جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati-Ai با نام [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 14,279 بازدید, 332 پاسخ و 46 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
739
13,398
مدال‌ها
4
(باراد)

«‌ارزش وقایع در مدتشان نیست، در شدتشان است. برای همین برخی لحظات فراموش‌ نشدنی، برخی حوادث توضیح‌ ندادنی، و برخی انسان‌ها قیاس‌ناپذیرند. فرناندو پسوآ.» دیدن این پیام در کانال مربوط به گرامر زبان انگلیسی حتماً که کار کائنات بود و بس! موبایلم رو روی صندلی شاگرد انداختم و آرنجم رو به شیشه تکیه دادم. جمله رو یک‌بار خونده بودم اما بارها انعکاسش توی سرم می‌پیچید. شاید چون با این جمله زندگی کرده بودم، نه تنها من بلکه هر هشت نفر ما.
برای رد و بدل شدن هوا، کمی شیشه رو پایین دادم تا هوای محبوس شده‌‌ی داخل ماشین که انگار فاقد اکسیژن شده بود، بهتر بشه. سرم رو کج کردم و نگاهم رو به ماشین فرهود دوختم؛ اون سمت خیابون، زیر سایه‌‌ی درخت‌های تنومند پارک شده بود.
عشق فرهود به سوگند، گره جدیدی بود که در این شرایط پر پیچ‌ و‌ خم، باز نشدنی به نظر می‌رسید! یک لحظه، با یادآوری چند دقیقه پیش، از ترس به خودم لرزیدم و ناخودآگاه پلکم به بالا پرید. فرهود دیوونه شده بود! می‌خواست هر طور شده خودش رو میون صحبت مهراب و سوگند بندازه. رگ برجسته‌ی پیشونیش، چشم‌هایی که دو کاسه خون شده بود و رنگ پوستش که به سرخی میزد، نشون می‌داد به مرحله‌ی انفجار رسیده. مانعش شدم و تمام تلاشم رو کردم تا منصرفش کنم چون رفتن فرهود مساوی بود با دعوایی که قطعاً قابل کنترل نبود. البته‌ که این وسط چوبش رو من خوردم! اونقدر مقابلش ایستادم که در نهایت مشت محکم فرهود به‌جای مهراب، نثار بازوی منِ بیچاره شد.
دستم رو روی بازوم گذاشتم و مشغول ماساژش شدم. امان از قدرت دست فرهود که با یک ضربه گیرنده‌های حسیت رو بی‌حس می‌‌کرد! یاد روزهایی افتادم که از سر حرص و غصه، به جون کیسه بوکس قرمزش می‌افتاد. نمی‌دونستم الان که غصه‌ی عشق هم به دردهاش اضافه شده باز هم سراغ اون کیسه بوکس میره؟
وای، باورم نمی‌شد، عشق فرهود به سوگند؟! تیتری که هیچ‌وقت فرضیه‌ش هم به ذهنم نمی‌رسید و چه جالب که در یک لحظه به نظرم عجیب در کنار هم جذاب بودند. چرا تا الان به چشمم نیومده بودند؟! جواب این سوال خلاصه میشد در همون پیامی که خوندم؛ حوادث توضیح ندادنی!
آفتا‌ب‌گیر ماشین رو پایین دادم، انگشتم رو پشت پلک‌هام فشردم تا بلکه کمی سوزش چشم‌هام کمتر بشه و باز دوباره نگاهم رو به ماشین فرهود دوختم. این چه راه سختی بود که برای فرهود رقم خورده بود‌؟ چطور باید ازش می‌گذشت و به مقصد می‌رسید؟ یعنی سوگند همراهش می‌موند؟ یا فرهود رو مثل برادر می‌دونست؟!
غرق فکر، از بین ماشین‌هایی که با سرعت از مقابل نگاهم عبور می‌کردند، خیره به دختر و پسر مقابلم بودم که انگشت سوگند رو به سمت خودم دیدم؛ من رو دید؟! سریع انگشتم رو روی دکمه‌ی کنار دستگیره‌ی در گذاشتم تا شیشه بسته بشه و با دست دیگه‌م عینکم رو از میون موهام به روی صورتم‌ منتقل کردم. با تردید نگاهم رو به ماشین فرهود دادم که به ثانیه نکشید از نگاهم محو شد و صدای کشیده شدن لاستیک‌هاش روی آسفالت توی گوشم زنگ خورد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
739
13,398
مدال‌ها
4
نفس حبس شده‌م رو بیرون فرستادم و عضلات منقبض شده‌م به حالت عادی برگشت. امیدوارم من رو نشناخته باشه! هر چند، حتی اگه پشت فرمون هم نبودم، ماشینم کافی بود تا سوگند شناساییم کنه! پشت دستم رو به پیشونی عرق‌زده‌م کشیدم و نیم نگاهی به ساعت ماشین انداختم؛ هنوز تا شروع کلاسم دو ساعتی زمان باقی‌مونده بود اما دیگه حال برگشتن به خونه رو نداشتم، خصوصاً با حرف‌هایی که شنیده بودم! مغزم دنبال راه‌حل بود برای فرهود، برادر بزرگ‌تر و عزیزتر از جانم.
نگاهی به آینه‌ی بغل انداختم، ماشینی ندیدم پس فرمون رو چرخوندم و مسیر دانشگاه رو پیش گرفتم.
به فرهود پیشنهاد صحبت با آقاجون رو دادم که حاضر شد عقب بکشه و با مهراب درگیر نشه. بماند که همون لحظه سوگند توجهش به ما جلب شد و من سریع خودم رو از فرهود دور کردم و دیگه نفهمیدم فرهود چطور حضورش در حاشیه‌ی پارک رو برای سوگند توجیه کرد. امیدوارم بودم به آقاجون؛ قطعاً دلِ فرهود رو زیر پا نمی‌ذاشت مگه اینکه سوگند نخواد! چه تراژدی تلخی! تلخیش رو منی خوب می‌فهمیدم که می‌دونستم عشق فرهود داره قربانی سرنوشت تلخ و پیچیده‌ی ما میشه. در واقع شدت وقایع حوادث زندگی ما اونقدر زیاد بود که ظاهراً تاوانش تا آخر عمر همراهمون می‌مونه.
چیزی از مسیر نفهمیدم و نیم ساعت بعد به دانشگاه رسیدم. کدوم استادی ۴۵ دقیقه زودتر از شاگردهاش به کلاس می‌رسید که من رسیدم؟! اما چاره‌ای نبود. ماشین رو کمی عقب‌تر از ورودی دانشگاه پارک کردم، خم شدم و کیف سامسونت مشکی رنگم رو از روی صندلی شاگرد برداشتم. با انگشت اشاره‌م عینک دودیم رو روی صورتم چفت کردم و از ماشین پیاده شدم. دزدگیر رو زدم و قدمی به جلو برداشتم.
- سلام استاد.
با شنیدن صداش، اون هم بعد از مدت‌ها، مکث کردم. دست راستم رو به سمت عینکم بردم و اون رو به روی موهام فرستادم و دست چپم دور دسته‌ی کیفم محکم‌تر حلقه شد. قدمی که به جلو رفته بودم رو برگشتم، چرخی زدم و با دیدن دانشجویی که چند روزه به دنبالشم، برای لحظه‌ای مات شدم. به گوش‌هام شک داشتم که صداش رو اشتباهی تشخیص داده باشه اما قطعاً چشم‌هام اشتباه نمی‌دید. حداقل مطمئن بودم که شاگردی با رنگ چشم خاکستری خیلی کم داشتم!
تک سرفه‌ای کردم و بعد از صاف کردن صدام، در مقابل اون که انگار حتی از سلام کردن به من پشیمون بود، به حرف اومدم:
- سلام خانم یوسفی، چه عجب!
شیده یوسفی، همون دانشجویی که از روز اول این ترم با غیبت‌های پر حاشیه‌ش ذهنِ منِ کنجکاو رو درگیر خودش کرده بود، حالا مقابلم ایستاده بود و در تلاش بود تا نگاه پر خجالتش رو هر جایی متمرکز کنه جز صورت من. رنگ صورتش سفید‌تر از همیشه بود، شاید هم رنگ پریده! لب‌هاش اونقدر خشک و پوست‌پوست شده بود که طعمه‌ی دندون‌هاش شده بود. نفس عمیقی کشیدم تا تشویش درونم کمتر بشه، نیم نگاهی به اطراف انداختم و قدمی جلو رفتم و پرسیدم:
- خانم یوسفی؟ حالت خوبه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
739
13,398
مدال‌ها
4
آب دهنش رو قورت داد و سرش رو بالا گرفت. موهای خرمایی رنگش به صورت کج از روی پیشونیش رد شده بود و ابروی سمت چپش رو مخفی کرده بود. چشم‌های خاکستری‌ رنگش تیره‌تر از همیشه به نظر می‌رسید و این حال و احوال نگرانی دلم رو بیشتر از قبل کرد. چی می‌تونستم بگم وقتی می‌دونستم حالش خوب نیست؟
لب پایینش رو با زبون تر کرد و مثل همیشه با صدایی که انگار آروم‌ترین میزان ممکن رو داشت، گفت:
- خوبم، اتفاقی‌ دیدمتون... .
مکث کرد و با تردید نگاهش رو بین چشم‌هام چرخوند.
- استاد... می‌تونم... وقتتونو بگیرم؟
معلوم بود که میشه! مدت‌ها منتظر بودم تا ببینمش و باهاش صحبت کنم پس چه فرصتی از الان بهتر؟! قبل از اینکه تردید بهش غلبه کنه و پشیمونش کنه، دستم رو به سمت ماشین گرفتم.
- حتماً! بیا تو ماشین.
و خواستم به عقب برگردم که سریع قدمی جلو اومد، کف دست‌هاش رو مقابلم گرفت و گفت:
- نه! زشته‌ بچه‌ها متوجه میشن، خوبیت نداره.
یک تای ابروم بالا رفت، تقریباً تنها چیزی که الان برام اهمیت نداشت شایعه‌های بی‌سر و ته دانشجو‌ها بود. پس با لحن جدی گفتم:
- اینجا هم بچه‌ها ما رو می‌بینن! فرقی نداره.
ابروهای پهن و کشیده‌ش درهم رفت و با کلافگی به اطراف نگاه کرد. چرا این دختر از موضع خودش کوتاه نمی‌اومد؟! این ویژگیش رو در این سه سال خوب شناخته بودم، البته در رابطه با درس که خیلی هم مفید بود اما الان... ؟!
- شیده خانم؟
توقف حرکات پلک‌‌هاش رو دیدم. کم‌کم سرش به سمتم چرخید و گره محکم بین ابروهاش باز شد. چشم‌هاش گویا بود؛ حالا شفاف‌تر به نظر می‌رسید. به آرومی‌ گفتم:
- بشین، باید با هم حرف بزنیم... منم می‌خوام باهات حرف بزنم.
صدای دمی که با خستگی از ریه‌هاش خارج شد کاملاً واضح بود. بی‌حرف به سمت ماشین اومد و باز نگاهی به اطراف انداخت و در نهایت در جلو رو باز کرد و نشست. از نشستن شیده که مطمئن شدم، من هم نشستم. کیفم رو روی صندلی عقب انداختم و بی‌معطلی ماشین رو روشن کردم و یک خیابون جلوتر از دانشگاه، در کوچه‌ی خلوتی که به چشمم خورد ماشین رو پارک کردم. تمام مدت مشغول چلوندن پارچه‌ی طوسی مانتوش میون انگشت‌هاش بود و صدای نفس‌های استرسیش رو می‌شنیدم. نگاهش کردم که زودتر از من به حرف اومد.
- آقای جاوید، راستش... می‌خواستم بدونم برای اینکه... برای انصراف دادن دقیقاً باید چیکار کنم؟
- چرا؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
739
13,398
مدال‌ها
4
لحن محکم من، باعث شد فقط‌ نگاهم کنه و چیزی نگه. این‌بار ابروهای من درهم رفت. انصراف؟! اصلاً دلم نمی‌خواست این رو بشنوم. دست چپم رو روی فرمون گذاشتم و ادامه دادم:
- حالت خوبه؟ به‌خاطر چی؟ به‌خاطر ورشکشتگی بابات؟ بابتش خیلی متأسفم اما ربطش رو به انصراف دادن نمی‌فهمم!
کمی روی صندلی جابه‌جا شد و به در تکیه داد.
- ربطش مشخصه! نمی‌تونم تو این وضعیت آشفته‌ی خونه درس بخونم... می‌خوام... می‌خوام... .
- می‌خوای بشینی توی خونه با مامانت اینا غصه بخوری؟!
نفسش رو عصبی به بیرون فوت کرد و باز با خاکستری تیره‌ی نگاهش، نگاهم کرد.
- نخیر! می‌خوام برم دنبال کار! فعلاً اگه میشه بگین باید تو این موقعیت چیکار کنم؟!
انگشتم رو به گوشه‌ی لبم کشیدم و چشم‌هام رو باریک کردم.
- دنبال کار؟ دانشجوی ترم هفت چکاری می‌تونه انجام بده؟!
- استاد!
آروم صدام زد، لرزش چونه‌ش رو دیدم و حقیقتش دل من هم لرزید، اما شاید خصلت استاد گونه‌ی من بود که می‌تونستم مقاومت کنم و باز هم محکم بمونم. وقتی روز اول ترم یک رو به یاد می‌آوردم که با چه شوقی پشت میز نشست و تا همین چند ماه پیش با چه قدرت و انگیزه‌ای به خوندن ادامه می‌داد و با ترم‌های تابستونه خودش رو جلو انداخت، واقعاً دلم برای این حالش می‌سوخت و دوست نداشتم عقب بمونه.
- مجبورم! هزینه‌ی دانشگاهمو از کجا بیارم؟! بابا کمک می‌خواد! شیلا کار خاصی از دستش برنمیاد اما من می‌تونم! من باید کمک حال بابا باشم! شما که نیستین ببینین چه غصه‌ای می‌خورن، مامانم مثل سابق افتاده دنبال کار خیاطی، بابا حالش بده و گوشه‌ی خونه‌ست... میشه از این وضع خانواده چشم‌پوشی کرد و دنبال تحصیل خودم باشم؟! آره آقای جاوید؟ شما که بهتر از همه بابای منو می‌شناسین... من نمی‌خوام غصه بخوره.
انگشتش رو زیر بینیش گرفت و سرش رو به سمت مخالف چرخوند. پدرش رو می‌شناختم، مرد شریف و محترم و صد البته ساده‌ای که حالا بازار بهش رو دست زده بود، ورشکست شده بود و واقعاً جای ناراحتی داشت. نگاهم رو به دیوار سیمانیِ انتهای کوچه‌ی بن‌بست دوختم و چند لحظه‌ای به صدای آروم گریه‌هاش گوش دادم. چطور حتی موقع گریه کردن هم آروم بود؟ متانت ویژگی بارز شیده بود، قبلاً که همسایه بودیم دیده بودم و این سه سال دانشکده هم بیشتر.
دستم رو جلو بردم و از داخل جعبه دستمال‌ کاغذی بیرون کشیدم و به سمتش گرفتم، اشک‌های روی صورتش رو پاک کرد و گفت:
- خواهش می‌کنم کمکم کنین، یا باید انصراف بدم یا حداقل یک ترم مرخصی بگیرم... من نمی‌تونم درس بخونم!
- یه راه دیگه هم هست.
صدای فین‌فینش قطع شد، نگاهم رو به چشم‌هایی که حالا مظلوم‌تر و براق‌تر از همیشه بود دوختم.
- با من کار کن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
739
13,398
مدال‌ها
4
یک تای ابروش بالا پرید که ادامه دادم:
- بدون مدرک جای خاصی نمی‌تونی کار کنی، اگر هم بهت کار خوب بدن چون مدرک نداری حقوق خوبی دریافت نمی‌کنی... بیا دانشگاه و درست رو ادامه بده، در عوض همکار من شو.
مکث کردم و با اطمینان در مقابل تعجبی که در نگاهش موج میزد، گفتم:
- می‌دونی که خارج از دانشکده کارهای ترجمه زیادی انجام میدم... حالا پروژه‌هامو با تو تقسیم می‌کنم... به اعتبار خودم برات پروژه می‌‌گیرم و بهت تحویل میدم و ازت می‌خوام در یک مدت زمانی به من تحویل بدی و در ازاش مبلغی که دریافت می‌کنم رو به تو میدم.
سکوت طولانیش نشون از این بود که پیشنهاد خوبی بهش دادم و فکرش رو درگیر کردم. منتظر عکس‌العمل، چشم به نیم‌رخش دوخته بودم. در یک لحظه چین ناشی از اخم روی پیشونیش افتاد و محکم گفت:
-‌ نه! من نمی‌خوام از اعتبار شما سوءاستفاده کنم.
و به سمتم چرخید که جدی‌تر از قبل گفتم:
- سوءاستفاده؟! تو دانشجوی منی! راه منو بلدی... من پروژه‌ها رو میدم به تو و انجامشون میدی، در نهایت خودم چک می‌کنم و به شرکت یا اون سازمانی که باهاش قرارداد دارم تحویل میدم... اگه یه همکار داشته باشم پروژه‌های بیشتری می‌تونم قبول کنم و این قضیه به نفع منم هست... باور کن!
هوای ماشین اذیتم می‌کرد پس کمی شیشه رو پایین دادم و اضافه کردم:
- این راه از راه‌حل‌های ذهنت منطقی‌تره! هم به درست می‌رسی هم به درآمدی که معتقدی الان بهش نیاز داری... بهت قول میدم از حد نیازت هم بیشتر درآمد کسب کنی چون انگیزه و توان تو رو می‌شناسم... هوم؟
لب‌هاش به پایین کج شد و زمزمه کرد:
- من بلد نیستم!
بدون ذره‌ای تردید در جوابش گفتم:
- بلدی! نیاز به یه آموزش کلی داری که بهت میگم وگرنه اصولش رو بلدی... تو دانشجوی خودمی!
دستش به سمت موهاش رفت و اون‌ها رو بیشتر به داخل مقنعه هل داد و بعد از چند لحظه فکر کردن، انگار از پشت دیواری که مقابل خودش چیده بود، کنار اومد.
- باشه اما نباید کل حقوقشو به من بدین... پنجاه، پنجاه!
یک تای ابروم بالا رفت و لبخند محوی روی صورتم نشست.
- قراره زحمتشو تو بکشی، پس نود، ده!
محکم سرش رو به چپ و راست تکون داد.
- هفتاد، سی! بالاخره پای اعتبار شما وسطه نمیشه که.
آرامشی که در این لحظه در وجودم حس می‌کردم، خیلی کمیاب بود. پس سرم رو کج کردم و با خنده در جواب اسطوره‌ی مقاومت و لجبازی گفتم:
- نگران نباش! اونش با من... بی‌نصیب نمی‌مونم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
739
13,398
مدال‌ها
4
سرش رو پایین انداخت و به آرومی گفت:
- ممنونم که درکم می‌کنین و می‌دونم که این پیشنهاد بهترین پیشنهادی بود که در این اوضاع و احوال می‌تونستم داشته باشم... پس زود قبول کردن منو پای پررو بودنم نذارین و بدونین به دنبال راه چاره برای فرار از آشوبی که توی زندگیمون پیش اومده دست به هر کاری می‌زنم... .
میون حرفش پریدم.
- دست به هر کاری نزن! تو توانمندتر از این حرفایی... پس بذار راه درستو نشونت بدم.
همون‌طور که گردنش به پایین خم بود، نگاهش رو سمت چشم‌هام چرخوند.
- چرا بهم اطمینان دارین استاد؟! در کنار لطف بزرگتون، مسئولیت سنگینی بهم دادین.
انگشت اشاره‌م رو بین خودم و خودش حرکت دادم.
- چون سه ساله استادتم و تو شاگرد نمره الف کلاسمی... قانع کننده نیست؟
نه نیست! برای بارادی که وسواس عجیبی روی کارش داره، هیچ‌کسی رو به عنوان همکار نمی‌پذیره، به هر کسی اطمینان نمی‌کنه و با هر جایی قرارداد نمی‌بنده، نیست!
صادقانه ادامه دادم:
- علاوه بر این، ما پنج سال همسایه‌ی یک محل بودیم و پدر و خانواده‌تون برای ما خیلی عزیزن، خوشحال میشم اگه به این بهونه بتونم کمی کمک کنم... می‌دونی که ما بهتر از هر کسی اوضاع سخت زندگی رو درک می‌کنیم!
عنبیه براق چشم‌هاش حالا انگار نقره‌ای بود! قطره‌ اشکی از گوشه چشمش پایین اومد، از روی گونه‌های برجسته‌ش رد شد و به خط فکش رسید و در نهایت نصیب پارچه‌ی مقنعه شد.
- می‌دونم، از قدیم خانواده‌ی محترمتون به ما لطف داشتن، سوگل هم خیلی پیگیر شیلاست... فقط می‌تونم بگم... یه دنیا ممنون... خدا دل‌افروزخانم و آقاعلیرضا رو رحمت کنه.
و نگاهش رو ازم گرفت و با همون دستمال کاغذی که حالا تجزیه شده به نظر می‌رسید صورتش رو پاک کرد. لحظه‌ای پلک‌هام رو روی هم گذاشتم. دل‌افروزبانو، آقاعلیرضا، امروز عجیب یاد خوبی‌هاتون کردیم، روحتون شاد پدر و مادر نمونه.
- بریم دانشگاه؟ یک ربع دیگه تایم کلاسه.
پلک‌هام از هم دور شد و نگاهش کردم. لبش رو به دندون گرفت و منتظر نگاهم می‌کرد. خوب شد، همه‌چیز داشت خوب پیش می‌رفت، بابت حس خوبی که الان از نگاه شیده دریافت می‌کردم خوشحال بودم. همین که ذره‌ای در سبک شدن بار سنگینِ روی شونه‌های این دخترِ مسئولیت‌پذیر شریک بودم لذت‌بخش بود. باز هم به قول جناب فرناندو پسوآ بعضی لحظات فراموش‌ نشدنی بودند و برخی انسان‌ها قیاس ناپذیر... .

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
739
13,398
مدال‌ها
4
(سوگل)

نور آفتاب در این ساعت از ظهر اونقدر پر توان می‌تابید که اجازه دیدن درستِ صفحه‌ی موبایلم رو بهم نمی‌داد، حتی با وجود اینکه درصد نور صفحه تا گزینه‌ی آخر کامل شده بود. برای همین موبایلم رو بالا و مقابل صورتم گرفتم و با دست دیگه‌م سعی کردم سایه‌بونی براش ایجاد کنم. وارد گروه خواهرانه‌ای که مخصوص دخترهای خانواده‌مون بود شدم و با دیدن آخرین پیام که متعلق به خودم بود همه‌ی هیجاناتم فروکش کرد. سوگند همچنان جواب سوال‌های مکرر من و سوزان و دل‌آرا رو نداده بود و چون نمی‌دونستم الان دقیقاً در چه مرحله‌ای از صحبت با مهرابه، ترجیح می‌دادم باهاش تماس نگیرم. نفسم، با آه عمیقی از قفسه‌ سی*ن*ه‌م بیرون اومد. موبایل رو به داخل کیفم انداختم و اون رو بغل گرفتم. سرم رو به دیوار آجری پشت سرم تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم. یک لحظه خودم رو توی همون پارکی تصور کردم که سوگند و مهراب اونجا قرار داشتند. قطعاً اگه من اونجا بودم الان با ناخن‌هام به جون مهراب می‌افتادم!
سوگند، خواهر دلسوز من، بهمون ثابت کرد که حتی توی مسئله ازدواج هم رودروایسی داره و دلش می‌خواد به نظر بزرگ‌تر‌ها احترام بذاره و من حتی یک لحظه هم نمی‌تونستم ناراحتی و حس تلخ سوگند رو تحمل کنم! فقط کافیه امروز برگردم خونه و بفهمم سوگند حس مثبتی نسبت به مهراب پیدا نکرده، حتماًخودم برای صحبت با آقاجون پیش‌قدم می‌شدم و به سوزان خانم فضول و احساساتی هم اجازه‌ی نظرخواهی نمی‌دادم! سوزان ته‌تغاری حالا شده معلم عشق و درس احساسات به سوگند میده! در زمان مناسب باید یک صحبت جدی با این خواهر کوچولوی احساساتی داشته باشم و ادبش کنم!
- تصمیم داری کیف بخری؟
تکون نامحسوسی خوردم و چشم‌هام رو باز کردم. نگاه سوالیم رو به شیلا دوختم که با ابروهاش به کیفم اشاره کرد و گفت:
- با اون ناخنای بلندت داری به پارچه‌‌ش چنگ می‌زنی! خراب میشه دختر، نکن!
به خودم اومدم و کیف بیچاره‌م رو رها کردم. انگار با صورت مهراب اشتباه گرفته بودمش! محض احتیاط کیف رو بالا گرفتم و چکش کردم، حق با شیلا بود. رد ناخن‌هام، خط طولانی‌ای روی پارچه‌ی چرمی به‌جا گذاشته بود. با لب‌های آویزون، کیف عزیزم رو کنارم، روی سکو گذاشتم و دست‌هام رو مقابلم گرفتم و درحالی که به ناخن‌های نسکافه‌ای رنگم که روش خط‌های باريك مشکی کشیده شده بود، خیره بودم، خطاب به شیلا گفتم:
- ناخنام زیادی بلند شده، نیاز به ترمیم داره... نه؟
- نکه از اولش کوتاه بوده!
نیشخندی زدم. راست می‌گفت؛ من علاقه شدیدی به ناخن بلند داشتم. دست‌هام رو مشت کردم و پایین انداختم و به شیلا نگاه کردم که بی‌انرژی به نظر می‌رسید. نمی‌شد مدام ازش بپرسم چته؟ چون می‌دونستم چشه فقط نمی‌دونستم که چکاری باید برای بهتر شدن حالش انجام بدم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
739
13,398
مدال‌ها
4
- شیلا؟
مقنعه‌ای که به دست باد افتاده بود رو با دستش کنترل کرد، آروم پلک زد و نگاهم کرد. نگاهم بین چشم‌های مشکیش رد و بدل شد و تا خواستم حرفی بزنم، حجم زیادی از سروصدا به گوشم رسید. اصلاً لازم نبود سرم رو بچرخونم، صدای حامد از دوردست‌ها مشخص بود. همیشه هم به دنبال خودش همه رو می‌کشوند و حالا با جمعی از بچه‌های کلاس که همه به‌خاطر دقیقه‌ی نود کنسل شدن کلاس، آواره‌ شده‌ بودند به‌سمت انتهای محوطه‌ی دانشکده یعنی جایی که ما نشسته بودیم، می‌اومد.
خودم رو جمع و جور کردم و بچه‌ها یکی‌یکی دور تا دور سکوی مربعی شکلی که وسطش باغچه کوچکی بود، نشستند. چون دو ساعت دیگه کلاس داشتیم پس مجبور بودیم توی دانشکده بمونیم، حتی اگه ظهر شده باشه و خورشید بالای سرمون نشسته باشه و نگاه پر‌ مهر و سوزانش رو تقدیممون کنه.
- ماشاءالله پاییز نیست که... هنوز تابستونه.
و بله، این یک درد مشترک بود. صدای اعتراض و آه و ناله‌ی دخترها، بعد از سخن گهربار حامد، بلند شد و همه از این گرمای غیر منتظره نالیدند. سر شیلا روی شونه‌م قرار گرفت، چیزی نگفتم و کمی بدنم رو شل کردم تا شیلا راحت‌تر باشه. بچه‌ها هنوز ننشسته صحبت کردن رو شروع کرده بودند، توجهی به حرف‌هاشون نداشتم تا زمانی که حامد گفت:
- پولاد جان حالا که فرصتش پیش اومده می‌خوای یه جلسه معارفه واسمون بذاری؟ فکر کنم همه مشتاقن درباره‌ی تو بدونن.
امروز حامد سخنگوی بچه‌های ادبیات شده بود و همه در ادامه‌ی حرف رهبرشون، سریع نظر مثبتشون رو نشون می‌دادند و یک‌صدا حرفش رو تکرار می‌کردند! یعنی چی؟! این چه وضعیه؟!
کسی حواسش به من نبود اما پشت چشمی برای جمع دخترهای بی‌حیای کلاس که مشتاقانه سرشون رو بالا و پایین می‌کردند، باریک کردم و همین که برخلاف جهت دخترها گردنم رو به چپ چرخوندم با خودِ سوژه‌ی مورد نظر چشم تو چشم شدم. عالی شد! حالا نه به راست می‌تونستم نگاه کنم نه به چپ! دست به سی*ن*ه شدم و ترجیح دادم جهت مستقیم رو نگاه کنم. آه! کاش می‌تونستم جمع رو ترک کنم، بیوگرافی پولاد دلیر رو می‌خواستم چیکار؟ اما حالا شیلا آروم گرفته بود و نمی‌خواستم اذیتش کنم پس با نگاه کردن به باغچه‌ی مقابلم سعی کردم ذهنم رو از حواشی دور کنم؛ موفق بودم، حتماً!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
739
13,398
مدال‌ها
4
- چی بگم حامد جان؟ معارفه‌ی خاصی ندارم.
مهیار به حرف اومد و در جواب پولاد دلیر گفت:
-‌ مگه میشه؟ تو حتی اسمو فامیلتم نیاز به معارفه داره داداش‌.
بچه‌ها خندیدند و من چشم‌هام رو در کاسه چرخوندم و باز به بوته‌های پر شاخ و برگ مقابلم چشم دوختم.
- اگه اختلاف سنی که باهاتون دارم براتون جالب و سوال برانگیزه باید بگم که خب من حدوداً شیش سالی از میانگین سنی کلاس بزرگ‌ترم و خب... شیش سال پیش لیسانس مهندسی پزشکی گرفتم.
- ای‌بابا همش شد شیش که... چه جالب و جذاب!
ابروهام اونقدر بالا رفت که حتم دارم به مرز بین موهام و پیشونیم رسید. از دست این دخترهای لوس کلاس که حالا فرصت رو برای دلبری مقابل آقای دلیر غنیمت می‌دونستند. حتی دوست نداشتم بفهمم کی این حرف رو زد.
- چه‌خبره سوگل؟!
صدای آروم شیلا بود که به گوشم رسید. سرم رو پایین بردم و زمزمه کردم:
- یه تحفه پاشو گذاشته تو کلاس، باز دخترا دارن خودشونو پرپر می‌کنن!
شیلا خنده‌ی ریزی کرد و سرش رو از روی شونه‌م برداشت. نگاه خندونش رو به چشم‌هام دوخت و در مقابل اخم من، شونه‌ای بالا انداخت.
- وای خدای من چه انگیزه‌ای! چطور با وجود لیسانس مهندسی پزشکی الان سراغ ادبیات اومدین؟!
این‌بار توجه شیلا هم به پولاد دلیر جلب شد اما من قصد نداشتم جهت نگاهم رو جز گنجشکی که توی باغچه چرخ میزد به جای دیگه‌ای متمرکز کنم.
- ادبیات علاقه‌م بود... مهندسی پزشکی کارمه... این دوتا بحثش جداست.
- ببخشید آقا پولاد شنیدم شما از شهرستان اومدین درسته؟ چی‌شد که حالا تهرانین؟
شیلا به عقب تکیه زد، اونقدر نزدیک بهم نشست که شونه‌ش به شونه‌م برخورد کرد، زمزمه‌کنان گفت:
- سوگل غلط نکنم این نازنین می‌خواد مخ این پسره رو بزنه... رگباری داره سوال می‌پرسه.
پوفی کشیدم و آروم اما با غیظ گفتم:
- هم نازنین هم دوستاش..‌. گروهی می‌خوان مخشو بزنن... اصلاً ازشون خوشم نمیاد!
لب‌هاش رو روی هم فشرد و بعد لحظه‌ای مکث، زیر لب گفت:
- ولی خدایی پسره ارزشش رو داره.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
739
13,398
مدال‌ها
4
چشم‌هام گرد شد و صورتم رو به‌طرف شیلا چرخوندم که نگاهش به‌سمت چپ بود. نفس حرصیم رو بیرون فرستادم و خواستم دست شیلا رو بگیرم تا این جمع رو ترک کنیم که پولاد دلیر بعد از حرف‌های پسرها که هیچ‌کدومش رو نفهمیده بودم، به حرف اومد و گفت:
- والا موقعیت کار توی تهران برام جور شد، این شد که دانشگاهمم انتقالی گرفتم... اینجا برای پیشرفت بهتره.
- کار خیلی خیلی خوبی کردین، همه‌ی ما از حضور شما خوشحالیم... کاش می‌تونستیم جشن بگیریم نه بچه‌ها؟!
نیاز داشتم کیفم رو چنگ بزنم حتی اگه آسیب می‌دید! فوقش یکی دیگه می‌خریدم اما الان نیاز داشتم حرص درونم رو که از جریان سوگند منشاء گرفته بود و به دلبری دخترهای کلاس ختم شده بود رو خالی کنم.
- حالا ما یه فکری برای جشن می‌کنیم تو جوش نزن نازنین خانم.
حامد هر چقدر هم چرت و پرت می‌گفت همیشه در لحظات حساس بلد بود جو رو متعادل کنه، برای همین از رفاقت باهاش لذت می‌بردم.
- شنیدم قراره هفته‌ی دیگه همایش ادبیات داشته باشیم... کسی از بین شما شرکت می‌کنه؟
نازنین خانم در جواب پولاد دلیر گفت:
- ای‌ بابا آقای دلیر ما به فکر جشن و پایکوبی هستیم شما میگی همایش ادبیات؟
چشم‌های باریک شده‌م به‌سمت راست چرخید و با نفرت به نازنین که حالا لب‌های قلوه‌ایش رو غنچه کرده بود، خیره شدم که حامد گفت:
- ما هم میایم ولی اگه دنبال یه آدم پایه هستی باید بگم سوگل تو اینجور کارا خیلی پایه‌ست و همیشه توی همه‌ی همایش‌ها و برنامه‌ها شرکت می‌کنه.
- سوگل خانمِ جاوید یعنی؟
سرم به چپ چرخید و نگاهم رو به پسرها دوختم. پولاد دلیر انگشت اشاره‌ش به‌طرف من بود و بعد از تأیید حامد، نگاهش هم به‌سمتم چرخید. لبخند محوی روی صورتش نشست و من فقط نگاهش می‌کردم. باد اونقدر محکم وزید که موهای کنار صورتم رو به بازی گرفت و لحظه‌ای پلک‌هام رو بستم.
پولاد دلیر تکونی به مچ دستش داد، جوری که ساعت استیلش توی دستش چرخید. سرش رو بالا گرفت و در حالی که یقه‌ی پیراهن یشمی رنگ آستین کوتاهش رو مرتب می‌کرد، با لبخند کم‌رنگی که روی لبش بود گفت:
- خوبه، پس حتماً روی من هم حساب کنین.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین