جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ماتخانه] اثر «ملی ملکی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط Erebus با نام [ماتخانه] اثر «ملی ملکی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,193 بازدید, 34 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [ماتخانه] اثر «ملی ملکی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Erebus
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 0
بازدیدها 0
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط Erebus
موضوع نویسنده

Erebus

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
123
946
مدال‌ها
2
- اون دختره که گفتی باهاش تازه دوست شدی. میری خونه‌شون و گوشی‌ باباشو که بارکد بهش ارسال شده رو پیدا می‌کنی. بارکد و با یه بارکد جعلی جابه‌جا می‌کنی. آدرس دقیق خونه‌ای که مهمونی توش برگذار میشه هم می‌خوام. رفتن به این مهمونی برای اینکه بفهمم مهمونی‌هاشون تو چه سطحیه لازمه.
- چی؟! باباش اصلاً از من خوشش نمیاد. محاله خونه‌ش راهم بده. از اون گذشته خونه عمه‌ام که نمیرم همه‌ی درهاش مثل کاروان‌سرا باز باشه. امنیت خونه‌ی خلافکارها از بانک ملّی بیشتره. اصلاً چطوری به گوشی طرف دسترسی پیدا کنم؟
سایه بی‌توجه به حرف‌های مارال راهش را ادامه می‌دهد. می‌داند این کار برای مارال چندان سخت نیست.
مارال فریاد می‌کشد:
- هوی بیا این‌جا ببینم. اگه معلوم بشه کار من بوده باباش رنده‌ام می‌کنه. تازه دختره دیگه برام چیزمیز نمی‌خره!
روی میز می‌نشیند و موهای نسبتاً بلند و قهوه‌ایش را گوجه‌ای بالای سرش جمع می‌کند. با حس خوبی که از مدل مو و کشیده شدن چشم‌هایش گرفته بود، لقمه‌ی دیگری برای خود می‌گیرد. در حین لقمه گرفتن باز هم فریاد می‌کشد:
- می‌خواست من و با خودش ببره تایلند.
اصلاً تایلند هیچی. اگه برم خونه‌شون دزدی شرافتم چی میشه؟
سایه بی‌حوصله از اتاق بیرون می‌آید.
- وقتی حساب ملت و خالی می‌کردی برای خرج کیش رفتنت شرافت نداشتی؟ الان یهو شرافت‌مند شدی؟
مارال لقمه در دستانش خشک می‌شود و به‌سمت سایه برمی‌گردد.
- هان! تو از کجا می‌دونی؟
سایه جوابش را نمی‌دهد و به‌سمت اتاق بر‌می‌گردد. مارال لقمه را در دهانش جا می‌دهد و به‌سمت اتاق پا تند می‌کند. سعی می‌کند زود لقمه را بجود تا راحت حرف بزند:
- میگم تو از کجا می‌دونی؟
- حدسش سخت نیست. وقتی من و غذای ایتالیایی، گرون‌ترین رستوران کیش دعوت می‌کنی چه درآمدی جزء هک کردن حساب‌ دیگران داری؟
- به ارواح خاک ننجونم گذاشته بودم کنار.
سایه پوکر نگاهش می‌کند و او ادامه می‌دهد:
- خب برای فراری دادنت نیاز به پول بود! چی‌کار می‌کردم؟ از پر و پاچه‌ی تویی که تو هلفدونی بودی پول در می‌آوردم؟ از جیب امثال خودمون که نزدم! اصلاً اون پول حق منه! می‌دونی چند ساعت براش زحمت کشیدم؟
- از پول طرف می‌خواستی خرج فرارم و فاکتور کنی؟
- هان! خب زندگی خرج داره. من شرافتم و به‌خاطر تو زیر پا گذاشتم!
سایه بی‌توجه دستانش را باز می‌کند و طاق‌باز رو به سقف دراز می‌کشد.
اگر سایه‌ی سابق بود پابه‌پای رفیق‌اش می‌گفت و با یکدیگر فارغ از هر مشکلی، به گفته‌های آغشته به طنزشان می‌خندیدند. مارال با دیدن حال سایه، حالش بد می‌شود. معنی رفاقت همین است دگر؟ به‌سمت سایه می‌رود. بالای سرش می‌نشیند و سر سایه را روی پایش می‌گذارد و موهایش را نوازش می‌کند. سایه همیشه دلش می‌خواست مادرش این کار را انجام دهد.
***
زمان شروع مهمانی نزدیک است‌. سایه حاضر بود و تنها منتظر رسیدن مارال به‌ همراه بارکد بود. نمی‌دانست قرار است چه اتفاقی رخ بدهد و این ندانستن کمی به او استرس وارد می‌کرد.
صدای پیامک گوشی‌‌ای که مارال برایش تهیه کرده بود بلند می‌شود.
پیام از طرف مارال بود. پیام را باز می‌کند.
بارکد را برایش فرستاده بود. نفس راحتی می‌کشد و کمی از استرسش فروکش می‌کند.
خیالش از طرف هک و شنود تلفن‌هایش به لطف مارال راحت بود.
صدای زنگ گوشی بلند می‌شود و اسم مارال بر روی صفحه خودنمایی می‌کند‌.
- کجایی مارال؟
- نمی‌تونم خودم و برسونم. ولی یه راننده قابل اعتماد تا پنچ دقیقه‌ی دیگه میاد جلوی در. ماشینش یه بنزه! تا کلمه‌ی نهنگ و نشنیدی سوار نشو. اگه نقشه به هم ریخت، من روبه‌روی در پشتی منتظرتم. نقشه‌ی خونه‌ طرف و هک کردم.
برات می‌فرستم، شاید به‌ دردت بخوره. وقتی هم که برگشتی میریم مینا رو خِفت ‌می‌کنیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Erebus

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
123
946
مدال‌ها
2
- باشه.
صدای پیامک گوشی بلند می‌شود.
- نقشه‌ی خونه‌ رو فرستادم برات. اون ایرپادی رو که بهت دادم بذار تو گوشت و موهات و بنداز روش. از طریق اون در ارتباطیم باهم. دیگه قطع می‌کنم، وسط‌های راه بهت می‌پیوندم.
تلفن قطع می‌شود. سایه نگاهی به نقشه خانه می‌‌اندازد. تک بوق ماشینی او را به‌سمت پنجره می‌کشاند. گوشه‌ی پرده را آرام کنار می‌زند و به
بنز پارک شده خیره می‌شود. به چشمش چیزی مشکوک نبود. اسلحه‌ای که مارال برایش جور کرده بود را زیر کتش پنهان می‌کند. تصمیم مارال بود که کت‌ و شلواری مشکی بپوشد. طبق نظریه مارال بیشتر به خلافکار‌ها شبیه میشد. شال مشکی رنگ ساتن را بر روی موهایش شل می‌اندازد و پالتوی مشکی رنگ کوتاه را روی شانه‌اش رها می‌کند. در خانه را می‌بندد و به اطراف نگاهی می‌اندازد. گهگاهی ماشینی از آن خیابان عبور می‌کرد. هنگامی که از مارال دلیل عوض کردن خانه را پرسید، مارال کوتاه به او پاسخ داد که آن خانه برایشان امن نبوده و اولین مکانی که می‌روند برای پیدا کردنشان حتماً همان خانه خواهد بود. نگاهی به ماشین می‌‌اندازد و با احتیاط به‌سمتش حرکت می‌کند. شیشه‌های دودی خودرو هرگونه کنکاشی را از او سلب می‌کرد. نمی‌دانست مارال چگونه چنین ماشینی را پیدا کرده است. شیشه‌ی دودی ماشین پایین داده می‌شود و قیافه شخص پا به‌ سن گذاشته‌‌ای نمیان می‌شود. راننده کلمه‌ی نهنگ را زمزمه می‌کند و سایه از امنیتش اطمینان پیدا می‌کند‌.
در عقب را باز می‌کند و می‌نشیند و ماشین حرکت می‌کند. بعد از طی کردن مسافتی، در ترافیکی سنگین گیر می‌افتند. چشمش به کودک‌ کاری می‌افتد که با آن دستان کوچک‌اش بسته‌ای آدامس با خود حمل می‌کند و با چشمانی مظلوم به شیشه‌ی خودرو‌ها ضربه می‌زند و سرنشین خودرو‌ها بی‌توجه به دستان کوچک و سرخ شده از سرمایش، نادیده‌اش می‌گیرند.
بینی سرخ شده‌اش جلوه‌ی مظلومانه‌ای به صورتش بخشیده بود. به لباس‌های دخترک نگاهی می‌اندازد. دخترک لباس‌های تنش مناسب این فصل و این هوای سرد نبود.
نگاهی به پالتو‌‌اش می‌اندازد. از تن خارجش می‌کند و شیشه‌ی ماشین را پایین می‌دهد.
دخترک توجه‌اش به سایه جلب می‌شود و نگاهش می‌کند.
سایه آرام لب می‌زند‌:
- بیا
دخترک به سرعت و با خوشحالی به‌سمتش می‌آید. لبخند کم رنگی بر روی لب‌هایش می‌نشیند.
- اسمت چیه؟
- ریحان! خاله می‌خوای آدامس بخری؟
- پول همراه‌م نیست. ولی یه چیزی بهت میدم که گرمت کنه.
پالتو را به دست دخترک ذوق‌زده می‌دهد‌.
- خاله خودت سردت نمیشه؟
لبخندی می‌زند و لپش را می‌کشد.
- نه. شاید اندازه‌ات نباشه ولی در عوض پاهاتم گرم میشه.
دخترک با ذوق پالتو را بر تن می‌کند‌‌‌. در تنش زار میزد. اما تن لرزیده از سرما این چیزها حالی‌اش نمی‌شود.
- مرسی خاله، ولی این و برای داداشم می‌برم تا اون گرمش بشه. آخه داداشم مشکل کلیه داره و نباید سردش بشه.
دلش از مظلومیت دخترک می‌گیرد.
یک کودک حدوداً هشت‌ساله همین‌قدر می‌تواند فهمیده و از خودگذشته باشد که در آن سرما و تن لرزان خودش به فکر کلیه‌ی آسیب‌ دیده‌ی برادرش باشد.
- داداشت کجاست؟
دخترک با ذوق انگشت اشاره‌اش را به سمت پسربچه‌ای حدوداً یازده‌ ساله که آن دست خیابان در حال فروختن جوراب بود می‌گیرد.
نگاهی به چهره‌ی پسر‌بچه می‌اندازد که پسر با حس سنگینی نگاه سایه به‌سمت خواهرش برمی‌گردد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Erebus

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
123
946
مدال‌ها
2
پسر با اخم به سایه و آن ماشین مدل بالا نگاهی می‌اندازد و با قدم‌های تند خود را به خواهرش می‌رساند و با همان چهره‌ی عبوس دست دخترک را به‌سمت خودش می‌کشد.
- بیا بریم ریحان. این خانومه که اذیتت نکرد؟
- نه داداشی تازه این و داد بهم!
پسر ناراضی به پالتو نگاهی می‌اندازد.
گویی به غرور مردانه‌اش برخورده بود. اما درد کلیه‌ و دستان سرد خواهرش به او یادآوری می‌کند در این سوز سرما غرور اهمیتی ندارد. عبوس دست دخترک را می‌کشد و دور می‌شوند. دخترک در حالی که دستان کوچک‌اش در پالتو گم شده بود و برادرش او را به همراه خود می‌کشید، با لبخندی شیرین برای سایه به معنای خداحافظی دست تکان می‌دهد.
سایه با این حرکت دخترک، آخرین تصویری که از پدرش به یاد داشت در ذهنش نقش می‌بندد. چهره‌ی آرام و مهربان پدرش را آخرین‌بار قبل از سفرش به شمال دیده بود. وقتی پدرش سوار ماشین میشد تا برای چند روز استراحت به شمال برود کاسه‌ای آب پشتش ریخت و همان‌طور با لبخندی شیرین برایش دست تکان داد. بر پشت‌سر پدرش آب ریخت که سالم برگردد از آن سفر. اما تنها جنازه‌ی سوخته شده‌ی پدرش نصیبش شد.
چشمان تر شده‌اش را می‌بندد و سرش را به پشتی صندلی ماشین تکیه می‌دهد‌. با خود فکر می‌کند شاید اگر اصرار پدرش را برای رفتن به شمال قبول می‌کرد ممکن بود چنین اتفاقات وحشتناکی برای هردویشان نیفتد‌.
شاید اگر با پدرش می‌رفت این‌چنین به سوگ نمی‌نشست.
اما مگر کسی از فردای خود خبر دارد؟!
با رفتن پدرش به آن سفر همه‌چیز بر هم ریخت.
آخرین‌بار صدای پدرش را از تلفن یکی از زندانی‌ها که با هزار دوز و کلک آن تلفن دکمه‌ای را وارد زندان کرده بود شنید. آن تلفن مخصوص کسانی که نمی‌خواستند صحبت‌هایشان از طریق تلفن زندان شنود شود بود و در عوض پول، حق پنج دقیقه صحبت محرمانه داشتند. صدای آخرین سخنانی که با پدرش رد و بدل کرده بود در گوشش می‌پیچد:
- بابا نمی‌تونم زیاد حرف بزنم. نباید بیای تهران! همون‌جا بمون. سیاوش و می‌فرستم سراغت می‌برت یه‌ جای امن. فقط بابا نمی‌خوام تا وقتی بهت خبر ندادم بیای تهران باشه؟
پدرش نفس عمیقی می‌کشد.
- شنیدم چی شده. من می‌دونم تو همچین کاری نکردی! از هیچی نترس باباجون. فقط مراقب خودت باش. می‌دونی که نفسم به نفست بنده؟
با آرامشی که به جانش تزریق شده بود پاسخ می‌دهد:
- می‌دونم بابا، تو نگران چیزی نباش. سیاوش میاد شهادت میده که اون ساعت من خونه نبودم. تازه از این‌جا خلاص بشم باید یه دست تخته باهم بزنیم. فقط قول بده اگه باختی افسرده نشی.
- ببازم؟ برو بچه جون تا حالا یه بارم نبردی که این‌طور برای استادت قپی میای!
- برو سیناجون، از الان خودتو بازنده بدون‌.
- باشه می‌بینیم سایه خانم.
لبخندی میزند.
- بابا من باید برم. باز هم بهت زنگ میزنم.
- برو باباجان مراقب خودتم باش. هرجا هم حس کردی کم آوردی بدون یه بابا داری که مثل کوه پشتته.
بی‌حرف و با لبخند تلفن را قطع می‌کند.
***
با بوق مکرر ماشین‌ها چشمانش را باز می‌کند و دستی به چشمان نمناک‌اش می‌کشد‌. ترافیک کم‌کم باز می‌شود و ماشین به راه می‌افتد.
در اواسط راه ماشین مارال هم به آن‌ها ملحق می‌شود.
صدای مارال را در گوشش می‌شنود:
- سایه پشت‌ سرتم. صدامو داری؟
سایه سرش را به‌طرف شیشه‌ی پایین ماشین نزدیک می‌کند و آرام کلمه‌ی آره را می‌گوید. صدایش در باد سردی که به صورتش می‌خورد گم می‌شود.
- اون کچله مورد اطمینانه. می‌تونی راحت صحبت کنی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Erebus

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
123
946
مدال‌ها
2
سایه نگاهی به کله‌ی تاس مرد می‌اندازد و سری تکان می‌دهد. تا وقتی که به مقصد برسند مارال برایش توضیح داد اگر از او بپرسند بارکد را از که گرفته بگوید به تازگی آشپزخانه‌ای تأسیس کرده است که دلیل آمدنش به این مهمانی، رونق کارش است و نیاز به شناخته شدن جنس‌هایش دارد. نزدیک که می‌شوند ماشین مارال از آن‌ها جدا می‌شود.
- سایه من میرم در پشتی. اگه چیزی شد از در پشتی فرار کن‌.
- باشه.
ماشین رو به در بزرگی می‌ایستد. با تک بوق راننده در باز می‌شود. هرچه جلوتر می‌رفتند آن ویلای لوکس بیشتر در چشم بیننده خودنمایی می‌کرد‌. چشمانش را می‌بندد و به صدای برخورد سنگ‌لاخ‌‌های زیر لاستیک ماشین گوش می‌سپارد. راننده ماشین را کنار لندکروزی پارک می‌کند‌. با غرور در را باز می‌کند و چکمه‌های پاشنه بلندش که از جنس چرم بود را بر روی سنگ‌لاخ‌ها می‌گذارد. پیاده می‌شود و نگاهی به‌ اطراف می‌اندازد‌. دو شیر سنگی، دو طرف پله‌هایی که به در ورودی می‌رسیدند قرار داشت. انواع ماشین‌های گران‌قیمت در حاشیه‌ی حیاط پارک شده بودند و رأس آنها مجسمه‌ی زنی کوزه به‌ دست بود که آب از کوزه‌اش سرازیر بود. باد ملایمی می‌وزید و برگ درختان سر به فلک کشیده‌‌ را تکان می‌داد و صدای دلچسبی ایجاد می‌کرد. دورتادور حیاط با چراغ‌هایی که سرشان دایره‌ای شکل بود‌، تزئین شده بود و یک آلاچیق کوچک و دنج گوشه‌ای از حیاط قرار داشت و جان می‌داد در آن بنشینی و چایی داغ هورت بکشی‌. در حال آنالیز اطراف بود که صدای مارال را می‌شنود:
- سایه تونستم دوربین‌ها رو هک کنم. الان تصویرت رو دارم‌‌‌.
دو خدمه از کنارش رد شدند.
پس از مطمئن شدن از آنکه کسی صدایش را نمی‌شنود، به‌سمت پله‌ها با غرور قدم بر‌می‌دارد و بی‌حوصله جواب مارال را می‌دهد:
- نیاز نیست هر دقیقه به من گزارش بدی!
چند بادیگارد اطراف پله‌ها و در ورودی در حال پرسه زدن بودند.
- لیاقت شنیدن صدای بلوریمو نداری!
اگر سایه قبل بود بی‌اهمیت به آنکه آن‌جا کجا است یا برای چه آن‌جاست، جواب مارال را می‌داد و مثل همیشه با او کل‌کل می‌کرد.
اما این سایه جدید حتی حوصله‌ی صحبت عادی را هم نداشت چه برسد به بحث! به صدای حرکت سنگ‌های کوچک در زیر پاشنه‌ی کفشش گوش می‌سپارد و لذت می‌برد. همیشه از صدای برخورد پاشنه‌ی کفش‌هایش با زمین غرق لذت میشد و دوست داشت بیشتر راه برود. در حالی که از صدای پاشنه‌ی کفشش لذت می‌برد، اطراف هم در نظر می‌گیرد.
چند محافظ ثابت روی اولین پله با دستگاهی ایستاده بودند.
جلو می‌رود. مطمئن گوشی‌اش را بالا می‌آورد و بارکد را روبه‌روی مانیتور اسکن دستگاه می‌گیرد.
بعد از چند ثانیه چراغ دستگاه رنگ سبز را نشان می‌دهد. لبخندی کوچک از رضایت روی لب‌هایش می‌آید. صدای پر از افتخار مارال با دیدن لبخند کوچک سایه بلند می‌شود:
- حال کردی؟ از هر پنجولم هنر می‌ریزه!
گرچه به‌خاطر همین بارکد یه سفر تایلند از کفم رفت. اون گوشی رو می‌بینی دستت؟ دختره برام خریده بود! تازه هنوز باباش نفهمیده. الان‌هاست که بیاد و دستگاه بوق بزنه و بارکد و تأیید نکنه. حتی درمورد بلایی که سرش میاد دوست ندارم تفکر کنم!
سایه نگاهی به گوشی می‌‌اندازد. آخرین مدل بود. مشخص است دختر ساده و زود باوری بوده. مارال برای منافعه‌ی خودش با او دوست شده بود و آن دختر فکر می‌کرد مارال واقعاً دوستش است‌. مشخص است اعتماد بسیاری به مارال داشته که اجازه داده پا به خانه‌ی پر از رمز و راز پدرش بگذارد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Erebus

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
123
946
مدال‌ها
2
در این روزگار تقریباً تمام رفاقت‌ها پوچ شده‌اند و عده‌ی کمی هستند که هنوز به معرفت و اعتماد پایبند هستند. و آن عده‌ی کم با خنجر‌های زهرآگین کسانی‌که اعتمادشان را می‌کشند از بین خواهند رفت‌.

سیلِ دریا دیده هرگز برنمی‌گردد به جوی
نیست ممکن هر‌ که مجنون شد دگر عاقل شود.
- صائب تبریزی.

پله‌ها تمام می‌شوند.
مقابل در ورودی سفید رنگ می‌ایستد.
محافظ با احترام در را باز می‌کند و سایه داخل می‌شود. برخلاف چیزی که در رمان‌ها خوانده بود و در بعضی عملیات‌ها دیده بود، خبری از پیست رقص، مشروبات الکلی و لباس‌های کوتاه و تنگ نبود. حتی خبری از شلوغی هم نبود. تعداد مهمان‌ها به سی نفر هم نمی‌رسید.
یک دورهمی عادی، موزیکی بی‌کلام و افرادی که با لباس‌هایی فاخر در حال خوش‌ و بش بودند.
از فضای مهمانی خوشش آمده بود.
پیش‌خدمتی به‌طرفش می‌آید و دستانش را جهت گرفتن شال و کتش دراز می‌کند.
- خانم؟
- نیازی نیست.
پیش‌خدمت با لبخند گردنش را به معنای احترام خم می‌کند و دور می‌شود. گویی جزء آخرین نفراتی که وارد می‌شوند بوده. نگاهی به فضا می‌اندازد و خانه‌ی بزرگ که لوسترهای بلندی از سقف به آن آویز شده بود را، از نظر می‌گذارند. در قسمتی از سالن، میزهایی برای ایستادن دور آن موجود بود و در قسمت دیگری از سالن، مبل‌های سلطنتی سفید رنگ و گوشه‌ی خانه یک پیانو به چشم می‌خورد.
سایه بی‌توجه به نگاه‌های کنجکاو چند نفر به‌سمت میزی خالی می‌رود.
- از این مهمونی سوسولی‌هاست که میز‌هاشون صندلی نداره!
می‌دانست مارال از قصد آنقدر حرف می‌زند تا او احساس تنهایی نکند؛ لیکن سایه خیلی وقت است تنها است و این نوع تنهایی‌های سطحی به چشم روح مچاله شده‌اش نمی‌آید.
پیش‌خدمتی دیگر با سینی‌ای در دست به‌سمت سایه می‌آید. لیموناتی برمی‌دارد و کمی از آن می‌نوشد. صدای متعجب مارال بلند می‌شود:
- سایه فر خوردم!
موزیک بی‌کلام به او کمک می‌کرد که صدایش به گوش کسانی‌ که اطرافش بودند نرسد. اما برای آنکه کسی به لب‌ زدن‌هایش شک نکند گوشی‌اش را نزدیک گوشش می‌‌آورد.
- چته؟
- سایه این سیاوش بی‌مغزه این‌جاست!
سایه عادی و با آرامش به مکالمه‌اش با مارال ادامه می‌دهد:
- مسئول پرونده‌ست! لابد فهمیدن امشب مهمونیه و سیاوش و فرستادن این‌جا برای سرک کشیدن. نمی‌دونن سرگردشون طرفِ خلافکاراست. ممکنه ربطی‌ام نداشته باشه و به واسطه‌ی آشناییش با خلاف‌کارها دعوت شده باشه!
- خوبه گریمت کردم!
- فرقی نمی‌کنه. باز هم تشخیص میده!
- برا... داره میاد سمتت!
سایه گوشی را بی‌حرف پایین می‌آورد و بر روی میز استوانه‌ای شکل قرار می‌دهد.
- چطوری؟
سایه بی‌حرف نگاهش می‌کند و با خود فکر می‌کند ممکن است کشتن آن سرتیپ کار سیاوش باشد؟
مغزش پردازش‌های منطقی را کنار یکدیگر می‌چیند. مگر سیاوش از این کار چه سودی می‌برده؟! تا جایی که می‌داند مشکل یا خصومتی با او نداشته که به دنبال انتقام باشد.
- عالی‌
دروغ می‌گفت؛ حالش از همه‌ی افراد حاضر در آن جمع ویرانه‌تر بود.
سیاوش نگاهی به صورتش می‌اندازد.
حتی اگر گیریم کند شناختن او برایش آسان‌ترین کار می‌تواند باشد.
- این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
سایه می‌دانست سیاوش او را شناخته. از طرز نگاه سیاوش مشخص بود. به‌طرفش برمی‌گردد.
نگاه هر دو به یکدیگر بی‌روح و سرد بود.
از کی نگاه دوستانه‌یشان به یکدیگر جایش را به سردی و غریبه‌گی داده بود؟ سایه دگر آن حس دوستانه را به او نداشت و ذهنیتش نسبت به سیاوش عوض شده بود. سیاوش حس دشمن بودن به او می‌داد و شهادت ندادنش این حس را دو چندان می‌کرد. این روزها سؤالی که درهمش می‌ریخت این بود که آیا اگر از آن سرتیپ راهنمایی نمی‌خواست و از رشوه‌ی سیاوش و مأموران مرزی حرفی به میان نمی‌آورد ممکن بود آن مرد زنده بماند؟
در چشمان سیاوش دقیق می‌شود‌.
- چیه می‌خوای تحویلم بدی؟ به پلیس یا به اون بی‌شرف‌ها؟
صدای تشرگونه‌ی مارال در گوشش می‌پیچد:
- روتو بکن اون‌ور نگاه ریخت پلیدش نکن.
نگاه چطور نگاه می‌کنه! انگار تو اون‌ و انداختی هلفدونی! ببین به اون آدم‌ فروش بگو یه روزی که دیر نیست یه کف گرگی نثار اون مخ شلش می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Erebus

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
123
946
مدال‌ها
2
سیاوش پوزخندی سرد نثار نگاه بی‌روح سایه می‌کند.
- دوستت زیاد حرف میزنه! از سکوتت مشخصه داری به چرندیاتش گوش میدی!
سایه بی‌حوصله به اطراف نگاهی می‌اندازد و سعی می‌کند به او بفهماند هیچ‌ک.س حق توهین به رفیقش را ندارد.
- سکوتم به‌خاطر وجود نحسته! وگرنه مقابل حرف‌های حق مارال فقط باید سکوت کرد!
سپس کمی از لیموناتش را می‌نوشد و خطاب به مارال ادامه می‌دهد:
- بی‌مغز واقعاً برازنده‌ش بود مارال.
صدای راضی مارال بلند می‌شود:
- نوکریم.
سیاوش بی‌حرف و با پوزخندی سرد به‌سمت حیاط قدم برمی‌دارد. عملاً حرف‌هایش را نشنیده می‌گیرد.
- دنبالم بیا.
صدای معترض مارال را می‌شنود:
- سایه دنبالش نری‌ها، می‌خواد خفتت کنه‌!
- می‌خواد معامله کنه. وگرنه الان باید کت بسته تو ماشین‌ پلیس باشم.
سیاوش به‌سمت باغ پشت عمارت می‌رود و سایه دنبالش به راه می‌افتد‌‌.
- خب؟
- کمکت می‌کنم.
سایه پوزخندی می‌زند.
- تو؟ من رو نخندون!
- مکانتون لو رفته. تا الان باید ریخته باشن تو خونه!
بدون آنکه چشم از چشم‌های عسلی رنگ سیاوش بگیرد خطاب به مارال سخن می‌گوید:
- مارال دوربین‌های خونه رو چک کن.
سیاوش خون‌سرد نگاهش می‌کند‌.
بعد از چند ثانیه صدای مهبوت مارال بلند می‌شود:
- وای سایه خونه‌ی دسته گلم! این یکیو دیگه باید فاکتور کنم، نه؟
سایه بی‌حالت به سیاوش نگاه می‌کند.
- می‌تونه کار خودت باشه!
- چرا باید بریزم تو خونه‌ای که آدرسشو ندارم؟ اون‌ هم فقط برای جلب اعتمادت؟!
- از کجا می‌دونستی اومدن تو خونه؟
- شنیدم ردتون رو از طریق دکتری که اومده بود زختمت رو بخیه کنه زدن و قراره امشب بیان سروقتت‌.
- چه تضمینی داری که زیرپایی نگیری برام؟
پوزخندی میزند و دستی به موهای کوتاه و مشکیش که بغل‌هایشان با ماشین صفر تراشیده شده بود، می‌کشد.
- اگه بفهمن دارم برخلاف میلشون عمل می‌کنم
خرجم یه گلوله‌ست!
سایه متقابلاً پوزخندی میزند.
- سابقه‌ت خرابه!
سیاوش بی‌اهمیت به تیکه‌‌اش سعی می‌کند، قانعش کند‌.
- فکر کردی بدون من می‌تونی کسی که دستور قتل باباتو داد گیر بندازی؟ تو هنوز نمی‌دونی زمان رد شدن کوکائین‌ها کیه و چطور و از کدوم مرز رد میشه؟ کافیه بفهمن افتادی پی ماجرا به مرز نرسیده تیکه‌تیکت کردن.
سایه از هر زاویه‌ای نگاه می‌کرد حرفش منطقی بود؛ اما دلش رضایت نمی‌داد به این کمک.
کسی در وجودش فریاد میزد باورش نکن.
ولی مجبور بود قبول کند. وقتی که دشمنش تا خانه‌ی مارال آمده، نادانی بود انتقام را به عقب بیندازد. با چشمانی وحشی نگاهش می‌کند.
- اگه بخوای زیر پایی بگیری یا منو دور بزنی اسید می‌ریزم تو حلقت و کاری می‌کنم فقط یه روکش و استخون ازت بمونه. باقی مونده‌تم چال می‌کنم وسط طویله. می‌دونی حرفی بزنم عمل می‌کنم‌!
سیاوش پوزخندی می‌زند و از کنارش بی‌تفاوت می‌گذرد‌.

خودم را تا حد بی‌عاطفگی محض از همه کنار کشیده‌ام.
- فرانتس کافکا
***
مهمانی هنوز به پایان نرسیده بود.
سایه دگر حوصله‌ی حرف‌های آن پیرمرد وراج یا همان صاحب خانه را نداشت و زودتر مهمانی را ترک می‌کند.
به‌سمت ماشین می‌رود تا همراه با مارال به‌سمت آدرسی که سیاوش به عنوان مکان امن به او داده بروند. به سیاوش اعتماد نداشت و تنها سعی می‌کرد با او کنار بیاید. باید هرچه زودتر این بازی را خاتمه می‌داد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Erebus

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
123
946
مدال‌ها
2
اگر آن‌ها توانسته‌اند خانه‌ی مارال را پیدا کنند و وارد آن بشوند حتما می‌توانند هر مکان دیگری را به آسانی پیدا کنند.
- مارال؟
جوابی از مارال دریافت نمی‌کند.
در ماشین را باز می‌کند و می‌نشیند. راننده ماشین را روشن می‌کند. از پارک در می‌آید و حرکت می‌کند.
- مارال صدامو می‌شنوی؟
بی‌خیال راننده می‌شود و بار دیگر بلندتر مارال را صدا می‌زند.
پاسخی دریافت نمی‌کند. نگران می‌شود.
از تمام داشته‌هایی که از آن گرفتند فقط مارال برایش مانده بود. هجوم فکرهای منفی ضربان قلبش را بالا می‌برد. اگر برایش اتفاقی افتاده باشد چه؟ اگر بلایی بر سرش آورده باشند چه؟
ماشین از کوچه خارج می‌شود.
- مارال جواب بده‌!
می‌ترسید مارال را هم از دست بدهد.
فریاد می‌کشد.
- ماشینو نگه‌دار.
راننده به سرعت ترمز می‌کند. در را به شدت باز می‌کند و تقریباً خود را به بیرون پرتاب می‌کند. در خیابان تاریک و خلوت به‌سمت کوچه‌ی بعدی که درِ پشتی عمارت آن‌جا قرار داشت و قرار بود مارال آن‌جا ساکن شود با تمام توان می‌دود.
لباسش از خون خیس می‌شود‌ و دردی جانکاه در شکمش می‌پیچد.
دوباره زخمش سرباز کرده بود و بخیه‌هایش پاره شده بودند. اما در مقابل جان عزیزش اهمیتی نداشت. راه برایش طولانی شده بود. نفسش از شدت دویدن گرفته بود. درد شکمش وحشتناک بود اما لجوجانه به دویدن و درد کشیدن ادامه می‌داد.
بر سر کوچه که می‌رسد می‌ایستد.
نمی‌تواند درست نفس بکشد و به سرفه می‌افتد.
دستش را به‌سمت شکمش می‌برد و دستانش از خون خیس می‌شوند.
دلش می‌خواست از درد شکمش فریاد بزند.
اما نه جایش بود و نه موقعیتش.
با دیدن ماشین مارال جان تازه‌ای می‌گیرد و بی‌توجه به درد زخمش به‌سمت آن می‌دود.
انگار راه برایش کش آمده بود و هرچه می‌دوید نمی‌رسید. می‌ترسید از روبه‌رو شدن با آن‌ صحنه‌ای که مغزش برای آزارش بر مقابل دیده‌گانش به نمایش گذاشته بود.
هراس داشت که نکند با جسد مارال روبه‌رو شود.
به خودرو که در اواسط کوچه پارک بود می‌رسد‌.
خشکش می‌زند.
مارال را می‌بیند که سرش بر روی فرمان افتاده. نگاهی به لپ‌تاپش که بر روی صندلی شاگرد قرار دارد و تصاویر خانه‌ی آن پیرمرد پرحرف را نشان می‌دهد می‌اندازد. نفس‌نفس می‌زند و حس می‌کند نفس کشیدن برایش عذاب‌آور است. درد شکمش به او یادآوری می‌کند در چه موقعیتی است. بدون تعلل دست‌گیره در را می‌کشد. قفل بود. مشتی به شیشه می‌کوبد. آن‌قدر از مرگ مارال وحشت‌زده شده بود که مغزش فرمان نمی‌داد شالش را در بیاورد و دور مشتش بپیچد تا شیشه پوست دستش را پاره نکند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Erebus

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
123
946
مدال‌ها
2
ترس از دادن مارال باعث می‌شود ذهنش لحظه‌های دردناک زندگی‌اش را به او یادآوری کند. حتی دردناک‌تر از شکاف شکمش. حتی دردناک‌تر از انگشتانی که برای شکستن شیشه تقلا می‌کردند.
***
- بابا مامان دیگه برنمی‌گرده؟
پدرش لبخند غمگینی می‌زند‌ و نفس عمیقی می‌کشد.
- نه بابایی برنمی‌گرده.
- چرا؟ رفته پیش خدا؟
چشمان پدرش غم را فریاد می‌زنند. دستی بر روی موهای فرفری دخترش می‌کشد و لبخند تلخی می‌زند.
- نه بابایی، مامانت رفته خوشبخت بشه.
***
- زهرا نگاه اون دختره کن. بچه‌ها میگن مامانش از خونه فرار کرده!
-واقعاً؟ چقدرم شلخته‌اس!
- آره! تازه از نازنین شنیدم هیچ‌کَس باهاش دوست نمیشه!
***
معلم نگاهی به سایه که بر روی آخرین میز تنها نشسته بود، می‌کند.
- سایه مامانت و تو جلسه اولیا ندیدم.
یکی از بچه‌های خودشیرین کلاس از جا بلند می‌شود.
- خانم معلم مامانش از دستش فرار کرده.
همه‌ی کلاس می‌خندد و او به خنده‌هایشان خیره می‌شود. با عصبانیت از جا بلند می‌شود و با سرعت خود را به آن دختر می‌رساند. دستان کوچکش را بر روی گلوی دختر می‌گذارد و فریاد می‌کشد.
- به تو چه؟!
معلم به خود می‌‌آید و به‌سوی سایه نه ساله می‌دود تا دستان کوچک و لرزانش را از گلوی دخترک بردارد.
***
- بابا بچه‌های مدرسه مسخره‌م می‌کنن میگن تو مامانت رو فراری دادی!
***
در دفتر مدیر نشسته بود و به فریاد‌ها و کولی‌بازی‌های مادر شخصی که کتکش زده بود نگاه می‌کرد.
- این چه وضع بچه بزرگ کردنه؟
نمی‌تونی دختر دیوونه‌ت و مهار کنی ببندش به تخت در و روش قفل کن تا آدم بشه!
پدرش با عصبانیت به زن نگاهی می‌اندازد.
- درست صحبت کن خانم! هی من می‌خوام هیچی نگم بدتر دهنت رو باز می‌کنی هرچی لایق خودتو خوانوادته بار دختر من می‌کنی!
زن با صورتی قرمز به جای انگشتان سایه که بر صورت دخترش نواخته شده بود اشاره می‌کند.
- نگاه به جای انگشت‌های دختر احمق و وحشیت روی صورت بچم بکن!
زن بلندتر فریاد می‌‌کشد:
- نگاه کن چطوری زده تو گوشش که لپ بچه‌م هنوز سرخه! از دخترت شکایت می‌کنم و کاری می‌کنم از تحصیل محروم بشه! حالا ببین.
- صداتو بیار پایین! اگه زده حتماً دلیل داشته!
سپس رو به سایه می‌کند.
- برای چی زدیش سایه؟
بدون هیچ‌گونه پشیمانی یا خجالت در چشمان زن نگاه می‌کند.
- خوب کردم زدمش اگه خانم حسینی می‌ذاشت بیشترم می‌زدمش‌ که دفعه‌ی دیگه یاد بگیره درمورد مامانم و مسائل خصوصی بقیه نظر نده!
***
- بابات مرد.
***
تنها برای چند ثانیه این افکار دردناک از ذهنش می‌گذرند که کسی با شدت به‌سمت عقب هلش می‌دهد. خون از دستانش می‌چکید و اشک‌هایش روی گونه‌اش روان بود‌.
صدای وحشت‌زده‌‌ی مارال بلند می‌شود:
- داری چه غلطی می‌‌کنی؟
وجودش چشم می‌شود و سر تا پای مارال را رصد می‌کند‌. ناگهان صدای فریادش در آن کوچه‌ی خلوت اکو می‌شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Erebus

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
123
946
مدال‌ها
2
- احمق چرا هرچی صدات کردم جواب ندادی، هان؟ می‌دونی تا این‌جا چطوری دوییدم؟ داشت جونم در می‌اومد. فکر کردم بلایی سرت آوردن!
مارال تعجب می‌کند از حال خراب و آشفته‌ی سایه. تاکنون او را آن‌قدر به هم ریخته ندیده بود. مارال نگاه تعجبی‌اش را نثار صورت رنگ پریده‌ی او که به لطف نور چراغ تیره برق قابل مشاهده بود می‌کند.
- مگه چی شده؟ فقط خوابم برده بود!
سایه جنون‌وار فریاد می‌کشد.
گویی می‌خواهد فریادهای نزده‌اش را بر سر مارال بی‌خبر از همه‌جا خالی کند.
- خوابیده بودی؟ نمی‌تونستی خبر بدی که کپه‌‌ی مرگت و گذاشتی؟
- آروم باش سایه! خب به گوشیم زنگ می‌زدی!
منطقی می‌گفت.
در آن زمان مغزش قدرت هرگونه تفکر را از او سلب کرده بود. مارال دلش می‌گیرد از آن همه فشاری که باعث شده بود رفیقش به آن حال و روز بی‌افتد. به‌سمت سایه می‌رود و دست چپش‌اش را می‌گیرد.
از سردی غیر طبیعی دستان سایه متعجب می‌شود و هراسان نگاهی به چهره‌ی درهمش می‌کند.
- چرا این‌قدر دست‌هات سرده؟!
- چیزی نیست.
صدای مارال بالا می‌رود.
- میگم چرا این‌قدر دست‌هات سرده!
اتفاقی دستانش خیسی کت سایه را لمس می‌کند.
نگاهی به محل برخورد دست و حس خیسی می‌اندازد. ناگهان به یاد زخم شکمش می‌افتد.
خوف می‌کند.
- یا خدا! باید بریم بیمارستان.
- گفتم چیزیم نیست. برم بیمارستان پیدام می‌کنن.
او را به‌سمت صندلی عقب هدایت می‌کند و در همان حال فریاد می‌کشد.
- به درک!
در را باز می‌کند و آرام و ترسیده به او کمک می‌کند دراز بکشد. شالش را درمی‌آورد و مچاله می‌کند و آن را بر روی زخم سایه می‌گذارد.
- این رو فشار بده.
بعد از مطمئن شدن از جای سایه به سرعت پشت رول می‌نشیند و گاز می‌دهد.
از آینه به سایه‌ای نگاه می‌کند که از درد به خود می‌پیچید و گاهی صدای ناله‌هایش بر‌می‌خواست و دل مارال را ریش می‌کرد.
با چونه‌ای لرزان لب می‌زند:
- خوبی سایه؟ الان می‌رسیم.
نمی‌دانست کجا برود که بتواند سایه‌اش را تیمار کند. تنها مکانی که در آن موقعیت به ذهنش می‌آمد خانه‌ی نیما بود.
نیما یا همان پسر عموی مارال جراح بود.
بر سر موضوعی که فقط خودش می‌داند از کارش کناره‌گیری کرده بود و از آن پس تمام وقتش را به شغل دومش یعنی تجارت و ساخت‌ و ساز اختصاص داده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Erebus

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
123
946
مدال‌ها
2
به نوعی دیگر یکی از آن کله گنده‌ها به حساب می‌آمد. با مظلومیت و بغض و اشک‌هایی که حالا بر روی گونه‌هایش روان بود لب می‌زند:
- سایه چیزیت بشه بی‌چاره‌ت می‌کنم پس نباید چیزیت بشه.
مارال به همین اندازه درمورد سایه‌ بی‌منطق می‌شد. صورتش از درد درهم بود و درد در تمام نقاط بدنش پخش شده بود. شال مارال را محکم‌تر بر روی زخمش فشار می‌دهد بلکه خون کم‌تری از دست بدهد.
مارال با شدت روبه‌روی در خانه‌ی بزرگ نیما ترمز می‌کند. در را نبسته خود را از خودرو بیرون می‌اندازد و به سرعت به‌سمت آیفون می‌رود و پشت سرهم آن را فشار می‌دهد و هم زمان با پا محکم به در می‌کوبد.
صدای پیرمردی که فریاد می‌کشید چه خبرته بلند می‌شود و بعد از آن صدای پاهایی که با شتاب به‌سمت در می‌آمدند را می‌شنود. دست از در زدن بر‌نمی‌دارد و محکم‌تر به در می‌کوبد.
پیرمرد با عصبانیت و چماقی که در دست داشت در را باز می‌کند. متعجب نگاهش می‌کند‌.
- چته خانم چرا... .
بی‌توجه پیرمرد را کنار می‌زند و وارد حیاط درندشت خانه‌ی نیما می‌شود. با تمام قوا فریاد می‌کشد و در همان حال اشک‌هایش بر روی گونه‌هایش جاری است.
- نیما سایه حالش خوب نیست.
هراسان و آشفته بود و بدون آنکه بخواهد کلمات راه خودشان را در پیش گرفته بودند و مغزش بدون فکر دستور پرتاپ کلمات را می‌داد.
این‌بار جیغ می‌کشد.
- بیا نجاتش بده. تویی که ادعای عاشقیت گوش فلک و کر کرده کدوم گوری هستی؟ سایه داره از دستم میره بیا نجاتش بده‌.
بر روی زمین زانو می‌زند و اسم سایه را فریاد می‌کشد.
***
«گذشته»
در کافه‌ای نشسته بودند و مشغول نوشیدن قهوه‌ بودند.
- سایه امشب خونه‌ رو بپیچون می‌خوام ببرمت یه‌جا‌یی.
- فرداشب، امشب قراره با بابام برم نمایشگاه‌.
- نمایشگاه کی؟
- نمایشگاه خط نستعلیق دوستش.
- این‌قدر مثل کنه نچسب به این مرد. بذار تنها بره اونجا چهارتا داف ببینه روحیه بگیره. همه‌جا مثل کش تنبون دنبالشی.
- بستگی داره کجا بخوای من و ببری. ببینم می‌ارزه بابامو برخلاف قرآن که میگه به پدر نیکی کنید بپیچونم!
- همین‌ که مثل کنه نچسبی به این مرد یعنی خود نیکی! تو بپیچون، جاش رو بهت میگم‌. فردا صبحشم یه دست کله پاچه‌ی مشتی می‌گیری می‌بریم میگی من خریدم. این‌طور هم نیکی جذب آخرتت شده هم بابات بیشتر ازم خوشش میاد می‌ذاره با لپ‌تاپش جی‌تی‌آی بزنم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین