- Dec
- 706
- 12,682
- مدالها
- 4
تو کی باشی که من روت حساب کنم؟! خیلی دلم میخواست این جمله رو با صدای بلند بگم اما حامد، دستش رو روی شونهی این تازه واردِ پر حاشیه گذاشت و زودتر از من به حرف اومد:
- آره داداش، به نظرم تو و سوگل تیم علمی خوبی میشین، جفتتون واسه ادبیات و شعر و غزل هلاکین!
- دانشجوی ریاضی هلاک ادبیات باشه؟! خب ما باید دنبال شعر و غزل باشیم دیگه آقا حامد!
لحن کوبندهی من شاید باعث سکوت همه شد اما حامد که انگار از قصد این جمله رو گفته بود تا من رو به حرف بیاره، بلند خندید و مهیار هم با صدای بلند و لحن حیرت زدهای گفت:
- جذبه رو ببین!
عینک دایرهای شکلش رو عقب فرستاد و سرش رو خم کرد سمت پولاد دلیر که خنده به لب داشت و ادامه داد:
- ما همچین همکلاسیهای خفنی داریم! اینجوری از سوگل حساب میبریم!
و بعد سرش رو پایین انداخت و ادای بچه ترسوها رو درآورد و نگاه ریزی به من انداخت که همه خندیدند و من هم لبهام به بالا کج شد. از دست مهیار!
حامد دستش رو روی سی*ن*هش گذاشت و سرش رو خم کرد و با لحن مؤدبی نسبت به چند لحظه قبل، گفت:
- سوگل جان من اشتباه کردم... اصلاً حالا که اینجوری گفتی بهم برخورد... ما هم حتماً شرکت میکنیم... بریم ساناز؟
ساناز، عشق و دردونهی حامد، سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و چشمکی حوالهی من کرد و من همچنان نگاهم بین بچهها و لبخند از بین نرفتنیِ پولاد دلیر میچرخید... .
بالاخره کلاسهای امروز با همه حواشی که داشت تموم شد و به لطف داداشم فربد که به دنبالم اومده بود خیلی زود به خونه رسیدیم. شونه به شونهی فربد از پلهها بالا میرفتم و یک ریز از بینظمی اساتید و شیطنت بیمورد بچهها مینالیدم و فربدِ سنگ صبور، بیحرف و لبخند به لب به حرفهای من گوش میداد.
- خستهکننده نیست؟ واقعاً متوجه نمیشم! هر روز مزخرفتر از روز قبل میگذره.
دستش رو روی شونهم گذاشت و با خندهی خستهای گفت:
- جوش نزن سوگلی، این روزها هم میگذره... دیگه اواخر دانشجوییته.
همونطور که به چهار پلهی آخر میرسیدیم، دکمههای مانتوم رو باز کردم و گفتم:
- خداروشکر که آخرشه.
آخرین پله رو هم رد کردیم. خونه غرق سکوت بود، فقط بردیا روی مبل لم داده بود و نگاهش به صفحهی موبایلش بود، خندهی شیطنتآمیزی هم روی لبهاش نقش داشت.
- آره داداش، به نظرم تو و سوگل تیم علمی خوبی میشین، جفتتون واسه ادبیات و شعر و غزل هلاکین!
- دانشجوی ریاضی هلاک ادبیات باشه؟! خب ما باید دنبال شعر و غزل باشیم دیگه آقا حامد!
لحن کوبندهی من شاید باعث سکوت همه شد اما حامد که انگار از قصد این جمله رو گفته بود تا من رو به حرف بیاره، بلند خندید و مهیار هم با صدای بلند و لحن حیرت زدهای گفت:
- جذبه رو ببین!
عینک دایرهای شکلش رو عقب فرستاد و سرش رو خم کرد سمت پولاد دلیر که خنده به لب داشت و ادامه داد:
- ما همچین همکلاسیهای خفنی داریم! اینجوری از سوگل حساب میبریم!
و بعد سرش رو پایین انداخت و ادای بچه ترسوها رو درآورد و نگاه ریزی به من انداخت که همه خندیدند و من هم لبهام به بالا کج شد. از دست مهیار!
حامد دستش رو روی سی*ن*هش گذاشت و سرش رو خم کرد و با لحن مؤدبی نسبت به چند لحظه قبل، گفت:
- سوگل جان من اشتباه کردم... اصلاً حالا که اینجوری گفتی بهم برخورد... ما هم حتماً شرکت میکنیم... بریم ساناز؟
ساناز، عشق و دردونهی حامد، سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و چشمکی حوالهی من کرد و من همچنان نگاهم بین بچهها و لبخند از بین نرفتنیِ پولاد دلیر میچرخید... .
بالاخره کلاسهای امروز با همه حواشی که داشت تموم شد و به لطف داداشم فربد که به دنبالم اومده بود خیلی زود به خونه رسیدیم. شونه به شونهی فربد از پلهها بالا میرفتم و یک ریز از بینظمی اساتید و شیطنت بیمورد بچهها مینالیدم و فربدِ سنگ صبور، بیحرف و لبخند به لب به حرفهای من گوش میداد.
- خستهکننده نیست؟ واقعاً متوجه نمیشم! هر روز مزخرفتر از روز قبل میگذره.
دستش رو روی شونهم گذاشت و با خندهی خستهای گفت:
- جوش نزن سوگلی، این روزها هم میگذره... دیگه اواخر دانشجوییته.
همونطور که به چهار پلهی آخر میرسیدیم، دکمههای مانتوم رو باز کردم و گفتم:
- خداروشکر که آخرشه.
آخرین پله رو هم رد کردیم. خونه غرق سکوت بود، فقط بردیا روی مبل لم داده بود و نگاهش به صفحهی موبایلش بود، خندهی شیطنتآمیزی هم روی لبهاش نقش داشت.