- Jun
- 1,097
- 7,265
- مدالها
- 2
با صدای قارقار کلاغی به خود آمدم و بدنم با لرزشی خفیف مرا از آتش خیالهایم بیرون راند. پلکهای ورم کرده از گریهام را روی هم گذاشتم و به زور باز کردم. هوای سپیده نزده صبحگاه اتاق را سرد کرده بود اما من یک شب جهنمی را در آتش خیالهایم سوختم و خاکستر شدم. در من بیش از این صبر و تحمل نمانده بود. بیرمق با سری که به اندازه یک هندوانه از جا برخاستم. تمام بدنم بسان میتی یخ زده و بیجان بود. صدای تقتق زانوانم سکوت دلگیر و تاریک و سرد اتاقم را میشکست. مقابل آینه ایستادم و به چهرهی از گور درآمدهام زل زدم. بینی و اطراف چشمانم سرخ بودند و رنگ و روی چهرهام زرد و پریده بود. زیر چشمان گود نشسته و حلقهای کبود زیر آن نقش بسته بود. آری خاصیت عشق همین بود. چون پیچکی اطرافت حلقه میزد و خشک و نابودت میکرد. حالا داشت ریشه مرا میخشکاند، همانطور که مادرم را نابود کرد.
با نگاه بیرمق و دلمرده از پس شکاف پلکهای ورم کردهام به چهره دلمرده و دلگیر خودم زل زدم. کلافه دستم به صورتم کشیدم. تنها راهش همین بود و بس! وقتش بود که مثل مادرم عشق را به بهای حفاظت از زندگی دیگران بفروشم، دیگر چارهای برایم نمانده بود. به حمام خزیدم و دوش آب سرد را باز کردم. از سردی آب نفسهایم به شمار افتاد و تن و بدن نحیفم به لرز درآمد. بعد از دوش سرد اندکی از آن گیجی و منگی درآمدم. زودتر از همه به پایین رفتم. بهجت تازه داشت صبحانه را روی میز میچید. نگاهم به سالن خانه و بهجت و میزی افتاد که همیشه سرغذا خوردن در هوایی سرد و سنگین سپری میشد. از همان کودکی هم از نشستن بر سر آن بیزار بودم. لحظهای خاطرهای ملالآور از کودکیام چین بر جبینم انداخت. یادش بخیر، مادر مرحومم زنده بود و من هشتساله بودم و به هوای برداشتن تکهنانی، ناخواسته دستم خورد و پارچ آب روی میز و غذای پدر سرنگون شد و آخرش ختم شد به کشیده آب نکشیدهی پدر روی صورتم به خاطر یک اشتباه سهوی و گریههای بیامان من در دامان مادرم! مادرم هم دست نوازشش را روی سرم میکشید و خودش پا به پای من اشک میریخت. همینکه پدر از پشت میز با اوقات تلخی قهر کرد و رفت، مادرم مرا در آغوش کشید و در بغلش تاب داد و زمزمه کرد: مرا ببخش کودکم! گناه اجباری و نابخشودنی من، زندگی شما را هم به آتش کشید.
همیشه ذکر لبش همین بود، تنها تسلی که بر زبانش جاری بود این بود که《مرا حلال کنید!کاش زنده بودم و برایتان مادری میکردم.》 تا دم مرگش با چشمانی پر از پشیمانی و حسرت همین جمله را تکرار کرد و از ما طلب بخشش کرد. حالا من میخواستم راه او را تکرار کنم. دوباره خاطرات تلخ گذشته را از نو ادامه دهم. سرنوشتم بشود فروغ و فروزان دیگری که هربار نگاهشان میکردم بار عذاب وجدان کمکاری و آتش لجاجتم آنها را در خود بسوزاند. چطور میتوانستم دوباره زیر بار زورگوییهای پدرم زندگی دیگران خاکستر کنم؟
دوباره قطرهاشکی از گوشه چشمم سر خورد. تند آن را پاک کردم و با اکراه پشت میز صبحانه نشستم. بیآنکه چیزی بخورم تنها به میز خیره شدم. نفسهایم در سی*ن*ه گره میخوردند. سر بلند کردم و در خیالم مادرم را میدیدم که با چهرهای افسرده و دلگیر با لباس مشکی بلندی گوشهی سالن کز کرده بود و موهای فروزان را میبافت و آهی از ته دل بر میکشید. گاهی پدرم را میدیدم که خشمگین با رگی که از پیشانی بیرون جسته بود و پلهها را دوتا یکی طی میکرد و نعره میزد《 داغشان را بر دلت مینشانم.》
با نگاه بیرمق و دلمرده از پس شکاف پلکهای ورم کردهام به چهره دلمرده و دلگیر خودم زل زدم. کلافه دستم به صورتم کشیدم. تنها راهش همین بود و بس! وقتش بود که مثل مادرم عشق را به بهای حفاظت از زندگی دیگران بفروشم، دیگر چارهای برایم نمانده بود. به حمام خزیدم و دوش آب سرد را باز کردم. از سردی آب نفسهایم به شمار افتاد و تن و بدن نحیفم به لرز درآمد. بعد از دوش سرد اندکی از آن گیجی و منگی درآمدم. زودتر از همه به پایین رفتم. بهجت تازه داشت صبحانه را روی میز میچید. نگاهم به سالن خانه و بهجت و میزی افتاد که همیشه سرغذا خوردن در هوایی سرد و سنگین سپری میشد. از همان کودکی هم از نشستن بر سر آن بیزار بودم. لحظهای خاطرهای ملالآور از کودکیام چین بر جبینم انداخت. یادش بخیر، مادر مرحومم زنده بود و من هشتساله بودم و به هوای برداشتن تکهنانی، ناخواسته دستم خورد و پارچ آب روی میز و غذای پدر سرنگون شد و آخرش ختم شد به کشیده آب نکشیدهی پدر روی صورتم به خاطر یک اشتباه سهوی و گریههای بیامان من در دامان مادرم! مادرم هم دست نوازشش را روی سرم میکشید و خودش پا به پای من اشک میریخت. همینکه پدر از پشت میز با اوقات تلخی قهر کرد و رفت، مادرم مرا در آغوش کشید و در بغلش تاب داد و زمزمه کرد: مرا ببخش کودکم! گناه اجباری و نابخشودنی من، زندگی شما را هم به آتش کشید.
همیشه ذکر لبش همین بود، تنها تسلی که بر زبانش جاری بود این بود که《مرا حلال کنید!کاش زنده بودم و برایتان مادری میکردم.》 تا دم مرگش با چشمانی پر از پشیمانی و حسرت همین جمله را تکرار کرد و از ما طلب بخشش کرد. حالا من میخواستم راه او را تکرار کنم. دوباره خاطرات تلخ گذشته را از نو ادامه دهم. سرنوشتم بشود فروغ و فروزان دیگری که هربار نگاهشان میکردم بار عذاب وجدان کمکاری و آتش لجاجتم آنها را در خود بسوزاند. چطور میتوانستم دوباره زیر بار زورگوییهای پدرم زندگی دیگران خاکستر کنم؟
دوباره قطرهاشکی از گوشه چشمم سر خورد. تند آن را پاک کردم و با اکراه پشت میز صبحانه نشستم. بیآنکه چیزی بخورم تنها به میز خیره شدم. نفسهایم در سی*ن*ه گره میخوردند. سر بلند کردم و در خیالم مادرم را میدیدم که با چهرهای افسرده و دلگیر با لباس مشکی بلندی گوشهی سالن کز کرده بود و موهای فروزان را میبافت و آهی از ته دل بر میکشید. گاهی پدرم را میدیدم که خشمگین با رگی که از پیشانی بیرون جسته بود و پلهها را دوتا یکی طی میکرد و نعره میزد《 داغشان را بر دلت مینشانم.》