- Jun
- 1,097
- 7,265
- مدالها
- 2
میان گریه لبخندی به لب آوردم اما گریهی شوقم بند نمیآمد. دستانش را در دستم گرفتم و سر به زیر انداختم دستم را فشرد و بیهیچ شرمی از جمع مرا در آغوش گرفت و سرم را بر سی*ن*ه چسباند و گفت:
- دیگر روزگار تلخت تمام شد. تو را آنقدر خوشبخت خواهم کرد که خیالش را هم نتوانی بکنی.
قلبم مالامال از عشق او بود و تنها آرزوی قلبم این بود که از این پس روزگار بروفق مراد ما باشد. هر آنچه بین ما گذشته بود جلوی چشمانم چون فیلمی که بر دور تند زده باشند میگذشت، بالاخره شام سیاه فراق تمام شدند و سپیده صبح وصل دمید و من و او به هم رسیدیم. از او جدا شدم. تازه متوجه اطرافم شدم. شرمگین از او دور شدم. در این مدت همه فقط مات تماشای ما شده بودند لحظهای که چون شعر یا موسیقی دلنوازی همه را مسخ خود کرده بود و به تماشای عظمت عشق میان ما نشسته بودند. شرمنده سر به زیر انداختم و خودم را جمع و جور کردم. سوزشی روی گونههایم حس میشد. ناخودآگاه نگاهم روی عمورضا افتاد که غم در چشمانش را با لبخندی حزین بیجانی پوشاند و سری به علامت اطمینان تکان داد، خاله و فروزان هم اشکهایشان را پاک کردند. عمورحیم جعبه شیرینی را برداشت و گفت:
- مبارک باشد انشاءالله عاقبت بخیر شوید. حالا این شیرینی مجلس امشب خوردن دارد.
همه از آن حال و هوا بیرون آمدند و گل لبخند بر لبهایشان شکفت. کنار حمید ایستادم، حمید پنهانی دستم را گرفت. دستش را فشردم و نگاه پر از محبتم را به آن نگاه پر اشتیاق دوختم.
عمورحیم به یکایک شیرینی تعارف میکرد و همه تبریک میگفتند. مهمانی تا پاسی از نیمهشب ادامه داشت. تا بالاخره همه عزم رفتن کردند و لحظهی تلخ خداحافظی از عزیزانم سر رسید. بیقراریهای فروزان آتش بر دلم میزد خصوصاً این که قرار بود خاله و خانوادهاش برای همیشه از ایران بروند. گویی در قلبم آتش به پا کرده بودند. خاله را با تمام وجود در آغوش کشیدم و یک دل سیر برای او گریستم. صدای طنین گریههای من و فروزان و خاله فضای خانه را حزنانگیز کرده بود. خاله صورت اشکآلودم را غرق بوسه کرد و گفت:
- آه فروغجان، امیدوارم باز هرچه زودتر تو را ببینم. امیدوارم این تب و تابها هرچه زودتر بیافتند و تو و حمید را بار دیگر ببینم.
مرا محکم در آغوش کشید و گفت:
- اگر روزی انقلاب شد هرطور شده به دیدارت خواهم آمد.
صورتش را بوسیدم و گفتم:
- من از فراق شماها چه کنم؟!
او صورتم را غرق بوسه کرد و با اطمینان گفت:
- باز هم یکدیگر را خواهیم دید.
از من جدا شد و سپس سوی حمید رفت و او را در آغوش کشید و خطاب به او ملتمس نالید و گفت:
- حمیدجان، تصدقت بشوم، تو همیشه برایم چون فردین و بهروز عزیز بودی. یادگار مرحومه ثریا میدانم که چون مادرت مهربان و قلب بزرگی داری، پس پارهی تنم در دست تو به امانت است. تو را به خدا جان من و جان فروغ!
حمید لبخند اطمینانبخشی بر لب راند و گفت:
- خیالت راحت فخری! من از جان و دل فروغ را میپرستم.
- دیگر روزگار تلخت تمام شد. تو را آنقدر خوشبخت خواهم کرد که خیالش را هم نتوانی بکنی.
قلبم مالامال از عشق او بود و تنها آرزوی قلبم این بود که از این پس روزگار بروفق مراد ما باشد. هر آنچه بین ما گذشته بود جلوی چشمانم چون فیلمی که بر دور تند زده باشند میگذشت، بالاخره شام سیاه فراق تمام شدند و سپیده صبح وصل دمید و من و او به هم رسیدیم. از او جدا شدم. تازه متوجه اطرافم شدم. شرمگین از او دور شدم. در این مدت همه فقط مات تماشای ما شده بودند لحظهای که چون شعر یا موسیقی دلنوازی همه را مسخ خود کرده بود و به تماشای عظمت عشق میان ما نشسته بودند. شرمنده سر به زیر انداختم و خودم را جمع و جور کردم. سوزشی روی گونههایم حس میشد. ناخودآگاه نگاهم روی عمورضا افتاد که غم در چشمانش را با لبخندی حزین بیجانی پوشاند و سری به علامت اطمینان تکان داد، خاله و فروزان هم اشکهایشان را پاک کردند. عمورحیم جعبه شیرینی را برداشت و گفت:
- مبارک باشد انشاءالله عاقبت بخیر شوید. حالا این شیرینی مجلس امشب خوردن دارد.
همه از آن حال و هوا بیرون آمدند و گل لبخند بر لبهایشان شکفت. کنار حمید ایستادم، حمید پنهانی دستم را گرفت. دستش را فشردم و نگاه پر از محبتم را به آن نگاه پر اشتیاق دوختم.
عمورحیم به یکایک شیرینی تعارف میکرد و همه تبریک میگفتند. مهمانی تا پاسی از نیمهشب ادامه داشت. تا بالاخره همه عزم رفتن کردند و لحظهی تلخ خداحافظی از عزیزانم سر رسید. بیقراریهای فروزان آتش بر دلم میزد خصوصاً این که قرار بود خاله و خانوادهاش برای همیشه از ایران بروند. گویی در قلبم آتش به پا کرده بودند. خاله را با تمام وجود در آغوش کشیدم و یک دل سیر برای او گریستم. صدای طنین گریههای من و فروزان و خاله فضای خانه را حزنانگیز کرده بود. خاله صورت اشکآلودم را غرق بوسه کرد و گفت:
- آه فروغجان، امیدوارم باز هرچه زودتر تو را ببینم. امیدوارم این تب و تابها هرچه زودتر بیافتند و تو و حمید را بار دیگر ببینم.
مرا محکم در آغوش کشید و گفت:
- اگر روزی انقلاب شد هرطور شده به دیدارت خواهم آمد.
صورتش را بوسیدم و گفتم:
- من از فراق شماها چه کنم؟!
او صورتم را غرق بوسه کرد و با اطمینان گفت:
- باز هم یکدیگر را خواهیم دید.
از من جدا شد و سپس سوی حمید رفت و او را در آغوش کشید و خطاب به او ملتمس نالید و گفت:
- حمیدجان، تصدقت بشوم، تو همیشه برایم چون فردین و بهروز عزیز بودی. یادگار مرحومه ثریا میدانم که چون مادرت مهربان و قلب بزرگی داری، پس پارهی تنم در دست تو به امانت است. تو را به خدا جان من و جان فروغ!
حمید لبخند اطمینانبخشی بر لب راند و گفت:
- خیالت راحت فخری! من از جان و دل فروغ را میپرستم.