- Feb
- 3,090
- 12,364
- مدالها
- 4
روی مبل کنار مادرم نشستم. سر به زیر با انگشتانم بازی میکردم که صدای خانم بهادری، مادر خواستگارم بلند شد:
- خوب دیگه، ول کنید بحث اقتصادی رو! الان بحث بهتری داریم، مگه نه آقام؟
سرم را کمی بالا آوردم که چشمانم در دو گوی سیاه فرد روبهرویم قفل شد. کوتاه پلکی زد که نگاهم را سریع گرفتم و به پدرش دادم:
- اره خانم! آقای احتشام! با اجازتون میشه این دو تا جوون با هم برن حرف بزنن؟
پدرم با تردید فراوانی که در چشمان سبزش موج میزد، بلهای گفت.
آن جوان از جا بلند شد که با شرمساری از روی مبل بلند شدم. چادرم را درست کردم و جلوتر از او به راه افتادم. از پذیرایی گذر کردیم و حال به سمت اتاقم نزدیک شدیم. خجالتزده با گونههای گلگون منتظر بودم تا وارد اتاق شود. از جلویم عبور کرد که بوی عطرش بینیام را نوازش کرد. روی تخت یک نفرهای که ملافه آبی رنگ آن را احاطه کرده بود، نشست. به من خیره نگاه کرد. آرام روی صندلی کنج اتاق نشستم و نگاهش کردم که گفت:
- اتاق باحالی داری! ترکیب رنگش آرامش بخشه!
با این حرفش دورتادور را نگاهی گذرا کردم. رنگ دیوارها فیروزی بود و اتاقم غیر از تخت و کمد و میز تحریر چیز دیگری نداشت، اما همین چیزها از نظر او آرامبخش بودند. کوتاه لبخند زدم که این لبخندم شروع ماجرا بود.
از اتفاقاتی که درون اتاق افتاد برای هیچکَس نگفتم اما تنها چیزی که برایم قابل اهمیت بود، حرف آخرش بود که گفت:
- آوات خانم، زندگی با من پر از چالشِ اما بدون که من همیشه ازت مراقبت میکنم و نمیذارم آب توی دلت تکون بخوره!
(سال ۱۴۰۳)
(حال)
به یادآوری خاطرات پوزخندی زدم که کیوان نگاهی بر من کرد. شرمندگی از چشمانش میبارید. جلو رفتم و لب زدم:
- کیوان! توی این سالهای ازدواجمون خیلی اذیت شدم ولی خیالی نیست! قولت هم بمونه برای گذشته اما نذار بیشتر از این بچهت اذیت بشه! نذار با حسرت بزرگ بشه و زندگی کنه!
بعد از این حرف نگاه کوتاهی بر چهرهاش که بر اثر آفتاب سوزان سوخته بود، کردم. دلم برایش نمیسوخت و گویا او هم همین حس را نسبت به من داشت. چه بهتر که این حس گریبانگیرم شده بود چون من به ترحم کوتاهش نیاز نداشتم. من و فرزندم به کسی نیاز داشتیم که برای حال و آینده نزدیکمان برنامه داشت و میخواست ما را از این وضع نجات دهد اما کیوان آن فرد نبود. زیرا اراده محکم و قوی نداشت و من بیچاره باید تا آخر عمر در کنارش میماندم و دم نمیزنم.
- خوب دیگه، ول کنید بحث اقتصادی رو! الان بحث بهتری داریم، مگه نه آقام؟
سرم را کمی بالا آوردم که چشمانم در دو گوی سیاه فرد روبهرویم قفل شد. کوتاه پلکی زد که نگاهم را سریع گرفتم و به پدرش دادم:
- اره خانم! آقای احتشام! با اجازتون میشه این دو تا جوون با هم برن حرف بزنن؟
پدرم با تردید فراوانی که در چشمان سبزش موج میزد، بلهای گفت.
آن جوان از جا بلند شد که با شرمساری از روی مبل بلند شدم. چادرم را درست کردم و جلوتر از او به راه افتادم. از پذیرایی گذر کردیم و حال به سمت اتاقم نزدیک شدیم. خجالتزده با گونههای گلگون منتظر بودم تا وارد اتاق شود. از جلویم عبور کرد که بوی عطرش بینیام را نوازش کرد. روی تخت یک نفرهای که ملافه آبی رنگ آن را احاطه کرده بود، نشست. به من خیره نگاه کرد. آرام روی صندلی کنج اتاق نشستم و نگاهش کردم که گفت:
- اتاق باحالی داری! ترکیب رنگش آرامش بخشه!
با این حرفش دورتادور را نگاهی گذرا کردم. رنگ دیوارها فیروزی بود و اتاقم غیر از تخت و کمد و میز تحریر چیز دیگری نداشت، اما همین چیزها از نظر او آرامبخش بودند. کوتاه لبخند زدم که این لبخندم شروع ماجرا بود.
از اتفاقاتی که درون اتاق افتاد برای هیچکَس نگفتم اما تنها چیزی که برایم قابل اهمیت بود، حرف آخرش بود که گفت:
- آوات خانم، زندگی با من پر از چالشِ اما بدون که من همیشه ازت مراقبت میکنم و نمیذارم آب توی دلت تکون بخوره!
(سال ۱۴۰۳)
(حال)
به یادآوری خاطرات پوزخندی زدم که کیوان نگاهی بر من کرد. شرمندگی از چشمانش میبارید. جلو رفتم و لب زدم:
- کیوان! توی این سالهای ازدواجمون خیلی اذیت شدم ولی خیالی نیست! قولت هم بمونه برای گذشته اما نذار بیشتر از این بچهت اذیت بشه! نذار با حسرت بزرگ بشه و زندگی کنه!
بعد از این حرف نگاه کوتاهی بر چهرهاش که بر اثر آفتاب سوزان سوخته بود، کردم. دلم برایش نمیسوخت و گویا او هم همین حس را نسبت به من داشت. چه بهتر که این حس گریبانگیرم شده بود چون من به ترحم کوتاهش نیاز نداشتم. من و فرزندم به کسی نیاز داشتیم که برای حال و آینده نزدیکمان برنامه داشت و میخواست ما را از این وضع نجات دهد اما کیوان آن فرد نبود. زیرا اراده محکم و قوی نداشت و من بیچاره باید تا آخر عمر در کنارش میماندم و دم نمیزنم.
آخرین ویرایش: