جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [ماتخانه] اثر «ملی ملکی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط WITCH با نام [ماتخانه] اثر «ملی ملکی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,561 بازدید, 34 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [ماتخانه] اثر «ملی ملکی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع WITCH
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط WITCH
موضوع نویسنده

WITCH

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
373
2,895
مدال‌ها
2
«شب وقوع قتل، تغییر زاویه»

کلاه هودی سیاه‌رنگ را بر سر می‌کشد و به تیر برق‌های مرتفع و پر نور نگاه می‌کند.

با خود فکر می‌کند که آیا واقعاً خود می‌خواهد این کار منزجر را انجام دهد؟

به انجامش ناچار بود و راه دیگری نداشت‌.

به کتونی‌های ولو بر کف ماشین و سیم دو متری نگاه می‌کند و چشمانش را کلافه بر هم می‌فشارد و دست به‌ کار می‌شود‌. فندک را از جیب هودی بیرون می‌کشد و دست به‌سوی سیم دراز می‌کند‌.

فندک را زیر روکش پلاستیکی سیم می‌برد و در همان حال با چاقو پلاستیک‌های شل شده را از سیم‌های نارنجی‌رنگ جدا می‌کند

با به اتمام رسیدن کارش، نگاه رضایت‌مندی به سیم می‌اندازد و نفسش را با آسودگی از اتمام کارش بیرون می‌دهد‌.

خم می‌شود و لنگه‌های کفش را برمی‌دارد. با نوک چاقوی تیزش یک سوراخ در کنار کتونی ایجاد می‌کند و ابتدای سیم را از آن سوراخ رد می‌کند و با مهارت و دقت سیم را می‌پیچاند و از محکم بودنش اطمینان حاصل می‌کند‌. در سوی دگر سیم هم، همین مراحل را طی می‌کند. از پوشیده بودن صورتش مطمئن می‌شود و سپس از خودرو پیاده می‌شود. می‌دانست و برسی کرده بود که این حوالی خبری از دوربین نیست و حداقل چیزی یا کسی این عمل منفورانه‌اش را ثبت نمی‌کند.

لنگ کفش را تاب می‌دهد و سیم‌های پیچانده شده را مورد برسی قرار می‌دهد. آن دو لنگه کفش باعث شده بود سیم مسی و سبک به سیم‌های پیچیده و در هم و برهم تیر برق برسد و او را به هدف شومی که می‌خواست برساند. لنگ کفش را در دست می‌فشارد و دستش را به‌سمت بالا می‌برد و آماده‌ی پرتاب می‌شود‌. با استطاعت کفش و سیم را تاب می‌دهد و با هیجان ناشی از به هدف خوردن، لنگه کفش‌های در حال پرواز را نظاره می‌کند. لنگه کفش‌ها با چند چرخ بلند خود را به سیم‌های تیر برق می‌رسانند و سیم مسی بر سیم‌های دارای روکش سیاه‌رنگ آویزان می‌شود. با جرقه‌های پی‌یاپی ناگهان سرتاسر خیابان را ظلمات در آغوش می‌گیرد و لبخند مهمان لبش می‌شود. دستش را به‌سوی هودیش می‌برد و تلفن همراهش را بیرون می‌کشد. انگشتانش بر روی اعداد می‌لغزند و تماس برقرار می‌شود.

- کجایی؟

- روبه‌روی آپارتمان

- بیهوشه؟

- بله.

با رضایت‌مندی سر تکان می‌دهد‌.

- بی‌سر و صدا ببریدش بالا تا بیام. حواست باشه، نمی‌خوام کوچکترین ردی باقی‌بمونه.

- چشم.

تلفن را قطع می‌کند و نفس عمیقی می‌کشد و سپس به‌سوی آپارتمان سایه گام برمی‌دارد. با هر قدمش افکار ضد و نقیضش هم با او هم قدم می‌شود و او دست به دامن توجیح می‌شود و سعی می‌کند بدون آنکه به افکارش فرصت جولان بدهد، تمرکزش را تنها بر روی هدفش بگذارد و به پایان داستان دلخواهش بزسد.

***

در صف تلفن می‌ایستد.

پس از اتمام سخنان فرد رو‌به‌رویش کارتش را وارد دستگاه تلفن می‌کند و منتظر پاسخ می‌ماند.

- فرمایش؟

دلتنگ لب باز می‌کند:

- مارال؟

- سایه تویی؟ دهنت سرویس. از تجربه‌ی قتلت برام بگو.

لبخند کوچکی مهمان لب‌های بی‌رنگش می‌شود.

- خفه شو مارال فقط گوش کن وقت ندارم.

حتماً شنیدی بابام مرده!

صدای مارال بغض‌دار می‌شود و اشک در کاسه‌ی چشمانش می‌جوشد.

- آره تسلیت..‌. .

نمی‌گذارد جمله‌ی دردآگینش را کامل کند و آتش بر جان و فکرش بیندازد و داغ دل درمانده‌اش را تازه کند.

- می‌خوام آمارش و درآری ببینی چطور این اتفاق هم واسه شاهد پرونده‌م هم بابام افتاده! نمی‌خوام کسی بفهمه حتی سیاوش.

- سایه دست از جنگولک بازی بردار. می‌خوای چی‌کار کنی؟

بی‌حال چشم می‌بندد و کلافه از پر چانگی مارال لب می‌زند.

- خودت چی فکر می‌کنی؟

مارال کلافه پاسخ می‌دهد:

- جواب و بهت می‌رسونم.

- خوبه باید یه کار دیگه‌ام انجام بدی... .

قصد دهان باز کردن و بازگو تفکرش را داشت که عقلش با نهیب او را از این کار بازداشت. این روزها آنقدر با خود اطرافیانش در جدال بود که فراموش کرده بود تلفن‌های زندان تحت کنترل است و شنود می‌شود. فکر آنکه باز باید دست به دامن آن زنک سوءاستفاده‌گر برای قرض گرفتن گوشی نوکیای درب و داغانش شود، عصبی و کلافه‌اش می‌کرد.

***

شب بود و ظاهراً خاموشی را زده بودند؛ اما با کمی دقت می‌توانست صدای پچ‌پچ زنان را بشنود. سایه چشمانش را بسته بود و هر احتمالی که ممکن بود رخ بدهد را در ذهنش به تصویر می‌کشاند. کاری که قصد انجامش‌ را داشت ممکن بود منجر به مرگش شود؛

ولیکن برایش اهمیت نداشت. ترجیح می‌داد سرِ جانش خطر کند تا آنکه بنشیند و ببیند چگونه به دلیل کار نکرده سرش بالای دار می‌رود.

دگر قید شغلی که برایش جان کنده بود تا به آن برسد را هم زده بود. مثل آنکه دگر برایش فرقی نمی‌کرد چه می‌شود. از چه زمانی این‌گونه بی‌خیال همه‌چیز شده بود؟!

شاید از وقتی که مادرش به دلایل کوچک و بزرگ سر ناسازگاری برداشت و خواستار طلاق شد و او و پدرش را تنها گذاشت و شاید هم زمانی که از خوانواده‌ی پدری ترد شدند! یا شاید هم زمانی که رفیقش، مینا عاشق عشق‌اش شده! شاید هم وقتی که فهمید به اصطلاح نامزدش پشتش را خالی کرده است! خیر! وقتی همان ته‌ مانده‌ی احساسش‌ هم رفت که خبر فوت پدرش را شنید و حس بی‌پناه بودن مانند بختک به او زنجیر شد.

هنگامی که فهمید پدرش را کشته‌اند حس کودکی را داشت که در جمعیتی انبوه، والدینش را گم کرده و رهگذر‌ان بی‌توجه به پریشانی و گریه‌هایش از کنار او می‌گذرند‌.

***

وقت هواخوری بود و او در سلولش مانده بود.

فردا سومین دادگاهش تشکیل می‌شد و بعد از آن قاضی با ندیدن مدرکی از سوی او به حتم حکم را صادر می‌کرد. می‌دانست مارال از پس آن کار برمی‌آید.

درحال خواندن کتابی بود که یک ناشناس برایش فرستاده بود. همان ژانر جنایی مورد علاقه‌اش بود‌. حدس میزد کار مارال باشد و ناشناس ماندن فرستنده یکی از هزاران کار‌ بی‌دلیل او باشد.

صدای رو مخ زنی که از لحظه‌ی ورودش به آن قفس به پر و پایش می‌پیچید، مانع خواندن ادامه‌ی کتاب‌اش می‌شود:

- بَه‌بَه پلیس دیروز، جوجه‌ی اسیر در چنگال قانونِ امروز!

بی‌اعصاب گوشیه‌ی کتاب را تا می‌زند و آن را می‌بندد. از لبه‌ی تخت بلند می‌شود و روبه‌روی زن می‌ایستد و در چشمان زن، بی‌حوصله و عصبی خیره می‌شود. زن با پوزخند محکم بر شانه‌ی او می‌کوبد‌.

- چه خبرها خانوم پلیسِ؟ من و یادت هست!

سایه با بی‌اهمیتی پاسخ می‌دهد:

- حافظم برای به‌خاطر سپردن اسم هر سگی یاری نمی‌کنه!

چنین ادبیاتی نتیجه‌ی ماندن در میان ارازل و اوباشی‌ست که به او تحمیل شده.

زن پوزخندی می‌زند.

- ببین چقدر آدم بدبخت کردی که من و یادت نیست. سمیرام! همون بخت برگشته‌ای که یه

کیلو شیشه از داداشش گرفتی و به‌‌جاش ما رو فرستادی زندان.

سایه تنها نگاهش می‌کند و با نگاهش به او می‌فهماند برایش مهم نیست چه‌کسی است و چه بلایی بر سرش آمده. زن از بی‌تفاوتی‌اش عصبی می‌شود و یقه‌ی لباس سایه را می‌گیرد‌.

گویی می‌خواهد معتاد بودن پدرش و کتک‌های برادرش را بر سر سایه تلافی کند. سایه هم بدش نمی‌آمد آن همه فشار روحی روانی که به‌سمتش روانه‌ شده است را، خالی کند‌.

اشک‌های زن جاری می‌شود و فریاد می‌کشد:

- زنیکه‌ی آشغال یادته چه‌قدر التماست کردم؟!

گفتم بگذر، گفتم بدبختیم، زیر قرضیم، عروسیه داداشم نزدیکه بی‌خیال ما بدبخت بیچاره‌ها بشو. برو دنبال کله گنده‌هاش... .

دختر بلند‌تر فریاد می‌کشد:

- یادته چطور بدبختم کردی؟ یادته داداش بی‌غیرتم گفت جنس‌ها ماله منه و منو به گناه نکرده فرستادی هلفدونی!

سایه، دست زن را پس می‌زند و با بی‌تفاوتی به زن خیره می‌شود. زن با دیدن نوع نگاه سایه، جَری‌تر می‌شود و چاقو‌ی ضامن‌ دارش که در آستینش پنهان کرده بود را عمیق بر سطح شکم سایه می‌کشد. همه چیز خیلی سریع اتفاق می‌افتد. آنقدر سریع که زن مهبوت می‌ماند و سایه با بهت به شکم باز شده‌اش و خون سرازیر شده از شکمش نگاه می‌کند. خود زن از عکس‌العملی که بر اثر خشم نشان داده بود، حیران و ناباور می‌ماند. سایه دستش را بر روی زخم عمیق می‌گذارد. با چشمانی که موی‌رگ‌های قرمز بر اثر درد، قرنیه‌اش را احاطه کرده بودند، چاقو را از میان دستان سمیرا بیرون می‌کشد و سمیرایی که مات مانده بود را هل می‌دهد.

در دل به کسی که باعث و بانی این ذلت بود، لعنت می‌فرستد.

با پاهایی که توان وزنش را نداشتند، به‌سمت زن که پایش حین هل دادنش پیچ خورده بود می‌رود. سمیرا حیرت‌زده به او و کار‌هایش خیره می‌شود‌.

سایه چاقو را بالا می‌برد و در ران سمیرا فرو می‌برد. و چرخ کوچکی به چاقو می‌دهد. فریاد گوش‌خراش سمیرا پرده‌های گوشش را آزار می‌دهد. سایه بی‌حال چاقو از دستانش سر می‌خورد و بر روی زخمی که خون از آن شره می‌کرد، می‌نشیند.

سمیرا مانند آژیر از درد پایش جیغ می‌کشد و اعصاب دختر را بر هم می‌ریزد. صدای جیغ زنانی که سمیرا با فریادهایش آن‌ها را خبر کرده بود، اعصابش را ضعیف‌تر می‌کند. سایه بی‌تعادل عقب می‌رود و روی دو زانویش فرود می‌آید.

خون از شکمش سرازیر شده بود. با تمام توان سعی می‌کرد از درد فریاد نزند. سرش گیج و چشمانش سیاهی می‌رفت.

تحمل درد، و فریاد نزدن کار سختی بود.

اما او سایه بود! دگر درد جسمی برایش قابل تحمل شده بود و این را مدیون دردهای روحی‌اش بود. از طرفی دیگر دوست نداشت کسانی که وقت و بی‌وقت به سراغش می‌آمدند و او را برای کار نکرده تهدید می‌کردند، ضعفش را ببینند و به او بخندند. احتمال می‌داد تهدید‌هایشان از سوی همان کسی است که این بازی ناعادلانه را شروع کرده.

با خود فکر می‌کند اگر اینجا پایان کارش باشد چه؟ اگر انتقام نگرفته بمیرد چه؟

صداها را بَم می‌شنود و مأمورهایی که به‌سمت او و آن زن برای کمک می‌دویدند را می‌بیند.

پلک‌هایش دستور خواب می‌دهند.

و دگر تاریکی.‌.. .



دردی که انسان را به سکوت وا می‌دارد،

بسیار سنگین‌تر از دردیست که انسان را به فریاد وا می‌دارد و انسان‌ها فقط به فریاد هم می‌رسند،

نه به سکوت هم... .

- فروغ فرخزاد.

***

مدت زیادی نبود که سایه و آن زن را به بیمارستان آورده بودند. ساناز خبر را به گوش سیاوش رسانده بود و سیاوش بدون فوت وقت خود را به بیمارستان رسانده بود. زن در حالی که ملافه‌ای سفید بر روی پا‌هایش کشیده بودند، ناله می‌کرد و سایه را مخاطب ناسزا‌هایش قرار می‌داد. سیاوش بی‌حوصله به زن خیره شده بود.

زن با چشمانی نیمه‌ باز سیاوش را مخاطب قرار می‌دهد.

- وای جناب سرگرد! این وحشی و از باغ‌ وحش آورده بودن! نمی‌دونید چشم‌هاش چه‌قدر ترسناک بود.

سیاوش دگر حوصله‌ی اضافه گویی‌ زن را نداشت.

- برای چی بهش حمله کردی؟

زن تظاهر می‌کند متوجه‌ی کلام او نشده. نمی‌توانست حاشا کند. گویی یک نفر شاهد جر‌ و بحث آنها بوده. سیاوش بی‌اعصاب زن را مخاطب قرار می‌دهد:

- منو ببین

زن نگاهش می‌کند و او ادامه می‌دهد:

- واقعیت و میگی یا کاری می‌کنم التماسم کنی که ماجرا رو بشنوم.

سمیرا پوزخند می‌زند. درد پایش هر لحظه بیشتر میشد و کم‌کم اثر مسکن‌ها از بین می‌رفت. سیاوش خون‌سرد به‌سمت صندلی کنار تخت می‌رود و می‌نشیند. پایش را روی پایش می‌اندازد و خیره زن را نگاه می‌کند.

پس از مدتی که به سکوت زن و انتظار و نگاه خیره‌ی سیاوش گذشت، زن درد پایش برایش طاقت‌فرسا می‌شود و نرده‌های تخت را در دستانش می‌فشارد.

دست دست‌بند خورده‌اش اجازه‌ی درست گرفتن نرده را به او نمی‌دهد. بعد از چند دقیقه که به سکوت و نگاه خیره‌ی سیاوش گذشت دگر دردش غیر قابل‌ تحمل می‌شود و فریاد سر می‌دهد:

- آهای پرستار! یکی بیاد یه مسکن بهم تزریق کنه. پرستار!

سیاوش با پوزخند نگاهش می‌کند.

پرستار به‌سمت تخت می‌آید

زن پرستار را مخاطب قرار می‌دهد:

- درد دارم. جون بچه‌ت یه مسکن تزریق کن. دارم می‌میرم.

فریاد‌‌‌های سمیرا باعث کشیده شدن نگاه‌ بیماران اطرافش به‌سمت او می‌شود. سیاوش کارت شناسایی‌اش را به پرستار نشان می‌دهد.

- هیچ‌کَ*س حق زدن مسکن و نداره.

پرستار می‌ترسد سرپیچی کند.

زن از درد به خود می‌پیچید. سیاوش سؤالش را تکرار می‌کند:

- برای چی بهش چاقو زدی؟

زن می‌فهمد نقشه‌ی اولش جواب نداده و باید به قول ژاله، سراغ پلن بی برود.

کارش از درد به گریه کشیده بود‌.

- باشه. بعد آروم شدنم به ارواح خاک مامانم میگم.

سیاوش به پرستار اشاره می‌کند.

پرستار به سرعت مسکنی تزریق می‌کند و زن بعد از مدتی کوتاه آرام می‌گیرد‌.

سیاوش نگاهی منتظر به زن می‌اندازد.

- خب!

زن با خود فکر می‌کند کمی گریه چاشنی نقشه‌اش کند بد نیست و پول دریافت کرده را حلال‌تر کرده.

- یه روز از سرکار که برگشتم خونه دیدم ماشین پلیسه که ریخته تو کوچه و یه کیلو جنس وسط حیاطه و اون دخترِ بالا سرِ جنس‌هاست. تا داداشم من و دید گفت جنس‌ها برای منه. دو هفته بعد عروسیش بود. هرچی پول و پله داشتم به زور گرفت، می‌گفت قراره زندگیمون از این‌ رو به اون‌ رو بشه.

نقش بازی نمی‌کرد. داستان زندگی‌اش واقعی بود. دگر گریه‌هایش تظاهر نبود.

فکر آن‌که برادرش جوانی‌اش را بر باد داده و خود با تازه عروسش شاد و خرم است دیوانه‌اش می‌کرد و حجم کینه‌ گسترده‌تر میشد و او را به فکر انتقامی سهمگین می‌انداخت. پوزخند تلخی می‌زند و دماغش را با صدای ناخوشایندی بالا می‌کشد و ادامه می‌دهد:

- زندگی اون و نمی‌دونم ولی زندگی من یکی که خیلی زیر و رو شد! نمی‌دونم چطوری؟ اما ثابت کرد جنس‌ها برای منه. نامزدم وقتی فهمید، همه‌ چیز و بهم زد. وقتی اون دختر رو اونجا دیدم خوشحال شدم گفتم من‌‌ که اعدامم نزدیکه، جرم چاقو زدنم روش. یه پرونده میاد رو پرونده‌ام حداقل دیرتر اعدام میشم. زن با لحنی که نفرت به خوبی در آن هویدا بود، ادامه می‌دهد:

- اون چاقو حقش بود. گرچه یه‌جوری زدم که بمیره.

سیاوش کلافه و سردرگم بلند می‌شود و به‌سمت حیاط بیمارستان قدم بر‌می‌دارد. هنوز تردید و سوءظنش برطرف نشده بود و زن نتوانسته بود به قدری که باید قانعه‌اش کند. از مطلع شدن سایه واهمه داشت و خوب می‌دانست با خبر شدن سایه از تمام ابعاد ماجرا مساوی‌ست با نابودی او و تمام نقشه‌هایی که در سر بافته.







دنیا همه سر به سر خیال است، خیال... .

- وحشی بافقی



***



«سایه»

سرد به سقف خیره شده بود.

زمان زیادی از به‌هوش آمدنش نمی‌گذشت که در باز شد و شخصی وارد شد. حوصله‌ی کنجکاوی در مورد فرد وارد شده را نداشت؛ لیکن با استشمام بوی عطر شخص وارد شده، لبخندی کم‌رنگ روی لب‌های بی‌رنگش می‌نشیند. آن عطر تلخ از هرچیزی برایش آشنا‌تر بود. رایحه‌ی عطر وادارش می‌کند تا به‌سمت شخص برگردد.

انتظاراش را داشت. مارال با چشم به پشت سرش اشاره می‌کند. سایه نامحسوس پشت سر او را نگاه می‌کند و متوجه‌ی دو مرد که تمام حواس‌شان را معطوف آن اتاق کرده‌اند می‌شود‌‌. گویی سیاوش این اطراف نبوده که مارال توانسته خود را نشان دهد. مارال درِ نیمه‌باز را رها می‌کند و به‌سمت تخت می‌رود. سعی می‌کند هر چه از پرستاری و علم پزشکی می‌داند به نمایش بگذارد.

مارال وقتی متوجه اطمینان مرد‌ها نسبت به پرستار بودنش می‌شود، نامحسوس به‌طوری که انگار آنژیوکت او را تنظیم می‌کند برگه‌ای در دست سایه قرار می‌دهد و سپس چشمانش را به منزله‌ی اطمینان رو‌ی‌ یکدیگر می‌فشارد.

سایه خیالش از بابت نقشه‌هایش آسوده می‌شود. مارال مانند یک پرستار، بعد از انجام کاراش بیرون می‌رود و در را می‌بندد.

وقتی از نبودن دوربین درون اتاق مطمئعن می‌شود، برگه‌ی مچاله شده را باز می‌کند و متن آن را می‌خواند. سپس به سختی الکل را برمی‌دارد و کلمه‌هایی که با خودکار نوشته شده بودند را از بین می‌برد و از آن چند کلمه‌ی بهم چسبیده، تنها جوهری پخش شده باقی می‌ماند.

چند دقیقه بعد از رفتن مارال یکی از پرستارها از طرف او برایش خبر آورد که سیاوش تقریباً تا ساعت دوازده و نیمِ نیمه شب حضور ندارد؛ و این نهایت خوش‌شانسی را می‌رساند. به علاوه‌ی آن دو مرد، که به دستور سیاوش آن‌جا بودند چند مأمور هم وجود داشت و این بدین معنی است که کارش سخت‌تر است‌ و سایه این را خوب می‌دانست.

عقربه‌ کوچک به سمت یازده حرکت می‌کرد. وضعیت جسمانی سایه تعریفی نداشت.

درد داشت، اما انتقام مانع اهمیت به وضع جسمانی داغان‌اش می‌شد. این انتقام دگر قرار است چه‌چیزی بر سر چه‌کسانی بیاورد؟

آیا سایه بازنده است؟ یا پیروز این میدان قدرت!

***

پانزده دقیقه از یازده گذشته بود.

در باز می‌شود. دختر جوانی برای تعویض ملحفه‌‌ها وارد می‌شود.

دختر در حالی که ماسک مشکی‌ای بر چهره داشت، لنگان و بی‌حال چرخی‌ که ملحفه‌های تلنبار شده در آن هویدا بود را به‌سمت تخت هدایت می‌کند. پرده را می‌‌کشد و سپس به ادامه‌ی کارش می‌پردازد.

***

بعد از انجام کارش از اتاق خارج می‌شود. نگاهی به دو مرد هیکلی می‌اندازد و به راهش ادامه می‌دهد. دختر همان‌طور که قبل از وارد شدن به اتاق بی‌حال و لنگان بود، بعد از خروج‌ هم این حالات را داشت. چرخ را به جلو هل می‌دهد و عادی از مقابل آن دو مرد می‌گذرد. یکی از آن دو مرد به طرز راه رفتن دختر شک می‌کند.

از روی صندلی بلند می‌شود و با قدم‌های بلند خود را به او می‌رساند و صدایش می‌زند.

- خانم چند لحظه برمی‌گردین؟

می‌ایستد.‌ به‌سمت مرد برمی‌گردد و سؤالی نگاهش می‌کند. مرد دوم، نگاهش با شک بین اتاق و آن دختر در نوسان بود‌. دختر بی‌حوصله منتظر حرف مرد می‌شود.

- امرتون؟

مرد رو به همراهش برمی‌گردد‌ و مخاطب قرارش می‌دهد‌:

- امیر برو اتاق رو چک کن.

امیر سر تکان می‌دهد و به‌سمت اتاق می‌رود.

مرد به اتیکت چسبانده شده بر مقنعه‌اش نگاهی می‌اندازد و با چشمانی که به دنبال واکنش اشتباهی از او بود، مخاطب قرارش می‌دهد:

- می‌تونم صورتتون و ببینم؟دختر بی‌حوصله ماسکش را پایین می‌کشد.

- خب؟

مرد مو‌شکافانه نگاهش می‌کند. امیر به‌سمت مرد می‌آید و با تکان دادن سرش به او اطمینان می‌دهد که سایه در اتاقش است. ولی مرد دست‌بردار نبود.

- چرا می‌لنگید؟

خشم دختر در آستانه‌ی انفجار بود.

با لحنی تند و عصبی پاسخ می‌دهد:

- بیست سؤالیه اقا؟ شاید بخاطر یه موضوع خصوصی نمی‌تونم درست راه برم!

مرد با خود فکر می‌کند‌ او سؤالش را اشتباهی برداشت کرده است. با شرمندگی سر به زیر می‌اندازد.

- شرمنده آبجی‌، منم باید کارم رو درست انجام بدم.

دختر بی‌حوصله سر تکان می‌دهد و به راهش ادامه می‌دهد. پس از دور شدن از چشم محافظ‌ها، گوشه‌ای چرخ را رها می‌کند و به کارش ادامه می‌‌دهد.

***

«کمی قبل»

دختر رو به سایه لب می‌زند:

- وقتشه.

لبخند رضایت‌مندی بر لب‌های سایه نقش می‌بندد. دختر با شاه کلیدی دست‌بند سایه را باز می‌کند.

پرستار آرام زمزمه می‌کند.

- زود لباس‌هات رو با من عوض کن.

ماسک مشکی‌ای که خود او یکی بر صورت داشت را به دست سایه می‌دهد.

- بزن، اون دوتا مرد صورتت رو که ندیدن؟

- نه

- خوبه اگه شک کردن عادی باش و جلوی لنگ زدنت و. نگیر، مارال بهم گفته وضعیتت خوب نیست و نمی‌تونی درست راه بری. مأمورا جلوی درن حواست باشه!

سایه در حالی که لباس بیمارستان را از تنش در می‌آورد بی‌حوصله زمزمه می‌کند:

- لازم نیست کارم رو بهم یاد بدی!

دختر از لحن سایه عصبی و دلگیر می‌شود. تنها قصدش کمک به او بود.

ناراحتی دختر چندان برایش اهمیتی نداشت.

در این دنیای جدید و ناشناخته دیگر کمک و مهربانی به دیگران جرم به حساب می‌آید‌.

به سرعت لباس‌هایشان را با یکدیگر تعویض می‌کنند.

سایه مانتو و شلوار قهوه‌ای رنگ دختر را بر تن می‌کند و دختر لباس‌های صورتی رنگ بیمارستان را. دختر پشت به در، بر روی تخت دراز می‌کشد و دست‌بند را به‌طور نمایشی بر دور مچ خود می‌اندازد تا بعد از رفتن سایه خود را از آن مخمصه‌ای که برای باز شدن دست و بالش با آن پولی که از این عمل گیرش می‌آمد، نجات دهد.

سایه ماسک بر چهره می‌زند و مقنعه‌ی طوسی رنگ را بر سر می‌‌کشد. چرخی که از ملحفه‌ مالامال بود را به‌سمت در هل می‌دهد و از در خارج می‌شود. دو مرد هیکلی درست روبه‌روی اتاق نشسته بودند و چشم از اتاق بر نمی‌داشتند. به سختی سعی می‌کند عادی راه برود و دردِ جانکاه‌اش را نادیده بگیرد. مگر می‌شود سیزده ساعت بعد از باز شدن شکم‌ات عادی هم راه بروی؟

***

«حال»

به سقف و اطفاهای حریق نگاهی می‌اندازد.

پیشنهاد مارال بود که برای فرار از اطفا‌های حریق استفاده کند. برای گذر کردن از مأموران در ورودی نیاز به شلوغی و آشفتگی داشت.

به‌سمت راست که راهروای خلوت بود می‌پیچد.

زیر یکی از اطفا‌های حریق می‌ایستد.

فندکی که از جیب یکی از پرستارها برداشته بود را از جیب مانتو بیرون می‌کشد. نگاهی به اطراف می‌اندازد و سپس پوستری که بر روی دیوار نصب بود را از دیوار می‌کند. در همان حال چشم می‌چرخاند تا کسی سر نرسد. پوستر را لوله می‌کند و سر آن را به الکلی که از اتاق برداشته بود آغشته‌. فندک را زیر پوستر می‌گیرد و آتشش می‌زند. سطح سقف بلند بود و مجبور بود بر روی پنجه‌ی پایش بایستد. پوسترِ آتش گرفته را به اطفا‌ی حریق نزدیک می‌کند. بعد از چندین ثانیه، زمانی که سنسورهای حساس اطفای حریق دود و گرما را حس می‌کنند صدای آژیر خطر بلند می‌شود و اطفاهای حریق شروع به پاشیدن آب می‌کنند. لبخندی خبیث رو به دوربین می‌زند و پوستر را زیر اطفا حریق رها می‌کند. الکل را بر روی شعله‌های آتش سرازیر می‌کند و آتش گر می‌گیرد. صدای فریادهایی با این مضمون به گوشش می‌رسد:

- آتیش! آتیش! فرار کنید.

خون‌سرد از راهرو خارج می‌شود.

نزدیک شلوغی و جمعیت که می‌شود خود را به آشفتگی می‌زند و همراه با مردمی که به‌سمت در هجوم می‌بردند از در خارج، و وارد حیاط بیمارستان می‌شود. پرسنل سعی بر آرام کردن مردم داشتند و تلاش می‌کردند به آن‌ها اطمینان دهند که مشکلی نیست. اطفاهای حریق به پاشیدن آب ادامه می‌دهند. مردم فریاد می‌زنند و اعتراض می‌کنند. مأمورانی که مراقبت از او را به عهده داشتند هم دچار آشفتگی شده بودند.

در همان ظاهر آشفته به اطراف نگاه می‌کند تا آمبولانسی که مارال مشخصات‌اش را در آن نامه به او داده بود، پیدا کند.

آن دو مرد بعد از به صدا درآمدن آژیر آتش سوزی، به دنبال او برای نجاتش می‌روند که با ت*ختی خالی و دست‌بندی باز مواجه می‌شوند. سریعاً به مأمورها خبر فرار سایه را می‌دهند‌. سایه به‌سمت آمبولانس روشنی که در حال گاز دادن بود می‌دود.

صدای ایست مأمور و سپس شلیک گلوله بلند می‌شود.



باد با شمع‌های خاموش کاری ندارد

اگر بر تو سخت می‌گذرد بدان روشنی

- وینسترن چرچیل

***

«سیاوش»

با سرعت به‌سمت بیمارستان رانندگی می‌کند.

چند دقیقه‌ی قبل خبر فرار سایه را به او داده بودند. با یکی از آن دو مرد که برای زیر نظر گرفتن سایه فرستاده بود تماس می‌گیرد.

مرد تماس را وصل می‌کند.

- الو میلاد؟

صدای شلوغی و هرج و مرج توجه‌اش را جلب می‌کند.

مرد نفس‌نفس میزد.

- جانم آقا؟

- توضیح بده ببینم چی شده؟

بعد از شنیدن واقعه دندان روی هم می‌سابد.

چندان غافلگیر نشده بود. انتظار‌ش را داشت.

- شلیکم کردید؟

- مامور‌ها شلیک کردن.

سیاوش گوشی را با خشم قطع، و بر روی صندلی شاگرد پرتاب می‌کند.

با خود زمزمه می‌کند:

- می‌دونستم آخر کار خودت رو می‌کنی.

مقابل بیمارستان پارک می‌کند. چندین ماشینِ پلیس آن‌جا حضور داشت و این عمق فاجعه را به رخش می‌کشید.

پیاده می‌شود و به‌سمت بیمارستان می‌رود. می‌دانست مظنون اول، برای فرار سایه خواهد بود. هنوز هم آثار کمی از آن تنش، در بین افراد حاضر در بیمارستان دیده میشد.

به‌سمت اتاق کنترل می‌رود.

به احترامش پا می‌کوبند.

وارد اتاق کنترل می‌شود و به‌سمت یکی از مانیتور‌ها می‌رود. تصویر سایه درحالی که پوزخندی روبه دوربین میزد بر صفحه‌ی مانیتور نقش بسته بود و سروان در حال نشان دادن واقعه به سرهنگ بود. جلو می‌رود و به احترام سرهنگ پا می‌کوبد.

سرهنگ با جدیت به او نگاهی می‌اندازد. در حالی که عینک‌اش را با دست‌مالی آبی رنگ تمیز می‌کند او را مخاطب قرار می‌دهد:

- وقتی فرار کرد شما کجا بودید سرگرد؟

سیاوش از لحن و طرز برخورد سرهنگ عصبی می‌شود و این خشم را به قول خود از چشم آن دختر چموش می‌بیند.

دندان روی هم می‌سابد و سعی می‌کند خون‌سرد باشد.

- چرا فکر می‌کنید من فراریش دادم؟

ابروان سرهنگ بالا می‌پرد.

- فکر نمی‌کنم سرگرد، مطمئنم‌.

- جناب سرهنگ اون‌قدر احمق نیستم که با فراری دادن سایه برای خودم دردسر درست کنم.

پیرمرد عینکش را بر روی چشمانش تنظیم می‌کند و دست‌مال را درون جیبش می‌گذارد.

- پرسیدم وقتی که این اتفاقات در حال رخداد بود شما کجا تشریف داشتید؟

- خونه‌ی خاله‌م، می‌تونید مأمور بفرستید پرس‌وجو کنن!

پیرمرد با لبخند کنایه‌آمیزی به سیاوش نگاه می‌کند.

- نیاز نیست سرگرد، فقط امید‌وارم متوجه‌ی ردپایی از شما در فرار خانم دادگر نشم. هرچند باید تا چند روز آینده خانم دادگرو پیدا و تحویل قانون بدید. وگرنه خودتون باید به جای ایشون روزهاتون و در زندان به شب برسونید تا خانم دادگر دست‌گیر بشن.

دلش می‌خواست یک گلوله در پیشانی پیرمرد خالی کند. سرهنگ با چند ضربه‌ بر شانه‌اش از کنارش می‌گذرد و از اتاق کنترل خارج می‌شود.

سیاوش به‌سمت مانیتور برمی‌گردد و سروان دکمه‌ی پلی را می‌فشارد.

صحنه‌ی فرار سایه و آن پوزخند، که به سیاوش حس احمق بودن را القا می‌کرد بر روی صفحه نقش می‌بندد و سیاوش دندان روی هم می‌سابد. می‌دانست طاقت نمی‌آورد و این کار احمقانه را انجام می‌دهد. از اتاق کنترل خارج می‌شود.

به‌سمت حیاط می‌رود و با یکی از نوچه‌هایش تماس می‌گیرد.

تلفن وصل می‌شود.

-کجا رفتن؟

***

«سایه»

صدای ایست مأمور و سپس شلیک گلوله بلند می‌شود.

خطا رفته بود.

با شتاب صندوق آمبولانس را باز می‌کند و خود را به سرعت داخل آمبولانس پرتاب می‌کند. چشمانش را از درد محکم بر روی یکدیگر می‌فشارد. در صندق را نبسته، آمبولانس به سرعت حرکت می‌کند. در حالی که یک دستش بر روی زخم‌اش بود با دست دیگرش در صندق را بر هم می‌کوبد. دستش را از روی زخمش برمی‌دارد و نگاهی به دست خون‌آلودش می‌کند. از زخم سرباز کرده‌اش خون سرازیر بود. به سختی چند گاز استریل از قفسه‌ی بالای سرش برمی‌دارد و بر روی زخمش فشار می‌دهد. سعی می‌کند آثار درد در چهره‌اش نمایان نشود. پنجره‌ی کوچکی که رابط قسمت جلو و عقب آمبولانس بود باز و صورت مارال پدیدار می‌شود.

- خانم مارپل چه خبرها؟ هلفدونی خش گذشت؟

سعی می‌کند تن صدایش را درد تحت تاثیر قرار ندهد.

- خفه‌شو جلوت رو نگاه کن.

- نکبت لیاقت نداری آنچه گذشتت و بپرسم؟

- می‌تونی دو دقیقه دهنت و ببندی و حواست رو به جلو بدی؟

مارال چرخی به آدامس‌اش می‌دهد.

- این‌ها رو ول کن. جون تو خیلی پول واسه فرارت خرج کردم! کی پس میدی؟

- بذار برسم!

- رسیدی دیگه!

نمی‌تواند تحمل کند و صدایش بالا می‌ر‌ود:

- مارال فعلاً خفه شو. حواست و جمع کن کسی دنبالمون نباشه.

حس می‌کرد سرش گیج می‌رود و درد قصد زجرکش کردنش را دارد.

مارال درکش می‌کرد و می‌دانست رفیقش چه روزهای سختی را پشت سر گذاشته است و البته به او حق می‌داد کمی زود عصبی شود.

برای همین بدون آنکه ذره‌ای ناراحت شود ادامه می‌دهد:

- مثل اینکه سگ اخلاقی نیما به تو هم سرایت کرده!

سایه با شنیدن نام نیما جایی از اعماق قلبش درد می‌گیرد و همراه با زخمش تیر می‌کشد.

مارال خطاب به نیما زیر لب ادامه می‌دهد:

- مرتیکه‌ی زنجیری.

سایه برای آنکه از هجوم خاطرات آن مرد در امان و درد طاقت‌فرسای شکمش را نادیده بگیرد، تصمیم به سخن گفتن می‌گیرد تا ذهن خود را مشغول کند و به این درد بها ندهد‌.

- اطلاعاتی که خواسته بودم رو پیدا کردی؟

صدایش بر اثر درد می‌لرزید اما سعی می‌کرد کلمات را سریع ادا کند تا مارال متوجه‌ی این لرزش نشود و صدای آژیر آمبولانس در این امر کمک زیادی به او می‌کرد. مارال نگاهی به آینه بغل می‌اندازد. مشخص بود فعلاً نمی‌خواهد حرفی بزند.

- سفت بشین، یکی دنبالمونه‌‌‌.

سرعت آمبولانس بیشتر می‌شود و هوش‌یاری سایه کمتر. سایه متوجه‌ی بی‌میلی‌‌ مارال نسبت به این موضوع می‌شود. بنابراین بحث را به سمت دیگری سوق می‌دهد و با نفس‌های یکی درمیان بر اثر منقبض شدن ماهیچه‌هایش، به مارال تشر می‌زند:

- حتماً باید یکی و می‌فرستادی شکمم و سفره کنه که ازم کینه شتری داشته باشه؟

مارال متوجه‌ی غیرعادی بودن صدای سایه می‌شود. این را به پای دویدن‌ و گرفتن نفس‌‌اش می‌گذارد. بی‌خیال پاسخ می‌دهد:

- گفتم هرچی کینه‌ای‌تر باشه کار بهتر درمیاد. تو هم خوب پاره پوره‌ش کردی. به‌خاطر همون چاقویی که زدی دو برابر پول تعیین شده‌ رو دادم. مگه مرض داری آخه؟ بشین چاقوت و بخور فرار کن دیگه این جنگولک بازی‌‌‌ها چیه؟

- مارال؟

- هان؟

- خفه شو.

مارال زمزمه می‌کند:

- نکبت سفره ماهی

چند گاز استریل دیگری برمی‌دارد و گاز استریل‌های آغشته به خون را کنار می‌گذارد.

زخمش می‌سوخت و درد غیر قابل تحملی را بر او اعمال می‌کرد. بی‌حالی و سستی در حال چیره شدن بر او بود. خون زیادی از دست داده بود و حالش رو به وخامت می‌رفت. مگر چقدر توان تحمل درد را داشت؟ نمی‌خواست به مارال که با سرعت بالایی در خیابان‌ها می‌راند بگوید بخیه‌هایش هنگام دویدن پاره شده است و با گفتن این قضیه او را نگران کند و باعث شود حواسش به او و حال وخیم‌اش پرت شود‌. صدای مارال بلند می‌شود:

- سایه پاشو باید ماشین و سریع عوض کنیم. با این آمبولانس ضایع‌ایم، زرتی پیدامون می‌کنن.

سایه سعی می‌کند تکان بخورد.

با کمی تکان خوردن، درد شدیدی در شکمش می‌پیچد و ناله‌ای می‌کند. چشمانش را بر هم می‌فشارد تا صدایش در نیاید.

- سایه؟

آمبولانس را در کوچه‌ای خلوت و پرت نگه می‌دارد. بعد از ندیدن واکنشی از سوی سایه به‌سمت عقب برمی‌گردد و از دریچه سایه را می‌بیند که چندین گاز استریل آغشته به خون اطرافش را احاطه کرده است و سعی می‌کند پلک‌هایش را باز نگه دارد. مات، نگاهی به شکم‌اش که منبع خونریزی است می‌اندازد.

بعد از درک اتفاق فریاد می‌زند:

- سایه! پس چرا زر نمی‌زنی که بخیه‌هات باز شده؟

ماشین مورد نظر کنار آمبولانس می‌ایستد.

مارال به سرعت پیاده می‌شود به سرنشین اشاره می‌کند پیاده شود. درهای آمبولانس را باز می‌کند و خود را به‌سمت سایه می‌کشد.

ضربه‌ای به صورت سایه می‌زند و فریاد می‌کشد:

- می‌تونی بلند بشی؟ سایه صدامو می‌شنوی؟

مرد به کمک مارال می‌آید.

چشمانش تار می‌بیند. خوابش می‌آید.

حس می‌کرد چهره‌ی جدی و مهربان پدرش روبه‌‌رویش است. لبخندی کم‌ رنگ می‌زند.

آرام زمزمه می‌کند:

- بابا؟

دلش خواب می‌خواست. خوابی راحت، بدون هیچ‌گونه تنش و اضطرابی. چند شب نتوانسته راحت بخوابد؟ چند شب است از ترس چاقوهایی که برای زدن شاه‌رگش کمین کرده‌اند پلک بر هم نگذاشته.

زمان و مکان را گم کرده بود. پلک‌هایش آرام بر هم افتاد و دگر تاریکی.

از تمام دل‌خوشی‌های جهان دل کنده‌ام

روز و شب چشم‌انتظار لحظه‌ی جان کندنم

- محمدرضا طاهری.



***



- بابا!

پدرش با لبخند نگاهش می‌کند.

- جانم بابا؟

آرام و با بغض لب می‌زند:

- دلم تنگ شده برات.

پدرش با لبخند به‌سویش قدم برمی‌دارد که در نیمه‌ی راه، تمام تنش را شعله‌های آتش در برمی‌گیرد.

سایه فریاد می‌کشد:

- بابا!

***

پلک‌هایش تا آخرین درجه باز می‌شوند. نفس‌هایش به تقلا می‌افتند و نمی‌تواند درست نفس بکشد. چند نفس عمیق می‌کشد.

تنش گر گرفته بود.

به قطره‌های سرم نگاهی می‌اندازد. دست

دیگرش را آرام بالا می‌آورد و اشکی که بر اثر آن خواب وحشتناک از گوشه‌ی چشمانش روان شده بود را پاک می‌کند و دستی به چشمان سوزانش می‌کشد. به وسایل اطراف نگاهی می‌اندازد. وسایل خانه‌ی مارال بود؛ اما خانه عوض و دلبازتر از خانه‌ی پیشین شده بود. گرچه کوچکتر از آن خانه بود و حدس میزد هشتاد متر باشد؛ ولی به دلبازیش می‌ارزید. آشپزخانه سمت راست، انتهای حال بود و دو در که احتمال می‌داد اتاق‌ها باشند، روبه‌رویش قرار داشت و راه‌رویی واسطه‌ی در ورودی و پذیرایی شده بود و در همان راهرو دو در دیگر به رنگ قهوه‌ای سوخته وجود داشت که به احتمال زیاد سریس‌ها بودند.

صدای مارال که لیوانی آب پرتغال در دست داشت، بلند می‌شود:

- بالاخره به‌هوش اومدی؟ عجب جونوری هستی؟! داشتی تو خون شنا می‌کردی. شکمت باز شده بود من می‌تونستم روده‌هات رو ببینم! ولی دمت‌گرم چطور چاک خورده مثل آهو می‌دوییدی؟ اصلاً فر خورده بودم. اصلاً چطور جیکت در نمی‌اومد؟!

با چهره‌ای خنثی، یا به عبارتی دیگر همان پوکر فیس نگاه‌اش می‌کند‌.

- هان چیه؟

سایه آرام لب می‌زند:

- خفه شو.

- شنا بلدم!

با نگاه جدی سایه، جدی می‌شود و کنار او بر روی تخت می‌نشیند.

- می‌خوای چی‌کار کنی؟

سایه چشمانش را می‌بندد و با لحنی آرام پاسخ می‌دهد:

- نمی‌دونم، یه جوری زدن بهم که هنوز گیجم‌‌.

مارال دستان سرد‌‌ش را در دست می‌گیرد. سایه ادامه می‌دهد:

- چند روز بی‌هوشم؟

- دو روز.

انتظار عدد بالاتری را داشت.

نیم‌خیز می‌شود که تمام تن‌اش از جمله زخمش تیر می‌کشد و صورتش از درد جمع می‌شود. آخ بلندی می‌گوید. جلوی خود را می‌گیرد تا فریاد نکشد. مارال دستش را بر روی شانه‌اش می‌گذارد و او را وادار به دراز کشیدن می‌کند.

- کودن چی‌کار می‌کنی؟ چاقو نصفت کرده تو فاز اویاما می‌گیری؟

سایه بی‌اهمیت سوزن را از دستش خارج می‌کند و مارال را کنار می‌زند و سعی می‌کند بایستد.

دست و پایش بر اثر بی‌تحرکی بی‌حس شده بود. با هزار زحمت می‌ایستد. سرش گیج می‌رود و حس می‌کند در حال سقوط است.

مارال به فریادش می‌رسد و شانه‌اش را می‌گیرد.

- یه اسکول به تمام معنایی ماهی سست مغز، بیا بتمرگ این‌جا کم جنگولک بازی در بیار الان بخیه‌هات کش میان!

سایه را به‌سمت کاناپه راهنمایی می‌کند و به آرامی به او کمک می‌کند بنشیند. با منقبض شدن ماهیچه‌‌های شکمش صورت‌اش درهم می‌شود.

سعی می‌کند نفس عمیق بکشد.

مارال کنارش می‌نشیند. چندین ثانیه به سکوت می‌گذرد که سایه شروع به سخن گفتن می‌کند. دلش می‌خواست افکارش را با تنها کسی که برایش مانده درمیان بگذارد.

- تنها کسی که از جای بابام خبر داشت سیاوش و مینا بودن. چون تا جایی که خبر دارم فقط این دو نفر آدرس ویلا رو داشتن.

مارال سر تکان می‌دهد.

- خب این یعنی سیاوش جای بابات و لئو داده؟

- نه کار اون نیست، اون‌هایی که برام پاپوش درست کردن قبلاً به سیاوش رشوه دادن تا یه محموله رو براشون رد کنه و به احتمال زیاد اون‌ها بهش پیشنهاد پول دادن و در عوض ازش خواستن سنگ جلو پای من بندازه تا من نقشه‌هاشون و برای این محموله‌ی جدید به هم نزنم. سیاوشم ریسک نمی‌کنه که آدرس ویلاش و به کَس دیگه‌ای بده. یه جورایی مکان امنش به حساب میاد.

- برنامه‌ت چیه؟

- آمارش و در بیار ببین روز تصادف مینا کجا بوده؟ اگه مینا بابامو از ویلا کشونده به‌سمت تهران، قطعاً برای کشتن بابامم مینا رو انداختن جلو تا ردی از خودشون نباشه.

- خب این‌‌طور که میگی اگه قاتل بابات مینا باشه تو که نمی‌خوای بکشیش؟

از جایش بلند می‌شود.

سعی می‌کند خون‌سرد باشد ولی ناخواسته ولوم صدایش بالا می‌رود:

- مارال اگه اون بی‌معرفت این کارو کرده که مطمئنم زیر سر خودِ نمک به حرومشه، انتظار داری ماچش کنم بگم مینا خیلی لطف کردی بابام و فرستادی ته دره؟

مارال بلند می‌شود. نگران زخمش بود. دیشب تا خود صبح در بی‌هوشی ناله می‌کرد و اسم پدرش را صدا میزد. سعی می‌کند آرامش کند.

- آروم باش، معلومه که نمیگم از خون بابات بگذر؟! فقط میگم حساب شده برو جلو! الان پلیس دنبالته و کافیه یه قدم اشتباه برداری تا همه‌چیز خراب بشه. من احساس خوبی نسبت به این عجول بازی‌هات ندارم. تازه‌ هنوز که معلوم نیست کار میناست یا نه!

سایه فریاد سر می‌دهد. گویی دگر کنترلی روی اعصابش ندارد.

- عجول بازی؟ واقعاً تو به آتیشی که داره هر روز بیشتر نابودم می‌کنه میگی عجول بازی؟ تو از احساس مزخرفی که دارم چی می‌دونی مارال؟ هان!

شاید مارال تنها کسی بود که می‌توانست حال سایه را بفهمد و بداند رفیق‌اش از چه نوع آتش و احساس ویران کننده‌ای سخن می‌گوید.

سایه با عصبانیت به‌سمت اتاق می‌رود. دری که به‌ نظر کمد می‌آید را باز می‌کند.

از بین لباس‌های تیره رنگ که متعلق به مارال هستند مانتو و شلواری سیاه برمی‌دارد و لباس‌هایش را به سختی عوض می‌کند.

زخمش تازه بود و این زخم ممکن بود در طول برنامه‌هایش مشکل‌ساز شود.

شالی مشکی برمی‌دارد و روی سرش می‌اندازد.

هیچ‌وقت در خیالاتش هم جرات آنکه به مرگ پدرش فکر کند را نداشت. چه برسد به آنکه مشکی پدرش را به تن کند! گویی هنوز در شوک بود و حس می‌کرد این‌ها شوخی‌ای بیش نیست و پدرش در حیاط خانه‌یشان در حال رسیدگی به گل‌ها یا در حال کشیدن تصویر بر بوم نقاشی است.

به‌سمت در می‌رود و دست‌گیره را پایین می‌کشد.

در باز نمی‌شود. چند بار دیگر این کار را انجام می‌دهد. به‌سمت مارالی که خون‌سرد در حال گاز زدن سیب است برمی‌گردد.

ضربه‌ای به در می‌زند و فریاد می‌کشد:

- مارال بیا در و باز کن. نمی‌خوام حرمت‌های بینمون و زیر پا بذارم. مارال بی‌خیال گازی به سیب‌ می‌زند.

- این صحنه رو تو فیلم‌های ساخت کشور همسایه، ترکیه دیده بودم!

- مارال ببند در دهنت رو بیا در و باز کن می‌خوام برم.

- کجا می‌خوای بری؟ پلیس دربه‌در دنبالته تا خِفتت کنه بفرستت تنگ دل سمیرا جون.

سایه با عصبانیت گلدانی که بر روی جاکفشی قرار دارد را برمی‌دارد و به زمین می‌کوبد.

گلدان سفالی به چند تکه تقسیم می‌شود و خاک‌هایش بر روی سرامیک‌‌ها پخش می‌شود.

سایه فریاد می‌کشد:

- به درک، بیا در و باز کن.

سپس با پایش چند ضربه‌ به در می‌کوبد.

- پول اون گلدون رفت رو فاکتور‌، حسابت و سنگین‌ نکن. اگه می‌خوای وسیله‌های خونه‌م و بشکونی بگو بی‌هوشت کنم اون جنگولک درونت مهار بشه.

- چرند نگو مارال بیا این در و باز کن.

مارال بی‌خیال بر روی کاناپه لم می‌دهد و گاز دیگری به سیبش می‌زند.

- باهم شروع کردیم باهمم تموم می‌کنیم.

تازه سیاوش بس نشسته تا خِفتت کنه حالا اگه می‌خوای بری خودت و از پنجره پرت کن پایین.

- سیاوش؟

- خودِ احمقش.

سایه پوزخندی می‌زند و ناگهان گویی جنون به او دست داده باشد، ساعت قدیمی‌ای که سمت راستش قرار دارد را از دیوار برمی‌دارد و بر کف سالن می‌کوبد و ساعت هزار تکه می‌شود.

با عصبانیت و نفس‌نفس به‌‌سمت کاناپه می‌رود و می‌نشیند. درد شکمش به او یادآوری می‌کند که به قول مارال چاک خورده است. شروع به تکان دادن پایش می‌کند و پوست لبش را می‌کند.

مارال با دهان باز و دستانی بر روی هوا، به ساعت نگاه می‌کند. دستانش را بر سر می‌کوبد و مهبوت لب می‌زند:

- وای ساعت عتیقه‌ی ننجونم!

- از اون همه ارث ننه بزرگت فقط یه ساعت زپرتی بهت رسیده؟

- آخرهای عمرش همچین پاچه‌خواریش و کردم. بی‌نام و نشون برداشت ساعت عهد بوقش و داد بهم که تو زدی تلقوندیش. هی عیب نداره. پول این هم برات فاکتور می‌کنم. چون یادگار ننجون خدا بیامرزم بود دو برابر پولش و باید بدی‌.

سایه بی‌توجه سرش را به پشتی کاناپه تکیه می‌دهد و چشمانش را می‌بندد.

- می‌خوام برم بیرون چیزی نمی‌خوای؟

- نه.

مارال بعد از چند دقیقه که برای تعویض لباس به اتاق رفته بود بازمی‌گردد و سایه را در همان حالت می‌بیند. به‌سمتش می‌رود و کنارش می‌نشیند.

- سایه؟

چشمانش را باز می‌کند و نگاهش را به‌سمت مارال سوق می‌دهد.

- هرچی بشه تا تهش باهاتم.

سایه لبخند کم رنگی به لب می‌آورد. در آن آشفته حالی‌اش مارال برایش نعمت بود. نبود؟

مارال در را به هم می‌کوبد و از خانه خارج می‌شود. خوابش می‌آمد. هنوز خستگی تمام آن شب‌هایی که نخوابیده بود در تنش مانده بود. به اتاق می‌رود و بر روی ت*خت دراز می‌کشد و با پس و پیش کردن احتمالات نقشه‌اش به خواب می‌رود.



رک بگویم از همه رنجیده‌ام

از غریب و آشنا ترسیده‌ام

بی‌خیال سردی آغوش‌ها

من به آغوش خود چسبیده‌ام

- فریدون مشیری



چشمانش را باز می‌کند.

از صدای بر هم خوردن ظرف‌ها می‌فهمد مارال برگشته است.

بلند می‌شود و به‌سمت آشپزخانه حرکت می‌کند.

- بیدار شدی؟ بیا ببین مارال جونت چه املتی زده.

سایه به‌سمت میز ناهار خوری می‌رود و بر روی صندلی به‌طوری که به زخمش فشار نیاید می‌نشیند.‌ مارال املت را بر روی میز می‌گذارد.

- بیا بزن‌.

سایه یک نگاه به املت و سپس به مارال نگاهی ناامیدانه می‌اندازد.

- پیاز می‌خوای؟

سایه با تأسف نگاهش می‌کند.

مارال بی‌توجه لقمه‌ای بزرگ می‌گیرد.

- به آدمی که چاقو خورده املت میدن؟

لقمه‌ی بزرگی که به زور در دهانش جا داده را می‌جود.

- پس چی میدن؟

سایه پوکر نگاهش می‌کند. مارال با چشمان ریز شده به سایه نگاه می‌کند.

- چلو کباب؟ اِهم احیاناً کله‌پاچه که نمیدن؟

سایه نفس عمیقی می‌کشد.

- بخور ولش کن.

- تو نخوری من معذبم. اصلاً از گردنم پایین نمیره.

سپس لقمه‌ی بزرگ‌تری می‌گیرد. سایه بدون مقدمه فکرش را به زبان می‌آورد.

- چی پیدا کردی؟

لقمه در گلوی مارال گیر می‌کند و شروع به سرفه می‌کند. با صورتی قرمز به تنگ اشاره می‌کند.

سایه تنگ آب را برمی‌دارد. لیوان را پر می‌کند و به دست‌اش می‌دهد و آب را به سرعت سر می‌کشد.

چند نفس عمیق می‌کشد.

- داشتم می‌مردم!

- هیچیت نمیشه.

مارال سری به تأسف تکان می‌دهد.

- برات متأسفم.

- مارال حوصله و اعصاب ندارم. به اضافه‌ی این‌‌ها وقتم ندارم. پس بی‌خیال طنازی بشو.

مارال جدی می‌شود. دوست نداشت آن خبرها را

به سایه بدهد.

مجبور بود چیزهایی که می‌دانست را بر روی دایره بریزد؛ وگرنه خود سایه دست‌ به‌ کار میشد. گرچه می‌دانست با بازگو کردن ماجرا سایه خون مینا را خواهد ریخت‌.

- مینا روز تصادف تهران بوده. ولی روز قبل از اون اتفاق دوربین‌های عوارضی تهران به شمال پلاک ماشینش و گرفتن. مثل اینکه ترمز ماشین باباتم بریده بوده و نتونسته ماشین و جمع کنه که اون اتفاق می‌افته.

نگاهی به چشمان سایه می‌اندازد.

موی‌رگ‌های سرخ، قرنیه‌ی چشمانش را احاطه کرده بودند. خود زمانی که فهمید پدر سایه توسط مینا کشته شده است شگفت‌زده شده بود. فکر نمی‌کرد مینا آن‌قدر احمق باشد که دست به همچین اقدامی بزند.

مارال، سایه، مینا و نرگس چهار دوست دوران دبیرستان بودند. نرگس بر سر عشق بی‌معنی مینا، طرف مینا را گرفت و بنابراین نرگس و مینا از آن دو جدا شدند.

سایه ماند و او

سایه افسری را انتخاب کرد و مارال کامپیوتر و نرم افزار را. مارال هکر توانایی شد. سایه پلیسی وظیفه شناس‌. چند سال بعد خبر رسید نرگس برای ادامه تحصیل به خارج از کشور مهاجرت کرده است. زمان زیادی بود که سایه از مینا خبری نداشت. درست بعد از آن روز دگر او را ندیده بود. مارال به چشمان بسته سایه نگاه می‌کند. می‌دانست برای کنترل اعصابش این کار را انجام می‌دهد.



«گذشته»

در آینه به میکاپ ساده و زیبایش نگاه می‌کند. دستی به کت و شلوار حریر کرم‌رنگش که آستین‌هایش از سمت بازو به پایین گشاد و در انتها به طرز زیبایی با تور زینت‌دهی داده شده بود، نگاه می‌کند و توری که به یک تل پروانه‌ای شکل متصل بود و بر روی موهای فر بلندش انداخته بودند را، کمی عقب‌تر می‌برد. خم می‌شود و کفش‌های پاشنه بلند را که هم‌رنگ لباس‌های زیبایش بود، به پا می‌کند‌ و با ذوق در آینه به خود لبخند می‌زند. بار دیگر با دقت در آینه به خود نگاه می‌کند و ابروان پرپشت مشکیش را مرتب‌تر می‌کند و با حساسیت دسته‌ای از فرفری‌هایش را که مهمان تاف و ژل بودند، بر روی شانه‌اش می‌اندازد. اجازه نداده بود آن‌ها را رنگ کنند؛ یا حداقل کراتینشان کنند. دوست داشت همان‌گونه فرفری و خاص باقی‌ بمانند. گوشی‌اش را از روی میز میکاپ برمی‌دارد و بر روی دوربین کلیک می‌کند. دستی به لب‌های کوچک ولی برآمده و رژ خورده‌اش می‌کشد و عکسی از خود می‌گیرد. با لبخندی رضایت‌مند به عکس نگاه می‌کند که در باز می‌شود و مارال و مینا وارد اتاق میکاپ می‌شوند.

به آن دو که مانند او میکاپ ساده‌ای بر چهره نشانده بودند و لباس‌های مجلسی زیبایی بر اندام‌های کشیده ولی تو پرشان پوشانده بودند، نگاه می‌کند و ابروان مرتب شده‌اش را بالا می‌اندازد.

- پس نرگس کجاست؟

- داره ناخون می‌کاره.

لبخندی می‌زند و سری تکان می‌دهد.

به نظرش حال مینا خوب نبود و امروز چندان سرحال نبود. مینا به لباس سایه خیره بود و در فکرهای بی‌انتهایش شناور دست و پا میزد.

مینا رو به مارال می‌کند و با صدای گرفته مارال را مخاطب قرار می‌دهد:

- مارال می‌خوام چند دقیقه تنها باشیم.

مارال متوجه جو جدی می‌شود و بدون حرف سری تکان می‌دهد و از اتاق خارج می‌شود.

با خارج شدن مارال اشک‌های مینا سرازیر می‌شوند. سایه آنقدر باهوش بود که فرق اشک شوق و اشک از سر ناراحتی و غم را تشخیص دهد. به‌سمت مینا پا تند می‌کند و سریع اشک‌هایش را پس می‌زند‌.

- گریه چرا احمق؟ می‌خوام شوهر کنم، نمی‌خوام برم بمیرم که!

مینا می‌خواهد دهن باز کند که سایه انگشت اشاره‌اش را بر روی لب‌هایش به علامت سکوت می‌گذارد و آرام به‌سمت در قدم برمی‌دارد.

غافلگیرانه در را باز می‌کند و مارال پهن زمین می‌شود‌.

- آی دستم! هوی مگه در نوشابس که مثل یابو بازش می‌کنی؟

مارال دست بر کمر بلند می‌شود و نگاهی به مینا که پشتش به آن‌ها بود، و سپس نگاهی به سایه می‌اندازد.

سایه پوکر مارال را نگاه می‌کند.

- چیه؟ به من چه، می‌خواستین منم راه بدین! اهم دارن صدام می‌کنن وگرنه می‌موندم ببینم کی می‌خواد بهم حرف بزنه.

سپس خطاب به فرد خیالی فریاد می‌کشد:

- الان میام.

بعد از آنکه مطمئن می‌شود مارال رفته، در را می‌بندد و به‌سمت مینا می‌رود‌.

- بس کن دیگه مینا! ببین آرایشتم خراب شده.

مینا با صورتی خیس از اشک و نگاهی خیره به لباس سایه لبخندی تلخ می‌زند.

- سایه عاشق شدم.

با بهت نگاهش می‌کند و سپس کم‌کم لبخندی از جنس شوق و خوشحالی بر روی لب‌هایش می‌نشیند.

- وای کی هست این آدم بدبخت؟ وای باورم نمیشه مینا!

سپس با شادی به‌سمت مینا می‌رود و دستش را دور گردنش حلقه می‌کند و صورتش را مهمان بو*س*ه‌ای نرم می‌کند.

- آشناست؟ من می‌شناسمش؟ وای کی معرفیش می‌کنی بهمون؟ فکر کن تو رو در حال کهنه‌شویی ببینم‌!

مینا با حرص دست سایه را پس می‌زند و مقابلش قرار می‌گیرد و سایه سؤالی به این کارش نگاه می‌کند.

_ چرا یه‌جوری وانمود می‌کنی که انگار نمی‌دونی عاشق نیما شدم؟

سرعت ریزش اشک‌های مینا افزایش پیدا می‌کند و کم‌کم لبخند از روی لب‌های سایه محو می‌شود و مات به مینا نگاه می‌کند و در چهره‌اش به دنبال اثری از شوخی می‌گردد؛ اما دریغ از حرکت کوچکی که نشان بدهد مزاح است.

رفیقش عاشق کسی بود که تا چند ساعت دیگر همسر قانونی‌اش میشد؟ باید چه می‌کرد؟ رفیقی را انتخاب می‌کرد که در هر شرایط پشتیبانش بوده یا کسی که دوستش دارد؟ در خواب هم تصور همچین موقعیت را نمی‌کرد و در آن زمان چقدر تصمیم برایش سخت بود. نمی‌دانست باید با مینا چه برخوردی داشته باشد. نمی‌دانست سیلی مهمان صورتش کند یا درکش کند. حس‌های ضد و نقیض به‌سمش هجوم برده بودند و او از تصمیم بازمانده بود. با خود فکر می‌کند اگر مینا را نادیده‌ بگیرد و برای این صراحت و وقاحتش توبیخش کند، خود را در چشم رفیقش یک فرد گربه‌صفت و رفیق نیمه راه جا داده است.

به‌سمت پنجره می‌رود و پنجره را باز می‌کند و آرام لب می‌زند:

- از کی؟

مینا بر روی صندلی وا می‌رود و هق می‌زند.

- از همون روز اول که تو شمال دیدمش. سایه من آدم بی‌چشم و رویی نیستم که به نامزد رفیقم چشم داشته باشم! هی امروز فردا کردم. گفتم فردا میرم جلو بهش میگم عاشقشم. نشد سایه، نتونستم.

سپس مینا با ته مانده‌ی امید که در قلبش فریاد می‌زد، ادامه می‌دهد:

- سایه جون بابات، اگه ذره‌ای برات مهمم امشب بله نگو. سایه به خدا دووم نمیارم و خودمو می‌کشم. به جون خودت که می‌دونی عزیزترین کَسمی هرشب با قرص و دارو می‌خوابم. همش می‌ترسم بلند بشم ببینم ازدواج کردین و من مثل احمق‌ها فقط نگاه کردم و جرأت نکردم بیام جلو.

سایه به خدا من نمی‌خواستم عاشقش بشم! همش عذاب وجدان داشتم که به نامزد رفیقم چشم دارم. الانم که دارم این‌ها رو بهت میگم حس خفگی می‌کنم.

سایه اشک گوشه‌ی چشمش را پاک می‌کند و پنجره را می‌بندد.

صدای پیامک گوشی‌اش بلند می‌شود.

نیما بود. مینا چشمانش را می‌بندد و لب می‌زند:

- بخاطر رفاقتمون.

پیام را باز می‌کند. نیما حضورش را مقابل آرایشگاه به او اعلام کرده بود.

سایه نگاهش را به صورت مینا سوق می‌دهد.

مینا با التماس و امید به چشمان سایه نگاه می‌کند و لب‌هایش را بر روی یکدیگر می‌فشارد.

برای نیما، بدون آنکه بخواهد متأسفم را تایپ می‌کند و گوشی را خاموش می‌کند. به همین راحتی رفیقش را بر عشقش ترجیح داد و با دستان خودش باعث انهدام آينده‌اش شد. با خود فکر می‌کرد همراه با شکاندن دل مینا تصویرش هم در ذهن او عوض می‌شود و به هیچ عنوان دلش نمی‌خواست تصویر یک فرد سنگدل و خودخواه جایگزین تصویر یک رفیق با مرام بشود.

به‌سمت مینا بر می‌گردد و لبخندی بی‌روح و مطمئن تحویلش می‌دهد. شاید فکر می‌کرد که اکنون وقت نشان دادن معرفت نابه‌جایش است.

***

فریادهای زده نشده

یواش‌یواش‌ چین و چروک‌های روی صورت می‌شوند.

- ساموئل بکت



چشمانش را باز می‌کند و به مارال خیره می‌شود.

فقط مارال می‌دانست سایه چه حسی دارد. حس مزخرفی‌ست که برای یک فرد معرفت به حراج بگذاری و از کسی که دوستش داری برای او بگذری و در جواب تنها اشتباه کرده‌امی برایت بماند و تو هر لحظه این اشتباه کرده‌ام را به رخ روح درس عبرت گرفته‌ات بکشی.

- ادامش؟

مارال به‌سمت لپ‌تاپش که بر روی اپن بود می‌رود.

- از دختر یکی کله گندها که تازگی‌ها باهاش دوست شدم شنیدم باباش امشب یه مهمونی طرف‌های نارمک دعوته که به مناسبت رد کردن یکی از محموله‌های بزرگ مواد مخدر گرفته شده.

معمولاً مافیاها رو دعوت می‌کنن و چیزایی که قاچاق می‌کنن و با اون‌ها بر می‌زنن.

این قاچاقچی‌های بزرگ وقتی محمولشون از مرز وارد میشه، بیشترش رو به اسم مهمونی می‌کنن تو پاچه‌ی هم‌دیگه. امنیت این مهمونی‌ها خیلی بالاست. تقریباً کسایی که بارکد می‌گیرن صاحب مجلس یه شناختی روشون داره.

سایه سری تکان می‌دهد و به مارال نگاه می‌کند. مارال در حالی که یک قلوپ از دوغ می‌نوشد نگاهش را بالا می‌آورد که با نگاه خاص سایه مواجه می‌شود.

- اصلاً فکرش و نکن. کار من نیست.

مارال نگاه دیگری به سایه می‌‌اندازد. کلافه سایه را مخاطب قرار می‌دهد.

- گرفتن اون بارکدها اصلاً راحت نیست و جعل کردنش غیر ممکنه. گیریم که رفتی تو. از کجا می‌خوای بفهمی اون کسی که دستور قتل باباتو داده و کسی که برات پاپوش درست کرده کیه؟
- اون دختره که گفتی باهاش تازه دوست شدی. میری خونه‌شون و گوشی‌ باباشو که بارکد بهش ارسال شده رو پیدا می‌کنی. بارکد و با یه بارکد جعلی جابه‌جا می‌کنی. آدرس دقیق خونه‌ای که مهمونی توش برگذار میشه هم می‌خوام. رفتن به این مهمونی برای اینکه بفهمم مهمونی‌هاشون تو چه سطحیه لازمه.
- چی؟! باباش اصلاً از من خوشش نمیاد. محاله خونه‌ش راهم بده. از اون گذشته خونه عمه‌ام که نمیرم همه‌ی درهاش مثل کاروان‌سرا باز باشه. امنیت خونه‌ی خلافکارها از بانک ملّی بیشتره. اصلاً چطوری به گوشی طرف دسترسی پیدا کنم؟
سایه بی‌توجه به حرف‌های مارال راهش را ادامه می‌دهد. می‌داند این کار برای مارال چندان سخت نیست.
مارال فریاد می‌کشد:
- هوی بیا این‌جا ببینم. اگه معلوم بشه کار من بوده باباش رنده‌ام می‌کنه. تازه دختره دیگه برام چیزمیز نمی‌خره!
روی میز می‌نشیند و موهای نسبتاً بلند و قهوه‌ایش را گوجه‌ای بالای سرش جمع می‌کند. با حس خوبی که از مدل مو و کشیده شدن چشم‌هایش گرفته بود، لقمه‌ی دیگری برای خود می‌گیرد. در حین لقمه گرفتن باز هم فریاد می‌کشد:
- می‌خواست من و با خودش ببره تایلند.
اصلاً تایلند هیچی. اگه برم خونه‌شون دزدی شرافتم چی میشه؟
سایه بی‌حوصله از اتاق بیرون می‌آید.
- وقتی حساب ملت و خالی می‌کردی برای خرج کیش رفتنت شرافت نداشتی؟ الان یهو شرافت‌مند شدی؟
مارال لقمه در دستانش خشک می‌شود و به‌سمت سایه برمی‌گردد.
- هان! تو از کجا می‌دونی؟
سایه جوابش را نمی‌دهد و به‌سمت اتاق بر‌می‌گردد. مارال لقمه را در دهانش جا می‌دهد و به‌سمت اتاق پا تند می‌کند. سعی می‌کند زود لقمه را بجود تا راحت حرف بزند:
- میگم تو از کجا می‌دونی؟
- حدسش سخت نیست. وقتی من و غذای ایتالیایی، گرون‌ترین رستوران کیش دعوت می‌کنی چه درآمدی جزء هک کردن حساب‌ دیگران داری؟
- به ارواح خاک ننجونم گذاشته بودم کنار.
سایه پوکر نگاهش می‌کند و او ادامه می‌دهد:
- خب برای فراری دادنت نیاز به پول بود! چی‌کار می‌کردم؟ از پر و پاچه‌ی تویی که تو هلفدونی بودی پول در می‌آوردم؟ از جیب امثال خودمون که نزدم! اصلاً اون پول حق منه! می‌دونی چند ساعت براش زحمت کشیدم؟
- از پول طرف می‌خواستی خرج فرارم و فاکتور کنی؟
- هان! خب زندگی خرج داره. من شرافتم و به‌خاطر تو زیر پا گذاشتم!
سایه بی‌توجه دستانش را باز می‌کند و طاق‌باز رو به سقف دراز می‌کشد.
اگر سایه‌ی سابق بود پابه‌پای رفیق‌اش می‌گفت و با یکدیگر فارغ از هر مشکلی، به گفته‌های آغشته به طنزشان می‌خندیدند. مارال با دیدن حال سایه، حالش بد می‌شود. معنی رفاقت همین است دگر؟ به‌سمت سایه می‌رود. بالای سرش می‌نشیند و سر سایه را روی پایش می‌گذارد و موهایش را نوازش می‌کند. سایه همیشه دلش می‌خواست مادرش این کار را انجام دهد.
***
زمان شروع مهمانی نزدیک است‌. سایه حاضر بود و تنها منتظر رسیدن مارال به‌ همراه بارکد بود. نمی‌دانست قرار است چه اتفاقی رخ بدهد و این ندانستن کمی به او استرس وارد می‌کرد.
صدای پیامک گوشی‌‌ای که مارال برایش تهیه کرده بود بلند می‌شود.
پیام از طرف مارال بود. پیام را باز می‌کند.
بارکد را برایش فرستاده بود. نفس راحتی می‌کشد و کمی از استرسش فروکش می‌کند.
خیالش از طرف هک و شنود تلفن‌هایش به لطف مارال راحت بود.
صدای زنگ گوشی بلند می‌شود و اسم مارال بر روی صفحه خودنمایی می‌کند‌.
- کجایی مارال؟
- نمی‌تونم خودم و برسونم. ولی یه راننده قابل اعتماد تا پنچ دقیقه‌ی دیگه میاد جلوی در. ماشینش یه بنزه! تا کلمه‌ی نهنگ و نشنیدی سوار نشو. اگه نقشه به هم ریخت، من روبه‌روی در پشتی منتظرتم. نقشه‌ی خونه‌ طرف و هک کردم.
برات می‌فرستم، شاید به‌ دردت بخوره. وقتی هم که برگشتی میریم مینا رو خِفت ‌می‌کنیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

WITCH

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
373
2,895
مدال‌ها
2
- باشه.
صدای پیامک گوشی بلند می‌شود.
- نقشه‌ی خونه‌ رو فرستادم برات. اون ایرپادی رو که بهت دادم بذار تو گوشت و موهات و بنداز روش. از طریق اون در ارتباطیم باهم. دیگه قطع می‌کنم، وسط‌های راه بهت می‌پیوندم.
تلفن قطع می‌شود. سایه نگاهی به نقشه خانه می‌‌اندازد. تک بوق ماشینی او را به‌سمت پنجره می‌کشاند. گوشه‌ی پرده را آرام کنار می‌زند و به
بنز پارک شده خیره می‌شود. به چشمش چیزی مشکوک نبود. اسلحه‌ای که مارال برایش جور کرده بود را زیر کتش پنهان می‌کند. تصمیم مارال بود که کت‌ و شلواری مشکی بپوشد. طبق نظریه مارال بیشتر به خلافکار‌ها شبیه میشد. شال مشکی رنگ ساتن را بر روی موهایش شل می‌اندازد و پالتوی مشکی رنگ کوتاه را روی شانه‌اش رها می‌کند. در خانه را می‌بندد و به اطراف نگاهی می‌اندازد. گهگاهی ماشینی از آن خیابان عبور می‌کرد. هنگامی که از مارال دلیل عوض کردن خانه را پرسید، مارال کوتاه به او پاسخ داد که آن خانه برایشان امن نبوده و اولین مکانی که می‌روند برای پیدا کردنشان حتماً همان خانه خواهد بود. نگاهی به ماشین می‌‌اندازد و با احتیاط به‌سمتش حرکت می‌کند. شیشه‌های دودی خودرو هرگونه کنکاشی را از او سلب می‌کرد. نمی‌دانست مارال چگونه چنین ماشینی را پیدا کرده است. شیشه‌ی دودی ماشین پایین داده می‌شود و قیافه شخص پا به‌ سن گذاشته‌‌ای نمیان می‌شود. راننده کلمه‌ی نهنگ را زمزمه می‌کند و سایه از امنیتش اطمینان پیدا می‌کند‌.
در عقب را باز می‌کند و می‌نشیند و ماشین حرکت می‌کند. بعد از طی کردن مسافتی، در ترافیکی سنگین گیر می‌افتند. چشمش به کودک‌ کاری می‌افتد که با آن دستان کوچک‌اش بسته‌ای آدامس با خود حمل می‌کند و با چشمانی مظلوم به شیشه‌ی خودرو‌ها ضربه می‌زند و سرنشین خودرو‌ها بی‌توجه به دستان کوچک و سرخ شده از سرمایش، نادیده‌اش می‌گیرند.
بینی سرخ شده‌اش جلوه‌ی مظلومانه‌ای به صورتش بخشیده بود. به لباس‌های دخترک نگاهی می‌اندازد. دخترک لباس‌های تنش مناسب این فصل و این هوای سرد نبود.
نگاهی به پالتو‌‌اش می‌اندازد. از تن خارجش می‌کند و شیشه‌ی ماشین را پایین می‌دهد.
دخترک توجه‌اش به سایه جلب می‌شود و نگاهش می‌کند.
سایه آرام لب می‌زند‌:
- بیا
دخترک به سرعت و با خوشحالی به‌سمتش می‌آید. لبخند کم رنگی بر روی لب‌هایش می‌نشیند.
- اسمت چیه؟
- ریحان! خاله می‌خوای آدامس بخری؟
- پول همراه‌م نیست. ولی یه چیزی بهت میدم که گرمت کنه.
پالتو را به دست دخترک ذوق‌زده می‌دهد‌.
- خاله خودت سردت نمیشه؟
لبخندی می‌زند و لپش را می‌کشد.
- نه. شاید اندازه‌ات نباشه ولی در عوض پاهاتم گرم میشه.
دخترک با ذوق پالتو را بر تن می‌کند‌‌‌. در تنش زار میزد. اما تن لرزیده از سرما این چیزها حالی‌اش نمی‌شود.
- مرسی خاله، ولی این و برای داداشم می‌برم تا اون گرمش بشه. آخه داداشم مشکل کلیه داره و نباید سردش بشه.
دلش از مظلومیت دخترک می‌گیرد.
یک کودک حدوداً هشت‌ساله همین‌قدر می‌تواند فهمیده و از خودگذشته باشد که در آن سرما و تن لرزان خودش به فکر کلیه‌ی آسیب‌ دیده‌ی برادرش باشد.
- داداشت کجاست؟
دخترک با ذوق انگشت اشاره‌اش را به سمت پسربچه‌ای حدوداً یازده‌ ساله که آن دست خیابان در حال فروختن جوراب بود می‌گیرد.
نگاهی به چهره‌ی پسر‌بچه می‌اندازد که پسر با حس سنگینی نگاه سایه به‌سمت خواهرش برمی‌گردد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

WITCH

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
373
2,895
مدال‌ها
2
پسر با اخم به سایه و آن ماشین مدل بالا نگاهی می‌اندازد و با قدم‌های تند خود را به خواهرش می‌رساند و با همان چهره‌ی عبوس دست دخترک را به‌سمت خودش می‌کشد.
- بیا بریم ریحان. این خانومه که اذیتت نکرد؟
- نه داداشی تازه این و داد بهم!
پسر ناراضی به پالتو نگاهی می‌اندازد.
گویی به غرور مردانه‌اش برخورده بود. اما درد کلیه‌ و دستان سرد خواهرش به او یادآوری می‌کند در این سوز سرما غرور اهمیتی ندارد. عبوس دست دخترک را می‌کشد و دور می‌شوند. دخترک در حالی که دستان کوچک‌اش در پالتو گم شده بود و برادرش او را به همراه خود می‌کشید، با لبخندی شیرین برای سایه به معنای خداحافظی دست تکان می‌دهد.
سایه با این حرکت دخترک، آخرین تصویری که از پدرش به یاد داشت در ذهنش نقش می‌بندد. چهره‌ی آرام و مهربان پدرش را آخرین‌بار قبل از سفرش به شمال دیده بود. وقتی پدرش سوار ماشین میشد تا برای چند روز استراحت به شمال برود کاسه‌ای آب پشتش ریخت و همان‌طور با لبخندی شیرین برایش دست تکان داد. بر پشت‌سر پدرش آب ریخت که سالم برگردد از آن سفر. اما تنها جنازه‌ی سوخته شده‌ی پدرش نصیبش شد.
چشمان تر شده‌اش را می‌بندد و سرش را به پشتی صندلی ماشین تکیه می‌دهد‌. با خود فکر می‌کند شاید اگر اصرار پدرش را برای رفتن به شمال قبول می‌کرد ممکن بود چنین اتفاقات وحشتناکی برای هردویشان نیفتد‌.
شاید اگر با پدرش می‌رفت این‌چنین به سوگ نمی‌نشست.
اما مگر کسی از فردای خود خبر دارد؟!
با رفتن پدرش به آن سفر همه‌چیز بر هم ریخت.
آخرین‌بار صدای پدرش را از تلفن یکی از زندانی‌ها که با هزار دوز و کلک آن تلفن دکمه‌ای را وارد زندان کرده بود شنید. آن تلفن مخصوص کسانی که نمی‌خواستند صحبت‌هایشان از طریق تلفن زندان شنود شود بود و در عوض پول، حق پنج دقیقه صحبت محرمانه داشتند. صدای آخرین سخنانی که با پدرش رد و بدل کرده بود در گوشش می‌پیچد:
- بابا نمی‌تونم زیاد حرف بزنم. نباید بیای تهران! همون‌جا بمون. سیاوش و می‌فرستم سراغت می‌برت یه‌ جای امن. فقط بابا نمی‌خوام تا وقتی بهت خبر ندادم بیای تهران باشه؟
پدرش نفس عمیقی می‌کشد.
- شنیدم چی شده. من می‌دونم تو همچین کاری نکردی! از هیچی نترس باباجون. فقط مراقب خودت باش. می‌دونی که نفسم به نفست بنده؟
با آرامشی که به جانش تزریق شده بود پاسخ می‌دهد:
- می‌دونم بابا، تو نگران چیزی نباش. سیاوش میاد شهادت میده که اون ساعت من خونه نبودم. تازه از این‌جا خلاص بشم باید یه دست تخته باهم بزنیم. فقط قول بده اگه باختی افسرده نشی.
- ببازم؟ برو بچه جون تا حالا یه بارم نبردی که این‌طور برای استادت قپی میای!
- برو سیناجون، از الان خودتو بازنده بدون‌.
- باشه می‌بینیم سایه خانم.
لبخندی میزند.
- بابا من باید برم. باز هم بهت زنگ میزنم.
- برو باباجان مراقب خودتم باش. هرجا هم حس کردی کم آوردی بدون یه بابا داری که مثل کوه پشتته.
بی‌حرف و با لبخند تلفن را قطع می‌کند.
***
با بوق مکرر ماشین‌ها چشمانش را باز می‌کند و دستی به چشمان نمناک‌اش می‌کشد‌. ترافیک کم‌کم باز می‌شود و ماشین به راه می‌افتد.
در اواسط راه ماشین مارال هم به آن‌ها ملحق می‌شود.
صدای مارال را در گوشش می‌شنود:
- سایه پشت‌ سرتم. صدامو داری؟
سایه سرش را به‌طرف شیشه‌ی پایین ماشین نزدیک می‌کند و آرام کلمه‌ی آره را می‌گوید. صدایش در باد سردی که به صورتش می‌خورد گم می‌شود.
- اون کچله مورد اطمینانه. می‌تونی راحت صحبت کنی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

WITCH

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
373
2,895
مدال‌ها
2
سایه نگاهی به کله‌ی تاس مرد می‌اندازد و سری تکان می‌دهد. تا وقتی که به مقصد برسند مارال برایش توضیح داد اگر از او بپرسند بارکد را از که گرفته بگوید به تازگی آشپزخانه‌ای تأسیس کرده است که دلیل آمدنش به این مهمانی، رونق کارش است و نیاز به شناخته شدن جنس‌هایش دارد. نزدیک که می‌شوند ماشین مارال از آن‌ها جدا می‌شود.
- سایه من میرم در پشتی. اگه چیزی شد از در پشتی فرار کن‌.
- باشه.
ماشین رو به در بزرگی می‌ایستد. با تک بوق راننده در باز می‌شود. هرچه جلوتر می‌رفتند آن ویلای لوکس بیشتر در چشم بیننده خودنمایی می‌کرد‌. چشمانش را می‌بندد و به صدای برخورد سنگ‌لاخ‌‌های زیر لاستیک ماشین گوش می‌سپارد. راننده ماشین را کنار لندکروزی پارک می‌کند‌. با غرور در را باز می‌کند و چکمه‌های پاشنه بلندش که از جنس چرم بود را بر روی سنگ‌لاخ‌ها می‌گذارد. پیاده می‌شود و نگاهی به‌ اطراف می‌اندازد‌. دو شیر سنگی، دو طرف پله‌هایی که به در ورودی می‌رسیدند قرار داشت. انواع ماشین‌های گران‌قیمت در حاشیه‌ی حیاط پارک شده بودند و رأس آنها مجسمه‌ی زنی کوزه به‌ دست بود که آب از کوزه‌اش سرازیر بود. باد ملایمی می‌وزید و برگ درختان سر به فلک کشیده‌‌ را تکان می‌داد و صدای دلچسبی ایجاد می‌کرد. دورتادور حیاط با چراغ‌هایی که سرشان دایره‌ای شکل بود‌، تزئین شده بود و یک آلاچیق کوچک و دنج گوشه‌ای از حیاط قرار داشت و جان می‌داد در آن بنشینی و چایی داغ هورت بکشی‌. در حال آنالیز اطراف بود که صدای مارال را می‌شنود:
- سایه تونستم دوربین‌ها رو هک کنم. الان تصویرت رو دارم‌‌‌.
دو خدمه از کنارش رد شدند.
پس از مطمئن شدن از آنکه کسی صدایش را نمی‌شنود، به‌سمت پله‌ها با غرور قدم بر‌می‌دارد و بی‌حوصله جواب مارال را می‌دهد:
- نیاز نیست هر دقیقه به من گزارش بدی!
چند بادیگارد اطراف پله‌ها و در ورودی در حال پرسه زدن بودند.
- لیاقت شنیدن صدای بلوریمو نداری!
اگر سایه قبل بود بی‌اهمیت به آنکه آن‌جا کجا است یا برای چه آن‌جاست، جواب مارال را می‌داد و مثل همیشه با او کل‌کل می‌کرد.
اما این سایه جدید حتی حوصله‌ی صحبت عادی را هم نداشت چه برسد به بحث! به صدای حرکت سنگ‌های کوچک در زیر پاشنه‌ی کفشش گوش می‌سپارد و لذت می‌برد. همیشه از صدای برخورد پاشنه‌ی کفش‌هایش با زمین غرق لذت میشد و دوست داشت بیشتر راه برود. در حالی که از صدای پاشنه‌ی کفشش لذت می‌برد، اطراف هم در نظر می‌گیرد.
چند محافظ ثابت روی اولین پله با دستگاهی ایستاده بودند.
جلو می‌رود. مطمئن گوشی‌اش را بالا می‌آورد و بارکد را روبه‌روی مانیتور اسکن دستگاه می‌گیرد.
بعد از چند ثانیه چراغ دستگاه رنگ سبز را نشان می‌دهد. لبخندی کوچک از رضایت روی لب‌هایش می‌آید. صدای پر از افتخار مارال با دیدن لبخند کوچک سایه بلند می‌شود:
- حال کردی؟ از هر پنجولم هنر می‌ریزه!
گرچه به‌خاطر همین بارکد یه سفر تایلند از کفم رفت. اون گوشی رو می‌بینی دستت؟ دختره برام خریده بود! تازه هنوز باباش نفهمیده. الان‌هاست که بیاد و دستگاه بوق بزنه و بارکد و تأیید نکنه. حتی درمورد بلایی که سرش میاد دوست ندارم تفکر کنم!
سایه نگاهی به گوشی می‌‌اندازد. آخرین مدل بود. مشخص است دختر ساده و زود باوری بوده. مارال برای منافعه‌ی خودش با او دوست شده بود و آن دختر فکر می‌کرد مارال واقعاً دوستش است‌. مشخص است اعتماد بسیاری به مارال داشته که اجازه داده پا به خانه‌ی پر از رمز و راز پدرش بگذارد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

WITCH

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
373
2,895
مدال‌ها
2
در این روزگار تقریباً تمام رفاقت‌ها پوچ شده‌اند و عده‌ی کمی هستند که هنوز به معرفت و اعتماد پایبند هستند. و آن عده‌ی کم با خنجر‌های زهرآگین کسانی‌که اعتمادشان را می‌کشند از بین خواهند رفت‌.

سیلِ دریا دیده هرگز برنمی‌گردد به جوی
نیست ممکن هر‌ که مجنون شد دگر عاقل شود.
- صائب تبریزی.

پله‌ها تمام می‌شوند.
مقابل در ورودی سفید رنگ می‌ایستد.
محافظ با احترام در را باز می‌کند و سایه داخل می‌شود. برخلاف چیزی که در رمان‌ها خوانده بود و در بعضی عملیات‌ها دیده بود، خبری از پیست رقص، مشروبات الکلی و لباس‌های کوتاه و تنگ نبود. حتی خبری از شلوغی هم نبود. تعداد مهمان‌ها به سی نفر هم نمی‌رسید.
یک دورهمی عادی، موزیکی بی‌کلام و افرادی که با لباس‌هایی فاخر در حال خوش‌ و بش بودند.
از فضای مهمانی خوشش آمده بود.
پیش‌خدمتی به‌طرفش می‌آید و دستانش را جهت گرفتن شال و کتش دراز می‌کند.
- خانم؟
- نیازی نیست.
پیش‌خدمت با لبخند گردنش را به معنای احترام خم می‌کند و دور می‌شود. گویی جزء آخرین نفراتی که وارد می‌شوند بوده. نگاهی به فضا می‌اندازد و خانه‌ی بزرگ که لوسترهای بلندی از سقف به آن آویز شده بود را، از نظر می‌گذارند. در قسمتی از سالن، میزهایی برای ایستادن دور آن موجود بود و در قسمت دیگری از سالن، مبل‌های سلطنتی سفید رنگ و گوشه‌ی خانه یک پیانو به چشم می‌خورد.
سایه بی‌توجه به نگاه‌های کنجکاو چند نفر به‌سمت میزی خالی می‌رود.
- از این مهمونی سوسولی‌هاست که میز‌هاشون صندلی نداره!
می‌دانست مارال از قصد آنقدر حرف می‌زند تا او احساس تنهایی نکند؛ لیکن سایه خیلی وقت است تنها است و این نوع تنهایی‌های سطحی به چشم روح مچاله شده‌اش نمی‌آید.
پیش‌خدمتی دیگر با سینی‌ای در دست به‌سمت سایه می‌آید. لیموناتی برمی‌دارد و کمی از آن می‌نوشد. صدای متعجب مارال بلند می‌شود:
- سایه فر خوردم!
موزیک بی‌کلام به او کمک می‌کرد که صدایش به گوش کسانی‌ که اطرافش بودند نرسد. اما برای آنکه کسی به لب‌ زدن‌هایش شک نکند گوشی‌اش را نزدیک گوشش می‌‌آورد.
- چته؟
- سایه این سیاوش بی‌مغزه این‌جاست!
سایه عادی و با آرامش به مکالمه‌اش با مارال ادامه می‌دهد:
- مسئول پرونده‌ست! لابد فهمیدن امشب مهمونیه و سیاوش و فرستادن این‌جا برای سرک کشیدن. نمی‌دونن سرگردشون طرفِ خلافکاراست. ممکنه ربطی‌ام نداشته باشه و به واسطه‌ی آشناییش با خلاف‌کارها دعوت شده باشه!
- خوبه گریمت کردم!
- فرقی نمی‌کنه. باز هم تشخیص میده!
- برا... داره میاد سمتت!
سایه گوشی را بی‌حرف پایین می‌آورد و بر روی میز استوانه‌ای شکل قرار می‌دهد.
- چطوری؟
سایه بی‌حرف نگاهش می‌کند و با خود فکر می‌کند ممکن است کشتن آن سرتیپ کار سیاوش باشد؟
مغزش پردازش‌های منطقی را کنار یکدیگر می‌چیند. مگر سیاوش از این کار چه سودی می‌برده؟! تا جایی که می‌داند مشکل یا خصومتی با او نداشته که به دنبال انتقام باشد.
- عالی‌
دروغ می‌گفت؛ حالش از همه‌ی افراد حاضر در آن جمع ویرانه‌تر بود.
سیاوش نگاهی به صورتش می‌اندازد.
حتی اگر گیریم کند شناختن او برایش آسان‌ترین کار می‌تواند باشد.
- این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
سایه می‌دانست سیاوش او را شناخته. از طرز نگاه سیاوش مشخص بود. به‌طرفش برمی‌گردد.
نگاه هر دو به یکدیگر بی‌روح و سرد بود.
از کی نگاه دوستانه‌یشان به یکدیگر جایش را به سردی و غریبه‌گی داده بود؟ سایه دگر آن حس دوستانه را به او نداشت و ذهنیتش نسبت به سیاوش عوض شده بود. سیاوش حس دشمن بودن به او می‌داد و شهادت ندادنش این حس را دو چندان می‌کرد. این روزها سؤالی که درهمش می‌ریخت این بود که آیا اگر از آن سرتیپ راهنمایی نمی‌خواست و از رشوه‌ی سیاوش و مأموران مرزی حرفی به میان نمی‌آورد ممکن بود آن مرد زنده بماند؟
در چشمان سیاوش دقیق می‌شود‌.
- چیه می‌خوای تحویلم بدی؟ به پلیس یا به اون بی‌شرف‌ها؟
صدای تشرگونه‌ی مارال در گوشش می‌پیچد:
- روتو بکن اون‌ور نگاه ریخت پلیدش نکن.
نگاه چطور نگاه می‌کنه! انگار تو اون‌ و انداختی هلفدونی! ببین به اون آدم‌ فروش بگو یه روزی که دیر نیست یه کف گرگی نثار اون مخ شلش می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

WITCH

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
373
2,895
مدال‌ها
2
سیاوش پوزخندی سرد نثار نگاه بی‌روح سایه می‌کند.
- دوستت زیاد حرف میزنه! از سکوتت مشخصه داری به چرندیاتش گوش میدی!
سایه بی‌حوصله به اطراف نگاهی می‌اندازد و سعی می‌کند به او بفهماند هیچ‌ک.س حق توهین به رفیقش را ندارد.
- سکوتم به‌خاطر وجود نحسته! وگرنه مقابل حرف‌های حق مارال فقط باید سکوت کرد!
سپس کمی از لیموناتش را می‌نوشد و خطاب به مارال ادامه می‌دهد:
- بی‌مغز واقعاً برازنده‌ش بود مارال.
صدای راضی مارال بلند می‌شود:
- نوکریم.
سیاوش بی‌حرف و با پوزخندی سرد به‌سمت حیاط قدم برمی‌دارد. عملاً حرف‌هایش را نشنیده می‌گیرد.
- دنبالم بیا.
صدای معترض مارال را می‌شنود:
- سایه دنبالش نری‌ها، می‌خواد خفتت کنه‌!
- می‌خواد معامله کنه. وگرنه الان باید کت بسته تو ماشین‌ پلیس باشم.
سیاوش به‌سمت باغ پشت عمارت می‌رود و سایه دنبالش به راه می‌افتد‌‌.
- خب؟
- کمکت می‌کنم.
سایه پوزخندی می‌زند.
- تو؟ من رو نخندون!
- مکانتون لو رفته. تا الان باید ریخته باشن تو خونه!
بدون آنکه چشم از چشم‌های عسلی رنگ سیاوش بگیرد خطاب به مارال سخن می‌گوید:
- مارال دوربین‌های خونه رو چک کن.
سیاوش خون‌سرد نگاهش می‌کند‌.
بعد از چند ثانیه صدای مهبوت مارال بلند می‌شود:
- وای سایه خونه‌ی دسته گلم! این یکیو دیگه باید فاکتور کنم، نه؟
سایه بی‌حالت به سیاوش نگاه می‌کند.
- می‌تونه کار خودت باشه!
- چرا باید بریزم تو خونه‌ای که آدرسشو ندارم؟ اون‌ هم فقط برای جلب اعتمادت؟!
- از کجا می‌دونستی اومدن تو خونه؟
- شنیدم ردتون رو از طریق دکتری که اومده بود زختمت رو بخیه کنه زدن و قراره امشب بیان سروقتت‌.
- چه تضمینی داری که زیرپایی نگیری برام؟
پوزخندی میزند و دستی به موهای کوتاه و مشکیش که بغل‌هایشان با ماشین صفر تراشیده شده بود، می‌کشد.
- اگه بفهمن دارم برخلاف میلشون عمل می‌کنم
خرجم یه گلوله‌ست!
سایه متقابلاً پوزخندی میزند.
- سابقه‌ت خرابه!
سیاوش بی‌اهمیت به تیکه‌‌اش سعی می‌کند، قانعش کند‌.
- فکر کردی بدون من می‌تونی کسی که دستور قتل باباتو داد گیر بندازی؟ تو هنوز نمی‌دونی زمان رد شدن کوکائین‌ها کیه و چطور و از کدوم مرز رد میشه؟ کافیه بفهمن افتادی پی ماجرا به مرز نرسیده تیکه‌تیکت کردن.
سایه از هر زاویه‌ای نگاه می‌کرد حرفش منطقی بود؛ اما دلش رضایت نمی‌داد به این کمک.
کسی در وجودش فریاد میزد باورش نکن.
ولی مجبور بود قبول کند. وقتی که دشمنش تا خانه‌ی مارال آمده، نادانی بود انتقام را به عقب بیندازد. با چشمانی وحشی نگاهش می‌کند.
- اگه بخوای زیر پایی بگیری یا منو دور بزنی اسید می‌ریزم تو حلقت و کاری می‌کنم فقط یه روکش و استخون ازت بمونه. باقی مونده‌تم چال می‌کنم وسط طویله. می‌دونی حرفی بزنم عمل می‌کنم‌!
سیاوش پوزخندی می‌زند و از کنارش بی‌تفاوت می‌گذرد‌.

خودم را تا حد بی‌عاطفگی محض از همه کنار کشیده‌ام.
- فرانتس کافکا
***
مهمانی هنوز به پایان نرسیده بود.
سایه دگر حوصله‌ی حرف‌های آن پیرمرد وراج یا همان صاحب خانه را نداشت و زودتر مهمانی را ترک می‌کند.
به‌سمت ماشین می‌رود تا همراه با مارال به‌سمت آدرسی که سیاوش به عنوان مکان امن به او داده بروند. به سیاوش اعتماد نداشت و تنها سعی می‌کرد با او کنار بیاید. باید هرچه زودتر این بازی را خاتمه می‌داد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

WITCH

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
373
2,895
مدال‌ها
2
اگر آن‌ها توانسته‌اند خانه‌ی مارال را پیدا کنند و وارد آن بشوند حتما می‌توانند هر مکان دیگری را به آسانی پیدا کنند.
- مارال؟
جوابی از مارال دریافت نمی‌کند.
در ماشین را باز می‌کند و می‌نشیند. راننده ماشین را روشن می‌کند. از پارک در می‌آید و حرکت می‌کند.
- مارال صدامو می‌شنوی؟
بی‌خیال راننده می‌شود و بار دیگر بلندتر مارال را صدا می‌زند.
پاسخی دریافت نمی‌کند. نگران می‌شود.
از تمام داشته‌هایی که از آن گرفتند فقط مارال برایش مانده بود. هجوم فکرهای منفی ضربان قلبش را بالا می‌برد. اگر برایش اتفاقی افتاده باشد چه؟ اگر بلایی بر سرش آورده باشند چه؟
ماشین از کوچه خارج می‌شود.
- مارال جواب بده‌!
می‌ترسید مارال را هم از دست بدهد.
فریاد می‌کشد.
- ماشینو نگه‌دار.
راننده به سرعت ترمز می‌کند. در را به شدت باز می‌کند و تقریباً خود را به بیرون پرتاب می‌کند. در خیابان تاریک و خلوت به‌سمت کوچه‌ی بعدی که درِ پشتی عمارت آن‌جا قرار داشت و قرار بود مارال آن‌جا ساکن شود با تمام توان می‌دود.
لباسش از خون خیس می‌شود‌ و دردی جانکاه در شکمش می‌پیچد.
دوباره زخمش سرباز کرده بود و بخیه‌هایش پاره شده بودند. اما در مقابل جان عزیزش اهمیتی نداشت. راه برایش طولانی شده بود. نفسش از شدت دویدن گرفته بود. درد شکمش وحشتناک بود اما لجوجانه به دویدن و درد کشیدن ادامه می‌داد.
بر سر کوچه که می‌رسد می‌ایستد.
نمی‌تواند درست نفس بکشد و به سرفه می‌افتد.
دستش را به‌سمت شکمش می‌برد و دستانش از خون خیس می‌شوند.
دلش می‌خواست از درد شکمش فریاد بزند.
اما نه جایش بود و نه موقعیتش.
با دیدن ماشین مارال جان تازه‌ای می‌گیرد و بی‌توجه به درد زخمش به‌سمت آن می‌دود.
انگار راه برایش کش آمده بود و هرچه می‌دوید نمی‌رسید. می‌ترسید از روبه‌رو شدن با آن‌ صحنه‌ای که مغزش برای آزارش بر مقابل دیده‌گانش به نمایش گذاشته بود.
هراس داشت که نکند با جسد مارال روبه‌رو شود.
به خودرو که در اواسط کوچه پارک بود می‌رسد‌.
خشکش می‌زند.
مارال را می‌بیند که سرش بر روی فرمان افتاده. نگاهی به لپ‌تاپش که بر روی صندلی شاگرد قرار دارد و تصاویر خانه‌ی آن پیرمرد پرحرف را نشان می‌دهد می‌اندازد. نفس‌نفس می‌زند و حس می‌کند نفس کشیدن برایش عذاب‌آور است. درد شکمش به او یادآوری می‌کند در چه موقعیتی است. بدون تعلل دست‌گیره در را می‌کشد. قفل بود. مشتی به شیشه می‌کوبد. آن‌قدر از مرگ مارال وحشت‌زده شده بود که مغزش فرمان نمی‌داد شالش را در بیاورد و دور مشتش بپیچد تا شیشه پوست دستش را پاره نکند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

WITCH

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
373
2,895
مدال‌ها
2
ترس از دادن مارال باعث می‌شود ذهنش لحظه‌های دردناک زندگی‌اش را به او یادآوری کند. حتی دردناک‌تر از شکاف شکمش. حتی دردناک‌تر از انگشتانی که برای شکستن شیشه تقلا می‌کردند.
***
- بابا مامان دیگه برنمی‌گرده؟
پدرش لبخند غمگینی می‌زند‌ و نفس عمیقی می‌کشد.
- نه بابایی برنمی‌گرده.
- چرا؟ رفته پیش خدا؟
چشمان پدرش غم را فریاد می‌زنند. دستی بر روی موهای فرفری دخترش می‌کشد و لبخند تلخی می‌زند.
- نه بابایی، مامانت رفته خوشبخت بشه.
***
- زهرا نگاه اون دختره کن. بچه‌ها میگن مامانش از خونه فرار کرده!
-واقعاً؟ چقدرم شلخته‌اس!
- آره! تازه از نازنین شنیدم هیچ‌کَس باهاش دوست نمیشه!
***
معلم نگاهی به سایه که بر روی آخرین میز تنها نشسته بود، می‌کند.
- سایه مامانت و تو جلسه اولیا ندیدم.
یکی از بچه‌های خودشیرین کلاس از جا بلند می‌شود.
- خانم معلم مامانش از دستش فرار کرده.
همه‌ی کلاس می‌خندد و او به خنده‌هایشان خیره می‌شود. با عصبانیت از جا بلند می‌شود و با سرعت خود را به آن دختر می‌رساند. دستان کوچکش را بر روی گلوی دختر می‌گذارد و فریاد می‌کشد.
- به تو چه؟!
معلم به خود می‌‌آید و به‌سوی سایه نه ساله می‌دود تا دستان کوچک و لرزانش را از گلوی دخترک بردارد.
***
- بابا بچه‌های مدرسه مسخره‌م می‌کنن میگن تو مامانت رو فراری دادی!
***
در دفتر مدیر نشسته بود و به فریاد‌ها و کولی‌بازی‌های مادر شخصی که کتکش زده بود نگاه می‌کرد.
- این چه وضع بچه بزرگ کردنه؟
نمی‌تونی دختر دیوونه‌ت و مهار کنی ببندش به تخت در و روش قفل کن تا آدم بشه!
پدرش با عصبانیت به زن نگاهی می‌اندازد.
- درست صحبت کن خانم! هی من می‌خوام هیچی نگم بدتر دهنت رو باز می‌کنی هرچی لایق خودتو خوانوادته بار دختر من می‌کنی!
زن با صورتی قرمز به جای انگشتان سایه که بر صورت دخترش نواخته شده بود اشاره می‌کند.
- نگاه به جای انگشت‌های دختر احمق و وحشیت روی صورت بچم بکن!
زن بلندتر فریاد می‌‌کشد:
- نگاه کن چطوری زده تو گوشش که لپ بچه‌م هنوز سرخه! از دخترت شکایت می‌کنم و کاری می‌کنم از تحصیل محروم بشه! حالا ببین.
- صداتو بیار پایین! اگه زده حتماً دلیل داشته!
سپس رو به سایه می‌کند.
- برای چی زدیش سایه؟
بدون هیچ‌گونه پشیمانی یا خجالت در چشمان زن نگاه می‌کند.
- خوب کردم زدمش اگه خانم حسینی می‌ذاشت بیشترم می‌زدمش‌ که دفعه‌ی دیگه یاد بگیره درمورد مامانم و مسائل خصوصی بقیه نظر نده!
***
- بابات مرد.
***
تنها برای چند ثانیه این افکار دردناک از ذهنش می‌گذرند که کسی با شدت به‌سمت عقب هلش می‌دهد. خون از دستانش می‌چکید و اشک‌هایش روی گونه‌اش روان بود‌.
صدای وحشت‌زده‌‌ی مارال بلند می‌شود:
- داری چه غلطی می‌‌کنی؟
وجودش چشم می‌شود و سر تا پای مارال را رصد می‌کند‌. ناگهان صدای فریادش در آن کوچه‌ی خلوت اکو می‌شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

WITCH

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
373
2,895
مدال‌ها
2
- احمق چرا هرچی صدات کردم جواب ندادی، هان؟ می‌دونی تا این‌جا چطوری دوییدم؟ داشت جونم در می‌اومد. فکر کردم بلایی سرت آوردن!
مارال تعجب می‌کند از حال خراب و آشفته‌ی سایه. تاکنون او را آن‌قدر به هم ریخته ندیده بود. مارال نگاه تعجبی‌اش را نثار صورت رنگ پریده‌ی او که به لطف نور چراغ تیره برق قابل مشاهده بود می‌کند.
- مگه چی شده؟ فقط خوابم برده بود!
سایه جنون‌وار فریاد می‌کشد.
گویی می‌خواهد فریادهای نزده‌اش را بر سر مارال بی‌خبر از همه‌جا خالی کند.
- خوابیده بودی؟ نمی‌تونستی خبر بدی که کپه‌‌ی مرگت و گذاشتی؟
- آروم باش سایه! خب به گوشیم زنگ می‌زدی!
منطقی می‌گفت.
در آن زمان مغزش قدرت هرگونه تفکر را از او سلب کرده بود. مارال دلش می‌گیرد از آن همه فشاری که باعث شده بود رفیقش به آن حال و روز بی‌افتد. به‌سمت سایه می‌رود و دست چپش‌اش را می‌گیرد.
از سردی غیر طبیعی دستان سایه متعجب می‌شود و هراسان نگاهی به چهره‌ی درهمش می‌کند.
- چرا این‌قدر دست‌هات سرده؟!
- چیزی نیست.
صدای مارال بالا می‌رود.
- میگم چرا این‌قدر دست‌هات سرده!
اتفاقی دستانش خیسی کت سایه را لمس می‌کند.
نگاهی به محل برخورد دست و حس خیسی می‌اندازد. ناگهان به یاد زخم شکمش می‌افتد.
خوف می‌کند.
- یا خدا! باید بریم بیمارستان.
- گفتم چیزیم نیست. برم بیمارستان پیدام می‌کنن.
او را به‌سمت صندلی عقب هدایت می‌کند و در همان حال فریاد می‌کشد.
- به درک!
در را باز می‌کند و آرام و ترسیده به او کمک می‌کند دراز بکشد. شالش را درمی‌آورد و مچاله می‌کند و آن را بر روی زخم سایه می‌گذارد.
- این رو فشار بده.
بعد از مطمئن شدن از جای سایه به سرعت پشت رول می‌نشیند و گاز می‌دهد.
از آینه به سایه‌ای نگاه می‌کند که از درد به خود می‌پیچید و گاهی صدای ناله‌هایش بر‌می‌خواست و دل مارال را ریش می‌کرد.
با چونه‌ای لرزان لب می‌زند:
- خوبی سایه؟ الان می‌رسیم.
نمی‌دانست کجا برود که بتواند سایه‌اش را تیمار کند. تنها مکانی که در آن موقعیت به ذهنش می‌آمد خانه‌ی نیما بود.
نیما یا همان پسر عموی مارال جراح بود.
بر سر موضوعی که فقط خودش می‌داند از کارش کناره‌گیری کرده بود و از آن پس تمام وقتش را به شغل دومش یعنی تجارت و ساخت‌ و ساز اختصاص داده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

WITCH

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
373
2,895
مدال‌ها
2
به نوعی دیگر یکی از آن کله گنده‌ها به حساب می‌آمد. با مظلومیت و بغض و اشک‌هایی که حالا بر روی گونه‌هایش روان بود لب می‌زند:
- سایه چیزیت بشه بی‌چاره‌ت می‌کنم پس نباید چیزیت بشه.
مارال به همین اندازه درمورد سایه‌ بی‌منطق می‌شد. صورتش از درد درهم بود و درد در تمام نقاط بدنش پخش شده بود. شال مارال را محکم‌تر بر روی زخمش فشار می‌دهد بلکه خون کم‌تری از دست بدهد.
مارال با شدت روبه‌روی در خانه‌ی بزرگ نیما ترمز می‌کند. در را نبسته خود را از خودرو بیرون می‌اندازد و به سرعت به‌سمت آیفون می‌رود و پشت سرهم آن را فشار می‌دهد و هم زمان با پا محکم به در می‌کوبد.
صدای پیرمردی که فریاد می‌کشید چه خبرته بلند می‌شود و بعد از آن صدای پاهایی که با شتاب به‌سمت در می‌آمدند را می‌شنود. دست از در زدن بر‌نمی‌دارد و محکم‌تر به در می‌کوبد.
پیرمرد با عصبانیت و چماقی که در دست داشت در را باز می‌کند. متعجب نگاهش می‌کند‌.
- چته خانم چرا... .
بی‌توجه پیرمرد را کنار می‌زند و وارد حیاط درندشت خانه‌ی نیما می‌شود. با تمام قوا فریاد می‌کشد و در همان حال اشک‌هایش بر روی گونه‌هایش جاری است.
- نیما سایه حالش خوب نیست.
هراسان و آشفته بود و بدون آنکه بخواهد کلمات راه خودشان را در پیش گرفته بودند و مغزش بدون فکر دستور پرتاپ کلمات را می‌داد.
این‌بار جیغ می‌کشد.
- بیا نجاتش بده. تویی که ادعای عاشقیت گوش فلک و کر کرده کدوم گوری هستی؟ سایه داره از دستم میره بیا نجاتش بده‌.
بر روی زمین زانو می‌زند و اسم سایه را فریاد می‌کشد.
***
«گذشته»
در کافه‌ای نشسته بودند و مشغول نوشیدن قهوه‌ بودند.
- سایه امشب خونه‌ رو بپیچون می‌خوام ببرمت یه‌جا‌یی.
- فرداشب، امشب قراره با بابام برم نمایشگاه‌.
- نمایشگاه کی؟
- نمایشگاه خط نستعلیق دوستش.
- این‌قدر مثل کنه نچسب به این مرد. بذار تنها بره اونجا چهارتا داف ببینه روحیه بگیره. همه‌جا مثل کش تنبون دنبالشی.
- بستگی داره کجا بخوای من و ببری. ببینم می‌ارزه بابامو برخلاف قرآن که میگه به پدر نیکی کنید بپیچونم!
- همین‌ که مثل کنه نچسبی به این مرد یعنی خود نیکی! تو بپیچون، جاش رو بهت میگم‌. فردا صبحشم یه دست کله پاچه‌ی مشتی می‌گیری می‌بریم میگی من خریدم. این‌طور هم نیکی جذب آخرتت شده هم بابات بیشتر ازم خوشش میاد می‌ذاره با لپ‌تاپش جی‌تی‌آی بزنم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین