- Dec
- 672
- 14,648
- مدالها
- 4
دخترک از سر بدندرد و یا شاید خوابی که دیدهبود همچنان میگریست. کنارش روی لبهی تخت نشست. دو قرص از ورق جدا کرد و با لیوان آب به طرفش متمایل شد.
- بلند شو این رو بخور، تبت رو پایین میاره. چی خوردی صدات گرفته؟
ماهبانو چیزی نگفت. جان مخالفت نداشت. با کمکش نیمخیز شد و گفتهاش را عملی کرد. دل حسام، یک آن برایش سوخت. در این وضعیت مثل دختربچهها معصوم و دوستداشتنی میشد. داروها کمی گیجش کردند که سریع سر روی بالش گذاشت. از این حالتش بدجنسانه لبخند زد و کنارش دراز کشید.
- نگاش کن، انگار داروی بیهوشی بهش دادم!
ماهبانو تازه توانست به اوضاع و احوالش پی ببرد. یعنی تمام آنها خواب بود؟ نفس حبس شدهاش را بیرون فرستاد. دوست نداشت چشمانش را ببندد، چون آنوقت چهرهی آن دو دختر زیبارو پشت پلکهایش نقش میبست و تصاویر دلهرهآوری که در خواب دیدهبود، دوباره برایش تداعی میشدند. ذهنش در آن لحظه قدرت کنکاشی نداشت که این کابوس عجیب را پیش خودش تعبیر کند. حسام، همانند پدری که نوزادش را به آغوش میکشد، سرش را به سی*ن*هاش چسباند و مثل یک چینی شکستنی دربرش گرفت. از پشت پردهی تار اشک، نگاهی به مژههای بلند و سیاه مرد مقابلش و پلکهای خوابیدهاش افکند.
گاهی وقتها جوری مهربان میشد که گمان داشت کَس دیگری را جایگزینش کردهاند. لب گزید. چقدر قلبش تند میزد. یادش آمد میان خواب و بیداری چندین بار اسم امیرعلی از دهانش خارج شد؛ به طور قطع شنیدهبود. دست نوازشگر مردانهاش میان موهایش خزید و او را به خلسهی عجیبی فرو برد. توان تقلایی نداشت. لمس شدن موهایش به طرز معجزهگری صحنههای ترسناکی که دیدهبود را از ذهنش پاک کرد و خواب را برایش به ارمغان آورد.
***
خیلی زودتر از چیزی که انتظار داشت حالش بهبود پیدا کرد. برای سال تحویل همه در خانهباغ خانعمو جمع شدند. پارسال در این زمان، امیر سه روز اول عید را مرخصی گرفت و همگی با دو خانواده به کردان رفتند؛ چقدر خوش گذشت. آن روزها فکر میکردند هیچ چیزی مانع و سد راه عشقشان نخواهد شد. حال هر دو در کدام نقطهی زندگی ایستادهبودند؟ افکار ذهنش را پس زد. دوست نداشت دیگر به امیرعلی فکر کند. چرا هر چه تلاش میکرد به درب بسته میخورد؟ با ورودشان مردی جوان و خوشسیما به آنها خوشآمد گفت که تا به حال او را رویت نکردهبود. حسام گرم و صمیمانه سلام داد و به شوخی گفت:
- بهبه! نمردیم و چشممون به جمالتون روشن شد آقامحمد.
همه لبخند روی لبشان خودنمایی میکرد جز او که مثل زباننفهمها ایستادهبود و گیج و منگ به این صحنه نگاه میکرد. آن مرد که اسمش محمد بود، حسام را محکم در آغوش کشید و ضربهی آرامی به پشت شانهاش کوبید.
- دلم برات تنگ شدهبود پسر! از دیروز منتظرت بودیم. مهشید از دستت حسابی شکاره ها! خودت رو یه جا قایم کن.
حسام تکخندهای زد و خواست چیزی بگوید که همان لحظه زنی، جیغجیغکنان از آنطرف سالن به طرفشان آمد. هیکل فربه و چاقی داشت و چهرهی سفید و گلگونش او را بامزه و مهربان نشان میداد. تا به آنها رسید با چشمان درشت عسلیاش چپکی به حسام نگاه کرد و اول از همه او را در بغل گرفت. دستانش همینطور آویزان ماندند. دو طرف صورتش بوسهباران شد.
- وای عروسمون اینه؟!
با خنده فاصله گرفت و چشمک شیطنتباری به رویش زد.
- ببینم راستش رو بگو، چطور قاپ دل پسرعموم رو دزدیدی، هان؟
- بلند شو این رو بخور، تبت رو پایین میاره. چی خوردی صدات گرفته؟
ماهبانو چیزی نگفت. جان مخالفت نداشت. با کمکش نیمخیز شد و گفتهاش را عملی کرد. دل حسام، یک آن برایش سوخت. در این وضعیت مثل دختربچهها معصوم و دوستداشتنی میشد. داروها کمی گیجش کردند که سریع سر روی بالش گذاشت. از این حالتش بدجنسانه لبخند زد و کنارش دراز کشید.
- نگاش کن، انگار داروی بیهوشی بهش دادم!
ماهبانو تازه توانست به اوضاع و احوالش پی ببرد. یعنی تمام آنها خواب بود؟ نفس حبس شدهاش را بیرون فرستاد. دوست نداشت چشمانش را ببندد، چون آنوقت چهرهی آن دو دختر زیبارو پشت پلکهایش نقش میبست و تصاویر دلهرهآوری که در خواب دیدهبود، دوباره برایش تداعی میشدند. ذهنش در آن لحظه قدرت کنکاشی نداشت که این کابوس عجیب را پیش خودش تعبیر کند. حسام، همانند پدری که نوزادش را به آغوش میکشد، سرش را به سی*ن*هاش چسباند و مثل یک چینی شکستنی دربرش گرفت. از پشت پردهی تار اشک، نگاهی به مژههای بلند و سیاه مرد مقابلش و پلکهای خوابیدهاش افکند.
گاهی وقتها جوری مهربان میشد که گمان داشت کَس دیگری را جایگزینش کردهاند. لب گزید. چقدر قلبش تند میزد. یادش آمد میان خواب و بیداری چندین بار اسم امیرعلی از دهانش خارج شد؛ به طور قطع شنیدهبود. دست نوازشگر مردانهاش میان موهایش خزید و او را به خلسهی عجیبی فرو برد. توان تقلایی نداشت. لمس شدن موهایش به طرز معجزهگری صحنههای ترسناکی که دیدهبود را از ذهنش پاک کرد و خواب را برایش به ارمغان آورد.
***
خیلی زودتر از چیزی که انتظار داشت حالش بهبود پیدا کرد. برای سال تحویل همه در خانهباغ خانعمو جمع شدند. پارسال در این زمان، امیر سه روز اول عید را مرخصی گرفت و همگی با دو خانواده به کردان رفتند؛ چقدر خوش گذشت. آن روزها فکر میکردند هیچ چیزی مانع و سد راه عشقشان نخواهد شد. حال هر دو در کدام نقطهی زندگی ایستادهبودند؟ افکار ذهنش را پس زد. دوست نداشت دیگر به امیرعلی فکر کند. چرا هر چه تلاش میکرد به درب بسته میخورد؟ با ورودشان مردی جوان و خوشسیما به آنها خوشآمد گفت که تا به حال او را رویت نکردهبود. حسام گرم و صمیمانه سلام داد و به شوخی گفت:
- بهبه! نمردیم و چشممون به جمالتون روشن شد آقامحمد.
همه لبخند روی لبشان خودنمایی میکرد جز او که مثل زباننفهمها ایستادهبود و گیج و منگ به این صحنه نگاه میکرد. آن مرد که اسمش محمد بود، حسام را محکم در آغوش کشید و ضربهی آرامی به پشت شانهاش کوبید.
- دلم برات تنگ شدهبود پسر! از دیروز منتظرت بودیم. مهشید از دستت حسابی شکاره ها! خودت رو یه جا قایم کن.
حسام تکخندهای زد و خواست چیزی بگوید که همان لحظه زنی، جیغجیغکنان از آنطرف سالن به طرفشان آمد. هیکل فربه و چاقی داشت و چهرهی سفید و گلگونش او را بامزه و مهربان نشان میداد. تا به آنها رسید با چشمان درشت عسلیاش چپکی به حسام نگاه کرد و اول از همه او را در بغل گرفت. دستانش همینطور آویزان ماندند. دو طرف صورتش بوسهباران شد.
- وای عروسمون اینه؟!
با خنده فاصله گرفت و چشمک شیطنتباری به رویش زد.
- ببینم راستش رو بگو، چطور قاپ دل پسرعموم رو دزدیدی، هان؟
آخرین ویرایش: