- Feb
- 3,090
- 12,364
- مدالها
- 4
وحشت مانند پیچک تمام بدنم را در بر گرفت و گفتم:
- محدودهی شما؟!
پسرک اخم کرد و با لحن طلبکاری گفت:
- اره محدودهی ما! حالا اینجا چه غلطی میکنی؟
پسرک همانطور که حرف میزد، چند قدم جلو آمده بود. از ترس عقب رفتم که به پیاده رو رسیدم، پسرک پوزخندی زد. با ابرو به پسری که مانند بادیگارد پشتم بود اشاره کرد. پسر پشت ایستاد و ضربهای بدی به کمرم زد. آخ کوتاهی از بین لبان بیرون جست و گفتم:
- من... به من... گفتن بیام اینجا... !
پسرک به بینیاش چینی داد و گفت:
- لکنت داری یا زبونت رو بریدن؟
با این حرفش، دوستانش را به خنده وادار کرد. نفس عمیقی کشیدم و عصبی از این حرف گفتم:
- نه لکنت دارم و نه زبون رو بریدن! چی میگی تو؟
صورت پسرک از عصبانیت قرمز شد و گفت:
- من چی میگم... .
همانطور که ادامه حرفش را بلغور میکرد. محکم مرا هول داد که روی زمین سقوط کردم. متوجه شدم دوستانش که پشتم بودند، کنار رفتند و من حال روی زمین پهن شده بودم. سرم به گوشهی جدول خورد و خون از پیشانیام فرو ریخت. دستی روی زخمم زدم که باعث آخی از بین لبانم شد. پسرک با نگاهی قدرتطلبانه مرا نگاه میکرد. یا صدای ایوب، خوشحالی زیر پوستم دوید اما نامرد نگذاشت خوشحالی چند دقیقه بماند. ایوب پسرم را کنار زد و گفت:
- چرا زدینش؟
پسرک دست به سی*ن*ه گفت:
- آخه عمو ایوب، زیادی فک میزد، برای همین کتک خورد.
ایوب دستان سیاهش و زحمتش را بر هم کوبید و گفت:
- آفرین پسر! دمت گرم! خوشم اومد محمود!
بعد از این حرف، دستانش را دور شانهای محمود حلقه زد و از جلوی چشمانم دور شد. لحظه آخر برگشت و چشمکی به چشمان پر اشکم زد و خندید. رفتارش درد داشت. از روی آسفالت بلند شدم و فالها را از توی پیادهرو جمع کردم. هقی زدم و آهی کشیدم. خون همانطور به پایین سقوط میکرد. چراغ قرمز شد. به سمت ماشینها قدم برداشتم و تقتق به شیشههایشان ضربه میزدم. بعضیها از دلسوزی فالی میخریدند و بعضیها بدون توجه شیشه را بالا میکشیدند یا اصلا پایین نمیدادند البته اغلب کسانی بودند که با ما مثل آشغال رفتار میکردند. یکی از آنها ماشینی بود که با چندشی برای خون کنار پیشانیام از پنجره پرت کرد و من برای بهتر شدن خالم مجبور شدم، دستمال را از روی زمین بردارم و خون قرمز رنگ چندش را پاک کنم. غروب که شد، فالی برایم نماند آخر از صبح به تمام مردم التماس خرید کرده بودم. لخلخکنان به سمت دخمه ایوب به راه افتادم. همین که رسیدم، محمود دار و دستهاش بلند خندیدن و هر کدام چیزی نثارم کردند:
- آخی جوجه اومد.
- بپا نیوفتی!
حرفهایشان دل را میسوزاند. بیتوجه به حرفهای دیگرشان راهی دخمه شدم که ایوب همین که مرا دید، گفت:
- امروز عاجز بودنت رو دیدم. باید گرگ باشی تا نمیری!
«فروردین سال ۱۴۰۲»
«حال»
زخم سمت راست پیشانیام را لمس کردم و پوزخندی به آن دوران زدم. روی تخت، خودم را پرت کردم که دکمههایی کت مرا در فشار قرار داد.
- محدودهی شما؟!
پسرک اخم کرد و با لحن طلبکاری گفت:
- اره محدودهی ما! حالا اینجا چه غلطی میکنی؟
پسرک همانطور که حرف میزد، چند قدم جلو آمده بود. از ترس عقب رفتم که به پیاده رو رسیدم، پسرک پوزخندی زد. با ابرو به پسری که مانند بادیگارد پشتم بود اشاره کرد. پسر پشت ایستاد و ضربهای بدی به کمرم زد. آخ کوتاهی از بین لبان بیرون جست و گفتم:
- من... به من... گفتن بیام اینجا... !
پسرک به بینیاش چینی داد و گفت:
- لکنت داری یا زبونت رو بریدن؟
با این حرفش، دوستانش را به خنده وادار کرد. نفس عمیقی کشیدم و عصبی از این حرف گفتم:
- نه لکنت دارم و نه زبون رو بریدن! چی میگی تو؟
صورت پسرک از عصبانیت قرمز شد و گفت:
- من چی میگم... .
همانطور که ادامه حرفش را بلغور میکرد. محکم مرا هول داد که روی زمین سقوط کردم. متوجه شدم دوستانش که پشتم بودند، کنار رفتند و من حال روی زمین پهن شده بودم. سرم به گوشهی جدول خورد و خون از پیشانیام فرو ریخت. دستی روی زخمم زدم که باعث آخی از بین لبانم شد. پسرک با نگاهی قدرتطلبانه مرا نگاه میکرد. یا صدای ایوب، خوشحالی زیر پوستم دوید اما نامرد نگذاشت خوشحالی چند دقیقه بماند. ایوب پسرم را کنار زد و گفت:
- چرا زدینش؟
پسرک دست به سی*ن*ه گفت:
- آخه عمو ایوب، زیادی فک میزد، برای همین کتک خورد.
ایوب دستان سیاهش و زحمتش را بر هم کوبید و گفت:
- آفرین پسر! دمت گرم! خوشم اومد محمود!
بعد از این حرف، دستانش را دور شانهای محمود حلقه زد و از جلوی چشمانم دور شد. لحظه آخر برگشت و چشمکی به چشمان پر اشکم زد و خندید. رفتارش درد داشت. از روی آسفالت بلند شدم و فالها را از توی پیادهرو جمع کردم. هقی زدم و آهی کشیدم. خون همانطور به پایین سقوط میکرد. چراغ قرمز شد. به سمت ماشینها قدم برداشتم و تقتق به شیشههایشان ضربه میزدم. بعضیها از دلسوزی فالی میخریدند و بعضیها بدون توجه شیشه را بالا میکشیدند یا اصلا پایین نمیدادند البته اغلب کسانی بودند که با ما مثل آشغال رفتار میکردند. یکی از آنها ماشینی بود که با چندشی برای خون کنار پیشانیام از پنجره پرت کرد و من برای بهتر شدن خالم مجبور شدم، دستمال را از روی زمین بردارم و خون قرمز رنگ چندش را پاک کنم. غروب که شد، فالی برایم نماند آخر از صبح به تمام مردم التماس خرید کرده بودم. لخلخکنان به سمت دخمه ایوب به راه افتادم. همین که رسیدم، محمود دار و دستهاش بلند خندیدن و هر کدام چیزی نثارم کردند:
- آخی جوجه اومد.
- بپا نیوفتی!
حرفهایشان دل را میسوزاند. بیتوجه به حرفهای دیگرشان راهی دخمه شدم که ایوب همین که مرا دید، گفت:
- امروز عاجز بودنت رو دیدم. باید گرگ باشی تا نمیری!
«فروردین سال ۱۴۰۲»
«حال»
زخم سمت راست پیشانیام را لمس کردم و پوزخندی به آن دوران زدم. روی تخت، خودم را پرت کردم که دکمههایی کت مرا در فشار قرار داد.
آخرین ویرایش: