جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,546 بازدید, 289 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [شوخی باتو] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
جلوی ریزش دوباره اشک‌هام رو با تند پلک زدن و نفس عمیقم گرفتم. در ادامه حرفم گفتم:
- وقتی حامله شدم باید فقط خوشبختی رو حس می‌کردم؛ اما باز هم یه گره تو دلم بود، جای‌ خالی سوسن بدجوری توی چشم بود.
باز هم این من بودم که شکستم و بغضم سربلند بلند شد.
- بی‌خبری خیلی بدتره، این‌که ندونی زنده‌ست یا مرده خیلی سخته.
سر چرخوندم و چشم تو چشم میلانا شدم که در سکوت داشت اشک می‌ریخت. دستش رو گرفتم و به نرمی فشردم.
- ازت ممنونم که هواش رو داشتی.
میلانا نفس عمیقی کشید و سرش رو پایین انداخت. خیره به پاهاش گفت:
- شاید عمق رفاقتم با سوسن به اندازه شما دو نفر نباشه؛ ولی اون برام حکم یه خواهر رو داشت، اون جای‌ خالی خیلی‌ها رو برام پر کرد. وقتی... وقتی نیاز داشتم رو شونه کسی گریه کنم اون بود. همیشه خوش‌رو بود، خودبه‌خود آدم با دیدنش می‌خندید.
و پشت‌ بند حرفش به تلخی خنده ریزی کرد. پوزخند پر بغضی زدم و خیره به افق لب زدم:
- پس حالش خوب بود.
سر بلند کرد و چشم در چشمم دست دیگه‌ش رو روی دستم گذاشت و گفت:
- دلم روشنه که پیدا میشه.
نگاهش روی شکمم سر خورد. لبخند کم‌رنگی زد و دوباره به چشم‌هام نگاه کرد.
- بها... سوسن حتماً طعم خاله شدن رو می‌چشه، مطمئنم.
بغض چشم‌هام رو پر کرد.
- اما... .
پلکم پرید و آهی کشیدم. دستم رو آروم از لای دست‌هاش بیرون کشیدم و خیره به افق ادامه دادم‌:
- اون که چیزی تو خاطرش نیست.
دلم مچاله شد. با همون دستم که تا چندی پیش لای دست‌های میلانا بود، به سی*ن*ه لباسم چنگ زدم و نالیدم:
- بمیرم براش! چی کشیده وقتی تو دنیای خودش احساس غریبه بودن می‌کرده؟
به میلانا که چشم‌های زیباش پر آب و براق شده بود، نگاه کردم.
- واقعاً ممنونم که کنارش بودی.
- اون شاید اگه شماها رو ببینه، وارد گذشته‌ش بشه، حافظه‌ش برگرده... امید داشته باش!
***
دیر وقت بود که به تهران رسیدیم. دلم می‌خواست در تموم طول راه زار بزنم؛ ولی بابت هشدارهای کوروش بالاجبار خودم رو کنترل کردم. نمی‌دونستم باید خوشحال باشم که اثری از سوسن پیدا شده یا نگران باشم که پیدا نشده دوباره ناپدید شده؟
《خدایا حکمتت رو شکر!》
بعد از پارک ماشین وارد واحد شدیم. سالن تاریک بود و ساکت، محمدصدری به احتمال خیلی زیاد خواب بود. داشتم سمت اتاق پیش می‌رفتم که کوروش از پشت سرم لب زد:
- وایسا شام بخور بعد برو.
حین این‌که آروم و سست قدم برمی‌داشتم، دستم رو تکون دادم و با بی‌حالی لب زدم:
- میل ندارم، فقط می‌خوام بخوابم.
صدام چنان خسته و زار بود که کوروش اصرار بیشتری نکرد. بعد از تعویض لباس‌هام روی تخت خزیدم. کوروش زودتر از من لباس‌هاش رو عوض کرده بود و روی تخت دراز کشیده بود. به کمر خوابیده بود و یک دستش روی پیشونیش بود. چشم‌هاش بسته بود و می‌تونستم اخم کم‌‌رنگش رو در زیر ساعدش ببینم.
سرم رو روی بالشت گذاشتم درحالی که پشت دستم زیر لپم بود. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- واقعاً توقعش رو نداشتم. می‌ترسم خوشحال باشم یه دفعه تمام امیدم پر بکشه.
آهی کشیدم و زمزمه‌وار گفتم:
- الان چه حالی داره به نظرت؟
سکوت کوروش حواسم رو جمع کرد.
- خوابیدی؟
کوروش با درنگ لب زد:
- نه.
جوابش با بی‌حوصلگی ادا شد.
- چرا بهم نگفتین که سوسن رو پیدا کردین؟ اگه زودتر می‌گفتین شاید سوسن دوباره ناپدید نمیشد.
کوروش بدون این‌که حتی چشم‌هاش رو باز کنه، با لحن خشکی گفت:
- حافظه‌ش رو از دست داده بود، بهادر بهتر دید فعلاً دست نگه داریم و فقط مراقب اسماعیل باشیم.
نفسی گرفت و ادامه داد:
- به هر حال اون دنبال سوسنه.
حرفی نزدم، سکوتم به چند دقیقه هم کشید. لحن سردش داشت هوشیارم می‌کرد، رفته‌رفته چیزهایی رو برام یادآوری می‌کرد! وقتی صحنه سیلی زدنم جلوی چشم‌هام نقش بست، پلک‌هام رو محکم به هم فشردم و به لب پایینم گاز زدم. با تردید و ندامت لای پلک‌هام رو باز کردم و به نیم‌رخ کوروش نگاه کردم. فکر این‌که اون در تموم مدت به‌خاطر من خودش رو به آب و آتیش زده؛ ولی من اون‌طور برخورد کردم، داشت کبابم می‌کرد.
گوشه لبم رو گزیدم و با خجالت و پشیمونی لب زدم:
- ازم... دلخوری؟
منتظر نگاهش کردم؛ اما هیچ عکس‌العملی از خودش نشون نداد، حتی پلک‌هاش نلرزید.
با بی‌طاقتی روی آرنجم بلند شدم و گفتم:
- کوروش؟
جوابم رو نداد. نشستم و گفتم:
- کوروش من معذرت می‌خوام. راستش... آه نمی‌دونم چی باید بگم. من واقعاً شرمنده‌م. من... من فقط ترسیدم، ترسیدم ولم کنی بری.
هیچ حرفی نمیزد، حتی هوم و هیم هم نمی‌گفت.
- کوروش؟
- ... .
- کوروش؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
سکوت و بی توجه‌ایش چشم‌هام رو پر آب کرد. با بغض گفتم:
- ببخشید! به خدا ترسیدم. من هیچ‌وقت بهت شک نکردم؛ ولی اون شب یه چیزهایی شنیدم که خب... کوروش؟
انگار نه انگار که باهاشم‌!
لب‌هام رو به هم فشردم. چند بار پلک زدم و سپس اشک‌هام رو با انگشت‌های اشاره‌م پاک کردم. نفسی گرفتم و با تردید دستش رو از روی پیشونیش برداشتم و در همون حین آروم و کم‌رو گفتم:
- یادمه گفتی نباید جدا از هم بخوابیم.
و اون هم با لحن سردی بدون باز کردن چشم‌هاش گفت:
- من هم یادمه نفس تنگی داشتی!
و دستش رو به نرمی آزاد کرد.
مرد من کنایه میزد! حق داشت، نداشت؟
لب‌هام آویزون شدن و همون‌طور نشسته خشکم زد. خیرگی نگاهم بالأخره تسلیمش کرد و لای پلک‌هاش رو باز کرد. نگاهش رو که روی خودم دیدم، قطره اشکم چکید. با پشیمونی خم شدم و جای سیلیم رو بوسیدم.
- ببخشید.
با همون اخمی که بعد از بی‌حرمتی‌هایی که بهش تو بیمارستان کردم روی پیشونیش بود، گفت:
- فکر می‌کردم اعتمادت رو دارم ویدا.
- داری، به خدا داری.
نفسی گرفت و گفت:
- داشتم که... .
بین حرفش پریدم.
- ببخشید.
صدام پر بود از بغض و ندامت. چشم‌های پرم فقط منتظر یک تلنگر بودن تا منفجر بشن. با بغض غلیظ‌تری تکرار کردم:
- ببخشید.
دوباره لپش رو بوسیدم و زمزمه کردم:
- ببخشید.
و دوباره بوسیدمش و بدون این‌که کمر راست کنم، ادامه دادم:
- ببخشید داد زدم، ببخشید زدمت، ببخشید.
کوروش یک‌دفعه به آرومی بازوم رو گرفت و من رو توی بغلش کشید. وقتی سرم روی بالشت مخصوصم، روی بازوی قلنبه‌ش قرار گرفت، وقتی دست دیگه‌ش شکمم رو نوازش کرد، وقتی بوسه‌ پر مهرش رو نصیب پیشونیم کرد، وقتی آروم لب زد:
- بخوابیم.
بغضم چنان شدید شد و از گلوم بالا اومد که انگار قصد داشت به یک‌باره خودش رو رها کنه و تموم بشه. صورتم رو به سی*ن*ه‌ش فشردم و با گریه زمزمه کردم.
- شرمنده‌م.
اما اون سخاوتمندانه بوسه دیگه‌ای نثار موهام کرد که بیشتر از رفتارهام خجالت‌زده شدم. نفس عمیقی کشیدم و با همون چشم‌های بسته‌م لب زدم:
- دوستت دارم!
گوش‌هام متقابلاً منتظر چنین جوابی بودن؛ ولی با سکوتش مواجه شدن. ترسیدم و سرم رو عقب کشیدم. چشم در چشمش با بغضی که دوباره داشت سر باز می‌کرد، تکرار کردم:
- کوروش دوستت دارم!
کوروش تک‌خنده‌ای زد و انگار که دلش غنج رفت، من رو به نرمی فشرد جوری که فشاری به شکمم وارد نشه سپس بوسه‌ای به پیشونیم زد و با چسبوندن پیشونیش به پیشونیم زمزمه کرد:
- من هم دوستت دارم!
چی میشد کمی خودم رو براش لوس می‌کردم؟ اون فقط مرد من بود دیگه؟ بد بود برای مردم لوس می‌شدم؟ ناز می‌کردم؟ اونی که مشتری ثابت نازهام بود!
سرم رو عقب کشیدم و گفتم:
- نگفتی زندگیم ها!
صدای لرزون و پر بغضم خلاف حرفم بود که قصد داشت سر یک شوخی نیمه شبی رو باز کنه.
کوروش لبخند کجی زد و عوض گفتن کلمه‌ای که حتی دل‌تنگش شده بودم! با این‌که زمان زیادی هم از شنیدن اون تک کلمه پر معنا و عمیق نگذشته بود، سمت صورتم خم شد و... !
بوسه عمیقش صد برابر بهتر از اون تک کلمه معجزه کرد و بغضم رو شفا داد. من هم چشم‌هام رو با آرامش بستم. حالا شد!
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
(حنا)
وقتی میگن لجباز، یعنی من! نمی‌تونستم ویدا رو با اون حال ناخوشش تنها بذارم برای همین در اولین فرصت ماشین دخترخاله‌م رو قرض گرفتم تا خودم رو به تهران برسونم.
حین رانندگی کردن داشتم لب‌هام رو می‌جوییدم. اصلاً باورم نمیشد که کوروش بخواد خ*یانت کنه. در همون نگاه اول پی به جذابیتش برده بودم. اون نه تنها جذاب بود بلکه به مرور زمان مردونگیش رو هم اثبات کرد؛ اما..‌. .
صدای زنگ تماس گوشیم بلند شد. اون رو از روی صندلی شاگرد برداشتم و با دیدن اسم ویدا تماس رو برقرار کردم. کمی بعد متوجه شدم که طیبه و غزل هم تو این تماس شریکن. ما دخترها به ندرت پیش می‌اومد که تماس گروهی نداشته باشیم‌ حتی اگه، کمی پراکنده شده باشیم‌!
- سلام بچه‌ها.
طیبه عوض جواب سلامم گفت:
- خب حنا هم اومد، حالا بهمون میگی چی‌شده؟
قبل از این‌که ویدا حرفی بزنه، اخم کردم و با کنجکاوی پرسیدم:
- اتفاق دیگه‌ای افتاده؟ ویدا حالت خوبه؟
بالأخره صدای ویدا بلند شد؛ اما بدجور گرفته بود.
- آره، من خوبم. خواستم خبری رو بهتون بدم که... .
آهی کشید و حرفش رو کامل کرد.
- شاخ‌هاتون دربیاد.
بینمون چند ثانیه سکوت شد. از حرفش شوکه شده بودم، بقیه هم همین‌طور. غزل با تردید گفت:
- می‌خوام بگم که تو اشتباه کردی و کوروش بهت خ*یانت نکرده؛ ولی... نمی‌دونم با صدای گرفته‌ت چی‌کار کنم!
طیبه گفت:
- ویدا بگو دیگه.
صدای آه ویدا از پشت خط پخش شد.
- بچه‌ها؟
طیبه بی‌حوصله گفت:
- ها؟
- بچه‌ها سوسن... سوسن پیدا شده.
با شنیدن این حرف چنان شوکه شدم که با چشم‌های گرد شده یک نگاه به گوشی که کنار گوشم بود، می‌نداختم، یک نگاه به جاده. طیبه و غزل هم مثل من توی شوک بودند و حرفی نمی‌زدند.
صدای تک‌خنده تلخ ویدا بلند شد.
- این روزهایی که خونم رو تو شیشه کرده بودم و فکر می‌کردم کوروش داره بهم خ*یانت می‌کنه، در واقع کوروش و سروش و بهادر دنبال سوسن بودن.
صداش بغض گرفت.
- بچه‌ها سوسن حافظه‌ش رو از دست داده بود برای همین تا الان خبری ازش نداشتیم.
هق‌هق ریزش توی گوشی پیچید.
- کوروش میگه سوسن چند وقت پیش میره پیش بهادر و ازش کمک می‌خواد، آخه می‌گفت یکی داره مدام تعقیبش می‌کنه. کوروش این‌ها میگن که کار اسماعیله.
با بغض شدیدتری لب زد:
- بچه‌ها؟
و دوباره هق‌هق کرد و نالید:
- سوسن دوباره ناپدید شده!
با افتادن قطره اشکم به خودم اومدم. پلکی زدم و لب‌های خشکم رو که به هم چسبیده بودن، باز کردم؛ ولی صدایی ازم بلند نشد. طیبه بود که با بغض و صدایی لرزون لب زد:
- سوسن... دوباره ناپدید شده؟!
حرف طیبه باعث شد اشک بیشتری از حصار چشم‌هام آزاد بشه. سوسن دوباره ناپدید شده بود؟!
ویدا با صدای گرفته‌ش که با گریه همراه بود، جواب داد:
- دنبالشن، میگن به یه چیزهایی رسیدن؛ ولی نمیگن چی... بچه‌ها من دلم روشنه، شک ندارم که پیداش می‌کنن.
بدون این‌که حرفی بزنم، تماس رو قطع کردم. اصلاً حواسم به رانندگیم نبود. سوسن... سوسن پیدا شده بود؟ سوسن!
یک‌دفعه انگار که تلنگری بهم زده باشند، گوشی رو روی صندلی شاگرد پرت کردم و بعد از جابه‌جا کردن دنده پام رو بیشتر روی پدال گاز فشردم که تازه چشمم به روبه‌روم افتاد و... !
تنها کاری که تونستم انجام بدم چرخوندن فرمون به‌سمت چپ بود. چنان هول بودم که فقط خواستم یک حرکتی زده باشم تا با ماشین روبه‌رویی برخورد نکنم؛ ولی در عوض حواسم به ماشین کناری نبود!
***
سر و صداهایی می‌شنیدم؛ اما تموم اون غوغا و همهمه در پس‌ زمینه به گوشم می‌رسید. به شدت خواب داشتم و در عین حال می‌خواستم لای پلک‌هام رو که حسابی سنگین شده بودند، باز کنم. پس از چند ثانیه کش‌ومکش بالأخره تونستم چشم‌هام رو باز کنم. دیدم تار بود؛ اما تونستم یک خانم رو نزدیک تختم ببینم، داشت گریه می‌کرد. پلک آرومی زدم و دوباره با اون نگاه تارم به افراد توی اتاق نگاه کردم. چند زن و مرد دیگه هم نزدیک تخت ایستاده بودند؛ اما نزدیک‌ترینشون همون خانمی بود که داشت آروم گریه می‌کرد و زیر لب من رو با عنوان دخترم صدام میزد. ظاهراً متوجه بیداریم نشده بود، شاید هم من چشم‌هام رو زیاد باز نکرده بودم؛ ولی قبل از این‌که بتونم هوشیاریم رو نشونشون بدم منگی سرم بیشتر شد و دوباره از هوش رفتم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
(سوسن)
با احتیاط دست‌گیره رو کشیدم، انگار که قراره مرتکب دزدی‌‌ای، جرمی، چیزی بشم قلبم با شدت می‌تپید و هورمون بود که تو رگ‌هام جریان داشت. اتاق اون درست مقابل اتاق من قرار داشت، وقتی درش رو بسته دیدم، محتاطانه بیرون رفتم. از اتاق نشیمن گذشتم و با طی کردن چهار پله که عریض بودند و با پارکت پوشیده شده بودند، خودم رو به سالن رسوندم. همه جا ساکت و آروم بود، اصلاً طبیعت تاریکی سکوت وهم‌انگیزش بود. تاریکی مثل نور در سرتاسر واحد پخش شده بود و هیچ صدایی جز صدای نفس‌های من شنیده نمیشد.
به‌طرف در خروجی رفتم که توسط یک راهروی چهار قدمی از سالن جدا شده بود. امشب اولین شب فرار من نبود، میشد گفت از وقتی که شهر قم رو ترک کردیم و به جزیره کیش اومدیم من مدام درحال فرار و گریز بودم؛ اما اون اسماعیل لعنتی مدام سد راهم میشد و مچم رو می‌گرفت پس طبیعی بود که ذهنم مدام اون رو نزدیک خودش حس کنه چون هر آن ممکن بود اون مرد درشت هیکل بد ذات سر راهم سبز بشه.
نزدیک هفته‌ای میشد که کیش بودیم، تحمل آب و هوای گرم و مرطوبش برام غیرممکن بود مخصوصاً کنار شخصی مثل اسماعیل! اوف که خونسردی و سکوت این بشر بدجوری کفریم می‌کرد.
به راهروی خروجی که رسیدم، نفسم رو حبس کردم و با ترس به پشت سرم نگاه کردم. فقط تاریکی به چشمم می‌خورد. چشم‌هام رو با آسودگی بستم.
《نه، انگاری قراره این دفعه جدی‌جدی بپرم.》
چرخیدم تا در رو باز کنم. توقع نداشتم در رو قفل نکنه! اون روزها هم در رو قفل می‌کرد. چون داخل آپارتمان بودیم اون در طول این هفته حتی یک‌بار هم بیرون نرفت تا مبادا با سروصدام نظری رو جلب کنم، حتی خریدهامون رو هم نوکرهای علافش تهیه می‌کردند که چهار نفر بودند، البته من تا الان چهار نفرشون رو دیده بودم، این‌که این بشر چقدر ترسناک و خطرناکه دیگه خدا می‌داند و بس.
کلید رو یواشکی کش رفته بودم. اون رو توی قفل در فرو کردم؛ اما هر کاری که کردم نچرخید! اخم کردم و دوباره کلید رو فرو کردم؛ ولی باز هم بی‌فایده بود.
پچ‌پچ‌کنان لب زدم:
- یعنی چی؟
- متأسفم.
با شنیدن صدایی که رساتر از صدای خودم بود و همین‌طور خیلی نزدیک، اون هم توی اون سکوت و تاریکی، بند دلم پاره شد. انگار که کسی من رو پرت کرده باشه، سریع چرخیدم و محکم به دیوار خوردم. چشم‌هام رو با اخم بستم و دستم رو روی سی*ن*ه‌م که حسابی قلب بی‌قرارم رو توی مشتش گرفته بود، گذاشتم. دو ثانیه بعد سریع لای پلک‌هام رو باز کردم. به اون که مثل شبح یک‌دفعه ظاهر شده بود، نگاه تندی انداختم. اسماعیل از بازو به چهارچوب تکیه داده بود. در ادامه حرفش گفت:
- من قفل رو عوض کردم.
نگاهم خشم گرفت و دستم که روی سی*ن*ه‌ام بود، مشت شد. همچنان به دیوار چسبیده بودم و با نفرت و تندی نگاهش می‌کردم.
راهرو دو ورودی داشت. ورودی دوم از دیوار غربی سر باز می‌کرد و دو قدمی با در فاصله داشت. موقع اومدن حواسم به اون هم بود؛ ولی... .
لب‌هام رو به هم فشردم تا چیزی بارش نکنم، نمی‌خواستم دهنم به‌خاطر اون کثیف بشه؛ ولی واقعاً سخت بود!
خودم رو از دیوار کندم و لب زدم:
- می‌خوام از این‌جا برم.
اسماعیل کمی نگاهم کرد سپس در عین بی‌خیالی بهم پشت کرد و وارد سالن شد. از حرکتش هم جا خوردم هم حرص.
- هی؟!
از چهارچوب عبور کردم و خودم رو با قدم‌های بزرگی بهش رسوندم.
- وایسا.
و به ساعد کلفتش چنگ زدم. سرش رو سمتم چرخوند و نگاهم کرد. صورتش اصلا خواب‌آلود نبود انگار که تموم شب رو بیدار بوده. خب اون با اون شغل و حرفه‌ای که داشت باید هم تا دیر وقت بیدار می‌بود! قاچاقچی پست!
با انزجار دستش رو رها کردم و با همون صدای آروم و پر غضبم گفتم:
- همه حرف‌هات دروغه.
نگاهی به سرتاپاش انداختم و ادامه دادم:
- من می‌دونم تو یه قاچاقچی‌ای!
چشم‌هام رو تنگ کردم.
- بعید هم نیست اون وقت‌ها من رو خام کرده باشی، احتمالاً وقتی فهمیدم چه جونور کثیفی هستی خواستم باهات کات کنم و لوت بدم که من رو دزدیدی... درسته؟!
اسماعیل برخلاف تصورم لبخند کجی زد و گفت:
- اون روزهام همین‌جوری بودی، دوست داشتی پیشاپیش همه‌چی رو حدس بزنی، همیشه هم مایل بودی حدس‌هات درست از آب دربیاد.
پوزخندی زدم و گفتم:
- می‌دونم که این حدسم درسته، هر چند که... .
کمی مکث کردم و سپس با پوزخند دیگه‌ای ادامه دادم:
- این یه حدس نیست، (خشم) من مطمئنم! آخه کی نصف شب تماس‌های مخفیانه داره؟ که از قضا تک‌تک تماس‌هاش بوی خ*یانت و جنایت میدن؟
دندون‌هام رو با خصم به روی هم فشردم.
- فکر کردی نفهمیدم دورادور حواست به اون بارهای نجست هست؟ اصلاً چرا ولم نمی‌کنی تا از نزدیک حواست بهشون باشه؟
با نیشخند اضافه کردم:
- ارزش من بیشتر از محموله‌هاته؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
اسماعیل بدون این‌که ذره‌ای عصبانی بشه، به حرف‌هام گوش کرد و در نهایت حرف خودش رو ادامه داد، انگار که هیچ مکثی بین حرفش به وجود نیومده و من دو ساعت کل‌کل نکردم.
- وقتی عادت‌هات رو فراموش نکردی پس می‌تونی دوباره گذشته رو به‌خاطر بیاری.
این رو گفت و به‌طرف اتاقش رفت که صدام رو بالا بردم و گفتم:
- تو نمی‌تونی من رو این‌جا زندانی کنی.
اون بدون این‌که سمتم بچرخه، دستش رو بالا برد و لب زد:
- می‌تونم عزیزم.
دست‌هام رو محکم مشت کردم. زیر لب غریدم:
- می‌تونم و درد.
سپس با خشم پاهام رو به زمین کوبیدم تا بهش برسم و برام مهم نبود که زمین زیر پام سقف بالای سر کسیه و ممکنه در این وقت از شب اذیت بشه.
- وایسا!
این‌بار دستش رو جوری رها کردم که مجبور شد به‌سمتم بچرخه.
- من باید از این‌جا (بلندتر) برم!
فقط نگاهم کرد که کفرم رو در آورد. با کف دست به سی*ن*ه پهنش کوبیدم؛ اما تکون نخورد.
- دروغگوی عوضی.
دوباره با جفت دست‌هام به بدن محکمش کوبیدم و بلندتر گفتم:
- پست‌ فطرت.
نفس‌ زنان ادامه دادم:
- من رو این‌جا زندونی کردی که چی بهت برسه؟ میگی عاشقمی؛ ولی چرا رفتارهات این رو نشون نمیدن؟ واسه چی زندونیم کردی؟ چرا برخلاف قولی که بهم دادی من رو نمی‌بری پیش خونواده‌م؟ چرا من رو آوردی این‌جا؟ هان؟
محکم‌تر به شونه‌ش زدم که این‌بار فقط یک نیمچه قدم تلو خورد؛ ولی همچنان ساکت بود.
- برای چی دروغ میگی؟ من رو که به اسارت گرفتی، (بلندتر) دیگه دروغت چیه؟
اشک توی چشم‌هام جمع شد؛ اما یک درجه هم از تن صدام کم نشد و اهمیتی هم برام نداشت که ممکنه واحد بغلی متوجه بحثمون بشه، اصلاً متوجه بشه، چه بهتر!
- چرا دل‌خوشم می‌کنی؛ ولی بازیم میدی؟
جیغ زدم:
- چرا؟!... من می‌خوام برم، می‌خوام برم دزد عوضی.
با مشتم به جون بازوی قلنبه‌ش افتادم.
- من می‌خوام آزاد باشم، باید ولم کنی، حق ندا... .
یک‌دفعه دستم رو که عین چکش روی بازو و شونه‌ش فرود می‌اومد، گرفت و من رو توی آغوشش گرفت، فوراً به سی*ن*ه‌ش فشار آوردم و با بی‌طاقتی جیغ کشیدم:
- ولم کن، دست کثیفت رو به من نزن.
اما اون با خونسردی سرم رو به سی*ن*ه‌ش فشرد و گفت:
- آروم شو تا ولت کنم.
- نمی‌خوام... میگم ولم کن.
بلافاصله خواستم سیلی‌ای بهش بزنم که برق از سرش بپره؛ ولی به موقع مچم رو گرفت و محکم‌تر من رو به خودش فشرد. لابه‌لای جیغ‌جیغ‌هام لب‌هاش رو روی موهام گذاشت که به‌خاطر سر خوردن شال آزاد شده بودن، در همون حالت گفت:
- می‌برمت، قسم می‌خورم؛ ولی نه الان، به موقعش می‌برمت.
حین تقلام برای فاصله گرفتن ازش نفس‌ زنان گفتم:
- کی؟ ها؟ کی؟ کی موقعش می‌رسه نامرد؟
کمی درنگ کرد. درست لحظه‌ای که قصد داشتم بابت سکوتش روی سرش خراب بشم، بازوهام رو گرفت و ثابت نگه‌م داشت. چشم تو چشمم با جدیت گفت:
- زمانش به زودی می‌رسه. قول میدم همین که از امارات برگشتیم ببرمت پیش خونواده‌ت.
ماتم برده بود و از شدت بهت گره اخمم باز شده بود. زمزمه‌وار تکرار کردم:
- امارات؟!
انگار ذهنم تازه فهمید چی‌شد که چشم‌هام گرد شد و سریع و با ضرب بازوهام رو آزاد کردم. دوباره ابروهام رو درهم کشیدم و غریدم:
- چون من رو آوردی کیش خیال کردی می‌ذارم از مرز هم ردم کنی؟
چشم‌هاش رو با استیصال بست که پوزخندی زدم سپس با نفرت و نگاهی براق ادامه دادم:
- کور خوندی؛ همین که پات بخواد به فرودگاه برسه لوت میدم، میگم من رو دزدیدی، میگم که یه قاچاقچی و کلاه‌برداری.
لای پلک‌هاش رو باز کرد، نوعی درموندگی و عجز توی قهوه‌های چشم‌هاش برق میزد؛ ولی من به‌سختی جلوی چشم‌های زبون نفهمم رو گرفتم تا اون عجز رو نبینه که این دل زبون نفهم‌ترم بسوزه. ظاهرم رو همون‌طور سخت نگه داشتم که آهی کشید و گفت:
- به‌خاطر امنیتمونه که میگم.
ابروهام بالا رفت. پوزخندی از گلوم در رفت و گفتم:
- اوه، پس بگو!
اخم کردم و با دندون قروچه گفتم:
- رقیب‌های قاچاقچیت دنبالت افتادن؟
لب‌هام رو به هم فشردم و محکم به شونه‌ش زدم.
- عوضی من چرا باید پاسوز تو بشم؟ چرا من باید به‌خاطر تو بمیرم؟
انگار حرفم تکونش داد که با اخم دوباره به بازوهام چسبید و با قاطعیتِ تمام گفت:
- قسم می‌خورم... قسم می‌خورم خودم بمیرم؛ اما اجازه ندم کسی بهت صدمه‌ای بزنه.
چنان لحنش کوبنده و محکم بود که تموم خشمم رو پرس کرد. نتونستم بلافاصله جوابش رو بدم و تا چند لحظه‌ای توی بهت بودم و به چشم‌هاش زل زده بودم ‌که صدای جیغ زنی هوشیارمون کرد. از شنیدن صدای اون جیغ که پر بود از حس وحشت و درد شوکه شدیم. اسماعیل زودتر از من به خودش اومد و با قدم‌های بزرگی که تقریباً داشت می‌دویید، خودش رو به در خروجی رسوند. کلید رو از توی جیب پشتی شلوارش بیرون کرد و در رو باز کرد. وقت این رو نداشتم که با افسوس به اون کلید نگاه کنم، حتی حواسم هم نبود، به کل توجه‌م به صاحب اون صدای جیغ دردآلود جذب شده بود.
همین که اسماعیل در رو باز کرد و دو نفری بیرون پریدیم، با دیدن خانم روبه‌رومون خشکمون زد. زن کنار در واحدش دستش رو روی دیوار گذاشته بود و خم شده بود، دست دیگه‌ش روی شکم برآمده‌اش قرار داشت. با وجود این‌که هر کسی اون رو با اون حال می‌دید می‌فهمید قضیه چیه؛ ولی اون زن با صدای ضعیفی نالید.
- تو رو خدا... ک... کمکم کنین... آی... بچه‌م... بچه‌م!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
سریع سمتش خیز برداشتم و بازوش رو گرفتم. رو به اسماعیل گفتم:
- ماشین رو آماده کن تو.
اسماعیل سرش رو تکون داد و لب زد:
- میرم سویچ رو بیارم.
من هم در جوابش سرم رو تکون دادم سپس هول‌هولکی رو به خانمِ گفتم:
- شوهرت کجاس؟
- ما...‌ مأموریته.
من از اون بیشتر وحشت‌زده و دستپاچه می‌نمودم، تا این رو حرفش رو شنیدم کفری شدم.
- چی؟! اون‌ وقت کسی باهات نیست؟ عجب خونواده بی‌فکری داری.
همین که زن چشم‌هاش رو با درد بست و ناله کرد، بیشتر دستپاچه شدم. یک نگاهم به چشم‌های بسته شده‌ش بود، یک نگاهم به شکمش، می‌ترسیدم همین الان شلوارش خیس بشه و کیسه آبش پاره بشه.
صدای ناله دهن بسته زن به گوشم خورد که دوباره نگاهش کردم. کاملاً مونده بودم که چی‌کار کنم.
وقتی به بیمارستان رسیدیم، زن قبل از عملش شماره شوهرش رو با همون درد و نفس‌نفسی که داشت، داد تا خبرش کنیم. گفته بود یک ماه زودتر دردش گرفته برای همین کسی همراهش نبوده، تا این رو گفت دهن من هم بسته شد و دیگه غرغری به جون خونواده‌ش و شوهرش نکردم. از من خواسته بود سریع به شوهرش زنگ بزنیم تا خودش پیگیر بشه. وقتی گفتم عوض شماره شوهرت شماره مادرت رو بده، گفت که شماره کسی جز اون رو از حفظ نیست و همین‌طور که کیش شهر پدریش نیست.
وقتی اسماعیل تماس گرفت، نیم ساعت بعد سر و کله خونواده‌ای پیدا شد که متوجه شدیم خونواده شوهر اون خانومن.
مکافات بود اون شب؛ ولی... به خیر گذشت! تا ساعت ۵:۳۰ صبح من و اسماعیل هم همراه اون خونواده انتظار کشیدیم. اون خونواده پنج نفر بودن، سه خانوم با دو آقا که از ظواهرشون مشخص بود اون زن و مردی که سنشون بالاتره، پدر و مادرشون هستن.
نوزاد به دنیا اومد و یک پسر بود!
***
ظاهراً جدی‌جدی قرار بود بپرم. به بهونه دستشویی جمع رو ترک کردم، اسماعیل هم اون‌قدری خسته بود که متوجه موقعیتمون نشه.
فوراً از سالن بیمارستان خارج شدم. با این‌که سر صبح بود؛ ولی هوا نم داشت و دمای بالاش نفست رو هم تبخیر می‌کرد؛ ولی من چنان هیجان‌زده شده بودم که آب و هوا به شدت همیشه اذیتم نمی‌کرد، حداکثر حواسم به فرارم بود. چون ساعت هنوز شش هم نشده بود، حیاط چندان شلوغ نبود برای همین با احتیاط بیشتری سمت خروجی می‌رفتم، گه‌گاهی هم به عقب نگاهی می‌نداختم تا مطمئن بشم اسماعیل دنبالم نیست.
برای بار چندم به پشت سرم نگاه کردم، هنوز هم کسی شبیه اسماعیل جلوی ورودی نبود، در همون حین که نگاه می‌کردم، راه هم می‌رفتم. سر چرخوندم و با سرعت بیشتری حرکت کردم. به محض خروجم از بیمارستان حس کردم از زندان خارج شدم، حس آزادی و زندگی بهم دست داد، طرح چیزی شبیه لبخند روی چهره ماتم‌زده و وحشت‌زده‌م نشست، نفس‌نفس داشتم و صورتم عرق کرده بود. هنوز هم باورم نمیشد که فرار کردم!
اطراف زیاد شلوغ نبود برای همین عجله داشتم تا هر چه سریع‌تر از بیمارستان فاصله بگیرم. خواستم از خیابون عبور کنم که ناگهان صدای ماشینی رو در پشت سرم شنیدم. قبل از این‌که بتونم بچرخم و نگاهش کنم، دستی دستم رو کشید و عرض نیم ثانیه توی ماشینی قرار گرفتم که خیلی برام آشنا بود!
اسماعیل لعنتی!
بهت و وحشتم به سه ثانیه هم نکشید، با خشم به دو نفری که روی صندلی مقابلم نشسته بودن و نگاهشون به افق بود، زل زدم. دندون‌هام رو محکم به هم فشردم، این‌که قبول داشتم نمی‌تونم از چنگشون خلاص بشم، حرصم رو دو برابر می‌کرد. من توی این ون لعنتی یک‌بار دیگه هم اسیر بودم! وقتی که قم رو ترک کردم، اسماعیل با من نبود، اون چند ریزه کار داشت برای همین من رو به نوکرهاش سپرده بود، اون سری هر کاری کردم نتونستم از شرشون خلاص بشم بلکه اون‌ها از شر سروصدام خلاص شدن، اون هم با یک ماده بی‌هوش کننده! نمی‌خواستم دوباره بی‌هوش بشم؛ ولی زورم می‌اومد ساکت بمونم.
به اسماعیل که خبر دادند پنج دقیقه نشد خودش رو به ون رسوند. وقتی در رو براش باز کردند و چشم تو چشمش شدم، با نفرت روی گرفتم.
دزد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
اسماعیل کنارم نشست و به یکی از افرادش سپرد تا ماشین اون رو به آپارتمان برسونند؛ سپس بدون این‌‌که حتی نگاهم کنه، سرش رو به صندلی تکیه داد و چشم‌هاش رو بست. مشخص بود که خوابش میاد. با غیظ سرم رو سمت پنجره طرف خودم چرخوندم و از پشت شیشه دودی به خیابون زل زدم. کولر ماشین روشن بود و گرمای کیش رو قابل تحمل‌تر می‌کرد؛ اما هیچ‌چیز نمی‌تونست خود اسماعیل رو برام قابل تحمل کنه. نمی‌دونم چرا حسم بهش اصلاً خوب نبود. با این‌که مدارک زیادی هم داشت که در تک‌تکشون مشخص بود ما تو گذشته چقدر عاشق هم بودیم؛ اما با این وجود هیچ حس خوبی ازش دریافت نمی‌کردم و وقتی به این فکر می‌کردم که من شیفته چه کسی شده بودم، از خودم حرصم می‌گرفت. دختر هم این‌قدر نادون؟
با رسیدن به آپارتمان در سکوت خودمون رو به واحد رسوندیم. من اخم‌هام تو هم بود و از سر خشم ساکت بودم؛ ولی اسماعیل از شدت خستگی سکوت کرده بود.
《اگه گذاشتم بخوابی، حالا ببین!》
اسماعیل در رو باز کرد و اجازه داد اول من وارد بشم. با اکراه داخل سلولم شدم، اون هم پشت سرم وارد شد و در رو بست. من توی سالن نزدیک ورودی راهرو ایستاده بودم؛ اما اون از کنارم گذشت و سمت اتاقش رفت. دست‌هام رو روی سی*ن*ه جمع کردم و صدام رو بالا بردم.
- این‌بار هم مچم رو گرفتی؛ ولی قسم می‌خورم که برم، این رو یه روز می‌فهمی.
حتی از سرعت قدم‌های آرومش کم نکرد. این بی‌توجه‌‌ایش من رو می‌کشت.
- وایسا ببینم.
زیر لب این رو غریدم و خودم رو بهش رسوندم که همچنان داشت می‌رفت. مقابلش ایستادم و گفتم:
- مگه دارم با دیوار حرف می‌زنم؟
چشم‌هاش کمی سرخ بودن. دستی به صورت اصلاح شده‌ش کشید و گفت:
- عزیزم من الان خسته‌م، خط و نشونت رو بذار واسه بعد.
نیشخندی زدم؛ ولی بلافاصله اثر اون نیشخند از لب‌هام پر کشید. لب‌هام رو به هم فشردم و با تندی و غضب نگاهش کردم.
- به درک که خسته‌ای، مگه برات مهمم که برام مهم باشی؟ چقدر خودم رو به در و دیوار کوبیدم تا ولم کنی؟ مگه گوش کردی؟ حالا چون جناب‌عالی خسته‌ای باید ساکت باشم؟ چون حضرت آقا خسته‌ن؟! هه به جهنم، فکر می‌کنی برام مهمه؟ اصلاً امیدوارم به خوابی دچار بشی که دیگه اصلاً بیدار نش... .
اجازه نداد حرفم رو کامل کنم چون محکم من رو توی آغوشش گرفت و سرم رو به سی*ن*ه‌ش فشرد. به آرومی گفت:
- می‌دونم وقتی همه‌چی به‌خاطرت بیاد از این حرف‌هات پشیمون میشی پس ادامه نده گل من.
اوف که آرامشش تو رو به آخرین مرز جنون می‌رسوند. صداش بابت خستگیش بم‌تر هم شده بود و اگه تا این شدت ازش بیزار نبودم، قطعاً دلم برای صدای لعنتیش می‌لرزید.
با نفرت پسش زدم و گفتم:
- مطمئن باش اگه همه‌چی یادم هم بیاد باز هم توف می‌کنم رو هیکلت چون اگه عشقی هم داشته باشم تو با این کارهات همه‌ش رو به نفرت تبدیل کردی.
دوباره به صورتش دست کشید سپس به سر کچلش. یک‌‌دفعه بی‌ربط گفت:
- می‌خوای فیلم خونواده‌ت رو ببینی؟
از حرفی که زد کپ کردم، اصلاً توقع شنیدنش رو نداشتم و از طرفی اون‌قدر مشتاق بودم که خودبه‌خود زبونم از کار افتاد. اسماعیل که نگاه مبهوتم رو دید، ادامه داد:
- تنها فیلمیه که ازشون برام فرستادی، فیلم نوروزه.
یک دستش رو توی جیبش کرد و سمت اتاقش رفت. کمی بعد با یک فلش برگشت، فلشی که یکی از همین دیروزها برام عکس‌هامون رو نشون داد و طبق حرفش یک پوشه فقط مخصوص من داشت. کلی فیلم و عکس با هم گرفته بودیم که من رو مدام بین دوراهی قرار می‌داد و متعجب می‌شدم از شدت علاقه بینمون که الان حافظه قلبم هم هیچ‌کدومشون رو به‌خاطر نداشت.
اسماعیل فلش رو به تلویزیون زد و با برداشتن کنترل روی کاناپه نشست.
- بیا بشین.
بی‌اعتنا به نگاهش همون‌طور ایستاده موندم، اون هم وقتی بی توجه‌ایم رو دید بی‌خیال شد و سراغ آدرس فیلم رفت. کمتر از نیم دقیقه فیلمی پخش شد که منِ ماتم‌زده رو بیشتر توی بهت غوطه‌ور کرد.
من دوربین رو سمت خودم گرفته بودم. موهام رو پشت سرم بسته بودم؛ اما نه همه‌شون رو، آرایش ملیحی داشتم و چشم‌هام از خوشحالی برق میزد. صدای آهنگی پخش بود و چون بلند بود مجبور بودم صدام رو بالا ببرم.
- سلام عشقم، واقعاً حیف شد که امروز پیشت نیستم. سال نوت مبارک.
آهی کشیدم و با ناز ادامه دادم:
- جات کنار گلت خالیه.
گلت؟ پس.‌‌.. اسماعیل اون موقع‌ها هم به من 《گل من》 می‌گفت؟
- بیا تا با خونواده‌م آشنات کنم.
تا این رو شنیدم قلبم از تپش افتاد. انگار اون منم قرار بود من رو هم با خونواده‌ش آشنا کنه که خشکم زده بود. اسماعیل یک نیم‌نگاه نثارم کرد و دوباره رو به تلویزیون کرد. من پشت کاناپه با چند قدم فاصله ایستاده بودم و زل‌زل تلویزیون چشم دوخته بودم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
وقتی دوربین روی یک زن و مرد افتاد، حیرت چشم‌هام رو گرد کرد. اون مرد که... اون مرد... !
باور نمی‌کردم که موقع به هوش اومدنم چهره‌ای که دیده بودم قیافه پدرم بوده باشه! اون درست شبیه همون چهره بود! ته‌ ریش داشت، موهاش سیاه بود و چشم‌هاش شبیه چشم‌های خودم آبی بود.
چشم‌هام پر شد و بلافاصله قطره اشکی چکید. اون پدرم بود؟ نگاه کوتاهی هم به مادرم انداختم که داشت سفره هفت‌‌سین رو با یک لبخند می‌چید، گه‌گاهی هم نگاهم می‌کرد و به مسخره‌بازی‌هام می‌خندید؛ ولی هیچ‌چیزی از اون به‌خاطرم نمی‌اومد برای همین دوباره به پدرم نگاه کردم. صداها رو نمی شنیدم و همه جا برام غرق خواب شده بود، فقط دو چشم شده بودم برای شکار کردن چهره آشنای پدرم.
بی‌این‌که متوجه باشم، زمزمه کردم:
- من اون رو دیدم.
اسماعیل متوجه‌م شد و سرش رو سمتم چرخوند. بدون این‌که نگاهش کنم، به هذیون گفتنم ادامه دادم:
- من... چهره‌ش رو... یادمه.
و دومین قطره اشک هم چکید. از گوشه چشم دیدم که اسماعیل بلند شد. نگاهم رو همون‌طور مات و مبهوت گرفتم و به اون دادم. اخم کم‌‌رنگی داشت، نگاهش بهت‌زده و متعجب بود. به یک قدمیم که رسید، با تردید پرسید:
- تو پدرت رو یادته؟!
فقط نگاهش کردم؛ اما سومین قطره هم چکید. اسماعیل چشم از اشک‌هام گرفت و لبش به دنبال لبخندی کمی کج شد. چشم‌هاش بدجور برق میزد.
***
(حنا)
- من نمی‌فهمم، واقعاً نمی‌فهمم.
با داد ادامه دادم:
- چجوری باید حالیت کنم زنت نیستم؟ ای خدا عجب گیری افتادیم ها.
رو به مرد مقابلم گفتم:
- آقا من زنت نیستم، اسمم حناست نه پریا، چرا نمی‌گیری؟
کامران یک دستش رو روی پهلوش گذاشته بود و با دست دیگه‌ش شقیقه‌هاش رو فشار می‌داد برای همین نصف صورتش پوشیده بود. می‌دونستم که اون هم از بحث تکراریمون سر درد گرفته، من که بدتر از اون بودم، حس می‌کردم که بخیه‌های پیشونیم از شدت حرصی که رومه، نزدیکه تک‌تک باز بشن.
کمی که گذشت دستش رو پایین آورد و برخلاف من که حنجره‌م رو پاره کرده بودم، آروم گفت:
- پریا جان... ‌.
بین حرفش پریدم و خطاب به خودم با حرص لب زدم:
- باز گفت پریا!
بهش چشم دوختم و با تندی غریدم:
- حرف آدمیزاد نمی‌فهمی تو؟
رنگ نگاهش دلخور شد که کمی از رفتارم پشیمون شدم. چشم‌های سبز رنگش از شدت بی‌خوابی و گریه سرخ شده بود. برای اولین بار بود که می‌دیدم یک مرد اون‌طوری زار می‌زنه؛ البته اشکش فقط پیش خودم بود، وقتی بقیه جمع می‌شدند تنها قیافه‌ش افسرده بود؛ ولی چشم‌هاش هرگز غرورش رو خرد نمی‌کردند. الان هم کم مونده بود دوباره مثل بچه‌ها چشم‌هاش پر بشه؛ ولی انگار چشمه اشکش خشک شده بود.
آهی کشید که جیگر خودم سوخت؛ اما خب چی‌کار می‌کردم؟ از وقتی که به هوش اومده بودم یک عده ریخته بودند سرم و پریاپریا می‌گفتند، حالا هم که من رو به اجبار به این خونه جهنمی آورده بودند و این کامران سیریش هم ول کن ما نبود.
کسی به در اتاق زد و من نفرت‌انگیزترین صدای ممکن رو شنیدم.
- می‌تونم بیام تو کامران؟
من رو نادیده هم می‌گرفت! بچه پررو!
قبل از این‌که کامران حرفی بزنه، داد زدم:
- تو یکی که حق نداری بیا... .
وسط حرفم در رو باز کرد. با خشم نگاهش کردم. مردک نفرت‌انگیز. اگه اون نبود من هم الان این‌جا نبودم تا با یک مشت زبون نفهم سر و کله بزنم. خدای من حتی مادر این خونواده هم من رو دختر خودش می‌دونست! آخه چطور ممکنه یک مادر فرق بین بچه‌ش رو با یک نفر دیگه تشخیص نده؟ از هر کسی انتظار میره الا یک مادر!
پوریا از در فاصله گرفت و هم زمان که خیره به من نزدیکمون میشد، خطاب به کامران گفت:
- یه دقیقه تنهامون بذار.
کامران با استیصال و درموندگی به صورتش دست کشید و از اتاق خارج شد. نیشخندی زدم و گفتم:
- حالا رفتیم مرحله بعد، حالی کردن پوریا!
اخمش درهم رفت و امرانه گفت:
- درست صحبت کن!
دست‌هام رو به کمرم زدم و با تمسخر گفتم:
- اوه! اگه نکنم چی میشه؟ هان؟
- گوش کن پریا بهت حق میدم دست و پات رو گم کنی و احساس وحشت بهت دست بده... ‌.
بین حرفش پریدم و با پوزخند و تمسخر زمزمه کردم:
- لطف می‌کنی واقعاً!
چپ‌چپ نگاهم کرد و با مکث حرفش رو کامل کرد.
- این‌که حافظه‌ت رو از دست دادی به این معنا نیست که تا ابد این شکلی می‌مونی، این اتفاق برای اون‌هایی که عمل کردن و بی‌هوش بودن ممکنه بیفته پس حرمت بقیه رو نگه‌دار چون قول میدم وقتی همه‌چی یادت بیاد از رفتارت پشیمون میشی!
دست‌هام رو روی سی*ن*ه‌م جمع کردم و سرم رو به تأیید تکون دادم.
- نصیحت بسیاربسیار سنگینی بود!
لبخند به ظاهر شرمنده‌ای زدم و ادامه دادم:
- شرمنده که نمی‌تونم آویزه گوشم کنم آخه ممکنه گوشم پاره شه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
اخم‌ کردم و گره دست‌هام رو باز کردم. قدمی نزدیکش شدم و گفتم:
- گیریم من حافظه‌م رو از دست دادم، اصلاً کی رو دیدی که بعد به هوش اومدنش بگه من یه خونواده دیگه دارم؟
- صدات رو بیار پایین پریا!
آروم گفت؛ ولی محکم و کوبنده؛ اما هشدارش برای من اهمیتی نداشت، اتفاقاً بیشتر تحریکم کرد برای همین بلندتر داد زدم:
- نمی‌خوام، می‌خوام بشنوین، آخه شماها گوش‌هاتون رو گرفتین و نمی‌خواین بشنوین که من چی میگم. آقا؟ برادر من؟ من خونواده دارم از خودم، خونه دارم، زندگی دارم، (بلندتر) بابا من پریا نیستم!
در ناگهان باز شد و مادر پوریا با گریه وارد شد. صورتش از فرط گریه سرخ و خیس شده بود. از همون فاصله گفت:
- پوریا مادر مگه نمی‌بینی بچه‌م حالش خوب نیست؟ یه مدت تنهاش بذارین دیگه.
آهی کشیدم و چشم‌هام رو بستم. پشتم رو به اون‌ها کردم و زمزمه‌وار نالیدم:
- گیر کی‌ها افتادم.
سرم درد می‌کرد. بابت اون تصادف لعنتی که پای من رو به این‌جا کشوند، فقط سرم ضربه دیده بود.
با خشم دوباره رو کردم به پوریا و گفتم:
- همه‌ش تقصیر توئه! چی به اون یارو دکتره گفتی که مرخصم کرد؟ چرا نذاشتی پلیس بیاد و حق و حق‌دار رو مشخص کنه؟ قول رشوه دادی؟ چی دادی؟
به شدت از دستش شاکی بودم. وقتی این خونواده قصد داشتن من رو به خونه‌شون ببرن کلی ممانعت کردم، دکتر و پرستارها هم از رفتارم شک کرده بودن برای همین خواستن پلیس رو خبر کنن که این مردک وارد شد. ظاهراً بیمارستان اون رو می‌شناخت که دکتر و پرستارها با یک حرفش بی‌خیال ما شدند و رفتند. اون به همین راحتی من رو تو این‌جا زندانی کرد!
با نفرت و نفس‌‌نفس نگاهش می‌کردم که پوریا روی گرفت و خطاب به مادرش گفت:
- چند روز پریا رو می‌برم پیش خودم.
من و مادرش از حرفش جا خوردیم. مادرش دهن باز کرد حرفی بزنه که غریدم:
- چی داری واسه خودت می‌بری و می‌دو... آ!
ناگهان با دردی که تو سرم پخش شد، حرفم قطع شد. مادر پوریا با نگرانی سمتم اومد؛ اما اجازه ندادم دستش رو بهم بزنه و با همون اخمم قدمی عقب رفتم. بی‌خیال دردم شدم و رو به پوریا گفتم:
- باهات جایی نمیام.
پوریا وقتی مطمئن شد که حالم خوبه، بدون این‌که چیزی به من بگه خطاب به مادرش گفت:
- می‌تونی چند دست لباس براش بذاری؟
- هوی با توئم!
اما اون باز هم اهمیتی نداد. مادرش داشت با دودلی نگاهمون می‌کرد که پوریا لب زد:
- یه مدت پیش من باشه بهتره.
از این‌که هیچ توجه‌ای به من نداشت، داشت اشکم درمی‌اومد. با حرص خندیدم. مادرش با تردید سمت کمدی رفت تا لباس برام برداره. چشم‌هام رو محکم بستم و دندون‌هام رو به هم فشردم.
دو روز میشد که این‌جا بودم، دو روز میشد که خبری به خونواده‌م نداده بودم، دو روز می‌گذشت و من عوض این‌که کنار ویدا و دخترها در پی سوسن باشم، داشتم با این موجودات دو پا بحث می‌کردم. به شدت کلافه و درمونده شده بودم. این‌که می‌دونستم مادرم از بی‌خبر گذاشتنش به شدت نگران شده، از یک طرف من رو تحت فشار داشت، از طرف دیگه پیدا شدن سوسنی که دوباره گم شده بود، داشت پرسم می‌کرد. من زیر این فشارها داشتم فشار کل‌کل کردن با خونواده‌ای که من رو دختر خودشون می‌دونستند رو هم تحمل می‌کردم! آخه آدم چقدر ظرفیت داره؟
بغضم شکست و بی‌توجه به اون مادر و پسر روی زمین نشستم و گریه کردم. دیگه طاقت نداشتم، اون‌ها حتی اجازه نمی‌دادن با مادرم تماس بگیرم.
سوار ماشین شدم، بدون این‌که با کسی خداحافظی کنم؛ ولی مادر و پدر پوریا با اون کامران سیریش دم در ایستاده بودن. نگاه غم‌زده کامران بدجوری روم سنگینی می‌کرد. پوریا که سوار شد، با زدن تک‌ بوقی از کوچه خارج شد. چند دقیقه‌ای میشد که دیگه گریه نمی‌کردم؛ ولی بغض چرا، داشتم. دست‌هام رو روی سی*ن*ه‌‌م جمع کرده بودم و به مصیبتی که توش گرفتار شده بودم، فکر می‌کردم، سکوت ماشین هم به من این فرصت رو می‌داد.
ظاهراً شخص آشنایی من رو توی بیمارستان دیده بود و به پوریا خبر داده بود، پوریا هم بقیه خونواده‌ش رو خبردار کرده بود البته بعد از این‌که به من سر زد و مطمئن شد. این‌ها رو از مکالمه‌هاشون متوجه شده بودم. سر اون تصادف گوشیم خرد و خاک شیر شده بود برای همین کسی از آشناهام نمی‌تونست ردم رو بزنه. شانس آورده بودم که با اون تصادف فقط سرم ضربه دید، اون هم نه ضربه‌ای مهلک که داغونم کنه، در این حد وخیم بود که تا روز اول دردم طاقت فرسا بود و به زور مسکن‌ خودم رو آروم می‌کردم؛ اما بعدش تونستم سر پا بشم، البته سر پا شدنم همانا و ماجرای یاسین و گوش خر هم همانا! همین که تونستم خودم رو پیدا کنم، به تقلا افتادم تا از این باتلاق خودم رو بالا بکشم که، تا الان نتیجه عکس داشت متأسفانه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
داشتم خسته می‌شدم، نمی‌تونستم بیشتر از این ساکت بمونم. سرم رو سمتش چرخوندم. اون در تمام مدت بی‌این‌که حتی نیم‌نگاهی نثارم کنه، داشت رانندگی می‌کرد. لعنت به تو مرد.
سر جام جابه‌جا شدم تا راحت بتونم اون رو ببینم. درحالی که آرنجم روی صندلی بود، گفتم:
- بیا منطقی حرف بزنیم.
یک گوشه چشم نثارم کرد و دوباره به مسیر زل زد.
- گوشیت رو بده تا من به مامانم زنگ بزنم. خب من حافظه‌م رو از دست دادم، اون بنده خدا که حافظه‌ش رو از دست نداده، قطعاً دیوونه‌ هم نیست بخواد تظاهر کنه مادرمه. فقط گوشیت رو بده.
سکوتش حرصم رو تا پشت لب‌هام بالا آورد. با دندون‌هام به جون لب پایینم افتادم. پس از کمی درنگ به‌سختی تن صدام رو پایین نگه داشتم و گفتم:
- چرا چیزی نمیگی؟
- ... .
دست راستم که روی پاهام بود، مشت شد. نفس عمیقی کشیدم و سرم رو به بالا و پایین تکون دادم.
- خیلی‌خب باشه، اصلاً چرا راه دور بریم؟
سرجام دوباره جابه‌جا شدم و گفتم:
- ببین ما الان تهرانیم درسته؟ خب من آدرسی دارم که مدرکی میشه واسه این‌که من خواهرت نیستم!
در جوابم هیچ حرفی نزد که با حرص و بی‌طاقتی گفتم:
- بریم؟
دنده رو عوض کرد. انگار که با در حرف زده باشم، هیچ واکنشی نشون نداد. چشم‌هام رو برای چند لحظه محکم بستم تا خشمم رو کنترل کنم.
- چی‌کار کنم... .
لای پلک‌هام رو باز کردم و نگاهش کردم. ادامه دادم:
- چی‌کار کنم تا باور کنی؟
- ... .
با حرص به صورتم دست کشیدم که انگشتم به بخیه زیر پانسمان خورد و صورتم از درد تو هم رفت. چون عصبانی هم بودم، دردم که گرفت خشمم بیشتر شد و داد زدم:
- یه حرفی بزن. اصلاً چرا نمیای بریم آزمایش بدیم؟
تا این رو گفتم با شوک و کمی اخم نگاهم کرد. خودم هم تازه متوجه شدم چی گفتم که با خوشحالی دست‌هام رو به هم زدم و گفتم:
- همینه! بریم آزمایش بدیم؟ این‌جوری مشخص میشه کی داره راستش رو میگه.
ظاهراً نمی‌تونست تمرکز کنه برای همین ماشین رو کنار زد. دستی به موهاش که به شدت کوتاه بودند کشید و سپس نگاهم کرد. فرصت رو غنیمت دونستم و با لحن وسوسه‌کننده‌ای گفتم:
- چرا امتحانش نکنیم؟ بالأخره حق با یک کدوممونه دیگه.
چشم‌هاش کمی تنگ شد، اخمش همچنان برقرار بود. انگار قصد داشت حرفی بزنه؛ ولی دودل بود. بالأخره لب باز کرد و گفت:
- خیلی‌ خب قبوله؛ ولی وقتی جواب‌ها مشخص شد باید بس کنی.
پوزخندی زدم و گفتم:
- حالا بریم آزمایش رو بدیم، بعد شرط و شروط بذار... اونی که می‌بازه جناب‌عالیه نه من!
از این‌که تا این حد مصمم بودم، به شک افتاده بود، دودل شده بود که واقعاً خواهر گمشده‌اش هستم یا نه، خواهری که از بحث‌های یواشکیشون متوجه شدم چهار ساله خبری ازش نیست چون اون رو دزدیده بودن!
***
(پوریا)
- یه هفته دیگه جواب‌ها آماده میشه.
《یک هفته دیگه؟》
ناخودآگاه به پریا نگاه کردم. تا این حرف رو از اون خانم شنید، قیافه‌ش وا رفت. متوجه نگاهم شد و با استیصال و مظلومانه نگاهم کرد. وقتی دید هیچ واکنشی نشون نمیدم دوباره چهره‌ش تخس و شیطانی شد. اخم به چهره زیباش نمی‌اومد، من اون رو با خنده‌هاش به‌خاطر داشتم.
نزدیک‌تر شد و پچ‌پچ کرد:
- چرا از پارتیت استفاده نمی‌کنی؟ من همین الان می‌خوام جواب‌ها مشخص بشه.
جوابی بهش که مثل بچه‌ها بی‌منطق شده بود، ندادم و از اون خانم پشت پیش‌خوان تشکر کردم. برای این‌که پریا رو با خودم همراه کنم، مچش رو گرفتم، انگار که بهش برق وصل کرده باشن، بدنش لرزید و دستم رو به سرعت پس زد. آروم غرید:
- بار آخرت بود بهم دست زدی.
نمی‌خواستم نگاهش کنم، نمی‌خواستم عوض لطافت و عشق چیز دیگه‌ای توی چشم‌های خواهر کوچیکم ببینم.
دوباره که سوار ماشین شدیم، مثل دختر بچه‌ها که اون رو به شهربازی نبردن، دست‌هاش رو روی سی*ن*ه‌ش جمع کرد و خیره به روبه‌رو گفت:
- خب حالا قراره این یه هفته رو با جناب‌عالی بگذرونم؟
با این طرز بی‌ادبانه صحبت کردنش عادت نداشتم. یک حافظه‌ چه‌ها که با آدم نمی‌کرد. بهترین عکس‌العمل این بود که هیچ اهمیتی به خودش و نیش کلام‌هاش ندم؛ اما اون بی‌خیال نمیشد. وقتی دید چیزی نمیگم، نگاهم کرد و گفت:
- من نمی‌تونم باهات بیام، می‌ریم به آدرسی که من میگم!
- ... .
- صدام رو داری برادر؟
حرص و خشمش داشت بیشتر میشد. من واقعاً قصد اذیت کردنش رو نداشتم؛ اما سکوتم که تنها جوابم بود ناخودآگاه روی روانش بود.
- هی؟
- ... .
نفسی گرفت و زمزمه کرد:
- لا اله الله.
من به ظاهر حواسم به جاده بود؛ اما می‌دیدم که دستش مشته!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین