- Jun
- 1,895
- 34,497
- مدالها
- 3
مهری شانهای بالا انداخت.
- خب آقا بقیه هم با من حرف نمیزنن.
تعجب کردم.
- هیچوقت هیچکـس باهات حرف نزده؟
- چرا آقا... تا پارسال یه دختره بود همسایهی خاله بتول، اسمش خورشید بود، اون هر روز که میرفتم خونهی خاله بتول منو میبرد توی آغلشون باهم کلی حرف میزدیم، اونموقعها بقیه هم یه خورده باهام حرف میزدن ولی دیگه بعدش نه.
- خب چی شد که دیگه هیچکـس باهات حرف نزد؟
- خورشید که مرد دیگه کسی با من حرف نزد.
ابروهایم را درهم کردم.
- چرا؟ مگه تو مقصر بودی؟
- نمیدونم آقا... همه میگن تقصیر منه که خورشید مرد.
- چرا؟ چطور مرد؟
- آقا... آغلشون در کوچهاش همیشه باز بود، من هر روز میرفتم اونجا منتظر میشدم خورشید بیاد، اون روز هم رفتم، دیدم خورشید خودشو با طناب از تیرک سقف آویزون کرده، نمیدونستم چی شده، فقط وایسادم نگاش کردم. بعد مامانش اومد، دید، جیغ کشید و بقیه رو خبر کرد، من همونجا بودم که همشون اومدن، نمیدونم چی شد گفتن من کشتمش، بعد یکی موهامو گرفت انداخت توی کوچه، کلی زدنم، بعدش جمال پسرعمهی خورشید نفت ریخت روم میخواست منو آتیش بزنه، خاله بتول که خبر شده بود اومد نذاشت و فرستاد دنبال حاجبشیر، تا اون بیاد همشون میخواستن منو بکشن، میگفتن من خورشیدو کشتم، حاجبشیر که اومد بهشون گفت معلومه که خورشید خودشو کشته، دیگه منو نکشتن، اما به همه گفتن من خورشیدو جنی کردم که خودشو کشته، میگن من جنزدهام اگه با من حرف بزنن جنی میشن، خب من نمیدونستم اگه خورشید با من حرف بزنه خودشو میکشه، من هم دیگه با کسی حرف نمیزنم که جنی نشن.
از شنیدن سرگذشت مهری و خرافات مردم کاملاً به هم ریختم.
- تو این مزخرفاتو باور کردی؟
- خب آقا اونا میگن.
- خب بگن! تو واقعاً فکر میکنی خورشید به خاطر حرف زدن با تو خودشو کشته؟
- نمیدونم آقا... خب هیچکـس برای عروس شدن که خودشو نمیکشه حتماً جنی شدهبوده.
متوجه نکتهی حرفش نشدم.
- عروس شدن؟
- آره آقا میخواستن خورشید زن جمال بشه، خورشید بهم میگفت مجبورش کردن، میگفت آخرش خودشو میکشه، ولی خب همه دوست دارن عروس بشن، چرا خورشید دوست نداشت؟ مردم راست میگن من نباید باهاش حرف میزدم.
- خب آقا بقیه هم با من حرف نمیزنن.
تعجب کردم.
- هیچوقت هیچکـس باهات حرف نزده؟
- چرا آقا... تا پارسال یه دختره بود همسایهی خاله بتول، اسمش خورشید بود، اون هر روز که میرفتم خونهی خاله بتول منو میبرد توی آغلشون باهم کلی حرف میزدیم، اونموقعها بقیه هم یه خورده باهام حرف میزدن ولی دیگه بعدش نه.
- خب چی شد که دیگه هیچکـس باهات حرف نزد؟
- خورشید که مرد دیگه کسی با من حرف نزد.
ابروهایم را درهم کردم.
- چرا؟ مگه تو مقصر بودی؟
- نمیدونم آقا... همه میگن تقصیر منه که خورشید مرد.
- چرا؟ چطور مرد؟
- آقا... آغلشون در کوچهاش همیشه باز بود، من هر روز میرفتم اونجا منتظر میشدم خورشید بیاد، اون روز هم رفتم، دیدم خورشید خودشو با طناب از تیرک سقف آویزون کرده، نمیدونستم چی شده، فقط وایسادم نگاش کردم. بعد مامانش اومد، دید، جیغ کشید و بقیه رو خبر کرد، من همونجا بودم که همشون اومدن، نمیدونم چی شد گفتن من کشتمش، بعد یکی موهامو گرفت انداخت توی کوچه، کلی زدنم، بعدش جمال پسرعمهی خورشید نفت ریخت روم میخواست منو آتیش بزنه، خاله بتول که خبر شده بود اومد نذاشت و فرستاد دنبال حاجبشیر، تا اون بیاد همشون میخواستن منو بکشن، میگفتن من خورشیدو کشتم، حاجبشیر که اومد بهشون گفت معلومه که خورشید خودشو کشته، دیگه منو نکشتن، اما به همه گفتن من خورشیدو جنی کردم که خودشو کشته، میگن من جنزدهام اگه با من حرف بزنن جنی میشن، خب من نمیدونستم اگه خورشید با من حرف بزنه خودشو میکشه، من هم دیگه با کسی حرف نمیزنم که جنی نشن.
از شنیدن سرگذشت مهری و خرافات مردم کاملاً به هم ریختم.
- تو این مزخرفاتو باور کردی؟
- خب آقا اونا میگن.
- خب بگن! تو واقعاً فکر میکنی خورشید به خاطر حرف زدن با تو خودشو کشته؟
- نمیدونم آقا... خب هیچکـس برای عروس شدن که خودشو نمیکشه حتماً جنی شدهبوده.
متوجه نکتهی حرفش نشدم.
- عروس شدن؟
- آره آقا میخواستن خورشید زن جمال بشه، خورشید بهم میگفت مجبورش کردن، میگفت آخرش خودشو میکشه، ولی خب همه دوست دارن عروس بشن، چرا خورشید دوست نداشت؟ مردم راست میگن من نباید باهاش حرف میزدم.
آخرین ویرایش: