جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ساکت نمی‌نشیند] اثر «سیده نرگس مرادی خانقاه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Nargess86 با نام [ساکت نمی‌نشیند] اثر «سیده نرگس مرادی خانقاه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,213 بازدید, 58 پاسخ و 24 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ساکت نمی‌نشیند] اثر «سیده نرگس مرادی خانقاه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nargess86
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Nargess86
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
102
948
مدال‌ها
2
از کمد یک لباس سویشرت سفید و همراهش یک مانتوی بلند سیاه کاربنی برداشتم و بر تنم کردم. شالی با آبی سرمه‌ای با خط‌های سفید برداشتم و بر سرم نهادم. کیفم را برداشتم و بر شانه‌ام راست و ریست کردم. نگاهی به خودم در آینه کردم. آرایش نداشتم که خداراشکر، خدادادی زیبا بودم و لازمی به آرایش کردن نداشت.
به پایین رفتم و دیدم که محمد هم مانند من تیپ زده بود و با همدیگر سِت کرده بودیم. با چشمان گشاد گفتم:
- تو کجا؟ مگه نگفتم ظرف‌ها رو بشوری و خونه رو جارو بزنی؟
با لبخند مغرورانه گفت:
- خب... راستش من همه کارایی که گفتی رو انجام دادم.
باز هم چشمانم گشاد شد و نگاهم کشیده شد به خانه‌ای که بی‌وقفه تمیز و برق می‌زد. با لبخند قبلی‌اش نگاهم کرد.
- خوردی؟ نوش جونت.
به اویی که با مسخرگی نگاهم می‌کرد، نگاه کردم. داشت مرا مسخره می‌کرد؟!چشمانم را محکم بستم و نفسم را محکم بیرون فرستادم. انگشت اشاره‌ام را فرو دادم روی سی*ن*ه‌اش و پوزخندی زدم.
- این‌دفعه رو تو بردی جناب سرهنگ؛ اما اینو بدون هنوز جنگ من و تو تموم نشده. یک بر یک، گرفتی؟
با لبخند که انگار از حرص دادن من لذت می‌برد‌ گفت:
- باشه.
بدون توجه به گفته‌اش، بیرون رفتم و سوار ماشین مدل بالا‌یش شدم. گوشی‌ام را از کیفم خارج نمودم و به عمه سارا پیامک دادم که من و محمد داریم به خانه پدربزرگ می‌آییم. در باز می‌شود و محمد سوار صندلی راننده می‌شود.
ماشین را روشن می‌کند و به طرف خانه پدربزرگم به راه می‌افتد. هرچند می‌دانستم که خانه‌اش هنوز به همان شکل قبلی‌اش بود‌؛ اما به قول محمد باید آن را دوباره بررسی کرد. یک چیزی در خانه پدربزرگ مشکوک بود. من حتی نگاهی به خانه‌اش نکرده بودم.
به خانه پدربزرگ که رسیدیم، از ماشین خارج شدیم و به طرف خانه‌اش حرکت کردیم. محمد دستانم را بین دست راستش گرفت و گفت:
- به چه دلایلی می‌خوایم بریم خونه پدربزرگت؟
نگاهی به نیم‌رخش کردم.
- عمه گفت برم؛ چون‌که... .
کمی مکث کردم تا از حرفی که می‌خواهم بزنم مطمئن هستم یا خیر؟ نگاهم هنوز به نیم‌رخش بود.
- عمه گفت که یه چیزایی پیدا کرده که شاید به دردمون بخوره.
ایستاد. سرش را به طرفم معطوف کرد و یه کنج لبش را، بالا انداخت.
- بسیار خب!
سؤالی در ذهنم پخش شده بود، آن را پرسیدم:
- چرا تو دست منو می‌گیری؟ به دستام علاقه داری؟
صورتش جلوتر آورد که فکر کنم یک سانت صورتمان فاصله نداشت. قلبم در حال رقصیدن بود. سرم را کمی عقب‌تر بردم و به چشمان سیاهش خیره شدم. لبخندی زد و گفت:
- می‌دونستی خیلی فوضولی؟
اَبروانم بالا پریدند.
- چی؟
تک خنده‌ای کرد و لب زد:
- هیچی!
دستم را روی سی*ن*ه‌اش گذاشتم و او را از صورتم دور کردم.
- شنیدم چی گفتی؛ اما جواب کارتو پس میدی جناب سرهنگ!
دستی که گرفته بود را رها کرد و دست به سی*ن*ه گفت:
- چشم! اونو که میدم؛ اما وقتی که منم انتقام بگیرم، التماسمم بکنی هیچ‌کاری نمی‌تونم برات بکنم... .
پوزخندی برایش زدم و گفتم:
- ولی من نمی‌ذارم این اتفاق هم برای من بیفته. فهمیدی؟
یک‌هو بلند زیر خنده زد و میان خنده گفت:
- اینو باش! وقتی کسی نمی‌تونه تو فقط می‌تونی؟
با حرص چشمانم را بستم و نفسم را بلند فرستادم. اعتماد به نفسش را خیلی بالا برده بود، جوری که هر آدمی از آن انرژی مثبت می‌گرفت.
- ببین، خیلی داری میری رو اعصابم! صبر منم عالمی داره جناب سرهنگ! قسم خوردم که کمک‌تون کنم و این ‌کارو می‌کنم؛ ولی دیگه داری پاتو از روی گِلیمت زیاد دراز می‌کنی.
جدی نگاهش کردم و از او دور شدم. زنگ خانه را زدم و عمه سارا در را به رویم باز کرد. با خوشحالی او را بغل کردم و در گوشش گفتم:
- راستی عمه، محمد هم هست.
سراسیمه از من جدا شد و چادر گلدارش را بر سرش نهاد و در آن زمان محمد سر رسید و عمه با هول به او سلام کرد. محمد به او سلام داد و دوباره دستم را گرفت. با غضب نگاهش کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
102
948
مدال‌ها
2
دلش کتک می‌خواست که با من لج می‌کرد؟
سعی کردم دستم را از دستش خلاص نمایم؛ اما گویی مانند سیمان، دستم به دست او چسبیده بود و نمیشد دستم را از دستش خلاص کرد. عمه با لبخند دعوتمان کرد که داخل شویم. وارد که شدیم، به اولین خانه‌ی بازار شام مواجه شدیم. مثل همان روزی که با محمد آشنا شده بودم، بود و هیچ تغییری نکرده بود. روی همان مبل خاک خورده که محمد را بسته بودم، نشستیم.
محمد خنده‌ی ریزی کرد و آرام که عمه سارا نفهمد گفت:
- بنده می‌خواستم بیام خونه پدربزرگت دزدی کنم که از قضا با یک آدم فوضول درجه‌یک برخورد کردم.
و با این حرفش قهقه‌ای سَر داد. با یادآوری حرفی که یک ماه پیش برایش گفته بودم‌، پشیمان سرم را پایین انداختم.
- کمتر بهم رو بده.
خنده‌اش به دلیل سر پایین بودنم به خاطر پشیمانی، بیشتر شد.
- باشه.
این را موقعی که داشت بین خنده‌هایش می‌خندید گفت. سرم را با انگشت اشاره‌اش بالا آورد و با خنده گفت:
- یاد اون حرف میفتم می‌خندم. حالا اینا رو بیخیال، این عمه خانم شما کی میاد تا بفهمیم اون چیزی که پیدا کرده چیه... .
به چشمانش دقیق شدم و گفتم:
- نمی‌دونم. فکر کنم رفته چایی بیاره.
عمه مرا صدا زد که فکر کنم صدایش از ته چاه آمد.
- آیلار؟ یه دقیقه بیا چشم مشکی عمه!

دستم را از دستش خلاص کردم و به طرف آشپزخانه راهی شدم. اولین چیزی که به چشمم خورد، دیدم دستش را با چاقو بریده است و شیرآب هم باز است و دستش هم زیر شیرآب قرار داده تا خون‌هایی که در دستش می‌ریخت را با آب بشوید. با لبانی آویزان نالید:
- میشه چایی‌ها رو ببری؟ دستمو با چاقو بُریدم اونم از حواس‌پرتی روزانه هست.
لب‌هایم را با تأسف جمع کردم و نچ‌نچی برایش کردم و گفتم:
- عمه بی‌حواس به این میگن.
خواست جیغ بزند که دستم را جلوی دهانش بردم.
- می‌خوای محمد صدامون رو بشنوه؟
در حالی که نچ می‌کرد، سرش را بالا انداخت و با چشم به سینی چای اشاره کرد.
سری تأسف تکان دادم و سینی چای‌های آماده را برداشتم و به طرف محمد که سرش را داخل گوشی‌اش فرو داده بود، بردم. چای را برداشت و دوباره سرش را داخل گوشی‌اش کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
102
948
مدال‌ها
2
بیخیال، سینی چای را روی میز گذاشتم و کنارش نشستم.
- توی اون گوشیت چیه که هی حواست پِی اونه؟
گوشی‌اش را به طرف چپ کج کرد و نگاهش را به من انداخت.
- دارم با کسی چت می‌کنم.
کنجکاو شدم که بدانم آن طرف کیست که با او داشت چت می‌کرد. چشمان سیاهم هنوز نگاه گوشی‌اش بود.
با لبخند موذی که تازه بر لبش گذاشته بود، گفت:
- چیه؟ چرا داری اینطوری نگاه می‌کنی؟
نگاهش کردم و لب زدم:
- چرا بهم نشونش نمیدی؟
سعی کرد که نخندد.
- آیلار، تو به من شک داری؟
سرم را پایین انداختم و کلافه نگاهم را به طرف یقه‌ی پیراهنش معطوف کردم. یک دکمه‌اش باز بود.
- نه! اما... .
مکث جایز شد که کمی چشمانش را ریز بکند.
- اما چی آیلار؟
- هیچی! ولش کن.
از گفتنش خجالت می‌کشیدم.
سی*ن*ه‌اش تکان خورد. نفس‌ عمیقش بود که خیلی کلافه‌اش کرده بود.
برای آن‌که دیگر حرفی نزنم چای را از سینی برداشتم و به طرفش گرفتم.
- بیا چایی.
از دستم گرفت و قندی داخل پیاله هم برداشت. خودم هم چای را برداشتم و نزدیک دهانم بردم.
- داشتم با مینا چت می‌کردم.
سرم را به فهماندن تکان دادم. عمه سارا از آشپزخانه بیرون آمد و روبه‌روی من و محمد روی مبل نشست.
- خب! چه خبر آقا محمد از کار و زندگی؟
محمد نگاهش را از روی من برداشت و جدی روبه عمه سارا گفت:
- هیچی! راستی شما قرار بود به آیلار چیزی که مربوط به پدرتون هست رو نشونش بدید که خودش به من گفت.
عمه چادرش را بیشتر روی گلویش چِفت کرد و گفت:
- بسیارخب من الان میام.
به طرف اتاق قدیمی پدربزرگ رفت و درش را بست. محمد با خنده نگاهم کرد.
- عمه‌ت آدم باحالیه. راستی، تو نمی‌خوای غذا درست کنی؟ باید حتماً کنار من جاخوش کنی؟
لب‌هایم مانند عمه آویزان شد.
- می‌خوام ببینم اون چیزی که عمه پیدا کرده چیه!؟
تک‌خنده کوتاهی کرد و با انگشتش، پیشانی‌ام را از خودش دور کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
102
948
مدال‌ها
2
- آیلار، وقتی که دارم رو نمی‌خوام از دست بدم. می‌فهمی اینو؟
آب دهانم را به سختی قورت دادم و ناراحت شدم از آن‌که مرا آدم حساب نکرده بود تا بفهمم عمه سارا چه چیزی را پیدا کرده‌است.
آرام اما غم‌آلود گفتم:
- محمد، این‌که تو منو آدم حساب نمی‌کنی، خیلی از دستت ناراحت شدم خیلی... .
این حرف نه تنها غم‌آلود گفتم، بلکه بغضی هم روانه گلویم شده بود. بلند می‌شوم تا بغضم نشکند. راهم را به طرف آشپزخانه می‌کشانم تا دستی به سر و صورتم بکشم.
چشمانم را بستم تا به آن حرف ناراحت‌کننده‌اش فکر نکنم. آخر نمی‌دانم چرا مرا برای کارهایی که دلش می‌خواهد صدایم می‌زند؛ اما کارهایی که بر من ربط نداشته باشند، مرا دست رد به‌ سی*ن*ه می‌زند و مرا نمی‌خواهد. با صدایش به خود آمدم.
- الان از دستم دلخور شدی یا قهر کردی؟
پشت‌سرم قرار داشت. به طرفش برگشتم و با ناراحتی گسترده‌ای گفتم:
- نه! برو از وقتت برای فهمیدن قاتل پدربزرگم استفاده کن! بزار منم توی همین مدیونی باشم! محمد ما کی قراره این نقش‌های سرد رو ایفا کنیم؟ هان؟ تا کی باید مثلاً خودمونو بی‌زن و شوهر بدونیم؟ اینو به من بگو!
انگشت اشاره‌ام را به‌طرف خود گرفتم.
- من و تو... .
مکثی کرده و چشمانم را با درد بستم.
- من و تو الان زن‌ و شوهریم. می‌تونیم زندگی خوبی رو آغاز کنیم؛ اما بعداز پرونده قتل پدربزرگم خواهش می‌کنم بعداز این بریم مشاوره‌ی روانشناسی تا بیشتر توی این زندگی فرو بریم و درکش کنیم.
چشم‌هایم را که گشودم، دیدم که با لبخند و دقیق به زمین و چشم‌هایم نگاهم می‌کرد. البته چندبار پلک زد تا برایم لبخند نزند. حتماً به غرورش برخورد که نباید به یک دختر آن‌هم منی که زنش هستم، لبخند بزند و زود از کارش استعفا بدهد. چون‌که آنقدر مغرور خودش را جلوه می‌داد که هرکس نمی‌توانست آن‌طور مانند او برخورد کند. در کل محمد شخصیت مبهمی دارد که آدم از آن سر در نمی‌آورد. خواستم از کنارش بگذرم که مچ دستم را گرفت و وادارم نمود که نیم‌‌رخ به نیم‌رخ هم کنار همدیگر باشیم. سرش را کمی نزدیک صورتم متمایل کرد و در کنار گوشم با احساس زمزمه کرد:
- تا حالا دقت کردی خیلی زیاد حرف می‌زنی؟
هُرم نفسانش به داخل چهره‌ام، دلم را لرزاند. چیزی پاسخ ندادم تا آن‌که رویش را به طرف آیینه بالای شیرآب قرار داد. مجبور شدم به نیم‌رخش نگاه کنم.
- هرچیزی که تو آرزو داری رو من آتیش می‌زنم. حتی اگر به‌خاطر پول باهام ازدواج کرده باشی!
پوزخندی برایش زدم و گفتم:
- حتی اگر عشق باشه؟
با تعجب نگاهم کرد و پلک زد.
- منظورت چیه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
102
948
مدال‌ها
2
خفه ماندم و با زور و تقلا، مچ دستم را از دستش خلاص نمودم.
- منظورم خیلی واضحه جناب سرهنگ!
خواستم بروم که دوباره مچ دستم را گرفت.
- من که نمی‌فهمم تو چی میگی!
با نفرت به او زُل زدم.
- می‌خواستی بفهمی که منظورم چیه! حالا دستمو ول‌کن؛ وگرنه... .
وسط حرف‌هایم، پوزخندی زد:
- وگرنه چی؟
با اخم نگاهش کردم.
- داشتم حرف می‌زدم، چرا وسط حرفام می‌پری؟ اینو به من بگو!
یک‌هو تک خنده‌ای زد و به اطرافش نگاه گذرایی کرد و یک‌لحظه بر من خیره شد.
- می‌دونی چیه آیلار، من از وقتی‌که بچه بودم دوست داشتم مغرور بازی در بیارم؛ اما وقتی بزرگ شدم یه آدم مغرور و غیرتی واسه خودم شدم. خیلی دوست داشتم یه افسر کاربَلَد بشم. یک سرهنگ! و به آرزومم رسیدم. آیلار، یه سؤال ازت می‌پرسم، اونو جواب میدی؟
پلکی زدم و پوزم را جلو آوردم. نمی‌فهمیدم چرا حرف‌های دلش را بر من می‌زند. فکر کنم یک هم‌صحبتی خوب گیرش آمده.
- بپرس!
نفس عمیقی کشیده و چشمانش را می‌بندد. انگار می‌خواهد چیزی بگوید که مُردد است. دستانش را از دستانم خارج نموده و شانه‌هایم را گرفته و مرا به‌طرف‌ خودش برمی‌گرداند.
- تو با این شغلم مشکلی نداری؟
چشمانش را که می‌گشاید، دقیق به چشمانم خیره می‌شود تا ببیند واکنشم چیست و چه چیزی می‌خواهم بگویم. یک‌هو لبخند ژکوندی تحویلش دادم و هول‌هولکی خندیدم، گفتم:
- نه! چرا باید مشکل داشته باشم؟
ابروانش بالا پریدند.
- واقعاً؟ اینو راست میگی؟
از خنده‌ی ژکوند، لبخندش را برایش زدم.
- آره.
با حرفش لبخند ژکوندم را از لبانم پاک نموده و خیره چشمان قهوه‌ایش شدم.
- میشه دیگه این لبخند دلقک‌ها رو به لبت نزنی؟
خواستم هم لجش را در بیاورم و هم مسخره‌اش کنم. دوباره لبخند ژکوند را تحویلش دادم که پوفی کش‌دار برایم کشید و از آشپزخانه خارج شد. تند دنبالش رفتم و او را از پشت‌سر بغل کردم. نمی‌دانستم چرا او را بغل کردم. با صدای خنده عمه سارا، نگاهش کردم. تعجب کردم، چه چیزی دیده بود که آنقدر خنده‌دار بود؟ محمد، شوکه شده بود. برگشت به طرفم و نگاهم کرد. چیزی نگفت و با اخم‌های چین خورده‌اش رویش را به طرف عمه کرد.
- خب بفرمایید سارا خانم، بنده هم می‌شنوم و هم منتظر اون اشیائی هستم که دستتونه... .
از کاری که کردم هم بغض کردم و هم پشیمان شدم. من چرا او را در آغوش گرفتم درحالی که هیچ حسی نسبت به او ندارم؛ اما یک‌لحظه به خود آمدم، چرا یک حسی به او دارم و داشتم؛ ولی چه حسی؟
با خجالت دستانم را جدا نمودم و به‌طرف اتاق پدربزرگ حرکت کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
102
948
مدال‌ها
2
از کاری که کرده بودم پشیمان شده بودم. به اتاق پدربزرگ رفتم و درش را بستم. نفس آسوده‌ای کشیدم. چرا من آن‌قدر بی‌شعور بودم؟ چرا؟ من که از پسران متنفر بودم. چگونه خودم را آن‌طور به آغوشش پرت کردم. محمد خودش هم شوکه شده بود؛ اما چرا یک‌هو خودش را جمع‌وجور کرد؟
نگاهم به سمت طاقچه کاه‌گِلی پدربزرگ افتاد که داخل طاقچه‌اش یک قرآن بزرگ بود با روپوشی سفید که دور‌ تا دورش را گل‌دوزی‌های زیبایی دوخته شده بود.
به‌طرفش حرکت کردم و آن را از طاقچه برداشتم. همیشه دستش قرآن بود. تا ساعت‌های هشت شب هم سرش به سجاده و سجده‌اش بود و من این را در کودکی‌‌هایم دیده بودم. قرآن را برداشتم و روپوشش را برداشتم. نگاهم را به جلد قرمز قرآن افتاد. روی جلد با خط نستعلیق آن‌هم به رنگ طلایی، اسم قرآن‌کریم را نوشته بود. قرآن را باز نمودم و نگاهم را بین خطوطش انداختم. سوره اعراف را باز کردم. آیه ۲۰۵ سوره اعراف را با معنی خواندم:
- خدای خود را با تضرع و پنهانی و بی‌آنکه آواز بَر کِشی، در دل خود صبح و شام یادکن و غافلان مباش (یک‌دَم از کار خدا غافل مشو)... .
چندبار آن را پشت‌سر هم خواندم. بغض گلویم را خفه می‌کرد. نمی‌دانستم چرا؛ اما احساس می‌کردم خدا را خیلی وقت پیش گم کرده بودم. خیلی وقت است که سراغش را نگرفته‌ام.
چشم‌هایم را بستم. بغضم را بی‌صدا شکستم.
- خیلی من بنده‌ی بدی هستم. نه؟ خدا چرا وقتی تنهات گذاشتم باز هم دستمو رها نکردی؟ خدایا ببخش! ببخش که ندیدمت. قول میدم دیگه تنهات نذارم!
با دستی که بر روی شانه‌ام گذاشته شد، چشم‌هایم را باز نمودم و به‌طرف نفری که دستش را روی شانه‌ام گذاشته بود‌، برگشتم. لبخندی بر روی لب‌هایم نهادم و نگاهش کردم.
- واسه همین می‌گفتی موهاتو بده داخل؟
قرآن را از من گرفت و در آن را بدون آن‌که دستش به آیه‌هایش بخورد، بست و بوسید.
- آره! خدا ما رو از هرچی که بخوای دوست داره. کافیه که تو دست خودتو با اون شریک کنی و باهاش رفیق بشی.
و سپس لبخندی بر رویم زد. خیلی لبخندهایش برایم جذاب بود؛ حتی در مواقعی که با من سرد و خشک برخورد می‌کرد. دستم را گرفت و مرا از اتاق پدربزرگ بیرون کشید.
- داری منو کجا می‌بری؟
درحالی که دست مرا گرفته بود و می‌کشید، گفت:
- دارم می‌برمت جایی که دستتو با خدا بگیری و باهاش حرف بزنی و شکرگزار اون باشی.
به آشپزخانه که رسیدیم، مرا نگه داشت و به شیرآب اشاره کرد.
- بلدی وضو بگیری؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- محمد!
جدی، با دستانش دوطرف سرم را گرفت. خیلی جدی کارش را پیش می‌بُرد؛ حتی آدم را به زور به حرف در می‌آورد.
- بلدی یا نه؟
سرش را با کلافه‌گی چندبار به اطراف تکان داد و جای سبیلش را خاراند و سپس نگاهم کرد.
- بگو!
وضو را بلد بودم؛ اما نماز را فقط حمد و توحیدش را بلد بودم.
نگاهم را به چشمانش سوق دادم و گفتم:
- آره؛ اما نماز رو فقط دو‌ رکعتی که تا حمد و توحید هست رو بلدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
102
948
مدال‌ها
2
سری به تفهیم تکان داد و گفت:
- وضو بگیر تا من برم واسه‌ت جانماز پهن کنم.
سرم را به عنوان تأیید تکان دادم و به طرف شیرآب حرکت کردم.
***
چادر سفیدرنگ را بر سرم نهادم و به طرف اتاق پدربزرگ حرکت کردم. محمد خودش هم وضو گرفته بود آن‌ هم هنگامی که جا نماز را پهن کرده بود. همان که وارد اتاق شدم‌، محمد نگاهی به چگونگی وضعم انداخت و سپس لبخند را به لب‌هایش زد و گفت:
- چقدر چادر گُلی بهت میاد.
به پشت‌سرم اشاره کرد.
- خودتو توی آینه ببین!
به طرف آینه برگشتم و خودم را بررسی کردم. مقنعه سفید و بلند و چادری گُل‌گُلی زیبا... .
محمد راست می‌گفت. چادر به من می‌آمد و این من بودم که آن را نادیده گرفته بودم. پلکی زده و نگاهم را از آینه می‌دَرَم و به طرف محمد می‌روم.
- حق رو بهت میدم، چون‌که واقعاً چادر بهم میاد.
روبه‌رویش ایستادم و خیره در چشم‌هایش ادامه دادم:
- ازت ممنونم.
لبخند تبسمی برایم زد و به جانماز اشاره کرد.
- اقامه‌ت رو بگو می‌خوایم با هم نماز بخونیم. رکعت سوم و چهارم رو من بلند می‌خونم و تو اونو تکرار می‌کنی.
سرم را به تأیید حرکت دادم و اقامه‌ام را شروع کردم. نماز را با همدیگر آغاز کردیم و این شد آغاز نماز خواندن‌هایم.
***
محمد، سرش را خاراند و گفت:
- یه جای کار می‌لنگه. آیلار می‌تونی از گوشیت یه عکس از این دستبند بگیری؟
سرم را به تأیید تکان دادم و گوشی‌ام را از داخل کیفم خارج کردم و از دستبندی که علامت جغد با چشمان قرمز و لبانی مانند پوزخند داشت، عکس گرفتم.
- گرفتم. حالا می‌خوای چیکار کنی؟
دست‌هایش را زیر چانه‌اش قرار داد و حالت فکری را به خود گرفت.
- می‌دونی آیلار، معمای اصلی باید توی همون گردنبند و دست‌بندی که الان پیدا کردیم. باشه.
دست به سی*ن*ه شده و یکی از ابروهای پرپشتم را بالا می‌دهم.
- یه لحظه!
سرم را بالا آوردم و با نگران ظاهری گفتم:
- محمد، اگر قاتل فهمیده باشه که به خونه پدربزرگ هم مسلط شدیم، می‌خوای چیکار کنی؟ آخر این بازی چی میشه؟
سرش را به نمی‌دانم تکان داد و به راهروی اداره آگاهی اشاره کرد.
- بیا بریم اتاق تیمسار. ببینم می‌تونه بهمون کمک کنه یا چاره‌ای به راه کنیم تا بفهمیم قضیه از چه خبره؟!
مچ دستش را گرفتم و با نگرانی لب زدم:
- محمد، قاتل الان می‌دونه قراره چه قصدی رو انجام بدیم. بیا برگردیم.
لبخند خسته‌ای برایم زد و گفت:
- می‌دونی که، من واسه این ماموریت وقت بیشتری ندارم. تا الانش هم کلی وقت هدر دادیم باید بیشتر روی کارم تمرکز کنم. اوکی؟
حالاتش را می‌فهمیدم، او برای آن‌که حرفش را با عصبانیت بگوید، حرفش را با لحن خسته‌کننده‌ای زده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
102
948
مدال‌ها
2
سرم را به باشه تکان دادم و خواستم اولین قدم را بردارم که کف دست‌هایش را جلوی صورتم گرفت و گفت:
- تو نیا؛ خودم میرم و با سرهنگ همچی رو اتمام حجت می‌کنم.
سرم را تکان خفیفی دادم و گفتم:
- ولی محمد من باید برم فکر کنم تیمسار نزارِ که من از اینجا به بعدش کمکت کنم. من فقط اومدم که دوربین‌های پدربزرگمو هک کنم و بارِ دوش آقا نیما رو کم کنم. همین!
لبخندی زد و گفت:
- شما الان مهربونیت گل کرده خانم هکر؟
شانه‌ام را بالا انداختم و گفتم:
- بلأخره من که باید یه روزی با بقیه مهربون باشم.
سری به تأیید تکان داد و با گفتن فعلاً، مرا ترک کرد.
با رفتنش، من هم ایستادم تا بلکه او هم با خبرهای هیجانی‌اش و همان‌طور ذوق آورش بیاید.
***
( محمد)
تیمسار ابروهای گره خورده‌اش را از هم باز نمود و دستی به سبیل پرفسوری‌اش کشید.
- خیلی‌خب من که موافقم. چون‌که به کارت علاقه داری و حرفه‌ای هستی. به سهیل و نیما میگم که بیان تو خونه‌ی خودت تا بهتر به قاتل دست پیدا کنیم. فقط قبلش باید جلسه‌ای برگزار بشه و رئسای بالا هم این موضوع رو تأیید کنن.
سری به تأیید تکان داده و با یک احترام از او خداحافظی کردم. دستگیره‌ی در را باز کردم و خواستم از در خارج شوم که صدایم زد:
- محمد؟
از رفتن منصرف شدم و به طرفش تغییر جهت دادم.
- بله تیمسار؟
سرش را به طرف نامشخصی معطوف کرد و جدی گفت:
- چرا با آیلار کمیلی ازدواج کردی؟
سرم را پائین انداختم و دستی به کلاه سبز مانندم کشیدم. آن موقع که از آیلار متنفر بودم اصلاً دلم نمی‌خواست حتی کلمه‌ای یا صدایی از او بشنوم؛ ولی حال نمی‌دانم چرا نظرم درباره‌اش تغییر کرده است. می‌خواستم او باشد و مرا تا ابد داشته باشد. من چه حسی به او داشتم؟
چشم‌هایم را محکم در هم گره نمودم و گفتم:
- میشه اینو نپرسید تیمسار!
لبخندی بر لب‌هایش نهاد و پاسخم را داد:
- اما من می‌دونم.
نگاهش را بین چشمانم گرداند و من فقط با چشم‌هایم کُشتی گرفته بودم و مدام آن را با هم گره می‌دادم.
دوست نداشتم کسی خبردار شود که من با آیلار ازدواج ‌اجباری کرده‌ام آن‌هم با نفری که حال می‌فهمم چه کسی‌ام می‌شود. تیمسار خودش این ماجرا را از سهیل فهمیده بود و برای همان، آن را به رویم می‌آورد.
- خب وقتی می‌دونین چرا می‌پرسید؟
از صندلی‌اش برخاست و آمد روبه‌رویم ایستاد. سرم را بالا بردم تا واکنشش را از نزدیک ببینم. دست‌هایش را روی شانه‌ام گذاشت و چندبار به آن ضربه آرامی زد.
- تو خیلی خوش‌شانسی که با این دختر ازدواج کردی. محمد، این دختر الان نمی‌دونه که مراقبت یعنی چی. از طرفی، قاتل دنبال اونه و قصدش اون. پس... اونو به همراه یه همسر همراه خودت داشته باش. ازش دور نشو. هیچ‌وقت!
کلمه هیچ‌وقتش برایم تأکیدی شد که باید آن را گوش می‌دادم. برای آن‌که از آن فرار نمایم، احترامی گذاشته و دوباره از آن خداحافظی کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
102
948
مدال‌ها
2
همان‌طور که داشتم از اتاق تیمسار می‌آمدم، یک‌ لحظه آیلار را با مردی دیدم که داشت با او صحبت می‌کرد. اخمی در پیشانی‌ام چِفت شد. جلو رفتم و با دست ‌به ‌سی*ن*ه و نیشخندی که تازه بر لب‌هایم ایجاد شده بود گفتم:
- به‌به آیلار خانم، ایشون کی باشن؟
آیلار رنگش از رخسار پرید و چندبار پلک زد تا خودش را آرام نماید. نگاهی به چهره‌ی برزخی‌ام انداخت و سرش را پایین انداخت.
- محمد، به خدا اینطور که تو فکر می‌کنی نیست... .
مرد با طعنه به من گفت:
- شما کی این خانم باشی؟
نگاهی به هیکل‌ فَربه‌اش انداختم و با پوزخند، مانند خودش گفتم:
- همسرم هستند. مشکلیه؟
مرد با دهان باز نگاهم کرد و سپس با تته‌پته گفت:
- ب... بب... ببخشید!
ابروهایم را بالا انداخته و سپس نگاهم را به آیلار دوختم و گفتم:
- خواهش می‌کنم لطف کنید از کنار همسرم گم‌شید!
مرد پا به فرار گذاشت. آیلار ترسیده به چهره‌ام نگاهی کرد و خواست از من دور شود که سریع مچ دستش را گرفتم و با عصبانیت در گوشش نجوا کردم:
- من بعداً حساب تو رو می‌رسم. حالا می‌بینی دیگه اون محمد سابق نمیشم.
آیلار تقلا کرد تا دستش را از دستم خارج کند، چون‌که دستش را محکم گرفته بودم و داشت دستش به خاطر سفتی که گرفته بودم، پودر می‌شد. من می‌دانستم که آن مرد نکبت داشت از آیلار خواستگاری می‌کرد و این من بودم که به او توجهی نداشتم. باید او را مدتی تنبیه کنم تا دیگر با هیچ مردی سخن نگوید.
آیلار چشمانش را بست و آرام و بغض‌آلود گفت:
- محمد دستم داره می‌شکنه.
نمی‌دانم چرا دلم برایش سوخت که دستش را از دست‌هایم آزاد کردم. خواست برود که صورتش را از شدت درد گره خورد و آخی در گلو گفت. بی‌توجه به واکنش‌هایش، از او جلوتر سوار ماشین شدم. از آینه‌ی جلو دیدمش که داشت به سختی و لنگ‌لنگان به طرف ماشین می‌آمد. با کمی تأخیر جلوی صندلی شاگرد نشست و درش را آهسته بست. ماشین را روشن کردم و به طرف خانه مادر آیلار حرکت کردم.
***
سهیل مُشتی حوالِ بازویم زد و گفت:
- محمد حالا می‌خوای چیکار کنی؟
با کلافه نگاهش کردم.
- چی رو چیکار کنم سهیل؟
- قاتل رو دیگه؟!
دست راستم را کنار شقیقه‌هایم گذاشتم و بی‌حوصله گفتم:
- سهیل حوصله‌ت رو ندارم. دستبند رو دادی برای اسکن؟
در حالی که این کلمه را گفتم، یک‌هو یادم آمد که حشمت کمیلی در جیبش یک کلید و خودنویسی در بازرسی اولیه که خودم بار اول آمدم دیده بودم، اما بی‌حواسی مرا از آن موضوع خارج نمود و نگذاشت به او فکری تعلل کنم.
سریع به سهیل گفتم:
- سهیل بچه‌های تیم، هیچی دیگه‌ای پیدا نکردن؟
سهیل چیزی نگفت و حالت‌های فکری به خود گرفت. کمی بعد گفت:
- چرا یه کلید و خودنویسی بود، که فرستاده شد به پزشک قانونی.
سرم را به فهماندن تکان دادم. پس پیدایش کردند. دوباره پرسیدم:
- راستی، این قتلی که راه اندازی شده. من به خانواده کمیلی گفتم که اعلامیه ترحیم و بنر رو نچسبونن تا طبق قوانین جلو بریم. مقتول به احتمال زیاد با قاتل کاری کرده یا قاتل دنبال چیزی برای پیدا کردن بوده و به مقتول نزدیک شده؛ چون‌که اونقدر مورد شَتم قرار داده که علامت یه جغد هم مثل اون توی دستبندش قرار داشته. در کل اون علامت توی‌ دستبند با اون چیزی که توی قتلِ آقای کمیلی اتفاق افتاده، تطابق داده شده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nargess86

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
102
948
مدال‌ها
2
از سرجایم برمی‌خیزم و به طرف در حرکت می‌کنم. سهیل قبل از آن‌که دستگیره‌ی در را باز کنم، گفت:
- محمد؟ یه لحظه!
به طرفش تغییر جهت دادم و برای حرفش انتظار کشیدم.
کمی این پا و آن پا کرد تا بلأخره حرفش را زد.
- تیمسار گفت که این حرف رو بهت نگم، اما من بهت میگم.
سرش را کمی به چپ متمایل کرد و سپس پای چپش را به حالت ضرب، به پای راستش کج کرد.
- قبل از این‌که تو وارد این ماجرای قتل بشی، تیمسار به یه نفر دیگه گفت که بیاد مسئولیت قتل رو بر عهده بگیره. اما اون قبول نکرده و از اداره رفته.
اخمی می‌کنم. یعنی‌ چه که قبل از من یک نفر دیگر هم می‌خواسته وارد بشود؟ چرا قتل را قبول نکرده و چرا از اداره رفته است؟ اینجای قضیه مشکوک به نظر می‌رسد.
نفسی بلند و صدادار کشیدم و با گفتن «فعلاً» از اتاقم خارج شدم.
به طرف ماشین رفته و سوارش شدم. دو هفته پیش من با آیلار قهر کرده بودم و تازه جالب است که آیلار خانم اصلاً برای عذرخواهی به دیدنم نیامده است. حتماً من باید ناز او را بکشم؟
پوفی کشیدم. حتماً باید بروم تا با او آشتی کنم؟ کلاً من به او عادت کرده بودم و نمی‌شد آن را بر خود انکار کنم.
من در کل آدمی هستم که زود می‌بخشم و کمی دل‌رحم هستم، اما گویی برای تنبیه آیلار باید کمی بخشش را کنار بگذارم.
به خانه عمارت که رسیدم، به خود آقا مصطفی گفتم که ماشینم را خودش به داخل حیاط بیاورد. حوصله‌ای نداشتم تا بلکه ماشینم را به داخل حیاط بیاورم.
از پله‌ها بالا رفته و در اتاقم را باز نمودم. خودم را روی تخت انداختم که یک لحظه به خود آمدم که لباس‌هایم را عوض نمایم. بلند شدم و از داخل کمد، یک تیشرت سرمه‌ای و شلوار ورزشی را، همرنگ مانندش برداشتم.
خود را دوباره روی تخت انداختم و پتو را روی خود کشیدم. کمی استراحت می‌تواند مرا از خستگی از پا درآورد و فکرم را در کل مشغول نکند.
***
( آیلار)
مینا به خانه‌مان آمده بود و داشتیم با همدیگر اسم و فامیل بازی می‌کردیم.
- استپ!
شاکی نگاهش کردم و با همان لحن شاکی گفتم:
- مینا! به جون من، یه فرصت دیگه بده.
سرش را بالا انداخت و به همراهش نوچی کوتاه گفت.
لحنم را التماس‌وارانه کرده و چشمانم را مانند بچه‌ها کوچک کردم و گفتم:
- خواهش می‌کنم... .
خواست چیزی بگوید که در ناگهانی باز شد. آیهان بود که میوه آورده بود. مینا سلامی سر به زیر گفت و بلند شد تا میوه‌هایی که در دست‌های آیهان بود را بگیرد.
بی‌حرف آن‌ها را گرفت و پائین گذاشت. آیهان تشکری کرد و روبه من گفت:
- آیلار، مامان گفت که بری تو آشپزخونه کارت داشت.
سرم را به تأیید تکان داده و از اتاق خارج شدم.
وارد آشپزخانه که شدم، مامان درحال درست کردن خورشت مرغ بود. زردچوبه را که ریخت، به طرفم برگشت و با کمی مکث در چشم‌هایم خیره شد و گفت:
- چرا دوهفته‌ست که خبری از آقا محمد نیست؟
چه سؤال سختی در پیش و رویم قرار داده بود. رنگم پریده بود و دستانم از شدت استرس و اضطراب، خیس و عرق شده بود. نمی‌خواستم قضیه‌ی آن مرد چاق را بگویم که داشت از من خواستگاری می‌کرد. محمد هم که آمد و وضعیتم را دید. کاش می‌مُردم و آن مَردک را نمی‌دیدم. حالا محمد با من قهر کرده تا مرا تنبیه نماید.
- هیچی نیست. دعوا کردیم برای همین مجبور شدم باهاش قهر کنم.
دلخور نگاهم کرد و گفت:
- ای‌بابا! شما دو تا که باز باهم قهر کردین؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین