جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تو ارباب من نیستی] اثر «Mobina کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mobinaa با نام [تو ارباب من نیستی] اثر «Mobina کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 26,361 بازدید, 201 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تو ارباب من نیستی] اثر «Mobina کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Mobinaa
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
فرنگیس روی صندلی مخصوصش نشسته بود و منیژه با باد بزن بادش میزد.
منیژه بیچاره از کت و کول افتاده بود
تلفن تو آشپزخونه زنگ خورد.
تلفن کنار فرنگیس روی کابینت بود
- الووو
-
- این موقع صبح؟ خب بهش بگو ارباب نیست بعدا بیاد.
-
- خاک برسر مفت خورتون کنن.
تلفن قطع کرد و گفت:
- هووووو مادمازل
خیاری که دستم بود و زمین گذاشتم و گفتم:
- بلههههه.
- ارباب مهمون داره. یه چایی ببر بالا.
- مگه ارباب خونست که مهمون داره؟
- فضول و بردن طویله یونجه دادن نمیره. دِ بجنببب
یه لیوان برداشتم و توش چایی ریختم
چندتا تیکه کیک خیلی خوش سلیقه تو بشقاب چیندم رفتم بالا
با یاد آوری سری قبل سر جام میخکوب شدم
نکنه بازم بابام امده؟
ولی اگه بابام بیاد به همین راحتی نمیزارن بیاد داخل.
خدا کنه بابا نباشه.
دعام تو دلم خوندم و دوباره راه افتادم.
میخواستم برم تو اتاق مهمان که دیدم تو سالن نشسته.
خب از پشت هم میشد فهمید که بابا نیست برای همین با لب خندون رفتم سمتش.
- سلام.
- سلام خانوم.
نگاهی زیر چشمی بهش کردم.
اُههه چه جذاب.
حاضرم قسم بخورم که این یکی از فک و فامیلای رایان.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
سینی چای رو روی میز گذاشتم.
خواستم برم که دستم و گرفت
- خدمتکار جدیدی؟
- آره.
شروع کرد به خندیدن.
این چشه؟ دیوونه
- ببخشید خدمتکار بودن خنده داره؟
- یعنی باور کنم تو با این تیپ و قیافت اینجایی که ظرف بشوری و غذا درست کنی و طی بکشی؟
- نه پس اینجام چون خیلی بیکارم.
تک خنده ای کرد و گفت:
- شغل اصلیت چیه کوچولو. قول میدم بین خودمون بمونه.
- شغل اصلیه من همون کلفتیه که گفتی.
دستم کشید تعادلم از دست دادم و افتادم کنارش روی مبل.
- ببین من از تو خوشم امده. هرچقدر رایان بهت میده من دوبلشو میدم خوبه؟
این مرتیکه عوضی منو با کی اشتباه گرفته.
- ببین من نمی دونم تو کی هستی و چی میخوای ولی اشتباه امدی. الانم قبل از اینکه رایان بیاد گورت گم کن.
- اووووو چه جسور. میدونی چیه؟. الان فهمیدم که انقدری ازت خوشم میاد که یه ماشین به اسمت کنم. فقط بگو کِی؟
مثل خودش جواب دادم
- میدونی چیه؟. من نه پول میخوام نه ماشین و خونه. توهم انقدر وقتت الکی تلف نکن.
از جاش بلند شد که منم بلند شدم و مقابلش وایسادم.
- از چیه رایان خوشت میاد؟ من خیلی بهتر از اونم.
- من نه از اون نه از هیچ خری خوشم نمیاد.
سرش انداخت پایین گفت:
- خیلی حیف شد. میخواستم سرتاپات طلا بگیرم.
- خیلی حیف شد.
سرش آورد بالا و منتظر به چشام نگاه کرد.
پوزخندی زدم و گفتم:
- چون مجبورم به نگهبانا بگم پرتت کنن بیرون.
ابروش از تعجب پرید بالا. اصلا انتظار این لحن و طرز حرف زدن از یه خدمتکار نداشت.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
سکوتشو که دیدم ادامه دادم
- محترمانه میری بیرون یا بگم ببرنت بیرون.
- بگو بیان ببرنم چون پاهام درد میکنه.
سری به نشانه باشه تکون دادم و داد زدم
- نگهبانا... نگهبانا.
همون موقع منیژه امد و با وحشت پرسید
- خزان چی شده؟
به اون یارو اشاره کردم و گفتم:
- این نمیره بیرون میخوام پرتش کنم بیرون.
منیژه یه نگاه به یارو کرد
چشاش اندازه گردو شد
- منیژه تو حالت خوبه؟
انگار اصلا حرف منو نشنید و بی اختیار گفت:
- آقا کامیار؟!
حالا نه تنها اون متعجب بود بلکه منم دهنم و اندازه غار باز کردم.
یعنی این داداش رایانننن؟!
خندهٔ شیکی کرد و گفت:
- چه عجب یکی منو شناخت.
منظورش چیه؟
منیژه گفت:
- خیلی فرق کردید ولی من هیچ وقت این چشا رو فراموش نمیکنم.
- ازت ممنونم. تو باید منیژه باشی؟
- بله آقا.
- من جراحی زیبایی داشتم. برای همین خیلی فرق کردم. هیچکس منو نشناخت ولی تو منو شناختی.
کامیار نگاهش از منیژه گرفت و به من خیره شد
- خب حالا که فهمیدی من کیم بازم میخوای منو از خونه خودم بیرون کنی؟
- درسته اینجا قبلا خونه تو بوده. ولی الان خونه رایان. بیاد تو رو اینجا ببینه خیلی ناراحت میشه پس زودتر شرت و کم کن.
منیژه مشتی به بازوم زد و گفت:
- خزان چی میگی؟
- خب باید بره. الان رایان میاد.
- اونم یجورایی ارباب
- من...
کامیار پرید وسط حرفم و گفت:
- دعوا نکنید خانوما. من میرم.
- چقدر خوب. در خروجی از اونوره.
پوزخندی بهم زد و از کنارم رد شد.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
ذهنم خیلی درگیر بود. یعنی برای چی امده اینجا؟
منیژه یه لیوان پر از آب کرد و داد بهم
- بیا این بخور انقدرم به چیزای الکی فکر نکن.
لیوان و از دستش گرفتم و گفتم:
- به نظرت چرا امده اینجا؟
- خب خونشه. خونهٔ پدریش. امده یه سر بزنه.
یه قلوپ از آب خوردم و گفتم:
- اگه امده باشه برای جاسوسی چی؟
منیژه زیر لب دیوونه ای بهم گفت و ادامه داد
- آخه اسکل جاسوسی چی؟
- باید حتما به رایان بگم.
- دیوونه شدی خزان. میدونی اگه ارباب بفهمه داداشش امده اینجا چی میشه؟
- هرچی میخواد بشه. من به این یارو کامیار مشکوکم.
- بخدا عقل تو سرت نیست. میخوای الکی الکی میونه این دوتا داداش بهم بزنی.
- نگرانم منیژه.
- میدونم گلم. ولی من میگم حالا که کسی نفهمیده لازم نیست من و توهم بگیم.
- باشه.
- بیا بریم سرکارمون تا فرنگیس نیومده ببرتمون.
- تو برو منم الان میام.
نمی دونم چرا استرس داشتم.
اصلا به من چه. من چیکارم. فقط یه خدمتکار.
هرکاری میخوان بکنن.
خواستم برم به آشپزخونه که یکی چشمام و بست.
- اگه گفتی من کیم؟
دستم و گذاشتم روی دستاش و لمسشون کردم از پوست نرم و لطیفش میشد فهمید دستای یه دختره.
و از کوچولو بودنش معلوم بود که سحر خانومه.
- شما باید سحر کوچولو باشید.
دستاش و از روی چشم برداشت و گفت:
- بله خودم هستم.
لپش و کشیدم و گفتم:
- اِی شیطون. چجوری امدی تو عمارت؟!
- عمو رایان جونم گفته هروقت بخوام میتونم بیام اینجا.
- اُههه چه عموی مهربونی. ولی این عموی مهربون الان نیست
لب و لوچش آویزون شد و گفت:
- کجا رفته؟.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
-اول بگو چیکارش داری تا منم بگم کجا رفته
- قرار بود امروز عروسکی که برام خریده و بهم بده
از لحن حرف زدنش خندم گرفته بود چقدر بامزه و نمکی بود.
- خب اگه قول داده حتما میاد. عروسکتم بهت میده وروجک.
- آخه دل تو دلم نیست که عروسکم ببینم. عمو رایان با حرفاش دلم و آب کرد الانم رفته.
- یکم صبر کنی پیداش میشه. وقتی امد من خودم عروسکت ازش میگیرم.
کف دوتا دستش بهم کوبید و گفت:
- آخ جوون.
- الانم برو تو باغ منتظرش بمون. منم برات یه خوراکی خوشمزه میارم.
- باشه.
سحر کوچولو رفت منم رفتم از تو یخچال چندتا بیسکوئیت و تنقلات دیگه برداشتم و رفتم پیشش.
بغض کرده بود و با لب و لوچه آویزون نشسته بود کنار باغچه.
سینی و زمین گذاشتم و پرسیدم
- چی شده عزیزم؟
دماغش بالا کشید و گفت:
- این آقا گندهه میگه عمو رایان تا شبم نمیاد خونه.
- خب حتما کار داره
- عمو رایان به من قول داده بود. من عروسکم میخوام.
- عمو رایان حتما عروسکت و گذاشته تو اتاقش. میخوای باهم بریم برش داریم؟
لبخندی تا بنا گوش زد و گفت:
- آره. حالا که بهم نمیدش خودم برش میدارم.
- باشه. پس بریم.
دستشو گرفتم و باهم رفتیم به اتاق رایان.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
وارد اتاق شدیم سحر گفت:
- واااای اتاق عمو رایان چقدر بزرگه. اندازهٔ خونه ماست.
هم از حرفش خندم گرفته بود هم یه غمی نشست تو دلم.
- حالا چجوری عروسکم پیدا کنیم.
- خب به نظرم بهتره به دو دسته تقسیم بشیم. تو اونور بگرد. منم اینور میگردم.
باشه ای گفت و رفت.
اول رفتم سراغ کمد لباساش.
هوففف چقدر لباس. کِی وقت کرده اینا رو بپوشه؟!
- خاله تو چیزی پیدا کردی؟
پوفی کشیدم و گفتم نه
- اتاقش مثل فروشگاه میمونه همه چی توش هست.
- جناب آقای خان باید همه چی داشته باشه دیگه.
- من که فکر نکنم پیداش کنیم.
- هنوز کلی وقت داریم. من مطمئنم پیداش میکنیم.
براش چشمکی زدم. که لبخندی زد و خواست مثل من چشمک بزنه که نتونست.
به جای اینکه یه چشمش ببنده دوتاشو میبست خیلی بامزه شده بود.
جست و جو تو کمد لباساش که تموم شد رفتم سمت میز کارش.
شاید گذاشتتش اینجا.
در کشو رو باز کردم. برگه های توش زیرو رو کردم. چندتا پرونده و پوشهٔ ساده بود.
خواستم در کشو دوم باز کنم که باز نشد.
قفلش کرده
برگه های روی میز جابه جا کردم که یه کلید کوچولو زیر یکیشون یافتم.
کلید و برداشتم و تو قفل چرخوندم.
و باز شد.
با اشتیاق توی کشو رو نگاه میکردم و اولین چیزی که توجهم جلب کرد.
یه گیره سر صورتی بود.
شاید این گیره سرم برای سحر خریده.
ولی نمی دونم چرا احساس میکردم این گیره سر و قبلا دیدم.
بیخیال گیره سر شدم.
یه برگه کاغذ بود که به خط زیبا و خوانا روش نوشته شده بود.( من نباید دوسش داشته باشم )
سوتی زدم و گفتم
- پس این آقای اخمالو عاشقم شده.
سحر از اونور اتاق داد زد
- خاله چی گفتی؟
- هیچی عزیزم.
ولی خدایی چه خطی داره کثافط.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
برگه رو سر جاش گذاشتم.
یه دفترچه کنارش بود. دفترچه رو برداشتم و روش خوندم( خاطرات تلخ من)
عخییی طفلکی بدبختیاش و تو این نوشته
خیلی دلم میخواست بخونمش ولی درش قفل بود
داشتم از فضولی میمردم.
درستش کنجکاویه
به سختی دل از دفترچه کندم و گذاشتمش تو کمد و درش بستم و قفل کردم.
- خاله اونجاهم نبود؟
آهی کشیدم و گفتم:
- نه عزیزم.
- من دیگه خسته شدم.
راست میگفت بچه. دوساعتی میشد داشتیم میگشتیم و این واقعا خستمون کرده بود
و بدتر از اون جست و جوی بدون نتیجس که خسته ترت میکنه.
رفتم پیشش و با دوتا دستام دستش و گرفتم
- منم خیلی خسته شدم.
خمیازه ای کشید و روی تخت ولو شد
منم کنارش دراز کشیدم.
- خاله.
- جونم.
- تو خیلی خوبی. ممنون که کمکم کردی
- خواهش میکنم عزیزم.
بعد دوتا دستش و دورم حلقه کرد و خوابید.
هرکاری کردم که خوابم نبره نشد.


(رایان)


امروز بدترین روز زندگیم بود. از صبح داشتم دنبال کامیار میگشتم
انگار آب شده رفته تو زمین.
خسته و کوفته رفتم تو اتاقم و با چیزی که دیدم ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست.
نمی دونستم از اتاق برم یا بمونم. ولی انقدر خسته بودم که حوصله و حال فکر کردن نداشتم.
به طرف تخت رفتم و اون طرف سحر دراز کشیدم.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
(خزان)


آروم پلکام باز کردم. کش و قوسی به دستام دادم.
پنجره باز بود و اتاق سرد شده بود.
برگشتم که پتو بندازم روی سحر . که با دیدن رایان به قول خودمون برگام ریخت.
این اینجا چیکار میکنه؟! اصلا کِی امد؟
واییی بدبخت شدم. حتما منو میکشه.
به ساعت مچیم نگاه کردم. ساعت شش صبح بود.
یا خداااا 12 ساعت خوابیده بودم.
بیخیالی گفتم و پتو رو باز کردم و رو هردوشون کشیدم.
یجوری شدم. الان حس مادر و همسری و دارم که داره پتو میکشه روشون.
چه مسخره. فکروخیال احمقانه.
من و رایان. بعد یه دخترم داشته باشیم.
به افکارم خندیدم.
- به چی میخندی؟
نگاهم سر خورد به چشمای رایان. اینکه خوابه. دیوونه شدم؟
- هی باتوام؟
یاخدااا جن زده شدم
آب دهنم و قورت دادم و گفتم:
- تو کی هستی؟
- من رایانم، اربابت.
نگاهم دوختم به رایان که دیدم زل زده بهم.
نمی دونم چرا هول کردم
- م...نننن....توو
- سه تا خلاف کردی. من میگم تو گوش کن یک امدی تو اتاقم. دو اتاقم بهم زدی. سه خوابیدی رو تختم. حالا خودت بگو چه مجازاتی برات تعیین کنم.
اخمام و توهم کشیدم و گفتم:
- فقط من رو تختت خوابیدم. سحر و نمیبینی؟
- قضیه سحر خیلی با تو فرق داره. اصلا شما دوتا اینجا چیکار میکردید؟
- سحر امد عمارت گفت براش یه عروسک خریدی و یادت رفته بهش بدی.
با کف دستش زد رو پیشونیش و گفت:
- خاک تو سرت رایان.
ادامه دادم
- دیدم بچه خیلی ناراحته. گفتم خودم برات عروسکت پیدا میکنم. امدیم اینجا گشتیم نبود بعدم سحر خوابش برد.
- و توهم کنارش خوابیدی
پرو جواب دادم
- دقیقا.
سحر تو جاش جابه جا شد که رایان گفت:
- نمیبینی بچه خوابه چرا انقدر بلند حرف میزنی؟
یه ابروم پرید بالا و گفتم:
- من؟!
- آره تو. یکم آرومتر حرف بزن میخوای بچه بیدار بشه؟
- من که دارم آروم حرف میزنم تویی که صدات کشیدی سرت.
سحر یه تکون دیگه خورد که دوتامون دستامون گذاشتیم رو دماغمون گفتیم:
- هیسسسسس.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
- آخه تو چقدر حرف میزنی دختر جون
گرهٔ ابروهام بیشتر کردم و گفتم:
- من حرف میزنم یا تو با اون صدای خروسیت
سحر از جاش بلند شد و روی تخت نشست
- بابا دعوا نکنید من بیدارم.
به سحر اشاره کردم و گفتم:
- بفرما بچه رو بیدار کردی.
رایان نچ نچی کردو گفت:
- خوب نیست دختر انقدر جیغ جیغ باشه.
به من گفت جیغ جیغ؟!
حالا نشونت میدم.
دست سحر و گرفتم و گفتم:
- خاله جونم. اینم عمو رایانت سرو مور گنده. ازش بپرس چرا بدقولی کرده.
سحر تو چشای رایان خیره شد و گفت:
- عمو رایان تو خیلی بد قولی. تو به من دروغ گفتی.
رایان هول کرد و گفت:
- چیزهه...یعنیی....سحر
آخ جووون زدم تو هدففف.
لبخند خبیثی زدم و گفتم:
- جواب بده دیگه. همیشه باید جواب بچه ها رو داد.
رایان با دستاش شونه های سحر و گرفت و گفت:
- سحر نمیخواستم بدقولی کنم. ولی یه اتفاقی افتاد که کلا یادم رفت با تو قرار دارم.
سحر دستاش به کمرش زد و گفت:
- عه پس منو یادت رفت. حالا که اینطوره منم دیگه عمو ندارم.
بعدم از روی تخت بلند شد و رفت
هرچی صداش کردیم جواب نداد.
- تو کاری کردی این بچه از من متنفر بشه.
- تو اشتباه کردی و باید تاوان اشتباهت بدی برو ازش عذرخواهی کن.
رایان پوفی کشید و دنبال سحر رفت.
منم دیگه خسته نبودم بلند شدم رفتم به کارای عقب موندم برسم.

(چند ساعت بعد)


با طی داشتم زمین و تمیز میکردم که دیدم سحر از پله ها دوید امد پایین
دستش و رو دماغش گذاشت و گفت:
- هیسسس.
- چیزی شده
- هیسسس. مگه نمیگم هیچی نگو.
- باشه.
- من الان از اینجا میرم. توهم شتر دیدی ندیدی.
بعدم پا تند کرد و رفت.
این چی میگفت؟ نکنه بلایی سر رایان آورده؟
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
با فکری که امد تو سرم طی همونجا رها کردم و از پله ها رفتم بالا
تقه ای به در زدم و رفتم تو
رایان تو اتاق نبود.
میخواستم برگردم که. صدای یکی و از حموم شنیدم.
- به خدا بگم چیکارت کنه بچه. الان چه غلطی بکنم؟
صدای رایان بود.
دوباره تو دوراهی بمونم یا برم گیر کردم.
ولی در آخر بمونم و انتخاب کردم.
ضربه ای به در حموم زدم و گفتم.
- من اینجام. چیزی شده؟
صدای عصبانیش بلند شد
- دیگه میخواستی چی بشه. این سحر زلزله آب و قطع کرده منم با یه مَن کف موندم تو حموم.
باورم نمیشد سحر همچین کاری کرده باشه.
از خنده داشتم زمین گاز میگرفتم.
همینطور که میخندیدم گفتم:
- دمش گرمممم.
- ههههه فقط دعا کن نیام بیرون.
به معنای کامل کلمه خفه شدم.
- خب بگو فلکه آب کجاست که برم بازش کنم
- رو دیوار حیات پشتی از سمت چپ
- اوکی من آب و باز میکنم.
سحر وروجک. چجوری انتقام گرفته شیطون.
مسیر طولانی بود ولی خودم مثل جت هوایی رسوندم و فلکه آب و باز کردم.
رایان ناجی حالت شدم. حالا برای جایزه چی ازش بخوام؟!
اهان باید یه عالمه برام لواشک بخره. خیلی وقته نخوردم.
پا تند کردم و برگشتم به اتاق.
یه تقه به در حموم زدم و گفتم
- آب باز کردم.
- خوب شد گفتی. آخه من خرم نفهمیده بودم.
آی حرص آدم در میاره.
- منظورم اینه برای اینکه کمکت کردم نمیخوای ازم تشکر کنی؟
- حتما. فقط صبر کن بیام بیرون که فیس تو فیس ازت تشکر کنم.
لبخند از خود راضی زدم و گفتم:
- باشه. من منتظرم.
رو لبهٔ تخت نشستم که بعد از پنج دقیقه در حموم باز شد و رایان با نیم تنه برهنه امد بیرون. یه حوله سفیدم دورش بود.
محوش شده بودم که گفت:
- خب حالا بیا ازت تشکر کنم. بخاطر اینکه یه ساعت تو حموم یخ زدم واقعا ازت ممنونم.
همینطور داشتم نگاش میکردم. سیکس پکا رو باش.
همیشه یه شوهر اینجوری میخواستم.
- هی با توام داری کجا سیر میکنی؟
ناخودآگاه گفتم:
- برگامممم.
رایان هم خندش گرفته بود و هم میخواست جدی باشه.
حوله تن پوشش و که روی چوب لباسی بود برداشت و پوشید.
- خیلی خب. نگاه کردن و فیض بردن بسه.
تازه به خودم امدم
- چییی؟!
- نخودچی
واییی فکر کنم گند زدم
الان وقته جمع کردن گنده.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین