جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,960 بازدید, 234 پاسخ و 59 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,506
مدال‌ها
3
شاه‌شرف چراغ و چماقش را زمین گذاشت و به نزد برادرش که افتاده بود شتافت، اما قبل از رسیدن او شروان که هیچ‌گاه پیش کسی زانو نزده بود روی دو زانو کمی پیش رفت و مقابل اسب خان نشست.
- خان! التماس می‌کنم منو جای پسرم به بند بکش و ببر گل‌چشمه، بگذر از خون بقیه!
شاه‌شرف و‌ پسرها از عجز شروان دل‌ریش شدند. نادرخان تفنگ را روی سر شروان گذاشت.
- تو رو که همین‌جا می‌کشم.
دومان‌ فریاد زد:
- زدی تیر من سی*ن*ه خودتو می‌شکافه.
شروان در جوابش فریاد زد:
- دومان! اگه خان فقط به خون من راضی شد کسی کاری نباید بکنه، یه خون در برابر یه خون.
نادرخان سرش را به طرف تفنگچی‌ها برگرداند.
- همین که زدم، این دوتا جغله رو‌ بزنید بعد همه‌ی زندگی شروان بهتون حلاله.
دومان آرام اسفندیار را مخاطب کرد:
- نترس! تفنگتو بگیر طرف تفنگچی‌ها، خان با من، همین که زدن بزنشون.
اسفندیار تفنگش را به طرف تفنگچی‌های درون تاریکی که فقط هیبت اسبشان را می‌دید کشاند. در ابتدای جوانی و بی‌تجربگی بود و از مردان مقابلش می‌ترسید. اما مرد بودنش مانع عقب کشیدن بود. در نبود پدر و برادرش باید محافظ خانواده‌اش می‌شد، پس فقط گوش سپرد تا با اولین صدا فقط ماشه بچکاند. شروان درگیرودار جلوگیری از جدال فریاد کشید.
- مرد باش خان! خون ناحق نریز!
شاه‌شرف مضطرب از جان مردان خانواده‌اش، پر چارقدش را بالا گرفت. خود را پیش اسب نادرخان کشید و پای نادرخان را گرفت.
- لَچَک* گذاشتم بین خان!
نادرخان نمی‌توانست لچک‌ را نادیده بگیرد. فریاد زد:
- عقب بکش زن!
شاه‌شرف چشم به خان عصبانی دوخت باید مردان زندگیش را در امان نگه می‌داشت.
- از قدیم‌ لچک‌ زن حرمت داشت، نادرخان گل‌چشمه‌ای! من لچک‌ بالا می‌گیرم نه برای صلح که می‌دونم داغ جوون داری، مردونگی کن منت سر ما بذار! اگه ما چوپونیم، اما‌ رعیت صمصام‌خانیم، الان زورشو داری دوتا خونه رو‌ غارت می‌کنی و چهارتا آدمو می‌کشی اما به صبح نکشیده باید جلوی‌ قشون‌ صمصام‌خان وایسی، تفنگتو بیار پایین! شکایتتو ببر پیش صمصام‌خان! اگه ما لایق هم‌صحبتی نادرخان نیستیم بزرگ که داریم، صمصام‌خان هست، هرچی صمصام‌خان امر کرد ما روی چشم می‌ذاریم.
نادرخان پدرِ خان جوان را خوب می‌شناخت، از قشون ضرغام‌خان خبر داشت. اگر فقط همان قشون هم دست صمصام‌خان مانده بود می‌دانست نمی‌تواند از پس او‌ بربیاید. خود را ملامت کرد که‌ چرا از خشمی که او را گرفته بود پیش از حرکت نام طایفه‌ی شروان را نپرسیده بود. اکنون اگر دست به کاری میزد حتماً به تقاص غارت و خون خانواده‌ای از طایفه‌ی صمصام‌خان کار به قشون‌کشی می‌رسید و حتی اگر می‌توانست از این مهلکه گریخته و به گل‌چشمه برسد، آنجا نیز توان پاسخ‌گویی و ایستادگی مقابل صمصام‌خان را نداشت؛ از سوی دیگر یک زن لچک‌ به میان گذاشته بود و این معنای سنگینی داشت. اگر قبول نمی‌کرد مردانگیش زیر سوال می‌رفت. جنگ‌های خونین هم با بالا بردن لچک از سوی یک زن می‌توانست خاتمه یابد.
نادرخان تفنگش را پس کشید.
- آهای زن! به خاطر لچک سرت عقب می‌کشم تا کنار رود میرم، صمصام‌خانو‌ خبر بدید بیاد و حکم کنه بین من و شروان.
بعد رو‌ به شروان کرد.
- آهای مردک چوپون! تفنگچی‌هام چشم و‌ گوششون بازه، مبادا خطایی ازت سر بزنه؟ فعلاً تا با صمصام‌خان حرف بزنم در امانی.
افسار اسبش را کشید و برگشت تا به کنار رود برود. کمی که پیش رفتند رو به علیقلی کرد.
- علیقلی! خیال نکن از فریبی که تو و دخترت دادی راحت می‌گذرم فعلاً باهات کاری ندارم، برگرد و تدارک اتراق ما رو مهیا کن.
علیقلی می‌دانست با این بداقبالی که پیش آمده برای جلوگیری از خشم نادرخان باید هر آنچه می‌گوید را فقط گوش بسپارد. اسبش را به طرف دیگری چرخاند تا زودتر به عمارتش رسیده و وسایل راحتی نادرخان را فراهم کند.


*لَچَک: چارقد یا روسری/ لچک بالاگرفتن نوعی تقاضای صلح است. در رابطه با نحوه‌ی این روند صلح به توضیحات اضافه‌ی رمان مراجعه کنید
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,506
مدال‌ها
3
با دور شدن نادرخان، دومان و اسفندیار نفس راحتی کشیده و تفنگ‌ها را پایین آوردند. شاه‌شرف کلاه بر زمین افتاده‌ی برادر را برداشت و زیر بازوی شروان را گرفت تا او را بلند کند. شروان خودش بلند شد. کلاه را از خواهر گرفت و سرخورده و غمگین به طرف چادر به راه افتاد. سه نفر دیگر نیز چندان حال خوشی نداشتند و پشت سر او حرکت کردند.
زن و دخترهای شروان به همراه باغداگول، ترلان و مارال نگران در آستانه چادر ایستاده و منتظر برگشت شروان بودند. او بدون حرف روی فرش کنار اجاق نشست. شاه‌شرف چراغ را دست ماه‌نگار داد و هیزم خاموش شده‌ای را که همراه برده بود، به اجاق برگرداند و کنار برادر نشست. دو پسر جوان هم کمی دورتر تکیه‌زده به تفنگ‌هایشان نشستند. زنان با ذهن‌های پرسوال آن‌ها را نظاره کرده و منتظر حرف زدنشان بودند. وقتی کسی حرفی نزد آغجه با نگرانی گفت:
- چی شده بود مرد؟ حرف از لطفعلی بود؟
شروان که کلاهش را در دست گرفته بود، همان‌طور که نگاهش به شعله‌های درون اجاق بود، دست دیگرش را به سرش کشید.
- بدبخت شدیم زن... بدبخت!
باغداگول نزدیک پسر نشست.
- چی شده شروان؟ بگو این قشون برای چی اومده بود؟
- اومده بودن برای گرفتن جون لطفعلی.
«وای» ترسانی از میان دهان همه زنان درآمد. آغجه‌گول دستی بر سر زد.
- مگه لطفعلی چیکار کرده؟
شاه‌شرف جای برادر جواب داد:
- آدم کشته!
آغجه‌گول نالان گفت:
- آدم کشته؟ کیو کشته؟
شاه‌شرف جواب داد:
- پسر نادرخان نامی رو.
آغجه‌گول دوباره پرسید:
-نادرخان کیه؟ چرا اونو کشته؟
شروان کلافه از سوال پرسیدن‌های متوالی زنش عصبی دستش را تکان داد:
- چته زن؟ سرم رفت اینقدر سوال کردی، پسر کله‌خرت رفته دیده علیقلی دخترشو داده به یکی دیگه، حق هم داشته، خان‌زاده بهتر از چوپونه، این کره‌خر هم برگشته تفنگو برداشته رفته پسرو‌ زده کشته؛ حالا دیگه وراجی رو تموم کن، یه زهرماری بیار بریزم توی حلقم تا صمصام‌خان بیاد ببینم چه خاکی باید بریزم سرم.
آغجه‌گول دخترها را با حرکت دست برای آوردن بساط چای فرستاد. شروان رو به دومان و اسفندیار کرد.
- یکیتون برید دنبال صمصام‌خان!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,506
مدال‌ها
3
اسفندیار کمی در جایش جابه‌جا شد.
- عموجان! سهراب رو فرستادیم.
شروان رو‌ به آغجه‌گول کرد.
- هرچی چراغ هست روشن کنید تا خان برسه باید چهار طرف اینجا کشیک بکشیم.
آغجه بلند شد و به دنبال روشن کردن چراغ رفت. شروان رو به پسرها کرد.
- برید به کرم و ایلدیریم بگید طرف قاش کشیک بکشن، خودتون هم نزدیک چادر بمونید.
دومان و اسفندیار «چشم» گفته بلند شدند.
باغداگول که کنار پسر نشسته بود گفت:
- شروان‌جان! کاریه که شده، صمصام‌خان حواسش هست، نمی‌ذاره خون پسرتو بریزن.
شروان کلاهش را روی سرش گذاشت.
- می‌دونم آناجان! می‌دونم! دلم گرم همونه وگرنه اگه به تقاص خطای این کره‌خر بخواد خونی از دماغ جوونای شاه‌شرف و شرخان بریزه، من چی باید جواب بدم؟
شاه‌شرف برای دلداری برادر گفت:
- صدتا مثل دومان و اسفندیار فدای یه تار موت قارداش، خودخوری نکن! لطفعلی جوونی کرده، رفته نومزادشو بغل یکی دیگه دیده، غیرتی شده، هر ک.س دیگه هم بود همین بود.
شروان فنجان چایی را که گل‌نگار روبه‌رویش گذاشته بود را برداشت.
- از همون روزی که رفت بارشو‌ گذاشت توی دهات باید می‌فهمیدم این کار عاقبتش خیر نیست.
شروان چای را در نعلبکی ریخت و بدون قند سر کشید تا گلوی خشک شده‌اش جلا یابد.
- لطفعلی حرف توی گوشش نرفت، سر چماقو گرفت و ول نکرد، گفت الا دختر علیقلی.
فنجان و‌ نعلبکی را زمین گذاشت.
- این عاقبت کسیه که غریبه رو به خود ترجیح بده، هم من باید بکشم، هم لطفعلی... فقط خدا آخرشو‌ خیر کنه جز من کسی تقاص کار پسرمو نده، این نادرخانی که من دیدم از خون پایین نمیاد.
شاه‌شرف در همین دقایق خوب نادرخان را شناخته بود. دل او‌ هم کم از دل برادر نداشت و نگرانی از انتقام نادرخان در او هم دلشوره ایجاد کرده بود، اما خود را آرام نگه داشته و مدام برادر را دلداری می‌داد و او را مطمئن می‌کرد که تدبیر صمصام‌خان مانع از خون و‌ خونریزی می‌شود.
کم‌کم بقیه طایفه، آن‌هایی که چادرشان نزدیک‌تر بود و صدای شلیک هوایی دومان را شنیده بودند، برای باخبر شدن از اوضاع و چرایی شلیک به‌ چادر شروان آمدند و‌ بعد از پی بردن به ماجرا خواستند در کشیک یاری کنند که اگر نادرخان و‌ قشونش به جهت انتقام‌ شبانه هجوم آوردند، یارای مقابله داشته باشند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,506
مدال‌ها
3
همین‌ که سهراب نوجوان نفس‌نفس‌زنان از کمرکش کوه بالا آمد و به دشت بالای آن، که محل برپایی چادر خان و اعوان و انصارش بود، رسید با پدر و برادرش که صدای شلیک هوایی دومان را تازه شنیده بودند و در لبه‌ی دامنه‌ برای فهمیدن جهت شلیک ایستاده بودند، مواجه شد. دیگر توانی برایش باقی نمانده بود با تکیه بر سنگی روی زمین نشست. شرخان زودتر خود را به پسر نوجوانش رساند.
- چی شده سهراب؟ چرا اومدی بالا؟ پایین چه خبره؟
سهراب همان‌طور که نفس‌نفس میزد بریده‌بریده جواب داد:
- آقاجان!... چند... سوار... کشیدن روی چادر عمو... نمی‌دونم چی‌شده؟... دومان خبر آورد... گفت بیام به خان بگم... اسفندیار و دومان رفتن کمک عمو... .
شرخان دیگر‌ منتظر پایان کلام پسر نشد رو به پسر بزرگش کرد.
- برو به خان خبر بده، رخصت بگیر بریم پایین.
افراسیاب سریع به طرف درگاه چادر خان دوید تا خان را صدا بزند. شرخان زیر بازوی سهراب از پاافتاده را گرفت و او را بلند کرد.
- بیا یه آبی بخور سرحال که شدی برگرد خونه.
شرخان سهراب را به طرف چادر نوکرها می‌برد که متوجه شد خان پرده‌ی مقابل چادرش را کنار زده و بیرون آمده است. سهراب را به دست یکی از نوکرها سپرد و خود به نزد صمصام‌خان شتافت.
- چی‌شده افرا؟
خان وقتی نزدیک شدن نگران شرخان را دید رو به او کرد.
- شرخان! چی پیشامد کرده؟
بی‌بی‌نازخانم هم احساس خطر کرده، از چادر بیرون آمده و کنار همسر قرار گرفت. شرخان جواب داد:
- بنده‌زاده همین الان سراسیمه از پایین اومد... .
خان به جهت اشاره‌ی شروان که سوی پسری نوجوان بود که کنار چادر نوکرها روی سنگی نشسته و آب می‌خورد، نگاه کرد و به ادامه حرف‌های شرخان گوش داد.
- خبر آورد چند سوار غریبه کشیدن روی چادر شروان، شروان هم از شما مدد خواسته، اگر اجازه بدید من و افرا بریم کمک.
صمصام‌خان ابروهایش را درهم کرد. غارت؟ آن هم زیر چشم او؟
- غارتی‌ان؟
- نمی‌دونم خان! ولی پسرم اسفندیار و خواهرزاده‌ام دومان جلوشون رفتن، شروان هم هست، شما هم نگران نباشید! اجازه بدین من و افرا هم بریم از پسشون برمیایم.
- بهتره خودمم بیام پایین، ببینم اینا کی‌ان و برای چی اومدن.
خان رو به افراسیاب کرد.
- اسبمو بیار! دو تا تفنگچی هم حاضر کن! به بقیه هم بگو چشم و گوششونو باز کنن همین که صدای شلیک و درگیری اومد بیان پایین.
شرخان و افرا از خدمت خان رفتند و او رو به همسر نگرانش کرد.
- خانم! شما نذار بچه‌ها بترسن، من باید برم پایین ببینم کی جرئت کرده تفنگ بکشه روی طایفه‌ی صمصام‌خان.
- مراقب خودتون باشید خان!
- نگران من نباش! ولی باید نشونشون بدم عاقبت غارت طایفه‌ی صمصام‌خان چیه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,506
مدال‌ها
3
تاریکی شب عمیق‌تر شده بود که صمصام‌خان و همراهانش به چادر شروان رسیدند. هم‌طایفه‌ای‌ها در چادرش جمع شده‌بودند، زنان برای دلداری و مردان با تفنگ و خنجر و شمشیر برای حفاظت. همین که صدای پای اسبان خان و همراهانش شنیده شد شروان به همراه چند نفر رو به جهتِ صدا کرده و همین که در نور چراغ‌ها متوجه صمصام‌خان شدند به استقبالش به پشت چادرها رفتند. خان اسبش را با کشیدن افسار نگه داشت. شروان مقابل اسب خان سرش را خم کرد.
- خوش اومدید خان!
صمصام‌خان نگاهی به جمعیت و بعد آرامش محیط کرد و از اسب سیاهش پایین آمد.
- شروان! امشب اینجا چه خبر بوده؟
شروان از شرم کمی بیشتر سر به زیر شد و کلاه هم از سر برداشت.
- شرمنده‌م خان! خبط لطفعلی باعث شد علیقلی‌خان و نادرخان گل‌چشمه‌ای، تفنگچی بکشن اینجا.
اخم‌های درهم صمصام‌خان بیشتر به هم‌نزدیک شد. او هم علیقلی‌خان را می‌شناخت، هم نادرخان گل‌چشمه‌ای را. علیقلی مردک کم‌مایه‌ای بود که لفظ خانی را نه به اصالت، که به پول به نامش چسبانده بود و نادرخان، خانِ گل‌چشمه، دهاتی دور از اینجا بود. گرچه گل‌چشمه دهات کوچکی بود اما نادرخان، ارباب بااصالتی برای آنجا بود. چه شده بود که این دو نفر روی چادر شروان سوار آورده بودند؟
- شروان! پسر تو رو‌ چه به علیقلی‌خان و نادرخان؟
شروان آرزو می‌کرد همین الان زمین دهان باز کند و او را در خودش ببلعد اما در پیش خان دهان به خطای فرزند باز نکند، با چشمانی که به زمین دوخته بود ناچار گفت:
- روسیاهم خان! این ناخلف پارسال بارشو گذاشت خونه‌ی علیقلی‌خان و اون هم بهش قول دختر داد به وعده‌ی امسال، دیروز لطفعلی رفت دهات سر وعده‌اش که پیشکش ببره برای علیقلی‌خان، اما دیده که اون مردک دخترشو عقد پسر نادرخان کرده، به غیرتش برخورده و از سر نادونی تیر زده به سی*ن*ه‌ی پسر نادرخان و اون تموم کرده، خودش هم زده به کوه، الان هم نادرخان به تقاص خون پسر کشیده روی چادر من.
صمصام‌خان با شنیدن حرف‌های شروان از خشم تنش گر گرفت. یک کار جاهلانه به مرگ یک خان‌زاده ختم شده بود که می‌توانست باعث شروع جنگ و خونریزی‌های زیاد و در پی آن دشمنی طولانی میان دهاتی و ایلیاتی شود. چیزی که همیشه خان جوان از آن دوری می‌کرد. خان عصبی چند قدم فاصله‌اش را با شروان طی کرد و ضربه‌ای با شلاقش به سی*ن*ه‌ی مرد زد.
- تولـه‌سگ تو چی‌کار کرده؟
شروان برای دومین بار در یک شب پا روی غرورش گذاشت و پیش یک خان به خاطر کار پسرش دو زانو روی زمین افتاد.
-خان! منو ببخشید به خاطر این پسر ناخلف، روسیاهم، غلط اضافی کرده.
صمصام‌خان عصبی ضربه‌ی دیگری به شانه‌ی او زد.
- شروان! گفتم تفنگچی من بمون، یادته چی گفتی؟ گفتی نمی‌خوام جون کسی رو بگیرم، گفتی می‌خوام دور از خون و خون‌ریزی زندگی کنم، گفتی تفنگ من جز به جهت شکار شلیک نمی‌شه... حالا ببین!... پسر بی‌عقلت رفته با همون تفنگ جون یکی رو گرفته، اون هم یه خان‌زاده، حالا فهمیدی هر چقدر هم کنار بشینی آخر تیر و تفنگ میاد پیدات می‌کنه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,506
مدال‌ها
3
شروان امشب قرار بود فقط حقارت‌های پشت سر هم به جان بخرد؛ پس گریه‌ را هم به صف تحقیر شدن‌هایش اضافه کرد. شرمنده و سربه‌زیر اشک خجلت از دیدگانش فروداد. جوابی نداشت به خان بدهد. خان حق داشت او را خفت دهد. صمصام‌خان نگاه خشمگینش را از شروان گرفت و برگشت، رو به شرخان و پسرش کرد که بهت‌زده از حرف‌های شنیده‌ شده چشم به شروان بر زمین نشسته، داشتند.
- شرخان! برو برادرتو جمع کن، درسته کره‌خرشو‌ خوب تربیت نکرده، اما نمی‌خوام سرافکنده ببینمش، هرچی باشه یه زمانی تفنگچی معتمد پدرم بوده.
شرخان اطاعت کرد و به نزد برادر شتافت تا از زمین بلندش کند. صمصام‌خان با نوک شلاق به افراسیاب اشاره‌ای کرد و کمی از بقیه فاصله گرفت، تا افراسیاب خود را به او رساند، پرسید:
- تو می‌دونی این قاطر الان کجا قایم شده؟
- ها خان! می‌دونم کجا ممکنه رفته باشه، یه غار توی کوه هست که جای کمین شکارشه.
صمصام‌خان «خوبه» آرامی گفت و فکورانه به تاریکی کوه که گُله‌به‌گُله با نور اجاق چادرهای طایفه نشانه‌گذاری شده بود، چشم دوخت. افراسیاب با کمی تعلل گفت:
- خان! برم دنبالش؟
صمصام‌خان به طرف او برگشت.
- الان نه، فعلاً کسی نباید بدونه از جاش خبر داری، به وقتش میگم بری بیاریش.
صمصام‌خان به طرف شروان و شرخانی که او را دلداری می‌داد برگشت.
- آهای شروان! پس نادرخان و قشونش کجاست؟
شروان به آرامی جواب داد:
- خواستیم شما حَکَم بشید، اونا هم رفتن کنار رود اتراق کردن، منتظر شما.
صمصام‌خان سری‌ تکان داد و دوباره به طرف افراسیاب برگشت.
- یه تفنگچی بفرست پیغام ببره برای نادرخان، بگه فردا صبح میرم دیدنش.
افراسیاب متعجب پرسید:
- شما برید اونجا؟
خان سر تکان داد:
- صاحب خون اونه، باید مراعاتشو کرد.
خان دیگر کاری نداشت. سوار اسبش شد و گفت:
- افرا! یادت باشه صبح که اومدم کنار رود، باید از قبل یه چادر تک ستون زده باشین، همه‌ی اسباب راحتی و‌ پذیرایی هم آماده باشه، همون‌جا باید با نادرخان بشینیم برای حل و فصل، نباید بذاریم دیر بشه.
افرا «چشم» گفت و به طرف اسبش رفت تا سوار شده و همراه خان برگردد که خان گفت:
- افرا! لازم نیست بیایی، تو و‌ پدرت بمونید، امشب تا صبح کشیک بکشید، یک وقت شبیخون نزنن.
افراسیاب اطاعت کرد و خان به همراه بقیه همراهانش به طرف چادر خود برگشت، درحالی‌که به این فکر می‌کرد که هر طوری شده باید فردا نادرخان را راضی کند. نباید می‌گذاشت کار به جدل بکشد. او برخلاف پدرش از جنگ‌ گریزان بود و تا جای ممکن ترجیح می‌داد مسائل بدون خون و خونریزی حل شود. پس با غرامت خون یا هر چیزی دیگری، حتی خون‌بس باید نادرخان را راضی می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,506
مدال‌ها
3
صبح فردا صمصام‌خان در حال پوشیدن قبای سیاه‌رنگ خانی‌اش به این فکر می‌کرد که چگونه با نادرخان حرف بزند که او را نرم کند. می‌دانست باید کمی خوش‌رویی علی‌رغم میلش به کار ببندد تا مرد روبه‌رویش را از جدال برای خونخواهی‌ باز دارد. بی‌بی‌نازخانم که کلاه خانی او را مقابلش گرفت، از فکر بیرون آمد و به چشمان شهلای بانویش خیره شد. لبخند محوی زد و کلاه را گرفت.
- ممنونم بانو!
بانو با نگرانی پرسید:
- خان! ممکنه جنگ بشه؟
صمصام‌خان با طمأنینه کلاه را روی موهای انبوه سیاهش گذاشت.
- دل بد نکن بانو! صمصام‌خان از جنگ نمی‌ترسه اما پِی‌ِشو هم نمی‌گیره، هر طور شده این غائله رو ختم به خیر می‌کنم. هم برای این‌که خون بی‌خود نریزه، هم به این خاطر که شروان و‌ پسرشو بذارم توی معذوریت؛ شروان مرد قابلی بود برای پدرم، باید برگرده پیش خودم، از اون تحفه‌ی سر به هوای تفنگ به دستش که جرعت تیر زدن به خان‌زاده داشته هم خوشم اومده می‌خوام تفنگچی خودم بشه.
خان از چادرش بیرون رفت و همسرش دعایی بدرقه‌ی راهش کرد.
- خدا به همراهتون خان! ان‌شاءالله با خبرهای خوب برگردید.
بی‌بی‌نازخانم گرچه برای همسرش آرزوی خبر خوب کرده بود اما خوب می‌دانست در چنین جدل‌هایی هیچ خبر خوبی نیست. می‌دانست که درنهایت چون همیشه، زنان ایل باید جورکش خطای مردانشان شوند. در بدترین حالت کار به نزاع و خونریزی می‌کشید و زنان به سوگ مردان و پسران خود می‌نشستند، در بهترین حالت صاحب خون برای غرامت همه‌ی اموال شروان را گرفته و او را به خاک سیاه می‌نشاند، که باز زن و دخترانش باید جورکش فقر او می‌شدند، اما راه سومی هم بود که گرچه سنگدلانه‌تر از دو راه دیگر بود، اما به جای یک ایل یا یک خانواده، فقط یک زن تاوان می‌داد. گرچه بی‌گناه، اما همه‌ی گناه مرد خطاکار خانواده‌اش را به دوش می‌کشید. قرعه‌ی شوم بدبختی به نام دختر بخت‌برگشته‌ای می‌خورد که برای حفظ خانواده و شرافت ایل، خود را فدا کند و پا در مسیر خون‌بس بگذارد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,506
مدال‌ها
3
چند نفر از نوکرهای خان صبح علی‌الطلوع به کنار رود رفته و چادر تک ستونی را در زمینی بی‌سنگلاخ، کنار رود برپا کرده بودند. با فرش‌های سرخ‌رنگ دستباف آن را مفروش کرده، تشکچه‌هایی برای نشستن و متکاهای اعلا روی آن‌ها چیده بودند. اسباب پذیرایی را مهیا کرده و خود دست به سی*ن*ه منتظر آمدن صمصام‌خان بودند.
نادرخان هم از همان زمانی که نوکرها مشغول شده بودند، دستور داده بود اتراق را جمع کرده و با تفنگچی‌هایش سوار بر اسب در حال آماده‌باش منتظر بودند. نادرخان مرد با تجربه‌ای بود و خوب می‌دانست در زمین صمصام‌خان از عهده‌ی مقابله با او و تفنگچی‌هایش برنمیاد اما نباید کوتاه می‌آمد. اگر دیروز قبل از آمدن، می‌فهمید شروان از طایفه‌ی صمصام‌خان است طور دیگری برخورد کرده و با قشونش وارد عمل میشد.
صمصام‌خان به همراه تفنگچی‌هایش و افراسیاب که صبح زود خود را به چادر خانی رسانده بود تا همراهی‌اش کند، از کوه پایین آمد و از میانه‌ی راه شرخان و شروان دل نگران نیز به همراهان او پیوستند. صمصام‌خان از راه رسید و نادرخان با اینکه ندیده بودش، زود او را شناخت. نه تنها از کلاه و قبای خانی، بلکه از ابهتی که این خان جوان به همراه داشت. تفنگچی‌هایش را دورتر نگه داشت و خود به همراه یک جوان برازنده پیش راند و تا نزدیک نادرخان آمد. نادرخان خوب متوجه پیامی شد که صمصام‌خان برایش فرستاد. او تفنگچی‌هایش را آورده بود که آمادگی خود برای نزاع را نشان دهد و آن‌ها را عقب نگه داشته بود که بگوید قصد جنگ ندارد. نادرخان به روح ضرغام‌خان احسنتی گفت که چنین پسری را از خود به یادگار گذاشته که راه و رسم خانی را به لیاقت پس از پدرش به عهده گرفته. صمصام‌خان نزدیک که شد. اسبش را نگه داشت.
- الوعده وفا نادرخان! سلام!
- سلام صمصام‌خان! من وعده‌ای نداشتم، اما قدردانم که خودتون اومدید.
صمصام‌خان به اجبار لبخند زد.
- وعده رو من کردم، به جهت رفع کدورت.
- کدورت میان ما جدال دو بچه نیست که رفع بشه، حرف از خون یه خان‌زاده‌س.
صمصام‌خان نامحسوس سری تکان داد.
- می‌دونم نادرخان! من هم به خاطر اهمیت موضوع خودم اومدم حرف بزنیم، وگرنه که ساحت خان برای دخالت در امور‌ جزئی نیست.
نادرخان نگاه برگرداند.
- صمصام‌خان! خیال کردی من از خون پسرم می‌گذرم؟
صمصام‌خان به طرف چادر برپا شده تعارف کرد.
- صحبت کردن روی اسب نتیجه‌ای نداره، بفرمایید مهمان من باشید، در آرامش حرف بزنیم.
نادرخان لحظاتی به چهره‌ی مصمم خان جوان نگاه کرد و از اسب پایین آمد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,506
مدال‌ها
3
صمصام‌خان و نادرخان هر دو در چادر نشستند و به متکاها تکیه دادند. بقیه ایستاده در داخل چادر منتظر ماندند. تفنگچی‌های نادرخان در یک سو و شروان و شرخان و افراسیاب در سوی دیگر. شروان سرافکنده از حضور صمصام‌خان به خاطر خبط پسرش، شرخان نگران از نتیجه‌ای که این جلسه به همراه داشت و افراسیاب فقط با غیظی که داشت چشم به تفنگچی‌ها دوخته بود و منتظر بود خان فرصت تیر داده و او هر چهار تفنگچی روبه‌رویش را یکی کند. در نظر افراسیاب حاصل این جلسه چیزی جز جدال نبود و او با کمال میل حاضر بود مردان روبه‌رو را به خاک و خون بکشد اما شرخان که با تجربه‌تر از پسرش بود خوب می‌دانست که ممکن است حاصل این جلسه چه تصمیم هولناکی به همراه داشته باشد.
نوکرها چای و قلیان و سایر اسباب پذیرایی را مهیا کرده و از چادر بیرون رفتند. صمصام‌خان با دست تعارف کرد و بفرمایید گفت و نادرخان با اخم پاسخ داد:
- برای نمک‌گیر شدن نیومدم خان! آوازه‌ی پدرت در همه‌ی دهات اطراف، دور و نزدیک گشته بود، همه می‌دونستن که ضرغام‌خان مرد جنگه نه ترس!
صمصام‌خان برخلاف چیزی که در باطن داشت لبخند یک‌طرفه‌ای زد.
- به وقت جنگ، جنگ می‌کنم؛ به وقت صلح، صلح. ترس با دل صمصام‌خان غریبه‌س.
نادرخان به قصد تحریک مرد روبه‌رویش گفت:
- پس اگه نمی‌ترسی این برنامه چیه؟ وقت تعیین کن جدال کنیم.
صمصام‌خان پوزخندی زد.
- وقت تعیین کنم؟ برای جدال که وقت تعیین نمی‌کنند، من بخوام جدل کنم همین الان با فقط چند نفر تومار تفنگچی‌هاتو می‌پیچم و خودت رو‌ به اسارت می‌گیرم.
نادرخان برآشفت.
- توهینت بی‌جواب نمی‌مونه خان!
به دنبال این حرف تفنگچی‌های نادرخان سلاح کشیدند و افراسیاب و شرخان هم در جواب اسلحه خود را پیش کشیدند. تفنگچی‌هایی نیز که دورتر ایستاده بودند همگی به تبعیت از بزرگ خود شرخان اسلحه‌ها را نشانه گرفتند.
نادرخان نگاه فکوری روی تفنگچی‌های صمصام‌خان گرداند و خان جوان دستش را بالا برد و لبخند زد.
- من اینجا هستم نه به دلیل ترسیدن از جنگ یا نتونستن... بلکه به این خاطر که بی‌دلیل وارد جنگ نمیشم.
صمصام‌خان دستش را پایین آورد. ابتدا شرخان و افراسیاب و بعد بقیه تفنگچی‌ها اسلحه‌های خود را پایین آوردند. بالطبع نادرخان هم اشاره‌ای کرد و افرادش سلاح‌ها را پایین آوردند.
- خان! اهل طایفه‌ات خون پسرمو ریخته بعد میگی جنگ بی‌دلیل؟
- لطفعلی ناموسشو بغل پسرت دیده غیرتی شده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,506
مدال‌ها
3
نادرخان بیشتر برآشفت.
- زنش که نبوده.
- همین که اسمش روی اون دختر بوده کافیه، اگه زنش بود که هیچ‌کـس از اینجا زنده بیرون نمی‌رفت.
نادرخان از سختی این خان جوان کلافه شده بود.
- اومدی پسر بی‌خبر از همه جای منو تقصیر کار کنی؟
صمصام‌خان مصمم خود را پیش کشید.
- اومدم خون پسرت باعث خونریزی بیشتر نشه.
نادرخان نگاه از صمصام‌خان گرفت.
- من فقط خون می‌خوام، خون لطفعلی و خانواده‌اش.
شروان نگران به صمصام‌خان چشم دوخت. از جان خود هرا‌س نداشت اما از جان لطفعلی و خانواده‌اش چرا.
خان با خونسردی جواب داد:
- چرا فکر کردی من اهل طایفه‌م رو به راحتی دستت میدم؟
نادرخان با خشم غرید.
- به زور می‌گیرم.
خان جوان ابرویی بالا داد:
- می‌تونی؟ با این چهار نفر چقدر جلوی قشون من دووم میاری؟
نادرخان کمی نیم‌خیز شد.
- اومدی خون پسرمو‌ ناحق کنی؟
صمصام‌خان با نگاهش نادرخان را به آرامش دعوت کرد.
- آرام باش خان! من نمی‌خوام خون پسرتو ناحق کنم، می‌خوام نشون بدم حریف من نیستی.
نادرخان سر جایش نشست.
- خبر دادم از دهاتم قشون بیاد، حریفت میشم.
صمصام‌خان پلکی زد.
- تا اونا برسن من کارو تموم کردم.
- فکر نکن با تهدید از خون پسرم بگذرم.
صمصام‌خان باید نادرخان را نرم می‌کرد.
- من نگفتم بگذر، میگم خبط یک بی‌عقل رو با خبط بزرگ‌تر جواب نده.
نادرخان نگاه تندش را به چهره‌ی خان خونسرد دوخت.
- تقاص خون می‌دونی چیه خان؟ فقط خون.
صمصام‌خان خم شد. یک فنجان چای نزدیک نادرخان گذاشت.
- طور دیگه هم میشه تقاص کرد، من می‌خوام واسطه شم از خون لطفعلی بگذری، اون تک پسر این پیرمرده.
نادرخان پوزخند خشمگینی زد.
- مگر پسر من کم کسی بود؟ من از خون جانشینم نمی‌گذرم.
صمصام‌خان کمی مکث کرد.
- تو دو پسر دیگه هم داری، پس بی‌جانشین نیستی، نخواه یکی مثل تو به داغ جوون بشینه.
قلب نادرخان از خشم و غم پسر از دست داده پر شد.
- چرا نشینه؟ خون پسرمو با خون رعیت پاپتی یکی می‌دونی؟ همون دیشب نباید مهلت می‌دادم و خونه زندگی همتونو باید به آتیش می‌کشیدم.
صمصام‌خان از حرف نادرخان عصبی شد اما می‌دانست نباید خودداری‌اش را از دست بدهد. لحظه‌ای مکث کرد و بعد با آرامش جواب داد:
- پسرت برمی‌گشت؟
- دل خون مادرش که آروم می‌گرفت.
صمصام نفس درون سی*ن*ه‌اش را بیرون داد.
- نادرخان! من بهت حق میدم، داغ جوون داری... .
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین