جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati-Ai با نام [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,709 بازدید, 299 پاسخ و 42 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
تو کی باشی که من روت حساب کنم؟! خیلی دلم می‌خواست این جمله رو با صدای بلند بگم اما حامد، دستش رو روی شونه‌ی این تازه واردِ پر حاشیه گذاشت و زودتر از من به حرف اومد:
- آره داداش، به نظرم تو و سوگل تیم علمی خوبی میشین، جفتتون واسه ادبیات و شعر و غزل هلاکین!
- دانشجوی ریاضی هلاک ادبیات باشه‌؟! خب ما باید دنبال شعر و غزل باشیم دیگه آقا حامد!
لحن کوبنده‌ی من شاید باعث سکوت همه شد اما حامد که انگار از قصد این جمله رو گفته بود تا من رو به حرف بیاره، بلند خندید و مهیار هم با صدای بلند و لحن حیرت زده‌ای گفت:
- جذبه رو ببین!
عینک دایره‌ای شکلش رو عقب فرستاد و سرش رو خم کرد سمت پولاد دلیر که خنده به لب داشت و ادامه داد:
- ما همچین همکلاسی‌های خفنی داریم! اینجوری از سوگل حساب می‌بریم!
و بعد سرش رو پایین انداخت و ادای بچه ترسو‌ها رو درآورد و نگاه ریزی به من انداخت که همه خندیدند و من هم لب‌هام به بالا کج شد. از دست مهیار!
حامد دستش رو روی سی*ن*ه‌ش گذاشت و سرش رو خم کرد و با لحن مؤدبی نسبت به چند لحظه قبل، گفت:
- سوگل جان من اشتباه کردم... اصلاً حالا که اینجوری گفتی بهم برخورد... ما هم حتماً شرکت می‌کنیم... بریم ساناز؟
ساناز، عشق و دردونه‌ی حامد، سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و چشمکی حواله‌ی من کرد و من همچنان نگاهم بین بچه‌ها و لبخند از بین نرفتنیِ پولاد دلیر می‌چرخید... .
بالاخره کلاس‌های امروز با همه حواشی که داشت تموم شد و به لطف داداشم فربد که به دنبالم اومده بود خیلی زود به خونه رسیدیم. شونه به شونه‌ی فربد از پله‌ها بالا می‌رفتم و یک ریز از بی‌نظمی اساتید و شیطنت بی‌مورد بچه‌ها می‌نالیدم و فربدِ سنگ صبور، بی‌حرف و لبخند به لب به حرف‌های من گوش می‌داد.
- خسته‌کننده نیست؟ واقعاً متوجه نمیشم! هر روز مزخرف‌تر از روز قبل می‌گذره.
دستش رو روی شونه‌م گذاشت و با خنده‌ی خسته‌ای گفت:
- جوش نزن سوگلی، این روزها هم می‌گذره... دیگه اواخر دانشجوییته.
همون‌طور که به چهار پله‌ی آخر می‌رسیدیم، دکمه‌های مانتوم رو باز کردم و گفتم:
- خداروشکر که آخرشه.
آخرین پله رو هم رد کردیم. خونه غرق سکوت بود، فقط بردیا روی مبل لم داده بود و نگاهش به صفحه‌ی موبایلش بود، خنده‌ی شیطنت‌آمیزی هم روی لب‌هاش نقش داشت.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
- زود رسیدی که! فکر کردم کارت طول می‌کشه.
با جمله‌ای که فربد گفت، بردیا سریع به‌سمت ما چرخید و من از همین فاصله‌ی سه متری هم برق چشم‌‌های سیاه و درشت بردیا رو خوب می‌تونستم ببینم. دست‌هام رو جلوی سی*ن*ه‌م گره زدم و مشکوک نگاهش کردم. بردیا «سلام» بلند و کشیده‌ای گفت و درحالی که به‌طرف ما می‌اومد گفت:
- احوال سوگلی و داش فربد؟
یک نگاه به سر تا پاش انداختم و با خنده گفتم:
- شما بهتری خوشتیپ!
تک‌خنده‌ای کرد که فربد با تعجب دستش رو به سی*ن*ه‌ی بردیا کوبید و گفت:
- چته؟! این خنده‌ها واسه چیه؟ یک ساعت من نبودم بردیا چه اتفاقی تو شرکت افتاده؟ راستشو بگو!
بردیا لب‌هاش رو جمع کرد تا بیشتر از این با خنده‌ش روی اعصاب نداشته‌ی فربد راه نره. سرش رو به چپ و راست تکون داد.
- نبودی فربد که بدونی چی‌شد!
فربد که انگار دلش گواه بد داده بود، قدمی جلو رفت و عصبی‌تر از قبل به بردیا توپید:
- ای کوفت! بگو چه غلطی کردی؟! می‌دونستم یه چیزی‌ میشه.
من که سر درنمی‌آوردم ترجیح دادم به‌سمت اتاقم برم. از بینشون رد شدم و در همون حالت زیر لب گفتم:
- زیاد سروصدا نکنین... دیگه بچه نیستین یه نگاه به هیکلتون بندازین!
جز نفس‌های عصبی، از فربد عکس‌العملی نشنیدم اما صدای خنده‌های بردیا رو شنیدم. قطعاً دلیلی پشت این خنده‌های تموم‌نشدنی این برادر شیطون و مهربون بود. بین چهارچوب راهروی اتاق‌ها ایستادم و نگاهی به عقب انداختم؛ بردیا با همون لحن شادش که بوی پیروزی می‌داد خطاب به فربد گفت:
- اون دختره اومد شرکت!
دختره؟ کنجکاو نگاهم بینشون چرخید. در جواب سوال فربد که پرسید « کدوم دختره؟» بردیا با شیطنت اضافه کرد:
- همونی که باهاش تصادف کردم!
یک‌ تای ابروم بالا رفت، اما بیشتر از این فضولی نکردم، چشم از صورت حیرت‌زده‌ی فربد گرفتم و پشت در اتاق سوگند ایستادم. دستگیره در رو پایین کشیدم و سرم رو از لای در داخل بردم. روتختی یشمی رنگش مرتب بود و اتاقش غرق تاریکی و سکوت بود... یشمی! چرا امروز همه‌چیز یشمی شده؟ رنگِ لباس پولاد دلیر! لحظه‌ای چشم‌هام رو بستم و سرم رو محکم به چپ و راست تکون دادم و سعی کردم دوباره ذهنم رو روی سوگند متمرکز کنم که انگار هنوز برنگشته بود. بهتر بود لباس‌هام رو عوض کنم و کمی استراحت کنم تا وقتی برگشت با دخترها میز گرد بذاریم و جواب کنجکاوی‌های امروزمون رو بگیریم... .

***
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
(بردیا)

کاغذ رو مقابل صورتم گرفتم و نگاهم روی اسامی جلوی چشمم که با جوهر آبی نوشته شده بودند، چرخید. کنار بعضی اسم‌ها با رنگ قرمز علامت ضربدر گذاشته بودم و دوتا اسم هم دورشون دایره‌ی قرمز بود که به معنی بهتر بودنشون بود. حالا فقط نفر آخر مونده بود تا برای مصاحبه بیاد. تقریباً تا الان هیچ‌کدوم اونی که من می‌خواستم نبود! کلافه کاغذ رو روی میز انداختم که سبک بودنش اون رو جایی جلوتر از نقطه‌ی هدف من متوقف کرد، درست لبه‌ی میز. نفس حرصیم رو بیرون فرستادم و به پشتی صندلی تکیه دادم که صدای قیژ‌قیژش بلند شد. چشم‌هام رو بستم و به این فکر کردم که چرا منشی من باید حامله بشه و استراحت مطلق بهش بخوره؟ می‌دونستم سوال بیخودیه اما تو این بحبوحه و آشوبی که در شرکت بود، نبود منشی و بی‌نظمی اونقدر برام غیرقابل تحمل شده بود که حق داشتم از باردار بودن منشی حرفه‌ایم ناراحت بشم!
با تقه‌ای که به در خورد چشم‌هام رو باز کردم و خودم رو به‌سمت میز کشیدم، بعد از«بفرمایید.» گفتن من در باز شد و هیراد اومد داخل. با دیدنش لبخند روی لب‌هام نشست. هیراد نیروی جدیدی بود که من و فربد اخیراً با هزار جور وسواس انتخابش کرده بودیم و الان شدیداً از این انتخاب راضی بودیم.
- خسته نباشی مهندس جان، کارا خوب پیش میره؟
و قدمی جلو اومد و مقابل میزم ایستاد. من هم ایستادم و شونه‌ای بالا انداختم.
- خوبه... مصاحبه‌ها آخرشه، دوتاشون بد نبودن... سعی می‌کنم انتخاب کنم، چاره‌ای نیست.
هیراد، کارمندی بود که دیر اومده بود اما زود باهامون رفیق شده بود. دستی به ریش‌های ترتمیز و بورش کشید و جوری که انگار توی فکر رفته بود، نگاهش رو به گوشه‌ای نامعلوم دوخت و بعد از چند لحظه گفت:
- اگه به نتیجه نرسیدی بهم بگو، منم از همکارهای سابقم بپرسم شاید کسی رو بشناسن که مناسب شما باشه.
نگاه قدردانم رو به صورت هیراد دوختم، حس خوبی ازش‌ می‌گرفتم، منو یاد فرهود می‌نداخت.
- مرسی دمت گرم، حتماً بهت خبر میدم.
لبخندی تحویلم داد و کمی این پا و اون پا کرد گفت:
- بردیا جان با اجازه‌ت نیم ساعتی زودتر میرم، خانمم وقت دکتر داره.
نگاهم بین ساعت و صورت هیراد چرخید و در همون حالت گفتم:
- حتماً... بفرمایین، به‌سلامت.
دستش که مقابلم دراز شد رو توی دستم فشردم و هیراد خداحافظی کرد و رفت. دوباره با کنجکاوی بیشتر به ساعت روی دیوار خیره شدم، نزدیک چهار بود پس چرا نفر آخر نمی‌اومد؟ باز با کلافگی پوفی کشیدم، از پشت میز بیرون اومدم و در بسته‌ی اتاق رو باز کردم. به‌طرف آبدارخونه که انتهای سالن، پشت دیوار مخفی بود، رفتم. صدای قل‌قل سماور بزرگی که عمو رحیم گوشه‌ی آبدارخونه‌ی شش متری قرار داده بود، کل فضا رو پر کرده بود. ماگ سورمه‌ای رنگم رو از جاظرفی برداشتم و لیوانی چای برای خودم ریختم. به کابینت‌های سفید رنگ تکیه دادم و از سر خستگی لحظه‌ای چشم‌هام رو بستم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
فربد امروز به بهونه‌ی خرید زودتر از شرکت رفت و مثل اینکه قرار گذاشت تا دنبال سوگل هم بره، اما می‌دونستم اونقدر سردرد کلافه‌ش کرده که قدرت تمرکز روی کارهاش رو نداره و ترجیح میده چند ساعتی رو از شرکت دور باشه و به کارهای متفرقه‌ش بپردازه. فربد هم مثل من خسته‌ی این شلوغی شرکت بود اما جفتمون به امید هم به این مسیر سخت و نسبتاً پیچیده‌ی مقابلمون ادامه می‌دادیم. بابا و عمو محمد هم کار کردن توی این شرکت رو از سن کم شروع کردند اما تفاوتش با ما این بود که حضور آقاجون رو داشتند. من و فربد بابا و عمو رو که نداریم، آقاجون هم ترجیح میده فقط از راه دور و به صورت کلی روی کارها نظارت کنه و خب راستش این شرکت کله‌گنده قدرت زیادی می‌طلبید که من و فربد در تلاش بودیم تا قوی به نظر برسیم.
- جناب مهندس؟
با صدای عمو رحیم پلک‌هام رو باز کردم، پیرمرد که آبدارچی اینجا بود با دیدن من و لیوان چای توی دستم اخمی کرد و گفت:
- آقای مهندس پس من اینجا چیکارم بابا؟ چرا نگفتی برات چای بیارم؟
لبخندی به روش زدم و دستم رو روی شونه‌های نحیفش گذاشتم، به آقاجون خدمت کرده بود، به بابا هم همین‌طور و حالا در کنار ما بود.
- مرسی عمو جون، حالا منم بد چایی نمی‌ریزم ها! ببین چه رنگی داره!
و لیوان رو مقابلش گرفتم که لبخندی به لحن شوخم زد و سری تکون داد.
- می‌دونم پسرم شما خودت مهندسی.
ربطش رو نفهمیدم اما تک‌خنده‌ای کردم که عمو رحیم با خستگی پشت دستش رو به پیشونیش کشید و گفت:
- یکی اومد و مستقیم رفت داخل اتاق شما، گفت با مدیریت کار داره، برو پسرم... ببین کیه؟
لیوان چای رو به لبم نزدیک کردم و جرعه‌ای خوردم، هنوز داغ بود.
- حتماً نیروی جدیده که برای مصاحبه اومده... چشم عمو رحیم، با اجازه و خدا قوت.
- خدا قوت به شما پسرم.
نگاهم رو از عمو رحیم گرفتم و از آبدارخونه بیرون رفتم، از راهرو گذشتم و به‌طرف در نیمه باز اتاقم رفتم. دستی به پیراهن اسپرت ذغالی رنگم کشیدم و در رو به عقب هل دادم و قبل از اینکه ببینمش، طبق عادت در مصاحبه‌‌های امروز، دیالوگم رو تکرار کردم:
- سلام خوش‌ اومدین.
دختر نسبتاً ریزه‌ میزه‌ای وسط اتاق ایستاده بود و نیم‌رخش سمت من بود. دست به سی*ن*ه ایستاده بود، سرش رو بالا گرفته بود و به عکس بابا و عمو که روی دیوار میون قاب‌های مستطیلی چوبی قرار داشت، نگاه می‌کرد. با شنیدن صدای من به‌طرفم چرخید و... در لحظه حیرت‌زده شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
دو تا چشم که داشتم، از خدا خواستم دوتا دیگه هم بهم قرض بده تا دقیق‌تر نگاه کنم و مطمئن بشم این دختری که انقدر به چشمم آشناست، به همون خاطره‌ی تلخ یک ماه اخیر زندگیم برمی‌گرده یا نه؟ چشم‌های خودم که می‌گفت بله! اما دوست داشتم چشم‌های قرضیم این اتفاق رو با قضیه شباهت داشتن آدم‌ها رد کنه! اصلاً من رد می‌کردم، چشم‌های دختره که اندازه‌ی گردو شده بود و دهان نیمه‌بازش و انگشتی که کم‌کم مثل حرکت آهسته‌ی فیلم‌‌ها به‌سمت من گرفته میشد چی؟ خودش بود! همونی که باهاش تصادف کردم و با گرفتن خسارت و از اون بدتر زبون تیز و تلخش بیچاره‌م کرد.
- تو... تو اینجا چیکار می‌کنی؟
نفس عمیقی کشیدم و یک دستم رو به کمرم زدم. میشه یک ویژگی دیگه هم اضافه کنم؟ بی‌ادب! نگاهی به سر تا پاش انداختم و یک لحظه با یادآوری جایگاهی که هر کدوم از ما داشتیم، احساس غرور کردم و شاید هم قدرت! پس نیشخندی زدم و خوشحال از اینکه حالا این دختره‌ست که کارش به من گره خورده، گفتم:
- من جایی هستم که باید باشم... شما اینجا چیکار می‌کنین؟!
محکم و رسا، ادب و شخصیتم رو نشونش دادم تا به خودش بیاد. انگشتش رو جمع کرد و دستش رو بند دنباله‌ی شالِ مشکی رنگش کرد و درحالی که اون رو کمی جلو می‌کشید تا موهای سیاهش رو بیشتر پنهون کنه، نگاه همچنان متعجب و پر شک و تردیدش رو به من انداخت که با یک تای ابروی بالا رفته نگاهش می‌کردم.
نگاهش دور اتاق چرخید و روی من متوقف شد، چشم‌هاش رو باریک کرد و پرسید:
-‌ مستخدمی؟
و نگاهش روی لیوان چای در دستم چرخید و باز روی صورتم برگشت. بهم برنخورد که هیچ! اعتماد به نفسم هم بیشتر شد و از ترس دختر لذت بردم. جرعه‌ای از چای خوردم، قدمی جلو رفتم و مقابلش ایستادم. نگاه تخسش رو توی چشم‌هام انداخت. لبخند دندون‌نمایی تحویلش دادم و باقی‌مونده چای رو هم خوردم و بی‌حرف از کنارش گذشتم. با چهار قدم، به پشت میزم رسیدم. لیوان رو کنار مانیتور که گوشه‌ی میز قرار داشت گذاشتم، کف دست‌هام رو روی سطح چوبی میز قرار دادم و کمی به جلو خم شدم.
- چرا؟ مگه برای مستخدمی اومدی استخدام بشی که دنبال مستخدم می‌گردی‌؟
حیرون و گیج وسط اتاق ایستاده بود و حالا با این حرف من، چشم‌هاش گردتر از قبل شد. با حرص و بی‌فکر گفت:
- حرف دهنتو بفهم! اومدم برای کار منشی استخدام شم و با مدیریت اینجا صحبت کنم... بیخودی واسه من بازی درنیار چون من وقت ندارم! آقای مدیر کجان؟!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
نمی‌فهمید یا دوست داشت خودش رو به نفهمیدن بزنه؟ مثل این دختر سرکش دست به سی*ن*ه ایستادم و گفتم:
- شما الان داخل اتاق مدیریت ایستادی! فکر می‌کردم اینو بدونی... چون بدون اینکه بهت اجازه بدم پا توی اتاقم گذاشتی پس این یعنی تابلوی سردرب اتاق رو خوندی!
مردمک لرزون چشم‌هاش یک چیز‌ی می‌گفت و زبونش یک چیز. واقعیت رو با چشم‌هاش می‌دید اما انگار نمی‌خواست بپذیره. لب پایینش رو به دندون گرفت و گفت:
- یعنی چی؟ یعنی شما منشی می‌خوای؟... بهت نمی‌خوره مدیر باشی! داری تلافی می‌کنی؟
لبخندم محو شد و به جاش گره محکمی بین ابروهام افتاد، لحنم جدی‌تر از قبل شد.
- این بار آخری بود که به حرف‌های چرت و پرتت گوش دادم! اگه برای مصاحبه اینجایی پس مواظب رفتار و حرف زدنت باش خانم محترم!
و دستم رو سمت برگه‌ای که چیزی تا سقوطش نمونده بود دراز کردم و اسامی رو مقابل صورتم گرفتم. نگاهم از روی ده اسم اول پایین اومد تا به اسم آخر رسید که فعلاً نه ضربدری کنارش بود و نه مثبتی و نه دایره‌ای دورش کشیده شده بود، اما عجیب دلم می‌خواست روی این اسم و فامیل خط قرمز بکشم.
- خب شما که خیلی جوونین چطور باور کنم رییس اینجایی‌؟
افکار خبیث توی ذهنم رو پس زدم چون فعلاً وقت تلافی نبود. چشم‌هام رو باریک کردم و نگاهی به ساعت انداختم.
- باور کردن یا نکردن شما برای من اهمیتی نداره، ده دقیقه دیر اومدین و الان هم ده دقیقه گذشته و حرف مفیدی نشنیدم... وقت من با ارزشه لطفاً تکلیف خودتون رو مشخص کنین.
و برگه رو روی میز گذاشتم. روی صندلی نشستم و ساعد دست‌هام رو روی دسته‌هاش گذاشتم. لحظه‌ای چشم‌هاش رو بست و بعد تک سرفه‌ای و دستی به مانتوی کتان مشکی رنگش کشید و روی صندلی نشست.
- با اجازه، در خدمتم.
این یعنی آماده‌ی مصاحبه‌ست و حرف‌هام موثر بوده. جلوی لبخندم رو گرفتم و بی‌توجه به برگه‌ی مصاحبه تلفنی که می‌دونستم توی کشو هست پرسیدم:
- خب؟ از خودتون بگین.
انگشت‌هاش رو درهم گره زد و بدون اینکه مستقیم به صورتم نگاه کنه گفت:
- من آزاد هستم، ۲۵ سالمه و فوق لیسانس کامپیوتر دارم، یک سالی توی یک شرکت کامپیوتری هم کار کردم اما چون راهش دور بود اذیت می‌شدم و استعفا دادم.
آرنجم رو روی دسته‌ی صندلی گذاشتم و انگشتم رو روی چونه‌م گذاشتم. مکثی کرد و این‌بار من سوژه‌ی نگاهش شدم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
- از مهارت‌های کامپیوتریتون بگین، میزان تسلطتون به نرم‌افزار‌ها.
روی صندلی جابه‌جا شد و بعد از گفتن«حتماً.» با خونسردی و اعتماد به نفس شروع به صحبت کرد. ده دقیقه‌ای مشغول تعریف از مهارت‌های کامپیوتریش شد و اینطور که می‌گفت توانایی زیادی در کار با سیستم و آفیس داشت، به علاوه تسلط به زبان انگلیسی. لحن بیان و صحبت کردنش هم خوب بود، حداقل در این لحظه که با اعتماد به نفس صحبت می‌کرد و این برای منشی ویژگی مثبتی بود؛ اما هر ویژگی مثبتی هم که می‌داشت، اخلاقش همه رو نابود می‌کرد!
با سکوتی که در ادامه‌ی حرف‌هاش ایجاد شد، سری تکون دادم و گفتم:
- بسیار خب، فکر می‌کنم صحبت‌های لازم رو کردیم، می‌تونین تشریف ببرین.
این حرفم مثل جرقه عمل کرد؛ سریع از روی صندلی بلند شد و جلوی میزم ایستاد. متعجب نگاهش کردم که تندتند پلک زد و عصبی پرسید:
- یعنی چی؟ چه معیاری مدنظرتون بود که نداشتم؟!
میشه همین الان بفرستمش بره تا پشت سرش بخندم؟! خوددرگیری داشت! آروم پلک زدم و خونسرد در جوابش گفتم:
- من همچین حرفی زدم؟
لب‌هاش رو روی هم فشرد و همچنان با حال پریشون ادامه داد:
- خب متوجه نشدم... بعدش چی‌ میشه با من تماس می‌گیرین؟
اخم ریزی کردم، دستم رو بالا گرفتم و برگه‌ی اسامی رو جلوی چشم‌هاش تکون دادم.
- خانم از صبح چند نفر برای مصاحبه اومدن، باید از بین همه‌ی کسایی که اومدن بررسی کنیم و با چند نفری که بهتر بودن تماس بگیریم برای مراحل بعد... متوجه شدین؟
استرس داشت و این از چهره‌ی گرفته و درهمش و بند کیفی که حسابی تا الان چلونده شده بود، مشخص بود. با کنجکاوی نگاهش کردم و ادامه دادم:
- خیلی به این کار نیاز داری‌؟
لحظه‌ای بدون پلک زدن، خیره نگاهم کرد و بعد چشم‌هاش رو باریک کرد، کمی خودش رو به‌طرفم خم کرد و با لحنی تندتر از قبل در جوابم گفت:
- چیه؟ اگه نیاز داشته باشم چی میشه؟
نه! این یک چیزیش میشد! مشتم رو محکم به میز کوبیدم، از صدای بلندی که ایجاد شد، تکونی خورد و قدمی عقب رفت. انگشت اشاره‌م رو مقابلش گرفتم و گفتم:
- ببین! کلاً روی میزان عصبانیتت کنترلی نداری! قبلاً هم دیده بودم امروز هم بهم ثابت شد.
دستش رو روی قفسه سی*ن*ه‌ش گذاشت و نفس عمیقی کشید، انگار خودش رو به آرامش دعوت می‌کرد! نگاه تلخ و قهوه‌ای رنگش رو بهم دوخت و گفت:
- قبلاً قرار بود حقم رو بگیرم و شما نمی‌تونی به‌خاطر اون روز منو شماتت کنی!... من که می‌دونم شما با من لجی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
دست‌هام رو درهم گره زدم و روی میز گذاشتم و بی‌توجه به جمله‌ی آخرش بهش توپیدم:
- الان چی؟ دنبال حقتی که اینجوری شاخ و شونه می‌کشی؟ اصلاً متوجه جایگاهی که داری هستی؟ جایگاه منو می‌دونی؟
لبش رو به دندون گرفت و به چشم‌های عصبی من خیره شد. کم‌کم گره ابروهاش باز شد و پیشمونی میون چشم‌هاش رنگ گرفت؛ اما چیزی نگفت.
با آرامش اما لحن محکمی گفتم:
- اگه قرار باشه اینجا کار کنی من میشم رییست پس توقع دارم صفر تا صد کارهای منو به‌درستی انجام بدی! من عجیب روی کارم حساسم و ذره‌ای نباید برنامه‌هام مختل بشه... منشی خیلی خوبی داشتم که به‌خاطر باردار بودنشون مجبور به رفتن شدن، الان توقع دارم جایگزینش به‌خوبی اون کار کنه! پس اگه میای اینجا باید شیش دونگ حواستو جمع کنی و هر کاری گفتم انجام بدی و نظر شخصی خودت رو دخالت ندی!
بدون اینکه نگاهم کنه فقط سر تکون داد و باز هم حرفی نزد، کشو رو باز کردم و فرم مصاحبه تلفنی رو بیرون آوردم، نگاه گذرایی به برگه انداختم و گفتم:
- خانم لیلا آزاد، اگه وقت داشتم حتماً سر ماجرای قبل باهات لجبازیم رو ادامه می‌دادم اما کار برام خیلی مهمه و الان اصلاً شوخی ندارم!
لحظه‌ای نفس گرفتم و انگشتم رو روی ردیف اول جدول مشخصات مصاحبه‌کنندگان گذاشتم.
- شماره تلفنتون اینجا ثبت شده و بعد از بررسی‌های لازم، اگر صلاح بود باهاتون تماس می‌گیریم.
برخلاف چند لحظه قبل این‌بار صداش با لحن آرومی به گوشم رسید.
- بله مرسی،‌ مطمئن باشین من توی کارم خیلی حرفه‌ای و دقیق هستم و اگه انتخاب بشم پشیمون نمیشین... فقط اینکه یه موردی اشتباه ثبت شده.
نگاهش کردم که خم شده بود و نگاهش به نوشته‌های روی برگه بود و در همون حالت گفت:
- حدس زدم که فرد پشت تلفن اسم من رو اشتباه شنیده باشه، اگه میشه تصحیح کنین.
خودکار آبی رها شده روی میز رو به دست گرفتم و آماده نوشتن شدم که گفت:
- لیا... لیا آزاد.
شیطنت در وجودم زنگ زد، ناخواسته لبخندی روی لب‌هام نشست و نوک پهن خودکار رو روی اسم لیلا فشردم و خطی یک سانتی روش کشیدم.
- حق داشته، لیلا قشنگ‌تره.
و بالای خط آبی، اسم لیا رو نوشتم و نیم نگاه ریزی بهش انداختم که کلافه سرش رو به‌سمت سقف گرفته بود و چشم‌هاش رو در حدقه می‌چرخوند. جلوی خنده‌ی بیشترم رو گرفتم، تک سرفه‌ای کردم و مجدد به حالت جدی خودم برگشتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
کاغذ رو به داخل کشو برگردوندم و به صندلی تکیه دادم. نگاهش بی‌هدف بین سطح میز، مانیتور و زونکن می‌چرخید و در نهایت روی صورت من متوقف شد. بند کیفش رو روی شونه‌ش جا‌به‌جا کرد و سری تکون داد. چیزی نگفتم و به جاش یک تای ابروم رو بالا انداختم که لب‌هاش رو روی هم فشرد و چند قدمی عقب‌عقب رفت.
- ممنونم، منتظر می‌مونم... با اجازه.
- خدانگهدار‌.
بدون حرف دیگه‌ای در اتاق رو باز کرد و با قدم‌های سریع از اتاق بیرون رفت‌.‌ در بسته نشد پس تا زمانی که از سالن خارج شد با نگاهم دنبالش کردم.
حالا سکوت، جایگزین لیا آزاد غرغرو شده بود اما مغز من تازه از شوک اتفاقی که پیش اومد، دراومده بود و مدام تصادف چند وقت اخیر رو توی ذهنم پررنگ می‌کرد؛ باورم نمی‌شد که دنیا انقدر کوچیک بود! كسي كه مي‌خواست سر به تنم نباشه و مي‌خواستم نگاهم به نگاهش نيفته حالا اينجا بود، اون هم براي كار! با یاد سروصدایی که روز تصادف به پا کرد، ابروهام درهم رفت و سرم رو محکم به چپ و راست تکون دادم تا بیشتر از این صدای مزخرف و گوش‌خراشش رو به یاد ندارم.
چشم‌هام عقربه‌‌های ساعت رو دنبال کرد و با دیدن تلاقی عقربه کوچیک و عدد پنج، انگار دنیا رو بهم دادند؛ بی‌معطلی سیستم رو خاموش کردم و وسایلم رو جمع کردم. خودکار قرمز رو برداشتم و دور اسم ليا آزاد دایره قرمزی کشیدم و برگه به دست از اتاق بیرون رفتم‌.
شرکت در سکوت کامل بود و کارمند‌ها نیم ساعت پیش رفته بودند، از عمو رحیم خداحافظی کردم و به‌خاطر نداشتن ماشین، چند دقیقه‌ای منتظر رسیدن آژانس موندم‌.
می‌گفت برای استقلال مالی دنبال کار می‌گرده و چون شرکت به خونه‌شون نزدیکه تمایل داره اینجا استخدام بشه تا رفت‌ و آمدش راحت باشه اما مطمئن نبودم که راستش رو بگه! حس می‌کنم دلیل دیگه‌ای برای استخدام شدن داره، شاید هم نه! بهتر بود فعلاً روي اين مورد تمركز نكنم.
سوار ماشين شدم. خيره به خيابون و ماشين‌ها بودم اما ذهنم دوباره تمايل به مرور اتفاقات داشت. قاطي كرده بودم و حالا خنده‌م می‌گرفت! یاد قیافه‌ی لیا آزاد می‌افتادم و ناخودآگاه می‌خندیدم. یک‌بار از شدت خشم پوست صورتش به قرمزی میزد و یک‌بار از شدت ترس رنگ پریده به نظر می‌رسید. حسابی سرد و گرم شده بود و واقعاً خنده‌دار بود. كاش بعداً فيلم دوربين‌هاي مداربسته رو چك كنم و به فربد نشون بدم حتماً براي اون هم خنده‌دار باشه.
به خونه رسيدم كه غرق سکوت بود. تعجبی نداشت چون اصولاً این زمان هر کسی که خونه باشه ترجیح میده توی اتاقش استراحت کنه. لباس‌هام رو عوض کردم و خودم رو روی کاناپه انداختم تا فربد برسه. خیلی دلم می‌خواست زودتر این داستان رو براش تعریف کنم و عکس‌العملش رو ببینم، احتمالاً فکش بیفته!
و حدسم درست بود. حالا من بودم و چهره‌ی بهت‌زده‌ی و فک تا زمین رسیده‌ی فربد. بهش خندیدم و اشاره کردم تا بنشینه و خودم هم مجدد روی کاناپه نشستم. دستی میون موهای پریشونش کشید و جدی پرسید:
- این چه دنیاییه بردیا؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
706
12,682
مدال‌ها
4
روبه‌روم نشست. شونه‌ای بالا انداختم و باز خندیدم که حرصی و عصبی گفت:
- یعنی چی هی می‌خندی‌؟!
دستم رو جلوی دهنم گرفتم، بهتر بود روی اعصابش راه نرم چون الان اونقدر جدی و خشن بود که می‌تونست مغزم رو گاز بزنه!
- آخه باید بودی قیافه‌شو می‌دیدی! همیشه تلافی کار اون روز و جیغ‌جیغاش توی تعمیرگاه، توی دلم مونده بود حالا حس می‌کنم وقت تلافیه!
با غیظ نگاهش رو ازم گرفت، دراز کشید و کوسن کاناپه رو زیر سرش گذاشت و گفت:
- یعنی واسه تلافی کردن پای دختره رو می‌خوای به شرکت باز کنی؟ بردیا بحث کار با مشکلات تو و دختره فرق می‌کنه! این از اون دخترایی نیست که باهاشون بری کافه سر‌به‌سرشون بذاری و بخندی و برگردی!
انگشتم رو جلوی دهنم گرفتم و به داداش تخسی که هر لحظه تُن صداش بالاتر می‌رفت«هیس» گفتم. نه، فربد واقعاً رد داده بود! من هم انگار رد داده بودم و از جونم سیر شده بودم که امروز به همه‌چی می‌خندیدم. تک‌خنده‌ای کردم و گفتم:
- دیوونه شدی؟ فکر کنم سردردت زده رگ منطقی مغزت رو پوکونده!... معلومه که این کار رو نمی‌کنم پسر! گفتم دلم می‌خواد تلافی کنم‌، از اینکه امروز توی مشتم بود و همه حرف‌هاش به بن‌بست می‌خورد لذت می‌بردم... نگفتم به‌خاطر تلافی استخدامش می‌کنم!
پتوی‌ نازک و تا شده‌ای که همیشه روی دسته مبل بود رو به‌طرفش انداختم و ادامه دادم:
- حالا تو فعلاً بگیر بخواب حالت خوش نیست، بعداً می‌خوام راجع به سه نفری که امروز بهتر بودن باهات صحبت کنم.
فقط آروم پلک زد و پتو رو روی خودش کشید؛ نمی‌دونم خوابیدن روی این کاناپه در زمان خواب عصرگاهی، چه لذتی داشت که هر از گاهی به تخت نرم و گرممون ترجیح می‌دادیم. با یادآوری حرف دل‌آرا، بشکنی توی هوا زدم که نگاه خسته‌ی فربد روی صورتم چرخید.
- فربد، دل‌آرا فردا شب ماشینو می‌خواد، مثل اینکه قراره به همکاراش سور بده... من بهش اوکی دادم خب؟ برای فردا شب برنامه خاصی نریز.
کف دستش رو به پیشونیش کوبید، نق‌نق‌کنان و مثل بچه‌ها گفت:
- وای از دست فرمون دل‌آرا!
لبم رو به دندون گرفتم و نیم‌ نگاهی به راهروی اتاق دخترها که تاریک و ساکت بود، انداختم و با صدای آروم‌تری گفتم:
- کوفت! گناه داره.
چشم‌هاش رو بست و زیر لب گفت:
- گناهو من دارم که شدم اسیر تو! دل‌آرا رانندگی رو از تو یاد گرفت دیگه، واسه همین بد می‌رونه، درست مثل خودت!
خندیدم و فربد هم کم‌کم آوای صداش در بین غرغرهاش آهسته و آهسته‌تر شد، تا جایی که صدای منظم نفس‌هاش رو شنیدم.
دستی به پشت گردنم کشیدم و نگاهم رو به صفحه‌ی خاموش تلویزیون دوختم. باید ذهنم رو متمرکز می‌کردم، مسئله‌ی استخدام منشی برای من مهم‌تر از این حرف‌ها بود پس باید خوب مقایسه می‌کردم تا از بین این سه نفر بهترین رو انتخاب کنم... .

***
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین