جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 23,957 بازدید, 739 پاسخ و 46 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

    رای: 25 86.2%
  • خوب

    رای: 4 13.8%
  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

    رای: 0 0.0%
  • جالب نیست

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    29
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
با صدای قارقار کلاغی به خود آمدم و بدنم با لرزشی خفیف مرا از آتش خیال‌هایم بیرون راند. پلک‌های ورم کرده از گریه‌ام را روی هم گذاشتم و به زور باز کردم. هوای سپیده نزده صبحگاه اتاق را سرد کرده بود اما من یک شب جهنمی را در آتش خیال‌هایم سوختم و خاکستر شدم. در من بیش از این صبر و تحمل نمانده بود. بی‌رمق با سری که به اندازه یک هندوانه از جا برخاستم. تمام بدنم بسان میتی یخ زده و بی‌جان بود. صدای تق‌تق زانوانم سکوت دلگیر و تاریک و سرد اتاقم را می‌شکست. مقابل آینه ایستادم و به چهره‌ی از گور درآمده‌ام زل زدم. بینی و اطراف چشمانم سرخ بودند و رنگ و روی چهره‌ام زرد و پریده بود. زیر چشمان گود نشسته و حلقه‌ای کبود زیر آن نقش بسته بود. آری خاصیت عشق همین بود. چون پیچکی اطرافت حلقه می‌زد و خشک و نابودت می‌کرد. حالا داشت ریشه مرا می‌خشکاند، همان‌طور که مادرم را نابود کرد.
با نگاه بی‌رمق و دلمرده از پس شکاف پلک‌های ورم کرده‌ام به چهره دلمرده و دلگیر خودم زل زدم. کلافه دستم به صورتم کشیدم. تنها راهش همین بود و بس! وقتش بود که مثل مادرم عشق را به بهای حفاظت از زندگی دیگران بفروشم، دیگر چاره‌ای برایم نمانده بود. به حمام خزیدم و دوش آب سرد را باز کردم. از سردی آب نفس‌هایم به شمار افتاد و تن و بدن نحیفم به لرز درآمد. بعد از دوش سرد اندکی از آن گیجی و منگی درآمدم. زودتر از همه به پایین رفتم. بهجت تازه داشت صبحانه را روی میز می‌چید. نگاهم به سالن خانه و بهجت و میزی افتاد که همیشه سرغذا خوردن در هوایی سرد و سنگین سپری می‌شد. از همان کودکی هم از نشستن بر سر آن بیزار بودم. لحظه‌ای خاطره‌ای ملا‌ل‌آور از کودکی‌ام چین بر جبینم انداخت. یادش بخیر، مادر مرحومم زنده بود و من هشت‌ساله بودم و به هوای برداشتن تکه‌نانی، ناخواسته دستم خورد و پارچ آب روی میز و غذای پدر سرنگون شد و آخرش ختم شد به کشیده آب نکشیده‌ی پدر روی صورتم به خاطر یک اشتباه سهوی و گریه‌های بی‌امان من در دامان مادرم! مادرم هم دست نوازشش را روی سرم می‌کشید و خودش پا به پای من اشک می‌ریخت. همین‌که پدر از پشت میز با اوقات تلخی قهر کرد و رفت، مادرم مرا در آغوش کشید و در بغلش تاب داد و زمزمه کرد: مرا ببخش کودکم! گناه اجباری و نابخشودنی من، زندگی شما را هم به آتش کشید.
همیشه ذکر لبش همین بود، تنها تسلی که بر زبانش جاری بود این بود که《مرا حلال کنید!کاش زنده بودم و برایتان مادری می‌کردم.》 تا دم مرگش با چشمانی پر از پشیمانی و حسرت همین جمله را تکرار کرد و از ما طلب بخشش کرد. حالا من می‌خواستم راه او را تکرار کنم. دوباره خاطرات تلخ گذشته را از نو ادامه دهم. سرنوشتم بشود فروغ و فروزان دیگری که هربار نگاهشان می‌کردم بار عذاب وجدان کم‌کاری و آتش لجاجتم آن‌ها را در خود بسوزاند. چطور می‌توانستم دوباره زیر بار زورگویی‌های پدرم زندگی دیگران خاکستر کنم؟
دوباره قطره‌اشکی از گوشه چشمم سر خورد. تند آن را پاک کردم و با اکراه پشت میز صبحانه نشستم. بی‌آنکه چیزی بخورم تنها به میز خیره شدم. نفس‌هایم در سی*ن*ه گره می‌خوردند. سر بلند کردم و در خیالم مادرم را می‌دیدم که با چهره‌ای افسرده و دلگیر با لباس مشکی بلندی گوشه‌ی سالن کز کرده بود و موهای فروزان را می‌بافت و آهی از ته دل بر می‌کشید. گاهی پدرم را می‌دیدم که خشمگین با رگی که از پیشانی بیرون جسته بود و پله‌ها را دوتا یکی طی می‌کرد و نعره می‌زد《 داغشان را بر دلت می‌نشانم.》
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
و گاهی نصیحت‌های محترم‌خانم که تا مادر را گیر می‌آورد تلاش می‌کرد او را متقاعد کند دیگر آن عشق گذشته تمام شده است و باید از خیر لجاجت بگذرد. عاقبت هم نه مادرم کوتاه آمد و نه پدر از حق خود گذشت.
با صدای ناله‌ی لولاهای در اتاق پدر افکارم از هم گسیخت. پدرم درحالی که کراواتش را محکم می‌کرد و خطاب به بهجت غرید:
-‌ بهجت! صد دفعه خاطر نشان کردم به آن کرم بی‌مصرف بگویی بیاید و این لولاهای در وامانده را گریس‌ کاری کند.
بهجت سراسیمه از آشپزخانه بیرون آمد و دست‌پاچه گفت:
-‌ قصور مرا ببخشید آقا یادم رفته بود. الساعه می‌گویم بیدار شود و بیاید همه‌ی درها را گریس بزند.
پدرم نگاه غیظ آلوش را از او گرفت و مصمم و با گام‌های شتابان پیش آمد و از دیدن من سر میز صبحانه اندکی جا خورد. از سر جایم نیم‌خیز شدم. پدرم بی‌توجه به پشت میز آمد و سر سنگین غرید:
-‌ سحرخیز شده‌ای!
با سکوتم پاسخش را دادم و آهسته از میز جدا شدم و سوی اتاقم رفتم. با خود می‌اندیشیدم برای فروغ چه راهی دیگری می‌توانست باشد؟ شاید تنها راهش این است که فروغ جانش را تسلیم کند و برای همیشه از این رنج خودش را خلاص کند. نه توان محافظت از حمید و دور کردن او از انقلاب و خواسته‌هایش را داشتم و نه می‌توانستم پدرم از احاطه کینه‌های متعفن چرکینش بیرون بکشم. هیچ‌ک.س به فکر من نبود. هیچ‌ک.س رحمش به من نیامد و هرکس بهر تقلای خودش مرا قربانی خواسته‌هایش کرده بود. دیگر وقتش بود که خودم را از هر آنچه که اطرافم را احاطه کرده بودند رها کنم. این فروغ بیچاره و مفلوک تنها با همین راه از درد و رنج‌های بی‌شمارش رها می‌شد. تنها به پس از آن می‌اندیشیدم. باز هم تنها نگرانیم فروزان بود که بعد از من چه خواهد کرد. گوشه‌ی دلم به او گره خورده بود و مرا در تردید اندکی سست می‌کرد. خواهر بیچاره‌ام بعد از من تنهای تنها می‌شد. می‌ترسیدم غصه مرگ من او را پیر کند. شاید تنها کسی که از صمیم قلب برایم سوگواری می‌کند او باشد.
با کف دست درمانده پیشانیم را فشردم و دندان به هم ساییدم. بغضی سخت تار و پود گلویم را به درد درآورده بود. بی‌حوصله و کلافه چنگی به دستگیره در زدم و به داخل اتاقم رفتم. گیج و منگ در حال و روز خودم در تلاطم بودم و هیچ راهی روبه‌رویم نمی‌دیدم. هرلحظه ریسمان این تصمیم گلویم را می‌فشرد. نگاهم به سوی تراس گذشت. پرنده‌ای از حصار نرده‌های تراس پرگشود و به دل آسمان زد. آه! ای کاش فروغ هم دوبال داشت و از همه ک.س و همه‌چیز می‌گریخت. می‌رفت و دور دور می‌شد، محو و گم می‌شد.
مژه‌های خیسم را بر هم فشردم و گفتم: چرا نشود؟ حالا که هرکسی می‌خواهد مرا چون گوشت قربانی قطعه‌قطعه شده‌ای بذل و بخشش کند وقتش است که من هم تمام خود را بردارم و بی‌سر و صدا بروم.
لب فشردم و به این اندیشیدم که این درحال حاضر بهترین راه من است. از جا کنده شدم و سوی کمدم رفتم؛ ساک کوچکی را بیرون آوردم. سوی کشوی کمدم هجوم بردم و هول و دست‌پاچه آن را زیر و رو کردم. دفترچه‌ی حسابم را بیرون آوردم. با پولی که ته حسابم مانده بود می‌توانستم حداقل یک ماهی را در یکی از مهمان‌خانه‌های شهری اتراق کنم تا کاری برای خودم دست و پا کنم و بعد هم به گوشه‌ای دور از هیاهو گوشه‌ی عزلت برگزینم. دیگر نه خبری از حمید و عشقش باشد و نه از پدرم و کینه‌های چرکینش! فروزان هم از زنده بودن من آرام و قرار خواهد داشت.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
دوباره بیشتر گشتم و شناسنامه‌ام و صندوقچه‌ی طلا و جواهراتم را از لابه‌لای لباس‌ها بیرون کشیدم. هر آنچه طلا داشتم را درون روسری کوچکی ریختم. و آن را بقچه کردم و در ته ساکم گذاشتم. تندتند چند دست لباس ضروری را در ته ساکم مچاله کردم. نگاهم به آلبوم قدیمی افتاد. مردد آن را باز کردم و در صفحه اول آن نگاهم را به چهره‌ی مظلوم و پررنج مادرم دوختم. لب فشردم، این بهترین راه بود.
همه چیز را جمع کردم و بعد ساکم را در کمد لباس‌هایم مخفی کردم و باید امروز منتظر فرصت مناسب می‌شدم تا راهم را از این خانه بکشم و برای همیشه بروم.
گوشه‌ی تخت نشستم و به فکر فرو رفتم. مقصدم هرکجا می‌خواهد باشد! تاوانش هرچه می‌خواهد باشد! با اولین اتوبوس از شهر تهران می‌گریزم و به ناکجاآباد می‌روم. حتی... حتی بی‌آن‌که حمید را از خیال خود باخبر سازم می‌روم. درست همان‌طور که آن روز با تلخی فریاد زد:《 من یک مبارز انقلابی هستم به مذاق هرکسی خوش نمی‌آید، راه باز و جاده هم دراز است. برود یک گوشه بنشیند و بگذارد ما راهمان را هموار کنیم.》
می‌روم و او را به همان انقلابی می‌سپارم که ترجیحش بیشتر از من بود. این بار گریه نکردم بلکه مصمم‌تر از هرلحظه‌ام مسر شدم که او را ترک کنم. بلند شدم و دست به دامان قلم شدم و برای فروزان نامه‌ای نوشتم و او را از تصمیم خود آگاه کردم:
《 فروزان عزیزم.
می‌دانم از غیاب نا به هنگام من غصه می‌خوری، اما بدان که برای من چاره‌ای جز انتخاب این راه نبود. تن دادن به خواست پدر درست مثل آن بود که من سرنوشت مادر را انتخاب کنم و عاقبت هم باز پای یک فروغ و فروزان بیچاره در دنیای سیاه این کینه‌ها باز شود که در خاکسترهای داغ این عشق در حسرت یک خانواده خوشبخت به تماشای این تقدیر زورگو بنشینند. هرچقدر با خود اندیشیدم، دیدم که در من توانی برای تحمل این بار گران نخواهد بود. به خصوص که پیش‌تر از آن تجربه‌ی درد و رنجی جانکاه را با ارسلان داشتم و تلخی و گزندگی آن هنوز هم در خاطره‌ی رنجورم نقش بسته است. پس به پدر برسان که فروغ قلاده‌ی این عشق گران را از گردن کنده و دندان طمعش را بریده است و هرگز قصد برگشتن ندارد. چرا که من بی‌آن‌که خیال حمید را داشته باشم، از او نیز جدا شده‌ام و تنها در پی سرنوشت خود رفته‌ام. تنها تو می‌دانی که برای من چاره‌ای جز فرو گذاشتن این عشق و ترک کردن شما و زیر پا گذاشتن تصمیم لجوجانه‌ی پدر نخواهد بود و این تنها راه فرار از دنیای تلخ آن‌هاست. می‌دانم که بیش از هرکسی این تو هستی که مرا درک می‌کنی بدان تا ابد دوست‌دار تو هستم و می‌دانم یک روز دوباره همدیگر را خواهیم دید. خدانگهدار.》
با پشت دست اشک‌هایم را مهار کردم و کاغذ را با دقت تا زدم. باید تا شب در انتظار فرصت می‌نشستم و همین‌که ظلمات شب جهان را در آغوش می‌گرفت وقت آن بود که بال گشایم و از هرآنچه بر سرم آمده بود می‌گریختم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
تمام طول روز را دل‌آشوب و بی‌قرار بودم تا بالاخره شب چادر مشکیش را بر فراز آسمان گشود. گویی در دلم رخت می‌شستند. ته دلم از تردید کاری که می‌خواستم بکنم خالی بود و اضطراب بی‌حدی قلبم را می‌شوراند.
تقه‌ای به در اتاقم خورد و ته دلم خالی شد، صدای فروزان از پشت در اتاق آمد:
-‌ فروغ! خوابیده‌ای؟
دستگیره در فشرده شد و در را باز کرد و غرولندکنان گفت:
-‌ باز که این اتاق تاریک است.
روشنایی برق چشمم را زد. سر از گریبان بیرون آوردم و به چهره‌ی او نگریستم. از جا برخاستم و با دلی که مثل سیر و سرکه می‌جوشید سویش رفتم. او خونسرد گفت:
-‌ فروغ داری خودت را می‌کشی. از کجا معلوم که بابا حرف خواستگار را راست گفته باشد! شاید برای امتحان و آزمایش تو آن حرف‌ها را زده است.
آب دهانم را قورت دادم و به چهره‌اش نگریستم. با خود می‌اندیشیدم چطور بدون او تنها زندگی کنم. او بدون من چه خواهد کرد؟
بی‌هیچ حرفی از جایم کنده شدم و او را به یکباره در آغوشم گرفتم. از حرکت من جا خورد. او را محکم میان آغوشم فشردم. او تکانی خورد و هاج و واج گفت:
-‌ فروغ!
دستش دورم حلقه خورد و با صدای آرامش‌بخشش گفت:
-‌ به خدا من دلم روشن است که این سختی‌ها عاقبت تمام می‌شوند.
اشک از چشمانم هی می‌جوشید و سرریز می‌کرد. زیر گوشش زمزمه کردم:
-‌ فروزان، بگذار چنددقیقه درآغوشت بگیرم.
او را می‌بوییدم و می‌گریستم. خواهر کوچکم که از کودکی او را تر و خشک می‌کردم و همیشه روی پاهایم او را می‌خواباندم و برایش لالایی می‌خواندم را چطور ترک می‌گفتم. انقدر که من برای او مادری می‌کردم مگر مادرم برایش مادری کرد؟ انگار همین دیروز بود که محترم‌خانم خدابیامرز یادم داد چطور شیشه شیر را در دهانش بگذارم و روی پاهایم تکانش دهم. انگار همین دیروز بود که من با پنج‌سال سن دستش را می‌گرفتم و کودک نوپایی که تازه داشت راه رفتن یاد می‌گرفت را همراهی می‌کردم. با او بازی می‌کردم. همه جا حمایتش می‌کردم و حواسم بود که در باغ فرحزاد خار به پایش نرود. انگار همین دیروز بود که دیکته‌هایش را با صدای بلند می‌خواندم و او رو نویسی می‌کرد. شب‌ها کنار من روی تخت من خوابش می‌برد و عاشق ‌لبوهای کنار خیابان بود و همیشه اصرار می‌کرد کنار گاری‌چی‌هایی که شهر فرهنگ می‌خواندند توقف کنیم و او از روزنه‌ی آن به آن شهر فرنگ و قصه‌های آن مرد قصه‌خوان گوش دهد. آن دختر شیطان و بامزه‌ای که لباس‌های و کفش‌هایم را از آن خود می‌دید و بی‌اجازه آن‌ها را بر تن می‌کرد و صاحب آن‌ها می‌شد. حالا این عشق طوری مرا از او جدا کرده بود که دیگر یادم رفته بود جان و دلم بعد از من چه خواهد کرد؟!
صدای زوزه گریه‌ام که در آمد تکان خورد و مرا از خود جدا کرد و حیران به صورت خیسم زل زد و گفت:
-‌ فروغ!
دوباره او را محکم در آغوش گرفتم و صورتش را بوسه زدم و گفتم:
-‌ مرا ببخش فروزان. من از تو بسیار غافل شدم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
او خودش را به زور از دست و بالم رها کرد و ناباورانه گفت:
-‌ بسم‌الله! پاک عقلت را از دست دادی. داری دیوانه می‌شوی.
سپس درمانده دو دستش را بر سرش گذاشت و گفت:
-‌ فروغ حالت خوب است؟ چرا این‌طوری می‌کنی؟ من دارم می‌ترسم.
با آستینم اشک‌هایم را مهار کردم و با صدایی گرفته از گریه گفتم:
-‌ فقط مرا ببخش. این روزها انقدر از تو غفلت کردم اما مطمئن باش هر زمان که مساعد شوم دوباره به همان فروغ سابق برمی‌گردم و پیدایت می‌کنم.
بربر به من زل زد و گفت:
-‌ فروغ!
آهسته گفتم:
-‌ احساس گناه می‌کردم. خواستم بابت همه‌ی کم‌کاری‌هایم از تو معذرت بخواهم. دیر زمانی بود که یادم رفته بود خواهرم و همه‌ی جان و دلم کنارم است.
نگاه محبت آمیزش را به من دوخت و دست‌هایش را باز کرد و مرا در آغوش فشرد و گفت:
-‌ الهی من به قربانت شوم. چه کسی گفته تو از من غافل شده‌ای؟ همین‌که کنارم هستی برایم کافی‌است.
لب گزیدم و به زور بغضم را فرو خوردم. صورتم را بوسید و گفت:
-‌ من از تمام این دنیا فقط می‌خواهم تو حالت خوب باشد و خوشحال باشی.
برق اشک در چشمانش شکفت و گفت:
-‌ مدت‌هاست که خنده از لب‌های تو پرکشیده است. من دلم برای لبخندهای فروغ تنگ شده. این روزها نگاهت و رفتارت شبیه مادرمان شده است و همین دل مرا از غصه آب کرده است.
زهرخندی روی لبم نشست و گفتم:
-‌ مرا ببخش.
صورتم را میان دو دستش گرفت و گفت:
-‌ تو مرا ببخش که نتوانستم مرهم دل زخمیت باشم.
دستش را نوازش کردم. دست از صورتم کشید و گفت:
-‌ وقت شام است الان بهجت صدایش درمی‌آید بیا برویم.
با این‌که چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت اما برای آخرین بار سر میز شام حاضر شدم. از دیدن پدرم تا سر حد مرگ از تصمیمم ترسیدم اما جز این راهی نداشتم. اگر خودم را نجات نمی‌دادم باید تا ابد سایه‌ی مردی چون پدرم بالای سرم آوار می‌شد درحالی که عشق مرد دیگری در قلبم نقش بسته بود. حمید را هم ترک می‌گفتم که چرا که کنار هم بودن ما دیگر ممکن نبود و اگر من در زندگیش نبودم قطعاً زندگی او و پدرش راحت‌تر خواهد شد و او هم با هدف‌هایی که برای انقلاب داشت بدون من مسیر بهتری را می‌پیمود.
سر میز شام کز کردم و به چهره‌ی پدرم زیرچشمی نگریستم و سوالی در سرم پی‌درپی تکرار می‌شد: اگر او کمی مهربان بود چه می‌شد؟
محبت‌های او در رفتار سردش همیشه پنهان می‌ماند. شاید هم... شاید هم او مرد با احساسی بود اما سوز سرد رفتارهای مادر، باغ احساس او را خشکاند و چراغ محبت کردن را در وجود او خاموش کرد. چه کسی می‌داند؟! شاید پیچک‌های عشق هم دوره او حلقه زده بودند و زیر فشار بی‌رحمی‌های مادر او هم همه‌ی قلب و وجودش را از دست داده بود.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
آه بلندی کشیدم که نگاه فروزان و پدر را به سوی من جلب کرد. با قاشقم چندبار با سوپ درون بشقابم بازی کردم. این سرنوشت تلخ فروغ بود و باید آن‌ها را ترک می‌گفت تا همه به آرامش می‌رسیدند.
مدت کمی بعد از سر جایم بلند شدم که فروزان دلگیر گفت:
-‌ باز هم که چیزی نخوردی.
با نوایی که به زور گویی از ته حلقوم چاه می‌آمد نالیدم:
-‌ اشتها ندارم.
به سوی اتاقم رفتم. بی‌آنکه چراغ اتاق را خاموش کنم سوی تراس رفتم. دل و روحم سوی او پر کشید. ذره‌ذره‌ی وجودم او را سوی خود می‌خواند. ای کاش امشب گذری بر این عمارت ویرانه می‌کرد و برای آخرین‌بار او را می‌دیدم اما این روزها دلخوری‌هایمان میان ما دیوار ساخته بود تا جایی که من قصد رفتن کردم و او انقلابش را بر من ترجیح داد.
باز هم مهمان هر شبم صورتم را خیس کرد. لحظه‌لحظه دیدارهای عاشقانه‌ی ما در این تراس در سرم نقش می‌زد. دستم انگشترش را که به گردن آویخته بودم را لمس کرد. آن را در مشتم فشردم. روزی به این اتاق سر خواهد زد که دیگر فروغی نخواهد بود. بی‌هیچ خداحافظی بدون او می‌رفتم درحالی که کوله‌باری از عشق او روی قلبم سنگینی می‌کرد.
روی زمین نشستم و سرم را به نرده‌های تراس تکیه دادم و به عمورضا و خاله و به همه و همه اندیشیدم. بعد از رفتن بی‌سر و صدای من آشوب تماشایی پیش‌رو داشتند.
آه بلندی کشیدم. از جا برخاستم و به ارتفاع میان تراس تا زمین دوختم، با وجود ساکم امکان رفتن از پشت تراس نبود و من ناچار بودم از در حیاط فرار کنم. باید منتظر می‌ماندم تا اهالی خانه تن به دولت خاموشی بسپارند و موج خواب آن‌ها را از بیداری جدا کند تا من هم تن به عملی شدن این کابوس خیالم بدهم.
لحظات در تب و تاب نفس‌گیری می‌گذشت و ساعت ده شب بود که بالاخره طبق انتظارم و عادت همیشگی خاموشی عمارت را در آغوش گرفت.
مدتی در اتاق به انتظار ایستادم و بعد درحالی که دلم چون سیر و سرکه می‌جوشید ساکم را آهسته از ته کمد کشیدم و برای آخرین‌بار نگاهی به اتاقم انداختم و با حالی ویران پاورچین‌پاورچین در اتاقم را باز کردم. سالن در تاریکی یکدستی فرورفته بود. با نوک پنجه‌های پا درحالی که ساکم را به سی*ن*ه می‌فشردم از اتاق خارج شدم. نامه‌ام را از زیر در اتاق فروزان به داخل هل دادم. از شدت ترس و اضطراب تن و بدنم یخ زده بودند و ضربان قلبم طوری بالا رفته بود که هر آن حس می‌کردم صدایش اهالی خواب‌گرفته‌ی این عمارت را از تصمیمم آگاه خواهد کرد. با گام‌های با احتیاط سوی پله‌ها رفتم با یک دست ساکم را به سی*ن*ه فشردم و با دست دیگرم از نرده‌ها گرفتم و با احتیاط پایین رفتم. نیمه‌‌ی پله‌ها متوجه باریکه‌ی روشنایی شدم که از زیر در اتاق پدر بیرون می‌جست. آب‌دهانم را به زور قورت دادم. عجیب بود که پدر هنوز بیدار بود. یک لحظه از رفتن به صرافت افتادم اما هرچه دیرتر پایم به بیرون می‌رسید ریسک پیدا کردن اتومبیل و تنها ماندن در ظلمات خیابان‌های پرحاشیه تهران را بیشتر می‌کرد.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
آب دهانم را قورت دادم. ضربان قلبم بالاتر رفت و عرق سردی از پشت و پیشانیم روان شد. آهسته‌آهسته از سالن گذشتم و در را با احتیاط باز کردم و وارد باغ شدم. اندکی آرامش بر قلبم فرود آمد. نفس عمیقی کشیدم و تلاش کردم بر اضطراب و نگرانیم غلبه کنم و با احتیاط راه حیاط را به دور از خانه‌ی سرایداری انتخاب کردم. درحالی که ساکم را به سی*ن*ه می‌فشردم و چون شخص مجرمی، سرم چون جغد به اطراف گردش داشت، با احتیاط قدم می‌گذاشتم. چندبار در خیالم گذشت که انگار صدای قدم‌های کسی را از پشت‌سرم حس کرده‌ام اما هر بار با وحشت سر می‌چرخاندم جز تاریکی ظلمانی شب و درختان باغ و صدای سوز باد بی‌رحمی که در لابه‌لای برگ‌های خشکیده درختان می‌چرخید؛ چیزی را حس نمی‌کردم. بالاخره با جان‌کندن به در حیاط رسیدم و خودم را با احتیاط به بیرون راندم. آرامش بیشتری به قلبم فرود آمد. با احتیاط پشت درخت چنار جلوی در کمین کردم و اطراف را خوب نگریستم که نکند گماشته‌های پدر یک لحظه غافلگیرم کنند اما خیابان امن و ساکت به نظر می‌رسید. با احتیاط از پشت درخت بیرون آمدم و دوان‌دوان چون غزال تیزپایی طول خیابان تاریک را پیمودم. تا جایی که حس کردم بدن سردم گداخته شده و گلو و ریه‌هایم از شدت گرمای دویدن آتش گرفته و می‌سوزند. ایستادم و خم شدم و صدای سرفه‌هایم سکوت خیابان را در هم شکست. به پشت سرم نگریستم. هیچ‌ک.س نبود و من از عمارت دور شده بودم. نفس عمیقی کشیدم و دوباره راه رفتن را پیش گرفتم. در خیابان‌ها کمتر کسی دیده می‌شد و من نیز تا حد امکان از آن‌ها فاصله می‌گرفتم. هر از گاهی سر می‌چرخاندم و دلم در هول و ولای این بود که نکند کسی تعقیبم می‌کند. تا بالاخره به خیابانی رسیدم چشم چرخاندم تا شاید سر مسیرم اتومبیلی ببینم که مرا به ترمینال شهری برساند. نمی‌دانم چقدر مسافت طی کردم تا عاقبت از دور پیکانی را دیدم که از دور می‌آمد ایستادم و دستی تکان دادم. سرعت اتومبیل کمتر شد و به من رسید و توقف کرد. خم شدم و به زور در تاریکی خیابان چهره‌ی راننده موفرفری سبیل چخماقی را دیدم که کلاه پهلوی سرش گذاشته بود. با تردید و نفس‌نفس‌زنان گفتم:
-‌ آقا ترمینال می‌روید؟
مکثی کرد و گفت:
-‌ مسیرم به آنجا نیست آبجی ولی اگر بخواهید شما را با دویست‌تومان کرایه به آنجا می‌برم.
دهانم باز مانده بود، راننده هم که مرا زن بیچاره‌ وسط گردنه می‌دید در آن وقت شب خوب می‌خواست مرا سرکیسه کند. دست در جیبم کردم جز دوتا اسکناس صدتومانی چیزی نبود تازه به غیر از آن باید پول بلیط اتوبوس را هم می‌دادم و پول نقدر دیگری نداشتم. آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
-‌ زیاد است! صدتومان بیشتر نمی‌دهم.
او غرید:
-‌ نمی‌صرفد آبجی. عزت زیاد!
و پایش را روی گاز فشرد و با نامردی مرا تنها گذاشت و مقابلم دور زد و مسیر آمده را برگشت و در ظلمات شب دورتر مقابل مردی ایستاد و با او مشغول چانه زدن شد. ماندن را جایز ندانستم و ناچار دوباره به راهم ادامه دادم تا شاید بخت یاری کند و راننده منصف‌تری را خدا سر مسیرم قرار دهد.
به گام‌هایم شتاب دادم که صدای ماشین دیگری را از پشت شنیدم. سر چرخاندم و همان پیکان را دیدم که سرعتش را کمتر کرد و راننده صدا زد:
-‌ آبجی بیا با همان صدتومان تو را می‌برم، یک مسافر دیگر هم دارم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
خیالم راحت شد و گویی خدا دنیا را به من داده است. متوجه شدم مرد تنومندی در عقب ماشین کز کرده است. در تاریکی چهره‌اش مشخص نبود و سر در گریبانش فرو برده بود. ناچار در جلوی تاکسی جا خوش کردم. انقدر مضطرب و نگران بودم که فقط چشم به خیابان دوختم. تا به حال نشده بود که این موقع شب تنها در بیرون از خانه باشم. تا زمانی که به ترمینال برسیم جانم به لبم رسید. از ماشین پیاده شدم و با عجله سوی راننده‌های اتوبوسی که گلو پاره می‌کردند و شهرشان را فریاد می‌زدند رفتم. گیج و سرگردان هنوز تصمیم نگرفته بودم به کجا بروم. تنها نگاه به اتوبوس‌هایی می‌کردم که در گاراژ ترمینال جا خوش کرده بودند و مسافرانی که در دل شب منتظر بودند اتوبوس آن‌ها پر شود و راهی مقصد شوند. از بین آن‌ها مردی را پیدا کردم که با لهجه شیرین کردی نام شهر سنندج را فریاد می‌زد. ترجیح دادم به جایی بروم که به خاطر هیچ‌ک.س نیاید. آب دهانم را قورت دادم و جلو رفتم و گفتم:
-‌ آقا چه زمانی حرکت می‌کنید؟
او با لهجه‌ای که به سختی می‌شد فهمید چه می‌گوید گفت:
-‌ همین الان آبجی دو نفر دیگر بیاید رفتیم.
خیالم راحت شد و دست در جیبم کردم و گفتم:
-‌ چقدر می‌شود؟
او کرایه را گفت و ادامه داد:
-‌ روی صندلی بنشین، شاگردم می‌آید و پول را از مسافران جمع می‌کند.
سر تکان دادم و گفتم:
-‌ اتوبوس شما کدام است؟
از دور اتوبوس آبی‌‌رنگ اوراقی را نشانم داد و گفت:
-‌ همان است.
سر تکان دادم و سوی آن رفتم. تعدادی از مسافران با شلوارهای سنبادی و لباس محلی جسته و گریخته داشتند سوار می‌‌شدند. سوی آن شتابان رفتم و پشت سر مسافران ایستادم تا نوبت سوار شدنم برسد. قلبم پر از اشوب بود و تندتند به حصار قفسه سی*ن*ه‌ام مشت می‌کوفت. در حال خودم بودم که ناگهان کسی شانه‌ام را سفت و سخت گرفت و صدایش چون ناقوس مرگ بر جانم لرزه انداخت:
-‌ فروغ!
تنم را چون پر کاهی به سوی خودش تکان داد و چهره خشمگینش در قاب چشمان بهت‌زده‌ام نشست که همان‌دم برای لحظه‌ای از دیدنش قالب تهی کردم و جان به جان آفرین تسلیم کردم.
دنیا مقابل چشمانم چون آن شب تاریکی که زندگیم را در آغوش داشت، خاموش شد و از ترس چنان تکانی خوردم که گویی همان‌دم روح از تنم پر کشید. یک لحظه تنم در تبی داغ گداخت و خیس از آب شد. تنها آن لحظه جز آن که حضرت عزرائیل به کمکم بشتابد هیچ راه نجاتی نمی‌یافتم. چشمانم که روشن شد مقابل خودم صورت کبود پدرم را دیدم که رنگش در آن تاریکی به رنگ میان بنفش و سرخ می‌زد. چشمانش هم که مثل همیشه از حدقه بیرون جسته بود و با کلاف سرخ مویرگ‌هایش به من دهان‌کجی می‌کرد. کاش همان دم جان تسلیم خدا کرده بودم اما چشمم به دیدن این لحظه بینا نمی‌شد.
با صدایی که از خشم می‌لرزید از زیر دندان‌های به هم فشرده‌اش ژَکید:
-‌ چشمم روشن!
از تمام اعضا و جوارحم فقط چشمان پر استیصالم بود که کار می‌کرد و قلب و مغز و همه‌ی احشا و امحاء بدنم به کلی از کار افتاده بود. چون صاعقه‌زده‌ای خشکیده بودم و دنیا دور سرم دوران می‌کرد. آنچنان که گویی درون چرخ و فلکی شده‌ام که کودکی تخس پشت هم سرعتش را زیاد می‌کند.
زانوانم لرزیدند اما تا قبل از این که فروبیافتم پدرم مچ دستم را چنگ زد و مرا سوی خود کشید و خشمگین سیلی آب نکشیده‌ای را به صورت تکیده‌ام زد. سوزشی را گوشه‌ی لبم حس می‌کردم گرمی چیزی شبیه آب‌دهانم اما کمی شور را در دهانم حس می‌کردم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
تازه آن زمان بود که به خودم آمدم که چه خاکی بر سرم شده و عاجزانه از خدا می‌خواستم کاش زمان برای یک ساعت به عقب برگردد و روی لحظه‌ای که قلم پایم بیرون را حس نکرده بود برمی‌گشتم، یا شاید هم دعا می‌کردم با همان یک سیلی پدر جان از تنم پر بکشد و از قیل و قال بعد از آن راحت شوم. به جرات می‌توانم بگم که صدای سیلی پدرم آنقدر زیاد بود که نگاه کنجکاو بیشتر مسافران آن حوالی سوی من گشت. پدرم هم معطل نکرد و وحشیانه مچ دستم را کشید و مرا چون جنازه‌ی بی‌روحی به دنبال خود کشید. دیگر تمام شد... .
تمام تقلای فروغ تا اینجا بود، دیگر فروغ بیچاره رنگ روشن روز را نخواهد دید. حتی... حتی اگر زیر شکنجه‌های پدر زنده می‌ماندم دیگر تن و بدن سالمی نخواهم داشت و یک عمر علیل در کنج آن عمارت خواهم پوسید. پدرم بی‌توجه مرا که مدام پاهایم درهم می‌پیچید و اختیار قدم‌های خودم را نداشتم وحشیانه به دنبال خود می‌کشید. دهانم پر از خونابه شده بود و مزه شور آن تا حلقم رسیده بود و بدنم هم چون جنازه‌ای که سال‌هاست روح از آن پر کشیده بود، سرد و خشکیده بود. چون پر کاهی سبک در پنجه‌ی باد ظالمی پشت او کشیده می‌شدم. درست در ورودی ترمینال پدرم مرا هل داد و چند گام به جلو پرت شدم و محکم به پیکانی که آنجا پارک شده بود برخوردم. چشمم به همان راننده‌ای افتاد که مرا تا ترمینال رسانده بود. بی‌گمان تنها مسافرش که قبل از من سوار کرده بود همان پدرم بود که چون شبهی در تعقیبم بود.
پدرم خشمگین به جسم حیرانم حمله کرد و مرا از جا بلند کرد و در ماشین را باز کرد و مرا داخل آن هل داد و با صدایی که از خشم می‌لرزید فریاد زد:
-‌ ولد چموش! آخر من از دست تو چه کار کنم؟! دیگر تا خرخره‌ام بالا آوردی. به خدا قسم که امشب پوستت را زنده‌زنده می‌کَنم.
بی‌آن که دیگر برایم مهم باشد درون تاکسی مچاله شدم. پدرم کنارم سوار شد و با عتاب خطاب به راننده نعره کشید:
-‌ راه بیافت!
بیچاره راننده از ترسش پایش را روی گاز گذاشت و ماشین با خیز ناگهانی پرواز کرد. تنها و تنها یک آرزو در سرم می‌گشت و آن این بود خدا تا قبل از این‌که پایم به عمارت برسد موهبت مرگ را به من هدیه کند و جان بی‌ارزشم را بگیرد تا قبل از این که پدرم آن را با بی‌رحمی از من بستاند.
دیگر نه اشک‌هایم سرریز می‌شدند و نه به بعد آن می‌اندیشیدم. تنها گوشه‌ی تاکسی رقت‌بار مچاله شده بودم و سوی قتلگاه خود می‌رفتم. به خانه که رسیدیم پدرم با خشم مچ دستم را گرفت و چون اسیری کشید و در عمارت را باز کرد و مرا به داخل آن هل داد و خودش از پشت من داخل شد. تازه ترس بر جانم سایه انداخت. عقب‌عقب وحشت‌زده می‌رفتم و به پدرم می‌نگریستم. عرق سرد و تری از پشت و پیشانیم روان بود. پدرم چون پلنگ خشمناکی آهسته در تاریکی باغ جلو می‌آمد و من چون صید مستاصلی که دیگر عمرش سر آمده بود در دستان او اسیر بودم. از یقه‌ام گرفت و نعره زد:
-‌ راه بیافت گیس بریده!
مرا می کشید و من ملتمس خودم را به عقب می‌کشیدم و نالان و رقت‌بار می‌گفتم:
-‌ غلط کردم! بابا تو را به خدا رحم کن! غلط کردم! التماست می‌کنم مرا ببخش.
همان‌طور که مرا با بی‌رحمی می‌کشید، با صدای نفس‌هایی که به شمار افتاده بود، گفت:
-‌ آن را باید از قبل فکرش را می‌کردی نه حالا! مثل این‌که هر بار به تو میدان می‌دهم از قبل بدتر می‌کنی بی‌همه‌چیز! دیگر خار در چشمم هستی فروغ! تا تو را نکشم آرام نمی‌شوم. خونم را به جوش آوردی.
مرا سوی انباری کشان‌کشان برد و هیچ به التماس‌های بغض‌آلود و اشک‌آلودم التفاتی نکرد. در انباری را با لگدی باز کرد و با لگدی دیگر مرا به درون آن هل داد و من در تاریکی محض آن از روی پله‌هایش غلت خوردم و به کف انباری سرنگون شدم و تمام دست و آرنج و زانویم از دردی جانکاه سوزش یافتند. صدای گریه‌ی غریبانه و دردمندم در فضای تاریک و سرد انباری منعکس شد و همان‌طور که نقش روی کف سیمانی و سرد آن بودم با ناله‌هایی ضعیف بر حال دردمند و تقدیر سیاهم اشک می‌ریختم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
با صدای تق‌تق پشت در انباری وحشت‌زده چشم گشودم. انگار کسی داشت قفل در انباری را باز می‌کرد و پشت آن صدای غرولند پدرم در فین‌فین گریه‌ی کسی گم می‌شد. روی زمین سرد گره خورده بودم با وحشت به سختی از جا کنده شدم. تمام بدنم خشک شده بود و درد می‌کرد. گلویم هم چون چوب خشکی شده بود و بدنم از سرمای دیشب سرد و کرخت و بی‌رمق بود. در با صدای ناهنجاری باز شد و محکم به دیوار کوفته شد و نور خورشید فضای تاریک انباری را روشن کرد. نگاه هراسانم روی پدر و فروزان افتاد. فروزان با لباس شخصی و صورتی که از فرط گریه سرخ شده بود مچ دستش در چنگال پدرم بود. پدرم با نگاه غضبناک همان‌طور به من زل زده بود و با عتاب به فروزان گفت:
-‌ این ولد چموش را که انقدر برایش گریه کردی و التماسم کردی را می‌دانی دیشب در کجا یافتم؟ خیال می‌کند من حواسم نیست و یک پیر خرفتم! نگاه کن! ببین چطور جواب التماس‌هایت را داده! حالا گمشو کنارش! به تو اخطار داده بودم که فروغ دست از پا خطا کند تو را هم مجازات می‌کنم.
سپس با مشت محکمی به پشتش او را با عتاب به داخل انباری هل داد و در را به هم کوفت. صدای زوزه‌ی گریه‌‌ی فروزان در انباری انعکاس داد. جان در بدنم نبود، گویی بیمار شده بودم. به زور و هر سختی از جا بلند شدم و با صدایی خش‌دار و گرفته لنگان‌لنگان جلو رفتم و نام خواهرم را صدا کردم. او پله‌ها را سراسیمه پایین آمد و محکم مرا در آغوش گرفت و زار ‌زار اشک ریخت. از شدت عذاب‌وجدان چشم فروبستم. فروزان درحالی که اشک می‌ریخت ناله می‌زد:
-‌ فروغ! صبح نامه‌ات را که دیدم تا دم مرگ رفتم. چه کردی فروغ؟! چه کردی؟!
هیچ جوابی از سر شرمندگی نداشتم که به او بدهم. تنها با بغضی در گلو نالیدم:
-‌ مرا ببخش فروزان. کاش خواهرت دیشب مرده بود.
او گریه‌اش بیشتر شد و تنگ گردنم را درآغوش کشید و گلایه‌کنان گفت:
-‌ این حرف را نزن! من بدون تو می‌میرم. چرا بدون فکر کردن به من می‌خواستی اینجا را ترک کنی. فکر من نبودی؟ من بدون تو می‌خواستم چه کار کنم؟ چطور دلت آمد بدون فکر به حال من بروی فروغ؟
از گلایه‌های او بیش از پیش خجل شدم. او از من جدا شد و تاریکی به من زل زد و با صدایی خش‌دار از گریه گفت:
-‌ بابا کتکت زد؟
-‌ نه! فقط مرا در انباری حبس کرد.
روی زمین کز کردیم. او سرش را به سی*ن*ه من تکیه داد و سرزنش‌بار گفت:
-‌ چه کار کردی فروغ؟ می‌خواهی بابا تو را بکشد؟ این چه کاری بود کردی.
در پاسخش فقط چند سرفه‌ی خشک و خرابی کردم که نشان می‌داد سرمای دیشب کار خودش را کرده. او دستش را روی پیشانیم گذاشت و ناباور مقابلم نشست و گفت:
-‌ مریض شدی؟ در تب داری می‌سوزی!
دستش را در دستم گرفتم و بی‌رمق گفتم:
-‌ نه مال سرمای دیشب است الان خوب می‌شوم.
او پشت هم اشک ریخت و گفت:
-‌ تو مرا می‌کشی آخر فروغ! چقدر برای خودت عذاب و بدبختی می‌تراشی. دیگر فرار کردنت چه بود؟ ببین چه مصیبتی به بار آوردی.
 
بالا پایین