جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,657 بازدید, 273 پاسخ و 57 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,497
مدال‌ها
3
مهری شانه‌ای بالا انداخت.
- خب آقا بقیه هم با من حرف نمی‌زنن.
تعجب کردم.
- هیچ‌وقت هیچ‌کـس باهات حرف نزده؟
- چرا آقا... تا پارسال یه دختره بود همسایه‌ی خاله بتول، اسمش خورشید بود، اون هر روز که می‌رفتم خونه‌ی خاله بتول منو می‌برد توی آغلشون باهم کلی حرف می‌زدیم، اون‌موقع‌ها بقیه هم یه خورده باهام حرف می‌زدن ولی دیگه بعدش نه.
- خب چی شد که دیگه هیچ‌کـس باهات حرف نزد؟
- خورشید که مرد دیگه کسی با من حرف نزد.
ابروهایم‌ را درهم کردم.
- چرا؟ مگه تو مقصر بودی؟
- نمی‌دونم آقا... همه میگن تقصیر منه که خورشید مرد.
- چرا؟ چطور مرد؟
- آقا... آغلشون در کوچه‌اش همیشه باز بود، من هر روز می‌رفتم اونجا منتظر می‌شدم خورشید بیاد، اون روز هم رفتم، دیدم خورشید خودشو با طناب از تیرک سقف آویزون کرده، نمی‌دونستم چی شده، فقط وایسادم نگاش کردم. بعد مامانش اومد، دید، جیغ کشید و بقیه رو خبر کرد، من همون‌جا بودم که همشون اومدن، نمی‌دونم چی شد گفتن من کشتمش، بعد یکی موهامو گرفت انداخت توی کوچه، کلی زدنم، بعدش جمال پسرعمه‌ی خورشید نفت ریخت روم می‌خواست منو آتیش بزنه، خاله بتول که خبر شده بود اومد نذاشت و فرستاد دنبال حاج‌بشیر، تا اون بیاد همشون می‌خواستن منو بکشن، می‌گفتن من خورشیدو کشتم، حاج‌بشیر که اومد بهشون گفت معلومه که خورشید خودشو کشته، دیگه منو نکشتن، اما به همه گفتن من خورشیدو جنی کردم که خودشو کشته، میگن من جن‌زده‌ام اگه با من حرف بزنن جنی میشن، خب من نمی‌دونستم اگه خورشید با من حرف بزنه خودشو می‌کشه، من هم دیگه با کسی حرف نمی‌زنم که جنی نشن.
از شنیدن سرگذشت مهری و خرافات مردم کاملاً به هم ریختم.
- تو این مزخرفاتو باور کردی؟
- خب آقا اونا میگن.
- خب بگن! تو واقعاً فکر‌ می‌کنی خورشید به خاطر حرف زدن با تو خودشو کشته؟
- نمی‌دونم آقا... خب هیچ‌کـس برای عروس شدن که خودشو نمی‌کشه حتماً جنی شده‌بوده.
متوجه‌ نکته‌ی حرفش نشدم.
- عروس شدن؟
- آره آقا می‌خواستن خورشید زن جمال بشه، خورشید بهم می‌گفت مجبورش کردن، می‌گفت آخرش خودشو می‌کشه، ولی خب همه دوست دارن عروس بشن، چرا خورشید دوست نداشت؟ مردم راست میگن من نباید باهاش حرف می‌زدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,497
مدال‌ها
3
ماجرا کاملاً دستم آمد. خانواده‌ی خورشید برای رفع اتهام از خود که اجبارشان برای ازدواج باعث مرگ دخترشان شده، همه‌ی تقصیرها را گردن مهری انداخته‌بودند که نه خود توانایی دفاع از خودش را داشت نه کـس و کار درست و حسابی که نگذارد چنین حرف‌هایی در میان مردم پخش شود. درک اشتباه بودن این موضوع برای مهری سخت بود و پیرو حرف‌های آن‌ها خود را مقصر مرگ تنها دوستش می‌دانست. غم کلامش را به وضوح حس می‌کردم.
- آقا! من نمی‌خواستم خورشید بمیره، اگه می‌دونستم حرف زدن با من جِنیش می‌کنه، اصلاً باهاش حرف نمی‌زدم.
از ساده‌لوحی مهری حرصم گرفت و خواستم اذیتش کنم.
- پس با این احوال با من حرف می‌زنی تا جنی بشم و بمیرم از دستم راحت بشی.
سریع نگاهش گرد و‌ ترسان شد.
- نه آقا... من نمی‌خوام آقا... شما خودتون مجبورم می‌کنید، خب حالا که فهمیدید دیگه باهام حرف نزنید، من که تقصیر ندارم، اگه حرف نزنم شما بهم‌ سیلی می‌زنید، خب سیلی درد داره مجبور‌ میشم حرف بزنم.
از این که درد سیلی کارگر افتاده بود خرسند شدم.
- آها... پس قبول داری درد کتک خوردن باعث میشه درست رفتار کنی؟
- نمی‌دونم آقا!
- حرف زدنت با سیلی خوردن خوب شده، دیر اومدنت هم امیدوارم خوب بشه چون می‌دونی سیلی در انتظارته، میمونه درس و مشقت که با این درست میشه.
خط کش را بلند کردم.
- دستتو بیار جلو‌ تا دردش باعث بشه بیشتر سر کلاس دقت کنی و حواستو بدی به درس.
با تردید دستش را جلو آورد. ساعدش را گرفته و چند ضربه محکم کف یک دستش زدم. صدای «آخ»ش بلند شده اما بی‌خیال نشده و دست دیگرش را هم به همین منوال سرخ کردم.
هر دو دستش را زیر بغل گرفته و اشک می‌ریخت. خط‌کش را مقابل صورتش گرفتم.
- این درد ها لازمه تا تو سر عقل بیایی و درس بخونی، اینقدر این دستا قرمز میشه تا تو بالاخره بدون غلط مشق بنویسی فقط اون موقعس که از درد این خط‌کش راحت میشی، حالا می‌تونی بری.
مهری سریع سر تکان داد و از در خارج شد. از پنجره به رفتن مهری خیره شدم و به این فکر کردم که این دختر برخلاف آنچه نشان می‌دهد حرف زدن را دوست دارد اما گوش شنوا ندارد. تصمیم گرفتم از این به بعد او را در پایان کارمان دقایقی با پرسیدن از چند و چون روستا و اهالی وادار به حرف زدن کنم. هم او حرف می‌زد، هم من روستا و آدم‌هایش را بهتر می‌شناختم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,497
مدال‌ها
3
صبح فردا سر صف باز خبری از مهری نبود اما وقتی بچه‌ها را به کلاس فرستادم و خودم به دفتر رفتم تا وسایلم را بردارم از پنجره‌ی دفتر متوجه وارد شدن مهری به مدرسه شدم که با دویدن می‌خواست به کلاس برسد. نیشخندی زده و سریع فکر اذیت کردنش به ذهنم زد. با سرعت پوشه و خط‌کشم را برداشته و از دفتر بیرون زدم تا قبل از مهری به کلاس برسم. همین که از در دفتر خارج شدم مهری بی‌توجه به من از مقابلم دوید و وارد کلاس شد و در آستانه‌ی در ایستاد. از سرعت عملش خوشم آمد و لبخندی زدم. نزدیک شده و سؤالی نگاهش کردم تا دلیل ایستادنش را بدانم. همان‌طور که نفس‌نفس می‌زد ابروهایش را بالا داد.
- آقا! زودتر از شما رسیدم.
پیروزمندانه لبخند پهنی زد آنقدر که دندان‌هایش مشخص شد. برای اولین بار لبخند زیبایش را می‌دیدم. به خیال خود مرا شکست داده‌بود اما من پیروز میدان بودم، چرا که هم زبانش را باز و هم او را منظم کرده‌بودم، آن‌هم فقط با ترس.
کمی خود را جدی نشان دادم و گفتم:
- برو بشین سرجات، روزهای بعد کری بخون.
باذوق به سر جایش رفته و راه را برای ورود من باز کرد.
در تمام آن روز به این فکر‌ می‌کردم که مهری دیگر در دور تغییرات مثبت افتاده، تغییراتی که همه را مدیون همان سیلی‌خوردن‌هاست. شعف خاصی را آن روز در چشمانش می‌دیدم. چشمانش درخشان‌تر از هر روز بود. شاید چون برای اولین بار به خاطر شکست دادن من حس موفقیت می‌کرد.
در پایان روز موقع چک کردن تکالیفی که نوشته‌بود پی به تغییرات اندک آن هم برده و خوشحال‌تر شدم. گرچه هنوز اشتباه داشت و بدخط هم می‌نوشت اما کارش بهتر از هر روز بود.
وقتی در انتهای کارش به نزدم آمد و گفت:
- آقا! بازم می‌زنید؟
چیزی در ته دلم می‌خواست بگویم «نه امروز نمی‌زنم» اما منطقم سخت مقابلش ایستاد که «وقتی از کارت نتیجه می‌گیری کوتاه نیا» پس سرم را تکان دادم و گفتم:
- بله، هنوز بدخطی و اشتباه داری.
لب و لوچه‌اش آویزان شد.
- اول بیا برات توضیح بدم.
همین که نزدیک میز شد. خودکار قرمزی را که در دست داشتم چند بار وسط پیشانی‌اش زدم.
- قشنگ معلومه حواست سر کلاس نیست، حالا ازت می‌خوام‌ خوب گوشاتو باز کنی تا یاد بگیری.
سوالات را توضیح دادم و او گوش داد. در انتها خط‌کش را برداشتم.
- حالا دستتو بیار جلو!
«آقا»ی ضعیفی گفت و ملتمس نگاه کرد.
- چی میگی؟
- نمی‌شه ببخشید؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,497
مدال‌ها
3
کلافه نفسم را بیرون دادم.
- بخشیدن من هیچ‌ کاری نمی‌کنه، درد این خط‌کشه که باعث درس خوندن توئه.
کنی تعلل کرد و تشر زدم.
- زود دستتو بیار جلو!
کمی که دستش را جلو آورد ساعد دستش را گرفته و باز خط‌کش را طوری کف دستش زدم تا درد بگیرد و سرخ شود. با دیگری هم همین کار را کردم. در پایان خط‌کش را مقابل چشمان گریانش گرفتم.
- دیگه دوست ندارم وقت تنبیه مقاومت کنی، گفتم دستتو بیار جلو‌ بی‌معطلی میاری جلو.
دستانش را زیر بغلش گرفت.
- چشم آقا!
خط‌کش را روی میز گذاشتم و درحالی‌ که دستانم را در بغلم جمع می‌کردم، یک پایم را روی آن یکی انداختم و گفتم:
- خب حالا برام تعریف کن چیکار کردی که صبح دیگه دیر نمیومدی؟
اشک‌هایش را با آستینش پاک کرد.
- آقا! زودتر میرم قهوه‌خونه.
- خب چرا قبلاً زودتر نمی‌رفتی؟
- آخه قبلاً باید یه بار کیف چاووش رو تا در مدرسه میاوردم بعد می‌رفتم، الان که دیگه لازم نیست، زود میرم قهوه‌خونه، قبل چاووش هم از خونه میام بیرون.
- حالا می‌دونی چی باعث شده تو بالاخره در برابر اومدن به مدرسه احساس مسئولیت کنی؟
گنگ نگاه کرد و فهمیدم متوجه کلامم نشده. گفتم:
- پرسیدم چی باعث شد که تو به خودت زحمت بدی زودتر بری قهوه‌خونه تا دیر نیایی سر کلاس؟
- خب معلومه آقا! اگه دیر بیام می‌زندیم، نمی‌خوام سیلی بخورم.
- آفرین! همینو می‌خوام بدونی، تنبیه شدن درد داره ولی وقتی خطا کردی باید برای تنبیه حاضر باشی، چون درد اون باعث میشه یادت بمونه دیگه هیچ‌وقت خطا نکنی.
- آخه آقا! من دلم نمی‌خواد کتک بخورم.
- هیچ کـس دلش نمی‌خواد کتک بخوره، راه‌حل کتک نخوردن این نیست که بشینی به التماس و گریه؛ نه، راه‌حلش فقط اشتباه نکردنه، تو اشتباه نکنی من نمی‌زنم، اما باید بفهمی وقتی اشتباه کردی باید برای تنبیه هم حاضر باشی، حالا بگو چی فهمیدی؟
- خب فهمیدم هر وقت خواستید بزنید نگم نه.
- آفرین دیگه چی؟
- دیگه... اینکه... آها برای کتک نخوردن باید درس بخونم.
- آفرین حالا می‌تونی بری.
سریع دفترش را برداشت، خنده‌ای شبیه همان خنده‌ی صبحش به من کرد و بیرون رفت.
نگاهم با لبخند پشت سرش ماند و خنده‌ی زیبایش از جلوی دیدگانم نرفت. بعد از لحظاتی متعجب از خودم که محو لبخند یک نفر شده‌ام، بلند شدم و به اتاق خودم رفتم درحالی‌ که فکر می‌کردم چون هنوز لبخند مهری را ندیده بودم، برایم خاص شده و‌ در ذهنم‌ مانده است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,497
مدال‌ها
3
روزها از پی هم گذشتند. آبان و آذر تمام شد و کل دی‌ماه را هم به امتحان گرفتن از بچه‌ها سپری کردم. در همین چند ماه مهری تغییرات قابل‌توجهی کرد. هنوز با کسی غیر از من حرف نمی‌زد و من با حرف زدن با او تمام جیک و پوک اهالی را بیرون کشیده‌بودم، که چه کسی با چه کسی قوم و خویش است و چه کسی با چه کسی دشمن؛ سر چه چیز اختلاف دارند و سر چه چیز با هم در صلحند. دیگر من هم مانند یکی از اهالی اینجا از مردم اطلاعات داشتم و جز درمورد زندگی خود مهری که می‌ترسیدم اگر بخواهم درمورد خودش حرف بزند جبهه‌گیری کند و دیگر حرفی با من نزند، درمورد همه از او پرسیده بودم. درسش به وضوح خوب شده و حتی در امتحانات دی‌ماه جز در درس ریاضی که «قابل‌قبول» بود، بقیه را با «خوب» به پایان رساند. هنوز خطش تعریفی نداشت اما اشتباهات تکالیفش کمتر شده بود و در زمان درس پرسیدن ناامیدم نمی‌کرد. دیگر کمتر از روزهای اول کتک می‌خورد. حتی روزهایی بود که اصلاً کتک نخورد. اولین روزی را که مشق‌هایش را چک کردم و اشتباه نداشت خوب در خاطرم ماند. اوایل آذرماه بود، از چک‌کردن تکلیف بدون اشتباه او و موفقیت خودم بسیار خوشحال شدم اما ذره‌ای شادی را در صورتم بروز ندادم و همان‌طور خونسرد دفترش را به دستش دادم. او‌ که از سکوتم متعجب شده‌بود، همان‌طور دفتر به دست منتظر ماند و چشم به من دوخت. سرم را سوالی تکان دادم.
- چیه؟ منتظری؟
کمی مردد ماند و بعد گفت:
- آقا! چندتا می‌زنید؟
خط‌کش را برداشته و به آن نگاه کردم.
- خیلی دلت کتک می‌خواد؟ می‌خوای بی‌دلیل بزنمت؟
- چی آقا؟
- امروز‌ که نمی‌خوام بزنمت خودت دنبال کتک خوردنی؟
کمی مکث کرد و بعد آرام گفت:
- چی آقا؟
- قرص چی‌آقا خوردی؟
- نه آقا... چیکار کنم؟
- کار؟ هیچی راه بیفت برو‌ خونه.
مردد نگاهی به در کلاس کرد و برگشت.
- برم؟
- کاری داری بمونی؟
همین‌طور زل زده سرجایش ماند. کلافه نفسم را بیرون دادم و سرم را به صورتش نزدیک کردم.
- ببین دختر! امروز اشتباهی نداشتی که کتک بخوری، پس می‌تونی بری، فهمیدی چی گفتم؟
به عقب برگشتم. او کمی با چشمان گرد نگاهم کرد و بعد شاد شد و لبخند زد.
- واقعاً آقا؟
سر تکان دادم.
- ولی اگه این خط‌کشو دوست داری می‌تونم باز هم بزنمت، دلت می‌خواد؟
با ذوق بلند خندید.
- نه آقا! ممنونم آقا! شما خیلی خوبید.
از خوشی او‌ لبخندی روی لبم آمد.
کمی عقب‌گرد کرده و دفترش را به هوا پرتاب کرد.
- من دیگه غلط ندارم، من دیگه خوب شدم.
دفترش پخش زمین شده و آن را برداشت.
- مهری! حواست باشه، دیگه هر روز بی‌غلط باشی.
همان‌طور که می‌خندید به طرف من برگشت.
- باشه آقا! باشه! شما خیلی خوبید.
از خوشی و بالا و پایین پریدن‌هایش خنده‌ام گرفت و همان‌طور که می‌خندیدم اشاره کردم که زودتر برود. خداحافظی سرخوشی کرده و از در کلاس بیرون دوید و از پنجره‌ی کلاس دویدن شادانش را تا در حیاط مدرسه با چشم دنبال کردم.
آن روز تا شب، خنده و نگاه ذوق‌زده‌اش یک لحظه از جلوی چشمانم دور نشد. حتی در کمال ناباوری شب نیز خواب چشمان سیاه و خنده‌های شیرینش را دیدم. صبح فردا متعجب از خوابی که دیده بودم به این فکر کردم که چون بر چالش مهری فائق آمده‌ام این دختر از میان شاگردانم برایم خاص‌ شده است وگرنه که او هم دختری بود مثل بقیه بچه‌ها.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,497
مدال‌ها
3
بهمن‌ماه بارانی شروع شد و من درحالی برای شروع یک روز کاری از خواب بیدار می‌شدم که باز مانند بسیاری از شب‌ها چشمان مهری دست از سرم برنداشته بود.
باران شدیدی از شب گذشته شروع شده بود و به سختی فاصله ساختمان مدرسه تا سرویس‌های بهداشتی را طی کرده و به‌خاطر همین باران مجبور شدم در اتاقم صورتم را اصلاح کنم تا برای رفتن به کلاس آماده شوم.
به علت بارش باران خبری از صف صبحگاه نبود و بچه‌ها مستقیم وارد کلاس می‌شدند. قبل از همه وارد کلاس شدم و منتظرشان ماندم. البته بیشتر منتظر مهری بودم.
من و مهری دیگر با هم کنار آمده‌بودیم و من هر روز منتظر او بودم چراکه شعفی در دلم از دیدن او ایجاد می‌شد. فقط به این خاطر که من موفق به کاری شده‌بودم که هیچ‌کـس نتوانسته‌بود انجام دهد. من مهری را تغییر داده‌بودم.
بچه‌ها یکی‌یکی وارد شده، سلام کرده، کاپشن‌های خیسشان را به چوب‌لباسی پشت در آویزان کرده و سرجای خود نشستند اما خبری از مهری نشد. نگاهی به ساعت کردم وقت شروع کلاس بود، از این که برخلاف میلم امروز باید به خاطر تأخیرش به او سیلی می‌زدم آه کشیدم. حضور و غیاب کرده و بلند شدم تا درس را شروع کنم گچ را برداشته بودم که ناگهان در کلاس باز شد و مهری با سر و تنی کاملاً خیس بدون کاپشن یا حتی یک لباس گرم با همان مقنعه و مانتوی هر روزه‌اش وارد شد، دست بلند کرد و گفت:
- ببخشید آقا!
درحالی‌که به صورت سرخ شده از سرمایش نگاه دوخته بودم به این فکر کردم واقعاً یحیی قهو‌ه‌چی برای این دختر یک لباس مناسب هم تهیه نمی‌کند؟
گچ را در لبه‌ی تخته گذاشتم و نزدیکش رفتم.
- این چه سر و وضعیه؟
آب بینی‌اش را بالا کشید.
- آقا... بارون بود... خیس شدم.
- همین‌طور خیس هم می‌خوای توی کلاس بشینی؟
- آقا اگه بذارید کنار بخاری وایسم، خشک میشم.
نگاهی به بخاری بدون دودکش ته کلاس که با کپسول گاز کار می‌کرد انداختم. درحالی‌که کلافه دستی به پیشانی‌ام‌ می‌کشیدم به طرف مهری برگشتم. به وضوح می‌لرزید.
- اینجوری نمی‌شه، سرما می‌خوری، برو بیرون تا بیام.
کمی مکث کرد اما تحکم کلامم وادارش کرد بیرون برود. به صنم اشاره‌ای کردم.
- کلاسو ساکت نگه دار تا برگردم.
از کلاس بیرون رفتم. مهری با نگرانی دستانش را در هم می‌پیچاند.
- آقا! نمی‌ذارید بیام کلاس؟ باید برگردم خونه؟
بدون جواب به او به طرف اتاقم رفتم و‌ در آن را باز کردم.
- بیا برو تو.
مهری متعجب پرسید:
- چی آقا؟
- با این لباسای خیس سرما‌ می‌خوری، برو زنگ اولو توی اتاق من بمون، بخاری روشنه، بند رخت هم هست، لباساتو‌ بنداز روی بند، خودتم کنار بخاری بشین، وقتی خشک‌ شدن بپوش از زنگ بعد بیا سر کلاس.
دو قدم تا در اتاق آمد، با کنجکاوی به داخل سرک کشید و بعد همان‌جا ایستاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,497
مدال‌ها
3
تردیدش را که دیدم فهمیدم خجالت می‌کشد خودم داخل اتاق رفتم و کفشم را بیرون آوردم.
- بیا تو کفشات هم دربیار.
داخل شد و کفش‌هایش را بیرون آورد. کفش‌هایش یک کتانی پسرانه بود اما آنقدر وضع خرابی داشت که تمام پایش خیس شده بود، بلافاصله جوراب‌هایش را هم بیرون آورد و در دست گرفت. ولی همانجا ایستاد.
- پس چرا نمیایی؟
- آقا! اتاقتون خیس میشه.
با کمی اخم محکم گفتم:
- الکی واینسا بیا داخل.
با تردید پا روی فرش گذاشت و درحالی که به اطراف نگاه می‌کرد تا وسط اتاق آمد. بخاری نفتی را که برای گرم ماندن اتاق، روشن گذاشته بودم را وسط اتاق گذاشتم. دکمه‌ی هیتر هم که زیر بند رخت قرار داشت را زدم.
- لباساتو دربیار بنداز روی بند خشک بشن، خودت هم کنار بخاری بشین.
- نمی‌خواد آقا! همین‌طوری کنار بخاری می‌شینم خشک میشم.
از لجبازی‌اش حرص خوردم. همین‌طور که نزدیکش می‌شدم گفتم:
- وقتی میگم لباستو دربیار حرف گوش بده!
همین که به او رسیدم پایین مقنعه‌ی خیسش را گرفته و از سرش بیرون کشیدم. یک آن با بیرون آمدن مقنعه یک جنگل موی فر سیاه در هوا رقصید و من چند لحظه محو موهای فر زیبای دختر شدم که تا روی شانه‌اش بود و معلوم بود حتی یک شانه هم درون آن نرفته بود. مهری ترسیده از عمل من دست روی سرش گذاشت و درخودش جمع شد. همان‌طور که نگاهم روی طره‌های مویش بود گفتم:
- قشنگ معلومه یه شونه هم به موهات نمی‌زنی.
با صدای لرزانی گفت:
- ببخشید آقا!
به سختی نگاه از موهای او گرفتم و به طرف بند رخت برگشتم و‌ مقنعه‌اش را روی بند انداختم.
- مانتوت رو‌ هم دربیار بنداز روی بند خشک بشه.
وقتی برگشتم متوجه شدم به همان حالت یک دستش را روی دکمه‌های مانتو چنگ زده و محکم نگه داشته، از رفتارش تعجب کرده و نزدیکش شدم.
- چرا درنمیاری؟
راحت لرزی را که به بدنش افتاده بود را می‌دیدم اما لجبازی می‌کرد و لباس را درنمی‌آورد.
- گفتم چرا درنمیاری؟
همان‌طور که چشمانش را به فرش دوخته بود با صدای لرزانی گفت:
- آقا نمی‌خوام.
دسته‌ای از فرهای جادویی‌اش روی صورت سفید و لرزانش برگشت و‌ مرا هوایی کرد دست به آن بزنم. همین که دستم را نزدیک بردم. با صدای اشک‌آلودی گفت:
- توروخدا آقا! بهم دست نزنید.
ناگهان بهت‌زده دستم میان راه متوقف شد. فهمیدم لرزیدن این دختر از سرما نیست، از ترس است. او از من می‌ترسید که کاری کنم و من واقعاً داشتم چه می‌کردم؟ از خودم و رفتار ناپخته‌ام ناامید شدم. چرا متوجه نبودم دخترک روبه‌رویم یک دختر ضعیف است و قطعاً از منِ مرد و کاری که در خیالش می‌توانستم با او بکنم وحشت داشت، من ناآگاهانه با رفتارم او‌ را ترسانده بودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,497
مدال‌ها
3
بدون آنکه دستم به آن رشته‌های سحرآمیز برسد دستم را عقب کشیدم، دو قدم عقب رفتم و نگاهم را به زمین دوختم.
- من از اتاق میرم، تو راحت لباستو دربیار بذار خشک‌ بشه.
- نه آقا نمی‌تونم.
نگاهم را دوباره روی او کشیدم و کمی اخم کردم.
- چرا؟ من که دیگه نیستم.
جوابی نداد. عصبی یک قدم نزدیک شدم.
- می‌دونی خوشم‌ نمیاد سؤالم بی‌جواب بمونه، چه ایرادی داره وقتی تنهایی لباستو دربیاری؟
- آقا! زیر مانتوم لباس نپوشیدم، اینجا هم اتاق شماست، خوب نیست بی‌لباس باشم.
نفس درون سی*ن*ه‌ام را بیرون دادم. یک پتوی نازک را از روی رخت‌خواب جمع شده‌ام که گوشه‌ی اتاق بود برداشتم و‌ نزدیک پایش روی زمین گذاشتم. دسته‌کلیدم را هم از جیب شلوارم خارج کرده، کلید اتاق را از حلقه‌ی کلیدها خارج کردم و به طرفش گرفتم.
- بگیر اینو.
آهسته‌ دستی را که روی سرش گذاشته بود، جلو آورد و کلید را گرفت. همین کار باعث آزاد شدن فرهایش شد و با رهاشدنشان دل مرا هم بازی داد. پلک‌هایم را لحظه‌ای روی هم گذاشتم و بعد نگاهم را از موهای دخترک گرفتم و‌ به دستانش دوختم.
- من که رفتم با کلید در اتاقو‌ قفل کن، لباساتو دربیار، بذار خشک بشه، این پتو رو هم دور خودت بپیچون که خیالت بابت بی‌لباسی راحت باشه.
گویا خیالش بابت بی‌آزار بودن من راحت شد که سرش را بالا کرد و با لبخند «ممنون» گفت. نگاهم دوباره روی قاب شدن صورتش با فرهای پریشان افتاد و به زیبایی تصویر روبه‌رویم فکر‌ کردم، در آنی پشیمان از فکر مریضم اخم کردم. با یاد تأخیر دخترک یک سیلی به صورتش زدم تا پریشانی فکرم را از بین ببرم اما با برگشت صورتش رقص موها در هوا بیشتر پریشانم کرد. با دست روی صورتش که برگشت و‌ متعجب نگاهم کرد، انگشتم را روبه‌رویش گرفتم.
- این به‌خاطر دیر اومدنت بود، خیال نکنی یادم‌ میره.
سرش را تکان داد و من سریع از اتاق بیرون آمدم. خودم مردد بودم که سیلی را به‌خاطر تأخیرش زدم یا به‌خاطر پریشان کردن افکار مریض خودم.
به سر کلاس برگشتم اما در تمام طول زنگ تمرکزم را موهای فر دخترک گرفته و گه‌گاه قسمت ناخودآگاه مریضم به من یادآوری می‌کرد ترکیب صورت مهری با آن موهای پریشان فر چقدر زیباست و من در ذهنم با خودآگاهم، ناخودآگاهم را به فحش می‌کشیدم تا تمرکزم را از دست ندهم.
زنگ تفریح برای خبر کردن مهری مقابل در اتاق رفتم. از قسمت شیشه‌ای در فلزی اتاق او‌ را نگاه کردم. لباس‌هایش روی بند بود و تن ظریف خودش پیچیده در پتوی قهوه‌ای رنگ، جلوی بخاری به پهلو دراز کشیده و‌ خوابیده بود. موهای فر پریشانش هم اطراف صورتش پخش شده بود. لحظه‌ای نگاهم روی صورت معصوم دخترک قفل شد و‌ ناخودآگاهم یادآوری کرد که مهری چقدر در این حالت خواستنی‌ست! ناگهان با متوجه شدن خودآگاهم از فکری که کرده‌ام خود را از مقابل پنجره عقب کشیدم و به خودم تشر زدم. این چه فکری بود که به ذهنم زد؟ او فقط شاگرد من بود و ذهن بیمارم مرا به ورطه‌ی افکار نامربوط می‌کشاند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,497
مدال‌ها
3
از خشم دستانم را مشت کردم. واقعاً چه بر سر من آمده بود؟ از خیر خبر کردنش گذشتم و دیگر تا انتهای ساعات کلاس سراغ او‌ و اتاق نرفتم. در کمال وقاحت اجازه داده بودم افکار نامربوطی راجع به آن دختر در ذهنم ردیف شود. با پایان کلاس، مدتی در کلاس ماندم تا بچه‌ها همگی رفتند اما خبری از مهری نشد. علی‌رغم میلم پشت در اتاق رفتم. دیگر مقابل در قرار نگرفتم که نگاهم از پنجره به داخل بیفتد. کنار دیوار ماندم و دستم را به طرف در دراز کردم با خط‌کش چندبار محکم به قسمت فلزی در زدم. صدای «وای» دستپاچه‌ی مهری را شنیدم و فهمیدم از خواب پریده، لبخندی از لذت زدم و سریع خودم را جمع کردم و محکم گفتم:
- چیکار می‌کنی دختر؟ درو باز کن!
صدای پریشانش بلند شد.
- ببخشید آقا! صبر کنید... صبرکنید لباس بپوشم.
صدایش خنده‌ای را که نمی‌خواستم روی لبم آورد. از اینکه اینقدر بی‌جنبه شده بودم خودم را سرزنش کردم و دوباره اخم را جایگزین حس لذتی کردم که این دختر به وجودم می‌داد. چند دقیقه بعد در را باز کرد و سر به زیر از ارتفاعی که درِ اتاق قرارگرفته‌بود پایین آمد و از در فاصله گرفت.
- ببخشید آقا! نمی‌خواستم بخوابم، گرمم شد خوابم گرفت.
به او‌ حق دادم. این دختر طوری زندگی می‌کرد که همیشه خسته بود و کافی بود کمی موقعیت مناسب برای خواب برایش پیش بیاید و ناخودآگاه بخوابد. اما با این همه نباید به او راحت می‌گرفتم، خصوصاً که این بار وجودش باعث پریشانی افکارم هم شده بود. خط‌کش را زیر چانه‌اش گذاشتم و صورتش را بالا آوردم.
- پس قبول داری به خاطر غیبت امروزت باید تنبیه بشی؟
سرش را تکان داد و دستش را پیش آورد. کمی خودم را تا مقابل اتاق پیش کشیدم و خط‌کش و‌ پوشه را داخل اتاق انداختم و‌ بعد شروع به بالا زدن آستین‌هایم کردم.
- تنبیه تأخیر و‌ غیبت سیلی هست.
نگاهش میخ‌ هر دو دستم ماند. با این همه سیلی که خورده بود هنوز هم می‌ترسید و‌ همین خاصیت کتک هست، هر چقدر هم بخوری همیشه درد دارد و هیچ‌وقت عادی و بی‌درد نمی‌شود. من خودم تجربه‌اش کرده بودم و خوب می‌دانستم. هر دو دستم که آماده شد بی‌معطلی و بی‌وقفه دو سیلی به دو طرف صورتش زدم. چشمانش اشکی شد و «آخ» گفت و ناخودآگاه مریضم به این فکر کرد که اگر فرفری‌هایش زیر مقنعه نبود چه رقصی در هوا داشت. سریع با فشردن پلک‌هایم این فکر را از ذهنم بیرون راندم. با گفتن «برو به کارت برس» وارد اتاق شدم اما او‌ همان‌جا ماند.
- پس چرا وایسادی؟
- آقا! من نمی‌دونم چی باید بنویسم، امروز‌ چی درس دادید؟
از اینکه درس برایش مهم شده، لبخند زدم. من امروز درس نداده بودم و به گفته‌ی ناخودآگاهم که می‌گفت «به خاطر نبودن مهری درس ندادی.» توجه نکردم.
- امروز درس جدید ندادم، برای ریاضی سؤالات تکلیف دیروز رو‌ حل کردم که خودت بلدی، املا گرفتم و علوم هم درس پرسیدم و روخوانی درس قبلی قرآن رو هم کار کردم. مشق هم یک‌بار رونویسی از درس کتاب خوانداری هست اما‌ چون سر املا نبودی دوبار بنویس، زود و‌ بی‌غلط بنویس تا امروز دوباره کتک نخوری.
- چشم آقا! دفتر و کتابمو گذاشته بودم خشک بشن می‌تونم بیام جمعشون کنم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,497
مدال‌ها
3
نگاهم را به طرف هیتر چرخاندم که دفتر و کتابش جلوی آن ردیف شده بود. عقب رفتم.
- زود بیا جمعشون کن برو‌ به کارت برس.
مهری سریع داخل آمد و مشغول جمع کردن وسایلش شد. نزدیک دیوار دستانم را در بغل جمع کردم و با نگاه به حجم موهایش که با مقنعه هم معلوم بود، به این فکر‌ کردم که چرا تاکنون به این حجم زیر مقنعه توجه نکرده بودم؟ لحظه‌ای بعد پشیمان از فکرم نگاه از مهری گرفتم و به طرف یخچال رفتم. ناهار نداشتم و باید به املت بسنده می‌کردم. دو عدد گوجه بیرون آوردم. مهری وسایلش را جمع کرد و‌ خارج شد. به رفتنش چشم دوختم و باز فرفری‌های به رقص درآمده در هوا در ذهنم مجسم شد. عصبی در یخچال را کوبیدم و زیر لب گفتم:
- خاک‌ بر سرت مهرزاد! که نمی‌تونی فکرتو کنترل کنی.
با عصبانیتی که از دست خودم و‌ افکارم داشتم گوجه‌ها را تندتند خرد کرده و در تابه ریختم و روی حرارت زیاد با خشم و تندی هم زدم. درنهایت همین که آب آن‌ها کشیده شد، عصبی مقداری نمک زده و یک تخم‌مرغ در آن شکاندم و‌ تند هم زدم. با آن عصبانیت و تندی، همین که تخم‌مرغ بست، گاز را خاموش کردم. می‌دانستم معجونی که از سر عصبانیتم پختم قابل خوردن نیست اما برخلاف همیشه که با دقت و وسواس سفره می انداختم و‌ غذا می‌خوردم، با یک حوله تابه را از روی گاز برداشتم و درحالی‌که دنباله‌ی حوله را زیر تابه می‌گذاشتم، آن را روی فرش قرار دادم. پلاستیک نانم را از سبد کنار یخچال برداشتم و‌ کنار دستم گذاشتم. یک لقمه گرفتم و در دهان گذاشتم. چیزی از مزه‌ی غذا نفهمیدم چون نگاهم به پتوی نازکم افتاد که مچاله شده کنار بخاری مانده‌بود. به تن پیچیده شده دختر در پتو فکر کردم و دیگر به غذا بی‌میل شدم. چرا نمی‌توانستم به این دختر فکر نکنم؟ نگاهی به ساعتم کردم. وقت آن بود سراغ مهری بروم تا زودتر از مدرسه برود. غذا را رها کردم و از اتاق خارج شدم. مهری درحال جارو کردن خاک و گلی بود که بچه‌ها با کف کفششان داخل سالن آورده بودند. تا در اتاق را بستم مهری راست ایستاد.
- نوشتی؟
- آره آقا! گذاشتم روی میزتون.
برای چک کردن مشق‌هایش به کلاس رفتم. بدون غلط نوشته‌بود. دفتر را بستم و‌ منتظر شدم خودش بیاید. وقتی وارد شد بی‌حرف دفتر را به طرفش گرفتم. دیگر تمایلی نداشتم مثل هر روز دقایقی با او‌ حرف بزنم. به خاطر ناخودآگاه مریضم از حرف زدن با این دختر می‌ترسیدم.
- خوب نوشتی می‌تونی بری.
فقط تشکرش را شنیدم. دفترش را از دستم گرفت و‌ من نگاهم روی زمین خشک ماند. دیگر متوجه رفتنش نشدم. صدای بسته شدن در مدرسه که آمد نگاهم را از زمین گرفتم و‌ به آسمان پشت پنجره دادم. باران یک ساعتی بود که تمام شده بود اما درهم بودن ابرها نشان می‌داد که باز هم خواهند بارید. باید فکری برای مهری می‌کردم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین