جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال پیشرفت [هِنارَس] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ASAL. با نام [هِنارَس] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,342 بازدید, 49 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [هِنارَس] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ASAL.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASAL.
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,090
12,364
مدال‌ها
4
روی مبل کنار مادرم نشستم. سر به زیر با انگشتانم بازی می‌کردم که صدای خانم بهادری، مادر خواستگارم بلند شد:
- خوب دیگه، ول کنید بحث اقتصادی رو! الان بحث بهتری داریم، مگه نه آقام؟
سرم را کمی بالا آوردم که چشمانم در دو گوی سیاه فرد روبه‌رویم قفل شد. کوتاه پلکی زد که نگاهم را سریع گرفتم و به پدرش دادم:
- اره خانم! آقای احتشام! با اجازتون میشه این دو تا جوون با هم برن حرف بزنن؟
پدرم با تردید فراوانی که در چشمان سبزش موج می‌زد، بله‌ای گفت.
آن جوان از جا بلند شد که با شرمساری از روی مبل بلند شدم. چادرم را درست کردم و جلوتر از او به راه افتادم. از پذیرایی گذر کردیم و حال به سمت اتاقم نزدیک شدیم. خجالت‌زده با گونه‌های گلگون منتظر بودم تا وارد اتاق شود. از جلویم عبور کرد که بوی عطرش بینی‌ام را نوازش کرد. روی تخت یک نفره‌ای که ملافه آبی رنگ آن را احاطه کرده بود، نشست. به من خیره نگاه کرد. آرام روی صندلی کنج اتاق نشستم و نگاهش کردم که گفت:
- اتاق باحالی داری! ترکیب رنگش آرامش بخشه!
با این حرفش دورتادور را نگاهی گذرا کردم. رنگ دیوارها فیروزی بود و اتاقم غیر از تخت و کمد و میز تحریر چیز دیگری نداشت، اما همین چیزها از نظر او آرام‌بخش بودند. کوتاه لبخند زدم که این لبخندم شروع ماجرا بود.
از اتفاقاتی که درون اتاق افتاد برای هیچ‌کَس نگفتم اما تنها چیزی که برایم قابل اهمیت بود، حرف آخرش بود که گفت:
- آوات خانم، زندگی با من پر از چالشِ اما بدون که من همیشه ازت مراقبت می‌کنم و نمی‌ذارم آب توی دلت تکون بخوره!
(سال ۱۴۰۳)
(حال)
به یادآوری خاطرات پوزخندی زدم که کیوان نگاهی بر من کرد. شرمندگی از چشمانش می‌بارید. جلو رفتم و لب زدم:
- کیوان! توی این سال‌های ازدواجمون خیلی اذیت شدم ولی خیالی نیست! قولت هم بمونه برای گذشته اما نذار بیشتر از این بچه‌ت اذیت بشه! نذار با حسرت بزرگ بشه و زندگی کنه!
بعد از این حرف نگاه کوتاهی بر چهره‌اش که بر اثر آفتاب سوزان سوخته بود، کردم. دلم برایش نمی‌سوخت و گویا او هم همین حس را نسبت به من داشت. چه بهتر که این حس گریبان‌گیرم شده بود چون من به ترحم کوتاهش نیاز نداشتم. من و فرزندم به کسی نیاز داشتیم که برای حال و آینده نزدیکمان برنامه داشت و می‌خواست ما را از این وضع نجات دهد اما کیوان آن فرد نبود. زیرا اراده محکم و قوی نداشت و من بیچاره باید تا آخر عمر در کنارش می‌ماندم و دم نمی‌زنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,090
12,364
مدال‌ها
4
***
(آکام)
بوی مواد ضدعفونی و الکل از هر طرف استشمام می‌شد. سرم سنگینی می‌کرد و چشمانم توانایی باز شدن را نداشت. کمی اخم کردم و به سختی چشمانم را باز کردم. اولین چیزی که در جلوی چشمانم پدیدار گشت سقف سفید بود. چشمانم را کمی گرداندم که دم و دستگاه بیمارستان، حالم را نمایان می‌کرد. گلویم از تشنگی خشک شده بود. نفس‌هایم به شمارش افتاده بود که ناگهان در اتاق باز شد و رها وارد اتاق شد. بی‌حواس و پریشان در حالی که با سرنگی در دست نزدیکم می‌آمد، لب به سخن باز کرد:
- آکام باز کن چشمات رو زودتر... .
درحال حرف زدن، سرش را بالا آورد و نگاه خیره‌ام را دست‌گیر کرد. از شوق جیغ خفیفی کشید و نزدیک تخت شد.
- وای آکام خداروشکر به‌هوش اومدی! نمی‌دونی چی به ما گذشت. صبر کن اصلاً! تو چیزی نیاز نداری؟!
ماسک اکسیژن را پایین کشید که نفسی تازه کردم.
- آب... فقط آب می‌خوام رها!
سری تکان داد و لب زد:
- ببین چون تازه به هوش اومدی، باید دکتر تایید کنه که می‌تونی آب بخوری یا نه! الان میرم دکتر رو صدا کنم!
بعد از این حرف سرنگ را در سرم فرو کرد، ماسک اکسیژن را به صورتم زد و با لبخندی بر لب از اتاق خارج شد. بعد از چند دقیقه، رها همراه با دکتری که روی لباسش (مهدی وصلتی) نوشته بود، وارد اتاق شد. دکتر وصلتی لبخند کوتاه بر لبان مرد‌انه‌اش زد. دستی بر سیبلش زد و گفت:
- بالاخره بیدار شدی پسر! بگو ببینم دردی، چیزی نداری؟
درد خفیفی در ناحیه‌ی کمرم حس می‌شد.
- دکتر، یکم فقط کمرم درد می‌کنه!
دکتر وصلتی سری تکان داد و لب زد:
- خوبه! به‌خاطر تصادفی که داشتی، طبیعیه! حالا بگو سوزن رو حس می‌کنی؟
درد ریز سوزن را در کف پایم حس کردم.
- بله دکتر!
رها را صدا زد و در گوشش چیزی گفت که رها با چهره‌ای آشفته سری تکان داد. نگرانی و ترس در بدنم جریان یافت.
- آقای دکتر اتفاقی برام افتاده؟!
دکتر وصلتی با لبخند مهربانی زمزمه کرد:
- نه پسر! چه اتفاقی می‌خواد بیوفته؟
موشکافانه سری تکان دادم که با چک کردن سرم همراه با رها از اتاق خارج شد.
بعد از خروج رها، رادمان سرخوش وارد اتاق شد. مردک حال بد دچارش نمی‌شد. کمی نیم‌خیز شدم که رادمان به سرعت به کنارم آمد و با دستش اجازه‌ی بلند شدنم را نداد. روی تخت دراز کشیدم که خم شد و سرم را بوسه زد. نگاهش کردم که دستی به پشت گردنش کشید و گفت:
- حالت بهتره؟ خیلی نگرانمون کردی!
لبخند کوتاهی بر لبان نقش بست و گفتم:
- بهترم رادمان! حال مهدیس چطوره؟
چشمانش را بر سرتاسر اتاق گرداند:
- حال مهدیس خوبه! یعنی از تو بهتره!
خداروشکری زیر لب گفتم. سرم را بالا آوردم و به اتاق نگاهی انداختم. دم و دستگاه زیادی داشت که هیچ کدام را نمی‌شناختم. فکرم درگیر مهدیس بود. اگر حالش خوب بود پس چرا نمی‌آمد. این سوال را از رادمان پرسیدم که لب زد:
- داداشم، نمی‌گم خیلی خوبه! بهتره و توی همین بیمارستانه! نگران نباش دارم میگم از حالش بهتره! یعنی خیلی زود میاد پیشت! باشه داداشم؟
سری تکان دادم که لبخند زنان از اتاق خارج شد.
***
(چهار روز بعد)
با کمک رادمان تیشرت سیاهم را تن زدم. حالم نسبت به روزهای دیگر بهتر بود. خودم این حس را داشتم و ربطی به سخن رها نداشت. با اصرارهای فراوانی که داشتم، امروز از این بیمارستان زجرآور خلاص می‌شدم. دستم را به شانه‌ی رادمان تکیه دادم و از روی تخت بلند شدم. شلوارم را پا زدم. رها خندان و پرذوق وارد اتاق شد و گفت:
- می‌بینم داری میری؟
لبخند زدم و سری به نشانه‌ی تایید تکان دادم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,090
12,364
مدال‌ها
4
روی تخت نشستم تا این دکتر و وصلتی بیاید و مرا برای آخرین‌بار معاینه کند. هنوز کمی درد در بین پاهایم جاری بود. رها که دارم نشست و لب زد:
- داری میری، خوشحالی؟!
برای اینکه حرصش دهم گفتم:
- خیلی خوشحالم، آخه دارم از دست تو یکی راحت می‌شم!
ناباور لبانش را تکان داد:
- از دست چیه من داری راحت میشی، یک‌جور حرف می‌زنی انگار من دارم شکنجه‌ات می‌کنم.
لبخند کوتاهی به این حرفش زدم و برای حرص بیشترش گفتم:
- همین که دارم میرم و پرحرفی تو رو تحمل نمی‌کنم خودش خیلیه!
از روی تخت پرید و به سمت رادمان رفت:
- رادمان من پر حرفم، تو بگو من واقعاً پر حرفم؟
رادمان که منظورم را فهمیده بود، گفت:
- به جون خودت، اون‌قدر پر حرفی که صدای این آکام هم در اومده!
بدبخت نمی‌دانست چه‌کاره کند. خداراشکر دکتر وصلتی وارد اتاق شد، مگر نه معلوم نبود رها چه کار خواهد کرد. مانند همین چهار روز با لبخند و با دستانی که در جیب روپوشش بود وارد اتاق شد. گوشی پزشکی دور گردنش بود. به احترامش از روی تخت بلند شدم که ناگهان پایم تیر کشید. خم شدنم دست خودم نبود. صدای آخی که از لبانم به بیرون سر خورد هم ناخودآگاه بود. رادمان و رها نگران جویای حالم شدم اما دکتر به جای من جواب داد:
- چیزی نیست بچه‌ها. یک درد ساده بود از این بیشترش رو هم شاید تجربه کنه!
سازمان قدمی بر جلو برداشت. در هر صورتش نگرانی موج می‌زد. جوری نگران بود که گویا برادر واقعی‌اش هستم.
- آقای دکتر! یعنی چی شاید بیشترش رو تجربه کنه؟ شما گفتین حالش خوبه!
آقای دکتر دستانش را از جیبش درآورد و رو به رادمان گفت:
- من گفتم پسر! ولی این تصادف خیلی احتمال پزشکی داره. من نمی‌تونم قطعی بگم همین که پاشو گذاشت بیرون می‌تونه بدوه! یا نامزدش وقتی از کما بیاد بیرون، بتونه به کارهاش برسه!
از کدام نامزد حرف می‌زد؟ نکند منظورش مهدیس بود. متعجب نگاهی به صورت هر سه تای آنها کردم. دکتر وصلتی که فکر می‌کرد من از جریان باخبرم، شانه‌ای بالا انداخت. رها شرمسار از دروغی که گفته بود سرش را پایین انداخت ولی رادمان نگاهش را به چشمانم دوخته بود. سرم به به‌خاطر اینکه بدانم چه اتفاقی افتاده است تکان دادم که رادمان شروع به توضیح جریان تصادف کرد.
- آکام ببین! وقتی تصادف کردین. مهدیس کمربندش رو نبسته بود. برای همین سرش محکم به داشبورد خورد. زمانی که از ماشین می‌کشیدنش بیرون. بدنش سرتاسر خونی بود.
دیگر ادامه نداد من هنوز کنجکاو بودم که چه اتفاقی برای من و مهدیس افتاده است. نگاهم را به رها دادم که لبخند مهربانی روی لبانش ظاهر شد:
- ببین تصادف تقصیر تو نبود با اینکه از پشت زده بودی ولی نبود. پلیس مشکوک شده بود که چیزی مصرف کرده باشین یعنی باشیم. از هممون تست مواد مخدر گرفت. غیر از من و تو رادمان، بقیه بچه‌ها تستشون مثبت بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,090
12,364
مدال‌ها
4
هضم اتفاقات کار راحتی نبود. کل اتاق با تمام دم و دستگاهش دور سرم می‌چرخید. کلی سوال در سرم رژه می‌رفت ولی سوال اصلی که از همه مهم‌تر بود را از رها پرسیدم:
- رها چه مواد مخدریه؟ ما چیزی مصرف نکردیم!
رها با آن مقنعه سیاه خنده‌دار شده بود اما قادر به خندیدن به آن نبودم.
- ما نه چیزی کشیدیم نه مصرف کردیم آکام. سامان چند تا قرص بین بچه‌ها پخش کرد که ما نخوردیم. یادته؟!
یادم آمد. سامان لعنتی باز هم تمام کارها را خراب کرد. خداراشکر آن قرص را نخوردم، کاش به مهدیس هم می‌گفتم تا آن قرص را نخورد.سوال بعدی باز هم بر سر زبانم جاری شد:
- اسم قرص چی بود؟
دکتر وصلتی که مکالمه‌ی ما را تماشا می‌کرد، دستی بر سیبیل پروفسوری‌اش کشید و گفت:
- قرص ال اس دی بود. یک قرص توهم‌زا و روان‌گردان!
باورم نمیشد سامان این بلا را سر همه‌ی ما بیاورد. تک‌خنده‌ی عصبی کردم. حالم زیاد روبه راه نبود. تمام آدم‌ها در اتاق دور سرم چرخ می‌زدند. به سختی از روی تخت بلند شدم. کارهایم دست خودم نبود. رادمان نگران پا جلو گذاشت اما دستم را بالا آوردم و اجازه‌ی این کار را ندادم. رادمان عقب ایستاد. چند قدم جلو رفتم و ناگهان ایستادم، به رها نگاه کردم.
- رها، اتاق مهدیس کجاست؟
دکتر وصلتی بدون هیچ حرفی از کنارم گذر کرد. بوی عطر تلخ مردانه‌اش بینی‌ام را نوازش کرد. رها جلو آمد و با لبخند محزونی گفت:
- توی کما هست! اجازه‌ی ورود نمیدن!
این حرف‌ها در گوشم نمی‌رفت. من فقط می‌خواستم از حال مهدیس باخبر باشم. این چهار روز هر وقت از مهدیس می‌پرسیدم. هر دو طفره می‌رفتند و یک جورایی مرا دست به سر می‌کردند اما حال رازشان لو رفت. با پای دردناک به بخش پذیرش رفتم. مسئول بخش که مرا همراه با رها دید، سوالی نگاهی به رها کرد. قبل از اینکه هر کدام حرفی بزنند، به مسئول بخش که موهای بنفشش از زیر مقنعه سفیدش بیرون آمده و ناخن‌هایش کاشت بود، گفتم:
- اتاق مهدیس خانی کجاست؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,090
12,364
مدال‌ها
4
با ناخن‌های کاشتش، که به کیبورد کامپیوتر می‌خورد، سعی می‌کرد وقت بیشتری برای رها بخرد اما ضربه‌ای به میز پذیرش زدم.
- خانم سعی نکن منو عصبی کنی یا میگی اتاقش کجاست یا در کل اتاق‌ها رو باز کنم؟
نامش خانم بهادری بود. از روی مقنعه‌اش فهمیدم. خانم بهادری نگاهی به رها کرد که رها نامطمئن سری تکان داد.
- بهش بگو خانوم بهادری!
خانم بهادری موهای بنفش را زیر مقنعه فرو داد و گفت:
- توی بخش مراقبت‌های ویژه است. طبقه دوم، سمت راست که برین خودتون متوجه میشین!
بی‌توجه به سرگیجه‌ای که داشتم به سمت مهدیس پا تند کردم که دستم از پشت کشیده شد. پدر مهدیس بود. آقای خانی! به احترامش برگشتم و نگاهی به چهره‌اش کردم. از روز اولی که دیده بودمش، چین و چروک‌های صورتش بیشتر شده بود. سر تا پایم را برانداز کرد و مثل همیشه با کنایه گفت:
- می‌بینم زود سر پا شدی! فقط می‌خواستی از شر دختر من راحت شی!
حرف‌هایش بوی دعوا می‌داد اما حال و حوصله‌اش را نداشتم برای همین دستی به شانه‌ی پهنش کشیدم و گفتم:
- آقای خانی می‌دونم، عزیز دردونتون حالش بده اما تقصیر من چیه؟!
دستم را به شدت پس زد و گفت:
- مشکل من با تو اینه که وقتی میگم مناسب دخترم نیستی گوش نمیدی! اونم از تو بدتر جوری چسبیده بهت که... !
رادمان که اوضاع را بد دید از کنار رها جلو آمد و تا خواست از من دفاع کند، آقای خانی دستش را به نشانه‌ی سکوت بالا آورد. حرفش را ادامه داد:
- آقا رازمان نیاز نیست از این دوستت دفاع کنی! آقا من دلم نمی‌خواد تو رو کنار دخترم ببینم! تویی که آوازه خوبی نداری! تویی که الان گذشته گند تو فضای مجازی پخش شده!
رادمان دستی به پیشانی‌اش کشید و چند قدم عقب رفت. منظور حرفش چه بود؟ آقای خانی که مطمئن شد تمام دق و دلی‌اش را سرم خالی کرده است با قدم‌های استوارش جمعمان را ترک کرد. رادمان هنوز سرش پایین بود که چند قدم جلو رفتم و روبرویش ایستادم.
- رادمان منظور این مردک چی بود؟ توی فضای مجازی چی پخش شده؟ اصلا نمی‌خواد جواب بدی! گوشیم کو؟
رازمان که کم مانده بود از نگرانی دق کند سرش به سرعت بالا آمد و گفت:
- داداشم تو که می‌دونی این همیشه چرت و پرت میگه! اصلاً گوشی می‌خوای چی‌کار؟ ولش کن! بیا بریم پیش مهدیس!
تا خاص از کنارم رد شود دستش را با شدت کشیدم که کمرش به دیوار برخورد کرد. آخی از لبان نیمه بازش بیرون آمد که رها با نگرانی جلو آمد و دستم را با شدت پس زد. دستی به ته ریشم که اصلاح نشده بود کشیدم و تا خواستم از رادمان عذرخواهی کنم، رها با عصبانیتی که می‌دانستم از چیست، از درون جیبش گوشیم را درآورد و محکم تخت سی*ن*ه‌ام کوبید.
 
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,090
12,364
مدال‌ها
4
بعد به سمت رادمان چرخید و جویای حالش شد.با دستی لرزان قفل گوشی را باز کردم. همین‌که اینترنت گوشی روشن شد، سیل پیام‌ها روانه شد. سریع وارد اینستاگرام شدم. با صفحه اصلی، متوجه شدم تمام اخبار مطلق به خودم است. به روی یکی از پیام‌ها ضربه زدم و تند‌تند اخبار مربوط به خودم را چک کردم.
«آقای آکام سلحشور، بوکسور محبوب کشورمان با گذشته‌ای عجیب محبوب دل‌ها شده است»
پیام‌هایی که زیر این پیام نوشته شده بود را از نظر گذراندم. پیام بعدی ذهنم را درهم فرو کرد.
«طبق گزارشی که مدیر برنامه‌ی آکام سلحشور گفته‌اند، ایشان در گذشته مواد مصرف کرده و حال هم علت تصادف او این است»
از کدام مدیر برنامه حرف می‌زد. روی زمین با حالت ناباوری و ترس از آنچه اتفاق افتاده نشستم. رادمان که فهمیده بود، من متوجه اوضاع شده‌ام.
«طبق خبری که رسیده است، آقای سلحشور گویا با ضرب و شتم از مدیر برنامه‌هایش استقبال می‌کند»
این را دیگر نمی‌توانستم باور کنم. با صورتی مظلوم و دردمند گوشی‌ام را به سمت رادمان گرفتم تا خبر را ببیند، که محکم آن را از دست گرفت. گوشی را به رها سپرد و دستش را به زیر بازویم گرفت تا بلند شوم. بدنم تماماً لمس بود و تمامی وزنم روی رادمان افتاده بود. پاهایم روی زمین بیمارستان که از تمیزی برق می‌زد،کشیده می‌شد. تا بخشی مراقبت‌های ویژه رادمان، زحمت به دوش کشیدنم را داشت.
همین‌که نگاهم به مهدیس افتاد، حالم بدتر از قبل شد و این‌دفعه بدون توجه به کثیفی محیط بیمارستان، جلوی در اتاق روی زمین وا رفتم. تحمل بی‌آبرویی سخت بود اما تحمل این حال مهدیس را که همیشه سرحال و پر جنب و جوش بود را نداشتم. رادمان این‌دفعه هم مرا روی صندلی کشاند تا به خودم بیایم. نگاهم مستقیم به مهدیس بود. تمامی دم و دستگاه به بدن نحیفش متصل بود و او به آرامی نفس می‌کشید. سرم را به دیوار پشتم تکیه دادم و آهی جان‌سوز کشیدم. رادمان به کنارم خزید و سرم را در آغوشش نگه داشت.
 
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,090
12,364
مدال‌ها
4
مانند بچه‌ای شده بودم که مادرش بین جمعیتی عظیم، او را ول کرده است و حال آشنایی دیده است. بعد از اینکه حالم بهتر شد، سرم را از سی*ن*ه‌ی رادمان برداشتم و نگاهش کردم. زیر چشمان قهوه‌ای تیره اش گود افتاده بود و ریشه‌هایش نامرتب بود. بهتر بود تا حالم را کمی جمع‌وجور کنم برای همین رو به رادمان زمزمه کردم:
- داداش! برو یک مدیر برنامه پیدا کن که دنبال حاشیه نباشه! اصلا کسی رو پیدا کن که نیازمند پول باشه! سواد درستی هم نداشت، مهم نیست! فقط دنبال حاشیه و گذشته‌ی من نباشه!
رادمان با حیرت نگاهم می‌کرد. من هم خودم از حرفی که زده بود متعجب بودم اما برای اینکه آبرویم جمع شود، لازم بود. دستی به شانه‌ای زدم و به سمت شیشه‌ای رفتم که مهدیس دیده می‌شود. دستم را روی شیشه گذاشتم و با صدایی آرام زمزمه کردم:
- قربونت بشم! زودتر پاشو! من طاقت ندارم تو رو اینجوری ببینم!
بعد از این حرف، سرم را به شیشه تکیه دادم و خوب مهدیس را تماشا کردم.
- مگه نگفتم نزدیک دخترم نشو!
وای صدای پدر مهدیس بود. به سمتش برگشتم که عصبی عصایش را به پایم زد. پای ضربه دیده‌ام با این ضربه بیشتر تیر کشید. خون‌سردی خودم را حفظ کردم تا تورج‌خان متوجه نقطه‌ضعفم نشود. برای اینکه بیشتر عصبی نشود، دستانم را به نشانه‌ی تسلیم بالا بردم و لب زدم:
- یک لحظه فقط خواستم ببینمش! شرمنده الان میرم!
پوزخندی زد و در صورتم غرید:
- اومدی ببینی چه بلایی سرش آوردی؟ برو رد کارت!
منطق این مرد سرم نمی‌شد. با اطرافیانم فرق عجیبی داشت اما به احترام سنش چیزی نگفتم و بدون حرف از کنارش رد شدم. از کنار آینه راهرو رد شدم که چشمانم روی صورتم ثابت ماند. صورتم پر از زخم بود و حتی زخم قدیمی محو شده بود. گوشه اَبرویم زخم جدیدی ایجاد شده بود و گوشه لبم خراشیده کرده بود. گونه‌ام گویا به جایی کشیده شده بود. از شکل و قیافه افتاده بودم اما مهم نبود، مهم مهدیسی بود که حال با مرگم دست و پنجه نرم می‌کرد. نهم آبرویی بود که بر سر هیچ و پوچ ریخته بود. چشم گرداندم تا را مان را ببینم اما پیداش نکردم و رویی نداشتم تا بیش رها بروم اما برای کاری که به او سپرده بودم باید سراغش بروم.
 
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,090
12,364
مدال‌ها
4
آرام از پیچ و خم بیمارستان به اتاق رها رفتم و با ضربه‌ای به در، وارد اتاق شدم. رادمان کنار رها نشسته بود و صبحت می‌کردند، گویا مزاحمشان شده بود. لبخند دست‌پاچه‌ای زدم و با گفتم ببخشید، خواستم از اتاق خارج شوم که رها با دلخوری گفت:
- چی‌کار داشتی آکام؟!
طاقت لحن دلخورش را نداشتم برای همین با شرمندگی تمام به کنارش رفتم و دستم را دور شانه‌ای حلقه کردم.
- آخه خواهر قشنگم! از قصد اون کار رو نکردم. اصلا تو چرا برای این بزمجه با من قهر کردی؟ به خدا قهر می‌کنم، میرم تا تو آشتی کنی! قربونت برم، آشتی کن دیگه!
رها پشت چشمی نازک کرد و با لحن طلبکارانه‌ای گفت:
- حال چون تویی آشتی می‌کنم!
لبخندی زدم که رادمان محکم دستانش را بر هم کوبید.
- خوب خواهر و برادر! یک خبر خوب دارم!
در این حال خبر خوبش چه بود؟ همین سوال را رها کرد که رادمان در جوابش گفت:
- پیدا کردم کسی که می‌خواستی رو آکام!
کنجکاو به جلو خم شدم و گفتم:
- حالا چه کسی هست؟!
رادمان به مبل تکیه دادم و شانه‌ای بالا انداخت.
- نوچ برادر! به این آسونی‌ها نیست! خرج داره برات!
آخ از دست این مفت‌خور! برای اینکه جیبم را نزند، خودم را بی‌خیال نشان دادم و به پشتی صندلی تکیه دادم و پایم را روی پای دیگرم انداختم. اطراف نگاهی انداختم، دیوارها سفید رنگ با مبل‌های راحتی قهوه‌ای و پرده سبز رنگ البته یک میز تحریر هم در گوشه‌ی اتاق قرار داشت.رادمان که دید من شوقی برای حرفش نشان نمی‌دهم، ناراحت از روی مبل بلند شد. چشمکی که منظور دار بود را به رها زد و با دستی که بر شانه‌ام کوبید از اتاق خارج شد. رها لبخند مهربانی زد و دست‌پاچه خواست حرفی بزند که اجازه ندادم و خودم حرفش را بالا آوردم.
- رها نکنه تو برام کسی رو پیدا کردی؟!
رها که دید خودم سر حرف را باز کردم، به طور مسخره‌ای خندید و گفت:
- آره، من برات یکی رو پیدا کردم!
ابرویی بالا انداختم و در جواب حرفش گفتم:
- ان‌قدر زود؟!
هومی گفت و از روی مبل رو‌به‌رویم بلند شد. به سمت دستگاه چای‌ساز روی میز تحریر رفت‌ و دستگاه را روشن کرد. منتظر دستگاه را نگاه می‌کرد.
- یکی رو پیدا کردم! انشاالله فردا میگم بیاد جات!
کنجکاو از اینکه چه کسی است، از او سوال کردم:
- کی هست حالا؟
همان‌طور که پشتش به من بود، گفت:
- یک دوست قدیمیه! یک زن که تمام خواسته‌های تو رو داره!
او می‌خواست برای کار با من، یک زن را به میدان بفرستد؟ این‌کار از او بعید بود. تا خواستم سوال بعدی را از او بپرسم، پیشی گرفت و زودتر از من گفت:
- داداشم تو فردا اون رو می‌بینی پس بهتره از خودش سوالاتت رو بپرسی!
این حرفش یعنی نمی‌خواهم از او اطلاعاتی به تو بدهم‌.
 
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,090
12,364
مدال‌ها
4
***
(آوات)
مانند همیشه در حال جمع‌ کردن ته سیگار‌های کیوان از روی فرش بودم. در این چند روزی که در بیمارستان بودم، تمام و کمال از خانه سوءاستفاده کرده بود. تمام عضلات شکمم منقبض شده بود و درد می‌کرد. هنوز چند روز از سقط جنینم نگذشته بود اما اکنون در حال کلفتی بود. هر یک دانه سیگار را بر‌میداشتم، شکمم تیر می‌کشید و یادآور آنچه اتفاق افتاده بود، میشد.
آهیر همراه با پسر مرضی‌خانم، شاهین در کوچه بازی می‌کرد. گاهی صدای فریادشان به گوش می‌رسید. بعد از جمع کردن سیگار‌ها، جارودستی را برداشتم تا خانه‌ را جارو زنم. دو ماه پیش بود که از دست کیوان سوخت و او هم خیالش نبود. پذیرایی نود متری را با سختی تمام جارو زدم که صدای زنگ گوشی‌ام بلند شد. سال پیش بود که با پس‌اندازی که داشتم، گوشی لمسی ساده‌ای گرفتم، آخر آن نوکیا دیگر به درد نمی‌خورد. تماس را وصل کردم که صدای همیشه بشاش رها در گوشم بخش شد.
- سلام! خوبی بی‌معرفت؟!
لبخندی ناخودآگاه روی لبانم نقش بست.
- سلام! شما خوبی؟! شرمنده نتونستم زنگ بزنم!
کار گرفتن گوشه‌ی لبش را حس کردم. آخر تمام کارهای این دوستم را از بر بود.
- شرمنده چیه دختر! مژدگونی می‌خوام!
کمی فکر مردم که برای چی مژدگانی می‌خواهد اما به یاد نیاوردم.
- برای چی مژدگونی؟!
کوتاه خندید و در پاسخ گفت:
- برای اون کاری که گفتی! حل شد. اگر می‌تونی عصر بیا برای صبحت!
لبخند شادی بر لبان نشست. باورم نمی‌شد که او برایم کار پیدا کند. آخر او، مرا زیاد نمی‌شناخت و با مشغله‌هایی که داشت، انتظار نداشتم برایم کار پیدا کند.
- باورم نمی‌شه رها! میام حتماً! فقط آدرس رو برام بفرست. ازت خیلی ممنونم!
سروصدایی دورش را احاطه کرده برای همین، صدایش ناواضح به گوش رسید.
- باورت بشه! فقط عصر اون‌جا باش! خودمم شاید بیام! قابلی هم نداده رفیق! کاری نداری؟!
با «کاری ندارم» تماس را پایان داد. در شوک کلمه رفیق بودم. او منِ بی‌چاره را رفیق می‌دانست؟ چه قلب بزرگی دارد این دختر! با انرژی که از رها دریافت کردم، بی‌توجه به فریاد درد شکمم به جان خانه افتادم. گردگیری کردم. پرده‌ها را باز کردم تا آن‌ها را به خشک‌شویی ببرم. روی مبل‌های راحتی را اسپری مخصوص کشیدم. به جان آشپزخانه افتادم و تا وقتی که درد شکمم مرا از پا انداخت، دست از آن نکشیدم. به ساعت بالای دیوار پشتم نگاهی انداختم، ساعت ۱۰:۵ را نشان می‌داد.
 
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,090
12,364
مدال‌ها
4
بهتر بود تا قبل از آمدن کیوان، آهیر را صدا بزنم چون اگر او را در کوچه می‌دید، قشقرق به پا می‌کرد. از پله‌های دم ورودی پایین رفتم و چادر رنگی‌ام را از روی بند رخت برداشتم و به سرم انداختم. یا یک دستم جلوی چادر را گرفتم و با دست دیگرم درم را باز کردم و نگاهی به کوچه انداختم. آهیر بین بچه‌ها نبود. کمی دیگر چشم گرداندم اما بار هم آهیر در میانشان نبود. استرس مانند خوره‌ای تمام تنم را فرا گرفت. در خانه را تا آخر باز کردم و به داخل کوچه دویدم. کمی جلوتر با پاهای برهنه رفتم اما آهیر نبود. بغضم گلویم را فشار می‌داد. نمی‌توانستم خودم را کنترل کنم. افسار احساسم را رها کردم و با صورتی گریان، از هر کسی که از کنارم رد می‌شد، سراغ آهیر را داشتم. هیچ‌کَس او را ندیده بود حتیٰ پسر مرضی‌خانم. داغی سنگ‌هایی که زیر پایم می‌آمد، باز هم باعث نشد که بروم و کفشی مناسب بپوشم. دیگر از همه‌جا که بریدم، بر روی زمین آوار گشتم. چشمانم از شدت گریه به سوز افتاده بود. وحشت نکند اتفاقی برای کودکم افتاده باشد، داشت مرا دق‌مرگ می‌کرد. سستی تمام بدنم را فرا گرفت که از دور تصویر جسم نحیف کودکم دیده شد. اول فکر کردم توهمی بیش نیست اما وقتی کنارش، کیوان را دیدم، مانند تیری از کمان در رفته، به سمت پسرم پرواز کردم. او را در آغوشم کشیدم و صدای گریه‌ام را رها کردم. صورتش کوچک پسرم را بوسه باران کردم که دستی سعی کرد مرا از روی زمین بلند کند. به صاحب دست نگاه کردم. کیوان بود که می‌خواست تنم را از روی زمین بلند کند. با کمکش بلند شدم و دست پسرم را گرفتم. خوش‌حال از این‌که اتفاقی برای او نیافتاده است، گریه و خنده‌ام با هم قاطی گشته بود. چادرم روی زمین کشیده میشد که کیوان جلوی رویم ایستاد و چادر را از روی شانه‌هایم برداشت. آن را مرتب روی سرم انداخت و کمی آن را عقب و جلو کرد. معذب از این کارش خواستم عقب بروم که گوشه‌ی چادرم را گرفت و نگاهی عمیق بر صورتم انداخت. مطمئن بودم که حال گونه‌هایم سرخ‌فام شده است چرا که حرارت آن‌ها را حس می‌کردم. تاب نگاه کردن به کیوان را نداشتم که دیدم، سعی دارد کفش‌هایش را در بیاورد. حیران به کارهایش چشم دوختم.
 
بالا پایین