جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال پیشرفت [هِنارَس] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ASAL. با نام [هِنارَس] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,347 بازدید, 49 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [هِنارَس] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ASAL.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASAL.
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,090
12,364
مدال‌ها
4
وحشت مانند پیچک تمام بدنم را در بر گرفت و گفتم:
- محدوده‌ی شما؟!
پسرک اخم کرد و با لحن طلبکاری گفت:
- اره محدوده‌ی ما! حالا اینجا چه غلطی می‌کنی؟
پسرک همان‌طور که حرف می‌زد، چند قدم جلو آمده بود. از ترس عقب رفتم که به پیاده رو رسیدم، پسرک پوزخندی زد. با ابرو به پسری که مانند بادیگارد پشتم بود اشاره کرد. پسر پشت ایستاد و ضربه‌ای بدی به کمرم زد. آخ کوتاهی از بین لبان بیرون جست و گفتم:
- من... به من... گفتن بیام اینجا... !
پسرک به بینی‌اش چینی داد و گفت:
- لکنت داری یا زبونت رو بریدن؟
با این حرفش، دوستانش را به خنده وادار کرد. نفس عمیقی کشیدم و عصبی از این حرف گفتم:
- نه لکنت دارم و نه زبون رو بریدن! چی میگی تو؟
صورت پسرک از عصبانیت قرمز شد و گفت:
- من چی میگم... .
همان‌طور که ادامه حرفش را بلغور می‌کرد. محکم مرا هول داد که روی زمین سقوط کردم. متوجه شدم دوستانش که پشتم بودند، کنار رفتند و من حال روی زمین پهن شده بودم. سرم به گوشه‌ی جدول خورد و خون از پیشانی‌ام فرو ریخت. دستی روی زخمم زدم که باعث آخی از بین لبانم شد. پسرک با نگاهی قدرت‌طلبانه مرا نگاه می‌کرد. یا صدای ایوب، خوشحالی زیر پوستم دوید اما نامرد نگذاشت خوشحالی چند دقیقه بماند. ایوب پسرم را کنار زد و گفت:
- چرا زدینش؟
پسرک دست به سی*ن*ه گفت:
- آخه عمو ایوب، زیادی فک می‌زد، برای همین کتک خورد.
ایوب دستان سیاهش و زحمتش را بر هم کوبید و گفت:
- آفرین پسر! دمت گرم! خوشم اومد محمود!
بعد از این حرف، دستانش را دور شانه‌ای محمود حلقه زد و از جلوی چشمانم دور شد. لحظه آخر برگشت و چشمکی به چشمان پر اشکم زد و خندید. رفتارش درد داشت. از روی آسفالت بلند شدم و فال‌ها را از توی پیاده‌رو جمع کردم. هقی زدم و آهی کشیدم. خون همان‌طور به پایین سقوط می‌کرد. چراغ قرمز شد. به سمت ماشین‌ها قدم برداشتم و تق‌تق به شیشه‌هایشان ضربه می‌زدم. بعضی‌ها از دلسوزی فالی می‌خریدند و بعضی‌ها بدون توجه شیشه را بالا می‌کشیدند یا اصلا پایین نمی‌دادند البته اغلب کسانی بودند که با ما مثل آشغال رفتار می‌کردند. یکی از آن‌ها ماشینی بود که با چندشی برای خون کنار پیشانی‌ام از پنجره پرت کرد و من برای بهتر شدن خالم مجبور شدم، دستمال را از روی زمین بردارم و خون قرمز رنگ چندش را پاک کنم. غروب که شد، فالی برایم نماند آخر از صبح به تمام مردم التماس خرید کرده بودم. لخ‌لخ‌کنان به سمت دخمه ایوب به راه افتادم. همین که رسیدم، محمود دار و دسته‌اش بلند خندیدن و هر کدام چیزی نثارم کردند:
- آخی جوجه اومد.
- بپا نیوفتی!
حرف‌هایشان دل را می‌سوزاند. بی‌توجه به حرف‌های دیگرشان راهی دخمه شدم که ایوب همین که مرا دید، گفت:
- امروز عاجز بودنت رو دیدم. باید گرگ باشی تا نمیری!
«فروردین سال ۱۴۰۲»
«حال»
زخم سمت راست پیشانی‌ام را لمس کردم و پوزخندی به آن دوران زدم. روی تخت، خودم را پرت کردم که دکمه‌هایی کت مرا در فشار قرار داد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,090
12,364
مدال‌ها
4
کلافه دکمه‌ها را باز کردم. سرم را روی بالشتی با پارچه ابریشمی یاسی پوشیده بود، گذاشتم. بوی عطر موهای مهدیس در هوای بخش بود. چشم‌هایم را از زور سردرد روی هم گذاشتم. دستم را بالا بردم و روی هوا خطوط فرضی کشیدم که ناگهان در باز شد. با حرص و عصبانیت به شخص وارد شده نگاه کردم. مهدیس بود که با مظلومیت تمام من را می‌نگریست. کمی جلو آمد و گفت:
- برات قرص آوردم!
نامطمئن قرص‌ را به سمتم گرفت. اخم‌هایم را از هم فاصله دادم و گفتم:
- دستت درد نکنه!
لبخندی روی لبانش شکوفا شد. قرص را همراه با لیوان آب به دستم داد و کنارم روی تخت نشست. به چشمان خط چشم کشیده‌اش نگاه کردم. در محاصره رنگ سیاه، چشمانش می‌درخشیدند. قرص مسکن را از درون بسته‌ای در آوردم و همراه با آب قورت دادم. به چشمان درخشانش چشمکی زدم و گفتم:
- چیزی شده؟
نه‌ی پر نازی گفت که ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- چی می‌خوای؟
خندید و با ناز و کرشمه گفت:
- آکام جونم؟!
جانمی گفتم که ادامه داد:
- آکام با بچه‌ها بریم دور دور!
هوم کش‌داری گفتم که موهایش را کنار زد و گفت:
- آکام بگم میایم؟
روی تخت دراز کشیدم. چشمانم را بستم و گفتم:
- برو بگو!
آخ‌جونی گفت و بوسه‌ای بر گونه‌ام زد و دوان‌دوان از اتاق خارج شد. با اینکه سردرد طاقت‌فرسایی داشتم اما شکستن دل مهدیس شدنی نبود. آن هم زمانی که با لحن نازدار خواهش می‌کرد.
(آوات)
ظلمات شب تمامی غم‌ها را بر دلم انداخته بود و قلبم از درد سنگینی می‌کرد. آهی کشیدم که قلبم سوزش پیدا کردم. فردا مرخص می‌شدم و باید از همدمم دل می‌کندم. خانم رها وثوقی وارد بخش شد. لبخند روی صورت این دختر را خیلی دوست داشتم. دستانش را درون جیب روکش سفیدش قرار داده بود و به سمتم قدم برمی‌داشت. روی تخت نیم‌خیز شدم که نزدیکم شد و لب به سخن باز کرد:
- دختر می‌بینم داری میری!
بی‌جان خندیدم و گفتم:
- اره دیگه، رفتنی‌ام!
ضربه‌ای روی شانه ام زد و لب زد:
- دیگه این‌طرف‌ها نیا! باشه؟!
باشه‌ای گفتم که ادامه داد:
- مطمئن باشم که شکایت نداری؟
سری تکان دادم و گفتم:
- از کی شکایت کنم رها؟! از پدر بچه‌م؟
اخمی کرد و با لحن سرزنش‌گونه‌ای گفت:
- پدر بچه‌ت نه! جلاد روح و تنت!
ناراحت نامش را صدا زدم که لب گزید و شرمنده نگاهم کرد و زمزمه کرد:
- متأسفم آوات! متأسفم... !
با اینکه کمی دلخور شدم، لبخند زدم و گفتم:
- شرمنده نباش دختر!
تا خواست جوابم را دهد، صدایی آن را وادار به رفتن کرد:
- رها! رها! خانم وثوقی!
رها با عجله بلند شد و به دنبال صدای مردانه رفت. از روی تخت بلند شدم و آرام‌آرام به سمت صدا رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,090
12,364
مدال‌ها
4
اکثر مردم از صدای بلند که از بیرون و سالن بیمارستان پخش می‌شد، بیرون آمده بودند. به هیاهو پیش رویم چشم دوختم. وضعیت پیش رو غیر قابل باور بود. سروصدا حکم فرا بود و حراست و پرستار‌ها هم توانایی ساکت کردن مردم را نداشتند. خبرنگاران افزایش می‌یافتند. مگر چه اتفاقی افتاده بود. جلوتر رفتم که رها را دیدم. کنار پسری که روی زمین نشسته بود و سرش را درون دستانش گرفته بود، ایستاده بود، سعی داشت پسر را آرام کند. با صدای فریاد پرستاری نگاه از رها کندم به آن سمت خیره شدم. برانکارد بیماری که تمام بدنش خونی بود را به داخل می‌آوردند و خبرنگاران سعی داشتند از بیمار فیلمبرداری کنند. از دخترک روی برانکارد چیزی به جز خون دیده نمی‌شد. شانه‌ای بالا انداختم و راهی اتاقم شدم. روی تختم دراز کشیدم. پوزخندی به غریبی‌ام زدم. آخر تمام کسانی که در این اتاق بودند، همراهی داشتند اما من غیر از آن یک‌بار آمدن مرضی خانم و مامانم، هیچ‌کَس پیشم نیامد. ترحم نگاه هم‌اتاقی‌هایم طاقت‌فرسا بود. پلک‌هایم را روی هم فشردم تا از زیر نگاهشان فرار کنم اما سنگینی نگاهشان هنوز حس می‌شد.
(آکام)
بعد از خوردن قرص تا حدودی از شر سردرد خلاص شدم. با چهره‌ای کاملا خنثی وارد جمعیت شدم. مهمانان انگاری رفته بودند. لبخندی از کاهش سروصدا کردم و وارد جمع دوستانه‌ی خودمان شدم. رادمان با دیدنم، دست از دختر کنارش برداشت و گفت:
- بالاخره اومدی!
با حرفش نگاه‌ها به سمتم دوخته شد. سامان از روی کاناپه که تقریبا لم داده بود، بلند شد و گفت:
- قربونت بشم داداش! زود اومدی! آخه مرد حسابی نیم ساعتی ما رو کاشتی! چی‌کار می‌کردی؟!
دستی به موهایم کشیدم و گفتم:
- حالا خوبه نیم ساعتی معطلی! چیزی نشده که!
سامان پوزخندی زد و زمزمه کرد:
- اره چیزی نشده!
مشکل این پسر را درک نمی‌کردم. از همان اول که با جمع آشنا شدم، سامان با حضور من مشکل داشت. هربار تیکه، کنایه یا حرف مزخرفی می‌زد و حال مرا دگرگون می‌کرد. چشم غره‌ای بهش رفتم که از رو نرفت و ادامه داد:
- مردک ما رو معطل خودش کرده! معلوم نیست داشته با کی حال می‌کرده!
دستانم را از این حرفش مشت کردم. رادمان نگران نگاهشان کرد که مهدیس با استرس گفت:
- بسه سامان! پاشیم بریم!
همه از جا بلند شدند اما من هنوز خیره به جای سامان بودم. با دستی که روی شانه‌ام قرار گرفت، روی برگرداندم و نگاه طرف کرد. مهدیس با چشمان دلواپس نگاهم می‌کرد. مطمئن پلک زدم و زمزمه کردم:
- نگران نباش!
کتم را از تن در آوردم و روی کاناپه پرتش کردم. دستم را روی شانه‌ای نحیف مهدیس حلقه کردم. لباس مجلسی‌اش را با مانتوی کوتاه و جلو باز نارنجی عوض کرده بود و شال سفیدش را آزادانه روی موهای طلایی‌اش قرار داده بود.همراه با مهدیس از ویلا خارج شدم. به سمت ماشین رفتم و در محترمانه برای مهدیس باز کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,090
12,364
مدال‌ها
4
با ناز و عشوه لبخند زد و روی صندلی نشست. در سمت خودم را باز کردم و روی صندلی راننده جاگیر شدم. استارت زدم که ماشین فراری زرد رنگ سامان سریع‌تر خارج شد و باعث بلند شدن صدای جیغ مهدیس و سیما، خواهر سامان شد.
پوزخندی زدم و پایم را روی گاز فشردم که ماشین محکم از جا بلند شد. طبق برنامه‌ی بچه‌ها قرار بود تا بام با هم سبقت بگیریم و چون خیابان‌ها خالی از آدم بود، این‌کار راحت بود. مهدیس از درون کیفش دستی سیاهش قرصی را در آورد و با بطری آبی که همراهش بود، قورت داد. متعجب به او نگاه کردم که گفت:
- می‌خوری؟!
شانه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- چی هست؟
بسته‌ی قرص را نگاه کرد و گفت:
- نمی‌دونم چیه ولی سامان داد گفت عالیه!
بیشتر گاز دادم که فراری سامان از کنارم گذر کرد، حرصی لب زدم:
- سامان بگه، تو چرا می‌خوری؟
ناراحت و مغموم زمزمه کرد:
- حالا مگه چی میشه، بعدش هم خودش خورد و به سیما داد... راستی رادمان هم همون لحظه خورد!
عصبی لب زدم:
- برای چی می‌خوری؟ چه تأثیری داره؟
پنجره کنارش را پایین داد و گفت:
- یکم برای هیجان امشب نیاز بود.
سری تکان داد و بیشتر حرف نزدم چون دلم نمی‌خواست آن را ناراحت کنم. محکم فرمون را فشردم. نفسم را بیرون دادم و اخم بدی کرد. عصبی، سریع راندم که مهدیس جیغ پر لذتی کشید. کوتاه خندیدم و از سامان سبقت گرفتم. سامان هم که نمی‌خواست کم بیاورد. از کنارم با سرعت می‌گذشت. مسابقه هولناکی بود. به ویرایش دادن ادامه دادم که یک‌دفعه متوجه ترمز شدید سامان نشدم. محکم و پر ضربه به فراری سامان برخورد کردم. کمربند ایمنی بسته بودم و بعد از چند ثانیه کیسه هوا پر شد. مهدیس به‌خاطر اینکه کمربند نبسته بود، محکم به داشبورد خورده بود و صورتش پر از خون بود. دردناک صدایش زدم که جوابی ندادم. رو به بی‌هوشی بودم که در ماشین باز شد و صدای رادمان در گوشم پیچید اما توانایی پاسخ نداشتم و بی‌هوش شدم.
(آوات)
هنوز سروصدایی حکم فرما بود. معلوم نبود چه اتفاقی افتاده است. از روی تخت بلند شدم و بیرون رفتم. به هیاهو نگاه کردم که پسری پریشان نظرم را جلب کرد. روی زمین سرامیک سفید بیمارستان نشسته بود و زانوهایش را بغل گرفته بود. نزدیک شدم که رها جلو آمد و زیر گوش پسر چیزی گفت. پسر نگاه ناباوری کرد و اشک هایش فرو ریخت. چیزی زمزمه کرد اما چیزی متوجه نشدم. از جا بلند شد و به بخش مراقبت‌های ویژه دوید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,090
12,364
مدال‌ها
4
متعجب نگاهش کردم. کمی سرم کشیدم که رها با دیدنم لبخند بی‌روحی زد و گفت:
- حالت خوبه؟
سری تکان دادم و نزدیکش شدم. دستم را به شانه‌ای زدم که یک‌دفعه محکم بغلم کرد و هق‌هق‌اش بلند شد. کمرش را نوازش کردم و گفتم:
- جانم رها؟ چی شده؟
مرا رها کرد و به‌خاطر هق‌هقش با لکنت گفت:
- آوات... داداشم... آوات داداشم...!
دیگر نتوانست ادامه دهد. به خودم تکیه‌اش دادم که شکمم تیر کشید. جلوی جیغم را گرفتم و رها را آرام روی صندلی گذاشتم. کمرش را نوازش کردم که قدردان نگاهم کرد و گفت:
- مرسی ازت!
لبخند زدم و گفتم:
- نمی‌خوای چیزی بهم بگی؟
نفس عمیقی کشید و لب زد:
- یک تصادف کوچیک اتفاق افتاده!
کنجکاو سری تکان دادم که همان پسر صدایش زد. از روی صندلی بلند شد و به سمت پسر و مرد کنارش رفت. نگاهشان کردم که پسر نگاهش به من افتاد. هول و خجالت‌زده سرم را پایین انداختم. چند نفس عمیقی کشیدم و به سمت تختم حرکت کردم. معلوم نبود چه اتفاقی افتاده بود اما هر چه که بود زیادی سر و صدا به پا کرده بود. شانه‌ای بالا انداختم و روی تختم دراز کشیدم.
***
(آوات)
لباس‌هایی که رها برایم تهیه کرده بود را تن زدم. با اینکه کمی گشاد بود اما از هیچ بهتر بود. گونه‌هایم را کمی فشار دادم تا رنگ بگیرد. لب‌هایم را تر کردم. آخر بی‌روحی‌اش زیادی در چشم بود. آهی کشیدم و خرامان‌خرامان از اتاق بیرون رفتم. با چشم دنبال رها گشتم اما پیدایش نبود. جلوتر رفتم که خانم الهی دوست رها را دیدم. پیشش تند قدم برداشتم. با دیدنم سرجایش ایستاد و گفت:
- جانم عزیزم؟!
کمی من‌من کردم و گفتم:
- خانم وثوقی نیستن؟
لب گزید و گفت:
- شرمنده عزیزم دیشب، دیروقت رفتن!
آهانی گفتم که دستی به شانه‌ای زد. تا خواست دور شود دستش را گرفتم. سوالی و متعجب نگاهم کرد که گفتم:
- اگر دیدیش بهش بگو که قولش یادش نره!
سری تکان داد که دستش را رها کردم. ازم دور شد. کوتاه و مغموم از محیط بیمارستان دور شدم. طبق همیشه، کسی برای کمکم نیامد و من ترحم‌انگیز خودم از بیمارستان خارج شدم. پول کافی برای تاکسی نداشتم و از یک طرف پیاده هم نمی‌توانستم بروم. دستم را برای تاکسی بلند کردم که ماشینی جلویم ایست کرد و رها از درون ماشین پیاده شد. دریای چشمانش در خون غوطه‌ور بود بود. نگران نگاهش کردم که لبخند زد و گفت:
- بالاخره مرخص شدی؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,090
12,364
مدال‌ها
4
لبخند محوی زدم و گفتم:
- اره دیگه!
جلوتر آمد و لبخند مهربانی زد و گفت:
- دلم نمی‌خواد دیگه تو بیمارستان ببینمت... !
کمی با خیرگی نگاهم کرد و ادامه داد:
- با کی می‌خوای بری؟ کسی دنبالت اومده؟
مغموم سری پایین انداختم و گفتم:
- به نظرت کی می‌خواستی بیاد دنبالم! کیوان نامرد یا اون پدر مادر بامعرفتم! کدومشون؟
شرمنده از آن حرف دستی شانه‌ام زد و با لحن آرام و با ندامت گفت:
- ببخشید... خوب الان می‌خوای با کی بری؟!
دستش را از شانه‌ام برداشتم و کمی آن را فشار دادم و با لحنی دوستانه گفتم:
- نمی‌دونم... شاید پیاده برم، یا شایدم یک تاکسی بگیرم... . حالا تو نمی‌خواد زیاد فکر کنی برو به کارات برس!
اخم کرد و دلخور لب برچید:
- مگه من می‌ذارم همینجوری بریم بعدشم تو حالت خوب نیست بیا... بیا داداشم تو رو می‌رسونه!
معذب زمزمه کردم:
- مگه میشه؟ بیخیال رها! پیاده میرم. مزاحم نمی‌شم!
ابروهایش را بیشتر در هم کرد و گفت:
- شدنی که میشه! و اینکه بیخیالم نمی‌شم! پیاده‌ام نباید بری! مزاحمم نیستی!
فوراً بعد از این حرف اجازه هیچ کاری را به من نداد و دستم را کشید و به سمت ماشین برادرش مرا ،کشاند. کمی خم شد و سرش را روبه‌روی پنجره صندلی شاگرد کشاند و رو به برادرش گفت:
- داداشم می‌تونی برام یه کاری کنی؟!
از چشمان برادرش خستگی می‌بارید ولی با این حال گفت:
- شما جون بخواه! چیکار کنم؟
رها خوشحال دستانش را بر هم کوبید و گفت:
- یه دوستی دارم تا خونش اون رو می‌رسونی!
برادرش با مودبانه جوری که معذب نشوم از ماشین پیاده شد و با لحنی و دوستانه گفت:
- البته! بفرمایید!
معذب روسری‌ام را جلو کشیدم که رها در صندلی شاگرد را باز کرد که سرفه‌ای مصلحتی کردم. رها متوجه منظورم شد و لبخند زد و در صندلی را بست. در عقب را باز کرد و مرا به زور در آن جا داد. معذب از او تشکر کردم که(( وظیفم بود)) را زمزمه کرد. برادرش سوار ماشین شد و دکمه استارت را زد. نگاهی به درون ماشین کردم. صندلی‌ها با روکش چرمی که کرمی رنگ بودن پوشیده شده بود. انواع و اقسام دکمه‌ها کنار دست برادر رها جا خشک کرده بود. کمی دیگر چشم گرداندم که متوجه نگاه برادر رها شدم. معذب چشمانم را به بیرون گرداندم برادرش بدون توجه به نگاهم با لحن مودبانه گفت:
- آدرس خونتون رو میشه لطف کنید؟
انگشتانم را در هم قلاب کردم و با لحن خجالت‌زده‌ای گفتم:
- خوب مستقیم رفتیم بپیچین سمت چپ بعدش می‌رسیم به یک محله... یک محله‌ای که بچه‌ها دارن بازی می‌کنن! خوب اسمش محله پایین دشتی‌ها هست!
سری تکان داد و طبق گفته‌هایم عمل کرد. تا آنجا حرفی میان‌مان رد و بدل نشد و گویا برادر رها محله‌مان را به خوبی یاد داشت. خواست وارد محله شود که ترسیده و با لکنت گفتم:
- نیازی نیست...! خوب خودم دیگه می‌تونم برم! ممنون ازتون! ببخشید مزاحم شدم!
برادر رها اخم کرد و با لحن کاملاً سردی گفت:
- فکر نمی‌کردم اینجا زندگی کنید ولی خب گویا...!
عصبی از آن لحن تحقیرانه‌اش در ماشین را محکم بر هم کوبیدم که صدای باز شدن در باعث شدت عصبانیتم شد. به قدم‌هایم سرعت بخشیدم که صدایش به گوشم رسید:
- هی! صبر کن! ببخشید من نمی‌خواستم اینجوری بگم! یک لحظه!
ایستادم و به سمتش برگشتم که صورتش مرا متعجب کرد. برادر رها همون پسر دیشبی بود که به سمت مراقبت‌های ویژه دویده بود. کمی در صورتش دقت کردم که رد سیلی را در صورتش دیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,090
12,364
مدال‌ها
4
نزدیکم آمد و بازویم را گرفت. معذب کمی خودم را عقب کشیدم که محکم‌تر بازوی راستم را گرفت و لب زد:
- ببین! من نمی‌خواستم تو رو تحقیر کنم. فقط... فقط با دیدن این محله... ! ببین من زیاد اینجا میام. توی این کوچه‌ها زیاد اومدم. فقط تعجب کردم گفتی اینجا پیاده میشم چون طبق چیزی که میدونم اینجا آوازه‌ی خوبی نداره!
پوزخندی بر لبان نقش بست. چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم. بعد از کمی تمرکز چشمانم را باز کردم و رو به او زمزمه کردم:
- ممنون ازتون! میشه دستتون... !
- پس معلوم شد این چند روز کجا بودی؟!
ای وای صدای کیوان بود. ترسیده لبم را زیر دندان‌هایم فشردم و چشمانم را بستم. برادر رها با صدای متعجب رو به کیوان گفت:
- شما؟!
کیوان قهقهه‌ای زد که به سمتش برگشتم. دندان‌های زرد جرم گرفته‌اش نمایان و لب‌های سیاهش کش آمده بود. ترسیده چند قدم عقب رفتم که دست برادر رها از بازویم جدا شد. کیوان بعد از قهقهه‌ای که زد کمی از اراذل و اوباش کنارش دور شد و نزدیکمان آمد. روبروی برادر رها ایستاد و دستی به یقه کت پسر زد:
- آقای به اصطلاح خوشتیپ! خبر داری من شوهرشم؟
رادمان دست کیوان را از روی یقه‌اش جدا کرد و با لحن کاملاً مودبانه‌ای گفت:
- خوشبختم جناب! من هم رادمان هستم برادر دوست خانم!
کیوان عق نمایشی زد. دوستانش به لحن رادمان خندیدند که کیوان دستش را به نشانه سکوت بالا آورد و گفت:
- آقای رادمان فکر کردی من با این حرف‌ها خر میشم؟
بینی‌اش را بالا کشید و ادامه داد:
- نه جناب! به نظرم تا همین الان که بلایی سرت نیاوردم خیلیه! گمشو از این محله!
دهانم از شدت بی‌آبرویی‌اش باز شد. جرأت به خرج دادم و جلو رفتم. روبه‌روی کیوان ایستادم و لب زدم:
- کیوان! داری اشتباه می‌کنی؟
سفیدی چشمانش کاسه‌ی خون بود و رگ‌های شقیقه‌اش نمایان!
در صورتم با چشمان قهوه‌ای ترسناکش براق شد و غرید:
- اشتباه! الان توی بغلش بودی و اشتباه! برو خودت رو سیاه کن آوات!
کمی مرا عقب راند. جلوتر رفت و روبه‌روی رادمان ایستادم و گفت:
- چرا گم نمیشی ها؟
رادمان آب دهان کیوان که روی صورتش ریخته بود را با سر آستین کتش پاک کرد و محترمانه لب برچید:
- آقا کیوان! من مسئولم این خانم رو تا مقصد برسونم و اینکه باید چیزی رو هم بهشون بگم! اجازه میدین؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,090
12,364
مدال‌ها
4
کیوان پوزخندی زد و با تمسخر نگاهش کرد که رادمان ادامه داد:
- آقا کیوان درکتون می‌کنم ولی خب خانومتون دست من امانته! و اینکه اگر کاری بشه خواهرم سرم رو از تنم جدا می‌کنه!
کیوان سمتم آمد و مچ دست راستم را محکم درون دستش فشرد و گفت:
- اگر سخنرانی تموم شد، می‌تونی بری! امانتیت رو صحیح و سالم رسوندی! خدانگهدار!
بعد از اینکه صدایش قطع شد، همان‌طور که مچ دستم درون دستش فشرده می‌شد مرا سمت خودش کشاند و راه خانه را در پیش گرفت. زشت بود اگر بدون تشکر از رادمان دور شوم. ایستادم و سعی کردم مچم را از درون دستش نجات دهم اما او چنان مچم را می‌فشرد که گویا قصد شکستنش را داشت. عصبی محکم‌تر دستم را کشیدم که به سمتم برگشت با چشمان خون‌آلودش لب زد:
- چه مرگته دیگه؟
دلخور از لحن تندش، کمی در خودم جمع شدم. چشمان زنان بیکاری که در کوچه نشسته بودند، رویمان بود و بچه‌ها هم حیران ما را تماشا می‌کردند. گویا کیوان هم خودش معذب بودنم را درک کرد. نزدیکم شده روبه‌رویم ایستاد و گفت:
- آوات چند روزه نیستی! رو اعصابم نرو! بیا بریم خونه!
خیالم کمی از اعصابش آرام شد. زیرا که او نمی‌توانست مرا میان این همه آدم توبیخ کند. آبرویش زیادی برایش مهم بود برای همین رفتار بدی نشان نمی‌داد. سرم را بالا آوردم و درون چشمان قهوه‌ای‌اش خیره شدم و زمزمه کردم:
- زشته بدون تشکر برم! حداقل بذار تشکر کنم!
کلافه دستی به موهای سیاهش کشید. به عقب بازگشتم که دیدم رادمان همان‌جا ایستاده و ما را تماشا می‌کند. چشم و ابرویی برای کیوان آمدم که سری تکان داد. کوتاه به رویش لبخند زدم و به سمت رادمان پا تند کردم. با دیدن من که به سمتش می‌آیم، عینک آفتابی‌اش را روی چشمان سیاهش زد. روبرویش قرار گرفتم و بعد از کمی نفس گرفتن با لحنی قدردان لب زدم:
- ازتون خیلی ممنونم ببخشید که مزاحمتون شدم! فقط... از طرف من به رها بگین کاری که گفتم رو فراموش نکنه!
سری تکان داد و در صندلی راننده را باز کرد:
- خواهش می‌کنم! مزاحمم که نبودین! و اینکه به رها حرفتون رو میگم! کاری ندارید؟
سری به نشانه خیر تکان دادم که سوار ماشینش شد و در را به آرامی بر هم کوبید. دستی به نشانه خداحافظ تکان داد که کوتاه لبخندی بر رویش پاشیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,090
12,364
مدال‌ها
4
ماشینش از جلوی چشمان سبزم عبور کرد. نفسم را همراه با آهی به بیرون فرستادم. به عقب برگشتم که کیوان را با صورت برافراخته دیدم.
کمی از چشمانی که در قرمزی رگ‌ها شناور بود، ترسیدم اما خودم را نباختم و به سمتش قدم برداشتم. نزدیکش شدم که دستم را گرفت و به سرعت قدم برداشت. ناچار به دنبالش راه افتادم. همسایه‌های کنجکاو با چشمان متعجب ما را نگاه می‌کردند و گاهی در گوش هم چیزی را پچ می‌زدند. چشمانم را از این وقاحت بستم که صدای مرضی‌خانم به گوش رسید:
- اومدی آوات جان؟!
همراه با من، کیوان هم ایستاد که آهیر از پشت مرضی‌خانم نمایان شد. دستم را از دست کیوان جدا کردم. با صدایی که از ذوق می‌لرزید نام آهیر را صدا زدم که پسرکم از پشت مرضی خانم بیرون آمد و به سمتم با پاهای کوچکش دوید. روی زانوهایم نشستم و تنگ او را به آغوش کشیدم. دلتنگی به قلبم فشار آورده بود. آخر پسرم را از آن روز ملاقات ندیده بودم. عطر تنش را استشمام کردم که صدای کیوان بلند شد:
- آوات بسه! پاشو بریم خونه!
از روی زمین خاکی که به لطف شهرداری آسفالت بدی شده بود، بلند شدم و دست آهیر را در دست گرفتم. قدم‌زنان پشت کیوان به راه افتادیم که آهیر کنجکاو با لحن کودکانه‌‌ی خود، یا صدای آهسته پرسید:
- مامان، بابا دیگه اذیتت نمی‌کنه؟!
لبخند تلخی بر لبانم جا خشک کرد که گفتم:
- نه پسرم! بابا اذیت نمی‌کنه!
آخ‌جونی گفت و دستم را رها کرد. به سمت کیوان دوید و دست او را محکم در دستان کوچکش جا داد. کمی قدم‌هایم را سرعت بخشیدم و به سمتشان رفتم. لبخندی بر لب داشتم که کیوان با سوءظن نگاهم کرد. شانه‌ای بالا انداختم که حواسش را به آهیر داد. تا خانه، کیوان با آهیر حرف زد و من شنونده‌ای بیش نبودم. زیرا نه علاقه‌ای به صحبت با کیوان داشتم و نه شوقی برای خراب کردن ذوق پسرم! طفلک پسرم چنان از هم‌صبحتی خودش با پدرش ذوق کرده بود که خراب کردنش نامردی بیش نبود. به خانه‌ رسیدیم که کیوان جلو رفت و کمی در را هول داد. در زنگار بسته‌ی سفید رنگمان که رنگ‌هایش پریده بود، با هولی ساده باز شده بود. پوزخندی به زندگی‌ام زدم که کیوان دستی به موهای سیاهش کشید. گویا او هم به قولی که شب خواستگاری داده بود، فکر می‌کرد.
(شهریور سال ۱۳۹۵)
(شب خواستگاری)
پسرِ دوست پدرم با کت و شلوار زغال سنگی که برایش بزرگ بود، کنار پدرش جا خوش کرده بود و سرش را پایین انداخته بود. همراه با سینی چای‌ بیرون رفتم که مادر خواستگارم، شروع به تعریف کرد:
- به‌به! به‌به عجب دختری! چقدر زیبایی عزیزکم!
لبخند شرمساری زدم و خم شدم و چایی را به سمت پدرم گرفتم که با اشاره دست به من فهماند که باید اول به پدر خواستگارم تعارف کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,090
12,364
مدال‌ها
4
به سمت پدر خواستگارم رفتم و چای را به آن تعارف کردم. بدون هیچ نگاهی به حرف زدن با پدرم ادامه داد و لیوان چایی را از درون سینی برداشت و روی میز عسلی رو‌به‌روی تلویزیون قرار داد. کمی از رفتارش دستپاچه شدم. به سمت همسرش رفتم و چای را تعارف کردم که بعد از کمی تأمل آن را برداشت و لب به سخن باز کرد:
- عجب چایی دخترم! از رنگ و عطرش معلومه عالیه!
از این تعریفش لبخند کوتاهی بر لبان کوچک رژ صورتی خورده‌ام نقش بست. مادرم، سمیه خاتون کنار مادر خواستگارم نشسته بود و گرم مشغول هم‌صحبتی با او بود. با آمدن نگران به من نگاه می‌کرد و لبانش را زیر دندان‌هایش می‌فشرد. با تبسمی کوتاه به مادرم چای تعارف کردم که لیوانی برداشت و آن را روی میز قرار داد. خواستم به سمت پدرم بروم که با اشاره‌ی کوتاهی که کرد، متوجه شدم چای نمی‌خواهد. و حال نوبت او بود. اویی که از اول مجلس ساکت و صامت با انگشتانش بازی می‌کرد و به ندرت در بحث شرکت! خم شدم و سینی شیشه‌ای با دسته‌های طلایی رنگ که برای مهمانی استفاده می‌شد را روبه‌رویش قرار دادم. سرش را بالا آورد که دو گوی مشکی چشمانش در جنگل چشمانم قفل شد. آب دهانم را به سختی قورت دادم و در دلم گفتم:
- ندید و پدید بازی در نیار که فکر کنه اولین خواستگارته!
نفس عمیقی کشیدم و با صدای صاف و به آرامی زمزمه کردم:
- بفرمایید!
همان‌طور که به چشمانم خیره یود، چای را برداشت و روی میز گذاشت:
- دستت درد نکنه!
نوش‌جانی در پی حرفش زدم و با قدم‌های آهسته راهی آشپزخانه شدم. تنها خوبیِ خانه این بود که از بیرون به آشپزخانه دید نداشتی، درست مانند خانه‌های قدیم! سینی چای که حاوی دو لیوان چای بود را روی میز ناهارخوری قرار دادم و دستم را به میز تکیه! از نگاه خیره آن مرد حس بدی داشتم و مغزم هم هی یادآور آن لحظه بود! کمی از پهلویم را فشردم تا فکر آن لحظه از مغزم خارج شود. از کابینت استکان جدیدی برداشتم و در کابینت را به آرامی بستم تا صدایش به بیرون نرود. شیر آب را باز کردم و صبر کردم تا آب سرد شود. استکان را زیر شیر آب قرار دادم تا پر شود. وقتی به اندازه‌ی دلخواهم رسید، شیر را بستم و آب را یک نفس نوشیدم. با صدای مادرم که می‌گفت:
- دخترم، بیا اینجا عزیزم!
از آشپزخانه خارج شدم. چادر سفید گل‌داری که مادرجون پارسال از کربلا برایم آورده بود را، روی سرم مرتب کردم و روسری آبی آسمانی رنگم را کمی جلو کشیدم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین