ فکری جز یک هجوم سرد در سرش نمی‌چرخید. فقط پایین می‌رفتند.
پله‌به‌پله، انگار از زندگی‌اش دورتر می‌شد.
برق‌ها آمدند.
نور، مثل یک طعنه‌ی بی‌رحم، صورتش را روشن کرد. زیر لب لعنتی نثار شانسش کرد. دوربین‌ها... اگر برق نرفته بود، مدرک داشت.
به خوبی می‌دانست قطع برق، نمی‌توانست اتفاقی باشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ســاحــره

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
238
1,654
مدال‌ها
2
همسایه‌ها کنار هم ایستاده بودند؛ صف کشیده، با نگاه‌هایی که نمی‌فهمیدند، فقط می‌دیدند. انگار لذت قضاوت، شیرین‌تر از درک حقیقت شده بود. همه‌یشان خیره بودند به دستان دست‌بندخورده‌ی دختری که زمانی سایه‌ی امنیت این شهر بود... حالا خودش، مظنون یک جنایت شده بود.
سایه بی‌صدا بود. صورتش نه گریه داشت، نه التماس؛ فقط پوچی. مثل کسی که تمام شب با خودش گریسته و حالا تهی‌تر از هر بغضی، تسلیم شده باشد.
پچ‌پچ‌ها مثل موریانه در گوش هم می‌لولید. بعضی‌ها بر پشت دستشان می‌کوبیدند، بعضی‌ها ریاکارانه هین می‌کشیدند. تئاتری شلوغ، روی صحنه‌ای که سایه در آن تنها بازیگر بی‌نقاب بود.
داشتند او را به‌سمت ماشین می‌بردند که صدایی از دل شلوغی، مثل پتکی بر شقیقه‌ی خاموشش کوبیده شد:
- سایه؟! ولم کن آقا! می‌گم رفیقشم!
سرش را با شتاب چرخاند. مارال بود؛ با موهای آشفته، نگاهی سراسیمه و بغضی در چشم. مأمور هنوز لب باز نکرده بود برای توجیه، که مارال مثل طوفانی از میان نوار گذشت و به‌سمت سایه دوید.
مأمور چیزی می‌گفت، اما مارال دیگر نمی‌شنید.
- سایه... .
مرزها را شکست و دوید. نفس‌نفس‌زنان، با صورت گر گرفته و گلویی پُر از اشک، خودش را در آغوش سایه انداخت؛ انگار می‌خواست همه‌ی دردها را از شانه‌های او ببلعد.
- چه غلطی کردی؟
سایه نمی‌دانست بغض کند یا بخندد. خندید... بی‌رمق و شکسته، طوری که انگار قلبش از دهانش ترک برداشت. با بازوان لرزان، مارال را فشرد؛ آن‌قدر محکم که انگار آخرین تکه از زندگی‌اش را بغل گرفته.
مأمورها چون سایه‌های سنگی ریختند رویشان. یکی مارال را با خشونت جدا کرد؛ انگار داشت دو تکه‌ی متلاشی‌شده از یک روح را از هم می‌درید.
سایه حرفی نزد. فقط نگاهش را به مارال دوخت.
مارال را به عقب بردند. مأموری روبه‌رویش ایستاد و سؤال‌بارانش کرد، اما مارال، فقط به سایه نگاه می‌کرد.
در ماشین باز شد. دستی محکم سایه را به پایین فشار داد.
سوار شد. نگاه آخرش به چشمان مارال بود. مارال لبخند آلوده به بغضی زد و سایه هم لبخند زد، ولی بی‌جان و سردرگم و مارال میان فریاد مأمور و هجوم مردم ایستاده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ســاحــره

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
238
1,654
مدال‌ها
2
***

- سایه دادگر ملاقاتی داری.
تیشرتی که در حال تا کردنش بود را با وسواس گوشه‌ی تخت می‌گذارد و سری به تأیید برای مأمور تکان می‌دهد.
صدای نخراشیده‌ی زنی که پس از ورودش به پر و پایش می‌پیچید، بلند می‌شود و اعصابش را ضعیف‌تر می‌کند:
- ژاله این دختره چه مرگشه؟ جون تو همچین یه نمه اسکل می‌زنه.
ژاله قهقه می‌زند و سایه فکش منقبض می‌شود.
با دستانی که از غضب لرز گرفته بودند، شالی که بر سر کرده بود را محکم می‌کند.
سعی می‌کند بی‌اهمیت به‌سمت مأموری که قرار بود همراهی‌اش کند برود.‌ چادر را از روی میله‌های در بند، به چنگ می‌گیرد و همراه مأمور به راه می‌افتد.
بعد از طی کردن مسافت دلگیر سلول تا اتاق ملاقات، در اتاق ملاقات باز می‌شود و چشمش به وکیلی می‌افتد که معرفش سیاوش بوده. شک دارد مدرکش واقعی باشد. سؤال دیگری که برایش پیش آمده بود این بود که آیا سیاوش از عملکرد ضعیف این وکیل آگاه است و او را به عنوان وکیل برایش در نظر گرفته؟




مرد با شنیدن صدای در بدون آنکه سرش را از روی برگه‌هایش بالا بیاورد شروع به سخن گفتن می‌کند:
- خب خانم دادگر رک حرف‌هام رو میگم. زمان زیادی به دادگاهتون نمونده و متأسفانه هنوز هیچ مدرکی در دست برای ارائه نداریم.
بی‌خیال نگاهش می‌کند و به جویدن آدامسی که سه برابر قیمت بیرون خریده بود ادامه می‌دهد و در دل حرص می‌خورد که چرا این وکیل این‌قدر بی‌خیال این حرف را می‌زند؟ می‌داند دارد بر سر مرگ و زندگی او سخن می‌گوید؟
مرد ادامه می‌دهد:
- و البته برای مرگ پدرتون واقعاً متاسفم؛ غم آخرتون باشه‌!
بی‌حوصله و بدون واکنش بلند می‌شود و به‌سمت در می‌رود. با خود فکر می‌کند حیف است اگر احمق بودن آن مرد را به او یادآوری نکند و تنها حرص بخورد.
می‌ایستد، برمی‌گردد و در چشمان مرد زل می‌زند و بدون هیچ‌ گونه ترس یا خجالتی رو به مرد سخن می‌گوید:
- وکیل احمقی هستی و معرفت از تو احمق‌تر.
دور و ورت پر از مدرکه. اگه قصدت کمک به موکلت بود، به جای پیدا کردن سرنخ‌ها جلوی من ننشسته بودی و اظهار تأسف نمی‌کردی! اگه مدرکت که به‌طور حتم قلابیه باطل بشه، آمار تبرئه شده‌ها بالا میره!
از دیدن قیافه‌ی خشمگین مرد سر‌خوش لبخندی که بی‌شباهت به پوزخند نبود تحویل مرد می‌دهد. مأمور از پرویی دختر در شگفتی بود.
از مرضیه شنیده بود چند ماهی است فردی دردسرساز به جرم قتل شخصی مهم در آنجا زندانی است. گویی آن دختر گستاخ خود پلیسی از بخش مواد مخدر بوده.با شنیدن حرف‌های دختر به وکیلش و آن پوزخند، شک نداشت که او همان دختر است. به دستان دختر دست‌بند می‌زند و او را به‌سمت سلولش راهنمایی می‌کند. سایه سرخوش از حال‌گیری چند دقیقه‌ی پیشش سوت میزد. مأمور پرسیدن و نپرسیدن سؤالش مردد بود.
- میگم... .
دختر که نگاهش می‌کند، استرس می‌گیرد از آن چشمان بی‌روح و وحشی. اما کم نمی‌آورد.
- میگم... تو همونی هستی که جنازه‌ یه سرتیپ تو خونه‌ش پیدا شده؟
سایه از استرس نهفته در صدای مأمور غرق در لذت می‌شود. سایه خیره مأمور را نگاه می‌کند و به جویدن آدامس ادامه می‌دهد. مأمور از حرفش پشیمان می‌شود.
-ولش کن. راه بیفت.
پوزخندی روی لبان دختر شکل می‌گیرد.
***
«شب وقوع قتل، تغییر زاویه»
کلاه هودی سیاه‌رنگ را بر سر می‌کشد و به تیر برق‌های مرتفع و پر نور نگاه می‌کند.
با خود فکر می‌کند که آیا واقعاً خود می‌خواهد این کار منزجر را انجام دهد؟
به انجامش ناچار بود و راه دیگری نداشت‌.
به کتونی‌های ولو بر کف ماشین و سیم دو متری نگاه می‌کند و چشمانش را کلافه بر هم می‌فشارد و دست به‌ کار می‌شود‌. فندک را از جیب هودی بیرون می‌کشد و دست به‌سوی سیم دراز می‌کند‌.
فندک را زیر روکش پلاستیکی سیم می‌برد و در همان حال با چاقو پلاستیک‌های شل شده را از سیم‌های نارنجی‌رنگ جدا می‌کند
با به اتمام رسیدن کارش، نگاه رضایت‌مندی به سیم می‌اندازد و نفسش را با آسودگی از اتمام کارش بیرون می‌دهد‌.
خم می‌شود و لنگه‌های کفش را برمی‌دارد. با نوک چاقوی تیزش یک سوراخ در کنار کتونی ایجاد می‌کند و ابتدای سیم را از آن سوراخ رد می‌کند و با مهارت و دقت سیم را می‌پیچاند و از محکم بودنش اطمینان حاصل می‌کند‌. در سوی دگر سیم هم، همین مراحل را طی می‌کند. از پوشیده بودن صورتش مطمئن می‌شود و سپس از خودرو پیاده می‌شود. می‌دانست و برسی کرده بود که این حوالی خبری از دوربین نیست و حداقل چیزی یا کسی این عمل منفورانه‌اش را ثبت نمی‌کند.
لنگ کفش را تاب می‌دهد و سیم‌های پیچانده شده را مورد برسی قرار می‌دهد. آن دو لنگه کفش باعث شده بود سیم مسی و سبک به سیم‌های پیچیده و در هم و برهم تیر برق برسد و او را به هدف شومی که می‌خواست برساند. لنگ کفش را در دست می‌فشارد و دستش را به‌سمت بالا می‌برد و آماده‌ی پرتاب می‌شود‌. با استطاعت کفش و سیم را تاب می‌دهد و با هیجان ناشی از به هدف خوردن، لنگه کفش‌های در حال پرواز را نظاره می‌کند. لنگه کفش‌ها با چند چرخ بلند خود را به سیم‌های تیر برق می‌رسانند و سیم مسی بر سیم‌های دارای روکش سیاه‌رنگ آویزان می‌شود. با جرقه‌های پی‌یاپی ناگهان سرتاسر خیابان را ظلمات در آغوش می‌گیرد و لبخند مهمان لبش می‌شود. دستش را به‌سوی هودیش می‌برد و تلفن همراهش را بیرون می‌کشد. انگشتانش بر روی اعداد می‌لغزند و تماس برقرار می‌شود.
- کجایی؟
- روبه‌روی آپارتمان
- بیهوشه؟
- بله.
با رضایت‌مندی سر تکان می‌دهد‌.
- بی‌سر و صدا ببریدش بالا تا بیام. حواست باشه، نمی‌خوام کوچکترین ردی باقی‌بمونه.
- چشم.
تلفن را قطع می‌کند و نفس عمیقی می‌کشد و سپس به‌سوی آپارتمان سایه گام برمی‌دارد. با هر قدمش افکار ضد و نقیضش هم با او هم قدم می‌شود و او دست به دامن توجیح می‌شود و سعی می‌کند بدون آنکه به افکارش فرصت جولان بدهد، تمرکزش را تنها بر روی هدفش بگذارد و به پایان داستان دلخواهش بزسد.
***
در صف تلفن می‌ایستد.
پس از اتمام سخنان فرد رو‌به‌رویش کارتش را وارد دستگاه تلفن می‌کند و منتظر پاسخ می‌ماند.
- فرمایش؟
دلتنگ لب باز می‌کند:
- مارال؟
- سایه تویی؟ دهنت سرویس. از تجربه‌ی قتلت برام بگو.
لبخند کوچکی مهمان لب‌های بی‌رنگش می‌شود.
- خفه شو مارال فقط گوش کن وقت ندارم.
حتماً شنیدی بابام مرده!
صدای مارال بغض‌دار می‌شود و اشک در کاسه‌ی چشمانش می‌جوشد.
- آره تسلیت..‌. .
نمی‌گذارد جمله‌ی دردآگینش را کامل کند و آتش بر جان و فکرش بیندازد و داغ دل درمانده‌اش را تازه کند.
- می‌خوام آمارش و درآری ببینی چطور این اتفاق هم واسه شاهد پرونده‌م هم بابام افتاده! نمی‌خوام کسی بفهمه حتی سیاوش.
- سایه دست از جنگولک بازی بردار. می‌خوای چی‌کار کنی؟
بی‌حال چشم می‌بندد و کلافه از پر چانگی مارال لب می‌زند.
- خودت چی فکر می‌کنی؟
مارال کلافه پاسخ می‌دهد:
- جواب و بهت می‌رسونم.
- خوبه باید یه کار دیگه‌ام انجام بدی... .
قصد دهان باز کردن و بازگو تفکرش را داشت که عقلش با نهیب او را از این کار بازداشت. این روزها آنقدر با خود اطرافیانش در جدال بود که فراموش کرده بود تلفن‌های زندان تحت کنترل است و شنود می‌شود. فکر آنکه باز باید دست به دامن آن زنک سوءاستفاده‌گر برای قرض گرفتن گوشی نوکیای درب و داغانش شود، عصبی و کلافه‌اش می‌کرد.
***
شب بود و ظاهراً خاموشی را زده بودند؛ اما با کمی دقت می‌توانست صدای پچ‌پچ زنان را بشنود. سایه چشمانش را بسته بود و هر احتمالی که ممکن بود رخ بدهد را در ذهنش به تصویر می‌کشاند. کاری که قصد انجامش‌ را داشت ممکن بود منجر به مرگش شود؛
ولیکن برایش اهمیت نداشت. ترجیح می‌داد سرِ جانش خطر کند تا آنکه بنشیند و ببیند چگونه به دلیل کار نکرده سرش بالای دار می‌رود.
دگر قید شغلی که برایش جان کنده بود تا به آن برسد را هم زده بود. مثل آنکه دگر برایش فرقی نمی‌کرد چه می‌شود. از چه زمانی این‌گونه بی‌خیال همه‌چیز شده بود؟!
شاید از وقتی که مادرش به دلایل کوچک و بزرگ سر ناسازگاری برداشت و خواستار طلاق شد و او و پدرش را تنها گذاشت و شاید هم زمانی که از خوانواده‌ی پدری ترد شدند! یا شاید هم زمانی که رفیقش، مینا عاشق عشق‌اش شده! شاید هم وقتی که فهمید به اصطلاح نامزدش پشتش را خالی کرده است! خیر! وقتی همان ته‌ مانده‌ی احساسش‌ هم رفت که خبر فوت پدرش را شنید و حس بی‌پناه بودن مانند بختک به او زنجیر شد.
هنگامی که فهمید پدرش را کشته‌اند حس کودکی را داشت که در جمعیتی انبوه، والدینش را گم کرده و رهگذر‌ان بی‌توجه به پریشانی و گریه‌هایش از کنار او می‌گذرند‌.
***
وقت هواخوری بود و او در سلولش مانده بود.
فردا سومین دادگاهش تشکیل می‌شد و بعد از آن قاضی با ندیدن مدرکی از سوی او به حتم حکم را صادر می‌کرد. می‌دانست مارال از پس آن کار برمی‌آید.
درحال خواندن کتابی بود که یک ناشناس برایش فرستاده بود. همان ژانر جنایی مورد علاقه‌اش بود‌. حدس میزد کار مارال باشد و ناشناس ماندن فرستنده یکی از هزاران کار‌ بی‌دلیل او باشد.
صدای رو مخ زنی که از لحظه‌ی ورودش به آن قفس به پر و پایش می‌پیچید، مانع خواندن ادامه‌ی کتاب‌اش می‌شود:
- بَه‌بَه پلیس دیروز، جوجه‌ی اسیر در چنگال قانونِ امروز!
بی‌اعصاب گوشیه‌ی کتاب را تا می‌زند و آن را می‌بندد. از لبه‌ی تخت بلند می‌شود و روبه‌روی زن می‌ایستد و در چشمان زن، بی‌حوصله و عصبی خیره می‌شود. زن با پوزخند محکم بر شانه‌ی او می‌کوبد‌.
- چه خبرها خانوم پلیسِ؟ من و یادت هست!
سایه با بی‌اهمیتی پاسخ می‌دهد:
- حافظم برای به‌خاطر سپردن اسم هر سگی یاری نمی‌کنه!
چنین ادبیاتی نتیجه‌ی ماندن در میان ارازل و اوباشی‌ست که به او تحمیل شده.
زن پوزخندی می‌زند.
- ببین چقدر آدم بدبخت کردی که من و یادت نیست. سمیرام! همون بخت برگشته‌ای که یه
کیلو شیشه از داداشش گرفتی و به‌‌جاش ما رو فرستادی زندان.
سایه تنها نگاهش می‌کند و با نگاهش به او می‌فهماند برایش مهم نیست چه‌کسی است و چه بلایی بر سرش آمده. زن از بی‌تفاوتی‌اش عصبی می‌شود و یقه‌ی لباس سایه را می‌گیرد‌.
گویی می‌خواهد معتاد بودن پدرش و کتک‌های برادرش را بر سر سایه تلافی کند. سایه هم بدش نمی‌آمد آن همه فشار روحی روانی که به‌سمتش روانه‌ شده است را، خالی کند‌.
اشک‌های زن جاری می‌شود و فریاد می‌کشد:
- زنیکه‌ی آشغال یادته چه‌قدر التماست کردم؟!
گفتم بگذر، گفتم بدبختیم، زیر قرضیم، عروسیه داداشم نزدیکه بی‌خیال ما بدبخت بیچاره‌ها بشو. برو دنبال کله گنده‌هاش... .
دختر بلند‌تر فریاد می‌کشد:
- یادته چطور بدبختم کردی؟ یادته داداش بی‌غیرتم گفت جنس‌ها ماله منه و منو به گناه نکرده فرستادی هلفدونی!
سایه، دست زن را پس می‌زند و با بی‌تفاوتی به زن خیره می‌شود. زن با دیدن نوع نگاه سایه، جَری‌تر می‌شود و چاقو‌ی ضامن‌ دارش که در آستینش پنهان کرده بود را عمیق بر سطح شکم سایه می‌کشد. همه چیز خیلی سریع اتفاق می‌افتد. آنقدر سریع که زن مهبوت می‌ماند و سایه با بهت به شکم باز شده‌اش و خون سرازیر شده از شکمش نگاه می‌کند. خود زن از عکس‌العملی که بر اثر خشم نشان داده بود، حیران و ناباور می‌ماند. سایه دستش را بر روی زخم عمیق می‌گذارد. با چشمانی که موی‌رگ‌های قرمز بر اثر درد، قرنیه‌اش را احاطه کرده بودند، چاقو را از میان دستان سمیرا بیرون می‌کشد و سمیرایی که مات مانده بود را هل می‌دهد.
در دل به کسی که باعث و بانی این ذلت بود، لعنت می‌فرستد.
با پاهایی که توان وزنش را نداشتند، به‌سمت زن که پایش حین هل دادنش پیچ خورده بود می‌رود. سمیرا حیرت‌زده به او و کار‌هایش خیره می‌شود‌.
سایه چاقو را بالا می‌برد و در ران سمیرا فرو می‌برد. و چرخ کوچکی به چاقو می‌دهد. فریاد گوش‌خراش سمیرا پرده‌های گوشش را آزار می‌دهد. سایه بی‌حال چاقو از دستانش سر می‌خورد و بر روی زخمی که خون از آن شره می‌کرد، می‌نشیند.
سمیرا مانند آژیر از درد پایش جیغ می‌کشد و اعصاب دختر را بر هم می‌ریزد. صدای جیغ زنانی که سمیرا با فریادهایش آن‌ها را خبر کرده بود، اعصابش را ضعیف‌تر می‌کند. سایه بی‌تعادل عقب می‌رود و روی دو زانویش فرود می‌آید.
خون از شکمش سرازیر شده بود. با تمام توان سعی می‌کرد از درد فریاد نزند. سرش گیج و چشمانش سیاهی می‌رفت.
تحمل درد، و فریاد نزدن کار سختی بود.
اما او سایه بود! دگر درد جسمی برایش قابل تحمل شده بود و این را مدیون دردهای روحی‌اش بود. از طرفی دیگر دوست نداشت کسانی که وقت و بی‌وقت به سراغش می‌آمدند و او را برای کار نکرده تهدید می‌کردند، ضعفش را ببینند و به او بخندند. احتمال می‌داد تهدید‌هایشان از سوی همان کسی است که این بازی ناعادلانه را شروع کرده.
با خود فکر می‌کند اگر اینجا پایان کارش باشد چه؟ اگر انتقام نگرفته بمیرد چه؟
صداها را بَم می‌شنود و مأمورهایی که به‌سمت او و آن زن برای کمک می‌دویدند را می‌بیند.
پلک‌هایش دستور خواب می‌دهند.
و دگر تاریکی.‌.. .

دردی که انسان را به سکوت وا می‌دارد،
بسیار سنگین‌تر از دردیست که انسان را به فریاد وا می‌دارد و انسان‌ها فقط به فریاد هم می‌رسند،
نه به سکوت هم... .
- فروغ فرخزاد.
***
مدت زیادی نبود که سایه و آن زن را به بیمارستان آورده بودند. ساناز خبر را به گوش سیاوش رسانده بود و سیاوش بدون فوت وقت خود را به بیمارستان رسانده بود. زن در حالی که ملافه‌ای سفید بر روی پا‌هایش کشیده بودند، ناله می‌کرد و سایه را مخاطب ناسزا‌هایش قرار می‌داد. سیاوش بی‌حوصله به زن خیره شده بود.
زن با چشمانی نیمه‌ باز سیاوش را مخاطب قرار می‌دهد.
- وای جناب سرگرد! این وحشی و از باغ‌ وحش آورده بودن! نمی‌دونید چشم‌هاش چه‌قدر ترسناک بود.
سیاوش دگر حوصله‌ی اضافه گویی‌ زن را نداشت.
- برای چی بهش حمله کردی؟
زن تظاهر می‌کند متوجه‌ی کلام او نشده. نمی‌توانست حاشا کند. گویی یک نفر شاهد جر‌ و بحث آنها بوده. سیاوش بی‌اعصاب زن را مخاطب قرار می‌دهد:
- منو ببین
زن نگاهش می‌کند و او ادامه می‌دهد:
- واقعیت و میگی یا کاری می‌کنم التماسم کنی که ماجرا رو بشنوم.
سمیرا پوزخند می‌زند. درد پایش هر لحظه بیشتر میشد و کم‌کم اثر مسکن‌ها از بین می‌رفت. سیاوش خون‌سرد به‌سمت صندلی کنار تخت می‌رود و می‌نشیند. پایش را روی پایش می‌اندازد و خیره زن را نگاه می‌کند.
پس از مدتی که به سکوت زن و انتظار و نگاه خیره‌ی سیاوش گذشت، زن درد پایش برایش طاقت‌فرسا می‌شود و نرده‌های تخت را در دستانش می‌فشارد.
دست دست‌بند خورده‌اش اجازه‌ی درست گرفتن نرده را به او نمی‌دهد. بعد از چند دقیقه که به سکوت و نگاه خیره‌ی سیاوش گذشت دگر دردش غیر قابل‌ تحمل می‌شود و فریاد سر می‌دهد:
- آهای پرستار! یکی بیاد یه مسکن بهم تزریق کنه. پرستار!
سیاوش با پوزخند نگاهش می‌کند.
پرستار به‌سمت تخت می‌آید
زن پرستار را مخاطب قرار می‌دهد:
- درد دارم. جون بچه‌ت یه مسکن تزریق کن. دارم می‌میرم.
فریاد‌‌‌های سمیرا باعث کشیده شدن نگاه‌ بیماران اطرافش به‌سمت او می‌شود. سیاوش کارت شناسایی‌اش را به پرستار نشان می‌دهد.
- هیچ‌کَ*س حق زدن مسکن و نداره.
پرستار می‌ترسد سرپیچی کند.
زن از درد به خود می‌پیچید. سیاوش سؤالش را تکرار می‌کند:
- برای چی بهش چاقو زدی؟
زن می‌فهمد نقشه‌ی اولش جواب نداده و باید به قول ژاله، سراغ پلن بی برود.
کارش از درد به گریه کشیده بود‌.
- باشه. بعد آروم شدنم به ارواح خاک مامانم میگم.
سیاوش به پرستار اشاره می‌کند.
پرستار به سرعت مسکنی تزریق می‌کند و زن بعد از مدتی کوتاه آرام می‌گیرد‌.
سیاوش نگاهی منتظر به زن می‌اندازد.
- خب!
زن با خود فکر می‌کند کمی گریه چاشنی نقشه‌اش کند بد نیست و پول دریافت کرده را حلال‌تر کرده.
- یه روز از سرکار که برگشتم خونه دیدم ماشین پلیسه که ریخته تو کوچه و یه کیلو جنس وسط حیاطه و اون دخترِ بالا سرِ جنس‌هاست. تا داداشم من و دید گفت جنس‌ها برای منه. دو هفته بعد عروسیش بود. هرچی پول و پله داشتم به زور گرفت، می‌گفت قراره زندگیمون از این‌ رو به اون‌ رو بشه.
نقش بازی نمی‌کرد. داستان زندگی‌اش واقعی بود. دگر گریه‌هایش تظاهر نبود.
فکر آن‌که برادرش جوانی‌اش را بر باد داده و خود با تازه عروسش شاد و خرم است دیوانه‌اش می‌کرد و حجم کینه‌ گسترده‌تر میشد و او را به فکر انتقامی سهمگین می‌انداخت. پوزخند تلخی می‌زند و دماغش را با صدای ناخوشایندی بالا می‌کشد و ادامه می‌دهد:
- زندگی اون و نمی‌دونم ولی زندگی من یکی که خیلی زیر و رو شد! نمی‌دونم چطوری؟ اما ثابت کرد جنس‌ها برای منه. نامزدم وقتی فهمید، همه‌ چیز و بهم زد. وقتی اون دختر رو اونجا دیدم خوشحال شدم گفتم من‌‌ که اعدامم نزدیکه، جرم چاقو زدنم روش. یه پرونده میاد رو پرونده‌ام حداقل دیرتر اعدام میشم. زن با لحنی که نفرت به خوبی در آن هویدا بود، ادامه می‌دهد:
- اون چاقو حقش بود. گرچه یه‌جوری زدم که بمیره.
سیاوش کلافه و سردرگم بلند می‌شود و به‌سمت حیاط بیمارستان قدم بر‌می‌دارد. هنوز تردید و سوءظنش برطرف نشده بود و زن نتوانسته بود به قدری که باید قانعه‌اش کند. از مطلع شدن سایه واهمه داشت و خوب می‌دانست با خبر شدن سایه از تمام ابعاد ماجرا مساوی‌ست با نابودی او و تمام نقشه‌هایی که در سر بافته.



دنیا همه سر به سر خیال است، خیال... .
- وحشی بافقی

***

«سایه»
سرد به سقف خیره شده بود.
زمان زیادی از به‌هوش آمدنش نمی‌گذشت که در باز شد و شخصی وارد شد. حوصله‌ی کنجکاوی در مورد فرد وارد شده را نداشت؛ لیکن با استشمام بوی عطر شخص وارد شده، لبخندی کم‌رنگ روی لب‌های بی‌رنگش می‌نشیند. آن عطر تلخ از هرچیزی برایش آشنا‌تر بود. رایحه‌ی عطر وادارش می‌کند تا به‌سمت شخص برگردد.
انتظاراش را داشت. مارال با چشم به پشت سرش اشاره می‌کند. سایه نامحسوس پشت سر او را نگاه می‌کند و متوجه‌ی دو مرد که تمام حواس‌شان را معطوف آن اتاق کرده‌اند می‌شود‌‌. گویی سیاوش این اطراف نبوده که مارال توانسته خود را نشان دهد. مارال درِ نیمه‌باز را رها می‌کند و به‌سمت تخت می‌رود. سعی می‌کند هر چه از پرستاری و علم پزشکی می‌داند به نمایش بگذارد.
مارال وقتی متوجه اطمینان مرد‌ها نسبت به پرستار بودنش می‌شود، نامحسوس به‌طوری که انگار آنژیوکت او را تنظیم می‌کند برگه‌ای در دست سایه قرار می‌دهد و سپس چشمانش را به منزله‌ی اطمینان رو‌ی‌ یکدیگر می‌فشارد.
سایه خیالش از بابت نقشه‌هایش آسوده می‌شود. مارال مانند یک پرستار، بعد از انجام کاراش بیرون می‌رود و در را می‌بندد.
وقتی از نبودن دوربین درون اتاق مطمئعن می‌شود، برگه‌ی مچاله شده را باز می‌کند و متن آن را می‌خواند. سپس به سختی الکل را برمی‌دارد و کلمه‌هایی که با خودکار نوشته شده بودند را از بین می‌برد و از آن چند کلمه‌ی بهم چسبیده، تنها جوهری پخش شده باقی می‌ماند.
چند دقیقه بعد از رفتن مارال یکی از پرستارها از طرف او برایش خبر آورد که سیاوش تقریباً تا ساعت دوازده و نیمِ نیمه شب حضور ندارد؛ و این نهایت خوش‌شانسی را می‌رساند. به علاوه‌ی آن دو مرد، که به دستور سیاوش آن‌جا بودند چند مأمور هم وجود داشت و این بدین معنی است که کارش سخت‌تر است‌ و سایه این را خوب می‌دانست.
عقربه‌ کوچک به سمت یازده حرکت می‌کرد. وضعیت جسمانی سایه تعریفی نداشت.
درد داشت، اما انتقام مانع اهمیت به وضع جسمانی داغان‌اش می‌شد. این انتقام دگر قرار است چه‌چیزی بر سر چه‌کسانی بیاورد؟
آیا سایه بازنده است؟ یا پیروز این میدان قدرت!
***
پانزده دقیقه از یازده گذشته بود.
در باز می‌شود. دختر جوانی برای تعویض ملحفه‌‌ها وارد می‌شود.
دختر در حالی که ماسک مشکی‌ای بر چهره داشت، لنگان و بی‌حال چرخی‌ که ملحفه‌های تلنبار شده در آن هویدا بود را به‌سمت تخت هدایت می‌کند. پرده را می‌‌کشد و سپس به ادامه‌ی کارش می‌پردازد.
***
بعد از انجام کارش از اتاق خارج می‌شود. نگاهی به دو مرد هیکلی می‌اندازد و به راهش ادامه می‌دهد. دختر همان‌طور که قبل از وارد شدن به اتاق بی‌حال و لنگان بود، بعد از خروج‌ هم این حالات را داشت. چرخ را به جلو هل می‌دهد و عادی از مقابل آن دو مرد می‌گذرد. یکی از آن دو مرد به طرز راه رفتن دختر شک می‌کند.
از روی صندلی بلند می‌شود و با قدم‌های بلند خود را به او می‌رساند و صدایش می‌زند.
- خانم چند لحظه برمی‌گردین؟
می‌ایستد.‌ به‌سمت مرد برمی‌گردد و سؤالی نگاهش می‌کند. مرد دوم، نگاهش با شک بین اتاق و آن دختر در نوسان بود‌. دختر بی‌حوصله منتظر حرف مرد می‌شود.
- امرتون؟
مرد رو به همراهش برمی‌گردد‌ و مخاطب قرارش می‌دهد‌:
- امیر برو اتاق رو چک کن.
امیر سر تکان می‌دهد و به‌سمت اتاق می‌رود.
مرد به اتیکت چسبانده شده بر مقنعه‌اش نگاهی می‌اندازد و با چشمانی که به دنبال واکنش اشتباهی از او بود، مخاطب قرارش می‌دهد:
- می‌تونم صورتتون و ببینم؟دختر بی‌حوصله ماسکش را پایین می‌کشد.
- خب؟
مرد مو‌شکافانه نگاهش می‌کند. امیر به‌سمت مرد می‌آید و با تکان دادن سرش به او اطمینان می‌دهد که سایه در اتاقش است. ولی مرد دست‌بردار نبود.
- چرا می‌لنگید؟
خشم دختر در آستانه‌ی انفجار بود.
با لحنی تند و عصبی پاسخ می‌دهد:
- بیست سؤالیه اقا؟ شاید بخاطر یه موضوع خصوصی نمی‌تونم درست راه برم!
مرد با خود فکر می‌کند‌ او سؤالش را اشتباهی برداشت کرده است. با شرمندگی سر به زیر می‌اندازد.
- شرمنده آبجی‌، منم باید کارم رو درست انجام بدم.
دختر بی‌حوصله سر تکان می‌دهد و به راهش ادامه می‌دهد. پس از دور شدن از چشم محافظ‌ها، گوشه‌ای چرخ را رها می‌کند و به کارش ادامه می‌‌دهد.
***
«کمی قبل»
دختر رو به سایه لب می‌زند:
- وقتشه.
لبخند رضایت‌مندی بر لب‌های سایه نقش می‌بندد. دختر با شاه کلیدی دست‌بند سایه را باز می‌کند.
پرستار آرام زمزمه می‌کند.
- زود لباس‌هات رو با من عوض کن.
ماسک مشکی‌ای که خود او یکی بر صورت داشت را به دست سایه می‌دهد.
- بزن، اون دوتا مرد صورتت رو که ندیدن؟
- نه
- خوبه اگه شک کردن عادی باش و جلوی لنگ زدنت و. نگیر، مارال بهم گفته وضعیتت خوب نیست و نمی‌تونی درست راه بری. مأمورا جلوی درن حواست باشه!
سایه در حالی که لباس بیمارستان را از تنش در می‌آورد بی‌حوصله زمزمه می‌کند:
- لازم نیست کارم رو بهم یاد بدی!
دختر از لحن سایه عصبی و دلگیر می‌شود. تنها قصدش کمک به او بود.
ناراحتی دختر چندان برایش اهمیتی نداشت.
در این دنیای جدید و ناشناخته دیگر کمک و مهربانی به دیگران جرم به حساب می‌آید‌.
به سرعت لباس‌هایشان را با یکدیگر تعویض می‌کنند.
سایه مانتو و شلوار قهوه‌ای رنگ دختر را بر تن می‌کند و دختر لباس‌های صورتی رنگ بیمارستان را. دختر پشت به در، بر روی تخت دراز می‌کشد و دست‌بند را به‌طور نمایشی بر دور مچ خود می‌اندازد تا بعد از رفتن سایه خود را از آن مخمصه‌ای که برای باز شدن دست و بالش با آن پولی که از این عمل گیرش می‌آمد، نجات دهد.
سایه ماسک بر چهره می‌زند و مقنعه‌ی طوسی رنگ را بر سر می‌‌کشد. چرخی که از ملحفه‌ مالامال بود را به‌سمت در هل می‌دهد و از در خارج می‌شود. دو مرد هیکلی درست روبه‌روی اتاق نشسته بودند و چشم از اتاق بر نمی‌داشتند. به سختی سعی می‌کند عادی راه برود و دردِ جانکاه‌اش را نادیده بگیرد. مگر می‌شود سیزده ساعت بعد از باز شدن شکم‌ات عادی هم راه بروی؟
***
«حال»
به سقف و اطفاهای حریق نگاهی می‌اندازد.
پیشنهاد مارال بود که برای فرار از اطفا‌های حریق استفاده کند. برای گذر کردن از مأموران در ورودی نیاز به شلوغی و آشفتگی داشت.
به‌سمت راست که راهروای خلوت بود می‌پیچد.
زیر یکی از اطفا‌های حریق می‌ایستد.
فندکی که از جیب یکی از پرستارها برداشته بود را از جیب مانتو بیرون می‌کشد. نگاهی به اطراف می‌اندازد و سپس پوستری که بر روی دیوار نصب بود را از دیوار می‌کند. در همان حال چشم می‌چرخاند تا کسی سر نرسد. پوستر را لوله می‌کند و سر آن را به الکلی که از اتاق برداشته بود آغشته‌. فندک را زیر پوستر می‌گیرد و آتشش می‌زند. سطح سقف بلند بود و مجبور بود بر روی پنجه‌ی پایش بایستد. پوسترِ آتش گرفته را به اطفا‌ی حریق نزدیک می‌کند. بعد از چندین ثانیه، زمانی که سنسورهای حساس اطفای حریق دود و گرما را حس می‌کنند صدای آژیر خطر بلند می‌شود و اطفاهای حریق شروع به پاشیدن آب می‌کنند. لبخندی خبیث رو به دوربین می‌زند و پوستر را زیر اطفا حریق رها می‌کند. الکل را بر روی شعله‌های آتش سرازیر می‌کند و آتش گر می‌گیرد. صدای فریادهایی با این مضمون به گوشش می‌رسد:
- آتیش! آتیش! فرار کنید.
خون‌سرد از راهرو خارج می‌شود.
نزدیک شلوغی و جمعیت که می‌شود خود را به آشفتگی می‌زند و همراه با مردمی که به‌سمت در هجوم می‌بردند از در خارج، و وارد حیاط بیمارستان می‌شود. پرسنل سعی بر آرام کردن مردم داشتند و تلاش می‌کردند به آن‌ها اطمینان دهند که مشکلی نیست. اطفاهای حریق به پاشیدن آب ادامه می‌دهند. مردم فریاد می‌زنند و اعتراض می‌کنند. مأمورانی که مراقبت از او را به عهده داشتند هم دچار آشفتگی شده بودند.
در همان ظاهر آشفته به اطراف نگاه می‌کند تا آمبولانسی که مارال مشخصات‌اش را در آن نامه به او داده بود، پیدا کند.
آن دو مرد بعد از به صدا درآمدن آژیر آتش سوزی، به دنبال او برای نجاتش می‌روند که با ت*ختی خالی و دست‌بندی باز مواجه می‌شوند. سریعاً به مأمورها خبر فرار سایه را می‌دهند‌. سایه به‌سمت آمبولانس روشنی که در حال گاز دادن بود می‌دود.
صدای ایست مأمور و سپس شلیک گلوله بلند می‌شود.

باد با شمع‌های خاموش کاری ندارد
اگر بر تو سخت می‌گذرد بدان روشنی
- وینسترن چرچیل
***
«سیاوش»
با سرعت به‌سمت بیمارستان رانندگی می‌کند.
چند دقیقه‌ی قبل خبر فرار سایه را به او داده بودند. با یکی از آن دو مرد که برای زیر نظر گرفتن سایه فرستاده بود تماس می‌گیرد.
مرد تماس را وصل می‌کند.
- الو میلاد؟
صدای شلوغی و هرج و مرج توجه‌اش را جلب می‌کند.
مرد نفس‌نفس میزد.
- جانم آقا؟
- توضیح بده ببینم چی شده؟
بعد از شنیدن واقعه دندان روی هم می‌سابد.
چندان غافلگیر نشده بود. انتظار‌ش را داشت.
- شلیکم کردید؟
- مامور‌ها شلیک کردن.
سیاوش گوشی را با خشم قطع، و بر روی صندلی شاگرد پرتاب می‌کند.
با خود زمزمه می‌کند:
- می‌دونستم آخر کار خودت رو می‌کنی.
مقابل بیمارستان پارک می‌کند. چندین ماشینِ پلیس آن‌جا حضور داشت و این عمق فاجعه را به رخش می‌کشید.
پیاده می‌شود و به‌سمت بیمارستان می‌رود. می‌دانست مظنون اول، برای فرار سایه خواهد بود. هنوز هم آثار کمی از آن تنش، در بین افراد حاضر در بیمارستان دیده میشد.
به‌سمت اتاق کنترل می‌رود.
به احترامش پا می‌کوبند.
وارد اتاق کنترل می‌شود و به‌سمت یکی از مانیتور‌ها می‌رود. تصویر سایه درحالی که پوزخندی روبه دوربین میزد بر صفحه‌ی مانیتور نقش بسته بود و سروان در حال نشان دادن واقعه به سرهنگ بود. جلو می‌رود و به احترام سرهنگ پا می‌کوبد.
سرهنگ با جدیت به او نگاهی می‌اندازد. در حالی که عینک‌اش را با دست‌مالی آبی رنگ تمیز می‌کند او را مخاطب قرار می‌دهد:
- وقتی فرار کرد شما کجا بودید سرگرد؟
سیاوش از لحن و طرز برخورد سرهنگ عصبی می‌شود و این خشم را به قول خود از چشم آن دختر چموش می‌بیند.
دندان روی هم می‌سابد و سعی می‌کند خون‌سرد باشد.
- چرا فکر می‌کنید من فراریش دادم؟
ابروان سرهنگ بالا می‌پرد.
- فکر نمی‌کنم سرگرد، مطمئنم‌.
- جناب سرهنگ اون‌قدر احمق نیستم که با فراری دادن سایه برای خودم دردسر درست کنم.
پیرمرد عینکش را بر روی چشمانش تنظیم می‌کند و دست‌مال را درون جیبش می‌گذارد.
- پرسیدم وقتی که این اتفاقات در حال رخداد بود شما کجا تشریف داشتید؟
- خونه‌ی خاله‌م، می‌تونید مأمور بفرستید پرس‌وجو کنن!
پیرمرد با لبخند کنایه‌آمیزی به سیاوش نگاه می‌کند.
- نیاز نیست سرگرد، فقط امید‌وارم متوجه‌ی ردپایی از شما در فرار خانم دادگر نشم. هرچند باید تا چند روز آینده خانم دادگرو پیدا و تحویل قانون بدید. وگرنه خودتون باید به جای ایشون روزهاتون و در زندان به شب برسونید تا خانم دادگر دست‌گیر بشن.
دلش می‌خواست یک گلوله در پیشانی پیرمرد خالی کند. سرهنگ با چند ضربه‌ بر شانه‌اش از کنارش می‌گذرد و از اتاق کنترل خارج می‌شود.
سیاوش به‌سمت مانیتور برمی‌گردد و سروان دکمه‌ی پلی را می‌فشارد.
صحنه‌ی فرار سایه و آن پوزخند، که به سیاوش حس احمق بودن را القا می‌کرد بر روی صفحه نقش می‌بندد و سیاوش دندان روی هم می‌سابد. می‌دانست طاقت نمی‌آورد و این کار احمقانه را انجام می‌دهد. از اتاق کنترل خارج می‌شود.
به‌سمت حیاط می‌رود و با یکی از نوچه‌هایش تماس می‌گیرد.
تلفن وصل می‌شود.
-کجا رفتن؟
***
«سایه»
صدای ایست مأمور و سپس شلیک گلوله بلند می‌شود.
خطا رفته بود.
با شتاب صندوق آمبولانس را باز می‌کند و خود را به سرعت داخل آمبولانس پرتاب می‌کند. چشمانش را از درد محکم بر روی یکدیگر می‌فشارد. در صندق را نبسته، آمبولانس به سرعت حرکت می‌کند. در حالی که یک دستش بر روی زخم‌اش بود با دست دیگرش در صندق را بر هم می‌کوبد. دستش را از روی زخمش برمی‌دارد و نگاهی به دست خون‌آلودش می‌کند. از زخم سرباز کرده‌اش خون سرازیر بود. به سختی چند گاز استریل از قفسه‌ی بالای سرش برمی‌دارد و بر روی زخمش فشار می‌دهد. سعی می‌کند آثار درد در چهره‌اش نمایان نشود. پنجره‌ی کوچکی که رابط قسمت جلو و عقب آمبولانس بود باز و صورت مارال پدیدار می‌شود.
- خانم مارپل چه خبرها؟ هلفدونی خش گذشت؟
سعی می‌کند تن صدایش را درد تحت تاثیر قرار ندهد.
- خفه‌شو جلوت رو نگاه کن.
- نکبت لیاقت نداری آنچه گذشتت و بپرسم؟
- می‌تونی دو دقیقه دهنت و ببندی و حواست رو به جلو بدی؟
مارال چرخی به آدامس‌اش می‌دهد.
- این‌ها رو ول کن. جون تو خیلی پول واسه فرارت خرج کردم! کی پس میدی؟
- بذار برسم!
- رسیدی دیگه!
نمی‌تواند تحمل کند و صدایش بالا می‌ر‌ود:
- مارال فعلاً خفه شو. حواست و جمع کن کسی دنبالمون نباشه.
حس می‌کرد سرش گیج می‌رود و درد قصد زجرکش کردنش را دارد.
مارال درکش می‌کرد و می‌دانست رفیقش چه روزهای سختی را پشت سر گذاشته است و البته به او حق می‌داد کمی زود عصبی شود.
برای همین بدون آنکه ذره‌ای ناراحت شود ادامه می‌دهد:
- مثل اینکه سگ اخلاقی نیما به تو هم سرایت کرده!
سایه با شنیدن نام نیما جایی از اعماق قلبش درد می‌گیرد و همراه با زخمش تیر می‌کشد.
مارال خطاب به نیما زیر لب ادامه می‌دهد:
- مرتیکه‌ی زنجیری.
سایه برای آنکه از هجوم خاطرات آن مرد در امان و درد طاقت‌فرسای شکمش را نادیده بگیرد، تصمیم به سخن گفتن می‌گیرد تا ذهن خود را مشغول کند و به این درد بها ندهد‌.
- اطلاعاتی که خواسته بودم رو پیدا کردی؟
صدایش بر اثر درد می‌لرزید اما سعی می‌کرد کلمات را سریع ادا کند تا مارال متوجه‌ی این لرزش نشود و صدای آژیر آمبولانس در این امر کمک زیادی به او می‌کرد. مارال نگاهی به آینه بغل می‌اندازد. مشخص بود فعلاً نمی‌خواهد حرفی بزند.
- سفت بشین، یکی دنبالمونه‌‌‌.
سرعت آمبولانس بیشتر می‌شود و هوش‌یاری سایه کمتر. سایه متوجه‌ی بی‌میلی‌‌ مارال نسبت به این موضوع می‌شود. بنابراین بحث را به سمت دیگری سوق می‌دهد و با نفس‌های یکی درمیان بر اثر منقبض شدن ماهیچه‌هایش، به مارال تشر می‌زند:
- حتماً باید یکی و می‌فرستادی شکمم و سفره کنه که ازم کینه شتری داشته باشه؟
مارال متوجه‌ی غیرعادی بودن صدای سایه می‌شود. این را به پای دویدن‌ و گرفتن نفس‌‌اش می‌گذارد. بی‌خیال پاسخ می‌دهد:
- گفتم هرچی کینه‌ای‌تر باشه کار بهتر درمیاد. تو هم خوب پاره پوره‌ش کردی. به‌خاطر همون چاقویی که زدی دو برابر پول تعیین شده‌ رو دادم. مگه مرض داری آخه؟ بشین چاقوت و بخور فرار کن دیگه این جنگولک بازی‌‌‌ها چیه؟
- مارال؟
- هان؟
- خفه شو.
مارال زمزمه می‌کند:
- نکبت سفره ماهی
چند گاز استریل دیگری برمی‌دارد و گاز استریل‌های آغشته به خون را کنار می‌گذارد.
زخمش می‌سوخت و درد غیر قابل تحملی را بر او اعمال می‌کرد. بی‌حالی و سستی در حال چیره شدن بر او بود. خون زیادی از دست داده بود و حالش رو به وخامت می‌رفت. مگر چقدر توان تحمل درد را داشت؟ نمی‌خواست به مارال که با سرعت بالایی در خیابان‌ها می‌راند بگوید بخیه‌هایش هنگام دویدن پاره شده است و با گفتن این قضیه او را نگران کند و باعث شود حواسش به او و حال وخیم‌اش پرت شود‌. صدای مارال بلند می‌شود:
- سایه پاشو باید ماشین و سریع عوض کنیم. با این آمبولانس ضایع‌ایم، زرتی پیدامون می‌کنن.
سایه سعی می‌کند تکان بخورد.
با کمی تکان خوردن، درد شدیدی در شکمش می‌پیچد و ناله‌ای می‌کند. چشمانش را بر هم می‌فشارد تا صدایش در نیاید.
- سایه؟
آمبولانس را در کوچه‌ای خلوت و پرت نگه می‌دارد. بعد از ندیدن واکنشی از سوی سایه به‌سمت عقب برمی‌گردد و از دریچه سایه را می‌بیند که چندین گاز استریل آغشته به خون اطرافش را احاطه کرده است و سعی می‌کند پلک‌هایش را باز نگه دارد. مات، نگاهی به شکم‌اش که منبع خونریزی است می‌اندازد.
بعد از درک اتفاق فریاد می‌زند:
- سایه! پس چرا زر نمی‌زنی که بخیه‌هات باز شده؟
ماشین مورد نظر کنار آمبولانس می‌ایستد.
مارال به سرعت پیاده می‌شود به سرنشین اشاره می‌کند پیاده شود. درهای آمبولانس را باز می‌کند و خود را به‌سمت سایه می‌کشد.
ضربه‌ای به صورت سایه می‌زند و فریاد می‌کشد:
- می‌تونی بلند بشی؟ سایه صدامو می‌شنوی؟
مرد به کمک مارال می‌آید.
چشمانش تار می‌بیند. خوابش می‌آید.
حس می‌کرد چهره‌ی جدی و مهربان پدرش روبه‌‌رویش است. لبخندی کم‌ رنگ می‌زند.
آرام زمزمه می‌کند:
- بابا؟
دلش خواب می‌خواست. خوابی راحت، بدون هیچ‌گونه تنش و اضطرابی. چند شب نتوانسته راحت بخوابد؟ چند شب است از ترس چاقوهایی که برای زدن شاه‌رگش کمین کرده‌اند پلک بر هم نگذاشته.
زمان و مکان را گم کرده بود. پلک‌هایش آرام بر هم افتاد و دگر تاریکی.
از تمام دل‌خوشی‌های جهان دل کنده‌ام
روز و شب چشم‌انتظار لحظه‌ی جان کندنم
- محمدرضا طاهری.

***

- بابا!
پدرش با لبخند نگاهش می‌کند.
- جانم بابا؟
آرام و با بغض لب می‌زند:
- دلم تنگ شده برات.
پدرش با لبخند به‌سویش قدم برمی‌دارد که در نیمه‌ی راه، تمام تنش را شعله‌های آتش در برمی‌گیرد.
سایه فریاد می‌کشد:
- بابا!
***
پلک‌هایش تا آخرین درجه باز می‌شوند. نفس‌هایش به تقلا می‌افتند و نمی‌تواند درست نفس بکشد. چند نفس عمیق می‌کشد.
تنش گر گرفته بود.
به قطره‌های سرم نگاهی می‌اندازد. دست
دیگرش را آرام بالا می‌آورد و اشکی که بر اثر آن خواب وحشتناک از گوشه‌ی چشمانش روان شده بود را پاک می‌کند و دستی به چشمان سوزانش می‌کشد. به وسایل اطراف نگاهی می‌اندازد. وسایل خانه‌ی مارال بود؛ اما خانه عوض و دلبازتر از خانه‌ی پیشین شده بود. گرچه کوچکتر از آن خانه بود و حدس میزد هشتاد متر باشد؛ ولی به دلبازیش می‌ارزید. آشپزخانه سمت راست، انتهای حال بود و دو در که احتمال می‌داد اتاق‌ها باشند، روبه‌رویش قرار داشت و راه‌رویی واسطه‌ی در ورودی و پذیرایی شده بود و در همان راهرو دو در دیگر به رنگ قهوه‌ای سوخته وجود داشت که به احتمال زیاد سریس‌ها بودند.
صدای مارال که لیوانی آب پرتغال در دست داشت، بلند می‌شود:
- بالاخره به‌هوش اومدی؟ عجب جونوری هستی؟! داشتی تو خون شنا می‌کردی. شکمت باز شده بود من می‌تونستم روده‌هات رو ببینم! ولی دمت‌گرم چطور چاک خورده مثل آهو می‌دوییدی؟ اصلاً فر خورده بودم. اصلاً چطور جیکت در نمی‌اومد؟!
با چهره‌ای خنثی، یا به عبارتی دیگر همان پوکر فیس نگاه‌اش می‌کند‌.
- هان چیه؟
سایه آرام لب می‌زند:
- خفه شو.
- شنا بلدم!
با نگاه جدی سایه، جدی می‌شود و کنار او بر روی تخت می‌نشیند.
- می‌خوای چی‌کار کنی؟
سایه چشمانش را می‌بندد و با لحنی آرام پاسخ می‌دهد:
- نمی‌دونم، یه جوری زدن بهم که هنوز گیجم‌‌.
مارال دستان سرد‌‌ش را در دست می‌گیرد. سایه ادامه می‌دهد:
- چند روز بی‌هوشم؟
- دو روز.
انتظار عدد بالاتری را داشت.
نیم‌خیز می‌شود که تمام تن‌اش از جمله زخمش تیر می‌کشد و صورتش از درد جمع می‌شود. آخ بلندی می‌گوید. جلوی خود را می‌گیرد تا فریاد نکشد. مارال دستش را بر روی شانه‌اش می‌گذارد و او را وادار به دراز کشیدن می‌کند.
- کودن چی‌کار می‌کنی؟ چاقو نصفت کرده تو فاز اویاما می‌گیری؟
سایه بی‌اهمیت سوزن را از دستش خارج می‌کند و مارال را کنار می‌زند و سعی می‌کند بایستد.
دست و پایش بر اثر بی‌تحرکی بی‌حس شده بود. با هزار زحمت می‌ایستد. سرش گیج می‌رود و حس می‌کند در حال سقوط است.
مارال به فریادش می‌رسد و شانه‌اش را می‌گیرد.
- یه اسکول به تمام معنایی ماهی سست مغز، بیا بتمرگ این‌جا کم جنگولک بازی در بیار الان بخیه‌هات کش میان!
سایه را به‌سمت کاناپه راهنمایی می‌کند و به آرامی به او کمک می‌کند بنشیند. با منقبض شدن ماهیچه‌‌های شکمش صورت‌اش درهم می‌شود.
سعی می‌کند نفس عمیق بکشد.
مارال کنارش می‌نشیند. چندین ثانیه به سکوت می‌گذرد که سایه شروع به سخن گفتن می‌کند. دلش می‌خواست افکارش را با تنها کسی که برایش مانده درمیان بگذارد.
- تنها کسی که از جای بابام خبر داشت سیاوش و مینا بودن. چون تا جایی که خبر دارم فقط این دو نفر آدرس ویلا رو داشتن.
مارال سر تکان می‌دهد.
- خب این یعنی سیاوش جای بابات و لئو داده؟
- نه کار اون نیست، اون‌هایی که برام پاپوش درست کردن قبلاً به سیاوش رشوه دادن تا یه محموله رو براشون رد کنه و به احتمال زیاد اون‌ها بهش پیشنهاد پول دادن و در عوض ازش خواستن سنگ جلو پای من بندازه تا من نقشه‌هاشون و برای این محموله‌ی جدید به هم نزنم. سیاوشم ریسک نمی‌کنه که آدرس ویلاش و به کَس دیگه‌ای بده. یه جورایی مکان امنش به حساب میاد.
- برنامه‌ت چیه؟
- آمارش و در بیار ببین روز تصادف مینا کجا بوده؟ اگه مینا بابامو از ویلا کشونده به‌سمت تهران، قطعاً برای کشتن بابامم مینا رو انداختن جلو تا ردی از خودشون نباشه.
- خب این‌‌طور که میگی اگه قاتل بابات مینا باشه تو که نمی‌خوای بکشیش؟
از جایش بلند می‌شود.
سعی می‌کند خون‌سرد باشد ولی ناخواسته ولوم صدایش بالا می‌رود:
- مارال اگه اون بی‌معرفت این کارو کرده که مطمئنم زیر سر خودِ نمک به حرومشه، انتظار داری ماچش کنم بگم مینا خیلی لطف کردی بابام و فرستادی ته دره؟
مارال بلند می‌شود. نگران زخمش بود. دیشب تا خود صبح در بی‌هوشی ناله می‌کرد و اسم پدرش را صدا میزد. سعی می‌کند آرامش کند.
- آروم باش، معلومه که نمیگم از خون بابات بگذر؟! فقط میگم حساب شده برو جلو! الان پلیس دنبالته و کافیه یه قدم اشتباه برداری تا همه‌چیز خراب بشه. من احساس خوبی نسبت به این عجول بازی‌هات ندارم. تازه‌ هنوز که معلوم نیست کار میناست یا نه!
سایه فریاد سر می‌دهد. گویی دگر کنترلی روی اعصابش ندارد.
- عجول بازی؟ واقعاً تو به آتیشی که داره هر روز بیشتر نابودم می‌کنه میگی عجول بازی؟ تو از احساس مزخرفی که دارم چی می‌دونی مارال؟ هان!
شاید مارال تنها کسی بود که می‌توانست حال سایه را بفهمد و بداند رفیق‌اش از چه نوع آتش و احساس ویران کننده‌ای سخن می‌گوید.
سایه با عصبانیت به‌سمت اتاق می‌رود. دری که به‌ نظر کمد می‌آید را باز می‌کند.
از بین لباس‌های تیره رنگ که متعلق به مارال هستند مانتو و شلواری سیاه برمی‌دارد و لباس‌هایش را به سختی عوض می‌کند.
زخمش تازه بود و این زخم ممکن بود در طول برنامه‌هایش مشکل‌ساز شود.
شالی مشکی برمی‌دارد و روی سرش می‌اندازد.
هیچ‌وقت در خیالاتش هم جرات آنکه به مرگ پدرش فکر کند را نداشت. چه برسد به آنکه مشکی پدرش را به تن کند! گویی هنوز در شوک بود و حس می‌کرد این‌ها شوخی‌ای بیش نیست و پدرش در حیاط خانه‌یشان در حال رسیدگی به گل‌ها یا در حال کشیدن تصویر بر بوم نقاشی است.
به‌سمت در می‌رود و دست‌گیره را پایین می‌کشد.
در باز نمی‌شود. چند بار دیگر این کار را انجام می‌دهد. به‌سمت مارالی که خون‌سرد در حال گاز زدن سیب است برمی‌گردد.
ضربه‌ای به در می‌زند و فریاد می‌کشد:
- مارال بیا در و باز کن. نمی‌خوام حرمت‌های بینمون و زیر پا بذارم. مارال بی‌خیال گازی به سیب‌ می‌زند.
- این صحنه رو تو فیلم‌های ساخت کشور همسایه، ترکیه دیده بودم!
- مارال ببند در دهنت رو بیا در و باز کن می‌خوام برم.
- کجا می‌خوای بری؟ پلیس دربه‌در دنبالته تا خِفتت کنه بفرستت تنگ دل سمیرا جون.
سایه با عصبانیت گلدانی که بر روی جاکفشی قرار دارد را برمی‌دارد و به زمین می‌کوبد.
گلدان سفالی به چند تکه تقسیم می‌شود و خاک‌هایش بر روی سرامیک‌‌ها پخش می‌شود.
سایه فریاد می‌کشد:
- به درک، بیا در و باز کن.
سپس با پایش چند ضربه‌ به در می‌کوبد.
- پول اون گلدون رفت رو فاکتور‌، حسابت و سنگین‌ نکن. اگه می‌خوای وسیله‌های خونه‌م و بشکونی بگو بی‌هوشت کنم اون جنگولک درونت مهار بشه.
- چرند نگو مارال بیا این در و باز کن.
مارال بی‌خیال بر روی کاناپه لم می‌دهد و گاز دیگری به سیبش می‌زند.
- باهم شروع کردیم باهمم تموم می‌کنیم.
تازه سیاوش بس نشسته تا خِفتت کنه حالا اگه می‌خوای بری خودت و از پنجره پرت کن پایین.
- سیاوش؟
- خودِ احمقش.
سایه پوزخندی می‌زند و ناگهان گویی جنون به او دست داده باشد، ساعت قدیمی‌ای که سمت راستش قرار دارد را از دیوار برمی‌دارد و بر کف سالن می‌کوبد و ساعت هزار تکه می‌شود.
با عصبانیت و نفس‌نفس به‌‌سمت کاناپه می‌رود و می‌نشیند. درد شکمش به او یادآوری می‌کند که به قول مارال چاک خورده است. شروع به تکان دادن پایش می‌کند و پوست لبش را می‌کند.
مارال با دهان باز و دستانی بر روی هوا، به ساعت نگاه می‌کند. دستانش را بر سر می‌کوبد و مهبوت لب می‌زند:
- وای ساعت عتیقه‌ی ننجونم!
- از اون همه ارث ننه بزرگت فقط یه ساعت زپرتی بهت رسیده؟
- آخرهای عمرش همچین پاچه‌خواریش و کردم. بی‌نام و نشون برداشت ساعت عهد بوقش و داد بهم که تو زدی تلقوندیش. هی عیب نداره. پول این هم برات فاکتور می‌کنم. چون یادگار ننجون خدا بیامرزم بود دو برابر پولش و باید بدی‌.
سایه بی‌توجه سرش را به پشتی کاناپه تکیه می‌دهد و چشمانش را می‌بندد.
- می‌خوام برم بیرون چیزی نمی‌خوای؟
- نه.
مارال بعد از چند دقیقه که برای تعویض لباس به اتاق رفته بود بازمی‌گردد و سایه را در همان حالت می‌بیند. به‌سمتش می‌رود و کنارش می‌نشیند.
- سایه؟
چشمانش را باز می‌کند و نگاهش را به‌سمت مارال سوق می‌دهد.
- هرچی بشه تا تهش باهاتم.
سایه لبخند کم رنگی به لب می‌آورد. در آن آشفته حالی‌اش مارال برایش نعمت بود. نبود؟
مارال در را به هم می‌کوبد و از خانه خارج می‌شود. خوابش می‌آمد. هنوز خستگی تمام آن شب‌هایی که نخوابیده بود در تنش مانده بود. به اتاق می‌رود و بر روی ت*خت دراز می‌کشد و با پس و پیش کردن احتمالات نقشه‌اش به خواب می‌رود.

رک بگویم از همه رنجیده‌ام
از غریب و آشنا ترسیده‌ام
بی‌خیال سردی آغوش‌ها
من به آغوش خود چسبیده‌ام
- فریدون مشیری

چشمانش را باز می‌کند.
از صدای بر هم خوردن ظرف‌ها می‌فهمد مارال برگشته است.
بلند می‌شود و به‌سمت آشپزخانه حرکت می‌کند.
- بیدار شدی؟ بیا ببین مارال جونت چه املتی زده.
سایه به‌سمت میز ناهار خوری می‌رود و بر روی صندلی به‌طوری که به زخمش فشار نیاید می‌نشیند.‌ مارال املت را بر روی میز می‌گذارد.
- بیا بزن‌.
سایه یک نگاه به املت و سپس به مارال نگاهی ناامیدانه می‌اندازد.
- پیاز می‌خوای؟
سایه با تأسف نگاهش می‌کند.
مارال بی‌توجه لقمه‌ای بزرگ می‌گیرد.
- به آدمی که چاقو خورده املت میدن؟
لقمه‌ی بزرگی که به زور در دهانش جا داده را می‌جود.
- پس چی میدن؟
سایه پوکر نگاهش می‌کند. مارال با چشمان ریز شده به سایه نگاه می‌کند.
- چلو کباب؟ اِهم احیاناً کله‌پاچه که نمیدن؟
سایه نفس عمیقی می‌کشد.
- بخور ولش کن.
- تو نخوری من معذبم. اصلاً از گردنم پایین نمیره.
سپس لقمه‌ی بزرگ‌تری می‌گیرد. سایه بدون مقدمه فکرش را به زبان می‌آورد.
- چی پیدا کردی؟
لقمه در گلوی مارال گیر می‌کند و شروع به سرفه می‌کند. با صورتی قرمز به تنگ اشاره می‌کند.
سایه تنگ آب را برمی‌دارد. لیوان را پر می‌کند و به دست‌اش می‌دهد و آب را به سرعت سر می‌کشد.
چند نفس عمیق می‌کشد.
- داشتم می‌مردم!
- هیچیت نمیشه.
مارال سری به تأسف تکان می‌دهد.
- برات متأسفم.
- مارال حوصله و اعصاب ندارم. به اضافه‌ی این‌‌ها وقتم ندارم. پس بی‌خیال طنازی بشو.
مارال جدی می‌شود. دوست نداشت آن خبرها را
به سایه بدهد.
مجبور بود چیزهایی که می‌دانست را بر روی دایره بریزد؛ وگرنه خود سایه دست‌ به‌ کار میشد. گرچه می‌دانست با بازگو کردن ماجرا سایه خون مینا را خواهد ریخت‌.
- مینا روز تصادف تهران بوده. ولی روز قبل از اون اتفاق دوربین‌های عوارضی تهران به شمال پلاک ماشینش و گرفتن. مثل اینکه ترمز ماشین باباتم بریده بوده و نتونسته ماشین و جمع کنه که اون اتفاق می‌افته.
نگاهی به چشمان سایه می‌اندازد.
موی‌رگ‌های سرخ، قرنیه‌ی چشمانش را احاطه کرده بودند. خود زمانی که فهمید پدر سایه توسط مینا کشته شده است شگفت‌زده شده بود. فکر نمی‌کرد مینا آن‌قدر احمق باشد که دست به همچین اقدامی بزند.
مارال، سایه، مینا و نرگس چهار دوست دوران دبیرستان بودند. نرگس بر سر عشق بی‌معنی مینا، طرف مینا را گرفت و بنابراین نرگس و مینا از آن دو جدا شدند.
سایه ماند و او
سایه افسری را انتخاب کرد و مارال کامپیوتر و نرم افزار را. مارال هکر توانایی شد. سایه پلیسی وظیفه شناس‌. چند سال بعد خبر رسید نرگس برای ادامه تحصیل به خارج از کشور مهاجرت کرده است. زمان زیادی بود که سایه از مینا خبری نداشت. درست بعد از آن روز دگر او را ندیده بود. مارال به چشمان بسته سایه نگاه می‌کند. می‌دانست برای کنترل اعصابش این کار را انجام می‌دهد.

«گذشته»
در آینه به میکاپ ساده و زیبایش نگاه می‌کند. دستی به کت و شلوار حریر کرم‌رنگش که آستین‌هایش از سمت بازو به پایین گشاد و در انتها به طرز زیبایی با تور زینت‌دهی داده شده بود، نگاه می‌کند و توری که به یک تل پروانه‌ای شکل متصل بود و بر روی موهای فر بلندش انداخته بودند را، کمی عقب‌تر می‌برد. خم می‌شود و کفش‌های پاشنه بلند را که هم‌رنگ لباس‌های زیبایش بود، به پا می‌کند‌ و با ذوق در آینه به خود لبخند می‌زند. بار دیگر با دقت در آینه به خود نگاه می‌کند و ابروان پرپشت مشکیش را مرتب‌تر می‌کند و با حساسیت دسته‌ای از فرفری‌هایش را که مهمان تاف و ژل بودند، بر روی شانه‌اش می‌اندازد. اجازه نداده بود آن‌ها را رنگ کنند؛ یا حداقل کراتینشان کنند. دوست داشت همان‌گونه فرفری و خاص باقی‌ بمانند. گوشی‌اش را از روی میز میکاپ برمی‌دارد و بر روی دوربین کلیک می‌کند. دستی به لب‌های کوچک ولی برآمده و رژ خورده‌اش می‌کشد و عکسی از خود می‌گیرد. با لبخندی رضایت‌مند به عکس نگاه می‌کند که در باز می‌شود و مارال و مینا وارد اتاق میکاپ می‌شوند.
به آن دو که مانند او میکاپ ساده‌ای بر چهره نشانده بودند و لباس‌های مجلسی زیبایی بر اندام‌های کشیده ولی تو پرشان پوشانده بودند، نگاه می‌کند و ابروان مرتب شده‌اش را بالا می‌اندازد.
- پس نرگس کجاست؟
- داره ناخون می‌کاره.
لبخندی می‌زند و سری تکان می‌دهد.
به نظرش حال مینا خوب نبود و امروز چندان سرحال نبود. مینا به لباس سایه خیره بود و در فکرهای بی‌انتهایش شناور دست و پا میزد.
مینا رو به مارال می‌کند و با صدای گرفته مارال را مخاطب قرار می‌دهد:
- مارال می‌خوام چند دقیقه تنها باشیم.
مارال متوجه جو جدی می‌شود و بدون حرف سری تکان می‌دهد و از اتاق خارج می‌شود.
با خارج شدن مارال اشک‌های مینا سرازیر می‌شوند. سایه آنقدر باهوش بود که فرق اشک شوق و اشک از سر ناراحتی و غم را تشخیص دهد. به‌سمت مینا پا تند می‌کند و سریع اشک‌هایش را پس می‌زند‌.
- گریه چرا احمق؟ می‌خوام شوهر کنم، نمی‌خوام برم بمیرم که!
مینا می‌خواهد دهن باز کند که سایه انگشت اشاره‌اش را بر روی لب‌هایش به علامت سکوت می‌گذارد و آرام به‌سمت در قدم برمی‌دارد.
غافلگیرانه در را باز می‌کند و مارال پهن زمین می‌شود‌.
- آی دستم! هوی مگه در نوشابس که مثل یابو بازش می‌کنی؟
مارال دست بر کمر بلند می‌شود و نگاهی به مینا که پشتش به آن‌ها بود، و سپس نگاهی به سایه می‌اندازد.
سایه پوکر مارال را نگاه می‌کند.
- چیه؟ به من چه، می‌خواستین منم راه بدین! اهم دارن صدام می‌کنن وگرنه می‌موندم ببینم کی می‌خواد بهم حرف بزنه.
سپس خطاب به فرد خیالی فریاد می‌کشد:
- الان میام.
بعد از آنکه مطمئن می‌شود مارال رفته، در را می‌بندد و به‌سمت مینا می‌رود‌.
- بس کن دیگه مینا! ببین آرایشتم خراب شده.
مینا با صورتی خیس از اشک و نگاهی خیره به لباس سایه لبخندی تلخ می‌زند.
- سایه عاشق شدم.
با بهت نگاهش می‌کند و سپس کم‌کم لبخندی از جنس شوق و خوشحالی بر روی لب‌هایش می‌نشیند.
- وای کی هست این آدم بدبخت؟ وای باورم نمیشه مینا!
سپس با شادی به‌سمت مینا می‌رود و دستش را دور گردنش حلقه می‌کند و صورتش را مهمان بو*س*ه‌ای نرم می‌کند.
- آشناست؟ من می‌شناسمش؟ وای کی معرفیش می‌کنی بهمون؟ فکر کن تو رو در حال کهنه‌شویی ببینم‌!
مینا با حرص دست سایه را پس می‌زند و مقابلش قرار می‌گیرد و سایه سؤالی به این کارش نگاه می‌کند.
_ چرا یه‌جوری وانمود می‌کنی که انگار نمی‌دونی عاشق نیما شدم؟
سرعت ریزش اشک‌های مینا افزایش پیدا می‌کند و کم‌کم لبخند از روی لب‌های سایه محو می‌شود و مات به مینا نگاه می‌کند و در چهره‌اش به دنبال اثری از شوخی می‌گردد؛ اما دریغ از حرکت کوچکی که نشان بدهد مزاح است.
رفیقش عاشق کسی بود که تا چند ساعت دیگر همسر قانونی‌اش میشد؟ باید چه می‌کرد؟ رفیقی را انتخاب می‌کرد که در هر شرایط پشتیبانش بوده یا کسی که دوستش دارد؟ در خواب هم تصور همچین موقعیت را نمی‌کرد و در آن زمان چقدر تصمیم برایش سخت بود. نمی‌دانست باید با مینا چه برخوردی داشته باشد. نمی‌دانست سیلی مهمان صورتش کند یا درکش کند. حس‌های ضد و نقیض به‌سمش هجوم برده بودند و او از تصمیم بازمانده بود. با خود فکر می‌کند اگر مینا را نادیده‌ بگیرد و برای این صراحت و وقاحتش توبیخش کند، خود را در چشم رفیقش یک فرد گربه‌صفت و رفیق نیمه راه جا داده است.
به‌سمت پنجره می‌رود و پنجره را باز می‌کند و آرام لب می‌زند:
- از کی؟
مینا بر روی صندلی وا می‌رود و هق می‌زند.
- از همون روز اول که تو شمال دیدمش. سایه من آدم بی‌چشم و رویی نیستم که به نامزد رفیقم چشم داشته باشم! هی امروز فردا کردم. گفتم فردا میرم جلو بهش میگم عاشقشم. نشد سایه، نتونستم.
سپس مینا با ته مانده‌ی امید که در قلبش فریاد می‌زد، ادامه می‌دهد:
- سایه جون بابات، اگه ذره‌ای برات مهمم امشب بله نگو. سایه به خدا دووم نمیارم و خودمو می‌کشم. به جون خودت که می‌دونی عزیزترین کَسمی هرشب با قرص و دارو می‌خوابم. همش می‌ترسم بلند بشم ببینم ازدواج کردین و من مثل احمق‌ها فقط نگاه کردم و جرأت نکردم بیام جلو.
سایه به خدا من نمی‌خواستم عاشقش بشم! همش عذاب وجدان داشتم که به نامزد رفیقم چشم دارم. الانم که دارم این‌ها رو بهت میگم حس خفگی می‌کنم.
سایه اشک گوشه‌ی چشمش را پاک می‌کند و پنجره را می‌بندد.
صدای پیامک گوشی‌اش بلند می‌شود.
نیما بود. مینا چشمانش را می‌بندد و لب می‌زند:
- بخاطر رفاقتمون.
پیام را باز می‌کند. نیما حضورش را مقابل آرایشگاه به او اعلام کرده بود.
سایه نگاهش را به صورت مینا سوق می‌دهد.
مینا با التماس و امید به چشمان سایه نگاه می‌کند و لب‌هایش را بر روی یکدیگر می‌فشارد.
برای نیما، بدون آنکه بخواهد متأسفم را تایپ می‌کند و گوشی را خاموش می‌کند. به همین راحتی رفیقش را بر عشقش ترجیح داد و با دستان خودش باعث انهدام آينده‌اش شد. با خود فکر می‌کرد همراه با شکاندن دل مینا تصویرش هم در ذهن او عوض می‌شود و به هیچ عنوان دلش نمی‌خواست تصویر یک فرد سنگدل و خودخواه جایگزین تصویر یک رفیق با مرام بشود.
به‌سمت مینا بر می‌گردد و لبخندی بی‌روح و مطمئن تحویلش می‌دهد. شاید فکر می‌کرد که اکنون وقت نشان دادن معرفت نابه‌جایش است.
***
فریادهای زده نشده
یواش‌یواش‌ چین و چروک‌های روی صورت می‌شوند.
- ساموئل بکت

چشمانش را باز می‌کند و به مارال خیره می‌شود.
فقط مارال می‌دانست سایه چه حسی دارد. حس مزخرفی‌ست که برای یک فرد معرفت به حراج بگذاری و از کسی که دوستش داری برای او بگذری و در جواب تنها اشتباه کرده‌امی برایت بماند و تو هر لحظه این اشتباه کرده‌ام را به رخ روح درس عبرت گرفته‌ات بکشی.
- ادامش؟
مارال به‌سمت لپ‌تاپش که بر روی اپن بود می‌رود.
- از دختر یکی کله گندها که تازگی‌ها باهاش دوست شدم شنیدم باباش امشب یه مهمونی طرف‌های نارمک دعوته که به مناسبت رد کردن یکی از محموله‌های بزرگ مواد مخدر گرفته شده.
معمولاً مافیاها رو دعوت می‌کنن و چیزایی که قاچاق می‌کنن و با اون‌ها بر می‌زنن.
این قاچاقچی‌های بزرگ وقتی محمولشون از مرز وارد میشه، بیشترش رو به اسم مهمونی می‌کنن تو پاچه‌ی هم‌دیگه. امنیت این مهمونی‌ها خیلی بالاست. تقریباً کسایی که بارکد می‌گیرن صاحب مجلس یه شناختی روشون داره.
سایه سری تکان می‌دهد و به مارال نگاه می‌کند. مارال در حالی که یک قلوپ از دوغ می‌نوشد نگاهش را بالا می‌آورد که با نگاه خاص سایه مواجه می‌شود.
- اصلاً فکرش و نکن. کار من نیست.
مارال نگاه دیگری به سایه می‌‌اندازد. کلافه سایه را مخاطب قرار می‌دهد.
- گرفتن اون بارکدها اصلاً راحت نیست و جعل کردنش غیر ممکنه. گیریم که رفتی تو. از کجا می‌خوای بفهمی اون کسی که دستور قتل باباتو داده و کسی که برات پاپوش درست کرده کیه؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین