- Aug
- 102
- 948
- مدالها
- 2
از کمد یک لباس سویشرت سفید و همراهش یک مانتوی بلند سیاه کاربنی برداشتم و بر تنم کردم. شالی با آبی سرمهای با خطهای سفید برداشتم و بر سرم نهادم. کیفم را برداشتم و بر شانهام راست و ریست کردم. نگاهی به خودم در آینه کردم. آرایش نداشتم که خداراشکر، خدادادی زیبا بودم و لازمی به آرایش کردن نداشت.
به پایین رفتم و دیدم که محمد هم مانند من تیپ زده بود و با همدیگر سِت کرده بودیم. با چشمان گشاد گفتم:
- تو کجا؟ مگه نگفتم ظرفها رو بشوری و خونه رو جارو بزنی؟
با لبخند مغرورانه گفت:
- خب... راستش من همه کارایی که گفتی رو انجام دادم.
باز هم چشمانم گشاد شد و نگاهم کشیده شد به خانهای که بیوقفه تمیز و برق میزد. با لبخند قبلیاش نگاهم کرد.
- خوردی؟ نوش جونت.
به اویی که با مسخرگی نگاهم میکرد، نگاه کردم. داشت مرا مسخره میکرد؟!چشمانم را محکم بستم و نفسم را محکم بیرون فرستادم. انگشت اشارهام را فرو دادم روی سی*ن*هاش و پوزخندی زدم.
- ایندفعه رو تو بردی جناب سرهنگ؛ اما اینو بدون هنوز جنگ من و تو تموم نشده. یک بر یک، گرفتی؟
با لبخند که انگار از حرص دادن من لذت میبرد گفت:
- باشه.
بدون توجه به گفتهاش، بیرون رفتم و سوار ماشین مدل بالایش شدم. گوشیام را از کیفم خارج نمودم و به عمه سارا پیامک دادم که من و محمد داریم به خانه پدربزرگ میآییم. در باز میشود و محمد سوار صندلی راننده میشود.
ماشین را روشن میکند و به طرف خانه پدربزرگم به راه میافتد. هرچند میدانستم که خانهاش هنوز به همان شکل قبلیاش بود؛ اما به قول محمد باید آن را دوباره بررسی کرد. یک چیزی در خانه پدربزرگ مشکوک بود. من حتی نگاهی به خانهاش نکرده بودم.
به خانه پدربزرگ که رسیدیم، از ماشین خارج شدیم و به طرف خانهاش حرکت کردیم. محمد دستانم را بین دست راستش گرفت و گفت:
- به چه دلایلی میخوایم بریم خونه پدربزرگت؟
نگاهی به نیمرخش کردم.
- عمه گفت برم؛ چونکه... .
کمی مکث کردم تا از حرفی که میخواهم بزنم مطمئن هستم یا خیر؟ نگاهم هنوز به نیمرخش بود.
- عمه گفت که یه چیزایی پیدا کرده که شاید به دردمون بخوره.
ایستاد. سرش را به طرفم معطوف کرد و یه کنج لبش را، بالا انداخت.
- بسیار خب!
سؤالی در ذهنم پخش شده بود، آن را پرسیدم:
- چرا تو دست منو میگیری؟ به دستام علاقه داری؟
صورتش جلوتر آورد که فکر کنم یک سانت صورتمان فاصله نداشت. قلبم در حال رقصیدن بود. سرم را کمی عقبتر بردم و به چشمان سیاهش خیره شدم. لبخندی زد و گفت:
- میدونستی خیلی فوضولی؟
اَبروانم بالا پریدند.
- چی؟
تک خندهای کرد و لب زد:
- هیچی!
دستم را روی سی*ن*هاش گذاشتم و او را از صورتم دور کردم.
- شنیدم چی گفتی؛ اما جواب کارتو پس میدی جناب سرهنگ!
دستی که گرفته بود را رها کرد و دست به سی*ن*ه گفت:
- چشم! اونو که میدم؛ اما وقتی که منم انتقام بگیرم، التماسمم بکنی هیچکاری نمیتونم برات بکنم... .
پوزخندی برایش زدم و گفتم:
- ولی من نمیذارم این اتفاق هم برای من بیفته. فهمیدی؟
یکهو بلند زیر خنده زد و میان خنده گفت:
- اینو باش! وقتی کسی نمیتونه تو فقط میتونی؟
با حرص چشمانم را بستم و نفسم را بلند فرستادم. اعتماد به نفسش را خیلی بالا برده بود، جوری که هر آدمی از آن انرژی مثبت میگرفت.
- ببین، خیلی داری میری رو اعصابم! صبر منم عالمی داره جناب سرهنگ! قسم خوردم که کمکتون کنم و این کارو میکنم؛ ولی دیگه داری پاتو از روی گِلیمت زیاد دراز میکنی.
جدی نگاهش کردم و از او دور شدم. زنگ خانه را زدم و عمه سارا در را به رویم باز کرد. با خوشحالی او را بغل کردم و در گوشش گفتم:
- راستی عمه، محمد هم هست.
سراسیمه از من جدا شد و چادر گلدارش را بر سرش نهاد و در آن زمان محمد سر رسید و عمه با هول به او سلام کرد. محمد به او سلام داد و دوباره دستم را گرفت. با غضب نگاهش کردم.
به پایین رفتم و دیدم که محمد هم مانند من تیپ زده بود و با همدیگر سِت کرده بودیم. با چشمان گشاد گفتم:
- تو کجا؟ مگه نگفتم ظرفها رو بشوری و خونه رو جارو بزنی؟
با لبخند مغرورانه گفت:
- خب... راستش من همه کارایی که گفتی رو انجام دادم.
باز هم چشمانم گشاد شد و نگاهم کشیده شد به خانهای که بیوقفه تمیز و برق میزد. با لبخند قبلیاش نگاهم کرد.
- خوردی؟ نوش جونت.
به اویی که با مسخرگی نگاهم میکرد، نگاه کردم. داشت مرا مسخره میکرد؟!چشمانم را محکم بستم و نفسم را محکم بیرون فرستادم. انگشت اشارهام را فرو دادم روی سی*ن*هاش و پوزخندی زدم.
- ایندفعه رو تو بردی جناب سرهنگ؛ اما اینو بدون هنوز جنگ من و تو تموم نشده. یک بر یک، گرفتی؟
با لبخند که انگار از حرص دادن من لذت میبرد گفت:
- باشه.
بدون توجه به گفتهاش، بیرون رفتم و سوار ماشین مدل بالایش شدم. گوشیام را از کیفم خارج نمودم و به عمه سارا پیامک دادم که من و محمد داریم به خانه پدربزرگ میآییم. در باز میشود و محمد سوار صندلی راننده میشود.
ماشین را روشن میکند و به طرف خانه پدربزرگم به راه میافتد. هرچند میدانستم که خانهاش هنوز به همان شکل قبلیاش بود؛ اما به قول محمد باید آن را دوباره بررسی کرد. یک چیزی در خانه پدربزرگ مشکوک بود. من حتی نگاهی به خانهاش نکرده بودم.
به خانه پدربزرگ که رسیدیم، از ماشین خارج شدیم و به طرف خانهاش حرکت کردیم. محمد دستانم را بین دست راستش گرفت و گفت:
- به چه دلایلی میخوایم بریم خونه پدربزرگت؟
نگاهی به نیمرخش کردم.
- عمه گفت برم؛ چونکه... .
کمی مکث کردم تا از حرفی که میخواهم بزنم مطمئن هستم یا خیر؟ نگاهم هنوز به نیمرخش بود.
- عمه گفت که یه چیزایی پیدا کرده که شاید به دردمون بخوره.
ایستاد. سرش را به طرفم معطوف کرد و یه کنج لبش را، بالا انداخت.
- بسیار خب!
سؤالی در ذهنم پخش شده بود، آن را پرسیدم:
- چرا تو دست منو میگیری؟ به دستام علاقه داری؟
صورتش جلوتر آورد که فکر کنم یک سانت صورتمان فاصله نداشت. قلبم در حال رقصیدن بود. سرم را کمی عقبتر بردم و به چشمان سیاهش خیره شدم. لبخندی زد و گفت:
- میدونستی خیلی فوضولی؟
اَبروانم بالا پریدند.
- چی؟
تک خندهای کرد و لب زد:
- هیچی!
دستم را روی سی*ن*هاش گذاشتم و او را از صورتم دور کردم.
- شنیدم چی گفتی؛ اما جواب کارتو پس میدی جناب سرهنگ!
دستی که گرفته بود را رها کرد و دست به سی*ن*ه گفت:
- چشم! اونو که میدم؛ اما وقتی که منم انتقام بگیرم، التماسمم بکنی هیچکاری نمیتونم برات بکنم... .
پوزخندی برایش زدم و گفتم:
- ولی من نمیذارم این اتفاق هم برای من بیفته. فهمیدی؟
یکهو بلند زیر خنده زد و میان خنده گفت:
- اینو باش! وقتی کسی نمیتونه تو فقط میتونی؟
با حرص چشمانم را بستم و نفسم را بلند فرستادم. اعتماد به نفسش را خیلی بالا برده بود، جوری که هر آدمی از آن انرژی مثبت میگرفت.
- ببین، خیلی داری میری رو اعصابم! صبر منم عالمی داره جناب سرهنگ! قسم خوردم که کمکتون کنم و این کارو میکنم؛ ولی دیگه داری پاتو از روی گِلیمت زیاد دراز میکنی.
جدی نگاهش کردم و از او دور شدم. زنگ خانه را زدم و عمه سارا در را به رویم باز کرد. با خوشحالی او را بغل کردم و در گوشش گفتم:
- راستی عمه، محمد هم هست.
سراسیمه از من جدا شد و چادر گلدارش را بر سرش نهاد و در آن زمان محمد سر رسید و عمه با هول به او سلام کرد. محمد به او سلام داد و دوباره دستم را گرفت. با غضب نگاهش کردم.
آخرین ویرایش: