- Jun
- 1,895
- 34,506
- مدالها
- 3
شاهشرف چراغ و چماقش را زمین گذاشت و به نزد برادرش که افتاده بود شتافت، اما قبل از رسیدن او شروان که هیچگاه پیش کسی زانو نزده بود روی دو زانو کمی پیش رفت و مقابل اسب خان نشست.
- خان! التماس میکنم منو جای پسرم به بند بکش و ببر گلچشمه، بگذر از خون بقیه!
شاهشرف و پسرها از عجز شروان دلریش شدند. نادرخان تفنگ را روی سر شروان گذاشت.
- تو رو که همینجا میکشم.
دومان فریاد زد:
- زدی تیر من سی*ن*ه خودتو میشکافه.
شروان در جوابش فریاد زد:
- دومان! اگه خان فقط به خون من راضی شد کسی کاری نباید بکنه، یه خون در برابر یه خون.
نادرخان سرش را به طرف تفنگچیها برگرداند.
- همین که زدم، این دوتا جغله رو بزنید بعد همهی زندگی شروان بهتون حلاله.
دومان آرام اسفندیار را مخاطب کرد:
- نترس! تفنگتو بگیر طرف تفنگچیها، خان با من، همین که زدن بزنشون.
اسفندیار تفنگش را به طرف تفنگچیهای درون تاریکی که فقط هیبت اسبشان را میدید کشاند. در ابتدای جوانی و بیتجربگی بود و از مردان مقابلش میترسید. اما مرد بودنش مانع عقب کشیدن بود. در نبود پدر و برادرش باید محافظ خانوادهاش میشد، پس فقط گوش سپرد تا با اولین صدا فقط ماشه بچکاند. شروان درگیرودار جلوگیری از جدال فریاد کشید.
- مرد باش خان! خون ناحق نریز!
شاهشرف مضطرب از جان مردان خانوادهاش، پر چارقدش را بالا گرفت. خود را پیش اسب نادرخان کشید و پای نادرخان را گرفت.
- لَچَک* گذاشتم بین خان!
نادرخان نمیتوانست لچک را نادیده بگیرد. فریاد زد:
- عقب بکش زن!
شاهشرف چشم به خان عصبانی دوخت باید مردان زندگیش را در امان نگه میداشت.
- از قدیم لچک زن حرمت داشت، نادرخان گلچشمهای! من لچک بالا میگیرم نه برای صلح که میدونم داغ جوون داری، مردونگی کن منت سر ما بذار! اگه ما چوپونیم، اما رعیت صمصامخانیم، الان زورشو داری دوتا خونه رو غارت میکنی و چهارتا آدمو میکشی اما به صبح نکشیده باید جلوی قشون صمصامخان وایسی، تفنگتو بیار پایین! شکایتتو ببر پیش صمصامخان! اگه ما لایق همصحبتی نادرخان نیستیم بزرگ که داریم، صمصامخان هست، هرچی صمصامخان امر کرد ما روی چشم میذاریم.
نادرخان پدرِ خان جوان را خوب میشناخت، از قشون ضرغامخان خبر داشت. اگر فقط همان قشون هم دست صمصامخان مانده بود میدانست نمیتواند از پس او بربیاید. خود را ملامت کرد که چرا از خشمی که او را گرفته بود پیش از حرکت نام طایفهی شروان را نپرسیده بود. اکنون اگر دست به کاری میزد حتماً به تقاص غارت و خون خانوادهای از طایفهی صمصامخان کار به قشونکشی میرسید و حتی اگر میتوانست از این مهلکه گریخته و به گلچشمه برسد، آنجا نیز توان پاسخگویی و ایستادگی مقابل صمصامخان را نداشت؛ از سوی دیگر یک زن لچک به میان گذاشته بود و این معنای سنگینی داشت. اگر قبول نمیکرد مردانگیش زیر سوال میرفت. جنگهای خونین هم با بالا بردن لچک از سوی یک زن میتوانست خاتمه یابد.
نادرخان تفنگش را پس کشید.
- آهای زن! به خاطر لچک سرت عقب میکشم تا کنار رود میرم، صمصامخانو خبر بدید بیاد و حکم کنه بین من و شروان.
بعد رو به شروان کرد.
- آهای مردک چوپون! تفنگچیهام چشم و گوششون بازه، مبادا خطایی ازت سر بزنه؟ فعلاً تا با صمصامخان حرف بزنم در امانی.
افسار اسبش را کشید و برگشت تا به کنار رود برود. کمی که پیش رفتند رو به علیقلی کرد.
- علیقلی! خیال نکن از فریبی که تو و دخترت دادی راحت میگذرم فعلاً باهات کاری ندارم، برگرد و تدارک اتراق ما رو مهیا کن.
علیقلی میدانست با این بداقبالی که پیش آمده برای جلوگیری از خشم نادرخان باید هر آنچه میگوید را فقط گوش بسپارد. اسبش را به طرف دیگری چرخاند تا زودتر به عمارتش رسیده و وسایل راحتی نادرخان را فراهم کند.
*لَچَک: چارقد یا روسری/ لچک بالاگرفتن نوعی تقاضای صلح است. در رابطه با نحوهی این روند صلح به توضیحات اضافهی رمان مراجعه کنید
- خان! التماس میکنم منو جای پسرم به بند بکش و ببر گلچشمه، بگذر از خون بقیه!
شاهشرف و پسرها از عجز شروان دلریش شدند. نادرخان تفنگ را روی سر شروان گذاشت.
- تو رو که همینجا میکشم.
دومان فریاد زد:
- زدی تیر من سی*ن*ه خودتو میشکافه.
شروان در جوابش فریاد زد:
- دومان! اگه خان فقط به خون من راضی شد کسی کاری نباید بکنه، یه خون در برابر یه خون.
نادرخان سرش را به طرف تفنگچیها برگرداند.
- همین که زدم، این دوتا جغله رو بزنید بعد همهی زندگی شروان بهتون حلاله.
دومان آرام اسفندیار را مخاطب کرد:
- نترس! تفنگتو بگیر طرف تفنگچیها، خان با من، همین که زدن بزنشون.
اسفندیار تفنگش را به طرف تفنگچیهای درون تاریکی که فقط هیبت اسبشان را میدید کشاند. در ابتدای جوانی و بیتجربگی بود و از مردان مقابلش میترسید. اما مرد بودنش مانع عقب کشیدن بود. در نبود پدر و برادرش باید محافظ خانوادهاش میشد، پس فقط گوش سپرد تا با اولین صدا فقط ماشه بچکاند. شروان درگیرودار جلوگیری از جدال فریاد کشید.
- مرد باش خان! خون ناحق نریز!
شاهشرف مضطرب از جان مردان خانوادهاش، پر چارقدش را بالا گرفت. خود را پیش اسب نادرخان کشید و پای نادرخان را گرفت.
- لَچَک* گذاشتم بین خان!
نادرخان نمیتوانست لچک را نادیده بگیرد. فریاد زد:
- عقب بکش زن!
شاهشرف چشم به خان عصبانی دوخت باید مردان زندگیش را در امان نگه میداشت.
- از قدیم لچک زن حرمت داشت، نادرخان گلچشمهای! من لچک بالا میگیرم نه برای صلح که میدونم داغ جوون داری، مردونگی کن منت سر ما بذار! اگه ما چوپونیم، اما رعیت صمصامخانیم، الان زورشو داری دوتا خونه رو غارت میکنی و چهارتا آدمو میکشی اما به صبح نکشیده باید جلوی قشون صمصامخان وایسی، تفنگتو بیار پایین! شکایتتو ببر پیش صمصامخان! اگه ما لایق همصحبتی نادرخان نیستیم بزرگ که داریم، صمصامخان هست، هرچی صمصامخان امر کرد ما روی چشم میذاریم.
نادرخان پدرِ خان جوان را خوب میشناخت، از قشون ضرغامخان خبر داشت. اگر فقط همان قشون هم دست صمصامخان مانده بود میدانست نمیتواند از پس او بربیاید. خود را ملامت کرد که چرا از خشمی که او را گرفته بود پیش از حرکت نام طایفهی شروان را نپرسیده بود. اکنون اگر دست به کاری میزد حتماً به تقاص غارت و خون خانوادهای از طایفهی صمصامخان کار به قشونکشی میرسید و حتی اگر میتوانست از این مهلکه گریخته و به گلچشمه برسد، آنجا نیز توان پاسخگویی و ایستادگی مقابل صمصامخان را نداشت؛ از سوی دیگر یک زن لچک به میان گذاشته بود و این معنای سنگینی داشت. اگر قبول نمیکرد مردانگیش زیر سوال میرفت. جنگهای خونین هم با بالا بردن لچک از سوی یک زن میتوانست خاتمه یابد.
نادرخان تفنگش را پس کشید.
- آهای زن! به خاطر لچک سرت عقب میکشم تا کنار رود میرم، صمصامخانو خبر بدید بیاد و حکم کنه بین من و شروان.
بعد رو به شروان کرد.
- آهای مردک چوپون! تفنگچیهام چشم و گوششون بازه، مبادا خطایی ازت سر بزنه؟ فعلاً تا با صمصامخان حرف بزنم در امانی.
افسار اسبش را کشید و برگشت تا به کنار رود برود. کمی که پیش رفتند رو به علیقلی کرد.
- علیقلی! خیال نکن از فریبی که تو و دخترت دادی راحت میگذرم فعلاً باهات کاری ندارم، برگرد و تدارک اتراق ما رو مهیا کن.
علیقلی میدانست با این بداقبالی که پیش آمده برای جلوگیری از خشم نادرخان باید هر آنچه میگوید را فقط گوش بسپارد. اسبش را به طرف دیگری چرخاند تا زودتر به عمارتش رسیده و وسایل راحتی نادرخان را فراهم کند.
*لَچَک: چارقد یا روسری/ لچک بالاگرفتن نوعی تقاضای صلح است. در رابطه با نحوهی این روند صلح به توضیحات اضافهی رمان مراجعه کنید
آخرین ویرایش: