- Sep
- 995
- 3,098
- مدالها
- 2
جلوی ریزش دوباره اشکهام رو با تند پلک زدن و نفس عمیقم گرفتم. در ادامه حرفم گفتم:
- وقتی حامله شدم باید فقط خوشبختی رو حس میکردم؛ اما باز هم یه گره تو دلم بود، جای خالی سوسن بدجوری توی چشم بود.
باز هم این من بودم که شکستم و بغضم سربلند بلند شد.
- بیخبری خیلی بدتره، اینکه ندونی زندهست یا مرده خیلی سخته.
سر چرخوندم و چشم تو چشم میلانا شدم که در سکوت داشت اشک میریخت. دستش رو گرفتم و به نرمی فشردم.
- ازت ممنونم که هواش رو داشتی.
میلانا نفس عمیقی کشید و سرش رو پایین انداخت. خیره به پاهاش گفت:
- شاید عمق رفاقتم با سوسن به اندازه شما دو نفر نباشه؛ ولی اون برام حکم یه خواهر رو داشت، اون جای خالی خیلیها رو برام پر کرد. وقتی... وقتی نیاز داشتم رو شونه کسی گریه کنم اون بود. همیشه خوشرو بود، خودبهخود آدم با دیدنش میخندید.
و پشت بند حرفش به تلخی خنده ریزی کرد. پوزخند پر بغضی زدم و خیره به افق لب زدم:
- پس حالش خوب بود.
سر بلند کرد و چشم در چشمم دست دیگهش رو روی دستم گذاشت و گفت:
- دلم روشنه که پیدا میشه.
نگاهش روی شکمم سر خورد. لبخند کمرنگی زد و دوباره به چشمهام نگاه کرد.
- بها... سوسن حتماً طعم خاله شدن رو میچشه، مطمئنم.
بغض چشمهام رو پر کرد.
- اما... .
پلکم پرید و آهی کشیدم. دستم رو آروم از لای دستهاش بیرون کشیدم و خیره به افق ادامه دادم:
- اون که چیزی تو خاطرش نیست.
دلم مچاله شد. با همون دستم که تا چندی پیش لای دستهای میلانا بود، به سی*ن*ه لباسم چنگ زدم و نالیدم:
- بمیرم براش! چی کشیده وقتی تو دنیای خودش احساس غریبه بودن میکرده؟
به میلانا که چشمهای زیباش پر آب و براق شده بود، نگاه کردم.
- واقعاً ممنونم که کنارش بودی.
- اون شاید اگه شماها رو ببینه، وارد گذشتهش بشه، حافظهش برگرده... امید داشته باش!
***
دیر وقت بود که به تهران رسیدیم. دلم میخواست در تموم طول راه زار بزنم؛ ولی بابت هشدارهای کوروش بالاجبار خودم رو کنترل کردم. نمیدونستم باید خوشحال باشم که اثری از سوسن پیدا شده یا نگران باشم که پیدا نشده دوباره ناپدید شده؟
《خدایا حکمتت رو شکر!》
بعد از پارک ماشین وارد واحد شدیم. سالن تاریک بود و ساکت، محمدصدری به احتمال خیلی زیاد خواب بود. داشتم سمت اتاق پیش میرفتم که کوروش از پشت سرم لب زد:
- وایسا شام بخور بعد برو.
حین اینکه آروم و سست قدم برمیداشتم، دستم رو تکون دادم و با بیحالی لب زدم:
- میل ندارم، فقط میخوام بخوابم.
صدام چنان خسته و زار بود که کوروش اصرار بیشتری نکرد. بعد از تعویض لباسهام روی تخت خزیدم. کوروش زودتر از من لباسهاش رو عوض کرده بود و روی تخت دراز کشیده بود. به کمر خوابیده بود و یک دستش روی پیشونیش بود. چشمهاش بسته بود و میتونستم اخم کمرنگش رو در زیر ساعدش ببینم.
سرم رو روی بالشت گذاشتم درحالی که پشت دستم زیر لپم بود. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- واقعاً توقعش رو نداشتم. میترسم خوشحال باشم یه دفعه تمام امیدم پر بکشه.
آهی کشیدم و زمزمهوار گفتم:
- الان چه حالی داره به نظرت؟
سکوت کوروش حواسم رو جمع کرد.
- خوابیدی؟
کوروش با درنگ لب زد:
- نه.
جوابش با بیحوصلگی ادا شد.
- چرا بهم نگفتین که سوسن رو پیدا کردین؟ اگه زودتر میگفتین شاید سوسن دوباره ناپدید نمیشد.
کوروش بدون اینکه حتی چشمهاش رو باز کنه، با لحن خشکی گفت:
- حافظهش رو از دست داده بود، بهادر بهتر دید فعلاً دست نگه داریم و فقط مراقب اسماعیل باشیم.
نفسی گرفت و ادامه داد:
- به هر حال اون دنبال سوسنه.
حرفی نزدم، سکوتم به چند دقیقه هم کشید. لحن سردش داشت هوشیارم میکرد، رفتهرفته چیزهایی رو برام یادآوری میکرد! وقتی صحنه سیلی زدنم جلوی چشمهام نقش بست، پلکهام رو محکم به هم فشردم و به لب پایینم گاز زدم. با تردید و ندامت لای پلکهام رو باز کردم و به نیمرخ کوروش نگاه کردم. فکر اینکه اون در تموم مدت بهخاطر من خودش رو به آب و آتیش زده؛ ولی من اونطور برخورد کردم، داشت کبابم میکرد.
گوشه لبم رو گزیدم و با خجالت و پشیمونی لب زدم:
- ازم... دلخوری؟
منتظر نگاهش کردم؛ اما هیچ عکسالعملی از خودش نشون نداد، حتی پلکهاش نلرزید.
با بیطاقتی روی آرنجم بلند شدم و گفتم:
- کوروش؟
جوابم رو نداد. نشستم و گفتم:
- کوروش من معذرت میخوام. راستش... آه نمیدونم چی باید بگم. من واقعاً شرمندهم. من... من فقط ترسیدم، ترسیدم ولم کنی بری.
هیچ حرفی نمیزد، حتی هوم و هیم هم نمیگفت.
- کوروش؟
- ... .
- کوروش؟
- وقتی حامله شدم باید فقط خوشبختی رو حس میکردم؛ اما باز هم یه گره تو دلم بود، جای خالی سوسن بدجوری توی چشم بود.
باز هم این من بودم که شکستم و بغضم سربلند بلند شد.
- بیخبری خیلی بدتره، اینکه ندونی زندهست یا مرده خیلی سخته.
سر چرخوندم و چشم تو چشم میلانا شدم که در سکوت داشت اشک میریخت. دستش رو گرفتم و به نرمی فشردم.
- ازت ممنونم که هواش رو داشتی.
میلانا نفس عمیقی کشید و سرش رو پایین انداخت. خیره به پاهاش گفت:
- شاید عمق رفاقتم با سوسن به اندازه شما دو نفر نباشه؛ ولی اون برام حکم یه خواهر رو داشت، اون جای خالی خیلیها رو برام پر کرد. وقتی... وقتی نیاز داشتم رو شونه کسی گریه کنم اون بود. همیشه خوشرو بود، خودبهخود آدم با دیدنش میخندید.
و پشت بند حرفش به تلخی خنده ریزی کرد. پوزخند پر بغضی زدم و خیره به افق لب زدم:
- پس حالش خوب بود.
سر بلند کرد و چشم در چشمم دست دیگهش رو روی دستم گذاشت و گفت:
- دلم روشنه که پیدا میشه.
نگاهش روی شکمم سر خورد. لبخند کمرنگی زد و دوباره به چشمهام نگاه کرد.
- بها... سوسن حتماً طعم خاله شدن رو میچشه، مطمئنم.
بغض چشمهام رو پر کرد.
- اما... .
پلکم پرید و آهی کشیدم. دستم رو آروم از لای دستهاش بیرون کشیدم و خیره به افق ادامه دادم:
- اون که چیزی تو خاطرش نیست.
دلم مچاله شد. با همون دستم که تا چندی پیش لای دستهای میلانا بود، به سی*ن*ه لباسم چنگ زدم و نالیدم:
- بمیرم براش! چی کشیده وقتی تو دنیای خودش احساس غریبه بودن میکرده؟
به میلانا که چشمهای زیباش پر آب و براق شده بود، نگاه کردم.
- واقعاً ممنونم که کنارش بودی.
- اون شاید اگه شماها رو ببینه، وارد گذشتهش بشه، حافظهش برگرده... امید داشته باش!
***
دیر وقت بود که به تهران رسیدیم. دلم میخواست در تموم طول راه زار بزنم؛ ولی بابت هشدارهای کوروش بالاجبار خودم رو کنترل کردم. نمیدونستم باید خوشحال باشم که اثری از سوسن پیدا شده یا نگران باشم که پیدا نشده دوباره ناپدید شده؟
《خدایا حکمتت رو شکر!》
بعد از پارک ماشین وارد واحد شدیم. سالن تاریک بود و ساکت، محمدصدری به احتمال خیلی زیاد خواب بود. داشتم سمت اتاق پیش میرفتم که کوروش از پشت سرم لب زد:
- وایسا شام بخور بعد برو.
حین اینکه آروم و سست قدم برمیداشتم، دستم رو تکون دادم و با بیحالی لب زدم:
- میل ندارم، فقط میخوام بخوابم.
صدام چنان خسته و زار بود که کوروش اصرار بیشتری نکرد. بعد از تعویض لباسهام روی تخت خزیدم. کوروش زودتر از من لباسهاش رو عوض کرده بود و روی تخت دراز کشیده بود. به کمر خوابیده بود و یک دستش روی پیشونیش بود. چشمهاش بسته بود و میتونستم اخم کمرنگش رو در زیر ساعدش ببینم.
سرم رو روی بالشت گذاشتم درحالی که پشت دستم زیر لپم بود. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- واقعاً توقعش رو نداشتم. میترسم خوشحال باشم یه دفعه تمام امیدم پر بکشه.
آهی کشیدم و زمزمهوار گفتم:
- الان چه حالی داره به نظرت؟
سکوت کوروش حواسم رو جمع کرد.
- خوابیدی؟
کوروش با درنگ لب زد:
- نه.
جوابش با بیحوصلگی ادا شد.
- چرا بهم نگفتین که سوسن رو پیدا کردین؟ اگه زودتر میگفتین شاید سوسن دوباره ناپدید نمیشد.
کوروش بدون اینکه حتی چشمهاش رو باز کنه، با لحن خشکی گفت:
- حافظهش رو از دست داده بود، بهادر بهتر دید فعلاً دست نگه داریم و فقط مراقب اسماعیل باشیم.
نفسی گرفت و ادامه داد:
- به هر حال اون دنبال سوسنه.
حرفی نزدم، سکوتم به چند دقیقه هم کشید. لحن سردش داشت هوشیارم میکرد، رفتهرفته چیزهایی رو برام یادآوری میکرد! وقتی صحنه سیلی زدنم جلوی چشمهام نقش بست، پلکهام رو محکم به هم فشردم و به لب پایینم گاز زدم. با تردید و ندامت لای پلکهام رو باز کردم و به نیمرخ کوروش نگاه کردم. فکر اینکه اون در تموم مدت بهخاطر من خودش رو به آب و آتیش زده؛ ولی من اونطور برخورد کردم، داشت کبابم میکرد.
گوشه لبم رو گزیدم و با خجالت و پشیمونی لب زدم:
- ازم... دلخوری؟
منتظر نگاهش کردم؛ اما هیچ عکسالعملی از خودش نشون نداد، حتی پلکهاش نلرزید.
با بیطاقتی روی آرنجم بلند شدم و گفتم:
- کوروش؟
جوابم رو نداد. نشستم و گفتم:
- کوروش من معذرت میخوام. راستش... آه نمیدونم چی باید بگم. من واقعاً شرمندهم. من... من فقط ترسیدم، ترسیدم ولم کنی بری.
هیچ حرفی نمیزد، حتی هوم و هیم هم نمیگفت.
- کوروش؟
- ... .
- کوروش؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: