جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 23,653 بازدید, 739 پاسخ و 46 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

    رای: 25 86.2%
  • خوب

    رای: 4 13.8%
  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

    رای: 0 0.0%
  • جالب نیست

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    29
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
میان گریه لبخندی به لب آوردم اما گریه‌ی شوقم بند نمی‌آمد. دستانش را در دستم گرفتم و سر به زیر انداختم دستم را فشرد و بی‌هیچ شرمی از جمع مرا در آغوش گرفت و سرم را بر سی*ن*ه چسباند و گفت:
-‌ دیگر روزگار تلخت تمام شد. تو را آنقدر خوشبخت خواهم کرد که خیالش را هم نتوانی بکنی.
قلبم مالامال از عشق او بود و تنها آرزوی قلبم این بود که از این پس روزگار بروفق مراد ما باشد. هر آنچه بین ما گذشته بود جلوی چشمانم چون فیلمی که بر دور تند زده باشند می‌گذشت، بالاخره شام سیاه فراق تمام شدند و سپیده صبح وصل دمید و من و او به هم رسیدیم. از او جدا شدم. تازه متوجه اطرافم شدم. شرمگین از او دور شدم. در این مدت همه فقط مات تماشای ما شده بودند لحظه‌ای که چون شعر یا موسیقی دلنوازی همه را مسخ خود کرده بود و به تماشای عظمت عشق میان ما نشسته بودند. شرمنده سر به زیر انداختم و خودم را جمع و جور کردم. سوزشی روی گونه‌هایم حس می‌شد. ناخودآگاه نگاهم روی عمورضا افتاد که غم در چشمانش را با لبخندی حزین بی‌جانی پوشاند و سری به علامت اطمینان تکان داد، خاله و فروزان هم اشک‌هایشان را پاک کردند. عمورحیم جعبه شیرینی را برداشت و گفت:
-‌ مبارک باشد انشاءالله عاقبت بخیر شوید. حالا این شیرینی مجلس امشب خوردن دارد.
همه از آن حال و هوا بیرون آمدند و گل لبخند بر لبهایشان شکفت. کنار حمید ایستادم، حمید پنهانی دستم را گرفت. دستش را فشردم و نگاه پر از محبتم را به آن نگاه پر اشتیاق دوختم.
عمورحیم به یکایک شیرینی تعارف می‌کرد و همه تبریک می‌گفتند. مهمانی تا پاسی از نیمه‌شب ادامه داشت. تا بالاخره همه عزم رفتن کردند و لحظه‌ی تلخ خداحافظی از عزیزانم سر رسید. بی‌قراری‌های فروزان آتش بر دلم می‌زد خصوصاً این که قرار بود خاله و خانواده‌اش برای همیشه از ایران بروند. گویی در قلبم آتش به پا کرده بودند. خاله را با تمام وجود در آغوش کشیدم و یک دل سیر برای او گریستم. صدای طنین گریه‌های من و فروزان و خاله فضای خانه را حزن‌انگیز کرده بود. خاله صورت اشک‌آلودم را غرق بوسه کرد و گفت:
-‌ آه فروغ‌جان، امیدوارم باز هرچه زودتر تو را ببینم. امیدوارم این تب و تاب‌ها هرچه زودتر بیافتند و تو و حمید را بار دیگر ببینم.
مرا محکم در آغوش کشید و گفت:
-‌ اگر روزی انقلاب شد هرطور شده به دیدارت خواهم آمد.
صورتش را بوسیدم و گفتم:
-‌ من از فراق شماها چه کنم؟!
او صورتم را غرق بوسه کرد و با اطمینان گفت:
-‌ باز هم یکدیگر را خواهیم دید.
از من جدا شد و سپس سوی حمید رفت و او را در آغوش کشید و خطاب به او ملتمس نالید و گفت:
-‌ حمیدجان، تصدقت بشوم، تو همیشه برایم چون فردین و بهروز عزیز بودی. یادگار مرحومه ثریا می‌دانم که چون مادرت مهربان و قلب بزرگی داری، پس پاره‌ی تنم در دست تو به امانت است. تو را به خدا جان من و جان فروغ!
حمید لبخند اطمینان‌بخشی بر لب راند و گفت:
-‌ خیالت راحت فخری! من از جان و دل فروغ را می‌پرستم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
خاله لب فشرد و بغضش را نتوانست مهار کند. فروزان را در آغوش کشیدم صدای های‌های گریه‌های ما در هم آمیخت. در آغوش هم تاب می‌خوردیم. زیرلب نالیدم:
-‌ آه ای خواهر فداکارم. چه می‌شد که باز هم کنارم می‌ماندی. چه می‌شد که مونس من می‌شدی! حالا چگونه بر فراق تو صبر کنم.
جوابش گریه‌های سوزناکش بود و هق‌هق‌کنان میان گریه زار زد:
-‌ فروغ... خواهرم...فروغ روشن زندگیم... بخدا که از رنج ندیدنت از همین حالا دارم آب می‌شوم اما می‌دانم در کنار حمید خوشبخت خواهی شد برایم کافی است. غصه مرا نخور. هر طور شده از راهی برایم خبر بیاور. بدان که روزی نه چندان دور دوباره تو را خواهم یافت. دوباره چهره‌ی عزیزت را خواهم دید و تا آن زمان صبر خواهم کرد.
صدای گریه‌های سوزناک ما که در آغوش هم تاب می‌خوردیم در فضا طنین‌انداز شده بود و همه را متاثر کرده و اشک بر چشمانشان نشانده بود. خاله فروزان را از من جدا کرد و برای تسلی او در آغوش گرفت و سعی کرد آرامش کند. حمید هم لیوان آبی برایم آورده بود و با نگرانی تلاش می‌کرد آرامم کند، درحالی که نفس‌هایم از شدت گریه در سی*ن*ه گره می‌خورد به زور و خواسته او چند جرعه آب نوشیدم. فردین خطاب به فروزان گفت:
-‌ فروزان وقتش است برگردیم. تا تعویض شیفت گماشته‌ها چیزی نمانده و اگر دیر برسیم مکافات به بار می‌آید.
فروزان با صورت سرخ از گریه از خاله جدا شد و هق‌هق‌کنان سر تکان داد. عمورحیم آه بلندی کشید و گفت:
-‌ وقتش است که ما هم برویم، تا صبح چند ساعتی نمانده و عروس و داماد باید سپیده صبح نزده راهی شوند. حمید باید کمی استراحت کند فردا مجبور است کل مسیر را رانندگی کند.
عمورضا سوی من آمد و گفت:
-‌ فروغ‌جان!
از جایم برخاستم و او مقابلم ایستاد و گفت:
-‌ قرار است از اینجا به یکی از روستاهای شمال بروید. مدت زیادی را باید با زندگی پنهانی خو کنید. می‌دانم که برایتان سخت و دشوار است اما تا زمانی که شرایط مملکت به سامان برسد و پدرت از تب و تاب یافتن شما دلسرد شود این حال و روز شماست. امید است که هر چه زودتر همه چیز روبه‌راه شود. شما امشب راهی می‌شوید و من هم یک‌هفته دیگر خودم را به شما خواهم رساند. نگران فروزان هم نباش. قول می‌دهم هرطور شده راهی برای دیدار مخفیانه و دوباره‌ی شما پیدا کنم.
لب فشردم و سری به علامت تایید تکان دادم. عمورحیم برپای رفتن داد و چند توصیه به حمید و من کرد و با خانواده‌اش عزم رفتن کردند. گویی گوشه‌ی دلم را کنده بودند. لحظه‌ی رفتن فروزان آنچنان برایم گران بود که هر آن از رنج آن دوست داشتم کابوسی بود که با از خواب پریدن نجات می‌یافتم اما افسوس که انتهای آن شب خوش وصل محقق شده بود به یک وداع تلخ و دوری از عزیزانم، که هیچ نمی‌دانستم کی قرار بود فرصت دیدارشان مهیا شود.
من و حمید و عمورضا تنها در حیاط توانستیم وداع آخر را بکنیم. آن‌ها که رفتند گویی قلب مرا از سی*ن*ه کندند و بردند اگرچه این از تاوان برگزیدن این عشق بود و ناگزیر باید بر این وداع تلخ صبر می‌کردم.
حمید دستم را گرفت و مدتی در حیاط در سرمای سخت آن شب تاریک پائیزی تعلل کردیم تا من دوباره آرامشم را باز بیابم. بعد از این‌که اندکی به ظاهر آرام شدم. درحالی که از سرما دندان‌هایم به هم می‌خورد و سرم از شدت گریه گویی تهی و سبک شده بود به خانه آقا سید خزیدیم. آن‌ها اتاقی را برای استراحت ما آماده کردند که بعد از اقامه‌ی نماز باید راهی می‌شدیم. قرار بود عمورضا این یک هفته را مهمان آقاسید باشد.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
به اتاق رفتیم. حمید کتش را بیرون آورد و کش و قوسی به بدنش داد و با چشمانی که از زور خستگی اندکی قرمز شده بود گفت:
-‌ فروغم، خدا می‌داند، تا امشب به سر برسد چه بر من گذشت. از این‌که همه‌چیز ختم به خیر شده است، خدا را شکر می‌کنم.
روی لبه‌ی طاقچه‌‌ای که پنجره‌ی بزرگش رو به حیاط باز می‌شد نشستم و با چشمانی پر اشتیاق به او زل زدم و گفتم:
-‌‌ مثل رویای شیرینی است که آرزو دارم هیچ‌گاه تمام نشود.
لبخندی چهره‌ی خسته‌اش را پوشاند آمد و کنارم نشست و دستانم را در دست گرفت و با نگاهی شیدا به صورتم زل زد و گفت:
-‌ از ته دل عاشقت هستم. نمی‌گذارم دیگر بیشتر از این رنج فراق بکشی. قول می‌‌دهم هرکاری بکنم تا دوباره فرصت دیدار تو و فروزان مهیا شود. رنج تو رنج من است. جان تو جان من است. می‌خواهم که دوباره آن فروغ شاد با لب‌های خندانش زندگیم را به وجد بیاورد. بخدا که دیگر نمی‌گذارم اشک در چشمانت بنشیند. این را از صمیم قلبم به تو قول می‌دهم.
لبخند بی‌جانی روی لب‌هایم نقش بست و دست‌هایم برای در آغوش گرفتن او از هم باز شد و دور گردن او حلقه زدم. آهسته در گوشش زمزمه کردم:
-‌ تو دنیای من هستی. خوشحالی تو خوشحالی من است، نگرانی‌های تو دغدغه من است. از این پس می‌خواهم فقط به خوشبختی‌ بیاندیشم. تو را از صمیم قلب دوستم و یک عمر به پای تو خواهم ماند.
از من جدا شد و پیشانیم را بوسید. هردو با نگاهی پر از محبت به هم خیره شدیم. به او که حالا همسرم و همه‌ی زندگیم بود. دست نوازشی به موهایم کشید و دستش به گیره‌های برنجی که آن روز برایم خریده بود گیر کرد و گفت:
-‌ آه خدای من هنوز این گیره‌های برنجی را داری؟
لبخندی به لب آوردم و گفتم:
-‌ مگر می‌شود نداشته باشم. هر آنچه از تو باشد را با تمام وجود حفظ می‌کنم حتی آینه‌ی سرلاکی کوچکت را هم دارم.
خنده‌ای کرد که اوسطش به خمیازه‌ای ختم شد و گفت:
-‌ فروغم، تمام دیشب خواب در چشمانم نشکفت آنقدر که نگران تو و اتفاقات امروز بودم. می‌ترسم از رانندگی باز بمانم. بهتر است کمی استراحت کنیم.
سری به علامت تایید تکان دادم. او از جا برخاست و به رختخواب پهن شده پناه برد. من نیز کنار او نشستم، اما در چشمان من خواب نمی‌شکفت. سرم پر شده بود از هزار فکر و خیال تخت از جدایی‌های اخیر و راه نامعلوم آینده و فکر و خیال‌های اتفاقات فردا پس از رفتن من در عمارت درندشت پدر که قرار بود غوغایی تماشایی در آن به پا شود. او زود خودش را تسلیم خواب کرد اما من بالای سرش نشسته بودم و تنها به چهره‌ی غرق در خوابش زل زده بودم و بغض‌های گره خورده در گلویم با اشک‌هایم از هم باز می‌کردم. تک‌تک لحظاتی که با عزیزانم داشتم جلوی چشمانم سایه می‌انداخت و خاطره‌هایشان جلوی چشمانم جان می‌گرفتند. حسرت آن اوقات خوش در دلم شعله می‌زد، این‌که چه مفت و چه زود گذشتند و جای خود را به روزهای تلخ و مه‌آلود آینده دادند. کودکی‌های فروزان، خاطرات مادرم، خاطرات باغ فرحزاد و دوستی‌هایم با سوسن و اوقات خوش در خانواده خاله همه و همه جلوی چشمانم رژه می‌رفتند. نگاه خیسم روی او که در خواب شیرین غرق بود قفل شده بود، دست بردم و موهایش را نوازش کردم و با لبخند تلخی با اشتیاق تماشایش کردم. من با همه‌ی تلخی‌ها کسی را داشتم که قلب و روحم تسلیمش شده بود و می‌خواستم حتی به بهای جانم هم که شده همیشه در کنارش بمانم. او و عشقش ارزش این همه تلخی را داشت. من قلبم لبریز از محبت او بود. مسـ*ـت عشقی بودم که هیچ وقت هوشیاری نداشت.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
با طنین اذان از رادیوی خانه که در سالن پخش می‌شد به خود آمدم. بدنم از یک‌جا نشستن خشک شده بود. حمید همچنان در خواب ناز بود. تقه‌ای آرام به در خورد. تکانی خوردم. پاهایم بی‌حس شده بودند و سوزن‌سوزن می‌شدند. با صدای لرزان و گرفته‌ای گفتم:
-‌ بله!
صدای عمورضا از پشت در آمد که گفت:
-‌ بیدارید؟ هرچه زودتر آماده شوید و بعد از اقامه نماز به راه بیافتید.

دستم را پیش بردم و موهای حمید را نوازش کردم و صدایش زدم. کمی طول کشید تا از خواب ناز چشم باز کند. نگاه گیج و خواب آلودش روی صورتم ماند. آهسته گفتم:
-‌ وقتش شده برویم!
تکانی به خود داد و نیم‌خیز شد و با دو انگشتش چشمانش را فشرد و با صدای خواب‌آلودی گفت:
-‌ چه زود صبح شد!
در پاسخش لبخندی به لب راندم و گفتم:
-‌ بعد از اقامه نماز باید راه بیافتیم. عجله کن.
خودم از جا بلند شدم و به بیرون رفتم. بعد از گرفتن وضو و خواندن نماز آماده‌ی رفتن شدیم. برای خداحافظی در حیاط ایستادیم. حمید پدرش را محکم در آغوش کشید و صورتش را بوسید و گفت:
-‌ منتظرت هستیم. هرچه زودتر خودت را به ما برسان.
پدرش صورتش را بوسید و گفت:
-‌ مواظب خودت و فروغ باش. هنگامی که بسلامت به مقصد رسیدی مرا مطلع کن!
سپس از او جدا شد و سوی من آمد و گفت:
-‌ فروغ‌جان می‌دانم راه دشواری را در پیش دارید اما بالاخره این سختی‌ها پایان می‌یابد.
سری به علامت اطمینان‌بخشی تکان دادم و گفتم:
-‌‌ خیالتان راحت باشد. منتظرتان هستیم.
لبخند مسرت‌بخشی زد و گفت:
-‌ بروید خدا پشت و پناهتان.
خدیجه خانم را در آغوش گرفتم و گفتم:
-‌ از این‌که اسباب زحمت شما را فراهم کردیم، عذر می‌خواهیم.
صورتم را بوسید و با دعای سفید بختی ما را راهی کرد. از همگی خداحافظی کردیم و در سوز سرد سرمای صبحگاهی در حالی که شب هنوز تاریکی ظلمانیش را بر سطح شهر حفظ کرده بود به آرامی از خانه بیرون جستیم و سوی ماشین رفتیم. او ساک‌ها را در صندوق عقب ماشین گذاشت. کوچه در سکوت وهم‌انگیزی فرو رفته بود. سر چرخاندم تا بار دیگر خداحافظی کنم نگاهم روی ماشین مرسدس بنز مشکی افتاد که دورتر از خانه سید پارک بود. لحظه‌ای هری دلم فرو ریخت و نزدیک بود قالب تهی کنم. تغییر حالت من عمورضا را متوجه کرد و نگاهم را دنبال کرد و گفت:
-‌ چه شده؟
آب دهانم را به سختی قورت دادم و گفتم:
-‌ آن ماشین... .
با اشاره دست آن را نشان دادم. نگاه کنجکاو همه سوی آن چرخید. آقا سید گفت:
-‌ چند روزی است که اینجا پارک است و مال یکی از اقوام همسایه‌ها است از بابت آن نگران نباش. قبلاً خودمان ته توی این قضیه را در آوردیم.
نفس راحتی کشیدم و گفتم:
-‌ قدری شبیه ماشین‌های ساواک است.
حمید خنده‌ای بر لب راند و در صندوق عقب ماشین را بست و گفت:
-‌ یک مرسدس بنز ضدگلوله است. صاحبش از تجار است.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
سری تکان دادم و با خداحافظی دیگری و بدرقه بقیه سوار ماشین شدم. حمید هم سوار ماشین شد و عمو رضا جلو شیشه راننده خم شد و توصیه‌های لازم را به او کرد و حمید ماشین را روشن کرد و بالاخره عزم حرکت کردیم. از آینه ماشین دیدم خدیجه‌خانم کاسه آب را پشت سر ما به روی زمین ریخت.
کمی که دور شدیم، حمید لبخندی زد و گفت:
-‌‌ بالاخره به هم رسیدیم! دیدی که آخرش حرف من شد و فرار تنها راه‌حل این مسئله بود.
چشم به نیم‌رخش دوختم و محو تماشایش شدم. لبخندی به لب راند و گفت:
-‌ اگر شرایط ما این گونه نبود محال بود دختر تیمسار جواهری با آن همه دبدبه و کبکبه بخواهد این گونه به خانه‌ی بخت برود.
خنده‌ی دلنشینی در پاسخش کردم و گفتم:
-‌ صدالبته که مجبورت می‌کردم عروسی برایم بگیری که همه انگشت بر دهان بمانند.
نگاه مشتاقش لحظه‌ای سوی من افتاد و گفت:
-‌ البته این کار را می‌کردم. حتی اگر می‌گفتی به قله‌ی قاف برو و یا ستاره از آسمان‌ها بچین محال بود این کار را نکنم.
سر چرخاندم و به خیابان‌های تاریک و ظلمانی چشم دوختم و گفتم:
-‌‌ همین که کنار هم باشیم برای من کافی است.
دستم را گرفت و فشرد و گفت:
-‌ قول می‌دهم آب‌ها که از آسیاب بیافتند یک مجلس خوب و زیبا در خور و شانت بگیرم.
خنده‌ای بر لب راندم و گفتم:
-‌ خودت می‌دانی که نمی‌شود.
-‌ چرا نمی‌شود!
-‌ می‌خواهی مضحکه عام و خاص شویم.
-‌ هرکه می‌خواهد مسخره کند، نیاید!
خنده‌هایم بلندتر شد و گفتم:
-‌ حتی فکرش هم خنده‌دار است که بعد از شروع زندگیمان جشن عروسی بگیریم.
او خیلی جدی گفت:
-‌ هیچ اشکالی ندارد. عروسی برای تو می‌گیرم که همه انگشت به دهان تماشایش کنند و بگویند دخترک عجب اقبالی داشت نه تنها یک مرد خوش‌چهره را به دام انداخته؛ حالا چنین عروسی هم برایش گرفته است.
از حرف‌هایش خنده‌های سرمستمان در هم آمیخت. سری تکان دادم و گفتم:
-‌ ببینیم و تعریف کنیم.
لبخند شیطنت‌باری زد و با چهره‌ای شکفته به چشمان خسته‌ام زل زد و گفت:
-‌ چشمانت خیلی خسته‌است کمی استراحت کن.
-‌ نه بیدار می‌مانم.
-‌ بخواب فروغ! از این پس نگران هیچ‌چیز نباش.
-‌ خواب به چشمانم نمی‌آید. همه‌اش عقل و هوشم در عمارت نزد فروزان است.
-‌ فعلاً که تیمسار در خواب ناز است و خبر ندارد چه رکبی خورده است.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
لب فشردم و آهی کشیدم. هوا داشت گرگ و میش می‌شد. در سرم غوغا بود و با نگاه کردن به خیابان‌ها به فروزان می‌اندیشیدم که بعد از من با پدرم چه خواهد کرد. آنقدر در این فکر و خیال‌ها دست و پا زدم که عاقبت نفهمیدم که کی چشمانم را تسلیم خواب کرده بودم و تن به دولت خاموشی‌ها سپرده بودم.
با صدای مضطرب حمید از خواب پریدم. هنوز گیج خواب بودم. نگاه گیج و خواب‌آلودم به چهره‌ی نگران و مضطربش افتاد. تکانی به خود دادم و گفتم:
-‌ چه شده؟
نفسش را بیرون راند و درحالی که از آینه ماشین به عقب می‌نگریست گفت:
-‌ احساس می‌کنم کسی در تعقیب ماست.
گویی آب یخی بر صورتم پاشیدند. سراسیمه از آینه بغل به عقب نگریستم از دور دو خودروی مشکی بنز را می‌دیدم که پشت سر ما در جاده می‌آیند. حمید پایش را بر روی پدال گاز فشرد و ماشین با صدای گاز سرسام‌آوری سرعت گرفت. دست و پایم شروع به لرزیدن کرد و ته قلبم خالی شد. با صدای لرزانی گفتم:
-‌ این‌ها چه کسانی هستند؟
مصمم لب فشرد و با چهره‌ی اخم‌آلودی گفت:
-‌ نمی‌دانم.
جان و دلم به لرز آمده بود و از هول آنچه داشت بر سرمان می‌آمد داشتم قالب تهی می‌کردم. نکند باز پدرم قضیه فرار من را فهمیده بود. سرم به دوران افتاد و با بغضی که گلویم را می‌فشرد مضطرب به او گفتم:
-‌ نکند... نکند پدرم است!
حمید درحالی که با نگرانی دنده را عوض می‌کرد و بر سرعتش می‌افزود گفت:
-‌ بعید می‌دانم. فکر کنم از جایی که رد شدیم ما را شناسایی کردند. انگار خودروهای ساواک هستند.
از شنیدن آن حرف دهانم از شدت ترس تلخ شد و بغضم ترکید. او با ترشرویی گفت:
-‌ الان وقت گریه کردن نیست! به جاده خاکی می‌زنم تا از راه دیگری برویم و آن‌ها ما را گم کنند. محکم بنشین و کمربندت را ببند.
با دستانی که رعشه داشتند به کمربندم چنگ انداختم و با تقلای زیادی آن را بستم. حرکت تند و سریع حمید در پی پیچش ماشین و انحراف از جاده، بدنم را تکان داد و کج و راست کرد و به یکباره از جاده آسفالت منحرف و در دشت سنگلاخی فرو افتاد که گرد و غباری به پا کرد. دید ما از اطراف محو شد به زور از آینه ماشین آن دو ماشین بنز را دیدیم که در تعقیب ما با سماجت به دشت خاکی فرو افتادند. دیگر بر من عیان شد که آن‌ها در پی ما هستند. هرچه می‌خواستم صدای گریه‌هایم بیرون نرود نشد صدای نخراشیده بلندگویی شنیده شد. یکی از سرنشینان خودروی بنز بلندگویی سفیدی داشت و از ما می‌خواست بایستیم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
با دو دستم هراسان و درمانده سرم را گرفتم. حمید درحالی که دندان به هم می‌فشرد گازش را گرفت و سرعتش را در آن زمین ناهموار بیشتر کرد ماشین با تکان‌های سختی از روی قلوه سنگ‌ها می‌پرید و آن‌ها همچنان با سماجت اخطار می‌دادند و می‌خواستند دست از فرار کردن بکشیم. صدای شلیک چند تیر به گوش رسید که به بدنه خودرو اصابت کرد و گویی روح را از تنم جدا کرد. حمید گاز بیشتری داد و کمی از آن‌ها دور شدیم. همه‌چیز چون کابوسی دهشتناک جلوی چشمانم بود و داشت قلبم را از سی*ن*ه می‌کند.
اندکی از تیرس تعقیب آن‌ها خارج شدیم. حمید سراسیمه دستش را پشت کمرش برد و در حالی که عرق می‌ریخت و صورتش از شدت نگرانی سرخ شده بود کلت کمری‌اش را بیرون آورد و خشابش را با دست دیگرش کنترل کرد و صورت مضطربش سوی من چرخید و نفس‌نفس‌زنان گفت:
-‌ گوش کن فروغ! باید هرچه توان داری بدویی.
با چشمانی که مدام از اشک پر و خالی می‌شدند گفتم:
-‌ به کجا؟ آن‌ها ما را می‌کشند.
بر سرم فریاد زد:
-‌ گریه‌ات چه دردی دوا می‌کند! فقط باید به طرف آن درختزاری که آنجا هست برویم و پنهان شویم. فهمیدی؟
سری با اضطراب تکان دادم درحالی که توان کنترل گریه‌هایم را نداشتم.
او با همان حال عصبی و مضطرب گفت:
-‌ ماشین را می‌خواهم نگه دارم. آماده باش باید تا آنجا بدویم.
نگاهم از دور به درختزاری کوچک افتاد که در ابتدای روستایی که بسیار دورتر از آن بود، شبیه باغی متروکه به چشم می‌آمد. سری به علامت تایید تکان دادم. گلویم از شدت اضطراب خشک شده بود. ماشین حمید از حرکت باز ایستاد و سراسیمه از داخل ماشین پیاده شدم حمید نیز ماشین بیرون آمد و سوی هم دویدیم و هردو به عقب نگریستیم ماشین‌های ساواک از دور با سرعت می‌آمدند. حمید دستم را گرفت و درحالی که در دست دیگرش اسلحه بود گفت:
-‌ هرچه توان داری بدو فروغ! باید به آنجا برسیم و پنهان شویم.
درحالی که دست در دست هم داشتیم با تمام قوا سوی آن درختزار می‌‌دویدیم. ماشین‌های ساواک از پی ما می‌تاختند چندبار پایم پیچ خورد و نزدیک بود زمین بخورم. هرچه می‌دویدیم درختزار انگار از ما دورتر می‌شد. نیمه راه از نفس افتادم و خم شدم. تمام بدنم گر گرفته بود و گویی ریه‌هایم آتش گرفته بودند. حمید نفس‌نفس‌زنان ملتمس گفت:
-‌ فروغ عجله کن!
هنوز حرفش به پایان نرسیده بود که با شلیک چند تیر از سوی آن‌ها قلبم از جا کنده شد. حمید نیز در پاسخشان چند تیری شلیک کرد. دستم را گرفت و کشید. بالاخره سوی درختزارهای تنک رسیدیم. حمید مرا به پشت درختی کشاند صدای سرفه‌هایم که سعی داشتم در گلو خفه کنم سکوت خلوت آنجا را می‌شکست. جوی پهنی با آب کم‌عمق و سطحی از میان درختان و زیر پای ما می‌گذشت. او دستم را گرفت و نگران نگاهم کرد. چهره‌اش پر از اضطراب و نگرانی بود آهسته گفت:
-‌ تنهایی از این مسیر برو و خودت را به روستا برسان، از هرچه در توان داری مایه بگذار و بدو! من هم سعی می‌کنم از پشت سر تو بیایم.
هری دلم فروریخت. ملتمس با حالی ویران به کتش چنگ زدم و نالیدم:
-‌ من بدون تو جایی نمی‌روم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
دستم را از کتش جدا کرد و درحالی که سعی داشت متقاعدم کند گفت:
-‌ فروغ... الان وقت این حرف‌ها نیست. باید هر چه زودتر خودمان را به روستا برسانیم تا از دست آن‌ها نجات پیدا کنیم. یک‌نفر باید حواس آن‌ها را پرت کند. هر طور شده برو، من هم پشت سرت می‌آیم با همدیگر ممکن است یکی از ما صدمه ببیند. آن‌ها مسلح هستند.
صدای نزدیک شدن قدم‌های آن‌ها می‌آمد. از پشت درخت سرکی کشیدم و وحشت‌زده دو مرد تنومندی را دیدم که گیج و سردرگم به اطراف نگاه می‌کردند درحالی که سلاح‌هایشان را غلاف کرده بودند. حمید مرا هل داد و آهسته گفت:
-‌ برو.
درحالی که نمی‌خواستم بروم با خشم اشاره داد بروم. ناچار از جا کنده شدم و با احتیاط از لابه‌لای درختان گذشتم. سرم را به عقب راندم و با نگرانی به حمید نگریستم که سلاحش را آماده تیراندازی کرده بود و از پشت درختی قطور در کمین آن‌ها بود. با صدای بلندگوی ساواک که نزدیک شده بود خودم را باختم:
-‌ حمید رادمهر اینجا دیگر ته خط هست. خودت را تسلیم کن.
اشک‌هایم پشت هم ریزش کردند با نگاهی به عقب به سویی دیگر رفتم و او پشت درختی در جهت مخالف حرکت من پناه گرفت و برای پرت کردن حواس آن‌ها از مسیر حرکت من، تیری به آن سو شلیک کرد.
در پی آن، صدای شلیکِ دیوانه‌وار گلوله‌ها سکوت باغ را شکست. با تمام قوا دویدم بدون این‌که بدانم به کجا می‌رسم. هی مدام پشت سرم را نگاه می‌کردم و بغض نفس‌گیری گلویم را به درد می‌آورد. لحظه‌ای درمانده ایستادم و مضطرب اطراف را نگریستم. صدای شلیک گلوله‌ها هنوز به گوش می‌رسید و هر لحظه نزدیکتر می‌شد. دیگر نمی‌توانستم بدون او یک قدم به جلو بردارم. خواستم راه رفته را برگردم که او را از دور دیدم که فریاد زد:
-‌ برو! اینجا نایست!
چند گام لرزان به عقب رفتم اما باز هم نتوانستم بروم تا او خودش را با بدرقه شلیک تیرهایی که به خطا می‌رفتند، به من رساند و خشمگین با صورتی که خیس از عرق شده بود توپید:
-‌ مگر با تو نیستم؟!
مستاصل از جا کنده شدم و دوباره به گام‌هایم شتاب دادم، هر از گاهی با نگرانی به عقب برمی‌گشتم تا بایستم و او به من برسد اما او خشمناک فریاد می‌زد:
-‌ برو!
دوباره می‌دویدم. پایم لای سنگ‌ریزه‌های جوی پهنی که از آن حوالی می‌گذاشت می‌لغزید و آب در کفش‌هایم پر شده بود و پاچه‌های شلوارم را خیس کرده بود. انتهای آن درختزار ختم شد به مسیر بی‌آب و علفی که به دره‌ی عمیقی ختم می‌شد که پر از دار و درخت بود و جوی کلفت آب با قدرت و خروش از وسط دره می‌گذشت. درست در لبه پرتگاه از حرکت ایستادم و هری دلم فرو ریخت. سراسیمه برگشتم و حمید را دیدم که خشاب تفنگش تمام شده بود و نفس‌نفس‌زنان به من نزدیک شد. با دیدن آنچه روبرویمان بود نفس لرزانش را حبس کرد و چشمانش را فروبست. دو دستم را درمانده و وحشت‌زده روی سرم گذاشتم و گفتم:
-‌ بیچاره شدیم. حالا چه خاکی بر سرمان بریزیم؟!
او نفسش را بیرون راند و گفت:
-‌ از دره پایین برو فروغ!
حیران نگاهش کردم و گفتم:
-‌ چه می‌گویی؟ شیبش خیلی تند است هر آن اگر پایمان بلغزد لابه‌لای درختان اینجا تکه پاره می‌شویم.
نفس‌زنان گفت:
-‌ چاره‌ای نیست. خودش مسیر شیب‌دار را اندکی با احتیاط پایین رفت و دستش را سوی من گرفت اما تا قبل از این که دستم به او برسد، صدای فریاد جگرخراش پدرم چون ناقوس مرگ در سرم پیچید:
-‌ فروغ!
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
سر چرخاندم و از دور دو مرد تنومندی را دیدم که اورکت‌های بلند مشکی پوشیده بودند و پدرم با لباس نظامی در بین‌ آن‌ها، چون پلنگ خشمگینی پیشاهنگ بود. از دیدنش برای لحظه‌ای قالب تهی کردم. آنقدر که خشکم زده بود او چطور به یکباره ما را یافته بود. با دیدن چهره‌‌های آشنای آن دو مرد ساواکی کنار پدرم به خاطر آوردم آن دو، همان مردهایی بودند که چند روز پیش در عمارت با آن‌ها روبه‌رو شده بودم. پدرم خشمگین به گام‌هایش شتاب داد و از آن‌ها پیشی گرفت و سوی من دوید. با صدای خشمگین فریاد حمید به خودم آمدم:
-‌‌ فروغ زود باش.
سراسیمه پایم را پایین گذاشتم اما سرعتم قدری زیاد بود و پایم از لبه‌ی سنگی لغزید روی سراشیبی تند سر خوردم. حمید در پی گرفتن من دوید و به شانه‌ام چنگ انداخت. با صدای شلیک تیری که به سویمان شلیک شد سر جایمان چون صاعقه‌‌زده‌ای خشکیدیم. تیرها به اطرافمان خوردند و غباری کوچک به پا شد. گویی فقط برای متوقف کردن ما شلیک شده بودند. حمید قامت راست کرد و یک دست تسلیمش را بالا برد و فریاد زد:
-‌ شلیک نکنید! تسلیم! فقط شلیک نکنید.
پدرم با اشاره چشم و عتاب رو به آن دو گفت:
-‌ کافی است!
تمام بدنم از هیبت این فلاکت به لرز آمده بود. پدرم و آن دو مرد ساواکی درست بالای سر ما در ابتدای سراشیبی بودند. حمید خم شد و بازوی مرا گرفت و با چشمانی که در آن ناامیدی موج می‌زد، مرا بلند کرد. دلم می‌خواست زندگیم همان جا تمام می‌شد. به زور بلند شدم و به بالای پرتگاه رفتیم. تحمل نکردم و لنگان‌لنگان خودم را جلوی حمید انداختم و مقابل پدرم سی*ن*ه سپر کردم با صدایی که از گریه می‌لرزید، درمانده و مستاصل فریاد زدم:
-‌ ما را رها کن!
نگاه پر اشکم را به پدرم دوختم که نزدیک ما شده بود و ملتمس نالیدم:
-‌ یکبار! فقط یکبار به دخترت رحم کن و به او کاری نداشته باش. حاضرم... حاضرم مرا بکشی اما بگذاری او برود.
پدرم با چهره‌ای سرخ از خشم و چشمانی از حدقه بیرون جسته مرا نگریست. اسلحه‌های همراهانش سوی ما آماده شلیک بودند. حمید مرا عقب کشید و با عصبانیت غرید:
-‌ فروغ!
بی‌آنکه از جایم تکانی بخورم با سماجت موضعم را مقابل او حفظ کردم و با ناراحتی و گریه درحالی که می‌لرزیدم گفتم:
-‌ تو را به خدا بگذار برود. التماست می‌کنم.
پدرم تکانی به خودش داد و با رگ پیشانی بیرون جسته و صورتی سرخ و مصمم، چون پلنگی که قصد حمله داشته باشد سویم هجوم آورد. خودم را مقابل حمید محکم نگه داشتم و قصد داشتم از او محافظت کنم. حتی شده به بهانه‌ی جانم نمی‌گذاشتم بلایی بر سرش بیاید. پدرم خودش را به من رساند و بی‌معطلی کف دستش را با قدرت بالا برد و مثل همیشه کشیده محکمی به صورتم زد و چند کتک با آن دستان سنگینش بر سر و صورتم کوفت، اما از جایم تکان نخوردم و سفت و محکم سر جایم ایستادم. حمید مرا کنار کشید تا مانع پدرم شود، که چند تیر از سوی ساواکی‌ها جلوی پایش شلیک شد و او ناچار از حرکت باز ماند. پدرم هم با خشم و بی‌رحمی، یقه‌‌ی او را گرفت و کشید و فریاد زد:
-‌ روزگارتان را سیاه می‌کنم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,265
مدال‌ها
2
با تمام قوا او را هل داد و بازوی مرا وحشیانه کشید و از او دور کرد و فریاد کشید:
-‌ گم شو این طرف!
سپس مرا به آن طرف هل داد و درحالی که تقلا می‌زدم و گریه می‌کردم و چون مرغ بال و پر کنده‌ای خودم را از او دور می‌کردم با زور با خود کشید. با گریه تلاش می کردم خودم را در جهت مخالف او بکشم که از بند او که مرا بی‌رحمانه مرا با خود می‌کشید، رها شوم. به بازویش چنگ انداختم و فریاد زدم:
-‌ بگذار بروم. به او کاری نداشته باش. تو را به خدا بگذار برویم.
پدرم با عتاب مرا راند و با خشم را به جلو راند و رو به جلو هل داد، معطل نکردم و برگشتم و خودم را روی پایش به خاک انداختم و ملتمس و ضجه‌زنان فریاد زدم:
-‌ مرا بکش! هربلایی می‌خواهی سر من بیاور اما از جان او بگذر. بگذار او برود.
پدرم دست‌هایش را از شدت خشم مشت کرده بود و با چشمانی سرخ و صورتی که کبود شده بود مرا نگریست که مثل ابر بهار مقابل پایش اشک می‌ریختم و التماس می‌کردم.همکارهای پدرم از حرکت من بهت‌زده مانده بودند، یکی از آن‌ها با تحکم غرید:
-‌ هیچ می‌دانی او کیست؟ رهبر یک شورشی بی‌همه‌چیز است. این‌طور که به نظر می‌رسد دختر تیمسار از این قضایا خبر دارد!
پدرم درحالی که عرق از سر و رویش می‌ریخت و چشمان سبز پرخون شده بود؛ از حرف آن‌ها برآشفت و حرصش را بر سر من خالی کرد و با لگد مرا از جلوی پایش دور کرد، نقش روی زمین شدم و درمانده روی خاک‌ها ولو شدم و ضجه زدم:
-‌ او یک شورشی نیست. بگذارید برود. این افترایی است که پدرم به او می‌زند.
در همین لحظه به یکباره صدای فریاد دیگری همه‌ی ما را حیران کرد. ناباورانه سر بالا آوردم و نگاه اشک‌آلودم از دور روی چهره‌ی عمورضا ماند که نفس‌نفس‌زنان می‌دوید تا خودش را به ما برساند. دیدن او خشم پدر را بیش از پیش شعله‌ور کرد و فریاد کشید:
-‌ مردک بی‌همه‌چیز! بنشین و تاوان گستاخی خودت و پسرت را تماشا کن.
اسلحه را از دست یکی از همکارانش قاپید و با بی‌رحمی تیری به سوی او شلیک کرد. عمورضا سرجایش ایستاد و از دور فریاد بلندی کشید:
-‌ منوچهر! به آن‌ها کاری نداشته باش! برای یکبار هم که شده مرد باش!
پدرم با خشم فریاد زد:
-‌ امروز دیگر حساب هردویتان را می‌رسم. شما را جایی می‌برم که عرب نی بیاندازد کاری که سال‌ها پیش باید می‌کردم.
عمورضا خشمگین فریاد زد:
-‌ تا کی می‌خواهی به این بی‌وجدانی‌هایت ادامه دهی!
پدرم با خشم نگاهی به حمید کرد که از دیدن پدرش حیرت کرده بود و خواست قدمی بردارد و سوی او برود که یکی از ساواکی‌ها برای متوقف کردن او نزدیک پایش شلیک کرد و او را از رفتن متوقف کرد. از جا سراسیمه برخاستم و به بازوی پدرم چنگ انداختم و ضجه‌زنان به او چسبیدم و نالیدم:
-‌ رهایشان کن!
 
بالا پایین