- Jun
- 1,097
- 7,265
- مدالها
- 2
با صدای چرخش کلید در درب اتاقم ناگهان چشم گشودم. هنوز سر دردم به قوت خویش باقی بودند. گوش تیز کردم، در اتاق با لرزش ظریفی باز شد. مضطرب نیمخیز شدم و نگاهم از پاهای ظریف و زنانه تا هیکل فروزان کشیده شد. آرنجم را به زمین تکیه دادم و اندکی نیمخیز شدم اما از شدت سردرد چشم به هم فشردم. صدای نگران فروزان قلبم را لرزاند:
- فروغ.
از جا هراسان نیمخیز شدم اما دردی که در سرم تیر کشید مرا سر جایم خشکاند. او به سویم دوید و شانهام را فشرد و نفسهای گرمش در صورت گداختهام چون نسیم مطبوعی خورد و گفت:
- فروغ! بمیرم برایت! حالت خوب است؟ خدایا رنگ به رویت نیست.
دو دستش را که صورتم را در برگرفته بود، بیرمق فشردم و از زیر پلکهایی که از هیبت گریه کردن به زور باز میشد نگران نالیدم:
- فروزان چه کار کردی! تا پدر نیامده برو! من خوبم.
او مضطرب سر به سوی در چرخاند و درحالی که صورتم را در میان دو دستش بود فریاد زد:
- بهجت... بهجت!
تکانی به خود دادم و با حالی ویران گفتم:
- فروزان تو را به خدا الان پدر میآید!
ناغافل مرا به سی*ن*ه فشرد و گفت:
- پدر خودش کلید را به من داد. گفت در اتاقت را باز کنم و ببینم در چه حالی هستی.
صدای گامهای کسی آمد. نبضی زیر پوست پیشانیم میخزید و درد مهیب سرم هر لحظه بدتر میشد. صدای بهجت آمد که گفت:
- بله خانم.
فروزان با صدای مرتعشی درحالی که سرم را به سی*ن*هاش میفشرد گفت:
- زود دکتر را خبر کن فروغ حالش خوب نیست.
نالهی بیرمقی کردم و گفتم:
- خوبم، چیزی نیست.
فروزان مرا از خود جدا کرد و نگران به صورتم چشم دوخت و گفت:
- رنگ و رویت پریده و صورتت انقدر تکیده شده که خیال کردم مرده از گور درآمده هستی!
سپس مرا در آغوشش فشرد و با ناله بغضآلودی گفت:
- الهی برایت بمیرم. در این بیستروز در این چهاردیواری، تک و تنها چه کشیدی.
با انگشتانم فشار آرامی به بازویش دادم. حصار امن او دلم را به جوش و خروش درآورد و تار و پود بغض دیگری در گلویم تنیده شد. پیشانی به شانهاش فشردم دستم را دورش حلقه زدم او را فشردم. تنها کسی که در این دنیا عشق بیریایش را نثارم میکرد خواهر کوچکم بود. تنها کسی که میتوانستم به عشق خالصانهاش ایمان داشته باشم تنها او بود و بس! دیگر هر چیزی غیر از او دروغ محض بود.
اشکهایم از چشمان سوزناکم سرریز کرد و سردردم را بدتر از قبل میکرد. دوباره صدای هقهقهای درماندهام طنین انداخت. او با نگرانی مرا تسلی میداد مرا جدا کرد و اشکهایم را چون مادری مهربان میزدود و پیشانیم را دلسوزانه میبوسید و میگفت:
- تمام شد. آرام باش! پدر دیگر خیال زندانی کردن تو را در اتاق ندارد. خودم کنارت هستم. الهی تصدقت شوم گریه نکن که دلم را آب کردی.
به زور برای اینکه او بیش از این به گریه نیافتد خودم را کنترل کردم. موهای سرم را نوازش کرد. و زیر بازویم را گرفت و با آستین لباسش اشکهایش را پاک کرد و با صدای خشدار از گریه گفت:
- بلند شو فروغجان. برویم روی تخت دراز بکش تا دکتر بالای سرت بیاید. بلند شو خواهرم!
- فروغ.
از جا هراسان نیمخیز شدم اما دردی که در سرم تیر کشید مرا سر جایم خشکاند. او به سویم دوید و شانهام را فشرد و نفسهای گرمش در صورت گداختهام چون نسیم مطبوعی خورد و گفت:
- فروغ! بمیرم برایت! حالت خوب است؟ خدایا رنگ به رویت نیست.
دو دستش را که صورتم را در برگرفته بود، بیرمق فشردم و از زیر پلکهایی که از هیبت گریه کردن به زور باز میشد نگران نالیدم:
- فروزان چه کار کردی! تا پدر نیامده برو! من خوبم.
او مضطرب سر به سوی در چرخاند و درحالی که صورتم را در میان دو دستش بود فریاد زد:
- بهجت... بهجت!
تکانی به خود دادم و با حالی ویران گفتم:
- فروزان تو را به خدا الان پدر میآید!
ناغافل مرا به سی*ن*ه فشرد و گفت:
- پدر خودش کلید را به من داد. گفت در اتاقت را باز کنم و ببینم در چه حالی هستی.
صدای گامهای کسی آمد. نبضی زیر پوست پیشانیم میخزید و درد مهیب سرم هر لحظه بدتر میشد. صدای بهجت آمد که گفت:
- بله خانم.
فروزان با صدای مرتعشی درحالی که سرم را به سی*ن*هاش میفشرد گفت:
- زود دکتر را خبر کن فروغ حالش خوب نیست.
نالهی بیرمقی کردم و گفتم:
- خوبم، چیزی نیست.
فروزان مرا از خود جدا کرد و نگران به صورتم چشم دوخت و گفت:
- رنگ و رویت پریده و صورتت انقدر تکیده شده که خیال کردم مرده از گور درآمده هستی!
سپس مرا در آغوشش فشرد و با ناله بغضآلودی گفت:
- الهی برایت بمیرم. در این بیستروز در این چهاردیواری، تک و تنها چه کشیدی.
با انگشتانم فشار آرامی به بازویش دادم. حصار امن او دلم را به جوش و خروش درآورد و تار و پود بغض دیگری در گلویم تنیده شد. پیشانی به شانهاش فشردم دستم را دورش حلقه زدم او را فشردم. تنها کسی که در این دنیا عشق بیریایش را نثارم میکرد خواهر کوچکم بود. تنها کسی که میتوانستم به عشق خالصانهاش ایمان داشته باشم تنها او بود و بس! دیگر هر چیزی غیر از او دروغ محض بود.
اشکهایم از چشمان سوزناکم سرریز کرد و سردردم را بدتر از قبل میکرد. دوباره صدای هقهقهای درماندهام طنین انداخت. او با نگرانی مرا تسلی میداد مرا جدا کرد و اشکهایم را چون مادری مهربان میزدود و پیشانیم را دلسوزانه میبوسید و میگفت:
- تمام شد. آرام باش! پدر دیگر خیال زندانی کردن تو را در اتاق ندارد. خودم کنارت هستم. الهی تصدقت شوم گریه نکن که دلم را آب کردی.
به زور برای اینکه او بیش از این به گریه نیافتد خودم را کنترل کردم. موهای سرم را نوازش کرد. و زیر بازویم را گرفت و با آستین لباسش اشکهایش را پاک کرد و با صدای خشدار از گریه گفت:
- بلند شو فروغجان. برویم روی تخت دراز بکش تا دکتر بالای سرت بیاید. بلند شو خواهرم!